هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#70

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
ققی که در آستانه دیوانه شدن بود ، لعن و نفرین کنان تفی در دریا انداخت!

در کمال تعجب همگان ،کله ی کوسه ای از آب بیرون آمد و خطاب به ققی با لحنی که خشانت در آن موج میزد گفت : هو یره هو هو! یک بار دیگه از این کارا بکنی پراتو میچینم میزارم سر همسرم به عنوان هدیه سالگرد ازدواجشیر فهم شدی جوجه خروس؟

و دوباره با آب برگشت و هیبت کوسه هایی که دور جزیره میچرخیدند برای همگان به خصوص ققی آشکار شد.
_ اکِهه!ای تو ذاتت کوسه بی شعور!

و خطاب به دیگر حذبی ها که در قایق در حال بزن بکوب بودند گفت : مرده شور قیافهاتونو ببرن که هر وقت میبینم کهیر سی مرغ میزنم باب یک کاری بکنین! این تانکیان هم که عین سطون واستاده داره با کوسهه حرف میزنه!

کمی آن طرف تر
سرژ در حالی که آهی از سر خوشحالی می کشید خطاب به کوسه ی ماده ای که جلویش ایستاده بود گفت : asl plz؟
کوسه ماده در جواب وی گفت : کاندانا وینوروس ئیاربوس یارلین رالین یلیان لیان!( اگر توانستید رمز ای حروف را بشکنید جایزه ای ویژه دارید!این حرف رو جدی و به دور از شوخی زدم!)
سرژ: بله بله!خوب نامزد که ندارین؟...

همان زمان منوی مدیریت
عله و دیگر مدیران و وب مستران ، دور میزی اجتماع کرده بودند و گوش جان به سخنان کریچر سپرده بودند.

_ امروز ، روز شادی ماست!روزی که بعد از سال ها مدیریت توانست بر حذب غلبه کند.حذبی که آرامش و آسایش ما را بر هم زده بود.هم اکنون من پیشنهاداتی برای بهتر شدن وضع سایت دارم :
_1.ساختن ساختمان کمک به محرومین و معلولین جادوگر!
عله : خیر!
_2.کمک مالی به وب مستران مستحق
_ بعله!
_3.گرفتن پول بخاطر عضویت در سایت!
_ قبوله
_4.کمک به نیازمندان مستحق و یتیمان؟
_ مذخرفه! بودجه نداریم!

کمی بعد.جزیره بالاک
ققی دیگر خسته شده بود.بخاطر اینکه صدایش از فرط داد زدن گرفته بود و پر هایش به خاطر بال بال زدن درد می کرد.
سر انجام سرژ از اون طرف جزیره با چشمانی گشاد برگشت. به این شکل :
ققی با صدایی گرفته خطاب به سرژ گفت : ای تو هیکلت!تو کدوم جایی بودی؟در حالی که ما داشتیم پر پر میزدیم تو داشتی اون طرف با یک کوسه ماده حرف می زدی؟ حیا کن به خدا!
ناگهان از قایقی که در فاصله ده متری جزیره لنگر انداخته بود ، صدای ماندانگاس به گوش رسید که می گفت : یافتم!
توجه سرژ و ققی به وی جلب شد که داشت یک عکس لوله شده رو باز می کرد.

_ این عکس عله است!
سرژ ار اون ور جزیره با صدای کلفتش فریاد زد : خوب به چه دردی میخوره مرد حسابی؟
_ الان بهت نشون میدم!

و ماندانگاس سرش رو به طرف دریایی که هم اکنون آرام به نظر می رسید چرخاند و فریاد زد : آهای کوسه ها! بیاین بیرون کارتون دارم!
بعد از چند دقیقه جماعتی از کوسه ها قایق را در بر گرفته بود.
یکی از آنها که به نظر پیر تر می آمد گفت : با ما چه کار داری آدمیزاد؟
ماندی : این عکس رو ببینین ...
بعد از چند دقیقه کوسه ها این شکلی شده و بعد پا به فرار گذاشتند!

