هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
مرد به شدت بلژیکی به شدت عصبانی شد و به شدت آن دو ویزلی را مورد غضب قرار داد و به شدت به زبان فرانسوی به آن ها اهانت کرد و به شدت ...
هوگو که از انبار پشت بیرون آمده بود در جلوی در انبار مرد بلژیکی را دید .
- آه خدای من می دونستم ، می دونستم که آرزوم برآورده می شه .
فرد و جرج : مگه چی شده ؟
- عمو ها موسیو ، موسیو پوآرو
- کی کی ؟ موسیر پلو ؟!
- نه عمو موسیو پوآرو ، نابغه ترین کارآگاه دنیا ،البته بعد از شرلوک هولمز
بلژیکی که از حرف های هوگو فهمیده بود که او را باکسی اشتباه گرفته نقشه ی شومی را در سر پروراند .
- اسمت چیه کوچولو ؟
- هوگو هستم و در ضمن کوچولو نوه ات هس ، من شونزده سالمه
- ببینم تو من رو از کجا می شناسی ؟
- از تی وی جادوگر دات دابلیو دابلیو کام .
بلژیکی سیبلش را تابی داد و رو به فرد و جرج گفت :
- حالا فهمیدید من کی هستم ، نمی خواستم خودم رو به شما معرفی کنم ولی مجبورم کردید ! حالا برید اون مواد منفجره ام رو آماده کنید . من همین الآن احتیاجشن دارم .
فرد که کمی پولکی بود گفت :
- نه نه نه :no: اول پولش
- هر وقت تحویل دادید مواد رو ، منم پولتون رو بهت میدم موسیو


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
_خب بنابر تصمیمات این دو جناب تصمیم گرفتیم با شما مذاکره کنیم!
_خب!پس بالاخره راضی شدید!من حتی نمی خواهم ذره ای از سنگ های هاگوارتز باقی بمونه!
فرد وسط حرف مرد پرید و گفت:پس کار سخت شد!
و جرج هم چپ چپ به او نگاه کرد.
_این نقشه ی هاگوارتز با پناهگاه ها و تمام قسمتهای مخفی اش.این کمکتون می کنه!من می خوام هاگوارتز پودر شه!

_آخه آقا شما چرا با این لرد بدجنس دست به یکی شدید؟
بغض تا ته گلوی مرد را گرفته بود و داشت خفه اش می کرد که بغضش ترکید و گفت:آخه من وسط سال تجدید شدم دامبلدور بیرونم کرد!من درس نخونده ام!من عقده ای هستم!( )
فرد و جرج که حالا گریه شون گرفته بود اشک هاشون رو پاک کردند و دوباره به مرد خیره شدند.
_هان؟چیه؟
_بقیه اش رو بگو بابا!!!
مرد به رنگ قرمز درآمد.شنلش را تکان داد و گفت:مگه من قصه گو ام؟به کارتون برسید!!!وگرنه با یه ورد کارشو می سازم اون وقت پرسی جونم داغدار میشه.
فرد و جرج به ناچار از حس درامدند و به سمت اتاق پشتی مغازه رفتند تا مواد منفجره ی لازم را رو بیارند.
فرد یک بمب کوچک آورد و بمب را در دست مرد گذاشت.
_نمی خوای امتحان کنی؟
مرد کمی سرش را خاراند و سپس دسته ی بمب را کشید.
_بوم!
فرد و جرج از خنده روی زمین افتاده بودند و داشتند می خندیدند.
_مرض!
مرد یک لایه غباری که روی پوستش قرار گرفته بود با دست پاک کرد و چشم غره ای به فرد رفت.
جرج پشت برادرش زد و گفت:خوشم اومد داداش بزرگه!
فرد هم با غرور به سرشانه هایش نگاهی انداخت.
---------------------------------------------------------------------------
امیدوارم خوب شده باشه!


