تکلیف اول: سه عامل خارجی غیر جاندار که می توانند ذهن شما را تسخیر کنند نام ببرید و روش مقابله با آن ها را بیان کنید. (غیر رول - 15 نمره)1- ورشکستگی: تصور کنید که در یک قصر باشکوه که متعلق به خودتان است نشسته اید و در حال کروشیو کردن همسر گرامیتان می باشید. در همین لحظه یک جادوگر قدرتمند که اتفاقا" مورد علاقه ی شما هم هست و جنسیتش نیز مذکر است و سرش نیز حتی به اندازه ی یک بند انگشت هم کرک ندارد به همراه دار و دسته اش وارد قصرتان می شود و می گوید که قرار است یک ماه در قصر شما اقامت کند! شما به خاطر علاقه ای که به وی دارید و همینطور به خاطر ترسی که از واکنش وی به شنیدن پاسخ منفی، وجودتان را می لرزاند، سعی می کنید که به زور لبخندی بزنید. مهمان شما چند روزی می ماند و بعد قصرتان را ترک می کند، اما درست در لحظه ای که شما تصمیم میگیرید این بار آوادا ها را روی همسر گرامیتان خالی کنید، جادوگر بار دیگر تصمیم میگیرد که مهمان شما باشد و این بار کل تابستان را در کنار شما بگذراند.
بعد از مدتی متوجه می شوید که جادوگر تصمیم گرفته برای فرد خاصی از صندوق خانه ی شما هدیه بخرد و پول مورد نیاز یک سوم صندوق خانه ی شمارا شامل می شود! باز هم ترس به شما اجازه نمی دهد که اعتراضی کنید.
بعد از چند روز جادوگر تصمیم میگیرد که به شما لطف کند و با دار و دسته اش به قصرتان بیاید و زمستان را نیز در کنار شما بگذراند! در این حال است که متوجه می شوید حتی یک دانه ارزن هم ندارید که برای درست کردن شام و نهار به جن های خانگی بدهید.
موضوعِ ورشکستگی، در طول تاریخ همواره ابتدا روی ساحره ها تاثیر گذاشته است. همیشه نگاه کردن به صندوقچه ی خالی خانه تاثیر عمیقی بر روحیه ی ساحره ها گذاشته و طبق تحقیقاتی که به عمل آمده و تجربه ی شخصیی که هرگز نداشته ام (
) ساحره در این مرحله احساس می کند که نخریدن ست جدید لاک مخصوص ساحره ها، بادبزن جدید برای مهمانی که هفته آینده در پیش دارد و نداشتن پول برای عوض کردن دکوراسیون قصر باشکوهش چقدر می تواند دردناک باشد!
در این مرحله، ساحره سعی می کند که به خود بقبولاند که اتفاق خاصی نیافتاده و او با کمی قناعت می تواند وضعیت گذاشته را داشته باشد. این موضوع کم کم روی روان او تاثیر می گذارد و ساحره در حالی که نان را در رب می زند تا طعم بگیرد احساس می کند که در حال خوردن مرغ بریانی با سس قرمز است! یا با لباسی که از جنس گونی است به میهمانی می رود و در مقابل چشمان بهت زده ی سایرین راحت به سر میز شام می رود و بدون آن که از وضعیتش با خبر باشد به خاطر اختلالی که در روح و روانش به وجود آمده احساس می کند که لباسش از همه ی حضار شیک تر و گران قیمت تر است!
روش مقابله با این موضوع اینست که مشکل را از ریشه کند و کنار انداخت. درنتیجه بهتر است که هرگز حتی به خاطر ترس از جانمان از یک میهمان بیشتر از یک هفته پذیرایی نکنیم!
2- مقایسه:اشتباه نکنید! این مقایسه با مقایسه های دیگر فرق دارد! برای توضیح دادن این مورد به یک مثال بارز اشاره می کنم.
آنیتا دامبلدور را که همه می شناسند! با آن دماغ بزرگ و دستمالی که همیشه سعی در پنهان کردن بینی اش داشت....! یک روز آنیتا در حال قدم زدن در دیاگون بود که متوجه شد بلاتریکس و لرد سیاه در حال عبور از دیاگون به طرف ناکترن هستند. آنیتا با یادآوری قول و قرار هایی که لرد سیاه برای خلاص شدن از دستش به او داده بود ( اگه یک لحظه فکر کنید که ارباب از روی علاقه همچین قولایی رو داده، با من طرفید!
) حسابی بهم ریخت. او بلافاصله به طرف خانه اش رفت و در مقابل آیینه ایستاد. تصور کرد که چه تفاوتی می تواند با بلاتریکس داشته باشد..وی با به یاد آوردن چهره ی سپید و بینی کشیده ی بلا دستمالش را کنار انداخت و به چهره ی خودش در آیینه نگاهی کرد.
