هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۸

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
سوال اول ->

تنها چیزی که در ذهنش پیدا می کرد، احساس گرسنگی بود. مدت ها بود که حس دیگری را نمی شناخت. به سراغ آشغال های انباشته شده رفت. دستش به یک کیک گاز زده شده خورد. کیک! خواست کیسه را از میان بقیه بیرون بکشد که بعد انگار به دنیای دیگری وارد شده بود. همه جا نورانی و سفید بود غیر از چند صخره ی قهوه ای...!
ناگهان صخره ها به طرفش آمدند. سطحشان صاف صاف بود و وقتی نزدیکتر شدند، احساس کرد که باید نرم باشند! سوراخ های ریز و کوچک....درست مثل یک کیک کشمشی! چقدر کشمش دوست داشت. فقط چهار، پنج دفعه خورده بود. وقتی کیک را در آشغال ها پیدا کرد، از ته دل خواست که کشمشی باشد.
کمی بعد مطمئن شد که واقعا آن ها کیک های بزرگ هستند! ولی چه اهمیتی داشت؟ اصلا دیگر این چیزها برایش تعجب برانگیز نبود. او گرسنه بود و حالا این همه کیک در دسترس! به سمت یکی از آن ها حمله برد. هنوز کاملا نزدیکش نشده بود که کیک به سمتش جهید و او را به عقب پرت کرد. از طرف های دیگر هم، چند تای دیگر آمدند و او را احاطه کردند. هر لحظه جلوتر می آمدند. متوجه شد که اگر سرجایش بماند، قطعا توسط آن ها له خواهد شد! چاقویی را از جیبش درآورد و جلو رفت.
- شما هنوز هم کیکین! پس نرم هم هستین!
با چاقو خیلی سریع، یک مکعب از کیک برید و داخل سوراخ ایجاد شده پناه گرفت. چند ثانیه بعد، محکم با هم برخورد کردند و هرکدام عقب رفتند. آن ضربه می توانست پایان زندگی اش باشد. از سوراخ بیرون پرید و دوان دوان از محاصره ی آن ها بیرون آمد.
او از این توهم خوشش می آمد. گرچه خودش نمی دانست که واقعیت نیست. در آن دنیا غرق شده بود و معلوم نبود که پایان کار چه می شود....این وضع تا کی ادامه خواهد داشت؟! شاید اگر می دانست چه می شود، هرگز نزدیک آن کیسه ها نمی شد. کیسه هایی که نزدیک آن گیاه خطرناک انداخته شده بودند. آن گیاه شوم!!


سوال دوم ->

گیاه جتمنگور: این نوع فقط در هندوستان یافت می شود. نزدیک شدن به آن کافی است تا فرد به حالت خلسه فرو برود. جدیدا دولت تعداد زیادی از آن ها را شناسایی کرده و نرده هایی اطرافشان کشیده. ولی این نمی تواند جلوی افراد کنجکاو را بگیرد. وقتی به آن نزدیک می شوند، بدترین لحظه های زندگی انسان در ذهنش می چرخد و وجود او را پر از شرمساری، نگرانی و ترس می کند. گاهی افراد به دلیل دیدن گناهانشان، پشت سرهم، دست به خودکشی می زنند. اما هیچ کس نمی تواند جلو برود و جسدها را جمع کند....! بعضی می گویند که گیاه از این جسدها تغذیه می کند! چون ظرف مدت کوتاهتری ناپدید می شوند!
هیچ گونه استدلالی در مورد این گیاه وحشی نیست....

گیاه ساقه پیچیده: در آفریقا، برزیل و بعضی کشورهای اروپایی یافت می شود. یک راه برای نزدیک شدن به آن هست. باید ذهن را چند لحظه از فکر و خاطره خالی کرد و آن وقت، به آن نزدیک شد و برش داشت. وقتی کسی این گیاه را از ساقه ی اصلی درختش جدا می کند، مالک گیاه می شود. بعد کافی است آن را مثلا در جیب یک نفر دیگر بیندازد. آن وقت او فرمانبردارش می شود. طلسم این گیاه از طلسم فرمان قوی تر است و مدت بسیار طولانی ای می ماند. البته اثر آن بعد از دو سال، به طرز چشمگیری کاهش پیدا می کند اما همچنان وجود دارد. هنوز کاملا مشخص نیست که اولین نفری که از این گیاه استفاده کرده کی بوده و چگونه به کاربردش پی برده. شایعه های زیادی وجود دارد. متاسفانه، گیاه معرفی شده و خیلی ها برای شکارش سفر می کنند اما راه رفتن در جنگل هایی که ساقه پیچیده در آن ها می روید، کار سختی است...

دندان سرخ: یک نوع گرگ محسوب می شود که نزدیک دو قطب زندگی می کند. افراد کمی با آن برخورد کرده اند و همه هم از آن تاریخ به بعد، عوض شدند. ساکت تر و فلسفی تر. چیزی از دیدارشان نمی گویند جز اینکه ذهنشان به نوعی تسخیر می شود. شایعه ها می گویند که این گرگ، برخی از رازهای طبیعت را که انسان ها هنوز نمی دانند، بیان می کنند. دندان سرخ با آدم هایی که در راهش می بیند، نوعی ارتباط برقرار می کند. فرد دلخواهش را از میان گروه برمی گزیند و اسرار را به او می گوید. مغزش را در اختیار می گیرد و برای چند لحظه، او را از این دنیا جدا می کند.

فرفری تپل: موجودی کوچک و سبز رنگ. با چشمان ریز و موهای پرپشتی که تمام بدن مکعب شکلش را پوشانده اند. به سختی به دام می افتد. خیلی سریع همه ی تله ها را رد می کند و کیلومترها دور می شود. اگر کسی موفق شود آن را بگیرد و در کف دستش بگذارد، درباره آرزوهایش با آن گفتگو می کند! فرفری تپل، آرزوهای آن فرد را می سنجد و به او می گوید که اگر این طور ادامه دهد، احتمال رسیدن به هدف چقدر است. راه هایی به او پیشنهاد می کند و طریقه ی رفع خطاهایش را به او می گوید. در کتابی آمده که کاپیتان یک تیم بلغاری، هفته ها دنبال این موجود گشت و وقتی آن را به طرز معجزه آسایی با کمک هوشش گرفت، درباره ی مسابقه های پیش رو و احتمال موفقیت تیمش با فرفری مشورت کرد. نتیجه به دست آمده، فوق العاده بود! آن تیم، از گمنامی نجات پیدا کرد و سالها جزو بهترین بود اما بعد، از چیزی که در اول بود هم بدتر شد. این کاپیتان، غرور خود را مقصر این حادثه می داند.


