هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ جمعه ۳ اسفند ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
وارد اتاق شد. روى مبل کوچکى که کنار پنجره ى خاک گرفته اى بود نشست.
روى پنجره ى خاک گرفته،آنقدر کثيف بود که نميشد حتى ديد کمى را هم به بيرون داشت.
با نوک انگشتان ظريفش خطى را روى پنجره کشيد.
به نوک انگشتش نگاه کرد،خاکى شده بود.
سعى کرد از همان خط ظريف بيرون از خانه را تماشا کند،بيرون برف نميباريد،بارانى درکارنبود،اما هواسرد بود.
از لرزش خفيف درختانى که ديگر هيچ لباسى به تن نداشتن متوجه ى اين موضوع ميشد.
چشمانش را از بيرون پنجره گرفت و به داخل خانه نگاه کرد.
کلبه ى کوچکى بود ،چيزى بجز يک ميز نهارخورى چوبى ،تلويزيون قديمى،ويک تابلوى خاک خورده نبود.
به گوشه هاى خانه که دقت ميکردى،متوجه ى تارهاى عنکبوتى که خيلى قديمى هم نبود ،ميشدى.
اين کلبه حس بدى به او ميداد ،او جايى که حس بدى داشته باشد،نخواهد ماند...

اما چرا از آنجا نميرفت؟
مگر آن کلبه ى قديمى زشت و کوچک چه داشت؟
اصلا آنجا کجا بود؟
کتابى که روى ميز بود را باز کرد ،کتابى به سياهى شب که با رنگ سرخ چيزى را در خود به نمايش گذاشته بود.

هرگز فراموشت نخواهم کرد...
حتى ميان سيلى از خون...

و زمانى که اسارت عشق عذاب آور ميشود..
تورا خواهم ديد ميان اشک هاى خون آلودم...


کلمات کتاب را با صداى بلند خواند، کتاب به سرخى خون شد.وبعد از ديدن چيزى در جنگل ،چشم هايش را از هم باز کرد.
بازهم آن خواب را ديده بود ،اما کلمات کتاب ناقص بودند ،هروقت ميخواست بيت بعدى شعر را بخواند،کل صفحه کتاب به رنگ خون در ميامد.
شايد نشانه اى درآن بود؟شايد.....
صداى در رشته ى افکارش را پاره کرد.
-ديانااااااااا.......پاشو ديگه چقدر ميخوابى ؟ارباب هممونو صدا زدن ميخوان ماموريت بدن زود باش پاشو بيا...

با صداى آرامى زمزمه کرد.
-باش.....

واتاقش را به مقصد تالار اصلى ترک کرد.

<<هرگز فراموشت نخواهم کرد...
حتى ميان سيلى از خون....
وزمانى که اسارت عشق عذاب آور خواهد شد...
توراخواهم ديد ميان اشک هاى خون آلودم..
و پيمان هرگز شکسته نخواهد شد...
مگر به هنگام اسارت دوباره ى ما..>>


ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۰:۴۹:۳۹
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۰:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۰:۵۸:۴۳
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۱:۰۳:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
پشت در ایستاد.

طبق عادت همیشگی ردایش را مرتب کرد و دستی به سرش کشید.
در را باز کرد و وارد اتاق شد.

-پسرعموووووووووووووووووو!

برای چند ثانیه متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده. شخصی فریاد کشیده بود و روی او پریده بود و حالا داشت به شدت لای بازوهایش فشارش می داد.
سرش را کمی تکان داد تا قادر به نفس کشیدن بشود.
-ما...بغل شدیم! ...تو دیگه کی هستی؟ دست از سر ما بردار! یارانمان...

شخص غریبه، لرد سیاه را رها کرد...
البته نه کاملا!
با دو دست شانه هایش را گرفت و بشدت تکان داد.
-پسر عمو...خودتی...چقدر بزرگ شدی. البته هنوزم لاغری. ضعیف به نظر می رسی!

لرد سیاه...ضعیف به نظر می رسید؟
این جمله واقعا توهین آمیز بود. تصمیم گرفت با عصبانیت به گوینده نگاه کند. این کار را هم انجام داد...و نگاهش به چهره تازه وارد افتاد.

مردی رنگ پریده...بدون مو...بدون بینی...با چشمانی سرخ رنگ و مردمک های گربه ای!

