هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
#66

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
مسابقه چهار - آبرفورث دامبلدور و چو چانگ

-میریم هاگزهد، اونجا واسه هممون به اندازه کافی جا هست!
- اونجا با اون کافه دار کثیفش! جای دیگه ای نبود!؟
- چرا نمیریم سه دسته جارو؟
- اونجا پر از بچه های مدرسه ست...امکان نداره صدامونو نشنون!

دسته بزرگی از دانش آموزان بر سر میز گریفیندور تجمع کرده بودند؛ چشم هرکس که وارد سرسرا میشد، به طرف این دسته می چرخید. زیادی جلب توجه می کردند.

-باشه، باشه، هاگزهد! فقط هرچه زودتر از اینجا برین...بدجوری دارن نگامون میکنن! زود باشین!
عده ای به رضایت و عده ای از نارضایتی سر تکان دادند و به طرف میزهای خودشان رفتند. تنها دانش آموزان گریفیندور بر سر میز باقی مانده بودند.

هری نفس راحتی کشید و با آرامش در صندلیش فرو رفت. شنبه، هاگزهد...و تمام این جمعیت بزرگ قرار بود آنجا باشند...آماده برای اولین مبارزه ها بر علیه آمبریج...می توانست چهره آمبریج را وقتی که تمام آنها در امتحان سمج آخر سال با موفقیت "عالی" می گرفتند را تصور کند...


شنبه

هری، هرمیون و رون در کافه هاگزهد نشسته بودند. کافه به طور اسف باری کثیف بود و کافه دار آن هم دست کمی از کافه اش نداشت. تعداد کمی مشتری بر سر میزها نشسته بودند و تقریبا هیچ کدام ظاهر عادی نداشتند.
در باز شد و عده ای با عجله وارد کافه شدند. اولین نفرات جلسه سر رسیده بودند. تقریبا بلافاصله بعد از آنها عده دیگری در حالی که جلوی نور خورشید را که در بیرون می تابید گرفته بودند، وارد شدند: جینی ویزلی، مایکل کرنر، چو چانگ، ماریه تا اجکومب.
با دیدن چو دل هری پایین ریخت. چو لبخندی به هری زد و همراه با ماریه تا بر دو صندلی خاک گرفته نشست. عده دیگری نیز وارد شدند و میز بزرگ به طور کامل پر شد. حالا همه افراد داخل کافه به این جمع بزرگ چشم دوخته بودند.

هرمیون سقلمه ای به هری زد. هری گلویش را صاف کرد و جمعیت بلافاصله ساکت شدند. همه به هری چشم دوخته بودند، دانش آموزان مشتاق، مشتریان مرموز کافه، و حتی کافه دار کثیفی که با نگاهش به درون هری نفوذ می کرد.
هری شروع کرد. با صدایی توام با نگرانی، صحبتش آغاز شد و رفته رفته نگرانی از وجودش رخت بر بست.
در حالی که لبخند چو را به یاد می آورد، انرژی گرفت و صدایش بالا رفت. از الف دال گفت، از مقصودی که داشتند، از آمبریج، از دفاع در برابر جادوی سیاه، از طلسم ها...

سرانجام مدتی بعد چشمان مشتریان کافه به طرف جمعی چرخید که در حال بلند شدن بودند. اکثرا خداحافظی کردند و پس از چند دقیقه، از جمع حاضر تنها پنج نفر باقی ماندند: هری، هرمیون، رون، چو، ماریه تا.
هری، هرمیون و رون به طرف در به راه افتادند.هری به چو چشم دوخته بود و چو، با اطلاع از این موقعیت، لبخندی تحویلش داد و دل هری برای چندمین بار در طول آن روز پایین ریخت. آن سه از در کافه هاگزهد خارج شدند و سرانجام تنها چو و ماریه تا باقی ماندند.

چو رو به ماریه تا گفت:
- تو برو، من باید پول نوشیدنیم رو بدم.
ماریه تا نچ نچی کرد و سپس از در بیرون رفت. چو کیفش را برداشت تا به طرف پیشخوان برود.
- هی خوشگله!

چو بلافاصله چرخید تا با صاحب صدا رو برو شود. انتظار یکی از مشتریان را داشت، حال آنکه صاحب کافه در حالی که نیشخند می زد به او چشم دوخته بود.

- من همه حرفاتونو شنیدم!
ابروهای چو با این حرف صاحب کافه در هم رفتند. چشم در چشمان آبی کافه دار دوخته بود.
کافه دار نیشخندی زد و با دیدن ابروهای درهم چو، ادامه داد:
- آرره، شنیدم و قراره به اون زنیکه، آمبریج، همشو تعریف کنم! خوشت نیومد نه!؟
دست چو بلافاصله به طرف چوبدستی اش رفت. چوبدستی کافه دار قبل از آن در دستش بود.
چو در حالی که چوبدستی اش را بالا گرفته بود، کافه دار را به مبارزه خواند:
- خوب، پس برو بگو! حتما پول خوبی هم بهت میده! این دلیلیه که میخوای بری پیشش، نه؟

کافه دار نیز چوبدستی را بالا گرفت.
- پس خیال دوئل داری!

- اکسپلیارموس!

آبرفورث تکانی خورد و از دسترس طلسم چو خارج شد. حالا ابروهای او هم درهم رفته بود.
حقیقت این بود که چو غیر از این یک طلسم، طلسم حمله دیگری بلد نبود. برای همین بود که میخواست در الف دال عضو باشد، برای اینکه در دوئل های این چنینی بتواند از علاوه بر دفاع از خود، حمله هم بکند.
چوبدستی آبرفورث طی چند لحظه غفلت چو تکانی دایره وار از صاحبش دریافت کرده بود و حالا آبرفورث طلسم را اجرا میکرد:
- سالویو...سالویو دیفندوم!
چو تنها توانست جاخالی دهد. هنگامی که می چرخید متوجه شد که جمیع مشتریان کافه بیرون رفته اند. حالا تنها او و آبرفورث آنجا بودند.
دوباره چرخید و با آبرفورث روبرو شد. تنها کاری که می توانست بکند، دفاع بود. چوبدستی اش را تکانی داد و زمزمه کرد:
- پروتگو!

احساسی گرم از دیوار محافظی که حفاظتش میکرد، وجودش را فرا گرفت. آبرفورث از بین مانع شفاف با نگاهی عجیب به او خیره شده بود. چو نیز متقابلا چشم در چشم او دوخت.

ناگهان در به شدت باز شد و نور از بیرون بر کافه کثیف تابید. ماریه تا در چارچوب در ایستاده بود و دو چوبدستی به دست را نگاه می کرد.
ابروهای کم رنگش را بالا برد و از چو به آبرفورث و از آبرفورث به چو چشم گرداند. آبرفورث چوبدستی اش را پایین برد. چو تکانی برای از بین بردن مانع شفاف به چوبدستی اش داد، و سپس او هم چوبش را پایین برد.

