هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
#84

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
بلیز به اطرافش نگاه میکنه و همه چند متر عقب میرن.بلیز با ترس و لرز:
- هه...سلام دوست من...ما دوستیم مگه نه؟!
- گرومبا گومبی هی...بوق بوق!!

بلا در گوش رودلف: اینا میدونن بوق چیه!حتما باید قوم توسعه یافته ای باشن...

بلیز: دوست من...میتونم دوست ممد صدات کنم؟
دوست خوب سیبیلو: کریچو رومباب
بلیز: خوب که اینطــ...دوست ممد!!چرا رفتی پس؟!

دوست ممد که توسط یک پرنده غول آسا حمل میشد برای آنها دست تکان داد و به همراه پرنده به سمت قله ها حرکت کرد...

بلیز رو به بقیه: شما میدونستید اینها صنعت هوایی هم دارن؟

- اوهههههههه اوهههه اوهههه(نکته تشخیص هویت صدایی:صدای گریه مانیتمورت)

تمام گروه از این شوک ناگهانی به جنب و جوش افتادند و سر و صدا میکنند.

= دید آدم های نخستین =

شیرممد رئیس قبیله به موجودات عجیب و غریبی که دارن بالا پایین میبرن نگاه میکنه و تعجب میکنه!!

یه چیز کوچیک در حالی که دماغ یه چیز کوچیک و خاکستری رو گرفته دور بقیه میدوئه و جیغ میکشه!

= دید آدم های غیر نخستین =

مانتیمورت دماغ یه جن پیر و کثیف رو گرفته و داره دور بقیه میدوئه.
بلا: پسرم مانتیمورت نکن!!
- مامان...این موهای منو کشید!!

همه به سر مانتی نگاه میکنن...
ایگور عینک آفتابیشو میزنه و به بلیز میگه: کرم ضد آفتاب منو ندیدی؟
بلیز: مانتیمورت...من تورو به خاطر طرفداری از سبک وزیر اسبق کینگزلی و مخالفت با وزیر سابق،دراکو دستگیر میکنم!

همه:
بلیز:

صدای هو هو توجه همه رو به خودش جلب میکنه...همه بر میگردن و با جغذ سفیدی روبه رو میشن که داره بهشون نزدیک میشه!!