-تو...چرا اینقدر شبیه ما هستی؟

لرد سیاه پرسید...و تازه وارد لبخند زد.
-چون پسر عموتم خب.

-ولی ما که از اول اینجوری نبودیم! با تلاش های شبانه روزی خودمون این شدیم.

پسر عمو قهقهه ای زد.
-اوه...چرا...یادت رفته. همیشه همینجوری بودی. همه ما همینجوری هستیم. کل قبیله.
-قبیله؟
-آره دیگه...ما از قبیله مورتیان هستیم. منم...استیو. تو هم لردی. مامانت این اسم رو روت گذاشت که فرد مهمی بشی. ولی نشدی خب. خل و چل شدی. ولی اشکالی نداره. الانم منو فرستادن که پیدات کنم و برگردونم به قبیله.

لرد سیاه گیج شده بود.
-ما تام بودیم...تام ریدل...مورتیان نمی شناسیم!

استیو شروع به توضیح دادن کرد.
-قبیله مورتیان یکی از قدیمی ترین قبایل جنگل های گوگوله...ما سالهاست اونجا به کشاورزی و دامداری مشغولیم. مردمانی زحمتکش و بی آزاریم!

-ولی ما آزار داریم. اصلا هم زحمتکش نیستیم. اشتباه می کنی. ما جادوگریم. جادوگری بزرگ. الان می کشیمت.

استیو ضربه محکمی به پشت لرد سیاه زد.
-هی...تو هنوز جوگیری...بچگیاتم از این بازیا می کردی. جادوگر کدومه. اینا همش خرافاته. برای همین کارات بود که از قبیله طرد شدی. راه بیفت بریم که مامانت منتظرته.

صدای "ویز" ظریفی که در حال عبور بود، به گوش لرد سیاه رسید.
-آهان...اینه...این لینیه. یکی از یاران ما...الان بهش می گیم نیشت بزنه. پیکس...بر تو فرمان می دهیم. او را بنیش!

حشره آبی رنگ حتی نگاه هم نکرد. روی دسته مبل نشست. دستی به شاخک هایش کشید و با همان صدای "ویز" از سوراخ کلید در اتاق خارج شد.

-پسر عمو...ظاهرا یارت اهمیتی بهت نداد. اگه ارباب بازیت تموم شد زودتر وسایلتو جمع کن بریم.

لرد سیاه چوب دستی اش را در آورد.
-باور نمی کنی...نه؟ ما جادوگریم! کروشیو!

صدای فریادی در اتاق نپیچید...

برای چند ثانیه، استیو به لرد خیره شد و لرد به استیو.
-پسرعمو...اوضاعت واقعا به هم ریخته...ولی نگران نباش. وقتی برگردی بین هم نوعانت بهتر می شی. اینا تاثیر آدماست!

لرد سیاه گیج شده بود.
-هم نوعان؟ یعنی...بازم از ما هست؟ این شکلی...مثل ما...

-گفتم که...کل قبیله همین شکلی هستن. یه قبیله ولدیان هم داریم که دشمنمون هستن. اونا هم دهن ندارن و گوشاشون بنفشه. اصلا نباید طرفشون بری. اونا بر خلاف ما، روی دو پا راه می رن.

لرد سیاه احساس وحشت کرد.
-روی دو پا راه می رن؟...مگه ما روی چی راه می ریم؟

استیو برای اولین بار از لرد کمی فاصله گرفت...پرشی کرد و روی دو دستش فرود آمد.
-خب معلومه...رو دستامون. آخه کی ممکنه رو پاهاش راه بره؟ بعد با همون پاها غذا می خورن. غیر بهداشتیا!

در حالی که لرد ناخودآگاه به دستان نرم و لطیف خودش نگاه می کرد، استیو به توضیحاتش ادامه داد:
-روی پا فقط می شه برای چند دقیقه وایساد. اگه بخوای از سرت هم می تونی برای حرکت استفاده کنی. ولی توصیه نمی کنم...بعد از سی متر دچار خونریزی مغزی می شی...اصلا اتفاق خوبی نیست. راستی الان فصل دروئه. مامانت یه داس خوب برات کنار گذاشته. وقتی برگردی کلی کار در انتظارته. خواهر و برادرات هم که زیادن. فکر نمی کنم تو خونه جایی برات داشته باشن. مشکلی نداری تو اصطبل بخوابی که؟...اسبا بوی خوبی نمی دن...ولی خوب اصطبل رو گرم می کنن.

