هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ شنبه ۶ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
محفلیان و مرگخواران در حالیکه شکم های تار عنکبوت بسته و صابون زده خود را در انتظار فرج گذاشته بودند، روی صندلی های ترک خورده پیرامون میز ولو شده بودند. مورفین گانت در حالیکه با ریش های فر خورده فیلت ویک بازی میکرد پوزخندی زد و گفت:

- تو چقدر شبیه عروسکی کوشولو....عروسک دامبل... هه

پروفسور فیلت ویک با صدایی گرفته و جیغ مانندش زبونش رو به سمت مورفین دراز کرد و گفت:

- صحبت نکن گوریل...یک وین گاردیوم لوی یوسا میزنم تا ترموسفر بری هااا.

بلیز زابینی روی شونه مورفین خم میشه و در گوش مورین زمزمه می کنه:

این آنیتا رو نگاه کن...مثل باربی میمونه...
سپس با صدایی بلند رو به آنیتا که رو به رویش موهایش را شانه می کرد گفت:

- سلا باربی گٍرل...

هدویگ بر فراز میز پرواز کرد و قارقاری نمود و روی شونه دامبل نشست. در حالیکی بوسی() را نثار لپ دامبل کرد، در گوشش چیزهایی زمزمه کرد. دامبل چشمکی به هدویگ زد و یک قالب پنیر هلندی درون فک جغد فرو کرد.

لرد به سمت میز حرکت می کرد. مرگخواران به محض مشاهده وی از جای خود بلند شدند، بلاتریکس در مقابل لرد روی زمین شیرجه رفت و صندلی را کنار کشید. لرد با ناز تمام روی صندلی نشست. بلاتریکس در حالیکه شانه های لرد را ماساژ میداد روزنامه پیام امروز را دست لرد داد.

دامبل در حالیکه قهقهه ای سر میداد گفت:

یییوییی اتیل یوییی یابایا یوووی یللتلا یلا لالیال یا التلا .

جیمز به میان صحنه آمد و دندان مصنوعی را درون فک دامبل جای داد، دامبل لبخندی مصنوعی زد و تکرار کرد:

- بلا، تو هم نقش ویتامین و شارژر خود کچلش رو ایفا میکنی دیگه...

- آره تو مراقب باش آب نشی بستی قیفی...

بلاتریکس در حالیکه شانه های لرد را ماساژ میداد به کله صاف و براق لرد که به ماند سطح پرتقال و تخم مرغ، سرشار از ویتامین C و D، بدون کلسترول خیره شده بود. دهانش آب افتاده بود.

لرد بلافاصله صفحه آگهی پیام امروز را باز کرد:



آریشگاه و مرکز کاشت مو هاگزمید

با کادری مجرب، دارای فوق لیسانس و ایزو پنجا هزار نه.
با نازل ترین قیمت.
آدرس: هاگزمید- وسط جنگل


لرد: هوووم...خوبه...بلا برام وقت بگیر امروز عصر...

و روزنامه را تحویل بلا داد. درب آشپزخانه باز شد و آنی مونی ارزشی در حالیکه روی سرش و دو دستش سینی های صبحانه را قرار داده بود به سمت میز صبحانه نزدیک می شد. به کنار میز رسید و بشقاب های صبحانه را یکی یکی جلوی محفلی ها قرار می داد.

جیمز: ئه...جر زنیه...مال شماها غذاتون بهتره...

دامبل با خوش رویی بشقاب جیمز را از مقابلش کشد و به سوی مورفین گانت هل داد:

- گوریل جان...ببخشید..مورفین جان..شما غذای بیشتر میل دارین پسرم...

مورفین آرواره را به اندازه کوافل کنار زد و بشقاب غذا را درون حلقش تخلیه نمود. سپس دستش را سوی آسمان گرفت و گفت: الهی شکرت... بازم بده از این شانس ها...

لرد در حالیکه محکم بر پیشانی خود می کوبید با نگاهی تاسف بار به مورفین خیره شد.
مورفین:

دامبل: اهم...آنیت...لطف کن زنگ بزن چهار تا کله گوزن برای صبحانه بفرستن...

