هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۳۱ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#89

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ادامه..!

شب مهتابی بود. بر روی زمین اتفاق خاصی در حال جریان نبود اما در آسمان... چرا!
در زیر نور ماه، دو موجود در آسمان هنرنمایی میکردند. اوج می گرفتند... شیرجه میزدند... و گاهی هم آتش بازی..! حدوداً یک ساعت پیش این بازی شروع شده بود و شرکت کنندگان این بازی، اکنون فاصله ی نچندان کمی با نقطه ی شروع پیدا کرده بودند.

اژدهای دندانه دار نروژی با سرعتی که داشت، سعی میکرد رقیب کندتر و کوچکتر خود را به همراه سه سرنشینش شکار کند. گاهی پنجه هایش را به سمت آنها دراز میکرد، گاهی دهانش را، گاهی سعی در ضربه زدن به وسیله ی دمش داشت و گاهی نیز به سوی آنها آتش می افروخت.

پنجه ی طوفان سریع‌ترین و پر استقامت‌ترین هیپوگریف دنیا بود، اما با سه سوار، نمیشد از اون انتظار این را داشت که پادشاه آسمان ها را در کورس سرعت جا بگذارد. اگر تنها بود، میتوانست از چنگال‌های بزرگترین دشمن پرندگان، طوفان، نیز بگریزد! اما حالا اینگونه نبود..!


چند ساعت قبل، خانه ی گریمالد

گلرت در حالی که دست باند پیچی شده اش را در جیب قرار داده بود، با دست چپش ماگ نوشیدنی را نگه داشته و به سوی پشت بام رفت. در راه چیزی در مورد فرار چند اژدها از رومانی را شنید که آن را به لرد ولدمورت نسبت میدادند، اما این از موضوع‌های بحث مورد علاقه ی گلرت نبود که به آن دقت کند.

- نوبت منه!
- نه! نوبت منه!
- ولی دفعه ی قبل تو بهش غذا دادی..!
- اما من میخوام دوباره بهش غذا بدم..!

گلرت پس از باز کردن دری که به پشت بام باز میشد، با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. ویولت و جیمز سوار بر پنجه ی طوفان بودند. یک تکه گوشت در دستان آن دو قرار داشت که هرکدام تلاش میکرد آن را مال خود کند. با یک دست، گوشت را می‌کشیدند و دست دیگر را در صورت دیگری فشار میدادند بلکه کمی از گوشت فاصله پیدا کند یا اینکه کوتاه بیاید و گوشت را ول کند.

پس از کشمکش بسیار، ویولت، گوشت را از دستان جیمز خارج کرد و بالای سر خود گرفت تا پرتابش کند که ماگت از روی شانه اش جستی زد، تنها تکه گوشت باقی مانده را قاپید و از دری که گلرت باز کرده بود، به سمت پایین پله ها فرار کرد!

قیافه ی جیمز، ویولت و هیپوگریف در هم رفته بود اما گلرت لبخند گشادی بر لب داشت.
- احوال بازنده ها؟!

جیمز و ویولت از روی هیپوگریف پایین پریدند و به سوی استاد جوانشان حمله ور شدند که حقش را کف دستش بگذارند اما پنجه ی طوفان، با پنجه هایش، پشت یقه ی هردو را گرفت و از زمین جدایشان کرد.

گلرت خنده ی صداداری کرد و محتویات ماگی که در دست داشت را یک نفس نوشید. سپس به پنجه ی طوفان علامتی داد و تکه گوشتی که در جیب داشت را به سمت هیپوگریف پرتاب کرد. موجود، دو کودک را زمین گذاشت و با شیرجه ای گوشت را در هوا قاپید.

از قیافه ی ویولت و جیمز معلوم بود که با گلرت و پنجه ی طوفان قهر کرده اند. گلرت کمی تلاش کرد که از آنها دلجویی کند اما فایده ای نداشت... هرچه میگفت جوابی نمیگرفت تا اینکه فکری به ذهنش رسید!
- راستش من میخواستم واسه یه پرواز شبانگاهی با خودم ببرمتون... ولی مثل اینکه حال و حوصله ی من و پنجه رو ندارید... باشه... خودمون دوتا میریم..!

جیمز و ویولت پس از شنیدن این جمله نتوانستند بر احساس ماجراجویی خود فائق آیند و ناخواسته قهر بودنشان با استاد طلسمات جادویی و هیپوگریف زیبایش را فراموش کردند..!
- یه پرواز شبانه؟!
- سه تایی با پنجه؟!
- قبوله!!

گلرت دستش را در موهایش فرو برد و کمی سرش را خاراند. کاری بود که شده بود. حرفی بود که زده بود و دیگر نمیتوانست آن را پس بگیرد. ماگ را بر روی زمین گذاشت و به همراه دو کودک سوار بر پنجه ی طوفان شد.


زمان حال، در میانه ی آسمان، جدال با اژدها

هیپوگریف دوباره اوج گرفت. اژدها نیز اوج گرفت. پس از رسیدن به نقطه ی اوج، هر سه سرنشین محکم خود را به بدن گرم و آتشین هیپوگریف چسباندند گویی که زندگی و مرگشان به این موضوع بستگی دارد!

سپس هیپوگریف با تمام سرعت به سمت دریاچه ی زیر پایشان شیرجه زد. با سرعتی دیوانه وار هوا را شکافت، از میان چنگال های اژدها که برای گرفتنشان باز شده بودند عبور کرد و به سوی دریاچه گریخت.


چند ساعت قبل، در میانه ی آسمان، پس از پرواز از خانه ی گریمالد

پنجه ی طوفان را در زیر نور مهتاب تنها با یک کلمه میشد توصیف کرد... با شکوه!
پرواز می کرد و اجازه میداد که بچه ها از این تجربه نهایت لذت را ببرند. یک یا دوساعت طول کشید که تمام آسمان خاکستری رنگ لندن را فتح کردند.

- گِلی، میشه یکم دیگه هم پرواز کنیم؟! لطفـاً..؟!
- راس میگه. فقط یکم دیگه... قول میدیم به کسی نگیم که بدون اجازه مارو بردی پرواااااز..!
- جیمز راس میگه. اگه همین الان ما رو برگردونی، میگیم که ما رو بدون اجازه برده بودی بیرون..!

ویولت پس از ادای آخرین جمله، زبانکی برای هیپوگریف سوار در آورد. اگرچه در مدرسه با آنها مانند دیگر شاگردان رفتار میکرد، اما خارج از آنجا، آن دو را مانند خواهر و برادر کوچکتر خود میدید...
گلرت به بخت بد خود لعنتی فرستاد و تسلیم دو کودک شد.
- دیگه چی رو میخواید ببینید؟!
- نهایت سرعت پنجه رو!
- آره!

گلرت کمی پرهای گردن پنجه ی طوفان را نوازش کرد، سپس ضربه ی آرامی با کف دست به گردنش زد. پرنده کمی اوج گرفت و به سمت بیرونِ شهرِ لندن شیرجه رفت.


زمان حال، در میانه ی آسمان، جدال با اژدها

اژدها که شکارش بار دیگر از میان پنجه هایش گریخته بود، لحظه ای سرگردان شد، سپس به دنبال شام خود، به سوی دریاچه شیرجه زد.


