-همیشه مشتری جمع میکرد.همیشه راجع به وسایل داخل مغازه فضو..
بال اشاره ایوان در هم شکسته بورگین جملشو طور دیگه ای ادامه داد.
-کنجکاوی میکرد.امکان نداشت وسیله جدیدی بیارم و در موردش سوال نپرسه.تا وقتی که اون برام کار میکرد مشتری هام خیلی زیاد شده بودن.خیلی پسر خوبی بود.
با 3 کروشیو فرستاده شده از بلاتریکس بورگین بیهوش شد.
-اربا هیچم پسر خوبی نیست.اون پسر شرور و بدی بود.تازه اون پسر نیست.اون مافوق مافوق یک پسر بود.مگه نه دوستان؟
مرگخوار ها قبل از جواب دادن به چوبدستی اماده بلا نگاه کردند و همه سرشونو به نشونه تایید تکون دادند.بلا گفت:
-خب حرفای بورگینو جوری که من میگم بنویس.ارباب سیاه از کودکی کنجکاو بودند و علاقه بسیار زیادی به علم داشتند.ایشون در مورد هر چیز جدیدی در دنیا اطلاع داشت و مردم از اون خوششون میومد.مثلا اگه به عنوان مثال خدایی نکرده خدایی نکرده فرض کنیم که شایعات در مورد ارباب درست بودن و ارباب در مغازه ای کار میکردن، اون مغازه به سرعت پر طرفدار میشده.به ارباب میلیارد ها گالیون پیشنهاد میشد تا بیاد و لحظه ای چهره زیباشون رو به نمایش بگذارن.وقتی که صورتشون در تمام روزنامه کشیده شدف کسی اون روزنامه رو نمی انداخت و باید سالم به روزنامه فروشی اون نسخه باارزشو تحویل میداد یا نگه میداشت.ارباب...
-بلا،میشه بپرسم این گفته های تو چه ربطی به گفته های بورگین داشت؟
-بورگین کیه باو؟اصلا من خودم زندگی نامشو مینویسم.خوبه؟
مرگخوار ها به هم نگاه کردند.
-بلاتریکس...
-شرور ترین و بدترین مرگخوار...
-وفا دار ترین انسان...
-طرفدار لرد سیاه...
-ای بانو لسترنج بزرگ،میخواهید خودتون زندگی نامه اربابو بنویسین؟
بلاتریکس روشو رو به مرگخوار ها کرد وگفت:چرا که نمیخوام.من رفتم مرگخوار های الکی خوش!
مورفین پرسید:یعنی واقعا رفت؟
ایوان با نگاهی امیدوار به جایی که بلا در اون غیب شده بود، نگاهی کرد و گفت:امکانش هست!
آب دهنشو غورت داد و گفت:حالا میتونیم زندگی نامه رو تنهایی بدون چرت و پرت های بلا بنویسیم.
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