دالاهوف در حالیکه دو شیشه شیر را در دست داشت به کنار لرد رسید، تعظیم کرد و شیشه شیرها رو روی میز مقابل لرد قرار داد، روی شیشه شیرها نوشته شده بود:

کارخانه تولید شیر و لبنیات نجینی
شیشه شیر مخصوص لرد
به انضمام پستونک

لرد:


درون افکار شوم جیمز

ای لرد خبیث، یک شکلات بدم نجینی ات، برای من شیر کاکائو بزنه، یک الکل بدم، برای شما ویسکی- واین بزنه...مست کنید...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۶ ۱۲:۴۵:۵۷
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۶ ۱۲:۴۹:۳۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
خلاصه سوژه :
هری پاتر از وضع موجود در خانه ای که پدر خوانده اش برایش به ارث گذاشته راضی نیست! محفلی ها شرارت های زیادی در این خونه میکنند و مشکلاتی رو برای خانواده پاتر به وجود میارن که در اخر باعث بیرون انداختن محفلی ها به دست هری پاتر میشه!
به دلیل نداشتن گالیون کافی ، محفلی ها تنها یک آگهی را مناسب جیبشون میبینند و اون هم زیر زمین خانه ریدل هاست!
با مخالفت های بی شمار آلبوس دامبلدور باز هم محفلی ها برای اجازه زیر زمین خانه ریدل ها می شتابند و آنجا را با دردسر های زیادی اجاره میکنند ولی مشکلات جدیدی سر راهشان سبز خواهد شد که به مرور زمان معلوم خواهد شد!

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

ساعت هفت صبح!
ســــــــــــــوت!
_ محفلی ها بیدار شیـــــــن! وقت ورزش صبحگاهیه!
محفلی ها با اعتراض و غر و لند از تخت های فلزشیون بیرون میان.
_

حیاط خانه ریدل!
دالاهوف لباس ورزشی پوشیده ، یک هدبند زده و پشت موها از پشتش فر خورده و زده بیرون!یک سوت هم تو دهنشه!
_ آیـــــی!اوی! یک دو سه چهار...
محفلی ها شروع میکنن به دویدن دور حیاط که ...
زرت!
_ جـــــــــیغ!
یک عدد تیکه سنگ به پیشونی آنیتا برخورد میکنه و تلپی میفته رو زمین!همه نگاه ها به طرف پنجره مشرف به حیاط بر میگرده و در یک آن صورت بلیز زابینی دیده میشه که یک عدد پلخمون دستشه!

ساعت هشت صبح!
محفلی ها در داخل زیر زمین هستند و یک صف طویل هم جلوی یک اتاقک زنگ زده قرار برقراره.
آلبوس : اوی فلیت! اون تو چه غلطی میکنی؟
استرس : پاشو بیا بیرون دیگه!
صدای خفه و گنگ فلیت ویک از داخل حموم شنیده شد.
_ صبر کن بابا خیکم تنگ رفته!
ملت :
آلبوس : بی خیالش ، با شماره من ، همگی میریم داخل حموم!اینجوری بهتره!یک ... دو ... سه!
ملت محفلی سراسیمه وارد حموم میشن و هیچکس به صدای جیغ جیغ فلیت ویک که به طور خوفی جا خورده گوش نمی کنه!


ساعت نه صبح!
تمامی محفلی ها سمت چپ میز دایره ای شکل نشستن و در سمت راست هم مرگ خوارها!دامبلدور و ولدمورت هم در دو سر میز نشسته اند.
جیمز سکوت حاکم بر فضا رو شکست.
_ من نیمرو با هویج رنده شده دوست ندارم!
بلا : نه خیرم! این صبحونه ما هستش!غذای شما ، خاگینه با نون خشکه!مگه نه ارباب؟
و روشو به طرف ولدی بر میگردونه ولی کسی رو اونجا نمی بینه.

داخل آشپزخونه!
ولدمورت پاورچین پاورچین از در آشپزخونه وارد میشه و به طرف مکانی که آنی مونی ظرف های محتوی صبحانه رو درست کرده میره.
_ وقتی این سم باسیلیسک رو تو غذات ریختم ، متوجه میشی که کی قدرت برتره پیری!
بعد یک عدد شیشه کوچیک رو از رداش در میاره و داخل یک ظرف حاوی خاگینه و نون خشک میریزه بی آنکه متوجه عواقب بعدی این شیطنت باشه!