[b]The sun enter


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
#83

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
گويا در هوا معلق شده و با سرعت سرسام آوري به عقب پرواز مي كردن و براي لحظاتي چيزي جز چيز هاي عحيب غريب و رنگي در اطرافشون نمي ديدن تا اين كه بالاخره اين حالت رفع مي شه و به دنبالش صداي بوق ممدتدي شنيده مي شه و اسلي ها روي پاشون وايميستن .
بلا چشمشاشو مي ماله ودر حالي كه سرش ناخواسته به اطراف حركت ميكنه ميگه : ما ...ما كجاييم ؟
رودولف : نمي دونم عزيزم .فقط اين جا خيلي خفنه ...معماريشو حال كن مدل 2007 بيده .
رودولف اين را گفت وبه ساختمان كوچك سفيدي در روبه رويش اشاره كرد كه به نظر مي رسيد آن را با استخوان هاي بلندي ساخته باشند .
بليز در حالي كه داره سرش رو ميخارونه و به اطرافش نگاه ميكنه ميگه : به نظرتون اين جا كجاست كه ما اومديم ؟ زير پاتو نگاه كن . وزارتخونه كل مناطق جادوگري رو آسفالت يه دست كرده ولي اين جا چرا خاكيه ؟
بلا موافقت ميكنه وميگه : درسته ! بليز به نكته ي جالبي اشاره كرد .
بلا جلو ميره و ملت اسلي هم به دنبالش راه ميفتن .
بلا : اين جا چقدر تركم جمعيت كمه ...هيچ كي اين جا نيست انگار . هيچ ساختمون ومغازه اي هم نيست . خيلي بي كلاسه .
رودولف : صد در صد موافقم .
در اطراف آن جاده ي خاكي هيچ مغزاه اي وجود نداشت وهيچ خلق اللهي در آن جا وجود نداشت و تنها ستوني در جلويشان بود كه تابلويي از آن آويخته بود و از آن زاويه نمي توانستند روي تابلو را ببينند در نتيجه سرعتشان رابيشتر كردند وسرانجام به تابلو رسيدند .
ايگور : من از اين سر در نميارم .
بلا كه عقب تر بود گفت : تعجبي نداره .
و جلوتر رفت تا بتواند تابلو راببيند . بلا :
در روي تابلو با اشكال وحروف نا آشنايي چيزي نوشته بودند . بلا رو به بقيه كرد وگفت : كسي از اين سر در مياره ؟
بعد از ده دقيقه از سمت ملت اسلي شكلك آمد : :no:
بلا چوبدستيشو به سمت تابلو گرفت وگفت : ترجميوس !
و حروف روي تابلو با حرف شنوي وبه سرعت به فارسي روان ترجمه گشت :
به دهكده ي هاگزميد خوش آمديد .
ملت :
بلا به سرعت به سمت تنها ساختمان داخل جاده رفت و روبه رويش ايستاد و زد پس گردن رودولف و گفت : كه معماريش مال سال 2007 بيده ...هان ؟
رودي : بلا..عزيزم قرابان خشانتت بروم ...بايد عرض كنم كه منظور من از سال 2007 ، 2007 سال قبل از ميلاد بوده .
بليز : مي شه يكي منو تفهمي كنه كه كجاييم ؟
بلا ك اي بابا ! چقدر كشش ميدي ! رزي يه معجون داد خورديم اومديم اين جا ! شير فهم شدي ؟
قبل از يان كه بليز جواب بلا رو در مورد مسئله ي تفهيميت بده بلا به در نگاه ميكنه و بعد نفس عميقي ميكشه و داخل ميشه و صحنه اي بس عجيب مي بينه . عده يا مردم در حالي كه با پوست حيوانات به خودشونو به طرزي بي ناموسي پوشانده بودن روي ميزهايي از استخون نشسته و در حال ميل فرمودن تعدادي غذاي عجيب با دست ودهن و سر و پا بودن . بعضي از مشتري ها لطف كرده و خر و گاو خود را نيز همراه خويش به كافه آورده بودند .
ملت اسلي پشت سر هم تعجب مي كردن و بلا كه قدري تيتيش ماماني بود صورتشو برگردونده بود و به اين صورت در اومده بود :
تا نگاش به اونا نيفته ولي يكي نبود كه بهش بگه : آخه زن ! مگه اين ملت چشونه كه تو بدت مياد بهشون نگاه كني هان ؟ پس اون لرد چي بهت ياد داده جز جادوي سياه ؟ ها ؟ بگو ...لرد بهت ياد نداده كه در اين جور مواقع بايد چشماتو واكني ونگاه كني كه چند هزار سال قبل از تو ملت چجوري غذا مي خوردن ؟ خودت خوشت مياد يكي بياد به گذشته ت نگاه كنه بالا بياره ؟ نه خوشت مياد ؟ ...
اهم...اهم...و ملت اسلي در هيمن حال بودن كه شخص سبيل دار و كثيفي كه بي تشابه به رزمرتا نبود اومد پيش اونا وگفت : گومبا بادموبا ها ؟

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۹:۳۸:۰۷
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۹:۴۶:۲۲



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
#82

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
اما هنگامی که مارکوس خواست جواب رودلف را بدهد به یک باره تق!
بلیز با قیافه ایی شپلخ در حالی که می خواست نفس نفس زدن هایش را غورت دهد ظاهر شد .
_هاهه...هاهه...هی...رودلف....اااااااا....تو اینجا چی کار می کنی مارکوس؟ ولی حالا بی خیال بلا گفته زودتر بیای! یه اتفاق وحشتناک افتاده!
رودلف : برای برای بلای من اتفاقی افتاده... دیگه بلا ندارم!
بلیز : نه باب...از اون وحشتناک تر!
مارکوس : یه غول بی شاخ و دم دیگه اومده تو کافه؟
بلیز : هی یه چیزی تو همین مایه ها...لرد با خواهرش اومدن!

دو دقیقه بعد کافه:

لرد با تریپ مهربانی :
_بلا این خواهر من سامانتاست . آوردمش وردستت یه چند ماهی کار یادش بدی!
سامانتا با جیغ :
_ من نمی خوام اینجا بمونم . چطور جرئت می کنی منو اینجا زندانی کنی و با اون بری جزایر قناری خوش گذرونی هان؟ کروشیو...ازش متنفرم!
لرد با تریپ سوپر مهربانی :
_خواهر عزیز من ، یه دو سه هفته ایی ماهه عسله زود می ریم و برمی گردیم.
و با خشانت رو به بلا :
_ تا وقتی که اون اینجاست باید با مهربانی باهاش رفتار کنید و گرنه فلفور تو دیگ همتون رو می پزم!

