اسلیترین
و
ریونکلاو
سوژه:دنیای موازی
هنوز یه ربعی تا شروع اخرین جلسه ی تمرین کوییدیچ باقی مونده موند.
دوریا روی تختش دراز کشیده بود ، جاروش رو بغل کرده بود و با خودش فکر می کرد که با این بازی سختی که پیش رو دارن و اینکه اون و جودی تا به حال اصلا نتونستن با هم کنار بیان چی کار باید بکنه؟ خب مسلما تمام اتفاقات گذشته ، از خراب شدن چوب جادوی جودی ، کنده شدن سیخ های جاروی دوریا ، خوردن یکی از بلاجر ها به بینی جودی و اون یکی دیگه به چونه ی دوریا تا دعوای همیشگی هکتور و آستوریا سر اینکه چطوری باید با ریونکلا بازی کرد ، نمی تونست همگی تقصیر دوریا باشه ! اما... خب...تقصیر جودی هم نبود !
دوریا می خواست فداکاری بزرگی بکنه و بره با جودی آشتی کنه . مدیونین اگر فکر کنین حتی برای یک درصد دوریا اینکار رو برای احساس گناهش در برابر اتفاقات گذشته می کرد ! قصد دوریا فقط فداکاری برای تیم بود .
پس بلند شد و به سمت زمین کوییدیچ حرکت کرد .
توی رختکن جودی در حالیکه به زمین خیره شده بود، مدام با انگشتاش بازی می کرد.
- جودی !
جودی از جا پرید.
- دوریا ! غافلگیر شدم . فکر نمی کردم اینقدر زود بیای !
- خب جودی ، حقیقتا من ... من اومدم تا باهات حرف بزنم.
- حرف بزنی؟ بامن ؟
- در واقع می خوام ازت معذرت خواهی کنم تا از این به بعد با هم خوب باشیم.
- آخیش ! فکر کردم اومدم تا باهام دعوا کنی که چرا مجسمه ای که مامانت برای روز تولدت خریده بود رو شکستم. خیالم راحت شد.
دوریا احساس می کرد تمام دنیا دور سرش می چرخه.
- چی؟
- چی؟
- گفتی مجسمه ای که... ؟!
دوریا یک دفعه یادش اومد که برای چی زودتر به زمین کوییدیچ اومده پس سعی کرد خودش رو کنترل کنه.نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب... عیب نداره . حالا اتفاقیه که افتاده.
و بعد از گفتن این حرف :
- اون مجسمه...هق...من...هق...دوست...هق
**
- نه هک . این راه خوبی نیست. به نظرم باید خط دفاعیمون رو تقویت کنیم.
- نه آستوریا! خط حمله از همه چی مهمه تره.
- هک...
دوریا هنوز داشت گریه می کرد.
جودی به سمت صدا برگشت و دید هکتور و آستوریا مثل همیشه مشغول بحث ، دارن نزدیک میشن.
- دوریا تو رو به مرلین گریه نکن دیگه ! الان هکتور میاد معجون بارمون می کنه ها!
دوریا نگاهی به جودی و چشمای نگرانش انداخت و برای اخرین بار اشکاش رو پاک کرد.
**
صبح روز بعد دوریا و جودی، خیلی دوستانه ، برای خوردن صبحانه کنار هم نشستن و مشغول حرف زدن شدن. آخرین حرف هاشون رو هم با خنده زدن و دیگه هیچی نگفتن. دوریا توی افکار خودش غرق بود که یکدفعه صدایی شنید:
- به به ! بانو دوریا بلک ! عضو تیم کوییدیچ اسلیترین ! بگو ببینم حالت چطوره ؟
دوریا نگاهی به گوینده کرد و با خودش گفت: "دردسر". پس برای جلوگیری از این "دردسر" با لبخند جواب داد:
- جینی ! حالت چطوره ؟ چه خبرا؟
اعصاب جینی از آرامش دوریا بیشتر بهم ریخت.
- همه چی طبق رواله . فقط تو این وسط مانعی !
توجه همه ی کسایی که توی سالن بودن به سمت دوریا و جینی جلب شد.
- جینی ، عزیزم چه اتفاقی افتاده که اینقدر نامیزونی ؟
و جینی منفجر شد.
