هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سرانجام با تکیه به اصل " همسایه گان یاری کنید هزینه ی دوا درمون ولدی پرداخت شه!" ، دقایقی بعد کپه ای از سکه های طلا و نقره و سه نات هم از جیب بارتی و جیمز روی میز دکتر بر روی هم انباشته شد.
دکی لبخندی به سکه ها زد و درحالیکه چشمانش برق میزد گفت:
- نیازی به شمردن نیس...میتونید ببرینش!

یک ساعت بعد - خونه ولدی اینا!:

- خب ببینین ما ولدی فلج نمیخوایم! من خودمو کاندید اعلام میکنم!

فریاد اکسپلیارموس و کروشیوی آنیتا و بلاتریکس در هم آمیخت و طلسمی مرکب و مجهول! به سوی بلیز روانه شد.

در چند قدمی آنها، لرد که بر روی ویلچر نشسته بود، با چشمانی همچون چشمان گربه ی چکمه پوش به دست و پای ملت چشم دوخته و حسرت میخورد.

سرش را پایین انداخت و با بغض به یک جفت پا با کفش های اسپرت که به سمتش می آمد خیره شد، صاحب کفش نزدیکتر شد و سپس به وضوح صدای بارتی را شنید:
- بابایی... میگن تو فلج شدی! راس میگن؟ ههه! بابایی فلج شده! ههه! دو نقطه دی! دو نقطه دی! دو نقطه دی!

لحظاتی بعد یک جفت کفش خاک گرفته و قدیمی جای پاهای بارتی را گرفتند، لرد سعی کرد سرش را بلند کند تا او را ببیند اما نمیتوانست، اگرچه احتیاجی نبود:

- ارباب نگران نباش بابا درشت میشه این همه فلج تو دنیا، فقط تو نیشتی که باژ خداتو شکر کن تو که وضعت خوبه، من تو تلویژیون دیدم تو سنت مانگو یه کچله رو بشتری کرده بودن خیلی اوضاعش داغون بود ژون تو....
مورفین در حالیکه تن صدایش آرام و آرام تر میشد از او دور شد.

اینبار کتانی های سفید و شیکی در مقابل لرد ایستاده بودند، اما دیگر نیازی به بالا بردن سر برای شناسایی نبود، نصفه ریش سفیدی که تا روی زانوهای فرد مذکور رسیده بود بیانگر همه چیز بود:

- ععع...تامی من نیومدم بهت روحیه بدم و اینا مث بقیه، ولی خب امیدوارم درک کنی که جامعه ی جادوگری دیگه تو رو نمیخواد، خب کدوم آدم عاقلی یه لرد فلج رو قبول داره آخه عزیز من... امممم ... خلاصه اینکه من تصمیم گرفتم خونه ریدلو بالا بکشم ، خودم هم بشم لرد ؛ تو هم فلجی و من ولی سالم و سلامتم و دلت بره !

لرد:



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
هری پاتر محفلی ها را از خانه اش بیرون میکند و محفلی ها جایی بجز زیر زمین خانه ریدل برای اجاره کردن پیدا نمیکنند.زندگی مسالمت آمیز مرگخواران و محفلی ها باعث مسموم شدن لرد سیاه توسط غذایی که برای محفلی ها درست کرده بود میشود.
لرد توسط محفلیها و مرگخواران به بیمارستان برده میشود.طبق تشخیص دکتر لرد فلج شده و تنها داروی او مهر و محبت اطرافیانش است.دامبل برای پرداخت صورتحساب بیمارستان به پلنک دستور رفتن به خانه ریدل و آوردن دسته چک لرد سیاه میدهد.پلک دسته چک را برداشته و متوجه جوایز وسوسه کننده بانک ملی جادوگران میشود.
------------------------------------------
پلنک مگاهی به دسته چک انداخت.
-برم؟نرم؟بمونم؟کلا دیگه نرم؟اصلا استعفا بدم؟دامبل با ریشش دارم میزنه...ولی مهم نیست.1000 دستگاه جارو و 100000گالیونو عشقه.هر طور شده باید ثبت نام کنم.

