پشت در ایستاد.
طبق عادت همیشگی ردایش را مرتب کرد و دستی به سرش کشید.
در را باز کرد و وارد اتاق شد.
-پسرعموووووووووووووووووو!
برای چند ثانیه متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده. شخصی فریاد کشیده بود و روی او پریده بود و حالا داشت به شدت لای بازوهایش فشارش می داد.
سرش را کمی تکان داد تا قادر به نفس کشیدن بشود.
-ما...بغل شدیم!
...تو دیگه کی هستی؟ دست از سر ما بردار! یارانمان...
شخص غریبه، لرد سیاه را رها کرد...
البته نه کاملا!
با دو دست شانه هایش را گرفت و بشدت تکان داد.
-پسر عمو...خودتی...چقدر بزرگ شدی. البته هنوزم لاغری. ضعیف به نظر می رسی!
لرد سیاه...ضعیف به نظر می رسید؟
این جمله واقعا توهین آمیز بود. تصمیم گرفت با عصبانیت به گوینده نگاه کند. این کار را هم انجام داد...و نگاهش به چهره تازه وارد افتاد.
مردی رنگ پریده...بدون مو...بدون بینی...با چشمانی سرخ رنگ و مردمک های گربه ای!
-تو...چرا اینقدر شبیه ما هستی؟
لرد سیاه پرسید...و تازه وارد لبخند زد.
-چون پسر عموتم خب.
-ولی ما که از اول اینجوری نبودیم! با تلاش های شبانه روزی خودمون این شدیم.
پسر عمو قهقهه ای زد.
-اوه...چرا...یادت رفته. همیشه همینجوری بودی. همه ما همینجوری هستیم. کل قبیله.
-قبیله؟
-آره دیگه...ما از قبیله مورتیان هستیم. منم...استیو. تو هم لردی. مامانت این اسم رو روت گذاشت که فرد مهمی بشی. ولی نشدی خب. خل و چل شدی. ولی اشکالی نداره. الانم منو فرستادن که پیدات کنم و برگردونم به قبیله.
لرد سیاه گیج شده بود.
-ما تام بودیم...تام ریدل...مورتیان نمی شناسیم!
استیو شروع به توضیح دادن کرد.
-قبیله مورتیان یکی از قدیمی ترین قبایل جنگل های گوگوله...ما سالهاست اونجا به کشاورزی و دامداری مشغولیم. مردمانی زحمتکش و بی آزاریم!
-ولی ما آزار داریم.
اصلا هم زحمتکش نیستیم. اشتباه می کنی. ما جادوگریم. جادوگری بزرگ. الان می کشیمت.
استیو ضربه محکمی به پشت لرد سیاه زد.
-هی...تو هنوز جوگیری...بچگیاتم از این بازیا می کردی. جادوگر کدومه. اینا همش خرافاته. برای همین کارات بود که از قبیله طرد شدی. راه بیفت بریم که مامانت منتظرته.
صدای "ویز" ظریفی که در حال عبور بود، به گوش لرد سیاه رسید.
-آهان...اینه...این لینیه. یکی از یاران ما...الان بهش می گیم نیشت بزنه. پیکس...بر تو فرمان می دهیم. او را بنیش!
حشره آبی رنگ حتی نگاه هم نکرد. روی دسته مبل نشست. دستی به شاخک هایش کشید و با همان صدای "ویز" از سوراخ کلید در اتاق خارج شد.
-پسر عمو...ظاهرا یارت اهمیتی بهت نداد.
اگه ارباب بازیت تموم شد زودتر وسایلتو جمع کن بریم.
لرد سیاه چوب دستی اش را در آورد.
-باور نمی کنی...نه؟ ما جادوگریم! کروشیو!
صدای فریادی در اتاق نپیچید...
برای چند ثانیه، استیو به لرد خیره شد و لرد به استیو.
-پسرعمو...اوضاعت واقعا به هم ریخته...ولی نگران نباش. وقتی برگردی بین هم نوعانت بهتر می شی. اینا تاثیر آدماست!
لرد سیاه گیج شده بود.
-هم نوعان؟ یعنی...بازم از ما هست؟ این شکلی...مثل ما...
-گفتم که...کل قبیله همین شکلی هستن. یه قبیله ولدیان هم داریم که دشمنمون هستن. اونا هم دهن ندارن و گوشاشون بنفشه. اصلا نباید طرفشون بری. اونا بر خلاف ما، روی دو پا راه می رن.
لرد سیاه احساس وحشت کرد.
-روی دو پا راه می رن؟...مگه ما روی چی راه می ریم؟
استیو برای اولین بار از لرد کمی فاصله گرفت...پرشی کرد و روی دو دستش فرود آمد.
-خب معلومه...رو دستامون. آخه کی ممکنه رو پاهاش راه بره؟ بعد با همون پاها غذا می خورن. غیر بهداشتیا!
در حالی که لرد ناخودآگاه به دستان نرم و لطیف خودش نگاه می کرد، استیو به توضیحاتش ادامه داد:
-روی پا فقط می شه برای چند دقیقه وایساد. اگه بخوای از سرت هم می تونی برای حرکت استفاده کنی. ولی توصیه نمی کنم...بعد از سی متر دچار خونریزی مغزی می شی...اصلا اتفاق خوبی نیست. راستی الان فصل دروئه. مامانت یه داس خوب برات کنار گذاشته. وقتی برگردی کلی کار در انتظارته. خواهر و برادرات هم که زیادن. فکر نمی کنم تو خونه جایی برات داشته باشن. مشکلی نداری تو اصطبل بخوابی که؟...اسبا بوی خوبی نمی دن...ولی خوب اصطبل رو گرم می کنن.
خونریزی مغزی...اصطبل...داس...
لرد سیاه احساس سرگیجه می کرد...و استیو به حرف زدن ادامه می داد.
-درآمد زیادی نداریم. چون دام هامون خوب پرورش نمیابن. همشون تو سه ماهگی می میرن. وقتی که سرشونو از بدنشون جدا می کنیم که برای حمام سه ماهگی ببریم.هنوز دلیلشو نفهمیدیم. ولی به همین دلیل غذای کافی برای خوردن نداریم. تو چغندر دوست داری؟ تو جنگلمون چغندر زیاده...خام، پخته، کال، کرمو...
صدای استیو در سرش می پیچید. سرگیجه اش شدید تر شد...و بعد از چند لحظه، با صدای بلندی روی زمین افتاد.
به محض افتادن، چشمانش را باز کرد...
داخل تختخوابش بود.
تختخواب گرم و راحتش.
-عجب...خواب...بدی...ما وحشت کردیم!
نفس راحتی کشید. او لرد سیاه بود. بزرگترین جادوگر تمام دوران ها.
چند ضربه به در اتاقش خورد. برای لحظه ای ترسید.
-کیه؟
صدای ناشناسی از پشت در به گوشش رسید.
-صبحانه آماده اس.
دوباره نفس راحتی کشید. باید هم همینطور می شد. همه در خدمت او بودند.
-ما...الان میاییم.
سکوت برقرار شد...و بعد از چند ثانیه، دوباره صدای ناشناس را شنید.
-زود باش... لنگ ظهر شد. استیو چند ساعته که منتظره. دستاش خسته شد. می گه زودتر وسایلتو جمع کنی و بری که قبل از غروب به جنگلتون برسین. می دونی که مورتی...فصل دروئه!