گويا در هوا معلق شده و با سرعت سرسام آوري به عقب پرواز مي كردن و براي لحظاتي چيزي جز چيز هاي عحيب غريب و رنگي در اطرافشون نمي ديدن تا اين كه بالاخره اين حالت رفع مي شه و به دنبالش صداي بوق ممدتدي شنيده مي شه و اسلي ها روي پاشون وايميستن .
بلا چشمشاشو مي ماله ودر حالي كه سرش ناخواسته به اطراف حركت ميكنه ميگه : ما ...ما كجاييم ؟
رودولف : نمي دونم عزيزم .فقط اين جا خيلي خفنه ...معماريشو حال كن مدل 2007 بيده .
رودولف اين را گفت وبه ساختمان كوچك سفيدي در روبه رويش اشاره كرد كه به نظر مي رسيد آن را با استخوان هاي بلندي ساخته باشند .
بليز در حالي كه داره سرش رو ميخارونه و به اطرافش نگاه ميكنه ميگه : به نظرتون اين جا كجاست كه ما اومديم ؟ زير پاتو نگاه كن . وزارتخونه كل مناطق جادوگري رو آسفالت يه دست كرده ولي اين جا چرا خاكيه ؟
بلا موافقت ميكنه وميگه : درسته ! بليز به نكته ي جالبي اشاره كرد .
بلا جلو ميره و ملت اسلي هم به دنبالش راه ميفتن .
بلا : اين جا چقدر تركم جمعيت كمه ...هيچ كي اين جا نيست انگار . هيچ ساختمون ومغازه اي هم نيست . خيلي بي كلاسه .
رودولف : صد در صد موافقم .
در اطراف آن جاده ي خاكي هيچ مغزاه اي وجود نداشت وهيچ خلق اللهي در آن جا وجود نداشت و تنها ستوني در جلويشان بود كه تابلويي از آن آويخته بود و از آن زاويه نمي توانستند روي تابلو را ببينند در نتيجه سرعتشان رابيشتر كردند وسرانجام به تابلو رسيدند .
ايگور : من از اين سر در نميارم .
بلا كه عقب تر بود گفت : تعجبي نداره .
و جلوتر رفت تا بتواند تابلو راببيند . بلا :
در روي تابلو با اشكال وحروف نا آشنايي چيزي نوشته بودند . بلا رو به بقيه كرد وگفت : كسي از اين سر در مياره ؟
بعد از ده دقيقه از سمت ملت اسلي شكلك آمد : :no:
بلا چوبدستيشو به سمت تابلو گرفت وگفت : ترجميوس !
و حروف روي تابلو با حرف شنوي وبه سرعت به فارسي روان ترجمه گشت :
به دهكده ي هاگزميد خوش آمديد .
ملت :
بلا به سرعت به سمت تنها ساختمان داخل جاده رفت و روبه رويش ايستاد و زد پس گردن رودولف و گفت : كه معماريش مال سال 2007 بيده ...هان ؟
رودي : بلا..عزيزم قرابان خشانتت بروم ...بايد عرض كنم كه منظور من از سال 2007 ، 2007 سال قبل از ميلاد بوده .
بليز : مي شه يكي منو تفهمي كنه كه كجاييم ؟
بلا ك اي بابا ! چقدر كشش ميدي ! رزي يه معجون داد خورديم اومديم اين جا ! شير فهم شدي ؟
قبل از يان كه بليز جواب بلا رو در مورد مسئله ي تفهيميت بده بلا به در نگاه ميكنه و بعد نفس عميقي ميكشه و داخل ميشه و صحنه اي بس عجيب مي بينه . عده يا مردم در حالي كه با پوست حيوانات به خودشونو به طرزي بي ناموسي پوشانده بودن روي ميزهايي از استخون نشسته و در حال ميل فرمودن تعدادي غذاي عجيب با دست ودهن و سر و پا بودن . بعضي از مشتري ها لطف كرده و خر و گاو خود را نيز همراه خويش به كافه آورده بودند .
ملت اسلي پشت سر هم تعجب مي كردن و بلا كه قدري تيتيش ماماني بود صورتشو برگردونده بود و به اين صورت در اومده بود :
تا نگاش به اونا نيفته ولي يكي نبود كه بهش بگه : آخه زن ! مگه اين ملت چشونه كه تو بدت مياد بهشون نگاه كني هان ؟ پس اون لرد چي بهت ياد داده جز جادوي سياه ؟ ها ؟ بگو ...لرد بهت ياد نداده كه در اين جور مواقع بايد چشماتو واكني ونگاه كني كه چند هزار سال قبل از تو ملت چجوري غذا مي خوردن ؟ خودت خوشت مياد يكي بياد به گذشته ت نگاه كنه بالا بياره ؟ نه خوشت مياد ؟ ...
اهم...اهم...و ملت اسلي در هيمن حال بودن كه شخص سبيل دار و كثيفي كه بي تشابه به رزمرتا نبود اومد پيش اونا وگفت : گومبا بادموبا ها ؟
ادامه دارد...