یک ساعت قبل، خارج از لندن، در میانه ی آسمان

پنجه ی طوفان با سرعت سرسام آوری در آسمان شیرجه میزد و لحظه ای پیش از اینکه با زمین برخورد کند، دوباره اوج می گرفت. جیمز و ویولت از هیجان مشغول جیغ کشیدن بودند. نیازی نبود که از آنها بپرسی تا بفهمی چه حسی دارند... آسمان برای همه به معنای آزادیست. بال داشتن رویای هر انسانیست. عده ی زیادی عقیده دارند که انسان بالدار نزدیکترین تجسم به فرشته هاست اما گلرت میدانست که اگر انسان ها بال داشتند، قطعا هیولا می‌شدند!

پنجه ی طوفان بار دیگر شروع به اوج گرفتن کرد و آماده برای آخرین شیرجه ی خود شد که پس از غرشی، همه جا مانند روز روشن شد. در آخرین لحظه، بدون علامت اربابش، شیرجه ی خود را شروع کرد و از آتشی که به سویش فرستاده شده بود، جای خالی داد!

سوار، در کسری از ثانیه چوبدستی اش را کشید اما به دلیل ضربه ای که دست راستش از ماهیتابه ی آریانا خورده بود، نتوانست دستش را دور چوبدستی محکم کند و تنها سلاحی که به همراه آورده بودند، پس از حرکتی ناگهانی از طرف هیپوگریف، از دستان گلرت رها شد و به سوی زمین سقوط کرد..!


زمان حال، در حال شیرجه، جدال با اژدها

هیپوگریف با تمام سرعت به سمت دریاچه میرفت. اژدها نیز همین طور. در این حالت، اژدها نمیتوانست از نفس آتشینش استفاده کند، چرا که به سوی خودش باز میگشت. پس تمام تمرکزش را بر روی گرفتن هیپوگریف متمرکز کرد و هر لحظه به شام خود نزدیکتر شد.

اگر کسی از دور منظره را تماشا میکرد، از لحظه ی آخر این نمایش به عنوان باشکوه ترین لحظه ی زندگی اش یاد میکرد! در آخرین لحظه، موجود کوچک ناگهان مسیر حرکتش را تغییر داد و دوباره اوج گرفت؛ در حالی که اژدها با سر به درون دریاچه فرو رفت.

میان جیمز، ویولت و گلرت، هیچ سخنی رد و بدل نشد. حتی از هیپوگریف هم دیگر صدایی خارج نمیشد! با تمام سرعت به سوی خانه ی گریمالد پرواز کردند و پس از فرود بر روی پشت بام، به سرعت وارد خانه شده و در را پشت سر خود بستند.

این ساعت از شب، همه در خانه ی گریمالد خواب بودند و تنها شاهد این پرواز شبانه، ماگ خالی از نوشیدنی بود که هنوز بر روی پشت بام قرار داشت.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۲۲:۲۰:۱۶

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۷ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#88

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
- نه آلبوس، اینبار دیگه نه!
- آبر، من که واسه تفریح نمیرم.

آلبوس جوان دست به سینه به برادرش آبرفورث نگاه کرد. آبرفورث با قدم های بلند به سمت وی آمد و به چشمان آلبوس که بی شباهت به خود نبود خیره شد. قاطعیت را در چشمان خونسرد او میدید، هرگز دوست نداشت مانع پیشرفت برادرش بشود اما این بار فرق داشت، پای خانواده در میان بود.

- آلبوس اون تنهاست! این چه هدفیه که بخاطرش حاضری قید مراقبت از خواهرت رو بزنی؟

صدایش در خانه ی بزرگ دامبلدور ها پیچید. گلرت گریندل والد که تا آن موقع ساکت بر روی صندلی نشسته بود، با این حرف آبرفورث، به آرامی از جایش بلند شد و به دو برادر نزدیک شد. با اشاره ی دست خودش و آلبوس را نشان داد و گفت:
- این یه چیز خصوصیه بین من و برادرت.
- گلرت...

قبل از آنکه بتواند از متشنج شدن بحث جلوگیری کند، آبرفورث رو در روی دوست صمیمیش ایستاد. حس بدی داشت، دلش آشوب بود اما آن را زیر چهره ی خونسرد خود پنهان کرد. آبرفورث با صدای بلندی که در سراسر خانه شنیده شد فریاد زد:
- هیچی الویتش از خانواده بیش تر نیست!
- گلرت، آبر، خواهش میکنم...

مانع دعوای دو شخصیت زود جوش کار بسیار سختی است. بد تر از آن نمیدانست باید طرف کدام یک را بگیرد. یک مقدار حق با برادرش بود، چیزی بر خانواده ارجاعیت نداشت. مخصوصا بعد از مرگ مادرش و به آزکابان رفتن پرسیوال، تنها یک خواهر و یک برادر داشت. اما از طرفی هم حق با گلرت بود، رفتن به آلبانی میتوانست از او جادوگری قدرتمند بسازد. همان جادوگری که آرزوی تبدیل شدن به آن را در سر می پروراند.

کم کم غرق افکارش شد، آرام دست هایش را که آبرفورث و گلرت را از هم جدا کرده بود، پایین آورد. بگو مگو های آن دو را مثل ویز ویز مگسی میشنید. به نقطه ای روی زمین خیره ماند و به دو راه پیش روی خود فکر کرد. ناگهان حرفی به صورت شوک او را از دنیای خیال بیرون آورد.

- مفز تو کوچک تر از اونه که اهداف بزرگ رو درک کنه!

گلرت ضربه ی کاری را زده بود، ضربه ای که برای روشن کردن آتش خشم برادرش کافی به نظر میرسید. آبرفورث چوبدستی اش را از ردایش در آورد و گارد دوئل گرفت. گلرت هم به آرامی چوبدستی اش را به دست گرفت و آماده ی دوئل شد. قبل از آنکه بتواند کاری انجام دهد طلسم های رنگارنگ پیش رویش به جنب و جوش در آمدند. آلبوس هم چوبدستی خود را در آورد و با طلسم های دفاع مانع از برخورد طلسم های مرگ آور آن دو شد.

طلسم های مختلف دفاعی را در ذهنش مرور کرد. رفت و آمد های چندباره ای بین آن ها انجام شد. ناگهان وردی در میان بارانی از آن ها، کمانه کرد، این کمانه آنقدر عجیب بود که هرسه دست از دوئل برداشتند و مسیر آن را دنبال کردند. طلسم به سمت چهارچوب اتاقی حرکت کرد. در حالی که آلبوس نفس راحتی کشید که کسی آسیب ندیده است، آریانا در چهارچوب ظاهر شد و طلسم با قدرت به او برخورد کرد.

آریانا روی زمین افتاد و تکان نخورد. امکان نداشت! امکان نداشت خواهرش مرده باشد! امکان نداشت کسی که یادگار کندرا بود کشته شود! ممکن نبود! چوبدستی اش را روی زمین رها کرد و بدون توجه به صدای تلق تلق برخورد چوبدستی با کف پوش چوبی، به سمت آریانا دوید. سرش را روی زانویش گذاشت و به چشمان گشاد شده ی او نگاه کرد. سرش را روی سینه ی خواهرش گذاشت، قلبش برای همیشه به خواب رفته بود.

- ولش کن لعنتی!