ویرایش شده توسط پردفوت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۷ ۱۳:۱۵:۳۴


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
جرج : ما کارمون منفجر کردن جایی نیست ! اشتباه گرفتید !
بلژیکیه : میدونم اشتباه نگرفتم ! اتفاقا خیلی هم درست اومدم ! حالا یا اطاعات میکنید یا زن داداشتون رو میدم خدمت ولدی کچل !!!
موهاهاهاها !!!
فرد : خب ما خب ما غیر خودمون چهار تا داداش دیگه هم داریم ! پرسی ! بیل ! چارلی و رون ! تو زن کدومشون رو قراره بدی خدمت لرد !؟
- همون اولیه ! پرسی !
جرج : پرسی زن گرفته !؟ فرد ما رو جشنشون دعوت نکردن ! اونا ما رو طرد کردن !!!

و لحظاتی بعد فرد و جورج یکدیگر را در آغوش گرفتند و زاریدن !

- خب دیگه ! بسه ! حالا یا کمکم میکنید یا ... ! هاهاها !
فرد : خیلی خوب ! کمکت میکنیم . ولی اول بگو کجا رو میخوای منفجر کنی !؟
- ها گوارتز رو !
ویزلی ها : چی !!!
فرد : امکان نداره ! حرفشم نزن !
- باشه خودتون خواستید ! میکشمش !

بلژیکی پشتش رو میکنه و به سمت در میره . فرد فوری از پشت پیشخون سمت مرده میدوه اما پاش به پای جرج گیر میکنه و کله پا میشه !

فرد به جرج :
جرج : خفه فرد ! یه لحظه فقط اجازه بده ! آهای ! یارو ! نرو !

مرد بلژیکی به طور شدیدا خفنیاسم سرش رو برمیگردونه و نگاه میکنه . نیش خندی میزنه و برق دندوناش رو به رخ ویزلی ها میکشونه !

ویزلی ها:
جرج : خب ببین . ما از کجا باور کنیم که زن پرسی دست توئه !؟
- از اینجا !

و بعد چوبدستیش رو به سمت بالا ترین قفسه عسلی رنگ که توشون انواع چوبدستی و جاروی قلابی چیده شده بود میبره .
ویزلی ها یه ان فکر کردن که قصد ترکوندن اونا رو داره اما بعد در نهایت تعجب شاهد به وجود اومدن یه ابر شدن . تصویری داشت توی ابر پدید میومد . تصویر یک بانو ! یه بانو فوقالعاده زیبا ! حتی زیبا تر از فلور !

جرج : پرسی با این اعجوبه بی ریخت ازدواج کرده ! بوقیدم تو انتخابش !
فرد : چرا حرف کشک میزنی برادر من !؟ موجود به این زیبایی دیده بودی تا حالا !!!!؟
جرج : اوهوی ! حالا از کجا باور کنیم این دختره زن پرسیه !؟
- اولا اوهوی به خودت ! دوما سند ازدواجشون رو میارم !
جرج : یه لحظه صبر کن مشورت کنیم !

ویزلی ها زیر پیشخون قایم میشن و در گوشی صحبت میکنن !

جرج : میگم فرد ! تو هم همون فکری رو میکنی که من میکنم !
فرد : نه ! تو اون فکری رو میکنی که من میکنم !
جرج : نه ! تو داری فکر من رو میکنی ! نه من فکر تو رو !
فرد : ببین داداش کوچیکه ! من از تو چند دیقه بزرگترم ! حرف رو حرفم نزن !
جرج : د ! آخه زور میگی! ولی خب باشه ! آره منم همون فکری رو میکنم که تو میکنی !
فرد : آفرین بچه خوب ! پس بزن بریم !


تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
سوژه ی جدید !!!

