هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۴۰ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
- وایسا دهنش رو باز کنیم ببینیم چی میگه!
- آروم! وول نخور. وایسا ببینم. چرا دهنت رو بسته بودن؟
- دهن منو بسته بودن؟ . . . تو چرا طناب دستته؟ می خوای منو ببندی؟
- احمق من بازت کردم.
- منو باز کردی؟

سپس ایوان یه نگاهی به بدن خود انداخت، در حال که دنده ها بیرون زده بود و دل و روده از بیرون معلوم بود.
خلاصه الآن جیغ نزن کی جیغ بزن؟
- جییییییغ!
- ساکت! ساکت الآن میریزن اینجا! بچه ها بیاین قایم شیم.
بعد از قایم شدن رون، هرمیون و هری، بلا با عجله و نگران به داخل آشپزخونه برگشت و رو به ایوان گفت:
- چی شده ارباب اومده؟ بخشنامه رو دیده؟
- بلا! الآن سه نفر اینجا بودن. . . یکی یه دختر بود با مو های مشکی فرفری، اون یکی یه پسر عینکی بود با موهای نارنجی. . . اون یکی هم یه دختر گنده منده بود. اسمش . . . اسمش، مونا؟ رونا؟ روناک؟ . . .
- بسه دیگه چرا جیغ زدی منو ترسوندی؟ من میرم به کارم برسم. اگه یه بار دیگه بخوای منو سرکار بزاری، قبل از اینکه کسی رو جات پیدا کنن، خودم حسابت رو میرسم.
با رفتن بلا هر سه از پناهگاهشون بیرون اومدن.
- بچه ها فکر کنم روی این اسکلت یه طلسم فراموشی اجرا کردن. . . چه کنیم؟
- بزار ببینم من چیزی پیدا میکنم.
بعد از 2 دقیقه که هری در تلاش خوندن ذهن ایوان بود گفت:
- فقط یه صحنه دیدم. . . یکی دستشو کرد تو . . .
- تو چی؟
- تو چیز این . . . اَاَاَاَه
- دِ بگو دیکه . . .
- دنده هاش!
- چی؟ تو دنده هاش؟
سپس با انزجار نگاهی به دنده های ایوان انداخت، که تمام محتویات داخلی بدنش از اون طریق معلوم بود.
-وایسا! ایییییییییییییییشششششششش! . . . این چیه دیگه.
در این زمان هری دستش رو توی دنده های ایوان کرده بود و دنبال چیزی میگشت.
بعد هنگامی که یه چیز گردی آغشته به خون در آن بود، دستش رو از داخل بدن ایوان بیرون کشید.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲

جاگسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 201
آفلاین
در کافه
ایوان مایوسانه تقلایی کرد تا بلکه بتواند خود را از بند انواع و اقسام طلسم هایی که بلاتریکس بر رویش اجرا کرده بود رها کند. اما بعد از شنیدن صدای ناخوشایند ترک خوردن استخوان هایش از اینکار منصرف شد و با ناامیدی به در خروجی چشم دوخت. صدای بلاتریکس از دور به گوشش می رسید که به مشتریی التیماتو می داد که اگر یکبار دیگر به او بگوید که چرا به جای سفیده تخم مرغ، سیاهه تخم مرغ نوشته او را از سقف حلق اویز خواهد کرد.

یک ساعت بعد
ایوان احساس خفگی و کلافگی می کرد. مدتی می شد که دقیقا نمی دانست برای چه به صندلی بسته شده است. با این حال این موضوع را به خاطر داشت که ده دقیقه پیش صدای پاقی به نظرش رسیده بود و حالا نیز صدای خش خشی درون انبار آشپزخانه به گوشش می خورد.

- پیست.... پیست
- اوهم؟
- پیست... :vay:
- زهرمار و پیست! می خوای موقعیتمون رو لو بدی! گفتم اگه چیز مشکوکی دیدی از ایما و اشاره استفاده کن!
- ده لعنتی، دو ساعته دارم این پشت بال بال می زنم بهت بگم، حضور یه رو مرگخوار داخل آشپزخونه حس می کنم!