برادرش به سرعت او را از جسد خواهرش جدا کرد. آلبوس آن قدر تعجب کرده بود که حتی مقاومتی در برخورد خشونت آمیز برادرش نکرد. حتی حرفی نزد، و حتی گریه هم نکرد. هق هق برادرش را میشنید اما هنوز صحنه ی برخورد طلسم با آریانا جلوی چشمش بود. آرام آرام به سمت برادرش رفت و دستش را روی شانه ش گذاشت.
- آبر...
- به من دست نزن آلبوس! از اینجا برو! تو هیچوقت به اون توجه نکردی! هیچوقت! برو به ماجراجـ...

گریه امان پایان جمله را از آبرفورث گرفت. سرش را روی سینه خواهر مرده اش گذاشت و گریه کرد. آلبوس سرش را برگرداند تا ببیند گلرت چه واکنشی نشان میدهد اما گلرت آنجا نبود و در خانه باز مانده بود. چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و از در خانه خارج شد.

باران شدیدی درحال باریدن بود. از باغچه ی گِلی دامبلدور ها گذشت و به سمت تپه ی همیشگی خود حرکت کرد. صحنه ی مرگ او از جلوی چشمانش محو نشد. بعد از چند دقیقه خود را بالای تپه یافت. به سمت درخت کهنسال حرکت کرد و زیر آن نشست. آلبوس همیشه زیر این درخت با گلرت نقشه های بزرگ میکشیدند اما اینبار نه گلرتی در کار بود و نه نقشه ای. به منظره ی گودریگز هالو که زیر پایش بود نگاه کرد. مادرش، پدرش، و حالا هم خواهرش، تقریبا تمام اعضای خانواده اش او را تنها گذاشتند. بالاخره قطره اشکی رو چهره اش ظاهر شد. آن روز هیچکس متوجه تفاوت قطرات باران و اشک درچهره ی دامبلدور جوان نشد.

سال ها بعد - هاگوارتز

- من خودم رو میبینم که برای کریسمس جوراب پشمی هدیه گرفتم و پام کردم.

هری یازده ساله با گیجی به دامبلدور پیر خیره ماند. به نظرش بزرگترین آرزوی پیرمرد عجیب به نظر میرسید، با این حال سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. دامبلدور با لبخندی تلخ سرش را برگرداند و به آینه نفاق انگیز نگاه کرد.

خانواده ی دامبلدور، او، آبرفورث، آریانا، پرسیوال و کندرا، خوشحال و خندان کنار یکدیگر ایستاده بودند. شادی و سلامتی برای عزیزانش، بزرگ ترین آرزوی او بود، آرزویی که هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشد. آرزو میکرد کاش کمی قدر آن ها را می دانست، کاش! لبخند تلخ با چاشنی دلتنگی، دامبلدور پیر را شکل داد. هیچکس نمی دانست دامبلدور، بزرگ ترین جادوگر قرن، با وجود قدرت و بهترین بودنش، دل خوشی نداشت. به جز آنکه با مبارزه برابر ولدمورت بگذارد باقی مردم، از کنار عزیزان خود بودن لذت ببرند، عشق به خانواده، چیزی بود که خیلی ها از آن غافل بودند، به جز آن هایی که آن را از دست داده بودند. کاش مردم کمی بیش تر هوای خانواده خود را داشتند زیرا ممکن بود فردایی برای یکی از آن ها در کار نباشد، کاش!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#87

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خم شد روی گردن ِ اژدهای مجارستانی.
- فکر خوبی نیست بودلر. چارلی پوست از کلّه‌ی جفتمون می‌کنه.

همکار چارلی ویزلی و متأسفانه ویولت بودلر در دایره‌ی مراقبت از اژدهایان ِ در معرض انقراض، نگران نگاهی به اطرافش انداخت و این را خطاب به ویولت بودلر ِ نشسته بر پُشت اژدهای خُفته زمزمه کرد.

ویولت خندید:
- من که دیگه از این بی‌ریخت‌تر نمی‌شم!

به زخم تیره‌ی ناشی از سوختگی که نیمی از صورتش را پوشانده و برای همیشه آن را از ریخت انداخته بود، اشاره می‌کرد. چشمانش بر اثر خنده برق زدند و گویی شب‌ ِ تیره‌ی مجارستان را روشن ساخت.

دست نوازشی به گردن ِ اژدها کشید. مأموریتشان پیدا کردن ِ همین شاخ‌دُم مجارستانی مؤنث و رساندنش به اژدهای نری بود که باعث جلوگیری از انقراضشان می‌شد. باید ملایم و آرام او را به آشیانه هدایت می‌کردند. نه با سوار شدن بر پُشتش و پرواز کردن!

- پاشو کوچولو. وقتشه که بری خونه.
- فکر خوبی نیست بودلر. فکر خوبی نیست. اگه نتونی کنترلش کنی و..

صدای سرشار از هیجان و همیشه مطمئن به خود ِ ویولت در دل ِ سیاه ِ شب طنین انداخت:
- دست ِ کم گرفتیا رفیق!

اژدها غرّشی کرد و آرام آرام سرش را بالا آورد.
قلب ویولت به شدّت در سینه‌ش می‌تپید.
باد خنک شبانگاهی هم به هیجان آمد. شروع به وزیدن کرد و وسوسه‌گرانه، خیال ِ آزادی را به قلب ِ گیسوان محصور در روبان ویولت انداخت. هیچ احمقی، اگر هری پاتر نباشد، سوار یک اژدها نمی‌شود. اژدهایان، پادشاه آسمانند.
آنها اصلاً از این که کسی سوارشان شود خوششان نمی‌آید!

ولی ویولت هم..
پادشاه قاصدک‌ها بود!

اژدها با ناخشنودی یک بار دیگر غرّید و بال‌هایش را گشود. همکار ویولت عقب عقب رفت و پُشت سنگی پناه گرفت. آخر یک روز آن بچه‌ی بی مغز خودش را به کشتن می‌داد! یک روز!؟ همان شب! همان شب خودش را به کُشتن می‌داد! همه‌ش هم تقصیر چارلی بود که این فکر پرواز کردن با اژدها را در سرش انداخته بود! واقعاً آن ویزلی مو قرمز با خودش چه فکری می‌کرد؟!

- پرواز کن رفیق..

ویولت به آرامی زمزمه کرد.
- اوج بگیر.. نشونش بده چطوری باید پرواز کرد!

و اژدها اوج گرفت!..

حرکت سریع هوای سرد شبانه، تقریباً نفس ویولت را بند آورد. به فلس‌های اژدها چنگ زد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
صدای خنده‌ش از آسمان ِ بالای سر ِ مرد ِ باتجربه‌تر شنیده می‌شد.
- برو! برو! برو!

در اوج بود و دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت. به آرزویش رسیده بود و دیگر به هیچ چیز اهمیتی نمی‌داد. بالاتر از همه.. در اوج ِ رؤیا.. در نهایت ِ ناباوری..

جیغی کشید و در یک حرکت دیوانه‌وار، دست‌هایش را از هم گشود..
- من! پادشاه! آسمونم!

اژدها در هوا چرخی زد و چیزی نمانده بود سوار ِ دیوانه‌ش را به سقوطی مرگبار مهمان کند. غرّش ناخشنود آتشینش، آسمان شب را روشن کرد و به دنبالش، جیغ خنده‌آلود دیگری شنیده شد.

- هیچی بین ِ من و آرزوهام وانمی‌سّه!

تا جایی که به ویولت بودلر مربوط می‌شد، او مرکز ِ جهان بود! چطور امکان داشت آرزوهایش برآورده نشوند؟!

