هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور دوباره تلاش کرد به وسیله دست و پا، در سنگ گوشته و حتی پوسته نفوذ کند تا خود را بالا بکشد. اما باز هم بعد از یک متر صعود، سقوط کرد.
هکتور که سقوط کرده بود، یک نگاه به پاتیلش انداخت. یک نگاه هم به ارتفاع زمینی که کنده بود. سپس تلاش کرد تا اوضاع را با منطقِ معجون سازیِ هکتور وارانه‌اش حل کند.
- من حتماً الان توی یکی از برج‌های قلعه هستم و احتمالاً دارم همینطوری به صورت وارونه میرم بالا. واسه همینه که هنوز نرسیدم به جلسه. البته گرما هم در این امر موثره و باید سریعاً به معجون سرد شوندگیم برسم.

هکتور که نتیجه‌گیری خفنی کرده بود و خیلی هم از این نتیجه گیری راضی بود، دوباره به بالای سرش و سپس به زمین خاکی-سنگی زیر پایش و پاتیلش نگاه کرد.
در مغزش بلافاصله طوفانی به راه افتاد و دود از سرش خارج شد. ایده‌ها و نقشه‌هایش برای بالا رفتن بسیار زیاد شده بودند. آنقدر زیاد که خودش هم نمی‌دانست کدام را باید اجرا کند!

مغز هکتور آنچنان با سرعت به کار افتاده بود که اتم‌های تشکیل دهنده‌اش دچار انفجار شدند و هکتور توانست اولین انفجار اتمی مغزی را تشکیل دهد. حتی از بینی‌اش نیز دودی به شکل قارچ بیرون آمد و بسیار حالت Like a Boss وارانه‌ای به او بخشید. سپس هکتور با ویبره‌ای که هر لحظه شدیدتر می‌شد، فریادی زد که حتی موجب شد هسته زمین هم گوشش را بگیرد تا کر نشود.

- همینه! خودشه! یافتم! چون هر عملی یه عکس العملی داره، پس من هرچقدر روی زمین بپرم و به زمین قدرت معجون سازیمو وارد کنم، زمین که نمیتونه اینهمه قدرت معجون سازی خفنم رو تحمل کنه، همشو بهم برمیگردونه و به همین ترتیب میتونم برم بالا!

البته، شاید هکتور یک نکته را فراموش کرده بود. آنهم اینکه زمین اعصاب این حرکت‌ها را ندارد. پس در نتیجه همین فراموشکاری، هکتور با ویبره‌ای شصت ریشتری، شروع کرد به پریدن روی زمین. شاید که زمین انرژی منتقل شده را به او برگرداند و به سمت بالا پرتابش کند!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱:۴۵ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۱۱:۱۷
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
هکتور گرمش بود!
اینکه او تا به حال ذوب نشده بود معجزه ای از سوی مرلین بود.
او حالا تقریبا خمیر کره را رد کرده بود و به گوشته زیرین رسیده بود!

- چرا ارباب کولر هارو روشن نمیکنه؟دیگه هوا گرم شده!

ناگهان یادش آمد که ارباب هیچ وقت از کولر استفاده نکرد است.
اما اهمیتی نداد.
لرزش های هکتور باعث میشد زمین بیشتر سوراخ شود و به هسته زمین بیشتر نزدیک میشد!

-معجون سرد شوندگیمو نیاوردم!

درست بود که در آن لحظه هکتور معجون سرد شوندگی نداشت ولی پاتیل که داشت!
در وسط همان تونل پاتیلش را گذاشت و شروع کرد به معجون درست کرد.
چند دقیقه ی بعد معجون حاضر شد.

-اون یکی معجون سرد شوندگی آبی بود این مشکیه در نتیجه این بهتره!

دلیل هکتور اصلا قانع کننده نبود.
اما در آن لحظه کسی نبود که این جمله را تکذیب کند و هکتور خودش را قبول داشت پس معجون را خورد.

چند دقیقه ای گذشت ولی هکتور هنوز احساس گرما میکرد.
-چرا سردم نمیشه؟

چند دقیقه ی دیگر هم گذشت ولی هیچ خبری از سرما نبود.

- فهمیدم! میرم بالا یکم خنکم میشه بعد اون یکی معجون سرد شوندگیمو میارم و میپرم پایین و هی زمین رو میکنم بعد میرسم به جلسه!