ماریه تا به طرف چو دوید و کنار او ایستاد. سپس در حالی که ابروهای کم رنگش لحظه به لحظه بالاتر می رفتند گفت:
- اومده بودی پول نوشیدنیتو بدی....نه!؟

چو سری تکان داد و به طرف پیشخوان رفت. آبرفورث قبلا به سرجایش در پشت پیشخوان بازگشته بود. لحظه ای که چو به پیشخوان نزدیک شد، آبرفورث با صدایی زمزمه وار گفت:
- بهرحال، من به اون نمیگفتم...حتی اگه دوئل نمیکردی....خوشگله!
آخرین کلمه را با نیشخند ادا کرد. چو دوباره سری تکان داد. دو سکه نقره را بر پیشخوان گذاشت، و همراه با ماریه تا از کافه کثیف و ساکت خارج شد.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۸:۲۱ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
#65

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
مسابقه 4:چو چانگ - آبرفورث دامبلدور

_: میدونی فردا کلاس دوئل کجا برگزار میشه؟
_: نه!!
_: تو هاگزمید.
همه گریفی ها و اسلی ها از کلاس دوئلی که فردا میخواست تشکیل بشه صحبت میکردند. چوچانگ راونکلاوی بود ، پس زیاد به این گفتگوها اهمیت نمی داد ، چون تو کلاس دوئل فردا فقط اسلی ها و گریفی ها شرکت میکردن ؛ ولی با شنیدن پچ پچ های دو ساحره از اسلی حس کنجکاوی ( همون فضولی مفرط) تمام وجودشو فرا گرفت.
این یکی : پچ پچ ... من شنیدم یه دوئلر (دوئل کننده دیگه!) معروف قراره سر کلاس دوئل بیاد و با یکی از بچه های کلاس یه دوئل واقعی بکنه.
اون یکی: نهههه!!! جدی میگی؟! حالا طرف کی هست؟
این یکی : اسمشو نمیدونم. حتما سورپرایزه . ولی شنیدم طرف از اعضای محفل اولیه بوده. بعد دوئلی که با یه ساحره مرگخوار انجام میده ، با خودش عهد میبنده با هیچ ساحره ای دوئل نکنه.
اون یکی : چرا ؟ بد جوری شکست خورده ؟
این یکی : نه خنگه ! اگه شکست خورده بود که زنده نبود الان. کسی چیزی نمیدونه. اگرم کسی هم هست که بدونه تا حالا هیچی نگفته.
چو چانگ : (خیلی بد جنسی چو )

***فردا 10 صبح _ هاگزمید ***

همه بچه گریفندوری ها و اسلیترینی ها به همراه پرفسور اسنیپ و پرفسور مک گنوگال به دهکده جادوگر نشین ( و جادوگر نشان) هاگزمید آمده بودن. ملت هاگوارتزی در صف های مثلا منظم انتظار دیدن دوئلر مجهول الهویه رو می کشیدن. اسنیپ و مک گنوگال فقط منتظر سوتی گرفتن از گروه مقابل بودن تا امتیاز کم کنن. اسنیپ تا چشمش به هری افتاد گفت :
ای پسره بوقی. تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه قرار نبود بری دنبال جان پیچ ها. ها؟ ها؟ ها؟ چون به حرف دامبلدور گوش نکردی 100 امتیاز از گریفندور کم میشه.
مک گنوگال که حسابی حرصی شده بود با خودش گفت :
نامردم اگه امروز 200 امتیاز از اسلی کم نکنم. سیاه روغنی ( موهای خز اسنیپو میگه)
ای وای فضاسازی یادم رفت. الان میگم.
صبح دل انگیزی بود. پرتوهای نور خورشید بدجوری ملتو نوازش میکرد.(آقا این نوازش میکرد ایهام داره. هم میتونه از خوبی نوازش کنه و هم از گرمای زیاد. ادات ایهام هم کلمه بدجوری هست. ) خلاصه که روز خوبی شروع شده بود دیگه داور. به فضاسازی پیله نکن. تا همینجاشم کافیه.
برو بچز هاگزمید ( مردم هاگزمید دیگه !) هم جمع شده بودن تا به تماشای یه دوئل واقعی بنشینن.
صدای پاقی شنیده شد و پس از کنار رفتن گرد و خاک حاصله ( برو از لغت نامه معنیشو پیدا کن) بچه های هاگوارتز یک صدا گفتند :
پرفسور دامبلدور!!!
اسنیپ بعد از دست دادن و احوالپرسی (چون نمیخوام بلاک بشم نمی گم که مک گنوگال هم دست داد) رو به بچه ها کرد و گفت :
ایشون دامبلدور هستن ولی نه اون دامبلدوری که همه میشناسیم. معرفی میکنم : آبرفورث دامبلدور _ برادر پرفسور دامبلدور
آبرفورث با یک شنل آبی رنگ ابریشمی ( دوئلر معروفم ، بچه پولدارم هستم . حسود حسود بترکه) بدون کلاه بوقی برادرش، بین اسنیپ و مک گنوگال ایستاده بود و به همه ابراز احساسات مکیرد.
خب فضاسازی که زیاد نکردم. ( همونقدر فضاسازیم زیاده) یکم آبرفورث سازی کنم.
آبرفورث جوونتر از برادرش نشون میداد، اما این دلیل نمیشه که سنت خانوادگی رو زیر پا بزاره و ریش بلندی نداشته باشه. چون بچه مایه دار می نمود دیگه عینک نداشت . از همین لنزا که کلاسشم بیشتره گذاشته بود. ( پایان ظاهر سازی)
اسنیپ با اهم اهمی شروع به نطق کرد :
شما ها دیگه بزرگ شدین. کلاس هفتمی هستین و واسه خودتون خرسی شدین. من به عنوان مدرس درس دوئل لازم دیدم در این جلسه یک دوئل واقعی با یک دوئلر واقعی انجام بشه تا با نکات ریز این امر خطیر و مهم بیشتر آشنا بشید. حالا کی حاضره با ایشون ( اشاره به آبرفورث) دوئل کنه؟
هری قصه ما نه گذاشت و نه برداشت ، هنوز حرف اسنیپ تموم نشده بود دستشو بالا برد. اسنیپ که انتظار داشت از بچه های خودش کسی پا پیش بزاره حسابی تو ذوقش خورد.
مک گنوگال تو دلش به اسنیپ این ادا رو در آورد :
آبرفورث با تیریپی بابابزرگی گفت :
اوه . هری پسرم. بیا جلو ببینم چیا از آلبوس یاد گرفتی!؟!؟
هری با ترس و لرز جلو رفت. خب خیلی ضایع بود اگه معلوم میشد هیچی از آلبوس یاد نگرفته.
هری رو در روی آبرفورث قرار گرفت و در دل گفت :
اگه میدونستی چه آشی برات پختم ، عمرا دوئل نمیکردی.
آبرفورث و هری در دایره ای بزرگ که در این 45 دقیقه توسط بچه محصل ها ( گریف و اسلی ) و ملت هاگزمید درست شده بود در مرکز هاگزمید دوئل رو شروع کردن.

***شروع دوئل 10 : 45 صبح ***

هری : آکسیو چوب حریف.
آبرفورث سریع چوبشو می قاپه و میگه:
عجب پر رویی هستی . همین اول میخوای چوب منو بگیری تا ببازم. پس بگیر .
_: استیوپفای
هری با یه پرتگو طلسم آبرفورث رو دفع میکنه میگه : ایندمریوس.
آبرفورث سریع خودشو کنار میکشه ، اما شنلش دیر میجنبه و سوراخ میشه. آبرفورث حسابی از سوراخ شدن شنل گرون قیمتش قاط میزنه و متوجه نمیشه که طلسم ایندمریوس از طلسمهای دامبلدور نیست و با تمام قدرت سه تا طلسم به طرف هری روونه میکنه.
_: سکتو سمپرا ، استیپوفای ، وردیوس آلبوسیوس
هری در حرکتی انتحاری ، چست و چابک عمل میکنه و از هر سه طلسم جون سالم به در میبره.
اینجاست که همه ملت حتی خود آبرفورث از مهارت بی حد و مرز هری کف میکنن. هری تا میاد مهارتشو در دوئل بیشتر نشون بده که با نگاه های متعجبانه _ خشمگینانه ملت تماشاچی و آبرفورث متوجه میشه که ساعت یازده شده .
موهای هری شروع به رشد میکنه. دستاش ظریف و دخترونه میشه. خلاصه که هیکل یه ساحره رو پیدا میکنه. ( از توصیفات بیشتر معذوریم)
ملت هاگوارتز که ساحره رو میشناسن فریاد میزنن : چو چانگ !!! (علامت تعجب به توان 10)