باد وحشیانه شلّاق می‌زد و ردای ویولت با ضرب‌آهنگی تُند می‌رقصاند. موهایش چون یاغیان ِ حکومتی، سرانجام از هرسو سر به شورش برداشتند و خود را از حصار روبان رهاندند. چشمانش برق می‌زدند و در تک تک اجزای صورت ِ دور از زیبایی‌ش، شادی بدون مرز، آوازه‌خوان سرک می‌کشید. در آن حالت.. با آن شور ِ زندگی عصیان‌گرانه در چهره‌ش..

زخم‌های گذشته‌ش دیگر چندان به چشم نمی‌آمد!

تمام جهان زیر پای او بود!..

- دنیا همیشه قشنگـــــــــــــــــــــه!

سرشار از امید و آرزو و رؤیا..
می‌خواست صدایش را به گوش تمام ِ دنیا برساند!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#86

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
دفترچه خاطرات یک پدر سگ
فصل اول: پارسی از یک سگ نبشته
بخش اول: مرثیه ای برای یک رویا


تصویر کوچک شده



چند سال پیش بود. درست یادم نیست چه تاریخی چون سواد ندارم ولی یادمه هنوز کرکام کامل در نیومده بودند. اون موقع من هنوز فرق زن و مرد رو نمیدونستم و همه تصور میکردن من دخترم. خلاصه اون روز من و هاگرید سر میز صبحانه توی خونه بلک اینا بودیم. من طبق رول خودم، یه گوشه نشسته بودم داشتم قرص ویتامین خودمو گاز میزدم.

دامبلدور: همه دستاشونو ببرن بالا و قبل از صبحانه برای نابودی ولدمورت و طرفدارانش دعای لعن بخونن...
و همه شروع می کنن فحاشی کردن به ولدمورت.
و دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج می کنه و همه ساکت می شن...
دامبلدور: باید مثل من بگین...
و لعن ال... آل ولدمورتِ و لعن ال... آل مرگخوارنه...
و همه شروع می کنن اینو می گن
و صدای ترکیدن ولدمورت و مرگ خوارانش از خونه ریدل اینا تا گریمولد میرسه...
و بعدش همه مشغول صبحانه میشن.

داشتم تیکه های آخر قرص ویتامین مثل سنگمو گاز میزدم که یک هوو از ناکجا این ققنوس، کفتر دامبول اومد نشست جلوی تشک من شروع کرد از سلحشوری های خودش داخل تالار اسرار برام گفت. منم دیدم وای چه آقای با شخصیت و شجاعی. همینجور غار غار میکرد برای خودش و من مثل ببعی سر تایید تکون می دادم که بگم توجه میکنم که یک هووو...

هاگرید: پرفسور ! من میگم به میمنت این روز عزیز و مبارک، تا دیر نشده و هیچی از موازین آسلامی خارج نشده، دست اون دو جوون رو به همدیگه گره بزنیم.

دامبلدور در حالیکه سعی داشت لیوان حاوی شربت لیمویی اش را از لابلای انبوه ریشش به دهان نزدیک کند، رو به مالی کرد و گفت:
- مالی ! (گرچه نیستی هیچ مالی ! خاک بر سر آرتور ) این چی میگه؟
مالی: نمیدونم آلبس ! گمون میکنم میخواد کفتر شمارو گره بزنه به عنوان طناب بازی برای تقویت دستای فنگ استفاده کنه.
هاگرید:

سیریوس که مشغول خوردن فلافل سلف سرویس سر میز صبونه بود، افسار بحث را بدست گرفت...
- نه پرفسور ! منظور هاگر اینه که به میمنت این روز عزیز و مبارک، پیوند زناشویی رسمی بین این پرنده و این پدر سگ رو اعلام کنیم رسما.

دامبلدور نگاهی اندیشمندانه به هاگرید میکنه و میگه:
- مگه امروز چه روز عزیز و خوش یمنی هستش؟
هاگرید: قربان ! مگه نشنیدین ؟ امروز عید پاکه.

دامبلدور با مشاهده سوسیس های داخل بشقابش کمی به فکر فرو رفت. مجددا سرش را بالا آورد و گفت:
- عید پاک نمیدونم چیه. اگه منظورت اینه که باید بر اساس این عید گروهی بریم حموم تا پاکتون کنم، من پایه ات ام... اما

بعد از خوردن یک تکه از سوسیس داخل بشقابش، ادامه داد:
- ققنوس من قصد داره برای ادامه تحصیل به دانشگاه تخم گذاری در عربستان بره که از این پس برای ازدیاد نسل مجبور نشه خودشو زنده زنده بسوزونه و طفل معصومش بی صاحب بزرگ بشه از توی خاکستر ! ققنوس من باید مهارت های لازم برای زندگی رو کسب کنه. هنوز خیلی جوونه. توله سگ تو هم که هنوز دماغ و آب دهنش آویزونه.

هاگرید: پرفسور ! حرفا میزنی ها. ققنوس شما که جنسیت نداره دنبال این چیزا باشه. آینده و اولاد دست مرلینه. رولینگ چپوله. اصن بذار برم شاهنامه رو بیاریم نشونت بدم ققنوس بی هویته.

دامبل: شلوغش نکن هاگرید ! مگه سگ تو دختره؟
هاگرید به فنگ اشاره میکنه...
- پس چی. دافیه برا خودش ! همه سگای ناکترن و دیاگون بهش چشم دوختن.

منم در همین حین با شنیدن این تعریف و تمجید هاگر یه مینی پارس کردم و دم خودمو سیخ دادم هوا !

دامبلدور یه نیم نگاهی زیر چشمی از اون انتهای میز به من کرد و بعد چند تا سرفه مصنوعی جواب داد:
- نه هاگرید نمیشه. سگ تو نره. من قیافه هر پدر سگی رو که می بینم کل شجره نامه اش توی مغزم ظاهر میشه. چه برسه به هویت خودش.
- یعنی من دروغ میگم قربان ! اصلا یعنی که چه. پشمک پدر مادر !
هرماینی رو به هری و رون میگه:
- الان فحش داد؟ پشمک پدر مادر یعنی چی؟
رون: یعنی ما باید بریم بالا فکر کنم قبل اینکه اسیر کارخونه شکلات سازی بشیم.

هاگرید با شنیدن حرف پرفسور قاطی میکنه چنگال توی دستشو به جای میز فرو میکنه وسط پیشونی سیریوس ! سیریوس هم داد میزنه یهوع تبدیل به سگ میشه، پنج تا پارس میکنه، پاچه هاگرید رو میگیره.
منم دیدم جیگر تو جیگره خیلی و باید جلوی آقا ققنوسه یه خودی نشون بدم و از صاحبم دفاع کنم. دیگه عاقو دلمو زدم به دریا پریدم سیریوس رو گاز گرفتم و لاشه اش رو پرت کردم یه گوشه آشپزخونه و با دهن خونین یه خنده برا ققی اومدم، بعدش برگشتم توی تشکم.

هاگرید بدون توجه به بقیه محفلیون رفت سمت دیگه میز و یه سری کاغذ به اسم عقدنامه و خطبه از توی شلوار آقای ویزلی کشید بیرون. هگر در حالی که عقدنامه و خطبه دستش بود دنبال من کرد تا منو به زور بگیره تا به عقد ققنوس در بیاره ولی چادر من گیر کرد زیر پاش و خورد زمین

ریموس که این صحنه رو می بینه غیرتی میشه و میره میزنه تو گوش هاگرید.