- عمو عمو جون مامان بزرگ بزار من تابستون بیام اینجا کار کنم .
- نه بچه نمی شه بپر برو
- عمو بزار من بیام کار کنم .
- هوگو نمی شه ، بابات بفهمه پوس از کلاه ام می نه . البته از این جراتها نداره ولی در کل ناراحت می شه .
- عمو من قل می دم که اگه بزاری اینجا کار کنم فردا رضایت نامه ی بابام رو برات میارم .
- نه نمی شه
مردی با سیبیل تاب خورده ، شکمی گنده ،قدی کوتاه و تمام ویژگی های پوآرو وارد مغازه میشود . دستی به سبیلش می کشد . دستکش هایش را از دستش در می آورد و درون جیب کتش می گذارد . به سمت میز پذیرش می آید و با لهجه غلیظ بلژیکی می گوید:
- سلام موسیو ، من با جرج ویزلی کار داشتم
- بفرمایید ، خودم هستم .
اآوه بون ژوق
- همون مینی جوق برای شما تو و
-من شنیدم که موسیو شما کارهای آتش بازی انجام می دهید .
- بله بله بفرمایید ما همه جور اسباب شادی داریم .
- نه نه موسیو :no: من می خوام که جایی رو منفجر کنم .
ویزلی ها :


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
برادران ویزلی تازه می خواستن نفسی تازه کنند که دوباره در باز شد و دو ساحره وارد شدند که باعث خشکیدن همگان شد . سامانتا و جولیا
انها بدون توجه به افراد حاضر در مغازه با چشمانی پر از هیجان یه اطراف می نگریستند . هی سامی اینو نگاه کن وای چقدر بامزس سامی با چشمان گرد شده به شی خیره شده بود بعد از چند دقیقه گفت اره این چیزه جالبیه و به دردمون می خوره .
شما... با شما دو نفرم اینجا چیکار دارید ؟ فرد اینو گفت و پشت لیلی پنهان شد . جولیا : کسی چیزی گفت ؟ لیلی که از ترس لبانش قفل شده بود سرش را به علامت نفی تکان داد!!
_وای بعدترین شکنجه ی ممکن هم کلام شدن با یه خون لجنی
سامانتابه نشانه ی تائید پوزخندی زد و جولیا ادامه داد خب ما به یه سری تزئینات احتیاج داریم می خوام که تا فردا اماده بشه همین فقط تا فردا فهمیدی !؟ فرد سری تکان داد ولی فورا با صدای لرزان گفت بله قربان حتما
_اها ..خوبه پس بریم سامی هوای اینجا خیلی الوده و کثیفه سامانتا لحظه ای رو صورت لیلی مکث کرد و پوزخندی زد بریم . داشتن از مغازه خارج می شدند که چشمان سامانتا روی پوستر تبلیغاتی میخکوب شد به سرعت چوب دستیش را دراورد لیلی جیغی حاکی از ترس سرداد اما چوب دستی کاری جز محو کردن پوستر نکرد نگاهی به جرج کرد و جای که ما واردش می شیم نباید از اینا پیدا بشه اینو گفت و به همراه جولیا از مغازه خارج شد




Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
جرج با پوزخندی هنوز کنار مغازه ایستاده بود ! ریموس با خشونت گفت : « ما تو دیاگون هم جاسوس داریم ! اگر بفهمیم تبلیغ ها رو کندی حسابت رو می رسیم ... مفهوم شد ؟ »
جرج با ناراحتی سر تکان داد . پیوز در همان لحظه به زاخاریاس اسمیت گفت : « پوستر ها رو بچسبون ! »
زاخاریاس دو پوستر متوسط در از جیبش بیرون آورد و شروع به چسباندن آنها به دیوار کرد !
پوستر بزرگ و با زمینه سیاه بود ! روی تصویر پوستر ماه بزرگی دیده می شد و ماه دیگری قرینه آن وجود داشت که موج دار بود و نشان از تصویر داخل آب می داد !
در آن لحظه توجه همه به روی پوستر جلب شد :
کمپانی اوباش تقدیم می کند !
نبرد نابرابر
..............................

فیلمی از کارگردان زبردست اوباش : پیوز
با تشکر فراوان از بورگین رئیس کمپانی

12 تیر ماه ... منتظر باشید !