---------------------------------
خیلی باحال میشه ، مثل اینکه این بشقاب به خورد یکی دیگه بره یا ...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۱۹:۵۹:۰۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۲۰:۰۲:۲۰


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
زیرزمین وقت خواب :

سارا جیمز را روی پایش گذاشته و تکان تکان می داد تا خوابش ببرد و از طرفی در فکر این بود که چجوری ولدی کچل را خر کند و در اتاق او بخوابد
_لالالالا ،گل لاله،بخواب عزیز خاله، اه بگیر بخواب دیگه خسته شدم
جیمز در حالی که گریه می کرد دستای لاغر سارا را فشرد و با صدای ارامی گفت
_خاله ئی ،خوابم نمی بره! من یویومو می خوام خاله ئی!

کمی ان ور تر انیتا دراز کشیده بود و در فکر بود:فردا که حالشو گرفتم می فهمه..دختره ی مووزوزی برای ولدی کچل لاو می ترکونه!

دامبل تمام تلاشش را می کرد که بخوابد ولی فکرش اشفته می نمود:
_ واای ریشام داره میریزه..فکر کنم اب و هوای اینجا بهم نساخته...شایدم شامپوم مشکل داره..اشکالی نداره اکسیو شامپوی ولدی ..وای نه کچل میشم!

تدی به آرامی خوابیده بود و ریتا و اسپ هم در دو طرفش دراز کشیده بودند که انگشت اسپ در دماغ تدی فرو رفت و بعد احساس کرد که مامانش را می خواد پس انگشت را در دهانش فرو برد و شصتش را مکید.

کمی اون ور تر ویکتوریا در زیبایی ردای نارسیسا مانده بود وهرکاری می کرد خوابش نمی برد.ردای بلند سبزی که با مار های ریز صدری تزئین شده بود،چقدر از ان ردا ها دوست داشت ولی یادش افتاد که یک بار عین همین ردا را خریده بود ولی به طرز عجیبی درست فردای ان روزی که ردا را خرید بود ردایش ربوده شد .

طبقه بالا :

بلا در کنار سیسی نشسته بود و کمکش می کرد تا موهایش را ببافد و از طرفی نگران به در و پنجره نگاه می کرد که یک وقت بارتی اویزان از ان به حرفایشان گوش ندهد
_ وای سیسی احساس می کنم ارباب یک جوری شده!
نارسیسا _نه فکر می کنی..به خاطر علاقه زیاده!

در اشپزخانه انی مونی مشغول درست کردن صبحانه فردا بود،با خود اندیشید که چه جوری می تواند جواب مالی و وسواس هایش را بدهد و بعدبه یک نتیجه ای رسید
_وقتی فردا توی سوپش مارمولک انداختم می فهمه!

لرد در اتاقش مقابل ایینه نشسته بود و با عکس خود حرف می زد
لرد :ای عکس من در آیینه ای تنها یاور من ،من چگونه می توانم فردا حال دامبل را بگیرم؟
بعد صدایش را تغییر داد و دوباره در آیینه خیره شد
لرد در آیینه :ای لرد خارج از آِینه ،تو باید وقتی که دامبل داره سوپ می خوره ریشش را از بغل بکشی تا دور صندلی گره بخوره و شپلخ شه!
لرد خارج از ایینه :خودم می دونستم می خواستم تورو امتحان کنم!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
زیر زمین خونه ریدل ها!
دامبلدور دستشو به کمر زده و داره ه محفلی ها میگه که وسایل رو کجا بزارن!
_ آها ! مری اون آباژور که شبیه کله کچل ولدی هست رو بزارین اون گوشه قشنگ خودنمایی بکنه! تدی تو هم تخت من رو نزدیک به بقیه بزار! یعنی بچسبون !

دنـــــــــــــگ!

فلیت که کله پا شده با عصبانیت شروع به جیغ جیغ کردن میکنه.
_ ای مرده شور این جارو ببرن! آخه دامبل مگه مجبور بودی مارو بیاری تو این خراب شده؟

دامبلدور برای خروشان نشدن عصبانیت اجتماع ، یکی میزنه پس گردن فلیت ، فلیت هم در جا ساکت میشه!
فلیت :

تدی هم خواست اعتراض بکنه که صدای جیغ جیغی بلاتریکس که شبیه بوق کشتیه شنیده شد.
_ شام!گمشین بالا شام آمادست!تا دو دقیقه دیگه دستاتون رو میشورین،پیشبندتون رو میبندین ، عین بچه خوب میاین سر میز شام!