هاگرید: بابا امر خیره ریموس ! چرا جلوی همه میزنی منو...
لوپین: مگه تو کتاب نخوندی قسمت نوزده سال بعد این سگ زبون بسته با توله من و تانکس ازدواج میکنه؟
هاگرید: سیر داغ ! خود نویسنده بهم گفت یه ویزلی به توله شما دل خواهد بست.
ققنوس یهوع از هرج و مرج عصبانی میشه، یه بال میزنه یه آتش میفرسته توی ریش هاگرید و میاد منو بگیره از اون وسط نجات بده که یه دفعه چادر من کلا می افته پایین.

من: اوا خاک به سرم شد دیدی همه پشمای سرمو دیدن؟

هاگرید: من گفتما این باید ازدواج کنه...شما نذاشتین...سن ازدواجشه الان ازدواج نکنه می خواد بره دوست پسر پیدا کنه...

دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج کرد و چادر من اومد سر جاش و همه آروم نشستن. بعدش گفت:
- همه به اتفاق میریم سنت مانگو تا ببینیم کدوم یکی از اون دو تا عاشق دختره کدوم یکی پسره. بعدشم آزمایشات ژنتیکی باید بدن یه وقت فامیل دور از آب در نیان که مرلینی نکرده پس فردا توله کفترشون نشه یه فلافی بالدار.

همه به اتفاق رفتیم سنت مانگو. در سنت مانگو کمی آسلام به خطر افتاد و اما بلاخره مشخص شد کفتر خواهر منه و من برادرش. تا اون روز روم نمیشد یه دیاگونی ناکترنی برم تا از نونوایی یه لقمه نون بخرم از دست چشمان ناپاک سگ های محل

اما الان دیگه به لطف بیمارستان سنت مانگو و تکنولوژی های مجهز تشخیص هویت و با تشکر از خانواده های حسینی، اوسی، شاسی، دامبلدور و غیره دیگه اوکی هستم و خودمو یافتم. دیگه از اون روز سربلند خودم دنبال حوریان توله سگ میکنم تو کوچه پس کوچه ها.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۲۱:۰۵:۵۶

----------



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#85

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
به اطراف نگاه کرد، کسی را در آن جا ندید، دستش را به زیر تخت خواب خود برد و دسته ای برگه را از زیر آن بیرون کشید. برگه ها را پخش کرد تا به چیز مد نظر خود برسد. نامه های دوستانش؟ نه، خاطراتش؟ نه، عکس های هاگوارتزش؟ مطمئنا" خیر. به سرعت برگه های از نظر میگذراند، ناگهان به " آن " رسید.

- عکس اعضای محفل ققنوس.

دستی به عکس کشید تا گرد و خاک آن را پاک کند. انگار همین دیروز بود که سیریوس آن عکس را به او داد. به اعضایی که یگر زنده نبودند نگاه کرد، سیریوس، ریموس، پدر و مادرش و خیلیای دیگر. احساس دلتنگی میکرد، کاش میتوانست با سنگ زندگی مجدد، دوباره آن ها را ببیند، کاش!

ماموریت جدیدی در راه بود، ماموریتی طولانی با خطر مرگ، این ماموریت دو نتیجه دارد، پیروزی یا شکست. سر نوشت محفل تا حد زیادی به اینکار بستگی داشت، اگر موفق میشد اوضاع محفل بهتر خواهد شد و اگر شکست بخورد، بدتر...

ترس از مرگ نداشت، نگرانی اش دوستان محفلی او بودند، اگر شکست میخورد دوستان محفلی او به دردسر می افتادند، چیزی که هری نمی خواست. از دنیای خیال بیرون آمد، روی تخت نشست و از پنجره، بیرون خانه گریمولد که بعضی از دوستانش آنجا جمع شده بودند را زیر نظر گرفت.

یک پیک نیک در بیرون از خانه گریمولد فکر خوبی بود، دوست داشت با آن ها برود، اما باید به ماموریت میرفت. لبخند تلخی بر روی لبانش آمد. در با صدای "غژ" ـی باز شد، پروفسور دامبلدور در چهارچوب در ایستاده بود.

- هری؟

سرش را به سمت پروفسور برگرداند، دامبلدور در را پشت سرش بست و به آرامی جلو آمد و روی تخت نشست. با چشمان آبی رنگ خود به هری خیره شد، اثرات پیری را به راحتی میشد در چهره ی پیرمرد بزرگ محفل دید.

- نگران به نظر میرسی هری.

پسر برگزیده سرش را به علامت تایید تکان داد و بار دیگر از پنجره به بیرون خیره شد. دامبلدور دستش را بر روی شانه ی هری گذاشت و گفت:
- برای ماموریت نگرانی؟
- بله پروفسور.
- فکر میکنی از پسش برنمیای؟

پیرمرد همیشه فکر او را میخواند. بار دیگر بدون آنکه حرفی به زبان بیاورد سرش را به علامت تایید تکان داد. به چشمان آبی پیرمرد محفل خیره شد، اطمینان خاصی در چهره اش میدید. بعد از چند ثانیه سکوت رئیس محفل ققنوس گفت:
- هری، تمام اون کسایی که بیرونن به تو اعتماد دارن، میدونن از پسش برمیای، منم همین طور فکر میکنم.
- واقعا؟
- واقعا هری، تو از پس سخت ترین کار ها بر اومدی، چرا الان نتونی؟

دلش گرم شد، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. دستگیره را گرفت اما ایستاد، نگاهی به دامبلدور انداخت که هنوز روی تخت نشسته بود.

- پروفسور؟ بچه ها...
- حواسم بهشون هست هری، دوشیزه ویزلی هم همین طور.

لبخندی زد، در را باز کرد و از آن خارج شد و به سوی ماموریتش رفت. ماموریتی که سخت بود اما اعتماد دوستانش، به او انگیزه میداد. انگیزه ای که مطمئنا" روزی به دردش خواهد خورد.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#84

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
درِ خانه ی گریمالد به آرامی باز شد و گلرت به همراه پنجه ی طوفان وارد شد. اعضای محفل برای دیدن این که چه کسی وارد شده، از آشپزخانه خارج شدند.
- چندبار بهت گفتم اون موجود رو نیار توی گریمالد؟! اینجا رو به گند میکشه..!
- مولی، چطور دلت میاد که این حرف رو بزنی؟! هیپوگریفا موجودات تمیزین که...
- هگرید، ازش دفاع نکن! اگه همینجوری پیش بره، اینجا شبیه طویله میشه!

گلرت و پنجه ی طوفان راه رو را طی کرده و به در آشپزخانه رسیده بودند. اعضای محفل دوباره به سر میز بازگشته بودند اما مولی ویزلی و یک غول دو متری به نام هگرید همچنان جلوی ورودی آشپزخانه قرار داشتند. گلرت لبخند خاصی تحویل مولی داد. لبخندی که مولی هیچ گاه نمیتوانست به آن "نه" بگوید. پس هگرید را به داخل آشپزخانه هل داد و خود نیز داخل شد.
- بهتره همونجور که هگرید گفت، حیوون تمیزی باشه، وگرنه این آخرین باریه که رنگ آشپزخونه رو میبینه!

