هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#72

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
مري از بالاي پنجره فرانك رو ميبينه كه يه گوشه نشسته
با سرعت ميره پايين پيش فرانك

مري:سلام فرانك
فرانك:سلام
مري:خوبي؟
فرانك:مرسي
مري:هنوز از من ناراحتي؟
فرانك:اگه كمكم كني ديگه نه
مري:باشه چه كمكي ميخواي
فرانك:ميخوام بيام تو قلعه و براي گروهم فعاليت كنم

مري:بسيار خوب تو بايد با شواليه مبارزه كني و اگه فردا بياي
يا با من يا با روميلدا
فرانك:با تو يا روميلدا اين يعني چي
مري:به كاراي قلعه مربوط ميشه
فرانك:آها اوكي خوب شواليه امروز نميتونه با من بجنگه
مري:فكر نكنم سرش شلوغه
فرانك:باشه من فردا ميام
مري:منتظرتم..فعلا
فرانك:باي
_______________________________________________
مري:وارد قلعه ميشه و با خوشحالي وسط سالن ميره و داد ميزنه
مري:يه عضو جديددددددددد
هر كي از يكي از اتاق ها مياد بيرون
چو:كيه اين عضو جديد
مري:اسمش فرانك لانگ باتم قراره فردا من يا روميلدا باهاش دوئل كنيم
شواليه:بهتره روميلدا اين كارو انجام بده
مري:ميتونم بپرسم چرا شواليه؟
شواليه:چون اون به نظر مياد كه دوست تو باشه
مري:همه ي گريف ها دوستاي منن من كه قرار نيست فرق بذارم به هر حال هر چي شما بگيد
من در واقع از اين خوشحالم كه يكي ديگه هم به طرف سفيد ها اومده
چو:بسيار خوب مري ميشه ديگه داد نزني ترسيدم بابا
شواليه:باز تو ترسيدي چو
چو:
همه:


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۷:۵۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
#71

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
اندرو : ما کی باید راه بیفتیم؟؟
شوالیه : خب.هر چه زودتر بهتر.می تونین همین فردا راه بیفتین.فردا صبح زود.
همه :
چو : ولی الان شبه و تا فردا چیزی باقی نمونده!!
شوالیه : شماها باید سرعت خودتونو بیشتر کنین.
اندرو : و چه وسایلی باید با خودمون ببریم؟؟
شوالیه : اینم پرسیدن داره؟؟خب معلومه دیگه شماها یعنی برتی اندرو نویل باید یه سری وسایل با خودتون ببرید که گلها رو توی اون بذارین و نویل هم که می دونه به چه وسایلی احتیاج داره برای کمک و اندرو هم که خودش استاده و به چیزی برای بالارفتن نیاز نداره.من و چو هم که بعدا درباره اش صحبت می کنیم.همین طور هنری.
برتی : تا کی من باید از اون معجون بخورم؟؟یا یه بار هم کافیه؟!
شوالیه : خب این بستگی به خودت و کمک دوستات داره که بتونی نیروتو کنترل کنی.
نویل : کدوم دوستاش؟؟
شوالیه : همه به خصوص تو و اندرو که باهاش هستین.این معجون یه معجون فوق العاده قوی و در عین حال عجیبه.

-------------------------------------------------------------------
در حال اماده شدن :

اندرو : اخه اینم جای قحط بود؟؟برتی!چی می شد خودت می تونستی نیروتو کنترل کنی؟؟
برتی : خب من نگفتم که!!
در با شتاب باز می شه :
چو : اخه...اخه.......کوههای سرنادو!!اخه....
اندرو : کاش من جات بودم.خیلی حال می ده.فکر کنم پدر پدر پدربزگ منم اونجا رفته ولی........
چو : خودم می دونم.
اندرو : از کجا؟؟
چو : تمام این اطلاعاتو بهم داره.
نویل : اندرو تو واقعا دلت می خواد جای چو باشی؟؟
اندرو : چرا که نه؟؟من عاشق هیجانم.
برتی : و قلعه نوردی!!
اندرو لباسی که کنارش بود رو محکم پرت کرد سمت برتی.
همه :