پلنک سوت زنان دسته چک را در جیبش گذاشته و بطرف بانک حرکت میکند.

سنت مانگو:

دامبلدور عصبی و کلافه در راهروی بیمارستان قدم میزد.
-آنیتا...این پلنک برنگشت؟دوساعتی میشه که رفته.

آنیتا با دستمالی ابریشمی اشکهایش را پاک کرد.
-نه بابا...هنوز برنگشته.طفلکی ارباب.خسته شد.ببین چطوری نگات میکنه.مگه دکتر نگفته بود بهش محبت کنین؟بیا محبت کن دیگه.

دامبلدور با نفرت نگاهی به چهره لرد سیاه انداخت و غرغر کنان از اتاق خارج شد.
-خیلی از ریختش خوشم میاد حالا محبتم باید بکنم.مگه یه جا تنها گیرش نیارم.کجا موند این پلنک؟

پرستار جوانی به دامبلدور نزدیک شد.
-ببخشید...آقای دکتر گفتن ازتون بپرسم که شما بالاخره قصد دارین هزینه بیمارستانو بپردازین یا ما باید باروشای مخصوص خودمون بگیریمش؟

دامبل ناامیدانه نگاهی به محفلی ها و مرگخواران که در جو صمیمانه ای در سالن انتظار سرگرم بازی یه قل دو قل بودند کرد.
-هی..شماها...جیباتونو بگرین ببینین چقدر پول دارین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۳:۳۲:۲۶



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
پلنگ آرام آرام خود را روی زمین می کشید تا به تواند از دست نجینی فرار کند .
در همین حال به یاد آورد .

بابا من پلنگم یه مار که ارباش ولدی کچله می خواد به پلنگ محفل چی کار کنه .
پلنگ :
نجینی : ( در ذهن نجینی ) ای خدا من فقط هیکل گنده کردم حالا با این یوز پلنگ وحشی چه غلطی کنم .
پس به سوی پلنگ بر گشت و

پلنگ : چرا این ماره از من ترسید یعنی این همه خوف بودم خودم خبر نداشتم !
پس دست چک سیبای (تبلیغ بانک ملی ) ولدی رو برداشت و به سوی بیمارستان حرکت کرد .
در راه چشمش به تبلیغات بانک افتاد .

1000 دستگاه جاروی پرنده آذرخش
و
100000 گالیون جایزه نقدی بخشی از جوایز بانک ملی جادوگران .
مهلت ثبت نام تا آخر همین ماه .

می گم این ولدی جای نمی خوابه زیرش معجون بره این ولدی از همان موقعه هم به آذرخش عله حسودی می کرد .

ناگهان فکری به مغز پلنگ خطور کرد به دست چک ولدی نگاه کرد و


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
همهمه در بيمارستان ادامه داشت و آنيت و بلا به نوبت سوپ و كمپوت به حلق لرد فرو مي كردند.دامبل و فليت نيز متفكرانه روي صندلي بيمارستان نشسته بودند و به افرادي كه گذر مي كردند مي نگريستند.

مرگخوارا هم جميعا گريه مي كردند و ساير محفلي ها هم خوشحال بودند.

گرابلي به سرعت راه افتاد تا از بيمارستان خارج بشه و به سمت خانه ريدل ها آپارات كنه.
به سرعت خودش رو به خارج از بيمارستان رسوند و به سمت خونه ي تامي آپارات كرد، در همان لحظه خودش رو بيرون در منزل ولدي يافت. هوا سرد بود و رو به تاريكي مي رفت. گرابلي خيلي سردش بود و به همين دليل دستش لرزيد و طلسمي كه به سمت در فرستاد عوضي اجرا شد و نصف در به طرز عجيبي تركيد.

گرابلي در خانه را(نصف در رور البته)باز كرد و به آرامي وارد شد، به دليل خساست ولدي هيچ چراغي روشن نبود كه نكنه خدايي نكرده قبض اضافي بياد.

