دوئل اسب گریف با ریون رخ
سوژه: مشنگ شناسی جریانی که با اون رو به رو میشید، به سال ها پیش بر میگرده. سال ها قبل از اینکه هری پاتر رو قنداق پیچ کنن و ولدمورت به قدرت برسه و شروع کنه به کشتن تک تک محفلی ها و افراد بی گناه. داستان ما در یکی از روز های پر سر و صدای گودزیلاهای ویزلی در خانه چوبی خانوادگیشان شروع می شود. مالی در حالی که چادر به کمر، فرد و جورج توی بغل، با جارو دنبال چارلی گذاشته بود، از طرفی به طرفی دیگر میرفت. آرتور در گوشه ای از خانه روی مبل لم داده بود و با پریز های برق ماگلیش بازی بازی میکرد. در میان سر و صداهایی که حاکی از اون بود که مالی، چارلی رو گوشه آشپزخونه گیر انداخته و داره با جارو از خجالتش در میاد، بیل در حال ور رفتن با تخم اژدهاش بود. البته تخم مرغ اژدهاش. نه... همون تخم اژدهای خالی.
مالی بعد از ادب کردن چارلی،اومد سر وقت بابای چارلی و یه دمپایی ابری خیس نثارش کرد:
-به تو هم میگن مرد؟ پاشو تن لشتو بردار برو بیرون. توی کارای خونه و بچه داری که کمک من نمیکنی. حداقل پاشو برو کار کن، نون خشک هم نداریم واسه خوردن. تا حداقل ده گالیون جور نکردی حق نداری پاتو بذاری تو این خونه.
و اینگونه بود که آرتور، از روی ناچاری و از ترس مالی، از خونه بیرون شد و در گوشه ای از علفزارهای دور و بر خونه، زانوی غم بغل گرفت. همینطور که زانوی غمش را بغل کرده بود، کم کم احساس کرد که داره زانوی درد رو بغل میکنه و تا قبل از اینکه جریان خون توی پاهاش کم بشه و با ماتحت روی علوفه فرود بیاد، از جای خودش برخیزید. با خیزاندن برش، به سوی دور دست ها به راه افتاد.
هفت ساعت بعد-مسافرخانه ای در لندن آرتور بعد از طی کردن مسیری طولانی که البته قسمت بزرگی از این مسیر رو مثل کوتاه همتان، تلپورت کرده بود، خسته، تشنه و گشنه، به مسافرخانه ای قدیمی و پر سر و صدا و شلوغ رسید. مشکلی با سرو صدای داخل مسافرخانه نداشت. خانه ویزلی ها همیشه شلوغ بود چه بسا بدتر از اینجا. آرتور جلوی ورودی بدون در مسافرخانه ایستاد و نگاهی به تابلو زِوار در رفته ای که سر در مسافرخانه قرار داشت، انداخت. کمی مکث کرد و آهی کشید و وارد مسافرخانه شد. در حالی که از مسیر پله های کوتاه به سمت طبقه بالا میرفت، چشمش به خیل افراد مست و مدهوش، با لیوان های نوشیدنی و سر و روی سیاه و درب و داغون افتاد که روی پله افتاده بودن و یا به دیوار تکیه داده بودن و در عالم خودشون بودن. آرتور دل و دماغ نداشت و با بی توجهی به این افراد، وارد لابی مسافرخانه ماگلی شد. کمی جلوتر، میز چوبی بود که پیرمرد گردن کلفتی پشت اون نشسته بود و در عین حال که اسکناس ها و سکه ها رو می شمرد، با خودش هم بلند بلند حرف می زد. آرتور جلو رفت اما قبل از اینکه دهن باز کنه تا حرفی بزنه، پیرمرد بهش خیره شد و گویی که تا الان داشت با آرتور صحبت میکرد، به ادامه حرف هاش پرداخت:
-اون احمقا هیچکدوم حرف های من رو باور نمیکنن. فکر میکنن دیوونه شدم یا چیزی مصرف کردم. اصلا باورم نمیشه که این همه آدم بی عقل و منطق دور و برمون پرسه میزنن.
-اهم...