ماندانگاس از آن طرف خطاب به سرژ و ققی گفت : حالا شما ها آزاد هستید!
و به طرف جزیره راند!



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#69

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
سرژ نگاهی به داخل قایق می اندازه و انیتا دومبل رو می بینه که در حال راندن قایق موتوریه. و از چند بلندگو که داخل قایق نصب شده اند صدای هورای جمعیت حذب شنیده میشه.
انیتا: کدوم بوقی تونسته !! دو تن از سران حذب رو بلاک کنه.
سرژ که همچنان در تفکره که این قایق موتوری از کجا اومده به حرف های آنیتا توجهی نمیکنه و در حال صحبت با ققیه!!
سرژ:خیلی پلیدی اون دفعه که من و سرژیا می خواستیم بریم جزایر کاوایی چرا به من نگفتی توی حذب قایق موتوری داریم!!!من ساده رو بگو که با چه بیچارگی با قایق پارویی رفتم اونجا !!!!
ققی:جدا منم نمیدونستم!!
در همین حال آنیتا که از بی توجهی که در حقش روا داشته بودند سخت پریشان بود با صدای بلند فریاد زد:گوشاتون با منه یا نه!بیاین این غذا ها رو بگیرین تا از گشنگی نمیرین منم با اعضای حذب در آزادیتون خواهیم کوشید.!زنده باد حذب ... زند...
در همین حال سرژ که از غذاهایی که به سمتش پرتاب میشد سخت تعجب کرده بود جوزدگی آنیتا رو از بین برد و رشته ی صحبت هایش را پاره کرد:اینا چیه! بوقی!مگه نی خوای ما رو با خودت ببری !!بیا دم ساحل ما هم سوار میشیم!
آنیتا اشاره ای به کوسه های سفیدی که دور جزیره می چرخند میکنه و میگه:شما بلاکین !نه می تونم غیبتون کنم و نمی تونم از خط این کوسه های جادویی بگذرم!!بوقی هم خودتی و سرژیا!
___________________________________________
در راستای خارج نشدن از موضوع تاپیک:

عله سر میزش نشسته و در حال خندیدنه!کوییریل و بارون هم در حال که در حال تعریف و تمجید از عله هستند ،قهقه های شیطانی میزنند.
کوییریل:شما با این هوش و زکاوتتون باید یه سایت باهوشان باز کنید و من رو هم مدیرش کنید!!!
بارون: پس من چی!!!
.....


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۸:۲۳ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#68

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
_راستش من و کوئیرل و کریچر نقشه کشیدیم که ققی را عصبی کنیم و در حین انجام بدرفتاری اجتماعی همگی با هم خفتش کنیم و یه سفر چند ماهه بفرستیمس جزایر بالاک...!
سرژ و ققی ، هر دو متحیر در وسط اتاق ایستاده بودند و بر و بر به یکدیگر نگاه می کردند.

سر انجام ققی به حرف اومد و خطاب به عله گفت : هو یره هو!خیکتو بکش بالا یره ما خودوم کلی سپاه دارُم فکر نکنی میتونی مو رو با ای چند نفر (********) ...
ملت حاضر :
_ میتونی مورو بلاک کنی! بلاک کردن مو هفت خوان میخه!
عله و دیگر مدیران :

_ ولی متاسفانه باید به عرض مبارکتون برسونم که شما در زمان بد احوالی عله اعظم ، بسیار بر علیه وی بد گفتید. همچنین جاسوس های ما به عرمان رساندند که شما خدایی نکرده قصد جان عله اعظم را کرده اید!
ملت مدیران:

کوییریل به سخنرانی اش ادامه داد : همین جرم ، اخراج از جامعه جادوگری را در بر دارد ؛ ولی ما ، البته ما که نه ، عله اعظم خواست به شما ترحمی کند ، شما را بخشیده و فقط به جزایر بالاک میروید.
سپس کوییریل چوبش را بیرون کشید در کمال تعجب دو حزبی ، آنها را به جزایر بالاک فرستاد!