خونریزی مغزی...اصطبل...داس...

لرد سیاه احساس سرگیجه می کرد...و استیو به حرف زدن ادامه می داد.

-درآمد زیادی نداریم. چون دام هامون خوب پرورش نمیابن. همشون تو سه ماهگی می میرن. وقتی که سرشونو از بدنشون جدا می کنیم که برای حمام سه ماهگی ببریم.هنوز دلیلشو نفهمیدیم. ولی به همین دلیل غذای کافی برای خوردن نداریم. تو چغندر دوست داری؟ تو جنگلمون چغندر زیاده...خام، پخته، کال، کرمو...

صدای استیو در سرش می پیچید. سرگیجه اش شدید تر شد...و بعد از چند لحظه، با صدای بلندی روی زمین افتاد.

به محض افتادن، چشمانش را باز کرد...

داخل تختخوابش بود.
تختخواب گرم و راحتش.
-عجب...خواب...بدی...ما وحشت کردیم!

نفس راحتی کشید. او لرد سیاه بود. بزرگترین جادوگر تمام دوران ها.

چند ضربه به در اتاقش خورد. برای لحظه ای ترسید.
-کیه؟

صدای ناشناسی از پشت در به گوشش رسید.
-صبحانه آماده اس.

دوباره نفس راحتی کشید. باید هم همینطور می شد. همه در خدمت او بودند.
-ما...الان میاییم.

سکوت برقرار شد...و بعد از چند ثانیه، دوباره صدای ناشناس را شنید.
-زود باش... لنگ ظهر شد. استیو چند ساعته که منتظره. دستاش خسته شد. می گه زودتر وسایلتو جمع کنی و بری که قبل از غروب به جنگلتون برسین. می دونی که مورتی...فصل دروئه!





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
یک صبح بسیار زشت و سرد و تاریک زمستانی.
خانه ریدل ها غرق در سکوت و آرامش بود...تا این که شخصی تصمیم گرفت آرامشش را بر هم بزند!
-ای داد و بیداد و هواااااااااااار!

کراب مایل بود این فریاد را نشنیده گرفته و از صبح زشت زمستانی اش لذت ببرد. ولی نشد!

سو لی در حالی که دو دستش را روی سرش گذاشته بود، با وحشت به این طرف و آن طرف میدوید. در طول یکی از این دَوِش ها، در حالی که از جلوی کراب رد میشد و فریاد "بیچاره شدم" سر میداد، توجه کراب را به خود جلب کرد.

-آروم بگیر ببینم...چی شده؟ موهات میریزه؟ دچار میگرن عصبی شدی؟ شپش داری؟

سو هیچیک از دستانش را از روی سر برنداشت.
-کلاهِ لبه دارم...سر جاش نیست!

کراب غرق در تعجب شد. ملت عجب مشکلات بی معنی ای داشتند!
-همین؟

-رو کلاهم حساب کرده بودم.
-خب یکی دیگه بذار. تو که زیاد داری...
-رو اون کلاه حساب کرده بودم.

سو متوجه شد که قرار نیست کراب کمکی به او بکند. برای همین دست به سر به سمت دیگری دوید.
-ایست! از کجا میای و داری به کجا میری؟

سو ایستاد.
تاتسویا وسط خانه ریدل ها برای خودش ایست بازرسی زده بود. شمشیرش هم با جدیت کنارش ایستاده بود و برای عبور کنندگان سوت میزد.

سو پرسید:
-کلاهمو ندیدی؟

-دیدم. داشت اون وری میرفت.

شمشیر زد زیر خنده. سو کمی ناراحت شد.
-الان وقت شوخیه؟

ولی چهره تاتسویا کاملا جدی بود.
-شوخی نمیکنم. واقعا داشت میرفت. حتی به من سلام کرد. صداش هم...همچین...کمی برام آشنا بود.

سو به فکر فرو رفت...کلاهش هرگز به تنهایی و بدون او جایی نمیرفت. به کلاهش فکر کرد، و به سوء قصد کنندگان به کلاه!

و فریادی بلند تر از قبل سر داد!
-بااااااااااااااانز! ازت متنفرررررم! میکشششششششمت!