***فلش بک به اوایل پست (دیروز)***

چو چانگ :
چو به سرعت بر میگرده به تالار راونکلاو. میره به اتاقش و چمدونشو از زیر تخت میکشه بیرون. از ته ته چمدونش یه پلاستیک کوچیکو در میاره و با خوشحالی میگه :
میدونستم که یه روز به دردم میخوری. ( خطاب به درون پلاستیک)
چو ، چند تار موی هری رو که در زمان های فرند شیپ بازی از هری گرفته بود به یاد عشق قدیمیش نگهداری می کرد. سریع دست به کار شد و معجون تغییر شکلی با سرعت نور ساخت. خب همه میدونستن که هری نیست و به دنبال جان پیچ ها رفته. چو چانگ ، این ساحره جوان با نقشه ای شوم یک معجون تغییر شکل آماده کرد.
*** فردا 9:57 دقیقه صبح***
چو به سرعت از جمعیت دانش آموزا جدا شد و در پشت یکی از مغازه های هاگزمید که خلوت بود معجون رو خورد. بعد از سه دقیقه که تغییر شکل کامل شد ، چو در لباس هری ( بر گرفته از گرگ در لباس میش) به جمعیت پیوست.

***پایان کل فلش بک***

آبرفورث به ترتیب در دل و رو به چو چانگ :

پ.ن : چون پرفسور مک گنوگال نتونست 200 امتیاز از اسلی کم کنه ، معلوم شد که نامرده.
پ.ن در توضیح پ.ن قبلی : خب مک گنوگال ساحره است دیگه. نمیتونه مرد باشه که.

========
=========
معذرت میخوام که طولانی شد. ولی تا اونجاییکه یادمه تو قوانین دوئل نیموده بود که طولانی بودن پست کسر امتیاز به همراه داره.
این شکلک ها شاید زیاد باشه ولی نسیت به پست قبول کنین کاهی در میان کوهه.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۶ ۸:۳۵:۰۶
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۶ ۸:۴۲:۴۵
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۶ ۹:۰۱:۳۲

تصویر کوچک شده


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۴:۴۰ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
#64

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دوئل بين سوروس اسنيپ و مرلين كبير

شب، چادر سياه خود را بر نيمي از كره ي زمين انداخته، و جنبندگان به جاي جنبيدن، مي لولند و شب را به بهترين شكل ممكن سپري مي‌كنند. و حكما شما ميدانيد بهترين شكل ممكن چيزي غير از خواب نيست؟!

از اين نيم كره كه بگذريم، چون همه در خواب نازند و كسي محل تسترال هم بر ما نميگذارد! (اصطلاحو حال كن بعد برو واسه بچه محلا بگو) ميرويم به نيم كره روشن، جايي كه خورشيد درخشان و نوراني و خفن، به شكلي وحشيانه بر پرو پاچه هرچه جادوگر و ماگل است چنگ انداخته و تا حقش را نگيرد ول نميكند، سري مي زنيم.

كم گوي و گزيده گوي چون در، ورنه هر چه گفتي بذار دم كوزه آبشو بخور

هاگزميد

ورودي هاگوارتز به هاگزميد شلوغ است. گويي حلوا خيرات ميكنند. (كجا ميري داور جون! حلوا كه نيست! روغن موي اسنيپ با اسانس هلوئه )

كل دانش آموزان هاگوارتز سوروس اسنيپ را بر دوش گرفته اند و به سوي ميدان دوئل ميكشند.

سوروس: ولم كن بچه، موهامو نكش روغناش ميريزه! هوي پاتر تو ديگه واقعا داري از موقعيت سواستفاده ميكني! باب ولم كنيد من نميخوام با پيرمردا دوئل كنم مگه زوره؟!‌

از آن طرف، ورودي كوهستان به هاگزميد هيچ كسي وجود نداشت. البته داشت! يك پيرمرد فزرتي كه لنگان لنگان مي‌آمد، و عصايي در دست داشت كه دو برابر قد خودش بود. ريشش بر زمين كشيده ميشد و هر چند قدم يك بار زير پايش گير ميكرد و باعث ميشد شست پاي راستش چشم چپش را مورد عنايت قرار دهد!

دانش آموزان سوروس اسنيپ را تا جلوي كافه سه دسته جارو آوردند و همانجا دورش را گرفتند تا فرار نكند.

- خيلي خوب! خودتون خواستيد دستمو رو يه پيرمرد بلند كنم! (نه كه قبلا بلند نكردي )


هر دو مبارز روبروي يكديگر قرار ميگيرند. چند نفر هم اقدام به عكس گرفتن مي‌كنند تا شكلك كمي به درد بخورد.

رجزخواني

سوروس: هان پيري! يه بلايي سرت بيارم كه ققنوس دامبلدور بياد برات گريه كنه!

مرلين (پيرمردو شناختي؟) : آآآآپچه! (عطسه)

فررررت!

همه دماغشان را ميگيرند، اول از همه اسنيپ كه حالت فيزيكي دماغش باعث شده بوها را به خوبي حس كند

شروع دوئل

سكوت همه جا را فراگرفته. همه دانش آموزان مي روند و داخل كافه ها و مغازه ها پنهان مي‌شوند.

باد در هاگزميد مي پيچد و در دولنگه‌ي سه دسته جارو به غيژ غيژ درمي‌آيد.

همه نفسها در سينه حبس شده.


هيچ كس جرئت نگاه كردن ندارد.

سوروس و مرلين چشم در چشم مي شوند و هر دو دستشان را به جيب نزديك كرده و براي هيجان بيشتر، مثل فيلمهاي وسترن طوري انگشتانشان را تكان مي‌دهند كه انگار دارند جني خاكي كه گازشان گرفته را پس مي‌زنند.

صدايي در مغز هر دو شكل مي‌گيرد: تا سه بشمار و حمله كن... 1... 2... 3!

مرلين دست به عصا مي‌برد و سوروس چيزي از جيب بيرون مي‌كشد، و هر دو به سرعت به سوي هم مي دوند.

مرلين مي‌خواهد هر دو پاي سوروس را قلم كند، اما سوروس زرنگ تر است و همچون كاكرو يوگا از روي عصا ميجهد و وسيله حمله خود را به سوي صورت مرلين مي‌گيرد. اسپري!!!

مرلين: چشام! چشام كور شد! واي چشام!

اسنيپ اسپري را در جيبش ميگذارد و ميگويد: تا تو باشي ديگه مزاحم پروفسور مردم نشي! ايششششش!

پايان دوئل

برنده دوئل: سوروس اسنيپ، به دليل استفاده صحيح از امكانات موجود، و گرايش نداشتن به امكانات تخيلي و توهمي و شيطان پرستي!

بازنده دوئل: مرلين، به هر دليل!

نتيجه اخلاقي: اسپري ويژه دفاع شخصي بخريد و از شر اراذل اوباش، و مزاحمين لعين و رجيم در امان باشيد!


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۶ ۴:۵۴:۰۷

امضا چی باشه خوبه؟!


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۰:۱۶ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
#63

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

الیور دستهایش را در هم جمع کرد و نزدیک دهانش گرفت . نفسش را در آن ها خالی کرد . بخار سفیدی از لای انگشتانش بیرون زد و بعد از چند ثانیه محو و ناپدید شد . ردای پشمی رنگ و رو رفته اش را دور خودش پیچید و آرام روی زمین نشست . موش کوچکی در حالی که از سرما خشک شده بود در گوشه ی اتاق تاریک روی زمین افتاده بود . الیور دوباره با نگاهش اتاق کوچک شیون آوارگان را جست و جو کرد ، انگار هیچ موجود زنده ای به غیر از او در آنجا وجود نداشت . دیوار های کثیف و پنجره های شکسته که هیچ نوری از آنها به داخل نمی تابید .