هنوز در همین نزدیکی شاید منتظر ماست
یک جاده


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸

بیدل آوازخوانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸
از همین دو رو برا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
تکلیف اول: رولی بنویسید و در آن، ماجرای فردی را شرح دهید که با گیاه تاچلیوس پلمبیوم تماس پیدا کرده باشد و بسته به موقعیتی که موجب تماس گیاه شده، توهم ذهنی فرد را شرح دهید. (مربوط بودن تصورات شخص، با موقعیت به وجود آورندۀ توهم بسیار مهم است.) – 20 امتیاز


پسرک همان طور که داشت از میان درختان انبوه راه خود را باز می کرد به مرگ مینوتور ، انتقام ، غار دوران کودکیش ، مادر مرده اش فکر می کرد.
پسرک به دنبال ردی از هیولا ها به هر جا سر زده و حالا داشت در یکی از خطرناک ترین و بزرگترین جنگلها دنبال انها می گشت ولی اینجا هم ردی از انها نبود.
پسرک شاید در همین 12 سال عمرش به اندازه یک مرد 200 ساله تجربه داشت .
و از دیدن مرگ دیگران لذت می بورد حالا چه هیولا چه انسان چه حیوان...
پسرک همان طور که داشت راه میرفت دستش را به برگ یه گیاه کشید و رد شد هنوز چند قدم نرفته بود که احساسی عجیب درونش به وجود امد ، چشمانش سیاهی رفت و تغادلش را از دست داد ...

توهم

مادرش در غار داشت می دوید که مینوتور اورا کشت و پسرک را بزرگ کرد.

پسرک کنار جسد مینوتور نشسته و قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر بود ، مرد قاتل بعد از کشتن مینوتور از غار رفت.

پسرک برای اولین بار در دنیایی خارج از غار بود ؛ پسرک انتقام مرگ مینوتور را از قاتلش گرفته بود و داشت دیوانه وار میخندید...

پسرک در دنیایی بزرگتر از حد تصورش سرگردان بود و با دزدی زندگی خودش را می گذراندتا این که از گله هیولا ها سر در اورد و از دیدن دعوای هیولا ها ومرگ انها لذت می برد ، نا گهان از میان گله هیولا ها مینوتور بیرون امد ، تعدادی را کشت و به کنار پسرک امد و او را مثله همیشه روی دوشش گذاشت .
مادرش در میان هیولا ها داشت تکه تکه می شد ولی پسرک می خندید و و داد می زد.

بیداری

پسرک انگار از خوابی بیدار شده بود ؛ لحظاتی را نشت تا همه چیز یه خاطرش بیاید...
مینوتور دیگر هرگز در کنارش نبود ، وقتی مینتور مادرش را کشته بود او فقط یه مینوتور خندیده بود!!!
او انتقام مرگ مینوتور را از قاتلش گرفته بود.
در دنیایه هیولا ها سر خوش بود ولی انها را گم کرده بود و در میان انسان ها بود...
وحالا هم به دنبال هیولا ها بود.

پسرک وقتی همه چیز یادش امد دوباره سردو بی روح شد ، بلند شد و به دنبال سرنوشتش به راه افتاد.


تکلیف دوم: دو گیاه و دو جانور که می توانند ذهن افراد را تسخیر کنند نام ببرید و نوع حالتی که در شما به وجود می آورند را بنویسید. (8 نمره)

موجودات:

دیوانه سازها:
با زدیکی شدن انها به فرد با عث می شود که وی تمام خاطرت ناگوار گذشته خود را به یاد بیاورد و در صورت بوسیده شدن فرد توسط این موجود روح فرد تسخیر می شود.

نارگویلها:
وقتی این موجودات را از درون خاک که محل زندگی انهاست بیرون بکشی ، این موجودات شروع به جیغ و فریاد می کنند که این جیغ ها به سبک مشخصی جادویی هستند و باعث می شوند فرد در چند لحظه دچار سردر گمی و فراموشی شود.

گیاهان:

ماناتاکایه کوهی:
در صورت خوردن این گیاه فرد احساس می کند دیکر توانایی انجام هیچ کاری را ندارد و فردی بی ارزش و پوچ است وبه همین دلیل خودش را از هرگونه جمعی و جامعه دور می کند.

بلگخات سبز:
این گیاهی بسیار نادر و خطر ناک است که با مصرف ان فرد نصبت به همه اطرافیانیش عصبانی می شود و حسی خون خوارانه در وی به وجود می اورد که تمایل کشتنه همه را دارد.
لرد سیاه از این گیاه در مواقع ضروری به قولهای کوهستان می داد تا بخورند و بیش از پیش وحشی شوند.


ان زمان که بنهادم سر به پای ازادی
دست خود ز جان شس�


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سوال اول :


تمام خاطرات زیبایش را به خاطر آورد.آن لحظات خوش، در کنار هم، در هرجایی.هیچ چیز خوشی را از آن دو نمیگرفت، هیچ چیز تواناییش را نداشت.
زندگی سرشار از عشق و دلبستگی، سرشار از لذت و شادی.تک تک لحظات خوش با هم بودنشان را به وضوح به یاد داشت.
روز که لب ساحل ، روی شن ها دراز کشیده بودند، و یا روزی که در جنگل های بکر لندن، با هم قدم میزدند.صدای چهچهه پرندگان، خوشآمد گوی عشقشان بود.

اما از آن عشق، تنها چیزی که به ارث برده بود، سکوت و تنهایی کنونی اش بود.سکوتی که پس از آن واقعه دل خراش، یک لحظه هم رهایش نکرده بود.
دیگر تاب ایستادن نداشت، به راه افتاد و در همان جنگلی که روزی، پذیرای دو جای پا روی خاک خیسش بود، به تنهایی قدم زد.
ذهنش مشوش بود، نمیدانست چه کند.لحظه های زیابی عشقی که روزی تمام زندگیش را میساخت لحظه لحظه تسخیرش میکرد.
خم شد و برگ پنج پر زیبایی را برداشت و به راه افتاد.چند قدمی بیشتر راه نرفته بود کهچشمانش سیاهی رفتند.