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۲۷ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
دستش را بر روی برجستگی های در کشید.
این در را بهتر از در خانه ی خود می شناخت.
در خانه ی ریدل.

امروز روز ی بود که مدت ها منتظرش بود روزی که بلاخره نشان مرگخواریش را می گرفت.
دست هایش میلرزید شاید از ترس یا شاید هم از شادی و خرسندی...

در خانه ی ریدل باز کرد اربابش انجا بود قدم هایی به سمت اربابش برداشت، با هر قدمی که بر می داشت تپش قلبش بیشتر می شد.

به اربابش که رسید در محضرش سر خم کرد و دستش را به سمت اربابش دراز کرد. چوب اربابش را روی دستش احساس می کرد.
که صدای غریبی شنید که متعلق به مرگخواران یا اربابش نبود.
- اشلی! پاشو گلوم پاره شد چقد می خوابی!؟

صدا صدای هرمیون بود و او نه در خانه ی ریدل بود نه اربابش انجا بود، و هرچه دیده بود به احتمال زیاد از وحشی ترین رویا هایش بود...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
هوا هنوز تاریک بود. اگر جای دیگری بود، قطعا مشکلی با تاریکی هوا نداشت؛ اما آنجا فرق می کرد. باورش نمی شد با پای خودش رفته بود. نیمه شب خود را به آنجا رسانده بود تا یک وقت دیر نرسد.

هنوز هم مطمئن نبود که کار درستی کرده است یا نه؛ ولی نمی توانست آخرین فرصت را از دست بدهد. بعد از مدت ها، قرار بود او را ببیند؛ اما خیلی چیزها از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند عوض شده بود. نه سو، سوی قدیم بود و نه پنه لوپه، پنه لوپه ی قبلی!

مدتی بعد از تمام شدن درسشان در هاگوارتز، فهمید که پنه لوپه عضوی از محفل ققنوس شده است. بعد از آن با خودش عهد بست تمامی خاطراتی که از دوست سابقش داشت را فراموش کند؛ دوستی که حالا، دشمن و مخالف عقاید او محسوب میشد...
از آن به بعد، دیگر پنه لوپه را جایی ندید و خبری از او نگرفت. تا چند روز پیش، که خبری را از دهان یکی از محفلی هایی که به تازگی به شکنجه گاه آورده بودند، شنید.

صدای بسته شدن درِ یک خانه، سو را از افکارش بیرون آورد؛ فوراً پشت تابلویی که در روشنایی روز، به خوبی میشد حروف کلمه ی گریمولد را روی آن دید، پنهان شد.

دخترکی قد بلند، با موهایی به سرخی آتش که در اطرافش پریشان بود، با حالی سرشار از اضطراب، چمدانی بزرگ را دنبال خودش روی زمین می کشید.

سو بعد از چند دقیقه ای که به کندی گذشت، جرئت پیدا کرد و خود را به چند قدمی پنه لوپه رساند.
کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. نمی خواست با ظاهری آشفته و نامناسب جلوی یک محفلی ظاهر شود. نفس عمیقی کشید و چشمانش را به انگشتان لرزانی که دور دسته ی چمدان قفل شده بودند، دوخت.
-پس واقعیت داره؟!

پنه لوپه جا خورد؛ فورا سرش را برگرداند و به دختر سیاه پوشی که با چشمانی پرسشگر به او خیره شده بود، نگاه کرد.
-سو... خودتی؟!
-شک داشتم هنوز من رو یادت باشه...
-اینجا چه کار می کنی؟

پنه لوپه، بعد از گفتن این حرف چمدانش را عقب برد و آن را پشتش نگه داشت. هم زمان، دست دیگرش را کنار جیب ردایش، که برجستگی چوبدستی از زیر آن خودنمایی می کرد، برد.

-نترس، نیومدم بکشمت؛ حداقل امروز...

سو سعی می کرد بی طاقتی خود را پنهان کند.
-داری میری؟

پنه لوپه سرش را پایین انداخت و به جلوی کفش هایش خیره شد.
-برای یه مدت کوتاه... امیدوارم فرصت زنده برگشتن رو ازم نگیرید!

چشمانی که حرف های زیادی در اعماقشان نمایان بود، به صورت مغرور و بی احساس سو خیره شدند.