به دنبال این صدا ایوان دختر مو فرفری را دید که خم خم وارد آشپزخانه شد. به دنبال هرمیون پسر مو مشکی نیز از پشت یکی از میزها بیرون امد. هرمیون که چوبش را در زوایای مختلف اشپزخانه گرفته بود به ارامی به هری نزدیک شد و زمزمه وار چیزی گفت. اما هری اینبار راست ایستاد و سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- هرمیون، من که به جز یه مشت وسایل آشپزی و یه اسکلت که به صندلی میخکوب شده چیزی نمی بینم! یه اسکلت!!! هرمیون؟!
- مرلینا شکر که بالاخره برای یکبار هم شده موضوعی رو فهمیدی!
- یعنی این همون هورکراکسه که دنبالش می گشتیم؟! فکر می کردم ول...
- اسمشو به زبون نیار!
- خب بابا! فکر می کردم اون یارو خوش سلیقه تر از این حرف هاست.
- ای خدا! اخه من از دست تو به کدون تسترالی پناه ببرم! اینی که الان اینجاست یه مرگخواره. مگه نشان سیاه روی استخوانش رو نمی بینی.
- بچه ها هورکراکسو پیدا کردید یا نه؟

سر رون از خروجی پشتی ساختمان پدیدار شد و چشمش به هرمیون افتاد که چوبش را به سمت ایوان گرفته بود که حالا با نگاهی مات به او و هری چشم دوخته بود.
- نه، به لطف حس جهت یابی هری ما وسط اشپزخونه مرگخوارها ایستادیم و داریم یه مرگخوار رو نگاه می کنیم که... این چرا دستاش بسته هست؟ چرا دهنش بی صدا تکون می خوره؟






پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
-مروفین*؟تا اونجایی که یادم میاد ما شخصی به نام مروفین نداشتیم.

بلا فریاد بلندی زد و به یاد هری پاتر یک اکسپلیار موس فرستاد.دافنه قبل از اصابت(؟) طلسم در را بست و بلا را که داشت داد میزد که تو منظورمو فهمیدی را به حال خود رها کرد.نفس عمیقی کشید و با لبخند موزیانه ای به طرف خانه ریدل آپارات کرد.

کافه:


بلاتریکس در حالی که فکر هایش را بلند بلند به زبان میاورد، با ورد های پشت سر هم کافه را تمیز میکرد.ایوان هم -این وسط- حرف میزد.

-بلا جونم!میخوای کمکت کنم؟ بلاتریکس من! منو باز میکنی؟ آفرین دختر خوب! بلا جونمـــــ! مو فرفری من! تو که خوشگل و نازی...بلا؟
بلاتریکس با بلای آخر ایوان رویش را به طرف او کرد و پس از چند ثانیه چوبدستیش را بالا آورد.ایوان لبخندی زد و تشکر کرد اما بلا با طلسمی دهان او را بست.لیدی لسترنج نگاهی به کافه کرد و گفت:
-یه چیزیش جور نیست. باید رنگشو سیاه کنیم.همه چیو.حتی لیوان ها و حتی دکوراسیون ها.
ایوان با ترس به بلاتریکس نگریست.

خانه ریدل:


دافنه وارد شد و داد زد:
-آنتونی دالی؟دالاهوفی؟آنتی؟دالانتی؟ماسکی؟زشته؟کارت دارم.اوی، کجایی پَ؟
ناگهان زمین شکافته شد و از وسط آن مه ای غلیظ به بیرون آمد.پس از نشستن مه، مردی سرش را بالا کرد و گفت:
-آنتونین دالاهوف اینجا نیست.اون رفته.