-میبینی؟ دور و برت هرکسی که دیده میشه، همشون یه مشت احمقن. اون ها منو مسخره میکنن و اصلا به حرفام اعتقادی ندارن. فکر میکنن دروغ میگم.
ده دقیقه ای شد که آرتور به پیرمرد گوش میداد، با تکون دادن سرش، حرف های اون رو تایید میکرد و سعی میکرد از پیرمرد اتاقی رو اجاره کنه، اما به نظر میرسید که حرف های پیرمرد تمومی ندارن. پیرمرد که کم کم عصبانی شده بود، از جاش بلند شد و به سمت آرتور اومد و اینبار حرف هاش رو با خشم و در حالی که توی اون شلوغی داد میزد، به گوش آرتور میرسوند. در نگاه اول آرتور اصلا انتظار نداشت که این شخص گردن کلفت و با هیکلی درشت، قدی کوتاه تر از یه فرد عادی داشته باشه. با هر قدمی که پیرمرد به سمتش برمیداشت، آرتور یک قدم عقب تر میرفت. تقریبا نصف راهرو رو طی کرده بود که سر جاش وایساد و فریاد زد:
-بابا حرفاتو من قبول دارم. تو رو به مرلین انقدر حرف نزن.
پیرمرد ساکت شد و به آرتور نگاه کرد. دست آرتور رو گرفت و به سمت میز چوبیش برد و روی صندلیش نشست.
-یعنی تو قبول داری که من یه جن کوتوله دیدم؟
-آره. چیزیه که من هر روز میبی... چیز... قبول دارم که تو یه جن کوتوله دیدی.
پیرمرد با اخم به آرتور خیره شد. آرتور که دید پیرمرد کوتوله بهش خیره شده، ادامه داد:
-ببینم احیانا تو دورفی چیزی هستی؟ جز قد و قوارت، خیلی بی اعصابی.
پیرمرد انگشت اشارش رو به نشانه سکوت، روی بینی بزرگ و کوفته ایش گذاشت:
-هیششششش... هیچ کس نباید بفهمه. وگرنه منم لو میدم که تو یه جادوگری که داره این اطراف پرسه میزنه.
-مگه نمیگی کسی حرف تو رو باور نمیکنه؟ در ضمن... تو از کجا میدونی که من...
-در مورد جادوگرا چرا. خوب هم باور میکنن. فقط کافیه که یکیتونو پیدا کنن. مطمئن باش بلایی سرت میارن که تمام قوای جادوی درونیت، از چشمات بزنه بیرون... مطمئن باش کسی که اسم مرلین رو به زبون میاره، نمیتونه یه فرد عادی باشه. بهتره حواستو جمع کنی تا سرتو به باد ندی. حالا بگو چی میخوای؟
آرتور که با ترس به چشمای دورف پیر نگاه میکرد، نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن شه کسی حرفاشون رو نشنیده باشه.
-یه اتاق برای چند شب.
-یه خوابه یا دو خوابه؟
-یه خوابه.
-اینجا ما یه خوابه نداریم. طبقه سوم، اتاق 218.
آرتور که کمی گیج شده بود، به سمت راه پله ها حرکت کرد. از پله ها بالا رفت و به دنبال اتاق 218 گشت. بعد از مدتی گشتن، اتاق رو پیدا کرد و بدون هیچ معطلی، در رو باز کرد و وارد شد. با وارد شدنش به اتاق، با فردی رو به رو شد که هیکلی چاق و موهایی بور داشت و درحالی که کلوچه ای به دست داشت، جلوی مبل ایستاده بود. آرتور ابتدا جا خورد و فکر کرد که اتاق رو اشتباهی اومده. خواست از اتاق بیرون بره که فرد داخل اتاق صداش کرد:
-بیا تو! اشتباهی رخ نداده. تو اولیشون نیستی.
آرتور در نیمه بسته رو دوباره باز کرد و وارد اتاق شد.
-ببخشید. به من گفتن اتاق 218. ولی به نظر میاد که شما توی این اتاق زندگی میکنید.
فرد کلوچه به دست، به سختی چرخید و خودش رو روی مبل انداخت.