***کمکم کن آبر، کمک کن!
آتش همه جا را گرفته بود، پیکر بلند قامت و سیاه پوشی بر فراز پیکر دختر جوانی ایستاده بود!لبخند وحشیانه ای بر لب داشت.و آن طرف تر، آبرفورث به درختی بسته شده بود.ثانیه ها همچون پتک بر سرش میکوبیدند.او آنجا بود، اما نمیتوانست برای تنها عزیز زندگیش کاری کند.
- خواهش میکنم، تمومش کن، منو بکش...
مرد با خونسردی لبخندی زد و گفت : حالا خیلی زوده، باید خیلی بیشتر از اینا درد بکشی...کروشیو!
پیکر ظریف دخترک به طرز دیوانه واری تکان میخورد.از درد به خود میپیچید.آبرفورث بی اختیار گریه میکرد.نمیدانست باید چه کند، از نگرانیش منیتوانست چشم بر آن صحنه ببندد و از طرفی نیز ذهنش یارای مقاومت در برابر دیدن آن صحنه ها را نمیداد.

لحظه ای بعد، بدن دخترک دیگر تکانی نخورد.مرد سیاهپوش رو به آبرفورث کرد و گفت : همین بود؟همین بود اون همه دم زدنت از قدرت جادویی؟ببین کیو جلوت کشتم آبرفورث دامبلدور!تو هیچی نیستی!
سپس قهقهه ای زد و ناپدید شد.لحظه ها، آتش به جان مرد چوپان میفشاندند.دیگر قدرت اندیشیدن نداشت.

به خود آمد، با ترس برگ را به زمین انداخت.تمام صحنه های از دست دادن عشقش را دوباره به چشم دیده بود!



سوال دوم :

گیاه پتریموس ناتینگا :
این گیاه میتونه زمانی رو که یک فرد در طول زندگیش بیشترین فار عصبی رو تحمل کرده رو باز سازی کنه.بطور مثال یه نفر در فوت یکی از نزدیکانش خیلی فشار عصبی داشته، رایحه این گیاه باعث میشه عینا همون درگیری ذهنی به فرد وارد بشه.

گیاه دارلینگ سوییتی :
وقتی این گیاه با پوست درست برخورد کنه، مقداری از عصارش رو از راه پوست وارد بدن میکنه و این باعث میشه تا فرد به راحتی اولین جنس مخالفی رو که میبینه نسبت بهش علاقه پیدا کنه.درصد های کنترل شده ای از عصاره این گیاه رو برای تولید معجون های عشق استفاده میکنند.


تسترال :
این نوع حیوانات همونطور که میدونید فقط برای افرادی قابل مشاهده هست که مرگ شخصی رو دیده باشند.هنگام مواجه یک فرد که قادر به دیدن تسترال نیست با این حیوان، صحنه هایی از کشتار به صورت بسیار گذرا بر ذهن وی نقش میبندد.منظور از کشتار فی نفسه اون چیزی هست که ما بهش مرگ میگیم نه اینکه کسی کسی رو بکشه.

هیپوگریف :
این حیوان که مظهر غرور و قدرت در دنیای جادویی هست، در نگاه اول، حس شجاعت و بی باکی فراوان به فرد وارد میکنه.در جنگ های گذشته جاوگران همواره از این حیوان هم برای حرکت های جنگی و هم برای ایجاد بی باکی در بین افراد استفاده میشده.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
جلسۀ دوم

سر و صدای کلاس تا راهرو می رسید. منشا صداها کسی نبود جز دوشیزۀ شرور ریونکلا، گابریل دلاکور که با دردست داشتن بال یک سوسک، به دنبال لینی وارنر می دوید:
- لینی بوقی، صب کن دیه! می خوام نشونت بدم چشاش چقده خوشگله.

- نمی خوااااااااااااااااااااااام... باااااااااااااااادی... کمـــــــــــــــــــــــــک!

بادی (!) یا همان بادراد مورد نظر، به شدت سرگرم قالب کردن صابونی سیاه رنگ به آبرفورث دامبلدور بود:
- ببین آبر، جون نن جونم این بهترین صابون بزشوری در سراسر دنیای جادوئیه.

- آره جون نن جونت! منو شدید یاد دانگ کتاب میندازی.

درب کلاس باز شد. همه با به یاد آوردن ماهیت واقعی معلم کلاس، به سرعت سر جاهایشان نشستند به جز گابریل که به دلیل سرعت بیش از حد، نتوانست خود را کنترل کند و گرووووووووووووووومپ! با مورگانا برخورد کرد و گلدانی که در دست مورگانا بود، به زمین افتاد و شکست.

تمام کلاس در سکوت و بهت فرو رفت. مورگانا سوسکی که لای انگشتان گابریل دست و پا میزد گرفت و به یک لقمه، بلعید:
- خوب دیگه. دلیلی برای جیغ کشیدنت نمی بینم دوشیزه وارنر. دوشیزه دلاکور، چرا همونجوری خشکت زده بچه؟ فورا گرد و خاک این گلدون رو جمع کن. ولی مواظب باش. دستت حتی به یه برگ، یا گلبرگ این گیاه نباید بخوره.

گابریل که هنوز از قربانی شدن سوسک عزیزش، متحیر بود با عجله تکه های شکستۀ گلدان را جمع کرد و مورگانا، با یک حرکت چوبدستی، کلیۀ برگها و ساقه های گیاه را به روی میز منتقل کرد و حفاظی شیشه ای در اطراف آن ظاهر نمود. پس از آرام شدن کل کلاس، شروع به صحبت کرد:
- هممم... درس امروزمون درمورد جانوران و گیاهانی هست که می تونن ذهن شما رو تسخیر کنن و روی تصمیماتتون تاثیر بذارن. نمونۀ این گیاهان، همینی هست که اینجا می بینید: تاچلیوس پلمبیوم. به محض لمس این گیاه، دچار توهماتی میشید که بسته به روحیاتتون در لحظۀ لمس گیاه، متفاوته. مثلا دوشیزه دلاکور، در لحظه ای که گلدون این گیاه رو شکست، اگه به برگ های این گیاه دست می زد، ممکن بود توی توهماتش یه سوسک غول پیکر رو بینه که اومده خواستگاریش.