یکی جزیره از جزایر بالاک
درجزیره ای کوچک ، با ماسه هایی نرم و روشن با مرغ های دریایی که بر فراز دریای لاجوردی پرواز می کردند و ماهی می گرفتند ، فقط دو بشر دیده می شد!
سرژ در حالی که یک شلوارک گل منگولی پوشیده و یک آبمیوه هم در دستش بود به طرف ققی رفت که هنوز سعی می کرد آپارات کند!

_ ققی جون! ولش کن!نمیشه دیگه... اگه به همین راحتی بود که اسمش رو جزایر بالاک نمی ذاشتن!اینجا آپارات کردن غیر ممکنه!در عوض بیا حالشو بچسب ! ببین چه آفتابی... به به... انگار نه انگار که مارو بلاک کردن! آدم حال میکنه یک حموم آفتاب بگیره! این کخ ها رو میبینی؟
و با دست آزادش بر دست چپش که آبمیوه قرار داشت زد و باعث شد که چند قطره آب میوه به صورت ققی بپاشه!
و ادامه داد : باید از بین برن! تو حذب عینهو سریش بهم چسبیده بودن!

ققی که از کوره در رفته بود خطاب به سرژ گفت : ببین احمق جون!من حال و حوصله ندارم با تو یکی دیگه کل کل کنم! اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ ! اونا چجوری تونستن منو بلاک کنن؟
به نظر سرژ دیگر جملات آخرین ققی ، خطاب به وی نبود ، بلکه داشت با خودش حرف می زد!
_ چرا دیگه دوستای حذبی به دادم نمی رسن؟چرا آخه؟خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شده بودم!

و دیگر حرفی بین آن دو رد و بدل نشد تا اینکه سکوت جزیره توسط قار قار یک موتور شکست.
ناگهان ققی و سرژ از جا پریدند!
قایقی موتوری در حالی که لبریز از جمعیت بود ، فریاد کشان به طرف آنها می آمدند.
سرژ خطاب به ققی : میگما ققی جون ! بیا بریم ! فکر کنم شر خر های عله باشن طلبای عله رو میخوان!
ققی چند لحظه ای سکوت کرد و سر انجام قهقه ای زد و گفت: نه بابا هالو جان! اونا حذبی ها هستن! کاش از خدا یک چیز دیگه میخواستم !

بر روی کاپوت قایق موتوری پرچمی بر افراشته شده بود که روی آن نوشته شده بود " زنده باد حذب "



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲:۴۳ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#67