اوباش از مغازه بیرون رفتند و همان لحظه اتفاق عجیب تری افتاد !
<><><><><><><><><><><><><><>
ماموریت اوباش تموم شد ... اما سوژه رو نبستم ... ملت بپستید !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
اما صدای انفجاری کرکننده به ریموس اجازه نداد تا جواب جرج را بشنود، دود و گردخاک به یک باره در مغازه به وجود آمد و اجازه نمی داد که دیدی واضح از مغازه داشته باشند.معلوم نبود که چه چیزی منفجر شده یا چه کسی چنین کاری کرده.
صدای سوت یکنواختی که در اثر انفجار در گوش ریموس به وجود آمده بود، ذهنش را خط خطی می کرد!!

پس از اینکه گردوخاک مه مانند محو شد ، ریموس توانست اطرافش را بهتر ببیند.زاخاریس در گوشه ای از مغازه با چوبدستی دوده گرفته ای افتاده بود و اثری هم از پیوز نبود.از تعداد مشتریان حاضر در مغازه کاسته شده بود و بقیه مشتریانی که باقی مانده بودند چند پیرمرد و پیرزن بودند که اکثرا روی زمین به حالت نیمه بی هوش افتاده بودند، البته این از جهتی به نفع آنان بود ولی نگرانی ریموس به خاطر چند نفری بود که فرار کرده بودند و اتفاقاتی که ممکن بود رخ بدهد.
ریموس با صدای گرفته روبه زاخاریس گفت: چی شده!! پیوز کجاست...

- اون سکه ی بزرگ انفجاری، فقط می خواستم یه نگاهی... بهش بندازم... ولی... منفجر...شد!
- لعنت بر شانس... چند دفعه بهت گفتیم، فقط به ماموریت فکر کن نه چیز دیگه ای! حالا پیوز کجا رفته...
ریموس تصمیم گرفت تا نگاهی به اطراف بیندازد شاید پیوز را پیدا کند ولیدر همان لحظه پیوزاز در وارد شد چهره ی شفافش خشمگین و در عین حال متعجب بود.
- پیوز کجا رفتی!؟
پیوز در حالی که سعی می کرد خود را آرام و جدی نشان دهد و همان چهره ی رئیس اوباش را به خود بگیرد گفت: هیچی، چیزی نیست یکی از بدی های روح بودنه.،موج انفجار و پرتاب شدن و ...

...


تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۹:۴۲ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هیچ جوابی نرسید. معلوم بود همه بسیار ترسیده اند. سرانجام جرج در حالی که از ترس میلرزید با لکنت گفت: مـــن!
ریموس فریاد زد: زودباش بیا جلو.
جرج در حالی که از ترس زانوهایش خم شده بود به سمت ریموس اومد.
پیوز در حالی که چوب شفافش را به آرامی برای طلسم شکنجه گر آماده میکرد گفت: این مغازه انتخاب شده تا اوباش توی اون تبلیغاتشونو انجام بدن. اگه موافقت نشه....
چوبش را به سمت یکی از لوازم مغازه گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.اون شی که یک سکه انفجاری بود ناگهان بزرگ شد و 2 تا از قفسه ها رو انداخت.
لوپین صحبت پیوز را ادامه داد: خب؟؟
و با این حرف مستقیما به چشم های جرج نگاه کرد. ترس تمامی وجود جرج را فرا گرفته بود. هیچ راهی نداشت. اگر قبول نمیکرد با بدترین شکنجه ها میمرد و اگر قبول میکرد مشتریانش رو از دست میداد.
پیوز چوبش را بالا برد و در حالی که لبخندی شیطانی میزد چوبش را به سمت جرج گرفت: کروشیو
ترس و درد. چه احساس وحشتناکی. درد و ترس در اندک اندک نقاط بدنش نفوذ میکردند و او به خود میلرزید و روی زمین دست و پا میزد. چه خوب بود اگر همین الان میمرد.
پیوز دست از شکنجه کردن برداشت. درد کم کم در وجود جرج رو به نابودی میرفت اما بدنش هنوز میلرزید. دوست نداشت اینجوری بمیرد. پس گفت: قبوله!!


