هکتور گرمش بود!
اینکه او تا به حال ذوب نشده بود معجزه ای از سوی مرلین بود.
او حالا تقریبا خمیر کره را رد کرده بود و به گوشته زیرین رسیده بود!
- چرا ارباب کولر هارو روشن نمیکنه؟دیگه هوا گرم شده!
ناگهان یادش آمد که ارباب هیچ وقت از کولر استفاده نکرد است.
اما اهمیتی نداد.
لرزش های هکتور باعث میشد زمین بیشتر سوراخ شود و به هسته زمین بیشتر نزدیک میشد!
-معجون سرد شوندگیمو نیاوردم!
درست بود که در آن لحظه هکتور معجون سرد شوندگی نداشت ولی پاتیل که داشت!
در وسط همان تونل پاتیلش را گذاشت و شروع کرد به معجون درست کرد.
چند دقیقه ی بعد معجون حاضر شد.
-اون یکی معجون سرد شوندگی آبی بود این مشکیه در نتیجه این بهتره!
دلیل هکتور اصلا قانع کننده نبود.
اما در آن لحظه کسی نبود که این جمله را تکذیب کند و هکتور خودش را قبول داشت پس معجون را خورد.
چند دقیقه ای گذشت ولی هکتور هنوز احساس گرما میکرد.
-چرا سردم نمیشه؟
چند دقیقه ی دیگر هم گذشت ولی هیچ خبری از سرما نبود.
- فهمیدم! میرم بالا یکم خنکم میشه بعد اون یکی معجون سرد شوندگیمو میارم و میپرم پایین و هی زمین رو میکنم بعد میرسم به جلسه!
هکتور نمیداست چگونه باید به بالا برسد ولی هکتور نا امید نبود! سعی کرد از دیواره های تونل بالا برود ولی بعد از 1 متر بالا رفتن زمین میخورد.