مادام رزمرتا در گوش فلور :
_ایش...این دیگه کیه از کجا پیداش کردن؟...همشونو غورت می ده!

هدی و اسکاور که از ترس تو راهروی مخفی بین دیوارا قایم شده بودند ، از تو سوراخ چشم تابلوی مونالیزا آویزون به وسط حال داشتن همه چیز رو تماشا می کردن!
هدی:
هدی : آخ ...چرا می زنی؟...خب چی کار کنم خندم می گیره آخه ببین ویولت داره چه از بالای سر اون در میاره!

ده دقیقه بعد :
بلا آن قدر به برف بیرون از خانه زل زد تا سیاهی غیب شد...با فریاد:
_اون رفت....
همه : هورا...
سامانتا با جیغ خوشحالی :
_ ای ول از دستش راحت شدم!...خب حالا کو؟ کجا ؟ بر و بچس اتحاد همینان...چه گروه باحالی...خب قراره کجا بریم...شرارت...شکنجه...این رودلفه ..چه بانمکه...
و بعد لپ او را کشید!

ایوان نگاه تندی به ایگور کرد و لوسیوس یک ابرویش را بالا انداخت...
اما انگار هدی و اسکاور دیگر نمی توانستند جلوی خنده شان را بگیرند!

دو ساعت بعد :

مادام رزمرتا :
_خب این نوشیدنی تازه من رو بخورید...
همه :

اما به یک باره تق ، تق ، تق...همه بچه های اسلیترین یکی یکی از کافه غیب شدند.

فلور : اون چی بود؟
مادام رزمرتا : معجون زمان....فیش....می برتشون به عصر حجر جادوگری...فکر می کنم تو کافه جد من ظاهر بشن! البته موقتیه اما دست کم یه روز کامل از دستشون راحتیم!...برو و از زندگی لذت ببر!

این داستان ادامه دارد ...البته امیدوارم!

________________________________________________-

خب عموما ما شانس نداریم و نقد بهمون نمی رسه اما چنانچه اگر معجزه ایی شد اول از اسکاور تشکر می کنم که این قدر وقت می ذارن پست نقد می کنن بعدشم این که پستام یه چند تا اشکال داره که می خوام بگم:
دیالوگ زیاد داره ، توصیف کم داره ، سه نقطه و شکلک اضافه هم زیاد داره! ولی آخه این جوری قشنگ تره!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵
#81

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
کريچر برای گفتن این جمله کلی خودش رو کنترل کرده بود ولی اژدها کاری با حرکات کریچر نداشت و فقط چشم خود را به پیژامه ی کریچر دوخته بود.
کریچر از این که بلا و ویولت ناحیه ی پشت پیژامه رو نگاه می کردن کاملا عصبی شده بود چون اون ناحیه بسیار حساس به نگاه بود
اژدها کریجر رو با دستش گرفت و از کنار بلا و ویولت دور شد... کریچر هرگز تا این حد به دلیل ترس، عصبانیت خودش رو محفوظ نکرده بود!


← Going oon Taraf →


بلیز اومدن اژدها به سمت آن ها را گزارش داده بود و به همین دلیل همه در گوشه ای از کافه مخفی شدن تا از دسترس اون در امان باشن.
اژدها به در کافه نزدیک د و همچنان طعمه دستش بود...
اسلایترینی ها با دیدن پیژامه ی کریچر نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و همه زدن زیر خنده
ولی آژدها بدون توجه به آن ها در کافه را باز کرد و از انجا خارج شد.


دیگر دودی در کافه به چشم نمی خورد و به راحتی اعضای اسلی می توانستند بلا را ببینند که مثل موش مرده ها به دیوار تکیه داده بود و هنوز هم از دیوار دور نمی شد.

رودلف از بین اعضای اسلی با نیش خندی گفت: عجب پیژامه ی ضایعه ای بود

ملت:

- فکر کنم آنیتا اونو از خواب بیدار کرده بود تا بیاد تو رول
بلا با عصبانیت رو به رودلف کرد و گفت: خاک بر سر به جای این کارا برو جلوی اون اژدهارو بگیر مگرنه اگه یکی از وب مسترا تو راه ببیننش کل تالار اسلی رو بلاک می کنن....