- دماغ کوچیک و سر بالا ندارم که دارم! صورتم از شدت سفیدی و تمیزی برق نمی زنه که میزنه! موهام بلند و سیاه نیست که هست! پس چرا؟ عهه عهه!
متوجه نشدید؟ کاملا" واضحه! ساحره ی مورد نظر که متوجه می شود طرف مقابلش همه ی قول و قرار ها را زیر پا گذاشته است، سعی می کند که خود را با رقیب مقایسه کند و در این مقایسه همواره خود را پیروز می بینند! در این مرحله نوعی توهم ساحره را در برمیگیرد که خود را از رقیب خیلی خیلی بالاتر می بیند.
برای مقابله با این مورد، می توان از همه ی ساحره های عزیز خواهش کرد که مجرد بمانند و قیدِ عشق و عاشقی و ازدواج را بزنند.
3- غرور افراطی:غرور همیشه افراد را مورد تخریب قرار داده! غرور افراطی که معمولا" به خودخواهی و جاه طلبی خطم میشه، خیلی اوقات باعث به وجود آمدن درگیری های ذهنی میشه. خیلی وقت ها پیش میاد که فرد مدام با خودش و ذهنش مشغوله..مدام فکر می کنه که چطور می تونه بهتر از دیگران باشه..چطور می تونه غرورشو حفظ کنه و یا حتی خیلی اوقات به خاطر این غرور شدیدا" به فکر فرو میره و جنبه اصولا در این افراد پایین می آد و همین باعث میشه که فرد وقتی به فکر فرو میره اتفاقات روزمره جلوی چشاش بیاد و از یاداوری خیلی از اون ها رنج بکشه.
برای مقابل با غرور افراطی، نمیشه گفت که غرور فرد را باید کاملا" یک دفعه شکست! این طوری آسیب شدیدی به فرد می رسه، درنتیجه باید آرام آرام و با روش های ملایم غرور را در این افراد خرد کرد!
تکلیف دوم: یکی از عوامل نام برده شده در تکلیف اول را درنظر گرفته، براساس آن رولی بنویسید که آثار نامساعد این عامل بر زندگی شما یا یکی از بستگانتان یا یکی از اجدادتان را نمایش دهد.- اعصاب ندارم، لطف کن و با اون قاشق این قدر به دیگ نکوب رودولف!
- مگه چی شده عزیزم؟ چه اتفاقی افتاده؟ نکنه پایه های زندگی طلاییمون..چیز یعنی پایه های طلایی زندگیمون داره از هم می پاشه؟
بلاتریکس با عصبانیت به رودولف خیره شد.
- چه عجب یه چیزی رو درست فهمیدی! هیچی برامون نمونده. حتی یک سکه ی سیاه. هفته ی دیگه در قصر خانوادگی مالفوی، به مناسبت تولد دراکو، جشنی برپاست. من چی باید بپوشم؟
رودولف خونسردانه لبخندی زد.
- همون لباس سبزتو که پر از پف های طلایی بود. خیلی هم باشکوهه!
- یادمه که آخرین بار پات به اون لباس گیر کرد و لباس از همون پایین جر خورد!
رودولف که با یاداوری آن خاطره اخم هایش را در هم کشیده بود، لبخند تلخی زد.
- خب عزیزم، می تونی از گونی هایی که قرار بود به کفن مادر بزرگم تبدیل بشه استفاده کنی! نظرت چیه؟
- بیست بار بهت گفتم به من نگو عزیزم! با این که با نظرت مخالفم اما انگار چاره ای نداریم!
هفته ی بعد- بعد از پایان میهمانی:- هووم رودولف، امشب فوق العاده بود. دیدی که سیسی چقدر از دیدن من با اون لباس طلاییم خوشحال شد؟ دیدی جلوی فامیل های لوسیوس از شدت خوشحالی سرخ شد؟ مطمئنا" این رو هم دیدی که من امروز با این لباس طلایی رنگ که در هر چین دامنش، دایره های طلایی دیده میشد چقدر زیبا بودم؟ حتما" دیدی که همشون از دیدن من کپ کردن و مطمئنا" متوجه این موضوع شدی که امشب من ملکه ی زیبایی اون جشن بودم؟
رودولف متعجب به گونی هایی که به زور تبدیل به پیراهن شده بود، نگاهی کرد.
- منظورت از لباس طلایی رنگ پر چین و پفی، این گونی هاست؟
بلاتریکس که در حال مرتب کردن موهایش بود، در جا خشکش زد.
- کروشیو، به چه جراتی به لباس طلایی من که بافتش هم از طلاست میگی گونی؟ حتما تو متوجهه نگاه های پر از حسرت میهمانان نشدی که چطور به من و لباسم نگاه می کردند. حتما" اون ها هم آرزو داشتند که لباسی از جنس طلا بپوشند. اوه شاید فردا صبح، یک دست لباس از جنس طلا برای هرکدومشون فرستادم.
-