-اینجا هیچ قانونی وجود نداره. هیچکس توی این مسافرخونه حریم خصوصی نداره. تا قبل از تو، دو نفر دیگه هم همین فکر رو کردن، ولی بعد از چند شب موندن توی اینجا، همه چی دستشون اومد. بیا تو تا یکم بیشتر با هم آشنا شیم. از تنهایی خسته شدم.
آرتور وارد اتاق شد و در رو بست. اتاق نیمه تاریک بود، ولی نور چراغ های توی پیاده رو، فضا رو تا حدی که چشم، چشم رو ببینه، روشن کرده بودن.
-خب! بگو ببینم اسمت چیه؟ اهل کجایی و چیشده که سر از این مسافرخونه دراوردی؟ مسافری یا گم شدی؟
-اسم من آرتور. آرتور ویزلی.
-خوشبختم آرتور. منم ورنون هستم. ورنون دورسلی. نگفتی اهل کجایی؟
-خب. فکر نمیکنم بشناسی. خیلی از لندن دوره.
ورنون کمی با تعجب به آرتور نگاه کرد و ادامه داد:
-چیشد که به این مسافرخونه اومدی؟
-خب! راستش... یه موضوعی پیش اومد.
ورنون بیشتر روی آرتور دقیق شد و بهش زل زد.
-میدونی... یه مشکلی بین من و همسرم پیش اومد.
-اوهوهو! از اون دعواهای زن و شوهری. پس از خونه انداختت بیرون.
ورنون خنده ای کرد و ادامه داد:
-اصلا خجالت نکش. منم همین بلا سرم اومده.
خنده ورنون قطع شد و با حرص ادامه داد:
-زنیکه دیوونه به خاطر یه جشن مسخره که کاملا اتفاقی خراب شد، منو از خونه نازنینم انداخت بیرون. مثل یه تیکه آشغال.
ورنون تمام کلوچه رو داخل دهنش گذاشت و شروع کرد به جویدن و درحالی که دهنش پر بود ادامه داد.
-ببینم... تو رو به چه دلیلی بیرون انداخت؟
آرتور که به سختی حرف ورنون رو متوجه شده بود، کمی فکر کرد و سعی کرد دلیلی بیاره که نشون نده کم کاری از خودش بوده.
-خب راستش... من و خونوادم اوضاع مالی خوبی نداریم. همسر من علاقه زیادی به خرید داره. من صبح تا شب زحمت میکشم و عرق میریزم و سعی میکنم با پولی که درمیارم شکم خانوادم رو سیر نگه دارم، ولی اون چند وقت پیش که برای خرید رفته بود چشمش به یه چیز گرون قیمت افتاده بود و اصرار داشت که حتما اونو بخره. من که پولی توی دست و بالم نداشتم با خرید اون جنس مخالفت کردم و سعی کردم منصرفش...
حرف آرتور هنوز تموم نشده بود که ورنون، درحالی که انگشتش رو پشت لثه هاش گذاشته بود و داشت باقی کلوچه رو از اونجا بیرون میکشید، وسط حرفش پرید.
-حالا اون جنس... گرون قیمتی که میگی چی بود؟
-یه ست کامل از گرون ترین ظروفی که میتونی توی کل دنیای جادویی پیدا کنی.
-دنیای جادویی؟!
آرتور به ابروهای ورنون که همینطور بالا میرفتن نگاه کرد و سریعا سعی کرد خرابکاریش رو جمع کنه.
-چیز... ام... آره... دنیای جادویی. از نظر من این دنیا یه جادوئه که همه ما درونش جا گرفتیم.
-البته. حرف جالبی بود آرتور. من مطمئنم که تو آدم باهوشی هستی. دیدگاه متفاوتی داری و این چیز کمیابیه. خب! ادامه بده دوست من. سعی کردی منصرفش کنی و اون هم انداختت بیرون؟
-آره دیگه. همینطوره.