لبخند گلرت گشادتر شد.
- پروفسور، ما باید از دانش آموزهای هاگوارتز محافظت کنیم!
- درسته پروفسور! ممکنه اسمشو نبر حتی ازشون به عنوان گروگان استفاده کنه!

پرودفوت جوان خواست بر سر میز بنشیند که جیمز و ویولت به سمتش آمدند.
- میشه با پنجه بازی کنیم؟! قول میدیم اذیتش نکنیم!
- قول میدیم..! دفعه ی قبل با ماگت دوست شدن، میخوام ببرمش که با هم بازی کنن... باشه؟!

گلرت که نمیتوانست به بچه ها "نه" بگوید، موافقت کرد و جیمز، به همراه ویولت و پنجه ی طوفان به سرعت از راه پله ها، راه پست بام را در پیش گرفتند. گلرت پشت میز در کنار تد لوپین و آریانا دامبلدور نشست.

بحث کمی آرام گرفته بود و بیشتر اعضا به نوشیدنی های کره ای خود، دست برده بودند.
- موضوع در مورد چیه؟!
- پدرخونده ام میخواد هاگوارتز شدیدا تحت نظر قرار بگیره. اون معتقده که مرگخوارا ممکنه دوباره به قلعه حمله کنن اما دایی رونالد فکر میکنه که حضور اعضای محفل، اونجا باعث ایجاد تشنج میشه. تو چی فکر می کنی؟

گلرت در حالی که سعی در برداشتن نوشیدنی کره ای دخترک ماهیتابه به دست داشت، با این حرف تدی به فکر فرو رفت و دست راستش در همان حالت، میان سرقت و عدم سرقت نوشیدنی، باقی مانده بود که شنیدن صدای پَـــق! و سپس قرچ! او را از فکر خارج کرد. لازم نبود نگاه کند تا متوجه شود دستش با ضربه ی ماهیتابه به میز دوخته شده! درد، همه چیز را گویا بود...
آریانا، در یک دست ماهیتابه را نگه داشته بود، در دست دیگر لیوان نوشیدنی اش را و با قیافه ای که گویا قهر کرده، رویش را از گلرت گرداند.

پس از بهبود یافتن دستش توسط مولی ویزلی، یک لیوان نوشیدنی کره ای از مولی گرفت و به سمت پشت بام رفت تا بازی بچه ها را تماشا کند. فکر میکرد آنجا میتواند کمی آرامش داشته باشد اما جیمز و ویولت کجا و آرامش کجا...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#83

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
اعضای محفل ققنوس در حرکتی فرهنگ سازانه از خانه گریمولد بیرون آمده و چادری را در میدان چمن کاری شده گریمولد زده بودند تا روزی را در طبیعت بگذرانند.

-عمرا اگه کیکمو پیدا کنی هرجوری خواستی با دلش تا کنی!

هاگرید در حالی که باد بزن را در هوا تکان می داد و قر ریزی می آمد، شعر های نوستالژیک عتیقه را به سبک خودش می خواند و از منظره میدان گریمولد لذت می برد.

-من یه پرندم آررزو دارم کبابم کنی! من یه خونه ی تنگ وتاریکم آرزو دارم مکانم کنی...
-روبیوس این کباب چی شد فرزندم؟
-پروف جون الان آماده میشه...
-از اولش گفتم بزار من بپزم روب!
-نع تو بلد نیسسی. اگه فلورانسو بودی شاید می تونستی یه حرکتی بزنی ولی الان که آریانایی فقد می تونی نیگا کنی و از منظره پیک نیک کمال لذت رو ببری.

در طرفی دیگر، ماندانگاس فلچر که تازه از سفر برگشته بود، تسبیحی را دور دستانش می چرخاند و فریاد می زد:
-روغن فرد اعلا این ور بازاره به مولا! بدو بیا... فروش دامبلدور های چینی! اصل ترکیه ساخت وطن...

فرد و جرج معرکه گرفته بودند و در حالی که با رفتارشان اعصاب رون را به هم می ریختند قهقه سر می دادند.

تد و جیمز به دنبال هم می دویدند. پای جیمز به گوشه منقل هاگرید خورد و کمی از ذغال آن، روی لباس هاگرید ریخت. هاگرید کباب و اختلاف سنی اش با تد و جیمز را فراموش کرده و مانند خرسی که با دمپایی به دنبالش افتاده باشند، شروع به دویدن به دنبال تد و جیمز کرد و همزمان فریاد می زد:
-وایسین بوق برگشته ها! لباس منو کثیف می کنید؟ هنوز شیش ماه نشده که شستمش.
-اگه می تونی ما رو بگیــــــــــــر.

همزمان با این حرکات در حاشیه میدان، در مرکز آلبوس دامبلدور به همراه پیر دلان و میهمان افتخاری برنامه، گاندالف خاکستری در حال حلقه کردن دود بودند و از رشادت های مرحوم مغفور الستور مودی تعریف می کردند و یادش را گرامی رو روحش را جاودان می داشتند.
ماندانگاس به تازگی یک مشتری را راه انداخته بود که صدای آشنایی به گوشش رسید. یک نگاه به جمع شاد محفل و یک نگاه به منبع صدا که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد کرد و گفت:
-آقایون داداشم! من نیاز مبرم به مرلینگاه دارم. هرکی بیاد موراقب بساط من باشه یکی از اجناس رو به عنوان پاداش می گیره.

ثانیه ای از زدن این حرف نگذشته بود که محفلیون همچون قوم گشنه ای که صف نذری دیده باشند به قصد محافظت، به سمت بساط ماندانگاس یورش بردند . نه برای گرفتن پاداش بلکه برای پس گرفتن اجناسی که گم کرده و به طور اتفاقی آن ها را در جیب ماندانگاس پیدا کرده بودند.
ماندانگاس رفت اما خیلی زود ماشین مشنگی آژیر کشی به سمت آن ها آمد. محفلیون که فکر می کردند ماشین کاری با آنها ندارد، حلقه شان را دور اجناس ماندانگاس حفظ کردند. ناگهان ماشین ایستاد و چند مرد جنگی، با انواع سلاح های گرم و سرد و اتمی و مولکولی پایین پریدند و در ثانیه ای تمام اجناس را بار ماشین که بعد ها محفلیون متوجه شدند وانت نام دارد کردند و همه را دستبند زدند. مردی که به نظر رئیس گروه بود، جلو آمد و گفت:
-فک کردین می تونین از چشم تیز بین ماموران سد معبر شهرداری قسر در برین؟ نوچ! نیگا کن. کبابیم زدن که... بلال فروشی کم بود شما کباب فروشیم اضافه کردید؟ این چوبدستیا چیه دستتون؟ نجاری هم میکنین؟
به گاندالف اشاره کرد و گفت:
-این که کارش از چوب دستی هم گذشته! عصاییه واسه خودش!
سپس با چهره ای در هم رفته به کودکان که حالا در حال کتک خوردن از هاگرید بودند اشاره کرد و گفت:
-کودکان کار؟

و اینگونه شد که همه را به زندان بردند و گاندالف به هابیت ها نرسید و باد همه را برد و خورد!


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۷ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#82

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
- دو هزار و شیشصد و نود هشت گالیون و سی و دو سیکل و پنج نات. اینم ده گالیون که روی هم میشه سه هزار گالیون. :sharti:
- مطمئنین درست شمردید قربان؟
- آره کورممد. بیا. این چهار هزار گالیون رو بگیر. 300 گالیون ـش حقوق این ماهته و بقیه ـش رو بذار توی گرینگوتز من!