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۴
#70

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
چو گفت: كوههاي سرنادو؟ شوخي ميكني! مگه من ديوونم برم اونجا؟؟
-خودتم خوب ميدوني كه من شوخي نميكنم. البته اگه ميترسي و نميخواي بياي...
چو: اره ميترسم! كيه كه از اون كوهها نترسه؟
بقيه:
مري: ميشه يكي بگه اين كوههاي سرنادو چه صيغه اين؟؟؟؟
چو: كوههاي سرنادو كوههاي خيلي خطرناكين. خيليا به اونجا رفتن ولي هيچوقت برنگشتن.
روميلدا: خوب اونوقت چرا ميرن اونجا؟؟؟
شواليه از اونطرف گفت: براي بدست آوردن شمشير جادويي لويس.
- اون ديگه كيه؟؟؟
چو: شاهزاده لويس شواليه خيلي شجاعي بوده. شمشير اون قدرت جادويي خاصي داره. گفتن فقط يه نفر ميتونه اونو به دست بگيره. هيچ كس نميدونه كسايي كه براي بدست اوردن اون شمشير به اين كوهها رفتن چه بلايي سرشون اومده.
برتي: و اونوقت...
لي: تو كه فكر نميكني اون شخص تو باشي شواليه؟!
همه:
شواليه: چرا كه نه؟؟؟
همه:
چو: و اگه نباشي؟! هم من و هم خودتو به كشتن ميدي!
شواليه: حالا تو از كجا ميدوني كسي كه نتونه اون شمشيرو برداره ميميره؟؟؟
چو: من...
شواليه: من شانسمو امتحان ميكنم. ولي تو اگه اينقدر ناراحتي...عيبي نداره . من فكر كردم...شايد دلت بخواد اونجاهارو ببيني...
حرف شواليه خيلي مشكوك بود!
چو: باشه!من ميام!!!
همه: موضوع چيه؟؟؟
چو:


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۴
#69

شوالیه سفید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۴۵ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
برتي زير لب وردي گفت و ويكي با سرعتي با ور نكردني محكم عقب رفت و به ديوار خورد!

برتي: :-8
همه:
ويكي :ycrasy:

شواليه نگاهي به ويكي كرد كه بسيار خسته و درمانده به نظر ميرسيد.
- تو بايد لياقت خودتو نشون بدي. بايد باز هم سعي و تلاش كني تا من بفهمم كه تو واقعا ميتوني.

ويكي با خستگي سرش را به آرامي تكان داد.

- هي، برتي چه بلايي سرش آوردي؟؟؟
-من فقط افسون بازاري رو اجرا كردم!
همه:
شواليه گفت: طلسم بازداري اينقدر قوي نيست، برتي. هيچ كس نميتونه طلسم بازداري به اين قدرت اجرا كنه! مگر اينكه...

- مگر اينكه چي شواليه؟
-نميتونم اينو بهتون بگم. شايد يه زماني گفتم ولي الان وقتش نيست.
-چرا آخه؟؟؟؟؟
-الان وقتش نيست. الان وقت ماموريته.