-واقعا که زن ها دنیای عجیبی دارن. خواسته های متفاوت، و همیشه میخوان همه چیز رو آنی به دست بیارن. اصلا قدرت درک بالایی ندارن. خیر قربان. از نظر من دنیای اون ها جادوییه که ما مرد ها توش اسیر شدیم. درسته. اینطوری بهتر شد. مطمئنم که تو هم با من موافقی.
آرتور حرفی نزد و فقط سرش رو به نشانه تایید، به همراه لبخندی نه چندان رضایت بخش، تکون داد. ورنون خمیازه ای کشید و با تقلای زیادی شکم بزرگش رو از روی مبل بلند کرد.
-دیگه نمیدونم از دست این زن باید چه کنم. من که حسابی خوابم گرفته. اگه خواستی میتونی توی اون اتاق بخوابی. نگران نباش. یه تخت دو نفره توی اون اتاق هست که واسه راحت بودنت، میتونی ازش استفاده کنی. پتونیا که میگه حتی یک لحظه هم توی خواب آروم نیستم. راستی قبل از اینکه بری، اینو بهت بگم که من شبا توی خواب حسابی خر و پف میکنم. اگه صدایی شنیدی، مال منه. اصلا نگران نشو.
ورنون که از جوک خودش خوشش اومده بود، خندید، وارد اتاق خودش شد و در رو بست. ثانیه ای گذشت و به طرز عجیبی صدای خر و پف سرسام آور ورنون بلند شد، صدایی که بی شباهت به یک کامیون هیجده چرخ نبود.
آرتور مدتی روی مبل نشست و با وجود خر و پف ورنون که بین صدای کامیون و غرش شیر در گردش بود، مشغول فکر کردن شد. البته تمرکز چندانی نداشت. حتی با هر صدای خر و پف، رشته افکارش جر میخورد و نمیتونست راه حلی برای راضی کردن مالی و برگشتنش به خونه پیدا کنه. پس به ناچار، به اتاقش رفت و تصمیم گرفت درحالی که سعی میکنه بخوابه، در مورد این موضوع هم فکری کنه. اما به نظر میرسید که حتی با وجود بستن در اتاق هم صدای ورنون اصلا کم نشده و تمام تلاشش رو برای منفجر کردن کله قرمز آرتور به کار میبنده.
با این حال آرتور تمام سعیش رو کرد و به فکر فرو رفت. تقریبا یک ساعتی گذشته بود و گوش های آرتور به سر و صدای ورنون در خواب، عادت کرده بودن. کم کم فکری به ذهن آرتور رسید.
-باید دلش رو راضی کنم. درسته. باید کاری کنم که بیشتر بهم عشق بورزه. معجون عشق. درست کردنش زمان میبره ولی خوبیش اینه که تمام مواد اولیه مورد نیازش رو توی کیف کوچیکم جا دادم. شانس آوردم اون پرونده آخر رو قبول کردم و تونستم اون مواد رو کشف و ضبط کنم. فردا اول وقت دست به کار میشم.
آرتور این رو با خودش گفت و چشماش رو بست و با فکر و تصور سکوتی که داره توسط خر و پف ورنون لت و پار میشه، خوابید.
صبح روز بعد، اتاق دویست و هیجده:آرتور زودتر از هر ساعت دیگری که در روز های قبل بیدار میشد، از تخت سفت و قراضه ش بیرون اومده بود و برای درست کردن معجونی که شب قبل نقشه اش رو کشیده بود، آماده میشد. خبری از صدای خر و پف ورنون نبود و آرتور برای اینکه از خواب بودن ورنون مطمئن بشه، در اتاق ورنون رو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. ورنون رو به پنجره اتاق ایستاده بود که ویوی آن، فقط یه دیوار سیاه بود که مورد عنایت پرندگان رودل کرده قرار گرفته بود. آرتور به آرامی ورنون را صدا کرد. جوابی نگرفت و به همین دلیل وارد اتاق شد تا از نزدیک ورنون را ببیند. جلوتر رفت و با تعجب به ورنون نگاه کرد که در حالت ایستاده خوابیده بود. ورنون خرناسی کرد که بی شباهت به نعره دایناسور نبود و باعث ترس آرتور شد. و جادوگر مو قرمز که به اندازه کافی ترسیده بود، بی سر و صدا و بدون تلف کردن وقت از اتاق خارج شد تا درست کردن معجون رو شروع کنه.