کلاس از خنده منفجر شد. مورگانا صبر کرد تا صدای خنده ها به پایان رسید و ادامه داد:
- از این نوع گیاهان که بتونن به این میزان چشمگیر روی ذهن تاثیر بذارن، در جهان بسیار نادر هست. منتهاش جانوران و گیاهانی در سطح پایین تر وجود دارن که به میزان محدودی می تونن روی ذهن افراد تاثیر بذارن. مثلا گل رزی که یه مشنگ عاشق، به معشوق خودش میده تا لحظات محدودی می تونه ذهن اون فرد رو تسخیر کنه. و یا موجودی مثل سوسک، به دلیل مزۀ خوبی که برای بعضی انسان ها داره، و یا حالت چندشی که در سایر افراد ایجاد می کنه، می تونه به طرق مختلف ذهن رو با حالت لذت یا چندش تسخیر کنه.

در همین لحظه، مورگانا از پنجره نگاهی به کاهش تدریجی ارتفاع خورشید انداخت و با عجله تکالیفی را روی تابلو ظاهر کرد و به سرعت از کلاس خارج شد.

تکلیف اول: رولی بنویسید و در آن، ماجرای فردی را شرح دهید که با گیاه تاچلیوس پلمبیوم تماس پیدا کرده باشد و بسته به موقعیتی که موجب تماس گیاه شده، توهم ذهنی فرد را شرح دهید. (مربوط بودن تصورات شخص، با موقعیت به وجود آورندۀ توهم بسیار مهم است.) – 20 امتیاز

تکلیف دوم: دو گیاه و دو جانور که می توانند ذهن افراد را تسخیر کنند نام ببرید و نوع حالتی که در شما به وجود می آورند را بنویسید. (8 نمره)

2 نمرۀ باقیمانده مربوط به میزان خلاقیت شما، در تکلیف دوم می باشد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۲۳:۵۱:۲۲
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۰:۴۶:۱۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
امتیازات جلسه اول:

آبرفورث دامبلدور: 15 + 14 = 29
جسارتا، به دلیل استفاده از کلماتی که برای دانش آموزان مدرسه نامناسبن (کلماتی مث: کره بز، وحشی ها و... ) یک نمره از رولتون کم شد تا مرلین رو به خاطر تعویض استاد، شکر کنید. البته نتیجه گیریتون هم کلیشه ای بود.

گابریل دلاکور: 15 + 14 = 29
نتیجه گیری رولت مث بچه دبستانیا بود.

لینی وارنر: 15+15 = 30
حقش بود به دلیل ارجاع ملت به تالار ریون و تشویق به ساختن شناسه های میلیونی، اصن به رولت نمره ندم.
ولی کارت درسته.

بادراد ریشو: 15 + 15 = 30
خوب بود.

سارا اوانز: 15 + 12 = 27
حالت خلسه؟
رولت ماجرای خوبی رو داشت و اگه به خوبی بهش پرداخته بودی، نمره کامل رو می گرفتی ولی با سر هم بندی نوشته بودیش. اگه کمی حوصله به خرج داده بودی، شخصیت پردازی بهتری کرده بودی و ماجرا رو کمی بهش بال و پر داده بودی (تا حدی که خسته کننده نشه) می تونستی به راحتی نمرۀ کامل رو بگیری.

آلبوس دامبلدور: 15 + 13 = 28
کم لطفی فرموده بودید استاد. شما هم خیلی سریع رول زده بودید و کاملا از روی رفع تکلیف. به هرحال، تا همون حدی هم که انرژی گذاشتید، رول خوبی بود.

نارسیسا مالفوی: 12 + 15 = 27
مورد اول تکلیف اولت (پول) تکراری بود و توی تکلیف گابریل دلاکور وجود داشت.
رولت خیلی خوب بود.

بللاتریکس لسترنج: 15 + 15 = 30
خوب بود.

لی لی پاتر: 12 + 15 = 27
مورد دوم در تکلیف اولت تکراری بود (عامل قدرت) و قبلا در تکلیف گابریل دلاکور بهش اشاره شده بود.
رولت خیلی خوب بود.

جمع امتیازات:

گریفیندور: 29 + 27 + 28 = 84 تقسیم بر سه = 28
هافلپاف: 27 تقسیم بر سه = 9
ریونکلاو: 29 + 30 + 30 = 89 تقسیم بر سه = 29.6666 که وقتی روند میشه = 30
اسلیترین: 30 + 27 = 57 تقسیم بر سه = 19


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸

لی لی پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۰ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۳۴ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
سه عامل خارجی غیر جاندار که می توانند ذهن شما را تسخیر کنند نام ببرید و روش مقابله با آن ها را بیان کنید.

1- شهرت: تصور كنيد يه نفر هر جا كه مى ره همه مى شناسنش و محبوبه. در نتيجه شرايطى مشابه لاكهارت پيدا مى كنه. تمام ذهنش معطوف اين شهرت مى شه و بايد بهش فكر كنه در نتيجه خود شيفته مى شه. راه مقابله با خود شيفتگى هم اينه كه يه كسى توى زندگى فرد پيدا بشه و بهش بگه كه واقعا كيه و بهش يه تلنگر بزنه.

2- قدرت بى حد و حصر: اگه يه نفر انقدر قدرتمند بشه كه تمام دنيا رو در سلطه ى خودش ببينه نشونه ى اينه كه قدرت وجودش رو تسخير كرده و براى اين كه ازش نجات پيدا كنه تنها راه شنيدن صداى زنگ كليساست كه مى تونه غرور رو از وجود آدم بشوره.

3- انديشه ى مرگ: آدم هايى كه دائم به مرگ فكر مى كنن، زندگى رو از دست مى دن. به فكر كردن به مرگ و نيستى دهنشون به طرف پوچ گرايى سوق پيدا مى كنه. راه نجات از تسخير مرگ هم داشتن اميده. و استفاده از لحظه ها و در يك جمله غنيمت شمردن دم.

تکلیف دوم: یکی از عوامل نام برده شده در تکلیف اول را درنظر گرفته، براساس آن رولی بنویسید که آثار نامساعد این عامل بر زندگی شما یا یکی از بستگانتان یا یکی از اجدادتان را نمایش دهد.[لزومی ندارد که قهرمان ماجرا، خودتان باشید.]