- به من چه.... من چی کار کردم... نخیر.... واسه من افت کلاسه که برم یه جادوگر با پیژامه ای صورتی با نقش های گل رو نجات بدم
بلا چوبدستیش را در آورد و به سمت رودلف نشانه گرفت ولی قبل از این که بلا کاری انجام بدهد رودلف چهار نعل فرار کرده بود... .

← Going outside →


رودلف با چنان سرعتی به سمت اژدها رفت که پاهاش تعجب کردن....
در دور دست توانست یک شیء عظیم الجثه رو پیدا کنه و با اولین نگاه فهمید که اژدهاست....
( به دلیل برخی مسائل نابود کننده از گزارش راه معذوریم )


رودلف با نگاهی به اژدها از او جلو زد تا با او حرف بزند.... بعد از مدتی انجام حرکات موزون برای جلب توجه ی اژدها بالاخره توانست نگاه اژدها را به خودش متمرکز بکند؛ رودلف بدون هیچ مکثی گفت: سلام آقای اژدها... می بخشین آیا شما مایل هستین که این انسان پیژامه پوش رو آزاد کنین تا ما برایتان خوراکی بهتری مثل بلاتریکس را آماده کنیم؟

- اه اه اه... حالم بهم خورد چرا اینقدر کتابی حرف می زنی...

رودلف ییهو فهمید که در حال حاضر اژدهایی در کار نیست و کریچر در آغوش گرم مونالیزاست!!!

کریچر با دیدن چشمان گرد رودلف نگاهش را دنبال کرد تا به بقل خود رسید؛ با دیدن مونالیزا تعجب کرد و با صدایی بیهوش شد...

مونالیزا: هـــــوی پسر!!!!...
ولی موزی وقتی فهمید که صدایش نازک شده است خنده ی ریزی کرد و گفت: خوب... راستش من می خواستم.... می خواستم .... چیزه دیگه...
اما مونالیزا با دیدن کریچر دیگه ادامه نداد....
- مارکـــوس!!!
موزی دستانش را شل کرد و مارکوس نقش بر زمین شد.....
رودلف: مارکوس ایول... عجب پیژامه ی شیکیه... از کجا خریدی؟ اخه من چند روزی هستش که دنبال این رنگ پیژامه هستم ولی گیرم نمیاد همش رنگ های جلف هستش ا....
مونا با حالتی تمسخر آمیز گفت: من خیال کردم فقط خودم معجون بلدم بسازم


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۶:۱۰:۳۶

عضو اتحاد اسلایترین


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#80

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ویولت اصلا به کریچر دقت نکردی تو پست آنیتا !

====

اسلی ها میان داخل و سعی می کنن از بین گرد و خاکی که به وجود اومده وجود موجود زنده ای رو تشخیص بدن !
بلیز دست تو جیبش می کنه و چیزی رو در میاره و به چشمش می زنه .
ملت اسلی : این چیه ؟!
بلیز : دوربین مادون قرمز
ملت : حالا کارش چی هست ؟
بلیز : اینو می زنید به چشتون ... اینجوری ... بعد هر جا حرارت باشه این قرمز نشونش می ده ... بدن انسان هم که چی ؟
ملت : چی ؟!
بلیز : چی چی ؟!
ملت : بدن انسان چی ؟!
بلیز : آهان بدن انسان هم که گرمه پس توی این دوربین قرمز دیده می شه ... حالا ببندید بزارید من ببینم چه خبره !
و اینگونه بلیز مشغول بررسی صحنه و شرح گزارش برای باقی دوستان می شه ...

بلیز : خب اونجا دو نفرو می بینم ... یکی یقه اونیکی رو گرفته ... اوه اوه یه توده هوای گرم!!!(منظور بدن اژدهاست که خیلی بزرگه) داره بهشون نزدیک می شه ... مثل اینکه اژدهاست ... صبر کنید ببینم ... مثل اینکه یکی دیگه هم اونجا هست ... داره از رو زمین بلند می شه ... خیلی کوچیکه انگار یه حیوونه ...

--- در آنسوی میدان ---

بلا یقه ویولت رو ول کرده بود و هر دو داشتن از ترس اژدها عقب عقب می رفتن ... اژدها به آرومی از زیر آوار بلند شد و آروم شروع به حرکت به سمت اون دو تا کرد ...

کریچر به آرومی آوارهایی رو که روش بود کنار زد و سعی کرد بلند شه .
کریچ : آخ کمرم ... لعنت به تو آنیتا این چه وقت آوردن من تو رول بود ؟ ... آخه حرکت هم انقدر انتحاری می شه ؟! ... کمرم شکست ... آخ وای .