گرابلي بالاخره كليدي را پيدا كرد تا چراغ ها رو روشن كنه، اما همين كه كليد رو زد....همين كه كمي نيرو وارد كرد تا كليد رو رو به پايين فشار بده...هيچ اتفاقي نيفتاد و فهميد برقا رفته.()

گرابلي پس از مدتي گشتن در كيفش موبايل سوني اريكسونش رو پيدا كرد و با استفاده از چراغ قوه اون تونست يك عدد شمع پيدا كنه و خلاصه مشكلش تا حدودي حل شد.

بالاخره به راه افتاد تا دسته چك ولدي رو پيدا كنه به سمت اتاق ولدي حركت كرد و سعي داشت راهش رو پيدا كنه كه ناگهان پايش به چيزي گير كرد و محكم به رمين خورد و به دنبال اون يكي از گران ترين ظروف ولدي نيز افتاد و با صداي مهيبي شكست.

گرابلي به سرعت بلند شد تا ببينه پايش به چي گير كرده كه افتاده، ناگهان نجيني را ديد كه جلوي وي قد علم كرده بود....


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۱۶:۲۳:۳۶

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۴۱ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دامبل نگاهي بس متفكرانه به كاغذ مذكور انداخت و در يك حركت انتحاريك، 267 اُمين سكته رو هم رد كرد و در اينجا بود كه ملت دست و سوت زدن و از طرف گينس اومدن و گفتن ركورد خودشو دوباره شكسته و بهش كاپ دادن و كلي تحويل و ايناها و بعد رفتن!





_ خب باب بزرگ، اينبار چرا سكته زدي؟

دامبل چهره اي بس ناراحتانه به خودش ميگيره و بعد از مدتي با شيطنت خاصي ميگه:


_ براي اينكه طاقت نداشتم تامـــــــــــــــــي رو در چنين وضعيتي ببينم!


ملت همه تحت تاثير و به قول ادي ماكاي، تحت تكثير! قرار گرفتن و رفتن تو خط گريه و ماتم و حلوا!


در اين بين كه همه مخصوصا بلا بيتابي ميكردن، دامبل به پورفسور پلنگ اشاراتي مخصوص ميكنه!


پلنگ : :

دامبل:

پلنگ: :


دامبل ديگه در اين لحظه حرصش در مي ياد، يقه ي پلنگ رو ميگيره و ميره در گوشش ميگه:


_ گوش كن، ميري دسته چك ولدي رو برميداري مي ياري! حلههه؟


پلنگ موافقت ميكنه و در اون گيرودار، ميره خونه ولدي كه دسته چك رو پيدا كنه.



البته لازم به ذكر نيست كه در اين گير و دار، آنيتا و بلا مثل 2 تا خواهر شده بودن و داشتن با همكاري هم، شرايط رو براي ارامش لرد، فراهم ميردند. و در اينجا بود كه باز گينس دست به كار شد و اين واقعه رو ثبت كرد، ثبت كردني!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۳:۲۳ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ملت مرگخوار و محفلی همه با هم بطرف تخت لرد حمله ور شدند.

-ارباب حالتون خوبه؟
-اسمشو نبر،مردی؟

بلاتریکس اشک ریزان سعی میکرد پرستارها را از تخت لرد دور کند.
-کروشیو....کروشیو...گفتم کروشیو..برین کنار..دست بهش نزنین.آی خانوم.دستتو بکش کنار.خودم فشار خونشو میگیرم.آهای..تو اونطرف داری چیکار میکنی؟

لرد سیاه ضعیف و بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود و با چشمان متعجب و خشمگین به هیاهوی دور و برش نگاه میکرد.

دکتر جوانی از اتاق عمل خارج شد.
-خب...همراه مریض؟

بلاترکیس فورا مقادیر زیادی محفلی و مرگخوار را به زور کنار زد و به دکتر نزدیک شد.
-منم آقای دکتر خواهش میکنم راستشو بگین.من طاقتشو دارم.

دکتر نگاهی به یادداشتهایش انداخت.
-خب..مریض فلج شده.