- من نامیزونم ؟ نه اتفاقا ، خیلی هم خوبم! به لطف شما که هرچی دلت میخواد پشت سر من میگی!
- مگه من چی گفتم؟
- چی نگفتی؟ هر چی دلت خواسته گفتی! تو رفتی به هری چی در مورد من گفتی ؟ هان؟ چرا دیگه با من حرف نمی زنه؟
- عزیزم، فکر کنم سوتفاهم شده!
- تو میدونستی من طرفدار ریونکلام. رفتی به هری گفتی من اطلاعات هوادارای ریون رو دادم به اسلی ها ! تو گفتی ! تو...
- من اصلا هری رو از روزی که اومدیم اینجا ندیدم! یعنی دیدم ولی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم!
- نه کار تو ...
- اینجا چه خبره ؟
هکتور ، به شدت عصبانی از اینکه یکی از اعضای کوییدیچ داره درست روز مسابقه داره با طرفدار تیم مقابل بحث میکنه، به سمت جینی و دوریا برگشت.
- نکنه شما هوس کردین تا جدید ترین معجونم رو روتون امتحان کنم؟ مخلوط روده ی گاو و مگس له شده با بزاق قورباغه ست !
دوریا زیر لب تقصیر من نبودی گفت و نشست.
جینی هنوز میخواست ادامه بده که هرماینی اومد و اونو عقب کشید.
زمزمه ها شروع شده بود... .
- طرفدارای ریون همشون این شکلی ان؟
- اگر اینجوریه ، بهتر نیست بریم طرف اسلی؟
- بازی امروز چی بشه با این وضع!
- دیدی دوریا آروم نشسته بود؟
- جینی چرا اینقدر عصبانی بود؟
اعضای اسلی وقتی حرفای اعضای بقیه گروه ها رو می شنیدن ، بیشتر انرژی می گرفتن . این برای اونها خیلی خوب بود.
اما لینی خیلی داشت نگران می شد. باید چیکار می کرد؟ اونم وقتی که فرصت زیادی تا شروع مسابقه نمونده بود! لینی تصمیم گرفت از وینکی کمک بخواد. بالاخره یه جن خونگی قابلیت هایی داره که جادوگرا ندارن !
**
وینکی به آرامی به سمت دوریا رفت.
- بانو دوریا ! وینکی از دیدن شما خوشحال بود!
دوریا تعجب کرد.
- وینکی برای شما آب کدوحلوایی مخصوص آورد. وینکی جن خوب؟
دوریا نمیتونست از آب کدو حلوایی بگذره ، پس ترجیح داد افکار منفی رو از ذهنش دور کنه و برای اولین بار تصمیم گرفت بدون هیچ گونه بدبینی به طرفدار تیم مقابل اعتماد کنه!
**
- همه با صدای سوت من !
اعضای دو تیم به سرعت شروع به حرکت کردند و همینطوری که از زمین دور می شدن، توی این فکر بودن که چطوری امتیاز بیشتری کسب کنن.
جودی و دوریا نگاهی به سمت هم انداختن و لبخند زدن. یک نقشه ی کامل برای برد ریخته بودن و امیدوار بودن که اجرا بشه. اما دوریا حال خوشی نداشت. نمی دونست چرا، پس به استرس اولین مسابقه ربطش داد.
- توپ دست جودیه ! نه دوریا ! حالا جودی ! دوریا ! جودی ! دوریا و گل! ده امتیاز به نفع اسلیترین!
دوریا از خوشحالی نمی دونست باید چیکار کنه !
- دوریا با چوبدستیت چیکار داری؟
این جودی بود که با تعجب به دوریا نگاه می کرد. دوریا هم با تعجب به دستش که داشت چوبدستی رو از توی جیبش در می آورد خیره شد.
- دست خودم نیست !
صدای سوت داور بلند شد.
- واستین ببینم! دوریا بلک همین الان چوبدستیت رو برگردون توی جیبت . همین الان!
دست دوریا بالا و بالاتر اومد تا اینکه:
- کامترتل!
و دوریا در میان نور سبز رنگی گم شد !