کریچر دنبال تکیه گاهی برای بلند شدن می گشت و غیر از دم اژدها چیزی در دسترس نبود ... پس دم اژدها رو سفت چسبید و سعی کرد بلند شه ...

اژدها کماکان به سمت اون دو تا می رفت ... بلا و ویولت به دیوار پشتشون چسبیده بودن و داشتن با ترس غیر قابل وصفی به اژدها نگاه می کردن .
اژدها با حس کردن برخوردی که با دمش شد ، لحظه ای ایستاد ... دمش رو بلند کرد و جلوی سرش آورد .

سه کیلو استخون و پنج گرم گوشت از دمش آویزون بود .
کریچ : سلام اسم من کریچره اسم تو چیه ؟!
..........




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#79

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بلا ییهو برمیگرده:اوا!این چش شد؟
ویولت یه ذره نگاهش میکنه:راستش...راستش من از بچگی از اژدها میترسیدم...
بلا:زهر مار!خرس گنده اندازه خر سن داری خجالت نمیکشی زار میزنی؟
ویولت: ام...خب بگذریم.میگم من همیشه از هر موجودی که یه ذره کوچولو(!)باشه میترسیدم...
بلا در حالی که خیلی دلش میخواد همین الان ویولت رو بکشه میگه:ظاهرا مغزت هم معیوب شده.این کوچولوئه؟ خب الان این چه ربطی داشت؟
ویولت لبخند ملیحانه ای میزنه:تا این که من یه روز متوجه شدم که میتونم با فکرم بعضی از اونا رو کنترل کنم.بعضیاشون رو...
بلا:خب تو که این رو کنترل نکردی.سقف رو کنترل کردی!
ویولت در حالی که به آرومی از بلا دور میشه و سعی میکنه تا سر حد امکان خودش رو در امان نگه داره میگه:ببین بلا!آرامشتو حفظ کن!من..خب حقیقتش دورنمای اژدهاهه یه ذره همچین ترسناک بود..من یه کاری احمقانه ای کردم...بلا آروم باش!من به یه لشگر از مورچه گوشتخوار دستور دادم سقف رو سر اژدها!
بلا در حالی که به آرومی به ویولت نزدیک میشه:و تو میتونی اونا رو کنترل کنی دیگه نه؟
ویولت پشت یه میز پناه میگیره:الان نه!چون اونا بوی گوشت تازه آدم به مشامشون خورده آروم نمیگیرن!بلااااااااااااا!آروم باش!
بلا در حالی که طلسم آواکداوراش یه قفسه بالای سر ویولت رو پودر میکنه جیغ میکشه:حتی اگه اون اژدها هم تو رو نخوره خودم تیکه تیکه ات میکنم و میخورمت.
ویولت به سرعت پناه میگیره و بقیه بر و بچ اسلی هم که میبینن امنه میان تو بدون این که بدونن...


But Life has a happy end. :)


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#78

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
ویولت که از تحویل گرفته شدنش کلی ذوق کرده بود، جو گیر میشه و میگه:
_ ایواه سیلام بیلا!
بلا از حالت حرف زدن ویولت تعجب مکینه و میگه:
_ واه واه واه! این چه طرز صحبت کردنه دخترم!؟!
ویولت یه ذره چشماش پر آب میشه و میگه:
_ خیب میگه مین چیطیری حیرف میزینم؟!
بلا صندلی رو جلو میکشه، روش میشینه و میگه:
_ ببین عزیزم، اگه بخوای اینجوری حرف بزنی، فاتحه ی آیندت خوندست! ببین، تو نباید...

و شروع میکنه به حرف زدن و نصیحت کردن ویولت! و کلا یه کلاس شیوه ی درست حرف زدن براش میذاره و یادش میره که باید غذای جناب اژدها رو آماده کنه!

اژدها که صدای قار و قور شکمش، کم کم داشت اعصابش رو خورد میکرد، تصمیم مییگیره که اگه تا یک دقیقه ی دیگه کسی براش غذا نیاره، بره بلا و ویولت رو بخوره!

تیک تاک.. تیک تاک! داننننگ!
اژدها نگاهی به ساعتش می ندازه و میبینه که دم اژدهای توی ساعت داره گذشت یک دقیقه رو نشون میده. بنابراین بلند میشه و میره طرف بلا که هاپالی هپوش بکنه.