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
باید از دوستانی که در این پست اسمشان اورده شده معذرت خواهی کنم چون با بیشترشون اشنائی چندانی ندارم/فقط قصدم بهتر شدن پست و طنز نویسی بوده است.
******************************
عزرائیل با جبرائیل و میکائیل و نمیدونم چی چی ئیل نشسته بودن داشتن گل یا پوچ بازی میکردند و اندر فواید این بازی جهان گیر داد سخن میدادند!......
عزرائیل خطاب به شوهر عمش یعنی جبرائیل:اره جبری جون ایندفعه را که این عله ی ذلیل شده جون سالم بدر برد ولی احتمالا تا چند تا پست اینده!خفتش میکنم اساسی...الانم دارم تمرین میکنم که اگه ییهوئی موقعیتش پیش اومد این دفعه دیگه تو گل یا پوچ ببرمش ورش دارم بیارمش این دنیا!
***************
ققی خطاب به سرژ:سرژ بنظرت کبابش کنیم بهتره یا اپ پز؟
سرژ:والله بنظر من بزاریمش تو فر مغز پخت تر میشه...
ناگهان یکی عینهو اجل معلق یا به عبارت بهتر جن بو داده ظاهر میشه/کریچر:شما دو تا خواست کی را این کارها کرد؟
ققی:به شما یکی هیچ ربطی نداشتهی!
__به مدیر توهین کرداهه؟!الان بلاکت میکننداهه تا بفهمی دیگه توهین نکرداهه
_
_دیگه جرمت سنگین تر هم شدندنداهه!
_بینیم باآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...
_شمارش معکوس را شروع میکنیم:پنچ....چهار....دو....سه
_ تو هنوز شمارش را هم بلد نیستی؟اونوقت میگن چرا مملکت پیشرفت نمیکنه!رابطه جای ضابطه را گرفته دیگه...سیکل داری؟
_
_ابتدائی رو که دیگه خوندی؟
_
_بابا پیش دبستانی چی؟
_
_یعنی اکابرم نرفتی؟
_
_خوب شما را همی سر کار گذاشتمی...من همین پارسال از سوربن فرانسه پی اچ دی افتخاری گرفتندمی!
_ای موش صحرائی بخورتت بسه دیگه مزه نریز کار نداری بری بمیری؟
__آهان راستی یادم رفت بهتون بگم/عله گفت بهتون بگم اگه تا 5 دقیقه دیگه پیشش نرید حزب من کل اجمعین بلاکیوس!
_ببینم از اون موقعی که تو اومدی اینجا چند دقیقه گذشته؟
_15-20 دقیقه....
_ای نامرد نالوتی میخواهی با براندازی از درون ما را بلاک کنی؟
_
_ببند اون غار علی صدرو....میکروبای دهنت سینوزیت میگیرن...
_
_سرژ پاشو بریم ببینم این علیا حضرت عله ما رو چه کار داره...
********************************************
سرژ دستشو به ققی میگیره و ققی هم عینهو ققنوس داخل کتاب ییهوئی غیب میشه و در دفتر عله ظاهر میشه...
_تو هنوز بلد نشدی در بزنی بیای تو؟!
_نه
_نگمه!
_جااااااااانم؟
_هیچی حالا خوهش میکنم بفرمائید بتمرگید...
_سرژ بال منو بگیر/اخه واسه چی؟/تو بگیر کارت نباشه!/بیا گرفتم............
......آآآآآآآآآآاای نفس کش ولم کن سرژ بزار حالشو بگیرم
_ببین داداش به من میگن هری پاتر!خود ولدمورتم هنوز نتونسته حال منو بگیره چه برسه به تو جوجه خروس!ببخشید جوجه ققنوس!
ناگهان ققی کنترلشو از دست میده و از میان دستان سرژ فرار میکنه و با نوک شیرجه میره به سمت شکم عله!
در این لحظه طبق نقشه قبلی عله علامت شوم منوی مدیریت روی دستش را لمس میکند و ییهوئی کوئیرل و کریچر و راجر و مونالیزا و بارون سر میرسند!
بارون:ای بر پدر و مادر هر چی مردم ازاره جمیعا صلوات!کدوم شیر پاک خورده ای نصفه شبی اون علامت بیصاحاب شده را لمس کرد؟که امیدوارم انشالله اون حس لامسش از کار بیفته...
_پویان جون من بودم!
_جدی شما بودی؟ عجب کار خوبی کردی؟اتفاقا امشب خیلی هوا خوبه نه؟
_نه
_اوکی بگذریم میشه بگید قضیه چیه؟
_راستش من و کوئیرل و کریچر نقشه کشیدیم که ققی را عصبی کنیم و در حین انجام بدرفتاری اجتماعی همگی با هم خفتش کنیم و یه سفر چند ماهه بفرستیمس جزایر بالاک...
*************************************
ققی و سرژ توی بد مخمصه ای گیر افتادن و دارن تلاش میکنن به جوری متواری شن...البته دوستان وفادارشون در حزب را هم از یاد نبرید اونها همیشه در مواقع اضطراری برای کمک خواهند رسید...