آرتور که تمام پاتیل ها رو آماده کرده بود، با استفاده از چوبدستیش، پاتیل ها را روی هوا معلق کرد و شعله هایی زیر هرکدام ایجاد کرد. دست به کار شد و با ریختن آب، اشک اژدها و علوفه مورد نیاز در پاتیل های مجزا، شروع کرد به جوشاندن هر کدام. سه ساعتی زمان برد تا معجون صورتی رنگ آماده بشه و زمان اون رسیده بود که اون رو درون شیشه ای قرار بده. آرتور از کیف کوچکی که به همراه داشت، شیشه کوچکی بیرون آورد و معجون رو به آرامی، طوری که حتی یک قطره اش هم هدر نره، داخلش ریخت.
معجون رو روی میز گذاشت و دستش رو توی کیف کوچکش کرد تا درپوش شیشه یا چوب پنبه ای رو پیدا کنه تا در شیشه رو ببنده. کمی گشت و چیزی پیدا نکرد. به همین دلیل از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا از جیب کتش که روی تخت افتاده بود، درپوشی بردارد.
آرتور وارد اتاقش شد، بی خبر از اینکه ورنون چند ثانیه س بیدار شده و در حالی که به تخت های مسافرخونه فحش میده، از اتاقش خارج میشه.
-لعنت به تخت های این مسافرخونه. دیشب حتی یه لحظه هم راحت نخوابیدم. دلم واسه تخت خودم و پتونیا تنگ شده.
ورنون به سمت مبل رفت و روی اون نشست. کمی گردنش رو مالید و در همون لحظه چشمش به شیشه ای که مایع صورتی رنگی داخلش بود افتاد.
-این دیگه چه کوفتیه؟
ورنون شیشه رو برداشت و به اون نگاهی انداخت. کمی بوش کرد و بوی کلوچه موزی و مرغ بریان و اسکناس های کاغذی به بینیش زد. احساس کرد کمی گیج و محو بوی معجون شده. کمی از اون رو مزه کرد.
-هوووم... این عالیه. حتما آرتور این و برای من گذاشته. امیدوارم همینطور باشه. خیلی خوش بو و خوشمزس.
ورنون با گفتن این جمله، معجون رو یک نفس سر کشید.
لحظه ای بعد، آرتور که چوب پنبه ای در دست داشت، خوشحال و خندان، مثل تسترالی که برتی باتز جایزه گرفته، از اتاقش خارج شد. در همون لحظه، ورنون که مست و خرکیف شده بود، از جاش بلند شد و به آرتور خیره شد.
-اوو... عزیزم! دیشب خوب خوابیدی؟
آرتور برای لحظه ای از طرز حرف زدن عجیب ورنون شوکه شد. به آرامی، درحالی که به حرف ورنون فکر میکرد تا جواب مناسبی پیدا کند، به سمت میز رفت. ناگهان چشمش به شیشه خالی معجون عشقی که ساعت ها براش وقت گذاشته بود افتاد و جیغی از ته اعماق وجودش کشید که موجب ترک خوردن شیشه ها شد. سرش رو بالا گرفت و ورنون رو با لب های غنچه شده دید که به سمتش میاد. بار دیگر جیغی از اعماق وجود نارنجی و کک مکیش کشید و پا به فرار گذاشت. ورنون دست بردار نبود و دور تا دور میز و اتاق به اتاق، دنبال آرتور میدوید.
-بیا با هم صحبت کنیم.
-نزدیک من نشو.
-الهی بمیرم برات. خداوکیلی خیلی دوستت دارم آرتی.
-آرتی کیه؟! من آرتورم. اون ویزلی قرمز کله زشت بیریخت که به زور زنش دادن.
-خداوکیلی صد تومن میدم. تو منو امتحان کن. اصلا بیا بریم محله پریوت درایو.
-من زن و بچه دارم نکبت. قباهت داره خرس گریزلی!
-ماشین بفرستم؟! آخ آخ آخ. جاان! خداوکیلی خیلی دوستت دار...