بلا چوب دستی دالاهوف را گرفت و به دکتر حمله کرد.
-کروشیو کاداورا...الهی خفه بشی...الهی خودت فلج بشی...یه مقدمه ای چیزی.نمیگی قلب من طاقت نمیاره سکته میکنم؟

مرگخواران به سختی دکتر را از دست بلا نجات دادند.دکتر عینکش را روی چشم جابجا کرد.
-خودتونو کنترل کنین.این وضعیت موقتیه.بیمار الان احتیاج به مراقبت و محبت داره.سعی کنین عصبانیش نکنین.بهش برسین.آرامششو به هم نزنین.

صدای فریاد دامبلدور از طبقه پایین به گوش رسید.
-تاااااااااااااااااااامی...تامممممم...کجایی؟

طولی نکشید که دامبل و جیمز بهمراه گل و کمپوت سر رسیدند.دامبل به طرزی کاملا مصنوعی خودش را روی لرد سیاه انداخت.
-الهی بمیرم تو رو تو این وضعیت نبینم...

لرد سیاه سرش را بشدت تکان داد.
-آهای...یکی اینو از من جدا کنه میزنم لت و پارش میکنما.

بلاتریکس دامبل را بلند کرد.
-ارباب..شما در حال حاضر حتی نمیتونی یویوی جیمز رو هم لت و پار کنی.الهی بلا فدای دست و پای بی حرکتتون بشه.هر کی رو خواستین بگین خودم براتون لت و پار میکنم.

دکتر کاغذی به طول دو متر به دست دامبلدور داد.
-بعد از تصفیه حساب میتونین بیمارتونو ببرین.




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
دامبل که با شنیدن این حرف از جیمز نا امید شد سرش رو به سمت اون برگردوند و گفت:
- عزیزم، تو خیلی به مغزت فشار نیار؛ اگر هم بهت بر نمی خوره دیگه تز نده.

جیمز که باشنیدن این حرف کمی دپرس شد، سرش رو زیر انداخت و کنار دامبل راهی شد و همین طور که قدم می زد به حرف دامبل می اندیشید:
- ببخشید اوسا...چرا گفتین تز ندم؟

- تو یعنی واقعا نفهمیدی؟

- خب...نه.

- اگر دقت کنی می بینی رولینگ خودش گفته ولدی فقط بوسیبه هری می میره، اوکی؟

- اونوقت چرا گفتین تز ندم؟

- بی خیال.

در همین زمان بود که به یک گلفروشی رسیدند.دامبل ابتدا وارد شد و پس از ده دقیقه با یک دسته گل بسی بزرگ بیرون اومد، کنار گلفروشی هم یک سوپر بزرگ بود.جیمز نیز پرید و با تعداد متعددی کمپوت برگشت.

بالاخره آندو تصمیم گرفتند که کار رو تموم کنند و به سنت مانگو برن، و به سمت بیمارستان حرکت کردند.در تمام راه دامبل مشغول توضیح دادن مسئله ولدی برای جیمز بود که فقط باید بوسیله هری کشته بشه.

پس از نیم ساعت به ویترین قدیمی رسیدند و وارد شدند.همه ملت مرگخوار بصورت ناجوری زاری می کردند و منتظر خروج لرد بودند.

دامبل:آنیت...آنیت بیا

- بالاخره اومدین؟

- آره چی شده؟

- ولدی از گردن به پایین کلا فلج شده، دکترا می گن احتمالا کار فلیت درایوره.

- خب می خواستی بگی فلیت پاش اصن به پایین صندلی هم نمی رسه،چه برسه به پدال و اینا.

- راست می گی، اصن به این موضوع فکر نکرده بودم.

فلیت کمی آنطرف تر:

در همین حین لرد رو آوردن بیرون و او واقعا فلج شده بود و امکان داشت روند داستان رو بهم بریزه؛ به همین دلیل ملت...

7 از 10!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۸:۳۶:۰۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۵۴ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
در یک لحظه تمام مرگخواران به دور لرد حلقه می زنند، در حالیکه دستپاچه نشون میدادن، لرد را در آغوش گرفتند و به سوی طبقه بالا خانه ریدل ها حرکت کردند.