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۶
#66

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
اشک دور چشمان کوییریل حلقه زده بود.
با شتاب در دفتر مدیریت رو باز کرد و به طرف ویرانه های خوابگاه ، که در آن عله اعظم در حال جان سپردن بود ، دوید.
خودش نیز می دانست که اگر عله می مرد ، دیگر محل کاری نه تنها برای او ، بلکه برای تک تک جادوگران و ساحره ها وجود نداشت.

در داخل خوابگاه مدیریت
عله : هو یره عزی جون!گفتم تقلب نکن این آخر عمری منو دق میدی ها
عزرائیل با صدایی که خس خس می کرد و می شد هیجان را در آن خواند گفت : باب ، میخوام زودتر این بازی گل یا پوچ رو ببازی جونت رو بگیرم. علافم کردی به خدا!
عله بدون توجه به حرف های فرشته مرگ ، دوباره دو دست ( گلاب به روتون ) پر موش رو جلو آورد.

_ خوب... تو کدوم دستمه؟
_ خداوندا آخر بر ما چه گذشت که ما را اسیر همچین بشری گرفتار کردی؟
و از آسمان نهی رسید که :
اعدز به الله و فی الاخر الزمان ، عله پاترة میت فی الدنیا و عذاب النار فی الحضور امثال همة ، طاقتة و بازیة فیه! انت گود (good) فراشتة!
عزارئیل با این کلمات به آرامش الهی رسید و دست چپ عله رو انتخاب کرد.

_ همینه!
_ خوب باختی! تو این دستمه! حالا گورتو گم کن میخوام برم منو مدیریت یک حالی به این حزبی ها بدم ، حسابی پشتم بد گفتن!
عزرائیل با شنیدن این حرف ها : مگر همچین چیزی امکان داره؟ من جون تو رو میخو...

صدای باز شدن در باعث شد تا عزرائیل حرفش نیمه تمام بماند.
مردی قد بلند ، در حالی که عمامه ای سفید دور سرش پیچیده بود ، در آستانه در ظاهر شده بود و داشت مستقیم به عله که سر و مور و گنده نشسته بود ، نگاه می کرد.
شما اینجایید قربان؟ داشتم زهر ترک می شدم!بیایید بریم سنت مانگو!اونجا حالتون خوب میشه...

عله که دیدن وفادار ترین مدیرش او را زیاد شوکه نکرده بود ، با غرور خطاب به کوییریل گفت : فکر خوبیست! ولی حال این برج زهر مار را از اینجا بدور بینداز که قصد کرده تا جان مرا در یابد!
لحن مغرورانه عله باز گشته بود!

کوییریل هاج و واج به عله نگاه می کرد و عله نیز فقط سرش را بالا گرفته بود.
_ کدوم رو میگید قربان؟اینجا کسی به جز شما نیست! آها فهمیدم! اون قرصاتونو دادم دست اون کریچر وسواسی ، دوباره همه رو شسته به خورد شما داده!
و دیگر فرصت حرف زدن به عله نداد و وی را بر کول انداخت و به طف سنت مانگو حرکت و در این بین ، عزائیل نیز هاج و واج مانده بود!

دفتر حذب
ققی و سر کردگانشان ، دوباره کانال رو رو خوابگاه گذاشته بودن و داشتند با حرص ، در حالی که تک تک موهایشان می ریخت ، به چگونگی نجات عله پاتر از دندان فرشته مرگ نگاه میکردند.
_ ایندفعه باید خودمون عله رو سر به نیست کنیم!
این جمله رو ققی ، در حالی که لبخندی شیطانی پهنای صورتش را در بر گرفته بود ، ادا کرد!



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#65

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
در همين لحظه راجر از در مياد تو و مياد چشماشو بدوزه به عله كه حس مي كنه اين كار خيلي درد داره و از انجام دادنش منصرف ميشه و بعدش چشاي آنيت رو ميشكافه و با هم از اون يكي در خارج مي شن !!!!