*******************






در تالار بزرگ قلعه، همه منتظر حرف زدن شواليه بودند:
-خوب كماندوها، همه شما بلاخره ماموريتي خواهيد داشت..لي؟
-بله شواليه؟
-ماموريت تو اينبار هم تو يه جاي دوره. تو بايد بري و از مناطق مختلف اطلاعات جمع كني. و تا دو هفته بعد هم سعي كن برگردي.
-
-مري؟
-بله ؟
-تو بايد تو قلعه بموني.
-من؟ يعني من ماموريتي ندارم؟؟؟
-وقتي يه عضو بياد تو قلعه و كسي اينجا نباشه، چي ميشه؟؟؟؟ تو و روميلدا بايد با كسايي كه ميخوان بيان تو دوئل كنين! و نتايجو برا من بفرستيد!!!
-
- هنري؟
-بله قربان
-
-ببخشيد!
- تو بايد همون كاري كه تو اتاقم بهت گفتم رو انجام بدي. ميدوني كه منظورم چيه؟
-بله قر...ببخشيد شواليه!
برتي با اضطراب پرسيد: پس من چي؟؟؟؟
-تو....تو بايد به يه سفر دور و دراز بري!
- من؟؟؟ چرا؟؟؟
-اين نيروي زياد تو برات دردسر درست ميكنه. فقط يه چيز ميتونه كمكت كنه كه كنترلش كني و اونم معجون مرياتا بولينه!
-معجون چي چي؟؟؟؟؟؟؟
-مرياتابولين!!! و براي درست كردنش به يه سري وسايل نياز داري كه البته همشون رو ميشه پيدا كرد جز ماده اصليش،‌عصاره گل پاپاسيا!!!
- و من اين گلو بايد پيدا كنم؟؟؟؟؟
-گل نه، گلها!!! فكر كردي از يه گل ميشه عصاره گرفت؟؟؟؟؟ به عبارتي تو بايد هميشه گلهايي داشته باشي و بايد بتوني اونارو بكاري تا ازشون استفاده كني. نويل با تو مياد تا راهنماييت كنه!
- م..م..من؟؟؟
-اره ديگه! البته جايي كه بايد برين يه خورده جاهاي بلند داره كه واسه همين بهتره اندروميدا هم باهاتون بياد!
-
چو گفت: پس من چي؟
شواليه نگاهي به او كرد . صورت نگران و مضطرب و قد و قامتش را ورانداز كرد:
-تو با من به كوههاي سرنادو مياي.


تا پاکی همیشگی زمین، تا نابودی تاریکی می جنگیم.


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
#68

amin


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۵۳ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
از طبقه دوم هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
ناگهان تو اون شلوغي لي يهو مثل مجسمه ميشه و مي خوره زمين. شواليه به سرعت بر مي گرده و ويكي فروبيشر رو مي بينه كه چوب دستيشو به سمت لي گرفته و با جديت به او نگاه ميكند .
_شواليه : تو اينجا چي كار ميكني ؟
_چو : : :
_روميلدا : : :
_ويكي : براي مبارزه با جادوي سياه اومدم و ظاهرا تو اولين ما موريتم موفق بودم .جاسوس اوناست مگه نه ؟
قبل از اينكه بتونه حرفشو ادامه بده برتي وردي را بر زبانش جاري ....



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
#67

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
لی با اسب وارد تالار قلعه میشه.
لی:سلام بچه ها من برگشتم.
چو:می ذاشتی سال بعد میومدی.
رومیلدا:چو بسه لی خسته اس تازه از راه رسیده .لی یه نوشیدنی کره ای می خوری و یه نگاه محت آمیز به لی کرد.
شوالیه:همه بیاید دفتر من جلسه داریم
نوشیدنی کره ای از دست لی میفته زمین
شوالیه:خوردن اینجور چیزا قبل از جلسه ممنوعه.
شوالیه:جلسه رسمیه.خب لی چه خبر
لی:اول از همه اونا فعلا بیخیال جنگ شدن.من اینو از حرفای سرژ و زاخی فهمیدم.تو اچ سی او هم نوشتن.
چو:دیگه
لی:همین دیگه چی میخای.
برتی:مرتیکه یه ماهه رفتی تو مقر اونا همین رو فهمیدی.
لی:خب یه چیز دیگه هم هست
همه:بگو؟!
لی:هدیه پاتر قصد ازدواج نداره.
با گفتن این حرف همه می ریزن رو سر لی و تا میخوره میزننش.