ساعت ها بود که در آن اتاق سرد و تاریک نگهبانی می داد ، باید از ورود مرگ خوار ها از طریق راه مخفی شیون آوارگان به هاگوارتز جلوگیری می کرد، به خاطر همین نمی توانست آتش روشن کند .

تا آن لحظه هیچ صدائی به غیر ازصداهای وزش باد به گوشش نرسیده بود ، چشمانش خسته شده بودند . الیور دوباره بلند شد و مشغول قدم زدن شد ، ناگهان حس کرد صدایی از داخل ساختمان به گوش می رسد ، آرام به طرف در اتاق رفت ، کف خاک گرفته ی اتاق مانع از این می شد که برخورد کفش هایش به زمین ایجاد صدا کند اما الیور باز هم با احتیاط قدم بر می داشت . راهروی متروکه خالی بود ، اما همچنان صدای های مبهمی به گوش می رسید . الیور آرام در راهرو شروع به حرکت کرد ، صدای قدم لحظه به لحظه نزدیک تر می شد ، صدای باز شدن در پستی راهرو الیور را در جا میخکوب کرد ، قبل از اینکه بتواند برگردد صدای خشن مردی در گوشش طنین انداز شد :
- تکون نخور ، کی هستی ؟

الیور صدا را شناخت ، ریموس احتمال داده بود که او برگردد ، ایگور دوباره سوالش را تکرار کرد :
- گفتم کی هستی ؟

مطمئن بود که اگر ایگور چهره اش را ببیند بدون معطلی او را خواهد کشت ، نباید بیش از حد تامل می کرد ، در یک لحظه با تمام سرعت به سمت اتاق سمت راستش شیرجه رفت . صدای فریاد ایگور و سپس عبور نسیم گرمی را در پشتش احساس کرد ، طلسم سبز رنگ با فاصله ی کمی از کنار او به سمت انتهای راه رو رفت ، الیور وقت کمی داشت ، سریع چوب دستی اش را بیرون آورد و از داخل اتاق به سمت سقف راهرو نشانه گرفت :
- استیوپیفای

اشعه ی قرمز رنگ به سقف پوسیده برخورد کرد و قسمتی بزرگی از آن به فرو ریخت ، الیور صدای سرفه های ایگور را شنید ، باید هرچه سریعتر به اعضای محفل اطلاع می داد ، اتاق را با سرعت برانداز کرد ، تخت چوبی شکسته تنها وسیله ی داخل اتاق بود ، تار عنکبوت بزرگی نیز از گوشه ی دیوار تا تخت خواب کشیده شده بود ، الیور لحظه ای به پنجره ی اتاق خیره شد ، بعد چوب دستی اش را به طرف آن گرفت و زیر لب گفت :
- اکسپکتوپاترنوم

عقاب نقره ای رنگی از سر چوب دستی او بیرون آمد ، الیور زیر لب گفت :
- سریع بهشون اطلاع بده ، خواهش می کنم .

عقاب نقره ای به سرعت به سمت پنجره رفت و از آن خارج شد . الیور گوش هایش را تیز کرد ، هیچ صدائی شنیده نمی شد . تازه متوجه ترسش شده بود ، انگار مانند لجنی بود که لحظه به لحظه بیشتر در آن فرو می رفت ، الیور به سمت در رفت ، نیمی از مسیر راهرو مصدود شده بود ، الیور با تردید وارد راه رو شد ، اما همین که چشمش به ایگور افتاد از این کارش پشیمان شد ، ایگور روبروی او ایستاده بود و چوب دستی اش را به سمت او گرفته بود . قبل از اینکه الیور موقعیتش را تجزیه و تحلیل کند طلسم زردی به سمت او آمد ، و قبل از اینکه الیور اقدامی بکند به او برخورد کرد ، الیور به سمت دیوار پرت شد ، همزمان خون از بینی و دهانش با شدت فواره زد ، حالت تهوع به او دست داده بود ، تنها کاری که می توانست بکند این بود که خود را پشت سقف ریخته پنهان کند . چوب دستی اش را محکم در دست گرفت و به سمت توده ی خاک جلویش غلط زد ، خونی که با شدت از دهان و بینی اش خارج می شد مانع دیدن اطراف می شد ، شاید آخرین لحظات عمرش بود ، اما باید تا جائی که می توانست ایگور را معطل کند ، صدای خنده ی ایگور توی گوشش پیچید ، هیچ طلسمی برای رهائی از خونریزی اش به ذهنش نمی رسید . ایگور با صدای دو رگه ای فریاد زد :
- بی خود تلاش نکن وود ! تو نمی تونی زنده از اینجا خارج بشی ، یعنی خودم می کشمت !

دوباره صدای خنده ی ایگور مانند پتکی بر سر الیور فرود آمد ، نباید دست روی دست می گذاشت ، با ردایش خون صورتش را پاک کرد و با سرعت بلند شد و فریاد زد :
- اکسپلیارموس ...

طلسم سرخ با سرعت به سمت ایگور رفت ، خنده ی ایگور روی لبهای سفیدش خشک شد ، طلسم به شانه ی او برخورد کرد ، چوب دستی اش از دستش رها شد و روی زمین افتاد ، الیور به زحمت اتفاقی را که برای ایگور افتاده بود دید ، به سمت چوب دستی شیرجه رفت ، اما قبل از رسیدن به آن ایگور با پایش لگدی به صورت الیور زد ، الیور دیگر چیزی نمی دید ، بی اختیار به جائی که فکر می کرد ایگور در آنجا باشد نشانه گرفت :
- دپریمو ...

الیور صدای نعره ی ایگور را از چند سانتی متری خود شنید ، مایع گرمی روی پایش ریخت ، ایگور زیر لب زیر لب ناسزائی گفت و به انگشت کنده شده اش نگاه کرد ، چوب دستی اش را از کنار پای الیور برداشت و به سمت او گرفت ، الیور می دانست که تا چند لحظه ی دیگر خواهد مرد ، آرزو می کرد که پاترونوسش به اعضای محفل رسیده باشد ، ایگور چوب دستی اش را به سمت الیور گرفت ، چند لحظه بعد ، نور سبزرنگی تمام راهرو را پر کرد . ایگور با نفرت به جسم غرق به خون الیور نگاه کرد و از روی آن رد شد .


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۶ ۰:۲۲:۳۲

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
#62

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
از طرف مديريت انجمن:
همي اين تمديد با من هماهنگ شده و کاملا از آن حمايت مي شود زيرا هدف از اينگونه مسابقات شرکت در رول و لذت بردن از ان است نه برنده شدن


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
#61

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
نقل قول:
خودم نوشتم:
مرحله اول دوره دوم دوئل از پنج شنبه مورخ بیست و نهم شهریور آغاز می شود و تا ساعت 00:00 پنجم مهرماه ادامه خواهد داشت و به هیچ وجه تمدیدی در کار نخواهد بود.



خب مهلت دوئل با اینکه قرار بود تمدید نشود بدلیل درخوسات تعدادی از شرکت کنندگان و مشکلاتی که برایشان پیش آمده بود تا جمعه ظهر راس ساعت 12:00 تمدید شد.موفق باشید.با احترام.




Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶
#60

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اطلاعیه:

ریموس لوپین vs بلیز زابینی
زمان: فردا
مکان: هاگزمید
شاکی خانواده تانکس!
مامور اجرای حکم بلیز زابینی!