راجر : اه آنيت من هنوز تو كفم! چجوري چشاتو دوخته بودي ؟!
آنيت : اينجوري !!! ميخواي بدوزمت !!
- صداي درد راجر !!
در همين لحظه فلور كه اتفاقي داشته از اونجا رد مي شده اين حركت بيناموسي* راجر و آنيت رو مي بينه و از شدت ناراحتي مي ره با بيل ازدواج مي كنه !!

كارشناس اول : هووومك .. بنظر من اين يه ترفند زيركانه اس براي نزديك شدن به تيم مديريت !!
كارشناس دوم : هووومكيوس ... بنظر من اين يه توطئه از طرف حذبه كه باهاش به مديرا تهمت بزنن !!
كارشناس سوم : استليوس جيانوكوپولوس ... بنظر من فلور از آنيت خوشگلتره !! ( بر مبناي كتاب اين جمله گفته شد !! ) !‌ ( كارشناس سوم در رول نويسي به كتاب پايبند است ! ) !

در اتاق بغلي عله مبارزه سختي رو با فرشته مرگ آغاز كرده بود ..../

يكم اونورتر بكس حذب دارن با دوربين هاي مخفي اي كه تو خوابگاه مديران كار گذاشته بوده ان خوابگاه رو ديد مي زدن !!!
ققي تيريپ ناراحتي: اه بمير ديگه .. سه تا پسته داري جون ميدي !!
ادي : بزن اونور ... كانال بيناموسي داره !
همه :
ققي كانال !! رو عوض مي كنه و همه چشماشونو مي دوزن به راجر و آنيت !!

تو اتاق اون وري تر خوابگاه كوئيرل تو دلش يه احساس عجيبي پيدا مي كنه و تصميم مي گيره بره دستشويي كه يه حس ديگه بهش ميگه كه اين حس عجيب چيزي نيست بجز نيروي عشق و يه جس ديگه بهش ميگه بايد تو اون لحظه به عله كمك كنه !!

جو ميگيره كوئيرل رو و فرياد مي زنه :
طاقت بيار ... هوركراكسس ها دارن مي رسن .../!!!!



---------------------------

آنيت و راجر به هم زل زده بودن !!