دو دقیقه بعد!سرمیز شام!

ولدی سر میز نشسته و داره کباب بریان شده رو میخوره ، اون طرف هم دامبلدور نشسته داره فرنی میخوره!
جیمز به بارتی نگاه میکنه ، بارتی هم به جیمز نگاه میکنه.
جیمز با کمال خونسردی : آواداکاداورا!
جنازه بارتی از صندلی میفته پایین!

ولدمورت با ریلکسی خاطر :
_ ای بابا! یکم آروم باشین! بلا جونم ... این غذا از دهنم پایین نمیره ، یک موزیک ملایمی چیزی بزار!

بلا چوب دستیشو به طرف گرامافون تکون میده ، گرامافون به طور خودکار شروع به پخش کردن آهنگ میشه.
( چون آهنگ مربوط به عباس قادری هست برای جلو گیری از خز شدن متن آهنگ پخش نمی شه )

زرررررت!
گربلی پلنگ : اوه مای گاد!
بعد دستشو میکنه تو دهنش و یک عدد سوسک بیرون میاره!
_ ای نامردا تو غذای ما سوسک میریزین؟

آنی : از خداتم باشه بوقی!
بلا از سر میز بلند میشه و خطاب به محفلی ها میگه : خیلی خوب! الان وقت خاموشیه! برین بخوابین! فردا صبح طبق همون برنامه ای که بهتون دادم باید عمل کنید ها! حالا برین بخوابین!

دامبلدور ابتدا بلند میشه بعد یک ماچ گنده از کله کچل ولدی میکنه ( بوث شببه خیر ) بعدش به همراه محفلی ها دوباره به طرف زیر زمین حرکت میکنه.



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
-حالا اين مهم نيست، اجاره ميکني يا نه؟ تصویر کوچک شده
-اجاره ميکنم
مرگخوارا و محفليا: اووووووووووووووووو

لرد فکری کرد و بعد در حالی که رویش را از دامبل برگردانده بود با صدای سردی گفت
_ اجاره نمی دیم.شما ها بهتره برین یک جای دیگه رو اجاره کنین.

دامبل که دست و پاشو گم کرده بود به پته پته افتاد و گفت
_تام ..ازت خواهش می کنم..می دونی که هری مارو انداخته بیرون

لرد : تصویر کوچک شده نگاه کن این جیمزیتون چجوری یویوشو از پسره من میگیره.نگاه کن مالی چجوری وسایل اشپزخونه اشپزم رو کش میره!
دامبل :نه تورو خدا تام!! ازت خواهش می کنم..جیمز یویوتو بده به بارتی همین الان

جیمز یویوی صورتی را از جیبش در اورد و در حالی که با چشمان درشت مظلومش به دامبل زل زده بود و بغض کرده بود با صدای آرامی گفت
_ ولی عمویی...
دامبل_حرف نباشه.می گم یویوتو بده به بارتی همین الان

جیمز یویویش را در اغوش کشید و برای آخرین بار بوسه ی کوچکی به یویوی صورتی رنگش زد.با چشمان گریانش به تدی نگاه کرد و بعد یویو را در دستان شرور بارتی گذاشت

بارتی لبخند شرورانه ای زد و به گوشه ای رفت تا یویو را پاره کند و چشمان جیمز کوچولو با حسرت به یویوی صورتی اش دوخته شده بود

دامبل لبخندی زد و به لرد نگاه کرد که مشغول پراندن پشه ها از روی ردایش بود (کروشیو پشه ی مزاحم)
_ امم..اینم از این.حالا اجاره می دین؟!

لرد فکری کرد و بعد در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت چین به پیشانی انداخت و با خونسردی گفت
_نه ! اگه اون بیاد نه

و با دست به سارا اشاره کرد .جیمز با عجله به طرف سارا دوید و بغلش کرد
_ اگه خاله سارا نیاد منم نمی ام

بارتی لبخند شرورانه ای زد و به طرف جیمز رفت ویویوی پاره شده اش را پرت کرد و گفت
_ دلت بسوزه من دوتا خاله دارم! خاله بده و خاله خوبه!