انگیزه دوئل:
1- ازدواج ریموس لوپین با تانکس در سن دوازده سالگی
2- بازی با احساسات لطیف تانکس .
3- رفت و آمد های پی در پی در شیون آوارگان
4- به گوش رسیدن صداهای مشکوکی در همان شبها در شیون آوارگان!

پسره: مامان مامان میشه بریم دوئل رو از نزدیک ببینیم؟
مامان: نه عزیزم ... پس کی میخواد سبزی پاک کنه؟
پسره: خاله سارا تمام روز تو خیابون یه جا نشسته علافه .. به اون بگو بیاد بالا کمک کنه!
مامان: چی؟ به مقدسات ما .. سارا اوانز کبیر در حین انجام ماموریت توهین کردی؟ اگه به بابات نگفتم! بدو برو خونه پسره گستاخ!

روز نبرد

پرنده ها جیک جیک میکنند ... خورشید خانم میدرخشد و لبخند میزند .. گوسفندان در مراتع مشغول چریدن و بع بع کردن هستند. چوپانی بر درختی تکیه داده و با ساز دهنیه خود آهنگ فوتبالیستا میزند!!!

دوربین به سمت چوپان میرود و روی چهره وی زوم میکند! چوپان روبه دوربین لبخند میزند:

- دوئل تی وی تقدیم میکند!

- تصویر برفکی میشود سپس تصویر دوباره عوض میشود ... پنجره ها با وزش باد با صدای قیژقیژی باز و بسته میشوند. ساحره ها و جادوگران از پشت پرده اتاق و لای در با نگرانی بیرون رو نگاه میکنند.

کودکی تنها نشسته و با چهره ای بدون احساس به محل مبارزه خیره شده. بلافاصله مادرش دوان دوان به خیابون می آید و کودک را بغل کرده و به خانه میبرد .. خاک های برخاسته از باد در طول خیابون خلوت به هوا میروند و همچون حفاظی دو دوئل کننده را در برمگیرد!

بلیز: چرا به دختر مردم گفتی بیل گیتس پسرخالته؟ چرا سر دختر مردم کلاه گذاشتی؟
ریموس: خوب کردم .. خوب کردم!
بلیز: میزنم بوقت میکنما!
ریموس: بوق هستم.
بلیز: پس بوقی چوبدستیتو بکش و از خودت دفاع کن!

بلافاصله هر دو نفر چوبدستی ها رو میکشن. ابتدا بلیز چوبدستیشو به سمت دهن ریموس میگیره!
بلیز: الوهمورا!
دهن ریموس با صدای تیکی باز میشه و بلیز از فرصت استفاده کرده و با یک مشت میزنه تو دهن ریموس و همه دندونای ریموس میریزه تو حلقش!

ریموس: خیلی نامردی! اکسیو بلیز!
بلیز به هوا میره و درست جلوی ریموس روی هوا شناور میشه! و ریموس با یک حرکت ماهرانه یک قسمت از شیکم بلیز رو میگیره!
بلیز: آی مری مو ول کن ! مری مو ول کن! لوموس! اه چی میگم ... جریوس!

فریاد درد آلود ریموس فضا رو پر میکنه! همون لحظه بلیز از فرصت استفاده میکنه و چوبدستیشو میکنه تو چشم ریموس و همون لحظه با آرنج میزنه تو دماغش و ریموس هم با حفظ موضع قبلی خود در حالی که کمرش به سمت زمین خم شده با پاشنه پای خود به زیر چونه بلیز ضربه میزنه و بلیز عقب عقب میره .. بعد دوباره هر دو نفر به سمت هم میدوند و به هم برخورد میکنند و روی زمین می افتند و قل میخورن بدین حالت که یک لحظه سر بلیز میاد بالا یه لحظه سر ریموس! بعد دوباره از هم جدا میشند!

بلیز: منفجریوس .. بی ناموسیوس .. بدبختیوس ... تیکه تیکه ایوس ...
در جواب ریموس چوبدستی خودشو در دستاش میچرخونه و با این کار موج عظیمی طوفان ایجاد کرده و طلسم های بلیز از مسیر منحرف شده و با برخورد به خانه ها و درختان تمام دهکده آتیش میگیره. بلافاصله بلیز چوبدستیشو به سمت ریموس گرفته و چند کیلومتر اونورتر آب دریاچه کنار هاگوارتز میاد بالا و به سمت هاگزمید به پرواز در میاد تا ریموس رو در بربگیره ... اما ریموس با یک حرکت مختصر کشتی بادبانی ای رو ظاهر میکنه و میپره توش و امواج به شدت با کشتی برخورد میکنند اما به کشتی صدمه نمیزنند!

داخل کشتی:

کریستوف کلمپ: ببخشید وقتتونو میگیرم! ما کشتیمون در سواحل نیلگون لنگر انداخته بود یهو از اینجا سردراوردیم .. شما میدونید قاره آمریکا از کدوم وره؟
ریموس: چی؟ آها اه تو چی میگی؟ حالا بذار فکر کنم! آها این خیابونو میبینی ....
بوووووووووووووووووووووووووووووووووم!
قبل از آدرس دادن طلسمی به کریستوف برخورد کرده و وی منفجر میشه. ریموس به بالا نگاه میکنه و بلیز رو میبینه که ..... کشششششششششش خخخخخخخخخخخخخ!

آنیتا: اوا بابا چرا تلویزیون رو خاموش کردی؟ تازه جای حساسش رسیده بود!
آلبوس: عزیزم این برنامه خیلی مستحجنه! در این برنامه بلیز که یک مرگخوار است به عنوان یک قهرمان جلوه داده شده که ریموس رو میکشه. این برنامه یک پروژه صهیونیستیه برای منحرف کردن ذهن های شما نوجوانان!
مینروا: آلبوس من خیلی دلم گرفته. میشه منو خوشحال کنی؟

**** بوق سانسور*****

آلبوس و مینروا به سمت اولین اتاق میرن و در بسته میشه.
آنیتا و بعد از انجام این شکلک دوباره میزنه شبکه دوئل تیوی!

بلیز در وسط خیابون ایستاده و وحشیانه میخنده و خون همه جا پاشیده و اجزای بدن ریموس در همه جا دیده میشه. در همون لحظه یکی از چشم های ریموس که به بالای لنز دوربین چسبیده بود کش میاد و سپس می افته پایین و تنها لکه ای قرمز رنگ بر روی لنز دوربین به جا میمونه...

آنیتا: اه ... نفهمیدم آخرش چجوری ریموس مرد ... فردا کنار شومینه باید از بقیه بپرسم!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۴ ۲۲:۳۹:۳۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۴ ۲۲:۴۶:۱۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۵ ۹:۴۱:۰۹



Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶
#59

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
دوئل بین کورن اسمیت و هلگا هافلپاف

نسیم سوزناکی در حال وزیدن بود.در چنین موقعی از سال وزیدن چنین نسیم هایی کمی عجیب به نظر می رسید...یا شاید این ناشی از ترس کورن بود!بهرحال شب سختی برای کورن بود.

کورن دور خود را محکم تر می گیرد و کارهایی را که باید می کرد یکی یکی مرور می کند.

حرف مرد شنل پوش ذهنش را پر می کند.

- "می کُشیش..."

بینیش را بالا می کشد و اتفاقاتی را که برایش افتاده بود را مرور می کند.شاید به این صورت می توانست از ترسی که وجودش را فرا گرفته بود بکاهد.

چهره ی خندان خودش را به یاد می آورد که به دنبال آدرسی که روی یک آگهی در روزنامه ی پیام امروز درج شده بود می گشت.بالاخره می توانست کار مناسبی پیدا کند.