وقتى از خواب بيدار شد، نمى دانست كجاست. خود را بر بالاى يكى از برج هاى هاگوارتز احساس كرد. اما نمى دانست چطور به آنجا آمده است. احساس خوبى داشت. جهان مال اوست. همه چيز، حيوانات، انسان ها و هر چيزى كه اينجا هست فقط و فقط متعلق به اوست.
- جيمز، اينجا چى كار مى كنى؟
- به تو هيچ ربطى نداره من اينجا چى كار مى كنم.
- شوخيت گرفته؟ اين كه ازت امتياز كم نمى كنم دليل نمى شه تا اين حد از مقررات سرپيچى كنى.
جيمز كه لحظه به لحظه عصبانى تر مى شد از پله هاى برج پايين آمد، يقه ى رداى ريموس را گرفت و گفت:
- ببين ريموس، تو دوستمى. اين درسته.ولى اگه پاتو از گليمت درازتز كنى بد مى بينى. شب بخير.
اين را گفت و ريموس حيران را آنجا رها كرد.
صبح روز بعد سيريوس خواست او را از خواب بيدار كند. اما او كه محو قدرت بى حد و حصرش شده بود در جواب سيريوس سرش داد كشيد:
- برو گم شو از اين اتاق بيرون. نمى فهمى من بايد بخوابم.
- جيمز تو چت شده؟
- من چيزيم نيست. اين تويى كه همش خودتو به پر و پاى من مى پيچونى. حالا از جلوى چشام دور شو چون نمى خوام ببينمت.
تا دو روز وضع به همين منوال بود و او حتى معلمانش را نيز از دست خود عاصى كرد. دوستانش نمى دانستند مشكل او چيست. اما سعى مى كردند او را به خود بياوردند. روز سوم تصميم گرفت كمى از قدرتش براى تفريح استفاده كند. دنبال يك سوژه گشت و خيلى زود آن را پيدا كرد.
- زرزروس! با توئم احمق كله پوك!
- اگه يه دفعه ديگه با من اين جورى صحبت كنى كارى مى كنم كه پشيمون بشى.
- چرا به جاش كفشامو ليس نمى زنى؟
جمعيت حاضر قهقهه زدند. اما سيريوس و ريموس اخم كردند. سيريوس كه معمولا در اين گونه تفريحات شركت مى كرد، اين بار احساس خطر كرده بود. مى ترسيد اين بار جيمز پا را از گليمش فراتر بگذارد.
پس از چند دقيقه جيمز با خيال راحت هر بلايى خواست سر اسنيپ بينوا آورد. با كار هايش هيچكس حتى جرات نزديكى به او را هم نداشت، چه رسد به اين كه از اسنيپ دفاع كند.
- حالا مى گى كه غلط كردى يا نه؟
اسنيپ در حالى كه چهره اش از درد و تحقير در هم رفته بود خواست جوابش را بدهد، اما جيمز با طلسمى ديگر، ضربه اى ديگر به او وارد كرد. اسنيپ، صورتش را كه از خون پوشيده شده بود با دو دست گرفت و بر زمين افتاد.
ديگر هيچكس نمى خنديد. همه بهت زده بودند. همه نفرت را با تمام وجود احساس مى كردند. مى خواستند به كمك اسنيپ بشتابند اما مى ترسيدند، جيمز، اين بار سر آن ها بلايى آورد. عجيب بود كه اين بازيكن محبوب كوييديچ فقط ظرف چند دقيقه اين گونه احساسات ديگران را نسبت به خودش متحول كرده بود. هيچ يك از آن جماعت راز تسخير ذهن جيمز توسط قدرت را نمى دانستند. وقتى جيمز براى آخرين بار چوبدستيش را بلند كرد. دامبلدور كه آرام آرام به آن جا نزديك مى شد ناقوسى را كه از غيب ظاهر كرده بود به صدا در آورد و پس از سه روز سرانجام جيمز را نجات داد.


Snape to Harry:
Telling you is the only ch


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
تکلیف اول: سه عامل خارجی غیر جاندار که می توانند ذهن شما را تسخیر کنند نام ببرید و روش مقابله با آن ها را بیان کنید. (غیر رول - 15 نمره)

1- ورشکستگی:

تصور کنید که در یک قصر باشکوه که متعلق به خودتان است نشسته اید و در حال کروشیو کردن همسر گرامیتان می باشید. در همین لحظه یک جادوگر قدرتمند که اتفاقا" مورد علاقه ی شما هم هست و جنسیتش نیز مذکر است و سرش نیز حتی به اندازه ی یک بند انگشت هم کرک ندارد به همراه دار و دسته اش وارد قصرتان می شود و می گوید که قرار است یک ماه در قصر شما اقامت کند! شما به خاطر علاقه ای که به وی دارید و همینطور به خاطر ترسی که از واکنش وی به شنیدن پاسخ منفی، وجودتان را می لرزاند، سعی می کنید که به زور لبخندی بزنید. مهمان شما چند روزی می ماند و بعد قصرتان را ترک می کند، اما درست در لحظه ای که شما تصمیم میگیرید این بار آوادا ها را روی همسر گرامیتان خالی کنید، جادوگر بار دیگر تصمیم میگیرد که مهمان شما باشد و این بار کل تابستان را در کنار شما بگذراند.

بعد از مدتی متوجه می شوید که جادوگر تصمیم گرفته برای فرد خاصی از صندوق خانه ی شما هدیه بخرد و پول مورد نیاز یک سوم صندوق خانه ی شمارا شامل می شود! باز هم ترس به شما اجازه نمی دهد که اعتراضی کنید.

بعد از چند روز جادوگر تصمیم میگیرد که به شما لطف کند و با دار و دسته اش به قصرتان بیاید و زمستان را نیز در کنار شما بگذراند! در این حال است که متوجه می شوید حتی یک دانه ارزن هم ندارید که برای درست کردن شام و نهار به جن های خانگی بدهید.

موضوعِ ورشکستگی، در طول تاریخ همواره ابتدا روی ساحره ها تاثیر گذاشته است. همیشه نگاه کردن به صندوقچه ی خالی خانه تاثیر عمیقی بر روحیه ی ساحره ها گذاشته و طبق تحقیقاتی که به عمل آمده و تجربه ی شخصیی که هرگز نداشته ام () ساحره در این مرحله احساس می کند که نخریدن ست جدید لاک مخصوص ساحره ها، بادبزن جدید برای مهمانی که هفته آینده در پیش دارد و نداشتن پول برای عوض کردن دکوراسیون قصر باشکوهش چقدر می تواند دردناک باشد!

