دفترچه خاطرات یک پدر سگ
فصل اول: پارسی از یک سگ نبشته
بخش اول: مرثیه ای برای یک رویا چند سال پیش بود. درست یادم نیست چه تاریخی چون سواد ندارم ولی یادمه هنوز کرکام کامل در نیومده بودند. اون موقع من هنوز فرق زن و مرد رو نمیدونستم و همه تصور میکردن من دخترم. خلاصه اون روز من و هاگرید سر میز صبحانه توی خونه بلک اینا بودیم. من طبق رول خودم، یه گوشه نشسته بودم داشتم قرص ویتامین خودمو گاز میزدم.
دامبلدور: همه دستاشونو ببرن بالا و قبل از صبحانه برای نابودی ولدمورت و طرفدارانش دعای لعن بخونن...
و همه شروع می کنن فحاشی کردن به ولدمورت.
و دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج می کنه و همه ساکت می شن...
دامبلدور: باید مثل من بگین...
و لعن ال... آل ولدمورتِ و لعن ال... آل مرگخوارنه...
و همه شروع می کنن اینو می گن
و صدای ترکیدن ولدمورت و مرگ خوارانش از خونه ریدل اینا تا گریمولد میرسه...
و بعدش همه مشغول صبحانه میشن.
داشتم تیکه های آخر قرص ویتامین مثل سنگمو گاز میزدم که یک هوو از ناکجا این ققنوس، کفتر دامبول اومد نشست جلوی تشک من شروع کرد از سلحشوری های خودش داخل تالار اسرار برام گفت. منم دیدم وای چه آقای با شخصیت و شجاعی. همینجور غار غار میکرد برای خودش و من مثل ببعی سر تایید تکون می دادم که بگم توجه میکنم که یک هووو...
هاگرید: پرفسور ! من میگم به میمنت این روز عزیز و مبارک، تا دیر نشده و هیچی از موازین آسلامی خارج نشده، دست اون دو جوون رو به همدیگه گره بزنیم.
دامبلدور در حالیکه سعی داشت لیوان حاوی شربت لیمویی اش را از لابلای انبوه ریشش به دهان نزدیک کند، رو به مالی کرد و گفت:
- مالی ! (گرچه نیستی هیچ مالی ! خاک بر سر آرتور
) این چی میگه؟
مالی: نمیدونم آلبس ! گمون میکنم میخواد کفتر شمارو گره بزنه به عنوان طناب بازی برای تقویت دستای فنگ استفاده کنه.
هاگرید:
سیریوس که مشغول خوردن فلافل سلف سرویس سر میز صبونه بود، افسار بحث را بدست گرفت...
- نه پرفسور ! منظور هاگر اینه که به میمنت این روز عزیز و مبارک، پیوند زناشویی رسمی بین این پرنده و این پدر سگ رو اعلام کنیم رسما.
دامبلدور نگاهی اندیشمندانه به هاگرید میکنه و میگه:
- مگه امروز چه روز عزیز و خوش یمنی هستش؟
هاگرید: قربان ! مگه نشنیدین ؟ امروز عید پاکه.
دامبلدور با مشاهده سوسیس های داخل بشقابش کمی به فکر فرو رفت. مجددا سرش را بالا آورد و گفت:
- عید پاک نمیدونم چیه. اگه منظورت اینه که باید بر اساس این عید گروهی بریم حموم تا پاکتون کنم، من پایه ات ام... اما
بعد از خوردن یک تکه از سوسیس داخل بشقابش، ادامه داد:
- ققنوس من قصد داره برای ادامه تحصیل به دانشگاه تخم گذاری در عربستان بره که از این پس برای ازدیاد نسل مجبور نشه خودشو زنده زنده بسوزونه و طفل معصومش بی صاحب بزرگ بشه از توی خاکستر ! ققنوس من باید مهارت های لازم برای زندگی رو کسب کنه. هنوز خیلی جوونه. توله سگ تو هم که هنوز دماغ و آب دهنش آویزونه.
هاگرید: پرفسور ! حرفا میزنی ها. ققنوس شما که جنسیت نداره دنبال این چیزا باشه. آینده و اولاد دست مرلینه. رولینگ چپوله. اصن بذار برم شاهنامه رو بیاریم نشونت بدم ققنوس بی هویته.
دامبل: شلوغش نکن هاگرید ! مگه سگ تو دختره؟
هاگرید به فنگ اشاره میکنه...