-اون رو تضمین نمی کنم!

و همزمان، پوزخند تلخی زد.
این را گفت و بقیه حرفش را خورد... هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند؛ تا اینکه سو خودش را برای گفتن حرف اصلی اش مجاب کرد و هم زمان با خارج کردن نفسی که مدتی طولانی در اعماق سینه اش زندانی بود، لب باز کرد.
-خب... اصلاً... نرو! بمون پیش بقیه. حداقل اینطوری امکان زنده موندنت بیشتره!

پنه لوپه سرش را چرخانده بود و به سپیده ی بی رمق صبح، که آرام آرام خودش را نمایان می کرد، خیره شده بود. طوری غرق در تماشای آفتاب نیمه جان بود، که گویی زیباترین تصویر عمرش را می دید.
آرامش و سرزندگی همیشگی، دوباره در چهره اش پدیدار شده بود.
-من بر می گردم... قصه من قرار نیست اینطوری تموم بشه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
یه صبح مثل همه صبح های دیگه...

از خواب بیدار میشه. کمی به بدنش کش و قوس میده، و به دستشویی میره!
شیر آب رو باز میکنه و دستاشو زیر شیر میگیره.
ولی احساس خیس شدن نمیکنه!
به محلی که آب جاریه نگاه میکنه. چیزی نمیبینه. انتظار هم نداشت ببینه...ولی آب بازه...
پس چرا دستاش خیس نمیشن؟
سعی میکنه مشتی آب به صورتش بزنه...ولی موفق نمیشه. اصلا آب رو احساس نمیکنه.

وقتی تلاشش برای لمس صورتش هم به نتیجه نمیرسه با وحشت میپره تو لونه ی لینی!
-لینی پاشو که بدبخت شدم!

لینی یه چشمشو باز میکنه.
-مگه نبودی؟

-د میگم پاشو...من... خودمو گم کردم!

لینی همون چشمی رو که باز کرده بود میبنده و سرشو میکنه زیر بالش. چون میفهمه که بانز داره چرت و پرت میگه.
-همین انتظار ازت میرفت. تا ارباب دو تا تعریف ازت کردن خودتو گم کردی. بی جنبه ی بی ظرفیت جوگیر.

بانز سعی میکنه پتوی لینی رو بگیره و بکشه...ولی نمیتونه.
-نمیفهمی...من واقعا خودمو پیدا نمیکنم. نیستم! ببین. الان دوباره دقت کردم و بازم نبودم.

-اگه نیستی چطوری داری حرف میزنی؟

-نمیدونم! دستی ندارم که به دهنم بزنم و بفهمم دهنم سر جاشه یا نه. پاشو تا جفت بالاتو نکندم. قضیه حساسه. من سعی کردم لباس بپوشم ولی نشد...ازم رد شد و افتاد رو زمین.

لینی خوابش میاد...ولی موذیگری ذاتیش به خوابش غلبه میکنه.
-خب در این صورت فقط یه احتمال وجود داره. تو مردی...روحی! مرلین تو رو مورد آمرزش قرار بده. برو خودتو به گورستان ریدل ها معرفی کن.

بانز میترسه.

هنوز برای مردن زوده. وحشت زده به اتاقش برمیگرده که وصیتنامه شو(که توش نوشته حتی یه چوب کبریت هم به لینی و هکتور و بلاتریکس و کراب و سو ندن) بذاره دم دست که ملت پیداش کنن و یهویی اشتباهی چیزی از اموالش به افراد یاد شده ندن.
که یهو چشمش به تخت خوابش میفته!

یکی روی تختش خوابیده. دیده نمیشه، ولی پتو روشه و تکون های ملایم پتو نشون میده که نفس میکشه.

جلوتر میره و کسی رو نمیبینه.
خیالش راحت میشه که حداقل نمرده...
به لونه ی لینی بر میگرده و چون نمیتونه تکونش بده فریاد میکشه:
-آهای! اومدم بگم نگران نباش. خودمو پیدا کردم. خوابم...هنوز بیدار نشدم. سرو صدا نکن. دیشب دیر خوابیدم...خستم!

خواب لینی با این گفتگوی بی سروته و فریاد آخرش کلا از سرش میپره.

بانز هم به طرف آزمایشگاه هکتور میره.