در این مرحله، ساحره سعی می کند که به خود بقبولاند که اتفاق خاصی نیافتاده و او با کمی قناعت می تواند وضعیت گذاشته را داشته باشد. این موضوع کم کم روی روان او تاثیر می گذارد و ساحره در حالی که نان را در رب می زند تا طعم بگیرد احساس می کند که در حال خوردن مرغ بریانی با سس قرمز است! یا با لباسی که از جنس گونی است به میهمانی می رود و در مقابل چشمان بهت زده ی سایرین راحت به سر میز شام می رود و بدون آن که از وضعیتش با خبر باشد به خاطر اختلالی که در روح و روانش به وجود آمده احساس می کند که لباسش از همه ی حضار شیک تر و گران قیمت تر است!

روش مقابله با این موضوع اینست که مشکل را از ریشه کند و کنار انداخت. درنتیجه بهتر است که هرگز حتی به خاطر ترس از جانمان از یک میهمان بیشتر از یک هفته پذیرایی نکنیم!

2- مقایسه:

اشتباه نکنید! این مقایسه با مقایسه های دیگر فرق دارد! برای توضیح دادن این مورد به یک مثال بارز اشاره می کنم.

آنیتا دامبلدور را که همه می شناسند! با آن دماغ بزرگ و دستمالی که همیشه سعی در پنهان کردن بینی اش داشت....! یک روز آنیتا در حال قدم زدن در دیاگون بود که متوجه شد بلاتریکس و لرد سیاه در حال عبور از دیاگون به طرف ناکترن هستند. آنیتا با یادآوری قول و قرار هایی که لرد سیاه برای خلاص شدن از دستش به او داده بود ( اگه یک لحظه فکر کنید که ارباب از روی علاقه همچین قولایی رو داده، با من طرفید! ) حسابی بهم ریخت. او بلافاصله به طرف خانه اش رفت و در مقابل آیینه ایستاد. تصور کرد که چه تفاوتی می تواند با بلاتریکس داشته باشد..وی با به یاد آوردن چهره ی سپید و بینی کشیده ی بلا دستمالش را کنار انداخت و به چهره ی خودش در آیینه نگاهی کرد.
- دماغ کوچیک و سر بالا ندارم که دارم! صورتم از شدت سفیدی و تمیزی برق نمی زنه که میزنه! موهام بلند و سیاه نیست که هست! پس چرا؟ عهه عهه!

متوجه نشدید؟ کاملا" واضحه! ساحره ی مورد نظر که متوجه می شود طرف مقابلش همه ی قول و قرار ها را زیر پا گذاشته است، سعی می کند که خود را با رقیب مقایسه کند و در این مقایسه همواره خود را پیروز می بینند! در این مرحله نوعی توهم ساحره را در برمیگیرد که خود را از رقیب خیلی خیلی بالاتر می بیند.

برای مقابله با این مورد، می توان از همه ی ساحره های عزیز خواهش کرد که مجرد بمانند و قیدِ عشق و عاشقی و ازدواج را بزنند.


3- غرور افراطی:

غرور همیشه افراد را مورد تخریب قرار داده! غرور افراطی که معمولا" به خودخواهی و جاه طلبی خطم میشه، خیلی اوقات باعث به وجود آمدن درگیری های ذهنی میشه. خیلی وقت ها پیش میاد که فرد مدام با خودش و ذهنش مشغوله..مدام فکر می کنه که چطور می تونه بهتر از دیگران باشه..چطور می تونه غرورشو حفظ کنه و یا حتی خیلی اوقات به خاطر این غرور شدیدا" به فکر فرو میره و جنبه اصولا در این افراد پایین می آد و همین باعث میشه که فرد وقتی به فکر فرو میره اتفاقات روزمره جلوی چشاش بیاد و از یاداوری خیلی از اون ها رنج بکشه.

برای مقابل با غرور افراطی، نمیشه گفت که غرور فرد را باید کاملا" یک دفعه شکست! این طوری آسیب شدیدی به فرد می رسه، درنتیجه باید آرام آرام و با روش های ملایم غرور را در این افراد خرد کرد!


تکلیف دوم: یکی از عوامل نام برده شده در تکلیف اول را درنظر گرفته، براساس آن رولی بنویسید که آثار نامساعد این عامل بر زندگی شما یا یکی از بستگانتان یا یکی از اجدادتان را نمایش دهد.

- اعصاب ندارم، لطف کن و با اون قاشق این قدر به دیگ نکوب رودولف!

- مگه چی شده عزیزم؟ چه اتفاقی افتاده؟ نکنه پایه های زندگی طلاییمون..چیز یعنی پایه های طلایی زندگیمون داره از هم می پاشه؟

بلاتریکس با عصبانیت به رودولف خیره شد.
- چه عجب یه چیزی رو درست فهمیدی! هیچی برامون نمونده. حتی یک سکه ی سیاه. هفته ی دیگه در قصر خانوادگی مالفوی، به مناسبت تولد دراکو، جشنی برپاست. من چی باید بپوشم؟

رودولف خونسردانه لبخندی زد.
- همون لباس سبزتو که پر از پف های طلایی بود. خیلی هم باشکوهه!

- یادمه که آخرین بار پات به اون لباس گیر کرد و لباس از همون پایین جر خورد!

رودولف که با یاداوری آن خاطره اخم هایش را در هم کشیده بود، لبخند تلخی زد.
- خب عزیزم، می تونی از گونی هایی که قرار بود به کفن مادر بزرگم تبدیل بشه استفاده کنی! نظرت چیه؟

- بیست بار بهت گفتم به من نگو عزیزم! با این که با نظرت مخالفم اما انگار چاره ای نداریم!

هفته ی بعد- بعد از پایان میهمانی:

- هووم رودولف، امشب فوق العاده بود. دیدی که سیسی چقدر از دیدن من با اون لباس طلاییم خوشحال شد؟ دیدی جلوی فامیل های لوسیوس از شدت خوشحالی سرخ شد؟ مطمئنا" این رو هم دیدی که من امروز با این لباس طلایی رنگ که در هر چین دامنش، دایره های طلایی دیده میشد چقدر زیبا بودم؟ حتما" دیدی که همشون از دیدن من کپ کردن و مطمئنا" متوجه این موضوع شدی که امشب من ملکه ی زیبایی اون جشن بودم؟

رودولف متعجب به گونی هایی که به زور تبدیل به پیراهن شده بود، نگاهی کرد.
- منظورت از لباس طلایی رنگ پر چین و پفی، این گونی هاست؟

بلاتریکس که در حال مرتب کردن موهایش بود، در جا خشکش زد.
- کروشیو، به چه جراتی به لباس طلایی من که بافتش هم از طلاست میگی گونی؟ حتما تو متوجهه نگاه های پر از حسرت میهمانان نشدی که چطور به من و لباسم نگاه می کردند. حتما" اون ها هم آرزو داشتند که لباسی از جنس طلا بپوشند. اوه شاید فردا صبح، یک دست لباس از جنس طلا برای هرکدومشون فرستادم.