بچه ها من یه مدت نمی تونم بیام منو ببخشید.احتمالا از فردا تا 14 شهریور.
خیلی خیلی خیلی خیلی معذرت میخام


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۴
#66

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
برتی با سر و روی عرق کرده و مضطرب بالای سر پاتیل جوشانش ایستاده.اتاق پر از بخارهای رنگ و وارنگ و بوهای عجیبه. معجونی به رنگ قرمز گریفیندوری، مملوء از حبابهای سبز چمنی داخل پاتیل صداهای دلخراشی از خودش در میاره.
برتی:خوب، حالا برای آخرین مرحله باید یه دندون از هر کدوم از اعضا بندازیم توی معجون. فقط امیدوارم اشتباه نکرده باشم. خوب...حالا.؛ اکسیوتیث

در جاهای دیگه
چو:جدی میگم...خودم دیدمش...اوی اوی اوی دندونم.

لی:آره مری... اونوقت یه کف گرگی زدم تو صورتش اینجو...آی...

شوالیه:ای دلاوران...کماندوهای سرخ پوش گریفیندور...آی...این دندان مال بنده به کجا میرود؟

نویل:نه...نه...نکن...خرررر...پففففففف.

رومیلدا:آواداکد...اوخ

هنری:ببخشید؟چرا دندونای من امروز 31 هست؟

مری:فک کنم یکی از دندونام گم شده...


توی اتاق برتی
یه مشت دندون پرواز کنان وارد معجون میشن و با افتادن هر دندون معجونه به رنگ قهوه ای سوسکی در میاد و پف میکنه.
برتی:عالیه...حالا چند تا لیوان میخوایم. و معجون...

تق... تعدادی لیوان پر از معجون به سمت صاحبانشون حرکت میکنن.

برتی:هووممک...اکو(echo) ...ساکنین محترم قلعه ی روشنایی توجه کنید.برتی صحبت میکنه توجه کنید...لیوانایی که هم اکنون به سمت شما پرواز میکننحاوی معجون تله پاتی می باشند...دقت کنید.اول لیوانا رو سه مرتبه بر خلاف جهت عقزبه های ساعت بالای سرتون بچرخونید...بعد با دست راست بگیرید.یه پاتونو بالا ببرید و در حالی که گردنتونو به جلو و عقب حرکت میدید،پایین تنه تونو بندری برقصونید. بعد سه ثانیه بی حرکت بایستید و بعد معجونو یه نفس سر بکشید.
مراقب باشید که در حین انجام عملیات معجونتون نریزه. حالا شروع کنید.

چو:مشکوکه! شوالیه:چه مسخره. نویل:آهین؟ لی:یادم باشه ویرایشش کنم. رومیلدا:چه بیکار... مری:هیجان انگیزه.

همه به ترتیب عملیات رو انجام میدن. برتی هم بهکذا...

بعد از چند لحظه
همه:
صدای انفجار----------جیغ های گوش خراش----------سرمای استخوان سوز---------تاریکی مطلق-------------حال تهوع و.....
چند ساعت بعد
یاران قلعه به هوش میان و شروع به خاروندن دماغشون میکنن. کهیرهایی به بزرگی یک نات نوک دماغ همه در اومده.
چو:قیافه م به ریخت...این چیز بد ترکیب بنفش رنگ دیگه چیه؟ مگه دستم بهت نرسه برتی...
رومیلدا:باز مال تو خوبه ؛ مال من سبز فسفریه.
لی:همه ی دردسرای ما زیر سر این برتیه.

برتی با کهیری به رنگ آلبالویی جلوی در ظاهر میشه.
برتی: خوب بچه ها...همه تون به شکر ریش مرلین مرحوم حالتون خوبه...امممم...چرا اینجوری نگام می کنید؟ آهان اینا؟... فک کنم جزء عوارض جانبیش باشه... فکر اینجاشو دیگه نکرده بودم...نگران نباشید خوب میشن. من اومدم اینجا که با هم کارکردشو امتحان کنیم...(7 تا چوبدستی بالا میره) اممم...ولی مث اینکه سرحال نیستید.نه؟ خوب پس من میرم سر فرصت مزاحمتون میشم.خوب؟(7 تا نور زرد رنگ به سمت برتی شلیک میشه) اوه...
تق...برتی غیب میشه.