لرد فکری کرد و بعد کمی به بلا خیره شد ..و بعد به انیتا که در کنار دامبلدور ایستاده بود و با خشم نگاهش می کرد .لرد سرخ شد و اهم اهمی کرد
_خیلی خب اجاره می دیم..بلا قوانینو براشون بگو

بلاتریکس خوشحال از موقعیت بدست امده برای خودنمایی هایش کمی جلو امد و با حالتی دلبرانه ای چشم اربابی گفت و بعد با لحن سردی شروع به گفتن قوانین کرد :
_1- سر ساعت هفت صبح همه به همراه آنتونین میرن ورزش صبحگاهی ،اهالی خانه ریدل باید شاداب باشن
2- سر ساعت هشت صبح همه میرن حموم که البته محفلی ها حق ندارن از حموم طبقه بالا استفاده کنن یک حموم توی زیرزمین هست برای روزایی که بارتی جریمه میشد اهالی خانه ریدل باید تمیز باشن
3-راس ساعت نه صبح همه تمیز و مرتب باید پشت میز صبحونه نشسته باشن..وگرنه صبحونه بی صبحونه و در ضمن انی مونی معمولا تخم مرغ درست می کنه با هویج رنده شده
4- راس ساعت ده صبح مرگخواران برای گرفتن ماموریت های جدید میان پیش من چون ارباب معمولا فرماندهی رو به من واگذار می کنه! تصویر کوچک شده در این فاصله محفلی ها هم می رن پیش نارسیسا تا شستنی ها رو بهشون گوشزد کنه

بعد از گفتن این گزینه انیتا چشم غره ای به لرد رفت و لرد دوباره سرخ شد

بلا که متوجه نشده بود همچنان ادامه داد
_5- راس ساعت 1 ظهر همه میرن اتاق ارباب تا ارباب کروشیو کنه !
6- رو بعدا می گم و این که این برنامه برای محفلی ها صد در صد باید انجام بشه وبرای مرگخواران زیاد واجب نیست

مرگخواران!!!!!

محفلی ها : تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۱۱:۵۲:۱۲

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
لرد نگاهي به دامبل انداخت و در حالي که از عصبانيت دندون هاشو روي هم ميسابيد گفت:

-اعضاتو جمع کن بيا اتاق کنفرانس.

سالني بزرگ و مستطيل شکل بود. در دور تا دوره سالن، تابلوهاي چوبي و بزرگي نصب شده بودند که درون انها عکس هايي از مرگخواران و لرد با انواع و اقسام فيگورهاي ابگوشتي قرار داشت
در وسط سالن ميز کنفرانس طويلي گذاشته بودند که در يک سمت ان محفليا، و در سمت ديگر مرگخوارا نشسته بودند و جنازه پرسي روي ميز قرار داشت

ريتا در حالي که لبخند موزيانه اي روي لب هايش بود، نگاهي به دو سر ميز انداخت، که در يک سر ان لرد و سر ديگر ان دامبلدور نشسته بود. بعد در حالي که سعي ميکرد کمترين جلب توجهي داشته باشه قلم پر سياهي رو از کيفش بيرون کشيد. صداي رسا و بم لرد سکوت سالن رو شکست:

-غلافش کن ريتا!
ريتا: عمو دامبل
دامبلي: ريتا مگه نميبيني تام چي ميگه؟! غلافش کن ديگه...اما چرا بايد غلاف کنه؟
لرد: چون نميخوام همه بفهمن مرگخوارا و محفليا قراره هم خونه بشن.
مرگخوارا و محفليا: اووووووووووووووووو

لرد نگاهي به کساني که دور تا دور ميز نشسته بودند انداخت بعد در حالي که يک دستش را زير چونه اش ستون کرده بود، نگاهي به دامبل انداخت و با لحن متفکري گفت:

-ببين دامبلي، وضع موجود رو ديدي، اگه شما بياين اينجا اينا هر روزه خدا دعوا دارن. از طرفي من به شما خيلي لطف کردم که گذاشتم کار به مذاکره برسه چون اين زير زمين به قدري مشتري داشته که...
بلا: اما ماي لرد...
لرد: کروشيو بلا
بلا: جيـــــــــــــــــغ
مرگخوارا و محفليا: اووووووووووووووووو
لرد: بله داشتم ميگفتم...اين زير زمين به قدري...