حالا که بیدار نشده حداقل یه کار مفید دیگه انجام بده و خواب هکتور رو هم از سرش بپرونه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
آروم آروم به سمت زير زمين اتاق قديميش رفت،چه قدر همه چيز کثيف وخاک خوره بود،واين براى ديانايى که به خاک و غبار حساسيت داشت اصلا خوب نبود.
توى زير زمين پر ازتابلو هايى بود که چهره اصيل زاده خوانواده کارتردرش نقاشى شده بود، روى بعضى از وسايل ها و تابلوها پارچه کشيده شده بود.
پارچه ها رو کنار زد،وبا صندوقچه بزرگى مواجه شد.
-اوهههه چه باحاله شبيه اين جاگنجي هاى فيلمائهه😺

بهتره زياد به حرف هاى اون گوش نديد،خودشم نميفهمه چى میگه!
با هزار بدبختى در صنوقچه رو باز ميکنه وبا لباس هاى قديمى دوران چوسان مواجه ميشه(کره جنوبى قديم )،احتمالا اينا براى مادرشه،چون به اين چيزا زياد علاقه داره!
لباس هارو کنار ميزنه و متوجه صندوقچه کوچولوى ديگه اى درون صندوق ميشه.
-آخ جون تو اين حتماً گنجه!😸
در صندوق کوچولو رو باز ميکنه و با گرنبندى که ياقوت قرمز بزرگى روش بود مواجه ميشه.
-وايى اينم گنجه؟؟......چرا انقدر کم؟🙀
خب ديانا به دنبال مال ثروت بود،اونم زياد با اينکه از بچگى توى ناز نعمت بزرگ شده بود، اما باز هم ميخواست.
از وقتى يک سال پيش پدر مادرش بهش گفتن که ميخوان استراحت کنن و يه تور دور دنيا بگيرن و کل کشور هاى جهانو سفر کنن،به اين فکر افتاده بود مال اموالشونو بگيره!اونا که رفته بودن و نيازى به اين همه پول نداشتن،پس چرا هيچى به اون نميدادن؟
احتمالا باز هم مشکل حيله هاى پدرش بود ،معلومه ازيه روباه نميشه از اين بيشتر انتظار داشت.
با بى حوصله گى مفردى که از وقتى هرچى دنبال پول و طلا ،توى اين خونه وحساب هاى بانکى مادرو پدرش که قفل بودن و اجازه دسترسى به اونارو نداشت،پيدا کرده بود،گرنبند رو به گردنش انداخت،و به سمت خونه ى ريدل ها رفت حتماً ارباب منتظرش بود،اما اون گردنبند توى اون صندوقچه چيکار ميکرد؟
براى ديانا مهم نبود اون اصلا کنجکاو نبود و فقط به دنبال يه مرگخوار شايسته بودن و البته ثروتمند شدن بود،اما شايد اين همه ماجرا نبود......


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-خب دیگه وقتشه...می شمریم! سه...دو...

ویز ویز!

صدای زنگ در بود...

-منتظر کسی بودیم؟

جوابی داده نشد.

منتظر کسی نبودند. این لحظه مهمی بود و مهمان، ناخوانده بود.

در را به سرعت باز کرد...و با آخرین کسی که در آن شب انتظار مواجه شدن با او را می کشید روبرو شد.
-ارباب؟!

برخلاف تصورش لرد سیاه او را کنار زد و به سختی وارد لانه شد...
به سختی...
لانه برای او بسیار کوچک بود.
آهنگ ملایمی در فضا پخش می شد که لرد سیاه به خوبی می دانست متعلق به چه کسانی است.
-ما این آهنگ رو اصلا و به هیچ عنوان نمی شناسیم...خوشمون هم نمیاد. ما طرفدار گروه رقیب هستیم. این چیه؟....خونه؟...کندو؟

لینی با حالتی معذب، کلاه بوقی روی سرش را جابجا کرد و لبخندی زد.
-خب...یه همچین چیزی. اممم...ارباب...اینا خانواده من هستن. بابام...مامانم...خواهرم...اینم که خودمم...

لرد سیاه نیم نگاهی به خانواده وارنر انداخت...
-همتون شبیه همین!

مادر لینی با احتیاط بال زد و جلو رفت.
-خوش اومدین...راستش...ما خیلی مشتاق بودیم شما رو ببینیم. هر چی باشه دخترمون سالهاست پیش شما کار می کنه. ازش راضی...