ماندانگاس فلچر با نگاهش لخ لخ دور شدن کورممد رو نگاه کرد و با خوشحالی پاهاشو روی میز دفتر فدراسیون کوییدیچ انداخت و پیپ ـش رو از جیب ـش در آورد، توی دهنش گذاشت و شروع به کشیدن کرد.

- وااااای چه توهمی! چه خبره اینجا! چرا جعفر امشب غمگینه؟ این کیه اینجا؟! واااای چه فاز سنگینی این که دامبلدور مرلین بیامرزه!

اما این چیزی که دانگ می دید توهم نبود و دامبلدور با اون ریش و پشمش که تریلی نمی تونست بکشه، جلوی میز دانگ وایساده بود و با نگاهی چپ چپ بهش نگاه می کرد!

- خیلی به نفعت بود منم توهم می بودم ماندانگاس، ولی برات متأسفم که من برگشتم!

چند لحظه ای طول کشید که دانگ از توی توهم بیاد بیرون و بفهه معنی حرفای پیرمرد ریشویی که جلوش وایساده بود چیه. اما به محض این که دو ناتی ـش افتاد سریع پیپ ـش رو توی جیبش گذاشت و پاشد وایساد. اما با توجه به این که همچنان هایپر بود تعادلش رو از دست داد و توی بغل دامبلدور افتاد و با قیافه ای مانند به پیرمرد ریش دراز نگاه کرد!

دامبلدور، ماندانگاس رو از خودش جدا کرد و گفت:
- دیگه این کارات هم فایده ای نداره! دفعه ی اول با همین کارا خرم کردی و این همه گفتم جلوی همه که بهت اعتماد دارم. بعد اونجوری منو خوار و ذلیل کردی! دیگه خر این کارات نمیشم. تازه بخامم میرم پیش گلرت. بوی گند تو رو هم نمیده!
- پروف جان! چی شده مگه؟ من کاری کردم مگه؟ کنترل یور سلف پروف!
- کنترل عمه ـت سلف! دیگه پول تو گرینگوتز نمونده هر چی پول بوده رو اختلاس کردی بی شرف! چیزکشی ـت کم بود، اومدی توی هاگوارتز و توی لیگ کوییدیچ هم چیز پخش کردی. آبرو حیثیتمونو بردی! میگفتن به لرد هم آره حتی! به لرد هم رحم نکردی؟! حالا هم یا خودت از اینجا میری و دیگه پیدات نمیشه، یا اون کاری رو باهات می کنم که با گلرت کردم!

هنوز جمله ی دامبلدور تموم نشده بود که دانگ 2 پا داشت، 4 تا دست هم داشت و در نتیجه به صورت 4 نعل از محل حادثه گریخت. اونقدر تاخت و تاخت تا به دشت بی آب و علفی رسید که تا صد ها مایل این طرف و اون طرف هیچ جنبنده ای دیده نمی شد.

هر چی اینور رو نگاه کرد، اونور رو نگاه کرد، پشت رو نگاه کرد، حتی جلو رو هم نگاه کرد ولی بازم هیچی ندید که ندید! نشسته بود روی زمین و دو دستی خاک توی سر خودش می ریخت که ناگهان سایه ای را بالای سر خودش دید.

سرش رو بالا آورد و خاک هایی که به سرش ریخته بود رو از روی چشماشاک کرد. ناگهان فردی کچل رو جلوی خودش دید که لباس سر تا پا قرمز رنگی پوشیده بود. البته لباس که چه عرض کنم، بیشتر شبیه این لُنگ های قرمز حموم عمومی بود.

دانگ دستش رو روی پیشونی ـش نقاب کرد که کچل ِ قرمز پوش رو بهتر ببینه و گفت:
- کیستی ای قرمزی؟

مرد دست به سینه شد و پاهاش رو به حالت نشستن چهارزانو در آورد و 20 سانت بالاتر از سطح زمین معلق شد و گفت:
- من اون کسیم که تو فکر می کنی فرزندم. به نظر تو من کیم؟
- خب کچل که هستی، لباست هم از این سر تا پایی هاست. رو هوا هم که وایمیسی. احتمالاً برادر قرمز پوش لرد سیاهی! کـــمــــک! کــــمـــــک! منو نخور!
- مرتیکه ی دله دزد آروم بگیر بینم! لرد سیاه دیگه کدوم خریه؟ من دالایی لاما هستم. پدر روحانی! پدر لاما!
- لـــامــــا؟!
- نه بی فرهنگ! دالایی لاما!
- خب حالا منو سننه؟
- خب اومدم ببرمت آدمت کنم! من یه همچین چیزایی توی تو می بینم! یه همچین چیزایی تو خودت داری.

در این لحظه بود که با لبخند گل و گشادی که دانگ بر لبش نشست، پدر لاما اونو روی دوشش انداخت و همینطوری روی هوا پرواز کرد. رفت و رفت و رفت تا به یک معبد از این خوفناک ها رسید. پدر لاما و دانگ با هم به داخل معبد رفتند. روز ها و هفته ها دانگ در اون معبد به تمرین و مراقبت پرداخت تا به نفس خویشتن خویش مسلط شد. با مشت توی دیوار میزد، یه هفته رو با خوردن یه لیوان آب می گذروند، پدر لاما اینقدر میزدش که صدای فنگ بده و هر کار با ناموسی و بی ناموسی که ممکن بود رو انجام داد.

بالاخره پس از ماه ها پیش پدر لاما رفت و گفت:
- پدر! من به نیروانا رسیدم!
- برو بچه ما خودمون خریم، ما رو خر نکن!
- به جون بچه ـم پدر راست میگم!
- اگه راست میگی ارتفاع بگیر ببینم!

در همین لحظه دانگ پاهاشو تو دلش جمع کرد و مثل موشک به صورت عمودی از سطح زمین بلند شد. پدر لاما اینقدر حال کرده بود که فراموش کرد وجود پنکه سقفی رو به دانگ خبر بده و درست لحظه ای که ماندانگاس فلچر قصه ی ما به پنکه سقفی گیر کرده بود و داشت هول محور خودش می چرخید، پدر لاما فریاد زد:
- آفرین دانگ! تو دیگه پاکی و نیروانا رو درک کردی! حالا دیگه باید بهت گفت دانگ نورانی!


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۶ ۰:۳۴:۰۵


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#81

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
ايستاده بود جلوى آينه و ردا هاى مختلف را امتحان مى کرد.
- نه اين خيلى رنگش جيغه! اوممم.. اينم گشاده.. اينم..
- آريانا! دير شد.

آريانا بي توجه به آلبوس دامبلدور كه هر يك دقيقه يك بار جمله ي" آريانا دير شد!" را مى گفت، رداى سبزی را به کنار انداخت و سرمه اى رنگی را برداشت.
- داداش بايد خوب به نظر بيام اولین باره ميام اونجا.
- پرفسور.. بهم بگو پرفسور!
- امم..

ادامه ى جمله اش را نگفت. رداى سرمه اى را پوشید و بعد از چرخ زدن جلوى آينه، لبخندى به برادرش زد.
- بريم.
- اوه.. مرلين رو شكر.
- نه يه لحظه وايسا!