هکتور نمیداست چگونه باید به بالا برسد ولی هکتور نا امید نبود! سعی کرد از دیواره های تونل بالا برود ولی بعد از 1 متر بالا رفتن زمین میخورد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۱:۴۸:۳۴
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۱۲:۱۲:۳۸

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۰:۱۱ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور خندان و ویبره زنان پاتیلش را روی کله اش گذاشت و از اولین راهرو به سمت چپ پیچید. هکتور جادوگر بسیار باهوشی بود، او می دانست که فقط کافیست پله ای رو به بالا پیدا کند تا به وسط جلسه مرگخواران شیرجه بزند.

درست در همین فکر ها بود که روحی از سقف طبقه بالا رد شد و درست جلو پایش ظاهر شد. هکتور ذوق زده از این راهنمای از عالم غیب آمده ویبره زنان به سمتش رفت.
- ببخشید آقای روح پله های اینجا از کدوم وره؟ از این وره یا از اون وره؟

آقای روح بدون هیچ واکنشی با نگاهی بسیار گرسنه به هکتور نگاه میکرد. نگاهی که فقط یک شکارچی به غذای خودش میکند. اما به نظر نمیرسید هکتور متوجه این نگاه شده باشد.
- جلسه مرگخوارا میخوام برم. من یه مرگخورم، معجون ساز بزرگ و برترم. هکتور دگورث گرنجر بزرگم.

روح در حالی که همچنان با همان نگاه به هکتور خیره بود با عصایش سه بار محکم به زمین کوبید.

هکتور انگار تنها منتظر همین نشانه بود.
- عه؟ اشتباه اومدم؟ بازم باید برم پایین؟ یه قلعه زود پیچیدم؟ ممنون آقای روح از راهنماییتون. بعد جلسه یه پاتیل معجون مهمون منید.

هکتور بعد از گفتن این حرف، پاتیل به سر، به دو از راهی که آمده بود بازگشت و از در قلعه بیرون رفت و بی توجه به تابلویی که کنار در نصب شده بود به سمت تونلش رفت. تابلویی که اگر خوانده بود احتمالا اصلا وارد این قلعه نمیشد.

این قلعه متعلق است به لونی های آدمخوار. اگر وارد شوید خورده میشوید.

از آن جایی که هکتور این تابلو را حتی هنگام خروج هم ندیده بود، بدون هیچگونه نگرانی مشغول کندن زمین با ملاقه همراه با علاقه شد. هر از گاهی که خسته می شد چهره ی لرد را مقابل چشمانش می آورد و همین کافی بود تا شدت ویبره اش به قدری زیاد شود تا بدنش مانند مته برقیِ اتومات عمل کند و در جا هفت متر پایین تر برود.

هکتور همینطور میکند و هر چه بیشتر می کند بیشتر حس میکرد که هوا گرم شده. اما هکتور بی توجه فقط می کند و ویبره می زد.

هکتور نمیدانست که در حال کندن به سمت مرکز زمین است.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
هكتور جادوگر بسيار مصممى بود.
اما نكته اصلا مصمم بودن هكتور نيست.
نكته، دقيقا جادوگر بودن هكتور است!
بله...! هكتور دقيقا از وقتى به دنيا آمده بود، يك جادوگر بود...
تمام لحظاتي كه در هاگوارتز درس خوانده بود، مُهر تاييدى بر جادوگر بودنش است.
حتى زمانى كه مرگخوار شد و امتياز انجمن معجون سازانش را به لرد سياه تقديم كرد نيز، يك جادوگر بود.

هكتور يك جادوگر بود و تمام اين دقايقى كه ما، مشغول ثابت كردن جادوگر بودن او بوديم، او مشغول چه بود؟

مشغول كندن زمين با ملاقه!
مشغول كندن زمين با ملاقه براى رسيدن به جلسه.
جلسه كجا بود؟ در بالاترين طبقه قلعه!
ولى گويا اين مساله كه جادوگران، با ملاقه زمين را نميكنند، كوچكترين اهميتى براى او نداشت.
هرچند كه حتى ماگل ها هم بجز مواردى اندك، آنهم در زندان و آنهم نه با ملاقه، بلكه با قاشق، اقدام به كندن زمين نميكنند.