تصویر کوچک شده


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۷:۴۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
ماموریت اوباش هاگزمید ... این پست در ادامه پست قبلی زده شده است !!!
<><><><><><><><><><><><><><>
مغازه شلوغ بود و تبلیغات حسابی اثر کرده بود. ویزلی ها و کارمند جدیدشون لیلی اوانز داشتند اجناس مختلفی به مردم ، از بچه و جوان و پیر ، زن و مرد ، آدم و غیر آدم و ... می فروختند !!!
آفتاب کم کم غروب می کرد و پرتو های نارنجی رنگش از شیشه های ویترین مغازه به داخل می افتاد و نوید پایان یافتن یک روز پر کار را به ویزلی ها میداد !
وقتی هوا گرگ و میش شد ناگهان در مغازه با صدای بلندی باز شد. تعداد محدودی از آخرین مشتریانی که در مغازه بودند ناگهان ساکت شدند. در آستانه در چه کسی ایستاده بود ؟؟؟
وقتی افرادی که در آستانه در بودند وارد شدند ویزلی ها توانستند آنها را ببینند ! دو مرد سیاه پوش که گردن آویز ویژه اوباش هاگزمید را به گردن داشتند. و یک روح هم در بالای سر آنها شناور بود : پیوز !!!!
اوباش اینبار بر خلاف همیشه نقاب نداشتند و صورت هایشان به خوبی مشخص بود : ریموس لوپین و زاخاریاس اسمیت !!!
اوباش وارد شدند. نفس همه در سینه حبس شده بود. در همان لحظه زاخاریاس فریاد زد : « صاحب این مغازه کیه ؟ »


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۷:۵۵:۰۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
جرج ویزلی وسط مغازه نشسته بود و از بیکاری پشه می پروند که ییهو زنگ بالای در تکون خورد و دیلینگ دیلینگ کرد (یعنی یکی اومد تو!)
جرج:های سیاهی کی هستی؟!
مشتری:سیاهی دیگه کیه؟!مردشور این جلب مشتریتو ببرن!همینجوری برخورد می کنی سال به سال کسی طرف مغازه نمیاد دیگه!
جرج:اِ لیلی تویی؟چه عجب بالاخره اومدی!
لیلی یه دونه آبنبات موشکی!(چه می دونم این فرد و جرج چه آشغالایی تولید می کنن!) توی دهنش گذاشت و روی یکی از صندلی ها نشست.
_خب کارو کاسبی چطوره؟
جرج آهی کشید و درحالیکه به محیط سوت و کور مغازه نگاه می کرد با ناراحتی گفت:می بینی که!
لیلی نگاه متفکرانه ای به درو دیوار مغازه انداخت و گفت:
_خب تقصیر خودتونه دیگه!تو وفرد اصلاً تکریم ارباب رجوع (!) بلد نیستید!!تبلیغات و جلب مشتریتونم که ماشاا... هزار ماشاا.. یه چیزیه در حد بووق!با این وضع نمی شه توقع داشت ملت این همه مغازه ی جفنگ فروشیه دیگه رو ول کنن بیان سراغ شما!
جرج با ناراحتی گفت:خبرت کردم بیای یه راهکار بدی نه اینکه حالمو بیشتر بگیری...حالا به نظرت باید چیکار کنیم؟
لیلی: خیلی ساده ست!یه خورده تبلیغات و نو آوری همه ی مشکلاتو حل می کنه!
جرج:حالا اینا که گفتی یعنی چی؟
لیلی:یعنی اینکه بلند می شی می ری بیلبورد دیاگون یه تبلیغ خوب می زنی و چندتا از محصولای باحال مغازه رو هم معرفی می کنی...بعدش هم یه دستی به در و دیوار مغازه می کشی...باید دکورو عوض کنیم تا بیشتر جلب توجه کنه!...د ِ پاشو دیگه!تو که هنوز نشستی!
جرج:هووووم....باشه....ببینم چه کاری از دستم برمیاد...

این پست در راستای تکانیدن تاپیک بود...بقیش دیگه به خودتون بستگی داره!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.