-نیستیم! شایدم باشیم...نمی دونیم. حشره اس دیگه. به یه دردایی می خوره. اون چیه؟

به جام حاوی شربت سرخ رنگ روی میز اشاره می کرد.
لینی جواب داد.
-شربت گل...از شهد گلای تازه باز شده تهیه می شه. خیلی خوشمزه اس. یه کمی میل...

-نداریم! ولی تشنه هستیم...مجبوریم بنوشیم! برامون بریز.

لینی با خوشحالی شربت را داخل لیوان کوچکی که اندازه یک بند انگشت لرد سیاه بود، ریخت.
-خب...ما...یه کیک هم داریم. مامانم درستش کرده. اگه اشکالی نداره یه تیکه از اونم بیارم.
-اشکالی نداره. ما ناراحت نمی شیم.

لینی هنوز شمع هایش را هم فوت نکرده بود. ولی اهمیتی نداد. خوشحال بود. تکه بزرگی از کیک کوچک دست نخورده اش را برید و به لرد سیاه داد.

فضا کمی سنگین بود و حرفی رد و بدل نمی شد.
حشرات نمی دانستند با یک لرد سیاه درباره چه موضوع هایی می شود حرف زد و لرد سیاه عادت نداشت سرزده به خانه غریبه ها برود.

صندلی هم زیادی برایش کوچک بود! همه چیز کوچک بود. میز...چنگال...بشقاب و لیوان...

-بسه دیگه...ما داشتیم رد می شدیم. خواستیم استراحتی کرده باشیم...که کردیم. الان می ریم. راستی...این پنج هزارمی بود. دو روزه پست نمی زنیم...ذخیره کردیم برای تو! ما اصلا نمی فهمیم شما چرا تو خونه کلاه سرتون می ذارین و شمع روشن می کنین. شاید شما فقیر باشین!

لینی نمی فهمید منظور لرد از "پست" و "پنج هزار" چه بود...ولی از همین دیدارکوتاه تصادفی هم راضی بود. با خوشحالی لرد سیاه را تا دم در بدرقه کرد. تا این که صدای خواهرش را شنید.
-ببخشید...آقای ارباب تاریکی. شما یه چیزی جا گذاشتین.

بسته کوچکی روی میزی که چند دقیقه قبل در مقابل لرد سیاه قرار داشت، جا مانده بود. بسته ای که ناشیانه با چند روزنامه مچاله کادوپیچی شده بود.

لرد سیاه حتی به بسته نگاه هم نکرد.
-ما از چیزای جا گذاشته شده خوشمون نمیاد. پسشون نمی گیریم. به هر حال به درد ما هم نمی خوره. چیز زشت و دخترونه ایه. سنگه...می درخشه... شاید بشه وصلش کرد به بال...ما که بال نداریم. نمی خواییمش. کلاهت هم جا شاخکی نداره. شاخکات زیرش له شد!

از خانه خارج شد.


لینی در را پشت سرش بست.

در حالی که مادرش دعوتش می کرد تا شمع روی باقی مانده کیک را خاموش کند، لینی مطمئن شده بود که این ملاقات تصادفی نبوده...


...................

پنج هزارمی مال تو! تولدت هم مبـ ...

به ما چه...

ما اهمیتی به تولد ها نمی دهیم!

حشره!

ما فقط داشتیم رد می شدیم...که شدیم!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
تصویر کوچک شده


شرح عکس: "یه روز خوب، توی اتاقم، کنار عکس دونفره‌م با پاپا، درحال تماشای مستند بوآی مهربان، گوشی جدیدی که پاپا به مناسبت تولدم از حقوق مرگخوارا واسم خریده، و آب گیلاس توی جام هلگا! :دی"


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
لرد سیاه به تنهایی روی سریر نشسته بود و مونولوگ‌های تاریکی در مورد پاتر به زبان می‌آورد. نجینی روی زانوانش آرمیده بود و به تلخی فش‌فش می‌کرد.

صدای در در سکت شب هردو را هشیار کرد. لرد دستانش را به هم فشرد و پاسخ داد: کیه کیه در می‌زنه؟ درو با لنگر می‌زنه؟

صدا گفت: منم منم مرگخوارتون. نذری آوردم براتون.