- پس چی. دافیه برا خودش ! همه سگای ناکترن و دیاگون بهش چشم دوختن.
منم در همین حین با شنیدن این تعریف و تمجید هاگر یه مینی پارس کردم و دم خودمو سیخ دادم هوا !
دامبلدور یه نیم نگاهی زیر چشمی از اون انتهای میز به من کرد و بعد چند تا سرفه مصنوعی جواب داد:
- نه هاگرید نمیشه. سگ تو نره. من قیافه هر پدر سگی رو که می بینم کل شجره نامه اش توی مغزم ظاهر میشه. چه برسه به هویت خودش.
- یعنی من دروغ میگم قربان ! اصلا یعنی که چه. پشمک پدر مادر !
هرماینی رو به هری و رون میگه:
- الان فحش داد؟ پشمک پدر مادر یعنی چی؟
رون: یعنی ما باید بریم بالا فکر کنم قبل اینکه اسیر کارخونه شکلات سازی بشیم.
هاگرید با شنیدن حرف پرفسور قاطی میکنه چنگال توی دستشو به جای میز فرو میکنه وسط پیشونی سیریوس ! سیریوس هم داد میزنه یهوع تبدیل به سگ میشه، پنج تا پارس میکنه، پاچه هاگرید رو میگیره.
منم دیدم جیگر تو جیگره خیلی و باید جلوی آقا ققنوسه یه خودی نشون بدم و از صاحبم دفاع کنم. دیگه عاقو دلمو زدم به دریا پریدم سیریوس رو گاز گرفتم و لاشه اش رو پرت کردم یه گوشه آشپزخونه و با دهن خونین یه خنده برا ققی اومدم، بعدش برگشتم توی تشکم.
هاگرید بدون توجه به بقیه محفلیون رفت سمت دیگه میز و یه سری کاغذ به اسم عقدنامه و خطبه از توی شلوار آقای ویزلی کشید بیرون. هگر در حالی که عقدنامه و خطبه دستش بود دنبال من کرد تا منو به زور بگیره تا به عقد ققنوس در بیاره ولی چادر من گیر کرد زیر پاش و خورد زمین
ریموس که این صحنه رو می بینه غیرتی میشه و میره میزنه تو گوش هاگرید.
هاگرید: بابا امر خیره ریموس ! چرا جلوی همه میزنی منو...
لوپین: مگه تو کتاب نخوندی قسمت نوزده سال بعد این سگ زبون بسته با توله من و تانکس ازدواج میکنه؟
هاگرید: سیر داغ ! خود نویسنده بهم گفت یه ویزلی به توله شما دل خواهد بست.
ققنوس یهوع از هرج و مرج عصبانی میشه، یه بال میزنه یه آتش میفرسته توی ریش هاگرید و میاد منو بگیره از اون وسط نجات بده که یه دفعه چادر من کلا می افته پایین.
من: اوا خاک به سرم شد دیدی همه پشمای سرمو دیدن؟
هاگرید: من گفتما این باید ازدواج کنه...شما نذاشتین...سن ازدواجشه الان ازدواج نکنه می خواد بره دوست پسر پیدا کنه...
دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج کرد و چادر من اومد سر جاش و همه آروم نشستن. بعدش گفت:
- همه به اتفاق میریم سنت مانگو تا ببینیم کدوم یکی از اون دو تا عاشق دختره کدوم یکی پسره. بعدشم آزمایشات ژنتیکی باید بدن یه وقت فامیل دور از آب در نیان که مرلینی نکرده پس فردا توله کفترشون نشه یه فلافی بالدار.
همه به اتفاق رفتیم سنت مانگو. در سنت مانگو کمی آسلام به خطر افتاد و اما بلاخره مشخص شد کفتر خواهر منه و من برادرش. تا اون روز روم نمیشد یه دیاگونی ناکترنی برم تا از نونوایی یه لقمه نون بخرم از دست چشمان ناپاک سگ های محل
اما الان دیگه به لطف بیمارستان سنت مانگو و تکنولوژی های مجهز تشخیص هویت و با تشکر از خانواده های حسینی، اوسی، شاسی، دامبلدور و غیره دیگه اوکی هستم و خودمو یافتم. دیگه از اون روز سربلند خودم دنبال حوریان توله سگ میکنم تو کوچه پس کوچه ها.