بلاتریکس که پشت سر آنها، ردا و پستونک لرد را در دست داشت، اشک ریزان به دنبال شان حرکت کرد.

محفلیان در حالیکه همچنان قهقهه می زدند، با اشاره دست دامبل سکوت میان شان بر قرار شد. آنیتا سکوت رو شکست:

- آخی...بیچاره وقت کاشت مو گرفته بود برای امروز عصر...

آنیتا این بار اشک ریزان ادامه داد:

- پس منتظر چی هستین؟ چرا نمیان دنبال اونا بریم سنت مانگو...

محفلیان در حالیکه همچنان بهجهت یافتن پاسخ چرای رفتن به سنت مانگو بودند و فسفر می سوزاندن، سر انجام جیمز از میان آنها IQ اش جوانه زد و گل ومیوه داد و پرسید:

- خب برای چی ما باید بریم سنت مانگو؟!

آنیتا: خب برای این که لرد نمیره... یادت رفت رولینگ چی گفت..خود هری باید اونو بکشه...


سه ساعت بعد، لندن

محفلیان در حالیکه چوبدستی های خود را غلاف نموده بودند، در میان انبوه جمعیتی از ماگل ها به سمت ویترین متروک و ورودی سنت مانگو گام بر می داشتند:

فیلت ویک: احسنت...احسنت...پیشرفت رو نگاه کن... ماگل ها با ماشین خورشیدی میان...ما هنوز جارو داریم...

و با انگشت دستش به ماشین بیضی شکلی که در سوی دیگر خیابان پارک بود اشاره کرد. چند ماگل جوان که شامل مذکر ومونث بودند در حالیکه قهقهه هایی سر میدادن بامحفلیان اشاره کردند:

-اوه اینا رو باش...شنل هاشون رو ببین...
- ریش اون یکی رو ببین... قد اونو باش...

شش جوان ماگل دور محفلیان حلقه زدند. درحالیکه همچنان سرخوش و شاد نشان می دادند دوربینهای عکاسی خود را بیرون کشیدند:



جیمز: آآآآآ... معروف شدیم...یویوهای بیشتری واسه فروش می تونم تبلیغ کنم...

همزمان شش جوان دستگاه های کوچکی را از جیب خود بیرون کشیدند. همزمان همه محفلیان چوبدستی های خود را بیرون کشیدند:

-هوی هوی هوی...آروم باشین...موبایله...با چوب میخواین دعوا کنید...

فیلت ویک:هوووم...آلبوس...فکر می کنم داره به تمدن ما جادوگرها توهین میشه...

آلبوس بدون توجه به حرف فیلت ویک جلو رفت و در حالیکه دست به دور گردن پسر جوان انداخته بود،موبایل وی را قرض کرد:

0426689889675757990464778679679809805743545645

- الو....بلا خودتی...
- الو...شما؟! آقا من متاهل هستم..مزاحم نشو...
- بوقی منم...دامبل...
- ئه بستنی قیفی...خودتی؟ از گوشی کی میزنگی؟ چقدر گفتم جادوگرسل بگیر...
- گوش کن چی میگم باکتری...حال تام من خوبه؟ ما لندن هستیم... نزدیک سنت مانگو...
- ارباب رو زیر عمل جراحی از 76 ناحیه قرار دادن...الان هم بیهوشه...
- ما میایم عیادت...زت زیات...

دامبل در حالیکه گوشی را کف دست ماگل گذاشت به همراه محفلیان به سوی ویترین متروک گام برداشت. همگی به مقابل ویترین رسیدند. جیمز در گوش دامبل چیزی زمزمه کرد.

دامبل: شما برین...منو جیمز میریم گل و کمپوت بخریم...

محفلیان یکی پس از دیگری از شیشه جادویی ویترین عبور کردند.

جیمز: خب...یه گل که خفه اش کن... یه گل سمی... اگر هم نداشت...جادوش می کنیم...
و به فروشگاه گل فروشی در سوی دیگر خیابان اشاره کرد.