دامبل در حالي که دستش را به چونه اش ميکشيد حرف لرد رو قطع کرد و پرسيد:

-حالا اينا رو ول کن...چي شد که ميخواي زير زمينتو اجاره بدي؟؟

لرد نگاهي به دامبل انداخت و در فکر فرو رفت...

فلش بک

لرد گوشه اي از يک اتاق تاريک نشسته و سرش را ميان دو دستش گرفته، مرگخواران رنگ پريده و لاغر و زرد و زار، دور تا دور او روي زمين نشستن. ناگهان از وسط جمعيت صداي گريه زني بلند شد

-وااااااااااااي نه...پسرم مرد! پسرم تلف شد، دراکو عزيزم از گشنگي مرد، سالازار از تو نگذره اي لرد که پسرم رو کشتي...واي واي

لرد غرق در تفکراتش بود، وضع مرگخوارا رو به وخامت ميرفت. انها نياز به بودجه داشتند...ناگهان فکري به ذهنش رسيد...

پايان فلش بک

ولدمورت از جواب دادن طفره رفت و پرسيد:

-حالا اين مهم نيست، اجاره ميکني يا نه؟
-اجاره ميکنم
مرگخوارا و محفليا: اووووووووووووووووو

9 از 10!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۱ ۱۸:۱۲:۴۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳ ۱۳:۳۳:۳۷

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
لرد به سرعت به سمت بارتی دوید. بارتی سعی میکرد چیزی صورتی رنگ را دردهان جسپ(جیمز سوروس پاتر) قرار دهد.

_دهه! خفه شو دیه!

_اون هوم خو خووووم! (افکت خفه شدن)

لرد با عصبانیت چوبدستش رو به سمت جسپ گرفت و یویو را از دهنش در آورد . دوباره به سمت بارتی گرفت.

_من نبودم ارباب!

جـــــــــــــــــــــــــــیـــــــــغ!

ارباب هراسان به پشت سرش خیره شد. صدا از اتاق نشمین میومد . بلافاصله به آن سمت شیرجه رفت.

بلیز در گوشه ای با آسپ درگیر بود:

_نه! کلاه خودمه! بابا عله خودش گفت 6 ماه برای تو باشه...نه

_خفه شو بچه ی پررو! تو دو شخصیته ای بیش نیستی...بده من! کوشیو کوشیو!(افکت شلاق زدن )

لرد با حالت به صحنه ی درگیری خیره شده بود. نگاهش رو از آسپ به بلیز و از بلیز به آسپ میچرخاند. چوبدستش رو به سمت بلیز گرفت. اما قبل از هرگونه حرکتی از جانب لرد سیاه...

جـــــــــــــیـــــــــغ!

لرد سیاه با تعجب به طبقه ی بالا نگاه کرد. ظاهرا صدا از طبقه ی بالا بود. به شدت هرچه تمام تر کروشیویی نثار بلیز کرد و به سمت پله ها رفت.

صدای بستن در اتاق خودش را شنید.

_کانفرجیو!

ارباب با چشمان عمودی خیره و قرمز جیگرزی رنگ به جلو حرکت میکرد. هیچ چیز جلو دار خشمش نبود. درب اتاق خودش رو منفجر کرد.

آلبوس در اتاق ایستاده بود . به لرد نگاه کرد.

آلبوس:

لرد وارد اتاق شد. آلبوس در جلوی تختش قرار گرفته بود. روی تخت پرسی به دیوار چسبیده بود و قلبش مثل یه گونجیشک تنها تالاپ تولوپ تلق تالاپ میزد.

پرسی به لرد خیره شد و با انگشتانش به دامبل اشاره کرد.

_هه ...هه ...اون ...میخواست به ...بهم ...ببهم ...بهم...___________________ (نوار قلب پرسی )

دامبل با تعجب به پرسی نگاه میکرد. پرسی روی دیوار ولو شد و به روی تخت لرد افتاد.