رودولف و مانتی و بقیه داشتن از پشت شیشه به بلا هشدار میدادن، ولی بلا حواسش به ویولت بود و اصولا اگه دنیا رو آب میبرد، ایشون متوجه نمیشدند!

اژدها دیگه به بلا رسیده بود! بلا احساس میکرد پشت گردنش داغ شده. هنوز میخواست بگه که بخاریای رو خاموش کنن که...

گوپس!

آخ!

هییییع!

نکات مهم صداشناسی: صدای اولی، صدای ریختن سقف بر روی اژدها بود! صدای دومی، ناله ی اژدها و صدای سوم، آهی بود که از نهاد کریچر بلند میشد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵
#77

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
(نکته:مانتیمورت ترکیبی از مانتی کور و ولدمورت فرزند خوانده بلاتریکس و رودولف است.)
---------------------------------
جمعیت داخل کافه که تا چند لحظه قبل مشغول خوردن و نوشیدن بودند با ورود اژدها درگوشه ای از کافه جمع شده بودند و از ترس به خود میلرزیدند.
بلا سعی میکرد جلوی رودولف را که هر لحظه آماده حمله به اژدها بودبگیرد.

-خودتو کنترل کن رودولف.اون اژدهاست.اگه بری جلو ممکنه یک لقمه چپت کنه.
صورت رودولف از شدت خشم سرخ شده بود.جمعیت پناه گرفته در گوشه کافه سعی میکردند بدون ایجاد کوچکترین صدایی خود را به در نزدیک کنند.اژدهاکه کاملا خسته به نظر میرسید روی نزدیکترین صندلی نشست.ولی نشستن اژدها با تکه تکه شدن صندلی چوبی کهنه همزمان بود.بلا با ترس و لرز صندلی دیگری را به اژدها تعارف کرد.
مادام رزمرتا چهار دست و پا از لابلای میزها خود را به بلاتریکس رساند.

-بلا...هی بلا...میشه ازش بخوای کمی آرومتر نفس بکشه؟اون داره میزای منو میسوزونه.ضمناازش بپرس چیزی میل نداره؟هر چی باشه اونم مشتریه.
بلا با عصبانیت و نگرانی به اژدها نگاه میکند:چرا خودت این کارو نمیکنی؟
مادام رزمرتا سرش را بلند کرده و متوجه نگاه خیره اژدها به خود میشود.
-اوه..جناب اژدها.خیلی خوش آمدید.منم الان داشتم میومدم خدمت شما.به نظر خسته میرسید.چیزی میل دارین؟پیتزا خفاش؟ساندویچ تک شاخ؟نوشیدنی؟

اژدها بدون توجه به رزمرتا رو به بلا که درحال پاک کردن اشکهای مانتی است میکند:من از راه خیلی دوری اومدم.برای دیدن مانتی و شما انسانهای پست کاری کردین که اون از من بترسه.قبیله من این اشتباه شما رو نمیبخشه.من نمیخوام بیشتر از این برادرم رو بترسونم.ترجیح میدم کمی صبر کنم تا اون بزرگتر بشه.مطمئنم که چند سال بعد خودش متوجه میشه که به جمع شما تعلق نداره.ولی همونطور که این پیرزن(اشاره به رزمرتا)گفت من خسته و گرسنه هستم.و قبل از رفتن باید یک غذای حسابی بخورم.
بلا با دستپاچگی به طرف آشپزخانه کافه میرود:رزمرتا کمکم کن.هر چی داری بیار.باید جناب اژدها رو کاملا سیر کنیم.
بافریاد اژدها دیوارهای کافه به لرزه در می آید:شما جادوگران پست فکر میکنید من حاضر به خوردن غذاهای پخته و کثیف شما هستم؟

رزمرتا که مشخص بود هنوزکلمه پیرزن را فراموش نکرده با اکراه به میز اژدها نزدیک میشود:خوب..شما چی میل دارین؟من فورا براتون آماده میکنم.
-فکر میکردم تو هاگوارتز این یکی رو یاد گرفته باشین.غذای من کاملا مشخصه.انسان...یک انسان کامل یک وعده غذای من رو تشکیل میده.دو انسان نابالغ هم کافیه.ولی زود باشید که کم کم داره تحملم تموم میشه.