آدرس متعلق به مغازه ای درب و داغان و خاک خورده بود که دو مرد شنل پوش پشت پیشخوان آن نشسته بودند و به جای پرس و جو از او بلافاصله دستوراتشان را روانه کرده بودند و از او خواسته بودند یک نفر را به قتل برساند.اگر این کار را انجام نمی داد قطعا آن ها او را می کشتند.

صدای قدم هایی رشته ی افکارش را پاره کرد.چوبدستیش را از توی ردایش در آورد و آماده ی حمله شد.

خودش بود.دختری نسبتا چاق با موهای بلند طلایی و شنل زرد رنگی که همواره به تن می کرد و نامش هلگا هافلپاف بود.

او داشت به سمت کافه ی سه دسته جارو می رفت و کورن باید طبق برنامه در پشت خانه های هاگزمید پنهان میشد و منتظر او می ماند.

کورن چوبدستیش را به سمت هلگا می گیرد.

دهانش خشک می شود و نمی تواند طلسم را اجرا کند.

نفس را با صدا بیرون می دهد.هلگا در جای خود می ایستد و چوبدستیش را بیرون می آورد.

هلگا چوبدسیش را به سمت جایی که کورن ایستاده بود می گیرد.

-کی اونجاست؟از توی سایه بیا بیرون.

کورن با دستپاچگی وردی را به زبان می آورد اما جز چند جرقه ی آبی رنگ چیزی از چوبدسیتش خارج نمی شود.

هلگا چوبدستیش را دایره وار حرکت می دهند و نور سفید رنگی از چوبدستیش خارج می شود.طلسم به بالای سر کورن برخورد می کند.

هلگا سریعا عقب نشینی می کند و پشت بشکه ی آبی که در جلوی یکی از خانه ها قرار داشت پناه می گیرد.

کورن در حالی که همانجا ایستاده بود طلسمی را به سمت بشکه ی آب راونه می کند.

-استوپیفای

طلسم به حدی ضعیف بود که بشکه ی آب حتی تکان هم نخورد.

هلگا با دیدن قدرت طلسم های کورن از جایش بلند میشود و خنده ای می کند.

-هی آقا پسر!بهتره همین الان دمتو بزاری رو کولتو از اینجا بری وگرنه بهت نشون میدم نتیجه ی مزاحمت برای یه خانم محترم چیه؟

-من نیومدم مزاحمت بشم...من اومدم بکُشمت!

رنگ از صورت هلگا می پرد و آماده ی اجرای طلسم میشود.اما کورن هیچ حرکتی نمی کند.همچنان به چشم های هلگا زل می زند.

هلگا در حالی که صدایش می لرزید می گوید: خب چرا ایستادی؟چرا مبارزه نمی کنی؟

کورن دوباره بینیش را بالا می کشد و چوبدستیش را به سمت پایین می آورد.از هلگا رو بر می گرداند و شروع به رفتن می کند.

-من نمی تونم...

-تو...

ناگهان صدایی حرف هلگا را قطع می کند.

-از همون اولش هم خودم باید این کارو می کردم.پسره ی ابله!

کورن به سمت منبع صدا بر می گردد و با همان مرد شنل پوش روبرو می شود.

مرد طلسمی را به سمت هلگا می فرستد و طلسم به دیوار خانه برخورد می کند و کمانه می کند.

هلگا دوباره پشت بشکه ی آب پناه می گیرد.

کورن چوبدستیش را به سمت آن مرد می گیرد.قطعا اگر هلگا می مرد او را نیز می کشتند!

مرد با دیدن حرکت کورن سریعا چوبدستیش را به سمت او می گیرد.

کورن تمام قوای خود را جمع می کند و فریاد می زند: ریکتوم سمپرا

طلسم به مرد برخورد می کند و او به کنار پرت می شود و از هوش می رود.

هلگا با صدای افتادن مرد روی زمین به سمت او بر می گردد و با دیدن او که بیهوش بود نفس راحتی می کشد.

به سمت کورن بر می گردد تا از اون تشکر کند.

اما دیگر اثری از کورن نبود...


[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶
#58

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
دوئل بین رابستن لسترنج و مریدانوس


خانه ریدل
رابستن جلوی ولدمورت نشسته .

ولدی: رابی ! شانس در خونتو زده .
رابستن : هوم ؟
ولدی : تو مامور شدی که بری شمشیر این یارو گودریک رو برام بیاری.
رابی : ما چاکریم ارباب!

دفتر مدیریت خیلی محترم مدرسه هاگوارتز
هیچ کس داخل دفتر نبود ، دفتر ساکت بود و اینا که یهو یه نفر از پنجره پرید تو دفتر .
فرد داخل شده برای احترام به قوانین راهنمایی و رانندگی اول به راست و بعد به چپ نگاه کرد ، سپس به سمت کمد اتاق رفت ، شمشیر گودریک رو ورداشت ، برگشت و از پنجره پرید پایین . ( فضاسازی در حد تالکین )

اتاق خواب دامبل
دامبل روی تخت خوابیده و از وحشت داره ناخوناشو میجوه ، بعد از چند لحظه میره سراغ مینروا تا اونو بیدار کنه .

دامبل : مینی ...مینی بیدار شو .
مینروا : (سانسور شد)
دامبل : ای بابا ، مینی میگم بیدار شو ، چرا به مادر خدابیامرزم فحش میدی ؟ شمشیرم گم شده .
مینروا : بگیر بخواب !....خر و پف...
دامبل : نمیتونم ، شمشیرم گم شده اعصابم خورده !
مینروا : خر و پف...به من چه خب ؟ ...تو کمدته دیگه !
دامبل : نیست ، اون جا نبود ، همه جا رو گشتم ..نبود .
مینروا : بگیر بخواااااااب !
دامبل : میگم نکنه دزدیدنش ؟
مینروا : امکان نداره ! هاگوارتز آخر امنیته...شما هم بگیر بخواب...خر و پف...
دامبل : نمیتونم ! بی خوابی گرفتم !
مینروا : من مطمئنم پیدا میشه .
دامبل : چه منطق غریبی !

و بعدش هر دو به خواب میرن .

اندرون خواب دامبل
آن شب که دامبل به طور استثنا کمتر غذا خورده بود به خواب عمیقی فرو رفت ، او هنوز چند قدمی در عالم خواب !!!راه نرفته بود که خود را در باغ مخوفی یافت ، بوی گند گل و صدای وق وق بلبل ها فضا را پر کرده بود .
در همین لحظه کوه آتشفشانی فوران میکنه ، رعد وبرق ، زلزله ، سیل ، خخه...
دامبل همین طور تو کف بود که ناگهان فردی رو به رویش نمایان شد ، صورت فرد را هاله ای از نور پوشانده بود .

دامبل : سفیدی کیستی ؟
همان فرد پاسخ داد : من گودریک گریفندور می باشم ! خاک بر سرت کنن !
دامبل :
گودریک : سالازار اسلیترین آن فرد بوقی بر ما اعلان جنگ نموده ، زود باش ای دامبل ! برخیز و شمشیر باستانی ام را به من بده که شرایط بسیار خطیر است همی !
دامبل : سرورم ، جد بزرگوارم ...بخشش از بزرگان است...راستش...شمشیر رو گم کردم .
گودریک : چـــــــــی ؟ چه غلطی کردی ؟ دوباره تکرار کن !
دامبل : تته پته .

گودریک :

دیشش بوم بیب دفف بوق !
دامبل :
گودریک : هی پشمک ! فقط بیست و چهار ساعت وقت داری تا شمشیر من را پیدا و آن را در خواب به من تحویل دهی ، وگرنه انا الله و انا الیه راجعون !

دامبل با وحشت از خواب بیدار میشه.

تالار تجمعات محفل
دامبل بالای منبر رفته و داره برای ملت محفلی سخنرانی میکنه .