-


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
تکلیف اول: سه عامل خارجی غیر جاندار که می توانند ذهن شما را تسخیر کنند نام ببرید و روش مقابله با آن ها را بیان کنید. (غیر رول - 15 نمره)


1-غذا

-غذا از مهمترین عواملی است که باعث می شود حواس برای جادوگر و یا ساحره باقی نماند.اگر در رساندن غذا به یکی از این اشخاص کوتاهی به عمل بیاورید خودتان مسول عواقب دردناک آن مانند شنیدن فحش های نان و آبّدار هستید!
البته برای این کار راه حل های زیادی وجود دارد و ساده ترین آن, صرف نظر کردن از چپاول غذای طرف مقابل و رساندن غذا به اوست!

2-فیلم

-فیلم از عوامل دیگر منحرف کننده ی ذهن است و می تواند به راحتی ذهن شما را تسخیر کند.برای مثال شما با دیدن فیلمی مجاز مانند تایتانیکمی توانید تمام مدت روز را چه در مدرسه و چه در هنگام غذا خوردن و از همه مهم تر در هنگام شنیدن(دقت داشته باشید شنیدن نه گوش دادن)نصیحت های بزرگان فقط به آن و صحنه های جالب انگیزناکش فکر کنید.
راه مقابله با این عامل این است که از دوست شدن با دوستان ناباب جدا"خودداری فرمایید.

3-حسادت
-حسادت نوعی حسی درونیست که در هنگام مشاهده ی مداد یا خودکار دوستتان به شما دست می دهد.البته از آن نمی توان به عنوان یک موجود بی جان نام برد چون مانند هیولایی به جان شما افتاده و تمام راه های ارتباطی ذهن با عوامل دیگر را می بندد.
برای مقابله با این هیولای ترسناک بهتر است به مداد دوستتان نگاه نکنید و یا اگر خوددار نیستید پدر پدرتان را برای خریداری همان نوع مداد در بیاورید.


تکلیف دوم: یکی از عوامل نام برده شده در تکلیف اول را درنظر گرفته، براساس آن رولی بنویسید که آثار نامساعد این عامل بر زندگی شما یا یکی از بستگانتان یا یکی از اجدادتان را نمایش دهد. [لزومی ندارد که قهرمان ماجرا، خودتان باشید.] (رول - 15 نمره)

-دوشیزه بلک حواستون کجاست؟

در این هنگام چراغعلی که بغل نارسیسا نشسته است سقلمه ای به او می زند.
-اه,چته؟
-پرفسور با تو!
-با من؟!
-آره باو.
-بله پرفسور؟

پرفسور دامبلدور با خونسردی عینکش را مرتب می کند و با ملایمت می گوید:
-پرسیدم حواستون کجاست دوشیزه بلک؟
-من؟!ااا,خوب,راستش من حواسم پیش شما بود پرفسور
-جدا" پس ممکنه یه توضیح مختصر راجع به درسمون بدین؟
-
- ده امتیاز از اسلیترین کم می شه.
ملت اسلیترین:

سه ساعت بعد در خانه(فرض می کنیم هاگوارتز شبانه روزی نیست )

بلا:
-آره دیگه منم با یه طلسم کرشیو حالش رو جا آوردم ولی شرط می بندم اگه آندرومیدا بود بیخیال می شد.نظر تو چیه سیسی؟

نارسیسا با شنیدن نام خود تکانی خورد.
-هان؟
-تو حواست کجاست از صبح دارم برات کارنامه ی درخشانم رو توضیح می دم ولی تو انگار نه انگار!
-ناراحت نشو بلا,من حواسم پیش تو بود. نه عزیزم کار خوبی نکردی باید حسابشو می رسیدی!
-

دو ساعت بعد

مامان بلک:
-نارسیسا داریم می ریم بیرون.زود باش آماده شو.
-سکوت
-نارسیسا
-سکوت
-(یک فریادگوشخراش که نارسیسا را صدا می کند.)
-ای وای!بله مامی؟
-کجایی پس تو؟گلوم پاره شد!
-کاری با من دارین؟
-آره,داریم می ریم بیرون زود باش آماده شو.
-من نمیام.
-چرا؟
-ااا,آهان,درس دارم.
-yeyebrow: باشه ولی اگه نیای خوب می شه منم زودپز(لعنت به وسایل مشنگی )رو می ذارم رو گاز تو هم ...ساعت (بابا من که خاندار نیستم!ساعتشو از کجا بدونم!) بعد خاموشش کن.
-بله مامان

...ساعت و نیم بعد


-بومب



ذهن نارسیسا:
-چه جالب! همینجاها بود که خونشون ترکید.ولی خوب شد با هم مردن آخه هم دیگه رو خیلی دوست داشتن.

نیم ساعت بعد

-نارسیسا چرا آشپزخونه ترکیده

نتیجه گیری

و اینچنین شد که دوشیزه بلک دیگر به فیلم های عاشقانه نگاه نکرد!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۳ ۲۲:۱۲:۱۷


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
تکلیف اول: سه عامل خارجی غیر جاندار که می توانند ذهن شما را تسخیر کنند نام ببرید و روش مقابله با آن ها را بیان کنید. (غیر رول - 15 نمره)
No.1: عشق!
شما مورگانایی رو در نظر بگیرید که وقتی تو یه روز قشنگ داره قدم می زنه یهو چشمش به یه توله گرگینه ای میوفته به اسم تدی که موهاش مثل ماهی مرکب پیچیده تغییر رنگ می دن.

مورگانا هم چشماش هفتا میشه و توجه نمی کنه که یه هوو به نام ویکی داره! دقیقا همین جاست که وسایل نقره ای تر تر و پر پر و جیرینگ جیرینگ می کنن. عشق میاد همین روزا خیلی زود.. عشق میاد ..هن!

در اینجا عشق مورگانا رو تسخیر کرده.. راه حلشم اینه که به تام وکالت بدید و بگید دامبلدور خطبه بخونه چون عشق با وصال ... الفاتحه!