صدای همهمه فضای کافه را پر میکند.
بلا به گروهی از اسلیترینی ها که در حال خروج از کافه بودند نزدیک میشود.
-صبر کنین ببینم.کجا دارین میرین؟من کی رو بدم این بخوره؟
بلیز درحالیکه درکافه را میبندد:نمیدونم.این مشکل توئه.خودت حلش کن.به نظر من ویولتو بده بهش.تازه وارد ریونکلاو شده و بود و نبودش فرقی نمیکنه.
بلا نفس عمیقی میکشد.نهایت سعی خود را برای زدن لبخند به کار میبرد و به جمعیت گوشه کافه نزدیک میشود.
-سلام ویولت حالت خوبه؟
ویولت بی خبر از نقشه ای که بلا برای او کشیده با ترس لبخندی میزند.



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
#76

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-----يك ساعت بعد-----
مادام رزمارتا وديگران بطور مخوفي خسته وارانه گوشه كافه واررفته اند ومردم مهربان گريفيندور-ايشششش-مشغول بادزدن اين عزيزان هستند درحالي كه همه به مالي بطور خيلي خشني چشم غره ميروند!!!
همه:
مالي:
ملت خشانت پرور اسلي درحالي كه همه دوربليزجمع شده اند مشغول برقراري تماس تلفني با بيمارستاني هستند كه لردجامعه دران بستري است ولي خطوط تلفن كه از نفهم هم نفهم ترهستند به هيچ عنوان شرايط رادرك نكرده به هيچ عنوان آنتن نميدهند:
-دستگاه مشترك مورد نظرخاموش است!!!
- اي بر پدر بوقيت لعنت گراهام بل!!!
رودولف طي يك حركت انتحاري تلفن راازدست بليز ميگيرد وخودمشغول شماره گرفتن ميشود ولي بطور ناگهاني توسط همسر مهربانش بلاتريكس مورد حمله قرار ميگيرد:
-به كي داري تلفن ميزني؟
-مامان!!!
-مشترك مورد نظردردسترس نميباشد!!!
-بوق برتوباد گراهام بل!!!
ملت خشانت پرور همچنان مشغول شماره گرفتن تلفن فراارزشي لردهستند...مانتي وگل گوشتخوار وباسيلسك درگوشه اي از كافه معصومانه مشغول بازي با مهمانان ارجمند كافه هستند...بازي بسيارجذابي توسط مانتي طراحي وتوسط گل گوشتخوار درحال اجرااست...نام اين بازي نون بازي است!!!
قوانين اين بازي خيلي ساده است...عده اي از مهمانان ارجمند كافه دوريك دايره ميدوند...مانتي هركدام راكه خواست ميخورد وبعد نوبت گل گوشتخوار است...نقش باسيليسك دراين ميان همانند نقش بوق در بازي فوتبال است چون بازيكنان نيازبه تشويق دارند...خوب طفلكي هامگرچقدر سن دارند؟خسته ميشوند!!!
مالي كه اندكي سرحال آمده يك نگاه متعجبي به ملت بشدت مشغول اسلي مي اندازد وبعدباصداي بسياربلندي دزحدود خيلي بلند-بمن چه؟واحدشمارش جيغ رو يادم رفته-
ميجيغد:
-هريييييييييييييييييييييي
ملت اسلي قبل ازاينكه متوجه بشوند جريان چيه پنجره بطور مخوفي ميشكند،درهاازجاكنده ميشوند...كف كافه بطور شديدي درحدود زلزله 10ريشتري ميلرزد وبعد تمام شيشه هابطور مخوفي شكسته ميشود وازاينجور اتفاقات مهيب روي ميدهد...ملت اسلي به بلاتريكس نگاه ميكنند ولي بلاتريكس دركافه حضور فعال دارد ودارد رودولف رابشدت كتك ميزند...پس يعني كي ميتونه باشه اين موقع شب؟!
درهمين هنگام كله يك اژدهاي بسيارخفن درحد بسيار حجيم وارد كافه ميشود...اژدها يك كله دارد به اين بزرگي كه وقتي سرش راازدرداخل مياورد:
ملت اسلي:
ملت كافه:
اژدها خيلي مودبانه به دوروبرش نگاه ميكند وبعد باديدن مانتي نيشش تابناگوش بازميشود-فقط تصور كنيد اژدها نيشش تا بناگوشش بازشود...چه شود!!! -
-مانتيمورت!!!
-مانتي ترسيد...مانتي اژدها دوست نداره!!!
اژدهايك قيافه اي به خودش ميگيرد كه شبيه علامت سئوال ميشود:
-مانتيمورت منو يادت نمياد؟
-مانتي اژدها يادش نميايد...مامان كمك!!!
بلاتريكس وردولف جلوي اژدها ميروند ورودولف بشدت با اژدها دست به يقه ميشود:
-مگه خودت خواهرمادرنداري مزاحم بچه من ميشي؟
-مزاحم چيه؟من برادرشم!!!