دافنه گفت:
-مونتی!اما کجا رفته؟

ناگهان در باز شد و سیل عضیمی از مرگخواران که در اتاق های دیگر بودند به راهرو هجوم آوردند.دافنه سوالش را تکرار کرد.مونتگومری ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-با مورفین رفته ماست بخره! :pashmak:

دافنه اخمی کرد و زیر لب بخاطر اون همه هیجان مزخرف که مونتی به او وارد کرده بود، به او فوش داد و از خانه ریدل خارج شد و جواب شامپوی سخنگوی جدید و آخرین اختراع ایوان را که در مورد حال ایوان میپرسید نداد.

...

*:نقل قول:
_ بعضی مشتری های اینجا با این چیزای معمولی راضی نمیشن باید به مروفین بگیم از اونا که از تولید به مصرف میسازه برامون بیاره!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بلاتریکس به کاغذ خیره شد، کمی چانه اش را خاراند و سپس خیلی ریلکس چوبدستیش را در آورد و رگباری از کروشیو و آوداکداورا و سکتوسمپرا رو به سمت پرسی و بیل روانه کرد و فریاد زد:

_ *بــــــــــوق* ... وزارت خونه رو ... *بــــــــوق* ...

دافنه که سر و صدا شنیده بود هلک و هلک از عقب کافه دوید جلو و در حالی که چوبدستیشو درآورده بود و رجز میخوند گفت:
_ کی بود بلا جونم؟ بدخواه مدخواه داشتی بگو آبجی! همچین میزنم که...

بلاتریکس: تو ببند! و برو سر کارت!

دافنه هلک و هلک برگشت سر کارش!

ساعت ها میگذشت و بلا و دافنه مشغول رتق و فتق امور کافه سیاه بودند و مشتری هارو راه مینداختند و هر از گاهی ایوان هم یه غری میزد تا اینکه بلاتریکس خسته شد و به دافنه گفت:

_ برو خانه ریدل اون دالاهوف یه وری رو پیدا کن بگو بیاد اینجا کارش دارم!

ایوان که گل از گلش شکفته بود گفت:
_ ایول دستت درد نکنه بلاتریکس. حتما میخوای اونو ببندی به صندلی منو آزاد کنی!

بلا:
_ نخیر! خسته م کردی! میخوام اون بیاد اینجا هر وقت حرف زدی یه پس کله ای بهت بزنه!

دافنه اومد بره که بلا گفت:
_ هی دافی! سر رات به مروفینم بگو بیاد...

بلاتریکس تن صداشو آورد پایین و ادامه داد:
_ بعضی مشتری های اینجا با این چیزای معمولی راضی نمیشن باید به مروفین بگیم از اونا که از تولید به مصرف میسازه برامون بیاره! میخوام کارمونو گسترش بدم! میخوام بین المللی بشیم!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۵۱ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

ایوان روزیه داره فراموشی میگیره.لرد موقتا دافنه رو برای کمک به بلا تو کافه انتخاب میکنه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقایقی بعد از خروج لرد:

-بابا دستای منو باز کنین!این چه وضعیه؟این چه رفتاریه که با یه شخص بیمار دارین؟اصلا کی دستای منو بست؟یادم نمیاد!چرا بست؟دزدی کردم؟دخلتونو زدم؟اصلا من کیم؟!

بلاتریکس که با عصبانیت سرگرم درست کردن سالاد بود هویجی را در دهان ایوان چپاند.
-خفه!بذار کارمونو بکنیم.سر فرصت همه چیو برات توضیح میدم.البته اگه حوصله نداشته باشم نمیدم!فعلا تو جزو دکوراسیونی.

درست در همین لحظه در کافه باز شد.بیل ویزلی به همراه برادرش پرسی وارد کافه شدند.بیل آستین پرسی را کشید و ایوان را به او نشان داد.
-پرسی،ببین! اینا هم یه جور خانم بلک دارن.ولی این یکی تابلو نیست.فحشم نمیده!فقط اعتراض میکنه.