لرد با اکراه اجازه‌ی وارد شدن داد. در کورسوی نور هیکل شنل پوشی وارد شد. روی ردایش قطرات باران به چشم می‌خورد.

- سلوین کالوین! مرگخوار شکست خورده‌ی ما! چه می‌خواهی؟

کالوین آش نذری را به دایه‌ی نجینی داد و گفت: ارباو قشنگم! کالوین فدای چشم و چالتون. اومدم برای امر خیر.

چشمان نجینی گرد شد و ابروان لرد در هم رفت.

- امر خیر، ارباو. برای من...

نجینی نیشش را بیرون آورد. لرد ایستاد.
- تو زن داری سلوین.

- نه از اون امر خیرا ارباو! یه لطف برای منه. درخواست ترفیع اومدم بدم.

لرد دوباره نشست و پس از درنگی کوتاه گفت: چرا باید این کارو کنیم؟ چه کار مهمی کردی؟
- یه دوئل شرکت کردم.
- با یه مرگخوار... و باختی!
- ام... یه خیانتو افشا کردم.
- چغلی کردی... به دروغ!
- اما ارباااااووووو... جامعه تورم داره و حقوق ما ثابت. زنم تازه کارمند نیست. من روز به روز دارم زندگی می‌کنم. حقوق همه اضافه شده غیر من...

لرد رویش را از کالوین برگرداند. در حالی که نجینی را نوازش می‌کرد، گفت: مرگخوارای من برای حقوق کار نمی‌کنن.
- اما... آخه شما به وارنر که نه زن داره، نه بچه، نه سربازی و خونه و قسط، این همه حقوق می‌دین.
- حشره‌ی مرگخوار ماموریت‌ها و مسئولیت‌های زیادی داره و سه برابر تو کار می‌کنه. تازه، اون هم قراره بره سربازی.

نجینی فش‌فشی کرد. کالوین گفت: اسلاگهون که هیچ‌کاری نمی‌کنه چی؟ اون تن پرورِ آقازاده حتی کشیکاشو فروخته. فقط داره به کارای مدرسه می‌رسه. اون چندبرابر من حقوق می‌گیره.
- ما خودمون فرستادیمش اونجا که جلوی چشممون نباشه.
- ارباو، شما حتی به اون فاست غرب‌زده که به سن قانونی نرسیده هر ماه حقوق دو سال منو می‌دین.

لرد مشتش را روی تخت کوبید.
- بسه دیگه! ما نباید بابت هر حقوقی که می‌دیم به تو جواب پس بدیم. اینا رو تو از کجا می‌دونی اصلا؟
- جلسه خانوادگی داشتیم باهاشون. هی پز می‌دن با گردنبندا و کمربندای خفنشون. زن منم گیر داده جاروشو عوض کنه آذرخش 4 سیلندر دوموتوره 2018 بگیره.

با سکوت لرد، کالوین روی زانویش خم شد.صدایش نامفهوم بود.
- بمپتون چی؟ به اون چرا حقوق می‌دین؟
- اون موجود بیخاصیت سپید رو می‌گی؟ اون که محفلیه.
- دقیقا ارباب! به اون دیگه چرا از من بیشتر حقوق می‌دین؟

لرد سیاه خودش را موظف به جواب دادن نمی‌دانست؛ پس سکوت کرد.

کالوین بغضش را فرو برد. خودش را جمع کرد. می‌لرزید. نه به خاطر سرما. با اندوه اجازه‌ی رفتن خواست.
راهی که در چند ثانیه آمده بود، بی‌انتها به نظر می‌رسید. سیسمونی پسر کوچک و جهیزیه‌ی دخترعمه‌ی زنش را چگونه باید جور می‌کرد؟ فقط لرد می‌دانست... که او هم هیچ‌کاری نمی‌کرد.

دست به دستگیره‌ی کاخ برد که خارج شود.

- کالوین؟

صدای لرد او را منجمد کرد. شاید... همیشه می‌دانست لرد به آن بی‌رحمی‌ای که به نظر می‌آید نیست. دیگر سردش نبود.
- بله، ارباوندا؟
- دفعه‌ی بعد آش گوشت بیار. نجینی به رشته حساسیت داره.

سلوین در را محکم پشت سرش بست.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.