بگذريم!
به هر حال هكتور با پشتكار ستودنى مشغول كندن زمين بود. آنقدر كند و كند كه متوجه سفت تَر شدن خاك شد و به اين نتيجه رسيد كه احتمالا وارد محيط قلعه شده، پس اينبار به سمت بالا كند و بعد از دقايقى، دقيقا در وسط قلعه بيرون آمد.
اينبار در راهرويى جديد.
-سرورم! جدايى تموم شد! دارم ميام.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۲۳:۲۰:۴۱


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
مرگخواران بعد از مقادیری سرکارگذاری هکتور سر جای خود برگشتند...

در خارج از قلعه هکتور چهارزانو جلوی در نشسته بود و برایش خط و نشان می کشید.
-ببین...این پاتیلو می بینی؟ معجون دستگیره ذوب کن می سازم و همشو می پاشم روت. فکرشو بکن. دری می شی که دستگیره ای نداره. مایه خفت و ننگ. بعد دیوارای قلعه رو یکی یکی در هم می کوبم که بریزن...و تو آخرش لخت و پتی همین جا می مونی. دری می شی که از چیزی محافظت نمی کنه.

در کوچکترین تکانی نخورد. او در مصممی بود.

هکتور با استیصال به اطرافش نگاه کرد. در حالی که فکر می کرد ملاقه اش را به زمین می کوبید.
طولی نکشید که حرکت چیزی را روی دستانش حس کرد.
-لینی!

لینی نبود...

لینی در آن لحظه در داخل قلعه، روی نزدیک ترین صندلی به لرد سیاه نشسته بود. حشره ای که روی دست هکتور سرگرم پیاده روی بود، سوسک بزرگ و قهوه ای رنگی بود که هیچ شباهتی به چهره معصوم و دلنشین لینی نداشت.
-از روی دستم برو پایین!

سوسک اهمیتی نداد. بالا و بالاتر رفت تا به گردن هکتور رسید. یکی از شاخک هایش را دراز کرد. گوش هکتور را گرفت و با قدرت عجیبی پیچاند!

-آآآآآآخ...چته؟

سوسک جیر جیر بلند سر داد و به زمین اشاره کرد.

هکتور متوجه شد که با ضربه های ملاقه اش، لانه سوسک را خراب کرده و حالا احتمالا باید خسارت بدهد. چون سوسک تکه کاغذی در دست داشت و به حالت تهدید آمیزی پاهایش را در هوا تکان می داد.

ولی ذهن هکتور در آن لحظه درگیر قضیه مهم تری شده بود!
-هووووم...این خاک...چه نرمه...با دو سه ضربه ملاقه چاله کندم. پس...شاید بتونم بیشتر بکنم! من می تونم به محل جلسه تونل بزنم!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
الیزابت به دلیل اینکه اندکی دیر به جلسه رسیده بود،با صورتی پر اسطراب جلوی در ظاهر شد وبا هکتور روبه رو شد که زیر لب آوازی می خواند ومعجون درست می کرد.
هکتور که متوجه حضور آن شده بود،به آرامی سر خود را بالا آورد وشروع به صحبت کرد.
-چیه؟نکنه انتظار داری بهت التماس کنم که منو با خودت ببری؟نه چنین فکری نکن!کاری می کنم که....
-اووووو.وایسا باهم بریم!مگه التماس کردن کار دیگه ای داری؟درکل باید بهت بگم به دلایلی نتونستم به موقع به جلسه برسم و وقت کل کل با تورو ندارم.آها!اینم بهت بگم که با معجونات هیچ کاری نمی تونی بکنی.
سپس الیزابت با سرعت وارد قلعه شد ومرگخواران را دید که هریک مشغول قهقهه زدن بودند.
-وای!سکته کردم...هنوز جلسه شروع نشده؟
رودولف درحالی که می خندید گفت:نه باو!کجای کاری؟ما نیم ساعتی می شه هکتورو گذاشتیم سر کار!
الیزابت با حالت پوکر فیس از سایران راجب اتفاقی که افتاده بود،سوال نمود.
دلفی تمام اتفاقات را با آب وتاب تعریف کرد وباعث خندیدن الیزابت شد،که هنوز کمی از نگرانی ای که برای دیر رسیدن به جلسه داشت را در خود نگه داشته بود.
لیسا ناگهان با هیجان از جای پرید!
-اوی!ملت مرگخوار پاشید ببینید هکی جون چیکار می کنه حوصلمون سر رفت!


زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۰۶
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
هکتور ابروهایش را بالا برد و گفت:
-مرخصی! مرخصی دیگه! یعنی میری!
-کجا میرم؟
-هر جا بخوای! میتونی بری خوش بگذرونی! مثل دوران نهالیت نرم و نازک چست و چابک باشی...

در کمی فکر کرد.‌‌
-تو میتونی منو مرخص کنی؟
-آره که میتونم! کجا میخوای بری؟
-یه جایی که دراش با کمالات باشن!

آن سوی در اما اتفاقات طور دیگری به نظر می آمدند!

فلش بک
-ارباب نیومده؟
-چرا اومده ولی انگار یه کم کار داره تا یک ساعت دیگه جلسه شروع میشه...

رودولف نگاهی به در انداخت،هکتور را میدید که سخت مشغول بررسی آن است، هکتور نمیدانست که وقایع این سوی در کاملا از آن سو مشخص است!

-چطوره یکم اینو بذاریم سر کار! حوصلمونم سر نمیره تا شروع جلسه...
-بدم نیست انگار...

رودولف صندلی ای را جلو کشید و کنار در روی آن نشست.
- البته همه این کارها رو می شد با معجون های واقعا سالم انجام داد. ولی... تو که اصلا معجون نداری، میشه بگی چرا داری خیالبافی می کنی؟
پایان فلش بک

-باشه! ولی من که نمیتونم اینجوری بفرستمت باید وایسی معجون"پیش ساحره های با کمالات فرست" درست کنم.ازبهترین محصولات تشه است!
-باشه عجله ای نیست!

هکتور با عجله پاتیل تاشو اش را از جیبش در آورد و شروع به درست کردن معجون برای "به اصطلاح در" کرد.
در آن سوی در رودولف و باقی مرگخواران هر کدام از شدت خنده به سویی پخش شده بودند!...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۲۲:۵۲:۲۸

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- آخه چرا؟ آخه چرا من؟ من که معجون سازم؟ من که ویبره می زنم، من که .... من که داور دوئلم. من که مرگخ...

هکتور هرچه فکر کرد چیز بیشتری یادش نیامد. او نتوانست جمله "من که مرگخوارم" را تمام کند. چون اساساً اگر مرگخوار بود، پشت در نمی ماند. او از اینکه مجموعه معجون هایش را همراه نداشت، حسرت می خورد! اگر معجون هایش کنارش بودند، می توانست لرد را بیرون در به یک معجون "من یک مرگخوارم" میهمان کند. می توانست با معجون هایش علامت شومش را برگرداند. می توانست با معجون متقاعد شو، در را قانع کند که او را به داخل راه دهد. می توانست...

- البته همه این کارها رو می شد با معجون های واقعا سالم انجام داد. ولی... تو که اصلا معجون نداری، میشه بگی چرا داری خیالبافی می کنی؟

هکتور به اطرافش نگاه کرد.
- با منی؟
- اینجا پشت در مونده دیگه ای هم داریم؟

هکتور برای چند لحظه به در نگاه کرد.
چرا که نه!
چشم هایش با حالتی شیطانی به یکدیگر نزدیک شدند. با چوبدستی اش یک صندلی ظاهر کرده و نزدیک در نشست!
- ببینم چند ساله تو این کاری؟

اگر درچشم و ابرو داشت. و اگر می توانست ابروهایش را بالا داده و چشم هایش را گرد کند، در آن لحظه، حتما این کار را می کرد.
- ببینم با منی؟

هکتور نیشخندی زد و گفت:
- اینجا در دیگه ای هم داریم؟ چند ساله که دری؟
- نمی دونم! اوایلش، نهال کوچیکی بودم. نرم و نازک. چست و چابک! خوب و راضی. زندگی شاد... ولی... یهو چشم باز کردم و دیدم، در اواسط عمرم، تبدیل شدم به الوار و تخته. نمیدونم چند ساله که درم! حتی نمی دونم چند سالمه!

هکتور به نشانه تاسف سری تکان داد.
- یعنی تا حالا مرخصی نرفتی؟
- مرخصی؟ مرخصی چیه؟


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور حدقه چشمانش را تنگ کرد. او قصد تسلیم شدن نداشت. نگاهی به قسمت‌های بالایی قلعه انداخت و سپس ناگهان چراغی بالای سرش روشن شد. هکتور چراغ را از بالای سرش برداشت، و قبل از اینکه بابا برقی بیاید شعر لامپ اضافه خاموش، برایش بخواند، آن را خاموش کرد و در جیب خود گذاشت. و با خوشحالی بسیار گفت:
- آفرین به خودم. این ایده حرف نداره. مطمئنم میتونم با این روش برم تو.