**
-
دوریا وسط زمین سرسبزی با شدت فرود اومد ! اونجا فوق العاده زیبا بود. درخت های سبز و بلند با میوه های رنگی ، یک آبشار زیبا که با تندی پایین می ریخت و... . اما دوریا یک دفعه اتفاقات گذشته یادش اومد.
- من اینجا چیکار می کنم؟
- چته تو چرا داد میزنی؟
دوریا به اطراف نگاه کرد و با لاک پشت بزرگی مواجه شد که با چشمای خواب آلوده بهش نگاه میکرد.
- تو! تو داری حرف میزنی؟
- خب توام داری حرف میزنی!
- نه! یعنی آره ! خب من آدمم!
- توهم زدی ها ! کو آدم ! اسمت چیه ؟
- دوریا.
- تا حالا نشنیده بودم . چرا همچین اسمی روت گذاشتن؟ این از اسمای آدما نیست؟
- من آدمم!
- اگر به دستات نگاه کنی میفهمی که لاک پشتی خواهر!
دوریا به دستاش نگاه کرد و بعد...
-
**
- برخیز فرزندم!
دوریا به آرومی چشماش رو باز کرد و با دیدن ده بیستا لاک پشت که بهش خیره شده بودن جیغ کشید.
- من میخوام برگردم ! منو ببرین خونه !
- فرزندم! داستان خود را برای ما بازگو!
دوریا به آرومی اشکاش رو پاک کرد. دلش بدجور واسه ی درد دل تنگ شده بود و بعد شروع کرد... .
**
بعد از اینکه داستان دوریا تموم شد، لاک پشت پیر برای مدتی توی فکر فرو رفت.
- درمان تو یک چیز است فرزندم!
- چی ؟ هر چی باشه قبوله! فقط منو برگردونین !
- تو باید معجونی را بنوشی که خوشبختانه مدتی قبل معجون ساز بزرگ ما به آن دست یافته است.
- زودباشین بدینش بهم تو رو به مرلین !
- معجون ساز را بخوانید.
بعد از مدت کوتاهی معجون ساز اومد . چیزی نمونده بود دوریا از تعجب شاخ در بیاره! انگار هکتوری که تبدیل به لاک پشت شده باشه جلوش بود!
- هکتور!
- چی؟
- تو مگه هکتور نیستی؟
- کی؟ نه ! اسم من هکول بلا ست!
- فرزندم فرصتی نیست معجونت را به او بده !
- بیا اینم معجون جدید من خیلی باحاله! مخلوط روده ی گاو و مگس له شده با بزاق قورباغه ست!
- یعنی من باید اینو بخورم؟
- چاره ای نیست فرزندم !
- این خیلی افتضاحه ولی !
- بخور فرزند ! وگرنه برای همیشه در این هیبت زیبا خواهی ماند!
و دوریا معجون رو سر کشید.
**
- اونجاست!
- بالاخره پیداش شد.
- دوریا!
- زنده است؟
دوریا چشماش رو باز کرد و از جا پرید.
- نتیجه ی مسابقه؟
- نگران نباش خوب پیشرفت بازی کلا تعطیل شد!
دوریا با خشم به اطرافش نگاه کرد.
- کار وینکی بود! وینکی اون آب کدوحلوایی مسموم رو داد به من!
- وینکی؟
در همون هنگام دامبلدور به همراه وینکی اومد. وینکی یک شیشه ی معجون دستش بود که با رنگ سبز روش نوشته شده بود HDG.
- وینکی بی تقصیر بود! گرنجر وینکی رو مجبور کرد که این را توی نوشیدنی دوریا ریخت!
همه به سمت هکتور برگشتن.
- من؟ چرا من؟
دامبلدور با قیافه ای متفکرانه شروع کرد.
- همه شون رو بیارین دفتر من تا همه چی مشخص بشه !
اما از نظر دوریا همه چی مشخص بود. وینکی معجون جدید هکتور رو کش رفته بود و ریخته بود توی آب کدوحلواییش و دوریا توی یک روز دوبار مخلوط روده ی گاو و مگس له شده با بزاق قورباغه خورده بود! فقط تنها امیدواریش این بود که شب بتونه ستاره ها رو ببینه!