آرتور بدون معطلی، دست توی جیبش کرد و چوبدستیش رو بیرون کشید و افسونی نثار ورنون کرد و اون رو بیهوش و نقش بر زمین کرد. لحظه ای روی تخت نشست تا نفسی تازه کنه. بعد از دقیقه ای، به سمت ورنون رفت و بالای سرش ایستاد تا فکری به حال این معضل جهانی کنه. ورنون همچنان توی بیهوشی با خودش حرف میزد.
-من امشب دوستش داشتم... اسمم... ورنون... دورسلی... اون... گَدایه... گور پدرش...!
آرتور که به صورت متفکرانه، با چشمانی درشت و متعجب به ورنون نگاه میکرد، کم کم به ذهنش رسید که باید ابتدا اثر معجون رو از بین ببره و سپس تمام اتفاقاتی که رخ داده رو، از ذهنش پاک کنه. آرتور به سمت کیفش رفت و مقداری دَوا گلی و نوشیدنی کره ای رو به همراه کمی خرت و پرت دیگر که موجب دفع معجون از بدن میشد، ترکیب کرد و در حالی که ورنون بیهوش بود، تمام معجون رو با قیف، توی حلق مجنون ریخت. لحظه ای گذشت و ورنونِ مجنون به مانند ماهی که تازه از آب گرفتن، شروع کرد به دست و پا زدن و از جاش بلند شد.
-من کجام؟!... خدای من چه اتفاقی برای من افتاده؟
در همین لحظه چشمش به آرتور افتاد.
-تو... تو چی به خورد من دادی؟
-من... چیزه... تقصیر خودت بود که خوردی. نباید به هر چیزی دست بزنی.
-یادم میاد... آره... یادم میاد تو با اون تکه چوبی که دستته، به من...
در همین لحظه دوهزاری ورنون افتاد و قدمی عقب رفت. کمی به آرتور نگاه کرد و سپس با حرص به سمت آرتور حمله کرد.
-تو! ای جادوگر کثیف! با من چیکار کردی؟
آرتور بدون معطلی چوبدستیش رو بالا آورد و سعی کرد حافظه ورنون رو پاک کنه. اما به خاطر چاقی بیش از حد ورنون و خباثتی که آرتور، حتی فکرش رو هم نمیکرد در وجود ورنون جای گرفته باشه، مقاومتی صورت گرفته بود و به سختی میتونست ورنون رو کنترل کنه.
-نههه... سرم... احساس درد شدید دارم... ولم کن...
آرتور همچنان ادامه میداد و با سختی تمام، بخشی از حافظه ورنون رو بیرون کشید. ارتباط بین چوبدستی آرتور و ذهن ورنون قطع شد و ورنون دوباره روی زمین افتاد. آرتور قدمی به سمت ورنون برنداشته بود که ورنون از جاش بلند شد و دوباره به سمت آرتور حمله کرد.
-از اتاق من برو بیرون. گورتو گم کن موش کثیف.
-چیشده ورنون؟ من که کاری نکردم.
ورنون همچنان فریاد میزد.
-نمیدونم... احساس میکنم از چیزی متنفرم. از هرچیز عجیبی که در اطرافم رخ میده. فقط از من دور شو. برو بیرون.
آرتور متوجه شد که حافظه ورنون، به طور کامل پاک نشده و فقط تغییر پیدا کرده. و حالا به طور کامل متوجه شد که چرا بودجه بخش فراموشی توی وزارتخونه بیشتر از بخش مربوط به مشنگ هاست. آرتور کاملا این موضوع رو فهمیده بود. در نتیجه در حالی که امیدوار بود ورنون چیزی رو به یاد نیاره و فقط به متنفر بودن ادامه بده، وسایلش رو جمع کرد و با تمام سرعت از اتاق خارج شد تا توی یک راهروی خلوت به مقصد وزارت سحر و جادو آپارات کنه و تقاضای آموزش کار با طلسم فراموشی رو بده که دفعه بعد که از خونه پرت شد بیرون، راحت بتونه ترتیب حافظه مشنگ ها رو بده!