چشمان بلا با دیدن دو محفلی برق زد.فورا ظرف سالاد را کنار گذاشت و بطرف میز آنها رفت.بیل با دیدن بلا که با چهره ای خشمگین بطرفشان می آمد دستپاچه شد.
-پرسی؟پرسی؟کاغذه کو؟جان من زودتر پیداش کن داره میرسه.اگه برسه درسته قورتمون میده ها.گفته باشم!:worry:

پرسی با خونسردی اعصاب خردکنی جیبهایش را گشت و درست در لحظه ای که بلا به میزشان رسید کاغذی را جلوی صورت او گرفت.
-عصر بخر خانم لسترنج، مطمئنم بخشنامه وزارت مبنی بر لغو پروانه کافه داری کسایی که تو کافه شون جنگ و دعوا بشه رو شنیدیدن.و مطمئنم الان قصد ندارین ما رو بیرون کنین.چون در اون صورت ما قصد خواهیم داشت جنگ و دعوا راه بندازیم. .

بلاتریکس به بخشنامه خیره شده بود.




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲

ویکتوریا ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۹ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
از گودریک هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
لرد نجوا کرد
حیف که الان..... ینی دلم میخواد همچین کروشیویی بهت بزنم که دل دمبل بسوزه واست
هی روفوس.....
ن برو بمیر تو هم ک یخ زدی
بلا؟ اون ساعد وامونده ات رو بده بیاد
بلا با لرز دست چپش را تقدیم لرد کرد. و لرد به نرمی نشان او را لمس کرد

این عتیقه رو فعلا ببندید تا بیشتر گند نزنه
تا ی ادمی رو هم پیدا کنم، دافنه کمکت میکنه
بلا....دفعه بیام ببینم کافه این شکلیه یک راست میفرستمت تو شکم پرنسس
مرگخوار فهم شدی؟؟؟؟
بلا با لرز سری تکان داد


ریموس ویکتوریا را روی زمین انداخت.
- تو برای کی کار میکنی؟
هریت با پوزخندی سکوت کرد. مهم نبود چقدر شکنجه اش کنند،او نباید جواب میداد. باید تا جای امکان طول میکشید.پس از دو ساعت دردی متفاوت را در ساعد چپش حس کرد. سوزش نشان شوم.خندید
- من به سرورم خدمت میکنم.
صدای فریاد پرسی به گوش رسید
- گنجینه دزدیده شده.
ویکتوریا خندید
- زنده باد لرد سیاه


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
روفوس با اخم و صدای بلندی، اظهار(؟) نظر کرد.
-پس بگو چرا هر وقت ازش سراغ اون بدهکاری هام رو میگیرم به شدت مخالفت میکنه.
ایوان نالید:
-میشه جوری حرف نزنین که انگار من اینجا نیستم؟

لرد چشم غره ای به ایوان رفت و گفت:آخه شامپوی بیریخت، آخه مردک تسترال، آخه اسکلت گو.ساله، الان چه وقت فراموشی گرفتن بود؟
ایوان به فکر فرو رفت.پس از دو ثانیه پرسید:
-یا اربابا، چی گفتین؟

لرد به ایوان نگاه کرد.ایوان به لرد نگاه کرد.بلا ترومپت شیطانی را از روی میز برداشت و آهنگ خشنی را نواخت.بعد از مدتی لرد رو به سالازار اسلیترین گفت:
-جد عزیزم، درمونی براش داری؟

سالازار اخمی کرد و گفت:
-درسته که من هر ماه 6 بار فراموشی میگیرم و بعد، ام...خوب میشم.درسته که من بیشتر ، ام... از هر کسی فراموشی گرفتم.درسته که من، ام...تو دانشگاه های مختلف در مورد درمان،ام... فراموشی درس میدم؛ ولی این دلیل نمیشه که راهی برای درمون فراموشی،ام... این اسکلت داشته باشم.میشه دیگه صدا ندی؟