همه:برتییییییییی....
____________________________________
دوستان می تونید الان اون کهیرایی رو که براتون درست کردم یه جوری با ماسک، کرم، یا هر جور طلسمی که دوست دارین مخفی کنید. تا چند روز دیگه می تونه از بین بره.

یه صحبتی هم دارم.(ببخشید نمی رم توی تاپیک نمایشنامه نویسی لایق یک سفید. می خوام همه بخونن.)
یاران قلعه! خواهش میکنم در نوشتن نمایشنامه بیشتر دقت کنید:
1- نمایشنامه ها اگر دنباله دار نباشن بهتره. چون هرکسی دوست داره فکر خودشو بیان کنه. می تونید مثل همین پست من ، به صورت یه داستان کوتاه بنویسید که همونجا تموم بشه و اثر کمی روی رول دیگران بزاره.

2- کسی رو از ماجرا خارج نکنید. در صورت لزوم از تخیلاتتون بهره بگیرید.

3-کیفیت از کمیت خیلی مهم تره.(اینو خودمم دارم سعی میکنم اصلاح کنم.)

4-دیالوگهایی که نه در سیر ماجرا اهمیت دارن ونه به جالب تر شدن داستان کمک می کنن رو از نمایشنامه حذف کنید.

5-عزیزان...هیچ کس به خاطر وقفه در نوشتن تنبیه نمیشه. به جای روزی ده تا پست آبکی، می تونید هر چند روز یه پست درست وحسابی بزنید. پیشنهاد میکنم که اول پستتونو توی کامپیوترتون بنویسید. بعد بارها بخونید و تصحیحش کنید.

6-لطفا املاتونو تقویت کنید.

7-پاراگراف بندی و علائم نگارشی رو فراموش نکنید.خواننده ی بدبخت چه گناهی کرده؟

8-بازم میگم: روی کیفیت نمایشنامه بیشتر دقت کنید. می تونید از نمایشنامه های افراد قوی کمک بگیرید. مطالعه کنید.

9-یه پیشنهاد هم دارم. اگر احیانا تغییری روی نقشهای دیگران ایجاد کردید آخر پستتون به طور خلاصه بیان کنید که اگر کسی نتونست تمامشو بخونه حداقل ،پرت پرت نباشه...


چقد شبیه کتاب زبان فارسی شد.
از بابت پرچونگی معذرت می خوام.از اینکه حوصله کردید و خوندید ممنون.


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۰:۱۳ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
#65