دامبل : ای ملت غیور محفل همیشه ققنوس! شما رو به دیدن فیلم که توسط دوربین های های مدار بسته دفتر من گرفته شده دعوت می کنم .

ملت محفل به تلویزیونی که در پشت دامبل بود خیره میشن ، فیلم به نمایش درمیاد :
هیچ کس داخل دفتر نبود ، دفتر ساکت بود و اینا که یهو یه نفر از پنجره پرید تو دفتر .
فرد داخل شده برای احترام به قوانین راهنمایی و رانندگی اول به راست و بعد به چپ نگاه کرد ، سپس به سمت کمد اتاق رفت شمشیر گودریکو ورداشت ، برگشت و از پنجره پرید پایین .

محفلی ها صداهایی درآوردند که نشان از اعتراض شدید به این حرکت بود .
دامبل : میدونید هویت این فرد بوقی که شمشیر باستانی من رو دزدیه کیه ؟ رابستن لسترنج!...حالا...از شما میخوام که برید و لسترنج رو جر بدید ...اول میخواستمم پسرمو بفرستم تا این کار خطیر رو انجام بده ولی بعد دیدم که پسر ندارم...این شد که تصمیم گرفتم قرعه کشی کنم !

دامبل اسم محفلی ها رو روی چند تا تیکه کاغذ نوشت ، کاغذا رو تا کرد ، بعد ریخت تو مشتش و به همشون زد ، بعد از اون چشماشو بست و یکی از تیکه کاغذ ها رو ورداشت ، تاشو باز کرد و گفت : مریدانوس ! شانس در خونتو زده ! باید بری و با رابستن دوئل کنی ! من شمشیرم رو از شما میخوام!

خانه ریدل
ایگور : ارباب ولدمورت نامه آمده است .
ولدی : بیارش ببینم .
ایگور : نامه از سوی محفلی ها است ارباب ، به نظر شما آن ها با ما چه کار دارند ؟
ولدی : بدش بینم نامه رو !
ایگور : نــــــه ارباب ! شاید داخل این نامه بمب باشد ! نمی توان مطمئن بود !
ولدی : بوقی انقدربوق نزن ! نامه رو بدش به من !

ایگور نامه رو داد دست ولدی ، ولدی بی درنگ کرد تو پاکت نامه دستشو و نامه رو بیرون آورد :
هوی بوقی ها !
فکر کردین که چی ؟ شمشیر ما رو می دزدید ؟ بوووووووق !
یکی از اعضای غیور محفل حاضر شده با اون رابستن بوقی دوئل کنه ، کجا ؟ تو راه آهن هاگزمید ! کی ؟ فردا صبح !
به کله کچل ولدی

ولدی نامه رو پاره کرد !
ایگور : رابستن جان ! اصلا نگران نباش ، ما پشتت هستیم .
ولدی : ای رابستن ! تو نماینده مرگ خوارانی حالا! میخوام ترفندهای مخوف دوئلم رو بهت آموزش بدم... یه معجون خفنی هم هست که باید بخوری ...دنبالم بیا .

راه آهن ، ساعت دو نصفه شب
هوا شدیدا تاریکه ، صداهایی هم به گوش میرسه ، سایه ای روی ریل های آهن جلو میره و به سایه دیگری میرسه .

ــ سلام سایه...یعنی ...چیز... سلام هری !
ــ هممم... به این زودی چقدر صمیمی شدی ؟ چی کار داری این وقت شب قرار گذاشتی ؟
ــ ببین... فردا صبح قراره یه دوئل برگذار بشه این جا... ازت میخوام بیام داوری کنی این دوئل رو ، هوای مارو هم داشته باشی.
ــ چرا باید همچین کاری بکنم ؟
ــ خب پول بهت میدم حاجی ! هزار گالیون خوبه ؟
ــ ما چاکریم !

راه آهن ، ساعت هشت صبح
رابستن این ور ریل راه آهن و مریدانوس هم اونورش واستاده ، هری هم وسط ریله .

هری : ببینید بچه ها ! هر وقت من سوت زدم دوئل رو شروع میکنین ... سووووووت !
ــ جریوس !
ــ قزوینیوس !

و آن دو یار هاگوارتزی تا ساعت ها جنگیدند و جنگیدند و جنگیدند ...

دوربین زوم میکنه روی رابستن و مریدانوس ، از همه جاشون خون میاد ، لباساشون پاره شده ، دست و پای رابستن قطع شده و یه گوشه افتاده ، مریدانوس هم قطع نخاع شده و روی ریل افتاده ، هر دوشون با دهنشون چوبدستی رو گرفتن و دارن با استفاده از ورد های غیر کلامی به هم طلسم میفرستن .

قطاری از دوردست می آید ، قطاری سرخ رنگ که پیچ و تاب کنان همچون ماری از میان دره ها و کوه ها عبور میکند و پیش می آید...ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش... قطار می آید و همین طور می آید ، کودکانی معصوم داخل آن قطار هستند و بی صبرانه منتظر رسیدن به هاگوارتز می باشند...آنان ثانیه ها را می شمارند...

رابستن : هوم ...قطار میاد ؟
مریدانوس نگاه معنی داری به هری میندازه ، هری هم میگه : هو بوقی ! چه انتظاری از من داری ؟ هزار تا سکه تقلبی به من میدی ؟ میخوای به نفعت داوری هم بکنم ؟
رابستن : یه صداهایی میاد...قطار نیست ؟
هری : نه خیر ! به علت کم کاری اخطار میگیرین ها ! یالا ! طلسم بکنین تو هم !

قطارقرمزی پدیدار شد .

رابستن : جیـــــــــــــغ ! الان میمیریم ! من دست و پام قطع شده نمیتوم حرکت کنم ! کـمــــــــــــــک !
مریدانوس هم میخواست چنین دیالوگ هایی را بگوید ولی چون قطع نخاع شده بود نتوانست .

قطار نزدیک تر شد ، چیزی نمانده بود که رابستن و مریدانوس به دیار باقی بپیوندند که...
هری جلو قطار پرید و فریاد زد : اکسپلیارموس !
و قطار به میلیون ها مولکول تجزیه گشت .

هری برمیگرده و رابستن و مریدانوس رو نگاه میکنه که همچنان طلسم میفرستن به هم .
هری : اه ! بس کنید دیگه ! سه ساعته تو آفتاب واستادم واسه شما بوقی ها ! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس !

رابستن و مریدانوس منفجر شدند !
هری :

فردای آن روز ، قسمتی از روزنامه
آلبوس دامبلدور ، رئیس محفل ققنوس و مدیر هاگوارتز که یکی از متدین های جامعه به شمار می رفت دیشب در هنگام خواب به علت نامعلوم و مرموزی درگذشت .
مینروا مک گونگال که در آن لحظه شاهد ماجرا بوده اعلام کرد که دامبل در لحظه مرگش مرتبا تکرار می کرد : گودریک ، گودریک ، مهلت بده جون مادرت و اینا .
...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۱۶:۵۰:۱۹
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۱۶:۵۶:۰۸



Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۸۶
#57

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
دوئل ریموس لوپین وبلیز زابینی