_اع؟ چرا اینطور کرد؟ اون که همیشه پای ثابت کلاس خصوصی بود؟! عجیبه ،نه تامی؟

لردسیاه:


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۱ ۱۷:۰۳:۲۷

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
انتونین کمی جابه جا شد و بعد سرش را تکان داد تا شیپیش هایش روی زمین بریزد .بعد با دستش اب دماغش راپاک کرد و با صدای گرفته ای گفت
_ارباب ؟!به نظرتون این فکر خوبیه که اینجا رو اجاره بدیم؟

بلاتریکس سریعا گفت :ارباب ما نباید زیرزمین با ارزشمون رو به این دورگه های سفید اجاره بدیم.ارباب بگذارین برم اینارو کروشیو کنم که به خودشون اجازه دادن بیان زیرزمین مارو اجـاره کنن!

لرد همچنان فکر می کرد و بلاتریکس مدام حرف هایش را تکرار می کرد طوری که لرد همه مسایل را قاطی کرد و در اخر گفت
_من میرم مرلینگاه

لرد به طرف مرلین گاه رفت و بعد در مقابل چشمان متعجب صد و بیست و هشت مرگخوارش (انی مونی توی اشپزخونس سیسی هم مواظبه که محفلی ها وسایل رو ندزدن) دو دقیقه بعد برگشت و در حالی که متفکر می نمود با لحن خونسردی گفت
_اخیش فکرم باز شد! خب بلا کروشیو،زیرزمین باارزش کدومه؟تا همین دیروز اگهیشو هم چاپ نمی کردن! تصویر کوچک شده

بلا خواست چیزی بگویداما با یاداوری بوی گند جسد تسترال ها و دبه های سرکه ی ترشیده ی انی مونی و دیواره های نم کشیده و وسایل کشفیات بارتی که شامل مقداری چیزای قهوه ای مقداری چیزای زرد و چند پوشک با چسب چیک چیک می شد ترجیح داد که ساکت باشد.

- جیـــــــــــــــــــــغ

لرد و صد و بیست و هشت مرگخوارش با عجله به دنبال صدا رفتند و آنی مونی را دیدند که جیغ ویغ کنان مالی را متهم می کرد
_ ارباب نگاه کنین ...قابلامه های منو می دزده..ارباب انگشت سفیدش رو توی اش من می کنه ..از همه بدتر داره به من می گه چرا توی ماکارونیت کرم ریختی ! تصویر کوچک شده

لرد خواست کروشیویی را نصیب مالی کند اما با یاداوری وضعیت زیرزمین خانه ریدل و با یاداوری این که نباید مشتری هارا بپراند ساکت ماند

_ جـــــــــــــــــــــــــــیغ

لرد و صد و بیست و هشت مرگخوارش به دنبال صدا رفتند و جیمز کوچولو رو دیدند که وسط محفلی ها ایستاده و انگشتش را به طرف بارتی گرفته است
_ اون رو بگیرین..یویوی منو گرفته به من می گه باید با دمپایی انی مونی بازی کنی..تدی بکشش! تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۱ ۱۶:۳۰:۳۴

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
محفلیان که به شدت داشتن به ریش مرگخوارا می خندیدن ، با بلند شدن مرگخواران از روی زمین ، صدای خنده های خود را کاهش دادند و بالاخره به جایی رسید که سکوت بر فضا حاکم شد .
فقط صدای بادی که از بیرون به داخل می وزید ، می توانست سکوت را در هم بشکند ... ناگهان صدای رعد و برقی به گوش رسید و باران شروع به باریدن کرد .
ملت محفل که نزدیک بود ، خودشونو و تمام وسایلشون خیس و آبکشیده بشن ، به سرعت به داخل خانه ریدل هجوم بردن و مرگخوارا زیر دست و پاشون له شدن ...


... لحظات به سرعت سپری می شد و مرگخواران که هر کدام چماقی (؟!) نیم متری به این شکل در دست گرفته بودند ، زیر چشمی به محفلیانی که در حال صحبت و بازی و ... بودند نگاه می کردند و لرد مشغول چانه خوارانی (؟!) و آلبوس نیز به او نگاه می کرد .

لرد دهانش را باز کرد تا صحبت کند که آلبوس گفت : خب ... خب ... همه ساکت باشین . ببین تام ، ما اومدیم زیر زمین شما رو اجاره کنیم . به ما اجاره می دی ؟
- من باید کمی فکر کنم . یعنی من ، سیاه ترین جادوگر قرن ! زیر زمین این خونه رو به شما اجاره بدم ؟ نچ ... نچ ... نچ !