هنري گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
از نصف‌جهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 58
آفلاین
(فلش بك قبل از ورود مري به دفتر شواليه)
هنري پس از جلسه با كماندو‌هاي قلعه به اتاقش رفته بود تا ببينه مي‌تونه خبري از جاسوسش گير بياره يا نه.در فكر اين بود كه چرا جاسوسش طبق معمول و زمان هميشگي باهاش تماس نگرفته، به شدت دلش شور مي‌زد، افكار نگران كننده‌اي به ذهنش خطور مي‌كرد:
"نكنه كه لو رفته....نه بابا اون حرفه‌ايه....خب هر كسي مي‌تونه اشتباه كنه...ديگه اين حرفو نزن... خب ممكنه....واي اگه لو رفته باشه چي .... گقتم اين حرفو ديگه نزن..."
به شدت درحال كلنجار رفتن با خودش بود به طوري كه وقتي به خودش اومد فهميد كه روي تختش تو اتاق بهم ريختش دراز كشيده و به يك نقطه در سقف كه يه عنكبوت تار تنيده، خيره شده.بلند شد و روي تختش نشست. تمام سعيشو مي‌كرد تا ذهنشو منحرف كنه ولي اين‌كار غير ممكن به نظر مي‌آمد كه ناگهان يه چيزي محكم به شيشه‌ي پنجره خورد به بيرون نگاه كرد...اصلاً احساس خوبي بهش دست نداد.باد شديدي شروع به وزيدن كرده بود كه صداي دهشتناكي در بين درختان ايجاد مي‌كرد...صدا شبيه به فرياد‌هاي مردي بود در زير افسون كريشو شديد‌ترين شكنجه‌هارو تحمل مي‌كرد...با لختي و ترس فراوان از آنچه در ذهنش به تصوير كشيده شده بود به سمت پنجره رفت، به آرامي پنجره را باز كرد...اين بار برخلاف هميشه جغد نبود كه نامه را آورده بود بلكه يه پرنده‌ي سياه با چشم‌هايي كاملاً سياه كه به گونه‌اي بودند كه به نظر مي‌امد هر لحظه امكان داره گريه كنه،سرش شبيه به يك كركس بود كه چند روزي غذا نخورده باشه و مابقي بدنش شبيه به يك كلاغ سياه بود.اين پرنده ترس هنري را چند برابر كرد در حالي كه دست‌هايش مي‌لرزيد نامه به پاي پرنده را باز كرد در داخل آن با دست‌خطي كه بسيار بد بود و كاملاً مشخص بود كه با عجله نگاشته شده نوشته بود:
" سلام هنري....زود بيا جاي هميشگي خيلي فوريه"
هنري ديگر نمي‌توانست بايستد روي تخت خود را رها كرد بعد از چند ثانيه كه فكرش منظم شده بود به تندي بلند شد رداي باروني خود را به تن كرد و به سرعت از اتاق خارج شد، در سالن نشيمن هيچ‌كس نبود از در خارج شد و خود را غيب كرد
***
بعد از يك ساعت از در ورودي قلعه وارد شد اين‌بار از چهره‌اش كاملاً مشخص بود كه به شدت عصباني و آشفته است.به سرعت از پله‌ها بالا رفت، اين‌بار هم كسي در نشيمن قلعه نبود.بعد از چند لحظه به دفتر شواليه رسيد،ايستاد و يك نفس عميق كشيد سپس در زد از آن طرف در شواليه گفت:
_بيا تو
هنري در را به تندي باز كرد و وارد اتاق شده:
_سلام قرب...شواليه
شواليه كه از چهره‌ي هنري چيز‌هايي فهميده بود به صندلي خود تكيه داد وگفت :
_سلام هنري..بشين...چيزي شده؟
_ بله شواليه...از جاسوسم خبر‌هاي بدي رسيده
_خب؟
_اون طي اين چند روز نتونسته از اسلي‌ها اطلاعات بيرون بكشه...در واقع اطلاعات پاك مي‌شه و اون نمي‌تونه ازشون استفاده كنه...در واقع اين احتمال مي‌ره كه اونا بهش شك كرده باشند...
در اين لحظه نفس‌هاي هنري به شمارش افتاده بود وبه صورت بدي نفس نفس مي‌زد.او ادمه داد:
_امروزم تحت بالا ترين مراقبت‌هاي امنيتي با هم ملاقات كرديم...فكر كنم وضعيت خطرناك شده باشه... البته اون از طريق ديگه‌اي وارد عمل شده اما شرايطش بد جوري در خطره...در واقع داره با جونش بازي مي‌كنه....
_مي‌دونم هنري دركت مي‌كنم...ما هممون از اين وضعيت نگران هستيم...
_البته اون چيزي ...
هنري آه عميقي كشيد و اشك در چشماش حلقه زد بعد ادامه داد:
_....چيزي درباره قلعه نمي‌دونه و اگه خداي ناكرده گير بيفته سياها چيزي نمي‌تونن ازش بيرو بكشن...
ديگه اولين قطره اشك از گوشه‌ي چشم هنري به آرامي لغزيد و گونه‌هاي هنري كه از سرماي بيرون سياه شده بود را خيس كرد . شواليه گفت:
_ اميدوارم كه اين اتفاق هرگز نيفته بيا اين ليوان آبو بخور حالتو بهتر مي‌كنه...من مي‌دونم تو چه‌قدر به داشتن يه همچين دوست شجاعي مي‌بالي و فكر از دست‌دادنش چه‌قدر برات سخته..بيا اينو بخور...برات خيلي خوبه...
بعد از چند ثانيه سكوت هنري آب را خورد و به شواليه گفت:
_ شواليه...گزارش قبلمو خونديد؟
_ بله چه‌طور.
_آخه جواب نداديد.
_بايد مي‌دادم؟
_ نه اصلاً ..فقط اگه مي‌داديد خيلي بهتر بود..منم از نظرات شما با خبر مي‌شدم...خب من يه درخواست وگزارش ديگه هم دارم كه توي اين پاكته...
بعد هنري يه پاكت از چنس كاغذ پوستي را روي ميز شواليه گذاشت كه درِ آن با پارافين سرخ و يه يك عبارت كه داخل پارافين حك شده بود:"خيلي خيلي محرمانه" پلمب شده بود. بعد هنري ادامه داد:
_ لطفاً جواب اين‌يكي رو حتماً در اسرع وقت به من بدبد...خيلي مهمه
_باشه
بعد هنري از جايش بلند شد و به سمت در رفت در هنگام خروج برگشت و گفت:
_ پس من منتظرم شواليه...خداحافظ.
_ خداحافظ
هنري در را بست و به سمت اتاقش رفت.به محض خروج او از كريدور دفتر شواليه از آن سوي كريدور مري شتابان به سمت دفتر شواليه حركت مي‌كرد.
(پايان فلش بك)
(لي ادامه بده مارا معطل نكن)
============================================
بايد بگم نمي‌خواستم اين مطالب خارج از نمايش‌نامه رو اينجا بنويسم ولي خب..اين‌آخرين بارمه:
ببين مري جان شما اين تاپيكو زدي كه افرادي كه تو قلعه نيستن بيان اونجا و خارج از نمايش‌نمه نويسي مطلب بزنن و آماده جنگ بشن ( بر طبق اولين پستت اونجا) اما تاپيك نمايش‌نامه نويسي... بيش‌تر به انتقاد از نمايش‌نامه‌ها و نحوه‌ي نگارششون مي‌خوره براي همين به‌نظر من اين‌طوري باشه بهتزه ...اما من تابع جمعم هرچي جمع گفت من همونو انجام مي‌دم.