ادامه بدهيم....


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۰:۳۳:۱۱

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
#75

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ویولت در حال تماشای آن صحنه شگفت انگیز بود که در یک لحظه همه جا با نور زردی روشن شد.مادام رزمارتا،مالی ویزلی،اسکاور و بقیه متفقین!(متحدین نه،اون یکی!)مانند چوب خشک شده و به زمین افتادند.دراکو در حالی که دستی به سرش میکشید گفت:این طلسم مال کی بود؟
سیبل در حالی که با تعجب به تصویر خودش در بلاتروف نگاه میکرد گفت:فکر کنم من بودم.داشتم بهش فکر میکردم یهو همه خشک شدن!
بلا با تعجب نگاهی سیبل کرد و گفت:نمیدونستم غیر از نگاه کردن به اون گوی بلورین کار دیگه هم بلدی!
ایوان از روی افراد تاکسیدرمی شده روی زمین رد شد و به جمع بقیه پیوست.به نظر میرسید اسلیترینی ها از این اتفاق ناراحت نشده بودند.حتی خوشحال هم بودند که اندکی شلوغ کاری اضافه انجام داده بودند!
ایوان رو به دراکو گفت:حالا با اینا چیکار کنیم؟
دراکو برای تنوع چندتا ظرف را توی سر مالی ویزلی خورد کرد و بعد گفت:همین طوری که نمیتونن بمونن.اینطوری اصلاً خوش نمیگذره.ما برای تفریح بهشون احتیاج داریم!
اعضای اتحاد:
یک ساعت بعد:
مادام رزمارتا در حالی که با دستمال ته زمین را برق مینداخت به مالی غر زد:آخه حالا وقت غیرتی شدن بود؟داشتیم میسوختیم و میساختیم ها!حالا کی میخواد بدون جادو زمین بشوره!
مالی که یکدسته لیوان را برق می انداخت گفت:تقصیر من چیه.یه لحظه یکی گفت اون پسره دشمن هری جونمه منم جو گیر شدم.
ایگورششمین لیوان را بعد از تمام شدن به دیوار مقابل که اسکاور به عنوان صفحه امتیاز دهی به ان نصب شده بود پرتاب کرد!لیوان با یک حرکت قوسی به سمت صورت اسکاور رفت و به محلی خورد که زمانی در آن یک دماغ نصب شده بود!
ایوان در حالی که دست میزد گفت:آفرین ایگور،همین طوری ادامه بدی میتونی بعد از لرد دوم بشی!
لرد در حالی که به جمعیت درون کافه نگاه میکرد گفت:به نظرتون اینا خیلی کند کار نمیکنن؟
افراد درون کافه همه مانند مورچه از این طرف به آن طرف میرفتند و همه جا را میسابیدند و برق می انداختند.مادام رزمارتا همان طور که کمرش را گرفته بود از روی زمین بلند شد و گفت:خوب دیگه.همه جا رو مثل آینه برق انداختیم.دیگه چه بهانه ای دارین؟
رودولف چوب دستی اش را به طرف در و دیوار کافه گرفت و همه جا دوباره کثیف و بهم ریخته شد!
رودولف:مثل اینه؟اینجا که هنوز کثیفه.کار کنین ببینم!
ملت:
اسلیترینی ها:
مالی رو به ویولت کرد و گفت:ویولت تو بیا این لیوانا رو بشور.از بس اینا رو پاک کردم دستام فلج شد!...


نقد اسکاور: خیلی جالبه!...من این همه نقد کردم برای کی بود اون وقت؟!!
این همه تاکید کردم که فاصله بده و پارگراف بندیت رو بهتر کن داشتم گل لگد میکردم؟!

شاید اصلا نقد پست قبلیت رو نخوندی...بهتره اونو بخونی و بعد یه نمایشنامه دیگه تویه این تاپیک بنویسی چون وقتی اشکالات عمدت برطرف نشه من چه چیز دیگه ای رو میخوام نقد کنم؟!...یکی یکی!

نقد پست قبلیت تویه همین تاپیک رو بخون(همین چند تا پسن قبل تر)...بعد یه پست جدید بزن تا اونو نقد کنم



ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۵:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.