No.2: خون!
بانو مورگانایی رو تصور کنید که به شغل شریف خون آشامی اشتغال دارن. وقتی ایشون یه شیشه خون مرغوب متحرک رو ببینن چه خواهد شد؟ مغزش تسخیر میشه.. فقط خون.. خون خون تا پیروزی!

راه حلش اینه که یه قلپ بزنن!


No.3:دشمن فرضی!
ننجون شما یا بنده به همراه ننجون اون آقاهه دارن کانال های هفت گانه ی جادوگر تی وی رو می ببینن. برنامه ای مربوط به حضور دشمن فرضی و کارها و دخالت و اغتشاش و اینا.

قسمت هایی هم از شبهای برره پخش می شه که در اون سربازان برری از دشمن فرضی شکست خوردن و آش شدن!

در اینجا تی وی ذهن ننجون رو تسخیر می کنه .. هیچ راهی هم نداره.. چون خاموش کردن تی وی برای شما خسارتهای جانی به همراه داره!




تکلیف دوم: یکی از عوامل نام برده شده در تکلیف اول را درنظر گرفته، براساس آن رولی بنویسید که آثار نامساعد این عامل بر زندگی شما یا یکی از بستگانتان یا یکی از اجدادتان را نمایش دهد. [لزومی ندارد که قهرمان ماجرا، خودتان باشید.] (رول - 15 نمره)

- دویدم و دومیدم ..یه ذره اینوری دویدم.. یه ذره اونوری دویدم سر کوهی رسیدم.. یه چیز خوشمزه دیدم!

مورگانا پشت درختی موضع گرفت تا جادوگر مورد نظر رو که به نظر خون خوشمزه ی باحال پر ویتامینی رو داشت مورد هجوم قرار بده و چندتا قلپ به سلامتی مادربزرگ و آوالان بزنه.

مورگانا پاورچین پاورچین از پشت این درخت به پشت اون تخته سنگ .. از لای بوته ها و بین شاخه ها به جادوگر نزدیک میشه و یه شیرجه ی خفاشانه می زنه. در طرف دیگر جادوگر که لازم نیست اسمشو بگیم با دقت و شامه ی تیز گرگیش برمی گرده و مقابل مورگانا قرار می گیره!

مورگانا: :bat:.....

راوی در صحنه شروع می کنه به آواز خوندن: افتادم تو دام عاشقی.. نفهمیدم نفهمیدم!

لازم به ذکر که چندی بعد مورگانا که توسط عشق تسخیر شده بود هووی پریزاد خودش ویکتوریا رو می کشه. آنچنان خون بنده خدا رو می مکه که جنازه ی ویکی چروک میشه!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
1. سه عامل خارجی غیر جاندار که می توانند ذهن شما را تسخیر کنند نام ببرید و روش مقابله با آن ها را بیان کنید.

1- پدر شما وارد خونه می شه و می بینید که برای شما یک عدد نت بوک 2010 خریده و ازتون می خواد که تمام تابستون رو باهاش خوش بگذرونید. نت بوکی که شما تمام عمرتون آرزوی داشتنشو داشتید!پس ذهن شما رو فکر نت بوک تسخیر می کنه.
پس اولین عامل رسیدن به یک آرزوی بزرگ!
روش مقابله اینه که سعی کنید خودتونو کنترل کنید و یا سعی کنید به عوامل دیگه ای که شما رو در رسیدن به این آرزو کمک کرده بیاندیشید تا توجهتون به اصل موضوع کم بشه.

2- شما در حال خواندن روزنامه رو کاناپه هستید. در همین حال متوجه می شید که مادرتون داره در مورد یه موضوع مهم با خواهرتون صحبت می کنه. وقتی گوشاتونو تیز می کنید متوجه میشید که اونها دارن درمورد گرفتن یک مراسم ختم صحبت می کنن و وقتی بیشتر ریز می شید می فهمید پدربزرگتون که یک جادوگر قدرتمند بوده فوت کرده! در این لحظه ذهن شما توسط خاطراتی که با پدربزرگتون داشتید و عمق این واقعه اسفناک تسخیر می شه!
پس عامل بدی شنیدن یک خبر فوق العاده غیر منتظره! خوب یا بد.
روش مقابله نداره. بهرحال آدم دست خودش که نیست. حداقل برای ده مین ذهنش تسخیره!

3-اتاق نیمه تاریکه و شما در حال خواندن یک کتاب ترسناک هستید.
در همین زمان متوجه می شید برق راهرو چند بار خاموش و روشن می شه و سپس صدای باز شدن در می آد و بعد هم بسته می شه و دیگر هیچ. شما می دونید که همه اهل خانه به مسافرت رفتن. شما حسابی ترسیدید و از جاتون تکون نمی خورید.
عامل سوم ترس هست. شما وقتی احساس ترس می کنید ذهنتون در مقابل عامل ترساننده تسخیر می شه.
رو ش مقابله اینه که به خودتون امید بدید چیزی برای ترسیدن وجود نداره!


2.یکی از عوامل نام برده شده در تکلیف اول را درنظر گرفته، براساس آن رولی بنویسید که آثار نامساعد این عامل بر زندگی شما یا یکی از بستگانتان یا یکی از اجدادتان را نمایش دهد.


کوچه تاریک بود. به آرامی و با احتیاط راه می رفتم.
تازه از ماموریت محفل برگشته بودم و هرلحظه منتظر بودم تا با مرگ خوارها رو به رو شوم.

چوب دستی ام را در دست می فشردم. در همین لحظه ناگهان حالت خلسه ای ایجاد شد و پیغامی از طرف محفل ظاهر شد:
_ اوانز ! کینگزلی شکلبوت در ماموریت اخیر کشته شده!
و ناپدید شد.

در بهت و شوک به محض شنیدن این خبر فرو رفتم.
در همین اثنا چند مرگ خوار در مقابلم ظاهر شدند و با استفاده از فرصت توانستند مرا را تحت طلسم فرمان قرار داده و قبل از اینکه من بتوانم کاری کنم اطلاعات لازم رو از من بیرون کشیدند و آنجا رو ترک کردند.

_ اوانز هیچ وقت گول نخور... اون یه پیام از طرف مرگ خوارا بود. ها ها ها ها!
و سپس پاق! و ناپدید شد.

من تا آخر عمر نتوانستم این حماقتی را که انجام دادم و باعث شدن خسارت زیادی به محفل وارد شود را فراموش کنم!

....

سارا دفترچه خاطرات عمویش را بست .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.