هکتور بدین ترتیب از دیدرس در و کل قلعه خارج شد و رفت یکی دو خیابان بالاتر. دهن کجی‌ای به قلعه کرد و رفت سر وقت چند تکه ذغال و زباله‌های کنار خیابان. هکتور حاضر بود هر خفّتی را برای حضور در جلسه تحمل کند.
چند ثانیه بعد، هکتور با ولع به تکه‌های ذغال و پارچه‌های پاره نگاه میکرد. هکتور نگاه عابرین متعجب را روی خود احساس کرد، نتیجتاً سرش را بالا آورد و گفت:
- اونطوری نگاه نکنید. تمرکزم بهم میریزه نمیتونم کاردستی درست کنم برم پیش ارباب. معجون افزایش تمرکز هم ندارم. ولی چوبدستی دارم، همتون رو طلسم میکنم.

تماشاگران این صحنه که همگی ماگل بودند، هکتور را دیوانه فرض کردند و به سرعت در افق دور شدند.

دقایقی بعد، هکتور در حالی که با ذغال خودش را سیاه‌تر از قبل هم کرده بود و و با تکه‌های پارچه، دست و صورتش را پوشانده بود و چند تکه کاهوی پلاسیده را هم روی سرش گذاشته بود، برگشت پیش در و علامت شومی که با ذغال روی ساعد دستش کشیده بود را به در نشان داد.
- در رو باز کن به نامِ نامی دایی ارباب میگم که همه چیز درست میشه.

لولاهای در تعجب کردند. در پوکرفیس شد. در نمی‌دانست با موجودی چنین مرگخوارانه طور و عجیب غریب چه کند.

- باز کن دیگه. جلسه شروع شده باید برم پیش ارباب.

در باز هم متعجب و پوکرفیس باقی ماند. تا آنکه ویبره هکتورِ تغییرشکل یافته را دید. پس به سرعت با یک اردنگی هکتور را از خود دور کرد و نشان داد که در باهوشی است و حتی با تغییر قیافه هم گول نمی‌خورد.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
هکتور با حرکتی آغشته به دویدن و ویبره‌زدن، مجددا خودش رو به جلوی در قلعه می‌رسونه.
- ای بابا! تو که باز اینجایی.

نکته‌ی نه چندان جالبی که برای هکتور وجود داشت این بود که در هربار از نو سرجای اولش برمی‌گشت، بدون اینکه حتی خراشی برداشته باشه.
- چطوریه که تو هردفعه برمی‌گردی سر جای اولت؟

این فکر و خیال هکتورو به جایی می‌رسونه که خیال می‌کنه در موجودی زنده‌س؛ و راه رهایی از یک موجود زنده که برچسب دشمن بودن خورده بود، چه چیزی می‌تونست باشه به جز...
- آواداکداورا.

هکتور موجود شدیدا امیدواری بود. بنابراین با وجود اینکه برخورد اشعه‌ی سبزرنگ به در، تغییری در ماهیت در به وجود نمیاره اما اون با امیدی که تو دلش جوونه زده بود، چهار زانو می‌شینه و با چهره‌ای مشتاق به در چشم می‌دوزه. هکتور باور قلبی داشت که بالاخره تغییری تو در حاصل می‌شه.

- آها، بیا! خاکی شد! الانه که تار و پودش از هم بپاشه و از جهان هستی ساقط بشه.

هکتور با جهش بلندی از جا می‌پره و به درِ خاکی شده زل می‌زنه. پیش از اینکه فرضیه‌ی هکتور بخواد به حقیقت بپیونده، گلدونی بدو بدو از رو کول هکتور بالا می‌ره و وقتی به بالای سرش می‌رسه، با جهشی خودشو به در می‌رسونه. گلِ داخل گلدون، گلبرگ خاک‌آلودی که زودتر از خودش برای نشون دادن علامت شومی که روش حک شده بود فرستاده شده بود رو پس می‌گیره و سرجای اولش برمی‌گردونه.

هکتور با چشمانی از حدقه بیرون زده، به بسته شدن در پشت سر رز ویزلی‌ای که به سختی خودش رو تا اونجا رسونده بود نگاه می‌کنه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.