آريانا صبر نکرد تا آلبوس دامبلدور جمله ى" ديگه چى شده؟" را کامل کند و به سمت آشپزخانه دويد. صداى دنگ و دنگ برخورد ظروف آهنى از آشپزخانه به گوش مى رسید. چند لحظه بعد دخترک ماهيتابه به دست ظاهر شد و سعى کرد آن را زير ردایش مخفی کند.

- اونم مى خواى بيارى؟
- اوهوووم.

نصف ماهيتابه را فرو کرده بود داخل کيفش اما دسته ى آن جا نمى شد.

- اونو مى خواى چى کار آخه؟
- براي.. جا نمي شه.. براي محافظت مي خوام.. مي شه كمك كني؟

آلبوس دامبلدور جلو رفت و با جادو ماهيتابه را داخل کيف جا کرد. آريانا لبخند تلخى زد و گفت:
- ممنون. حالا ديگه بريم.

دست يکديگر را گرفتند. آريانا با نگرانى، محکم دست برادرش را فشار داد. البته محکم آرياناى ظریف اندام با محکم آلبوس دامبلدور بزرگسال يکى نيست به همین علت آلبوس فقط يک فشار کوچک احساس کرد.
- دادا.. يعنى پرفسور.. اگه.. اگه موفق نشم چى؟

آلبوس با محبت دستش را روى شانه خواهرش گذاشت.
- مى دونم که مى شى.

و بعد هر دو غيب شدند.

خانه ى گريمولد

پاق

صداى ظاهر شدن که شنیده شد، اعضا دست از تمرین برداشته و به سمت آريانا و آلبوس دامبلدور بازگشتند. ابتدا کمى شوکه شدند اما بعد سریع به خود آمده و با خوشحالى به سمت آريانا رفتند.

- اوه ببينيد کى اينجاست.. خواهر پروفمون.

درحالى که ريتا دستش را روى شانه ى آريانا گذاشته بود و جلو مى بردش، گلرت حرف او را کامل کرد.
- آلبوس و آريانا دامبلدور.
- گل بود و به سبزه نيز آراسته شد.

با جمله ى فرد ويزلى همه زدند زير خنده. آريانا که صورتش گل انداخته بود آرام گفت.
- واقعا ممنونم.. اممم.. دوستان.

آلبوس دامبلدور كه تا آن موقع ساكت بود با خنده گفت.
- البته آريانا از اين حالت خجالت خيلى کم استفاده مى کنه.. فعلا يخش آب نشده! تو خونه جيغاش گوشمون رو کر مى کنه.

درحالى که همه داشتند به جمله ى دامبلدور بزرگ مى خندیدند آريانا با دلخورى و ناغافل، بلند گفت:
- داداااااااش!

فراموش کرده بود نبايد بگويد داداش. لحظه اي سكوت خانه ي گريمولد را فرا گرفت و بعد همه شروع کردند به خندیدن به آريانا و آلبوسى که به حالت درآمده بودند. خانه گريمولد يک عضو جدید حواس پرت و خجالتى داشت.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#80

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
- فرزندم به نظرت اینکار فکر خوبی بود؟

هری نخودی خندید و به بچه های محفل ققنوس که در سپیدی برف به پیش میرفتند، نگاه کرد. مگه چون روز اعضای محفل با هم بودند؟ اکثر اوقات در ماموریت و یا مشغله های روزانه غرق بودند و کمتر محفل ققنوس تمام اعضایش کناردوستانش، یکدیگر میدید. گردش یک روزه در هاگزمید با دوستان، چرا باید فکر بدی باشد؟

- معلومه که فکر خوبیه پروفسور، چرا باید بد باشه؟

دامبلدور بدون آنکه چیزی بگوید با چشمان آبی خود به او نگاه کرد. بعد از سالها، نگاه نگران رئیس را می شناخت. هری نگاهی به جمع چهار خرابکار، جیمز، تدی، ویولت و رکسان انداخت. هری شنل بنفش و پشمی اش را محکم تر دور خود پیچید و درحالی که با پهنای صورتش میخندید به پروفسور گفت:
- نگران اونا نباش، هرچه قدرم شر باشن، هوای همو دارن.
- نگران اونا نیستم هری، نگران کساییم که قراره با اینا در بیفتن.

هری قهقهه ای زد، حق با دامبلدور بود، چهار خرابکار معمولا کار دیگران را دشوار میکردند. هری عینک بخار گرفته اش را از چشم برداشت و شروع به تمیز کردن آن کرد. وقتی بار دیگر آن را به چشم زد، رئیس محفل ققنوس را ندید. با کمی کاوش متوجه شد او در حال ارشاد کسی است که به آریانا چپ نگاه کرده بود.

به آرامی خندید و راه را ادامه داد. مدت زیادی بود که به هاگزمید نیامده بود، زمانی نزدیک به پنج سال. تعقیب یک خلافکار او را بعد از سال هایی که از جنگ هاگوارتز میگذشت، به آنجا کشید. ناگهان جثه ی کوچکی را در برف دید، موهای به هم ریخته به رنگ سیاه پر کلاغی، با پالتوی قرمزی به تن ... جیمز!

با وجود آنکه برف، سریع دویدن را دشوار کرد، او به سرعت بالای سر جیمز رسید. چشمانش بسته بود. شوکه شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ مگه تدی نباید مراقب باشد؟ مگه قول نداد؟ او هیچوقت از جیمز جدا نمیشد. سرش را روی سینه ی او گذاشت، او باید نفس میکشید، نباید بمیرد، نباید!

- بابا؟

سرش را بالا اورد، جیمز با لبخند به او چشم دوخته بود.

- بابا؟ نگو که باور کردی اون عروسک منم.

جیمز اخم کرد و نگاهی به هری انداخت. تدی در حالی که به پهنای صورتش میخندید دستش را روی شونه جیمز گذاشت و با چشمان کهربایی خود به پاتر بزرگ نگاه کرد.

- بهش گفتم شما نگران میشین، ولی خب گوش نداد. عروسک یه جوریه وقتی چند دقیقه جلوش وایسین عین جسد شما میشه، چند دقیقه دیگه شکل شما میشه.

با این حرف، دستش را روی سر جیمز گذاشت و موهایش را بهم ریخته تر کرد. ویولت دوان دوان از مغازه ی رو به رو بیرون آمد و بالای سر هری ایستاد. سپس در حالی که گرد و خاک رو ردایش را پاک میکرد گفت:
- نترس داوش، جوجه پاترت کسیو نکشه، کسی جوجه پاترتو نمیکشه.

با اشاره ی رکسان، هر سه نفر دوباره وارد مغازه شدند. هری به آرامی ایستاد و برف ها را از روی شنلش پاک کرد. دامبلدور که مشکل آریانا را حل و فصل کرده بود، کنار هری ایستاد و گفت:
- حالت خوبه پسرم؟
- آره پروفسور، فقط...

به عروسک اشاره کرد، دامبلدور نخودی خندید و گفت:
- یه شوخی بچگانه.

هری دهانش را باز کرد جواب بدهد که صدای انفجار مانع شد. در مغازه ی بغلی آتش کوچکی ایجاد شد و چهار خرابکار با خنده از مغازه خارج شدند، حدس آنکه آتش، کار یکی از ترقه های رکسان است کار سختی نبود.

- دیدی نگرانیم بی مورد نبود فرزند؟



به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.