آنتونین که منافع خانه ریدل را در خطر می دید ، از جایش بلند شد و به سمت لرد رفت . او را راضی کرد تا به اتاق مجاور بروند و دیگر مرگخواران هم به دنبال آنها راهی شدند ...
در اتاق مرگخوارا مشغول صحبت کردن بودند و لرد دائما به این شکل مشغول چانه خوارانی (؟!) بود و دائما فکر میکرد ... حرفهای آلبوس را در ذهنش سبک سنگین می کرد ؛ به حرفهای مرگخوارانش گوش می کرد و ... که ناگهان از صندلی ای که روی آن نشسته بود ، بلند شد و گفت : بیاین بریم اونور .

و همه از جایشان به مقصد سال اونور دیوار که محفلیان در آن نشسته اند ، به راه میفتند و کلا می رن اونور که محفلیا تنها نباشن و وسایل خانه ریدل رو کش نرن () .



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
_ بریــــــــــــــــــــــــــــد بیرون!!

ولدمورت : چی بود!؟
مورگان : آخ جون. فکر کنم بلا رو کشتن!
ولدمورت با شتاب به سمت در دوید. و در پی او تمامی مرگخواران حاضر در خانه ریدل شتابان به سمت در شتافتند.
ولدمورت : چی شده بلا؟! کی مرده؟ هان ؟ به من بگو من تحملشو دارم!
بلاتریکس با صورتی در هم رفته خود را از جلوی در کنار کشید.در همان هنگام چهره غمگین جمعیت کثیری از محفلیانی که در جلوی در صف کشیده بودند ، پیش چشم همگان آشکار شد.

بلیز : پناه بگیری ، محفل حمله کرده
مورگان : بهمون شبیخون زدن ، فرار کنــــــــید...
بارتی : هیچ نگران نباشید ، بارتی دلاور اینجاست!
ولدمورت : حرف نزن بچه! من میگم بهتره باهاشون به مذاکره بپردازیم!!!!

_ اووه تـــــــــــــــــــــــــــام عزیز
ولدمورت : ووووییی ، آلبـــــــــــــوس
در همان حین بلاتریکس به سرعت خود را در مقابل دامبلدور قرار داد.
_ بیای تو محفل رو رو سرت خراب میکنم!
دامبلدور با بیخیالی بلاتریکس را کنار زد و به راهش ادامه داد.
_ برو بابا ، هری قبلا" محفل رو رو سرم خراب کرده.

ولدمورت که شدیدا" احساس خطر میکرد ، سریعا" پشت اسنیپ پناه گرفت.
_ نزار دستش به من برسه
دامبلدور که با دیدن اسنیپ بسیار خوشحال و خرسند شده بود ، او را به شدت در آغوش کشید.
_ اوه سو! اینجا به شدت احساس غریبی میکردم ، چه خوبه که تو هم اینجایی. میشه به این دوستات بگی این چوب دستی هاشون رو بزارند کنار؟
اسنیپ با خونسردی به دامبلدور نگاهی انداخت.
_ شما اینجا چی کار میکنیین؟

آلبوس که گویا داغ دلش تازه شده بود ، بی اختیار بر روی زمین نشست و شروع به گریه کرد.
_ اون هری نامرد. اون بی معرفت، بعد اون همه محبتی که بهش کردم...بعد اون همه کلاس خصوصی با سطح پیشرفته!!!که واسش گذاشتم، حالا آخر پیری اینجوری منو خونه به دوش کرده اون کله زخمی ماها رو انداخته بیرون و....
بلاتریکس سریعا" به میان حرف دامبلدور پرید : خب حالا ما چه کمکی میتونیم بهتون بکنیم!؟
دامبلدور که اشک مجالی برای حرف زدنش باقی نگذاشته بود. سکوت کرد و به جای او جیمز ادامه داد : خاله جون ما اومدیم ، زیر زمینتون رو اجاره کنیم. تا با هم همسایه بشیم!

گرومـــــــــپ!!

_ اووووه. نـــــه! آبجی ، آبجی بلاتریکس ! نمیر ترو خدا نمیـــــــــر! لوسیوس برو واسه بلاتریکس آب قند بیار این قش کرده...لوسیوس!؟ لوسیوس!؟ اوه نه همتون که قش کردین !!!!
جیمز و سایر محفلیان :یک هیچ به نفع محفل


im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.