شبی سرد بود. هو هووی باد در میان برگها میپیچید و خش خش آهنگین برگها در گوش اعضای خانه می پیچید
- اما... آلبوس این امکان نداره... من تمام شب از اون محافظت کردم.
- ریموس، میدونم که تو واقعا اینکار رو کردی ولی الان مهم اینه که اون شی دست مرگخواراست. درسته سوروس؟
- بله آلبوس. همینطوره. امروز لرد ولدمورت اون رو به دست بلیز سپرد. ساعت 10 به دره سکوت برده میشه
آلبوس درحالی که اندکی نگرانی در چشمانش هویدا میشد گفت: چی؟ دره سکوت؟ اونها میخوان... اونها میخوان دوباره اونجا رو با شی گرایبلی* فعال کنن؟ اون شی نباید به اونجا برسه وگرنه نیروی تمام جادوگران هم مقابل نیروی دره سکوت و اون شی شکست میخوره.
ناگهان صدای فریاد آلبوس پخش شد. گویا آرامش همیشگیش را از دست داده بود.
- آروم باش آلبوس. ما هرطور شده نمیزاریم....
- اه مینروا، ما؟ برای برداشتن اون شی باید رودر رو و تنها با دارنده شی دوئل کنی.
- یعنی... یعنی با ولدمورت؟
- نه سیریوس. لرد ولدمورت اون رو به بلیز داده و تا زمان رسیدن اون به دره سکوت شی متعلق به اونه.
پس از گفتن این جمله صداها آرام آرام از ذهن ریموس محو میشد. او خودش را مقصر میدانست. باید کارش را جبران میکرد. باید جبران میکرد. ناگهان با این جمله به خودش آمد:
- خب، کی حاضره با زابینی دوئل کنه؟
ریموس اندکی تعجب کرد. پرفسور دامبلدور این سؤال را پرسیده بود. یعنی خودش نمیخواست اینکار را بکند؟ پرسید:
- اما پرفسور برای این مشکل به این بزرگی چرا خودتون...
دامبلدور حرفش را قطع کرد:
- همونطور که گفتم و گویا تو خودت بودی باید بگم کسانی که به عنوان صاحبهای شی گرایبلی شناخته بشن نمیتونن برای پس گرفتن اون دست به کار بشن. خب؟ کی حاضره؟
سکوت. سکوت محض. گویا هیچکس حاضر نبود این خطر را بپذیرد و با باختنش تمام دنیا را ویران کند. اما... او باید جبران میکرد. صدای لرزان ریموس پاسخ داد:
- من
ساعاتی بعد
- سوروس تو مطمئنی اون قراره از همینجا عبور کنه؟ الان مدتهاست که هیچ خبری ازش نیست
- بله آلبوس. اون مطمئنا همین جا رو برای عبور انتخاب میکنه.
ناگهان صدای ردایی گفتگوی آن دو را قطع کرد. ریموس میلرزید. سعی کرد برخود مسلط باشد. آرام آرام از پشت درخت بیرون رفت. کم کم چهره یک سیاه پوش هویدا شد. در کنار جیبش جعبه قرمز رنگی وجود داشت. اندک اندک نزدیک میشد. ریموس سری تکان داد چوبدستیش را کشید و حمله کرد:
- اینکارسروس
طنابهای زخیمی از جایی که به خیال زابینی تنها شاخه های درختان بودند بیرون زد و به سمت پاهای او حمله برد. اما او سریع بود:
-ایسندیو
آتش فواره زد و طنابها را در برگرفت. ریموس از نور اتش استفاده کرد و سریع از پناهگاهش بیرون دوید. چوبدست بلیز او را نشانه گرفت:
- استیوپفای
نور ورد با نور آتش در هم آمیخت. ریموس اندکی گیج بود و همینطور در ترس بسر میبرد اما نباید میباخت چون در اینصورت دنیا را نابود میکرد.
- پروتگو
ورد بلیز به سپر محافظ برخورد کرد. اینبار نوبت ریموس بود که حمله کند:
- فاره ورتو.
موشی که بی خبر از دوئل مشخص کننده جانش مشغول رد شدن از جلوی پای بلیز بود تبدیل به لیوان شد و آنگاه غلتید. پای بلیز سرخورد:
- تارالتانگرا
اما ورد از کنار بلیز به درختی برخورد کرد. بلیز سریعا دست به کار شد:
- سکتوم سمپرا
ریموس جاخالی داد. ورد به درختی خورد و آن را نابود کرد. اما بلیز دیگر حمله نمیکرد. او داشت آرام آرام به سمت عقب میرفت. چی؟ دلیلش چی بود؟ چیزی در اعماق وجودش پاسخ میداد اما این پاسخ بقدری آرام بود که نمیفهمید. در ذهنش کندوکاو میکرد. در گذشته
- حواست باشه ریموس اون با رفتن به مرز دره سکوت دیگه مأموریتی نداره.
آه آره درسته. اون داشت به مرز دره سکوت نزدیک میشد. ناگهان بخودش امد. اما دیر شده بود. نوری سرخ رنگ از میان زمین بیرون جهید و شی در آسمان به پرواز در آمد. به سمت میز سنگی نیروی دره میرفت و آنگاه صدای فریاد آلبوس دامبلدور بود که در گوشش طنین انداز شد:
- استیوپفای.
ورد همچون برق از کنار ریموس عبور کرد ولی بلیز را مورد هدف قرار نداد بلکه به سمت شی میرفت. اما شی داشت نزدیک تر میشد. فایده ای نداشت. آنها باخته بودند. دنیا نابود میشد. آلبوس مشغول دوئل با بلیز بود. هرچند این تنها کاری بود که پیش از مرگ تمامی دنیا میتوانست بکند.
به شی نگاه میکرد و طلسمهایی روانه میکرد. شی داشت نزدیک تر میشد و لبخند آلبوس دامبلدور کمرنگ تر. اکنون شی در چند سانتی متری میز قرار داشت.
ریموس سعی میکرد راه گریزی پیدا کند .راهی که او را از این عذاب وجدان پیش از مرگ خلاص کند. چوبش را بالا آورد و با ناامیدی تنها طلسمی که به ذهنش میرسید را به سمت میز فرستاد:
- ریداکتو
اما...
این امکان نداشت. ورد محکم تر از همیشه پیش میرفت مرز را شکست و وارد شد. ناگهان تعجبی در چشمان دامبلدور هویدا شد که هرگز ریموس مانند آن را ندیده بود. گویا آلبوس دامبلدور هم از اتفاقی که در شرف وقوع بود چیزی نمیدانست. اما ناگهان نوری سبز جهید و شی و میز را دربر گرفت. آنگاه فرو نشست. شی در گوشه ای از آسمان درحال ناپدید شدن بود ولی خبری از میز نبود.
- اینکارسروس
طنابهای ضخیم از نوک چوب دامبلدور زابینی را محکم مهار کردند. آنگاه دامبلدور به سمت ریموس رفت. ریموس هزاران سؤال داشت و با تعجب به او نگاه میکرد. اما الان وقتش نبود پس مهمترین آنها را پرسید:
- اون شی کجا رفت؟
دامبلدور لبخندی زد:
- اون شی به سمت لرد میرفت. لرد اون رو به میز نیروآور دره سپرده بود اما الان اون نابود شده و اون به سمت صاحب پیشینش بازمیگرده. حالا بهتره بریم به مقر محفل. اون ورد رو سه چهارم از نیروت پرتاب کرد. نیروی زیادی رو از دست دادی.امشب باید حسابی استراحت کنی.
سپس لبخندی زد و با صدای پاقی غیب شد. ریموس نیز به دنبال او آپارات کرد. میدانست امشب از دامبلدور پاسخی نخواهد گرفت اما باید سؤالاتش را مینوشت تا از یاد نمیبرد!
-------------------------------------------
*شی گرایبلی: این شئ با استفاده از جاذبه زمین نیرویی فوق العاده تولید کرده و آن را دراختیار صاحبش میگذارد. صاحب این شئ کسی است که یا آن را از صاحب قبلی ربوده(تنها درصورتی ممکن است که شی او را بپذیرد) و یا صاحب پیشین، شی را به او تقدیم کرده باشد


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲ ۲۳:۵۳:۵۰

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.