جمله آخر سالازار، خطاب به بلاتریکس بود که همچنان در حال نواختن بود.لرد دست به سینه ایستاد و گفت:فکر کنم چاره ای نداریم.باید یه جایگزین پیدا کنیم.
ایوان مخالفت کرد.
-اما نه ارباب.من تو این جا به دنیا اومدم.تو اینجا بزرگ شدم.تو اینجا شروع به تولید شامپو کردم.تو اینجا عاشق شدم...
لرد بعد از مکثی پرسید:
-ایوان تو چی گفتی؟

ایوان با حالت گیجی پرسید:
-بله؟من چیزی نگفتم.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سوژه جدید

لرد برای اینکه ببینه اوضاع کاسبی کافه در چه حاله با ابهت همیشگی خودش وارد اونجا میشه اما در چند ثانیه اول متوجه میشه که هیچ مشتری ای اونجا به چشم نمیخوره. لرد که تحمل نداره همچین کوتاهی ای رو از پرسنل کافه ببینه سریعا به سمت پیشخوان کافه میره تا به حسابشون برسه اما متوجه میشه که اونجا هم کسی نیست.
لرد: یعنی چی؟ اینجا چه خبره؟ یه روز هم که میخوای خشمت رو کنترل کنی، کسی رو نکشی که مونتی توی گورستان ریدل خاکش نکنه خودشون نمیذارن!

... همین الان از جلوی چشمام دور شو تا تک تک این ماهیتابه ها رو تو حلقت فرو نکردم!
چند لحظه بعد از فریاد بلند بلا که حاوی این کلمات بود، ایوان از در آشپزخونه میاد بیرون، اما به محض دیدن لرد رنگش مثل گچ سفید میشه و آروم آروم برمیگرده داخل! لرد که متوجه میشه هر چیزی شده زیر سر ایوانه، با عصبانیت وارد آشپزخونه میشه و میگه: بلا، سریعا بگو اینجا چه خبره تا موهات رو کز ندادم. این ساعت از روز باید توی کافه جای فلوبر انداختن هم نباشه، اما توی سالن هیپوگریف هم پر نمیزنه!

بلا بعد از تعظیم بلند بالایی که برای لرد میکنه با عصبانیت به ایوان اشاره میکنه و میگه: تقصیر اینه ارباب. کاش از صبح بودین و میدیدین! نمیدونین چیکارا کرد امروز که. مشتری سفارش املت کرد، دستمال سفره رو ریز ریز کرد با گوجه ریخت تو بشقاب داد بهش! مشتری معجون خونالود آتشین خواست، با چوب جادوش رفت موهای طرف رو آتیش زد! تازه فهمیدیم از صبح روفوس رو هم به جای گوشت اژدها گذاشته بوده تو فریزر!! :vay:

لرد که الان بیشتر متعجب بود تا عصبانی، به ایوان که یه گوشه وایساده بود و مشغول نگاه کردن به بندهای کفشش بود گفت: تو چته اسکلت؟ این چه کاراییه که امروز کردی؟
ایوان: باور کنین نمیدونم چی شده ارباب. من دیشب حالم خوب خوب بود.
روفوس که از سرما دندون هاش بهم میخورد حرف ایوان رو قطع کرد: نه خیرم همچین خوبم نبودی...خودم دیدم جورابات رو گذاشته بودی تو لیوان شیر صبحونه است!