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۷ ۱۰:۳۴:۱۱

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۶ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
جمع محفلی ها با دیدن صحنه غریو شادی رو سر دادن! از اون طرف هم بلاتریکس داشت از این صحنه به یاد ماندنی و ناب ، عکس یادگاری می گرفت!

ولدی چوب دستیش رو میگیره به طرف ( ) و با یک ورد کوتاه ردا دوباره به شکل قبل بر میگرده و ولدمورت هم سر جاش دوباره میشینه.
ولدی : آلبوس ، غذاتو بخور! صبحانشو دادم سفارشی برات بزنن!

آلبوس میخواد دستش رو ببره به طرف ظرف غذا که پای آنیت ول میشه و میخوره به میز ( بعد ها مشخص شد که پاهای آنیت و ولدی با هم زد و بند داشتن ، پای آنیت در رفته! ) تمامی طرف ها میپره رو هوا و محتواشون با هم قاطی میشه ، بعد از چند لحظه دوباره غذاها جلوی افراد میفته با این تفاوت که محتوا ، محتوای قبلی نیست!

آلبوس یک قاشق صبحانه میخوره!
ولدی :
آلبوس دومین قاشق رو هم میخوره!
ولدی :
آلبوس سومین قاشق رو میخوره و خطاب به ولدی میگه : تامی ! خیلی خوشمزس! تو هم یک قاشق بخور!
و بدون اینکه مجالی به ولدمورت بده یک قاشق از ظرف ولدی جدا میکنه و میچپونه تو دهنش!
ولدی یکم غذا رو میجوه ، ابتدا صورتش به بنفش ، بعد به صورتی و بعد به سبز تغییر رنگ میده و دمر میفته روی زمین!

بلا : جــــــــــــــیــــــــغ!
محفلی ها حیران و خوشحال ، به ولدی نگاه میکنن و میزنن زیر خنده!
_

آنیت که استثنا در بین محفلی ها بود ، با نگرانی بر روی ولدی خم شده بود ( دقت کنید ولدی بیهوشه ) و گفت : باید ببریمش سنت مانگو!
محفلی ها همراه با مرگ خوار ها :

جیمز : من دوست ندارم بیمارستان ، من دوست ندارم آمپول ، من دوست ندارم شل کردن!

موری کرگدن(!!) : خیلی خب جمعش کنین ببریمش! نباید لرد سیاه آسیبی ببینه!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۶ ۱۹:۴۹:۱۱


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۶ مهر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
آنیت در حالیکه دو چشم به او خیره نگاه می کردن (؟!) ، از جایش بلند شد و به سمت تلفنی که بصورت کاملا بوقیانه ای اون ور بود ، رفت و چند تا شماره گرفت ... کمی صحبت کرد و دوباره به سمت میز برگشت و کنار یکی نشست و مشغول نگاه کردن به مرگخوارا شد و دائما سعی می کرد چشمانش را از چشمان سرخ و نافذ لرد دور نگه دارد .
لرد نیز دائما با صورتی گل کرده و در حالیکه شیشه شیرش که یه پستونکی ، چیزی () سرش وصل بود تو دهنش بود (؟!) به آنیت نگاه می کرد .

بارتی از سمت چپ لرد بلند شد و رو به لرد گفت : من گشنمه ... بازم می خوام .
- اوهونده هوندو نندو . اِع ... بذار کارمونو بکنیم

بارتی که گشنگی تمام هیکلش رو ضعفیده بود و اینا ، به لرد نزدیکتر شد و نزدیکتر شدن همانا و آویزون شدن بارتی از ردای لرد همانا () ... لرد که اصلا حواسش به بارتی نبود ، ناگهان با صدای جرررر !!! ای که در تمام سالن طنین انداز شد ، به خود آمد و ملت محفلی و مرگخوار را دید که به او با چشمانی گرد شده می نگریستند .

نگاهی به اطراف کرد و متوجه چیزی نشد ... کمی فکر کرد و آنوقت بود که به این شکل در آمد و از جایش بلند شد .
به محض اینکه از جایش بلند شد ، ردایش روی زمین افتاد . لرد :








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.