ویرایش شده توسط هنري گرنجر در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۸ ۰:۵۲:۲۸

:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۴
#64

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
هنوز حرف لی تموم نشده بود که یهو صدای جیغ از بیرون قلعه به گوش میرسه.
همه با تعجعب به سمت پنجره میرن تا ببینن بیرون چه اتفاقی افتاده.
همون موقع نویل میگه:اه..... این که اما ست.اون اینجا چی کار میکنه؟
شوالیه:من میرم ببینم چه خبره.ok؟
و به سمت در قلعه دوید.
شوالیه:کی اونجاست؟
اما:من هستم.اما.من شنیده بودم که اینجا یک قلعه وجود داره که برای جنگ با سیاه هاست.میخواستم منم بیام تو گروه شما عضو بشم.
شوالیه:خوب پس جرا جیغ میکشیدی؟
اما:هیچی.یه دونه سوسک دیدم!
شوالیه:میدونی برای اینکه بیای اینجا باید با من ...
اما:بله میدونم.من حاظرم.
شوالیه: تو از سوسک میترسی میخوای با من دوئل کنی؟
اما:ام....چیزه....آخه.......من از دوئل نمیترسم.
شوالیه: خوب نترس به من چه؟
اما:ای بابا خوب من اومدم با شما دوئل کنم دیگه.
شوالیه: ما الان جلسه داریم و بعدن میتونم بهت خبر بدم.الان نمیتونم...ینی وقتشو ندارم که دوئل کنم.ok شد؟

اما:ok پس من فردا دوباره میام ولی...
هنوز حرفش تموم نشده بود که شوالیه رفت تا به جلسه ادامه بدن اما تا روش و برگردوند ...
(ادامه بدید)


ویرایش شده توسط اما رابینسون در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۸ ۲۳:۴۶:۲۳

قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۴
#63

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
اون ها رفتن بدون اينكه بدانند كه لي داره تمام سعي شو ميكنه كه ارتباط برقرار كنه

مري:چو دوباره با لي تماس نداشتي
چو:نه هنوز
مري:من براش خيلي نگرانم
چو:منم همين طور
روميلدا:يعني فكر ميكنيد گير افتاده
مري:نميدونم ول...
اين صداي بيسيم چو بود كه نذاشت مري حرفشو تموم كنه

لي:از لي به چو
چو:به گوشم
لي:موقعيت استثنايي
مري:چي شده چو؟
چو:لي چه اتفاقي افتاده؟
لي:من دارم بر ميگردم
چو:اوكي ميبينمت تمام
لي:تمام
چو:بايد شواليه رو خبر كنيم
مري:من اينكارو ميكنم

و به سرعت از اونا دور شد و در طبقه ي سوم قصر شواليه رو در حالي كه پشت ميزش نشسته بود پيدا كرد
مري:شواليه......شواليه ......پيغام فوري از لي
شواليه:آروم آروم مري خوب حالا بگو چي شده؟
مري:لي داره بر ميگرده فكر كنم مشكلي پيش اومده
شواليه:بقيه كجان؟
مري:چو و روميلدا پائين اند
شواليه:خوبه برو بقيه رو پيدا كن وقتي لي اومد جلسه داريم باشه

شواليه و مري در مسير بين بيرون قلعه و تالار اصلي كه چو و روميلدا اونجا بودن از هم جدا شدن

مري:بچه ها كجايين.....برتي......اندروميدا....نويل...جيني
نويل و جيني از پشت قلعه با عجله ميان نويل:چي شده مري؟
مري:بيايد سريعتر جلسه داريم اما قبل اينكه برن برتي از يكي از پنجره ها داد ميزنه
برتي:چي شده؟
مري:بيا تالار اصلي عجله كن
وقتي كه همه دور هم جمع شدن
شواليه:بسيار خوب لي ديگه كم كم بايد برسه راستي.. هنري كجاست
هنري:من اينجام
شواليه :بسيار خوب حتما...
پوپ
مري: سرژ غيب كرد خودشو
چو:اميدوارم اين لي باشه كه ظاهر شده
و حدس چو درست بود
لي:سلام دوستان
همه:سلام چه خبر
لي:خبر كه زياده
مري:لي مشكلي پيش اومده بود
لي:نه غير اينكه منو فرستادن دوباره از شما اطلاعات بگيرم حالا عجله كنيد اطلاعات بديد كار دارم ميخوام برم
چو:لوس نكن خودتو بيا بشين
شواليه:لي اطلاعاتي تونستي به دست بياري
لي:واللا چه عرض كنم يه چيزهايي
مري:زود باش بگو ديگه
لي:خيلي خوب خيلي خوب بابا گلوم خوشكه يكي يه قطره آب بياره
اندروميدا:من اين كارو ميكنم
بعد از اينكه اندروميدا يه ليوام آب كدو آورد و لي بعد يه عالمه وقت گذروني تا آخرش خورد و قيافه ي همه اين جوري شد:
مري:لي تا كاري نكردم كه آب كدو تو معده ات منجمد بشه حرف بزن
لي:باشه بابا ااا حالا اطلاعات
1:اونا ارتش شون خيلي قويه(قابله توجه گريفيندوري ها)
2:اونا دارن تمام تلاششون رو ميكنن كه اطلاعات جمع كنن
3:ما بايد يه مقدار طلسم هاي ايمني تو اينجا ايجاد كنيم كه قوي تر باشه
مهم تر از همش اينه كه...
ادامه بديد
_____________________________________________
خوهش ميكنم بذاريد لي ادامه اش بده چون فكر ميكنم اون بهتر از همه ميدونه چه اطلاعاتي داره
در ضمن به هنري من دبليو تي رو تاسيس كردم كه كارهاي غير نمايش نامه اي قلعه اونجا انجام بگيره پس نيازي نيشت از عنوانه يكي ديگه استفاده كنيم


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.