لرد چند قدمی به ایوان نزدیک شد. بلا برای اینکه روفوس جلوی دست و پای ارباب رو نگیره اونو بلند کرد و گذاشت کنار اجاق تا کمی یخش آب بشه، بعد خودش برگشت و کنار لرد وایساد. لرد چند دقیقه ایوان رو زیر نظر گرفت تا بالاخره به حرف اومد و گفت: متاسفانه الان هیچ مرگخواری نداریم که بتونه جای این اسکلت رو بگیره. همه گرفتار مسائل دیگه ای هستن. باید مراقبش باشین که خرابکاری بیشتری نکنه. تا یه مدتی حداقل، که من بتونم یه جایگزین براش پیدا کنم.
بلا: مگه شما میدونین چش شده ارباب؟
لرد سری تکون میده و میگه: اوهوم. خوندن ذهن مغشوشش هم حدسم رو تایید کرد. ایوان داره فراموشی میگیره!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲:۲۶ جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

یک هفته بعد:

سه مرگخوار شجاع و وفادار لرد سیاه در مقابل او ایستاده و چشم به زمین دوخته بودند.
اثری از شجاعت و خشونت همیشگی در چهره هیچکدامشان به چشم نمیخورد.در فاصله کمی از آنها لرد سیاه ایستاده بود.چند لحظه با عصبانیت به مرگخواران خیره شد و بعد شروع به صحبت کرد.
-شما سه تا...فقط یک هفته قرار بود جای همدیگه کار کنین.و نتیجه چی شد؟محبوبترین تسترال ارباب در طبقه پایین تحت نظر دکتر روزیه قرار داره.جای دست و پا و همچنین دل و روده اش با هم عوض شده.یه زندانی داشتیم که به این دلیل که زیاد گریه میکرد آزادش کردین رفته...و وضعیت غذای اربابم که بسیار اسف باره...کی میتونه این افتضاح رو برای من توضیح بده؟

بلا زیر چشمی به مونتگومری نگاه کرد و مونتگومری زیر چشمی به فلور نگاه کرد و فلور زیر چشمی به سمت چپش که خالی بود نگاه کرد.

لرد سیاه قدم زنان به مرگخواران نزدیک شد.
-اون زندانی که فرار کرد دربان اختصاصی محفل بود!همه اسرارشون رو میدونست.و الان کجاست؟هیچکدوم از ما نمیدونیم.مقصر شما هستین.از همین لحظه سر کارای قبلیتون برمیگردین.بعد از یک هفته دوباره برای بازرسی بصورت کاملا سرزده به بخشهای مختلف خانه ریدل سرکشی میکنم.وااای به حالتون اگه کوچکترین مشکلی وجود داشته باشه.البته...برای تکرار نشدن این قضایا بازرسی کاملا سرزده خودمو از قبل اطلاع میدم.ولی شماها به روی خودتون نیارین که میدونین.روشن شد؟

هر سه مرگخوار تعظیم کردند و از اتاق لرد خارج شدند.

آرامش به خانه ریدل باز گشته بود.


پایان




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۲۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
پنه لوپه قبل از اینکه بلاتریکس تسترال مورد علاقه لرد رو به کشتن بده، حرفش رو تصحیح کرد.
-بلا... یه دقه وایسا بابا...اولش باید بخاطر یه کار خوبش بهش جایزه بدی که بفهمه چه خبره تا بعد تنبیهش کنی...

بلا با اینکه اصلا از این روش ویرایش شده خوشش نیومده بود، قبول کرد.
-ببین تسترال جان...اگه به حرفم گوش کنی...ام...بهت یه جایزه میدم...خب؟!

و تسترال همچنان به نگاه کردن به بلا ادامه داد.
-خب...بشین.

تسترال فلک زده پس از ثانیه ای نشست، بلا با خوشحالی سیبی از آشپزخانه ظاهر کرد و بهش داد. تسترال که مثه تک شاخی که بهش تی تاپ داده باشن ذوق کرده بود، غلتی کف اصطبل زد و دوباره نشست.
بلا که به شدت ذوق کرده بود، ادامه داد:
-خب حالا بگو بلـــــــا.خوش.گل.لی...بدو ببینم.

تسترال کمی به بلا نگاه کرد و باز نگاه کرد و بازم نگاه کرد...و در آخر پشتشو به اون دوتا کرد و مشغول بلعیدن سیبش شد :دی








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.