دیاگون خیلی شلوغ شده بود . کریسمس نزدیک بود و شور و شوق نو نوار شدن ، همه رو فرا گرفته بود . مردم برای تهیه انواع و اقسام اقلام و اجناس به دیاگون اومده بودن و به دنبال چیزهای مورد نظرشون می گشتن .
در این بین مغازه دارها هم از قاعده شور و شوق مستثنی نبودن و رقابت سختی برای جذب کردن مشتری داشتن .
فرد و جرج مدام به این سمت و اون سمت می رفتن و سعی داشتن مشتری ها رو زود راه بندازن تا هیچ گونه نارضایتی نسبت به اونا در دل هیچکس ایجاد نشه . تا حد زیادی به جنب و جوش افتاده بودن . به طوری که مادرشون که روز قبل به دیدنشون اومده بود ، با دیدن فشار کاری ، بهشون گفته بود که توی عمرم ندیدم یه آدم انقدر توی یه روز ورجه وورجه کنه !
در مغازه باز شد و زنگوله ای که بالای در آویزون بود و به چند تا شاخه از درخت کاج هم مزین شده بود ، به صدا در اومد . فرد طبق عادت همیشگی به سمت در برگشت تا ببینه چه کسی وارد شده . با دیدن هدویگ به کارش ادامه داد و گفت :
- جرج نامه داریم . از هری .
جرج : حتما اونم برای کریسمس سفارش داره . بیچاره رون !! نمی تونم حدس بزنم چه بلایی می خواد سرش بیاد !
فرد : رون با اون وسایلایی که گرفته می تونه یه لشگر رو از پا بندازه . بهتره دلت برای هری بسوزه .
جرج لبخندی به فرد زد و به کارش ادامه داد .
هدویگ مستقیم به سمت کمدی رفت که پشت سر فرد و جرج قرار داشت و روی اون نشست و به انتظار نشست .
به ساعات ظهر نزدیک می شدند . این امر رو از آفتاب شدیدی که به قسمت جلویی مغازه می تابید می شد فهمید .
به همین دلیل هم از تعداد مشتری ها کاسته شده بود و فرد و جرج می تونستن نفسی تازه کنن . به همین دلیل کارها رو به آهستگی انجام می دادن تا در حین کار هم استراحت ملایمی بکنن .
بالاخره آخرین مشتری هم خارج شد . فرد آهی کشید و گفت :
- چه روز شلوغی . کاش هر روز مثل امروز باشه . اگه همینطوری پیش بره می تونیم به زودی اون چیزی رو که می خوایم بخریم .
جرج : امروز خیلی کار کردیم . بهتره یه استراحتی بکنیم .
هر دو قصد داخل شدن به اتاق مخصوص خودشون در قسمت پشتی مغازه رو کردن . ولی با شنیدن صدای هدویگ ایستادن و به کمد نگاه کردن .
هدویگ : هو هو
فرد : پاک یادم رفته بود . جرج ببین هری چی فرستاده .
هدویگ به هوا بلند شد و روی میز جلوی جرج نشست .
جرج نامه ای که به پای هدویگ بسته شده بود رو به آرومی باز کرد و شروع به خوندن کرد :
- هوووم . لیست یه سری جنسه . ولی توش یه جنس ناجور دیده می شه . هری پنج تا از اون انگشترا می خواد که دست زدن بهش باعث می شه آدم یه هفته نتونه حرف بزنه . یعنی چه بلایی می خواد سر رون بیاره ؟!
فرد : اشکال نداره . هری قابل اطمینانه . بهتره زود جنسا رو آماده کنیم و بدیم هدویگ ببره .
فرد گره بسته ای رو که به پای هدویگ بسته بود محکم کرد و به سمت در مغازه رفت . با باز کردن در مغازه هدویگ به هوا بلند شد و به آرومی از مغازه خارج شد .
هدویگ :
جغدی از بالای سر خانه ریدل ها رد شد و بسته کوچکی رو داخل حیاط خانه ریدل ها انداخت !
---
- ارباب ببینید چی پیدا کردم .
- بده ببینم .
بلیز انگشترا رو به ولدمورت داد .
ولدمورت : سه تاشو بین معاونا تقسیم کن و یکی رو هم بده به ایگور . این هم می مونه پیش خودم . مخصوص بهترین اعضای مرگخوارا !
......................................................