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
#64

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
آنیتا با عجله از روی اجساد پلیس که در اطراف خیابان پراکنده شده بودند رد شد و به طرف چوبش که دقیقا دو متر آن طرف تر بود دوید.
باید به خونه عله می رسید. هر چه زود تر بهتر.
سوار جارویش شد و شروع به حرکت کرد...
خیلی زود صدای آژیر ماشین پلیس هایی که تازه به محل جرم رسیده بودند را از پشت سر شنید.
خیلی زود به ترافیکی حجیم رسید ولی دیگر نه فحشی به شهرستانی ها بود ، نه بی ناموسی ، نه لگد زدن و نه ضرب و شتم.
گویی امروز زیگزاگ ، سرعت و لایی کشی دست به دست هم داده بودند که به آنیتا کمک کنند.
چراغ هایی که بدون هیچ چیزی کار می کردند از خود نوری زرد رنگ طراوش می کردند شاهد بادی بسی خوف سریع بودند که حتی در آن هوای سرد نیز قابل حس بود.( آرایه ی جان بخشی )
آنیتا همچنان به مسیر خود ادامه می داد و از بین جارو هایی که به اصطلاح قدم می زدند لایی می کشید.
هر از گاهی که به چراغ قرمزی بر میخورد اعتنایی به آن نمی کرد و به راهش ادامه می داد.
دیگر چیزی به خانه ی عله نمانده بود و تابلویی که رویش نوشته شده بود " خانه عله پاتر ، پاتر اعظم ، 20 مایل " حاوی همین مطلب بود.
آنیتا همچنان که به راه خود ادامه می داد عذاب وجدانش هم چون پتکی بر دلش کوبیده می شد و با هر بار خوردن پتک ، گویی هزاران متلکی که در همین اواخر به عله پرانده بود در ذهنش پدیدار می شد.
باد سرد صورتش را آزار می داد و قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید و تا جایی که می توانست گونه اش را خیس کرد.
داخل خانه ( خوابگاه مدیران ) عله...
پاتر در حالی که سعی می کرد دردی را که ناشی از فرو ریختن آوار بر سرش بود با چنگ زدن به آجر ها و کاه گل ها بکاهد آهی از سر درد کشید.
دیگر چشمانش خوب نمی دید . همه جا تار شده بود و گویی که تونلی را میدید که انتهایش با نوری سفید آذین گشته بود.
این دیگر آخر کاره!
این جمله را با خود تکرار کرد تا این که توانست یک هیکل سیاه پوش را که حتی چشمانش را با شنلی سیاه پوشانده و داسی بسیار بزرگ و برنده را در دست داشت و در تاریکی خرابه به سختی دیده می شد را ببیند.
آری!او عزرائیل بود! فرشته مرگ!کسی که قرار بود جانش را بگیرد.
عزرائیل با صدایی که خس خس می کرد شروع به حرف زدن کرد:خوب پاتر!بالاخره به هم رسیدیم!خیلی وقته که منتظر همچین وقتی بودم. نه تنها مردن تو من را خوشحال می کند ، بلکه افراد ، مظلوم ، یتیم ، بی سرپرست ، ستم دیدگان ، بی نوایان ، مستضعفان ، و بدبخت ترین بدبخت ها نیز از رفتن تو لبریز از سرور و خوشحالی خواهند شد.
عله در حالی که سعی می کرد آخرین قدرت های باقی مانده اش را جمع کند ، شروع به حرف زدن کرد.
_ ببین ! اسرفیل!
_ عزرائیل!
_ حالا ... حالا هرچی... فقط کافیه ... که تو سا... سایتم ... یک شناسه باز کنی ... عضو شی ... و اون وقته که من ... بهترین لقب و ... و ... عنوان رو بهت می دم.
نیرویش در حال تحلیل بود ، پس دیگر کاری نکرد ، دهانش خشک شده بود ، پس حرفی نزد و چشم هایش به سختی می دید ، پس فقط به یک نقطه خیره شد.
کمی بعد متوجه شد فرد سیاه پوش بر روی او خم شده است!
روحش در حال جدا شدن از جسمش بود...
کمی بعد آنیتا دامبلدور ، دختر خوانده آلبوس دامبلدور ، در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود ، به وحشت نگاهی به خرابه های خوابگاه کرد.
خوابش به واقعیت پیوسته بود!
دوید!
کمی بعد که دختری گریان ، در آستانه ی در خوابگاه ایستاده و به پیکر بی جان عله پاتر چشم دوخته بود...
-0-0-0-0-0-0-0-0
معذرت از اینکه خیلی رومانتیک و دراماتیک و جدی شد.
غیر این صورت نمی شد.
با تشکر.
بورگین



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#63

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
عله : آنیتا ما رو ببخش ! نمی خوام برم اون تو ...نه آنیتا تورو خدا ...نه ...
آنیتا :
عله : می گن اون جا هی آدمو می سوزونن دوباره زنده می کنن , می سوزونن , زنده می کنن ، می سوزونن , زنده می کنن ...نمی خوام برم ...
ــ بیا ببینم !
شیطان این را بگفت و عله را هل داد به سوی دروازه ای آتشین که در ورایش آتش عظیمی دیده می شد .صدای جیغ و داد عله کم و کم تر می شد...
ــ هههههههههههه.
آنیتا از خواب بیدار شد .نصفه شب بود و از خوابی که دیده بود در شگفت بود ، هم می ترسید ، هم خرسند بود ، هم گریه می کرد وهم می خندید . ، می خندید برای این که دیده بود عله به جهان باقی پیوسته و به جهنم رفته و گریه می کرد به خاطر عذاب وجدانی که به خاطر رفتارش در اون دنیا با عله داشت ....اون دنیا ؟ عله مرده بود ؟
آنیتا تا این فکر به ذهنش خطور کردد رو هوا پرید و در حالی که حس فداکاریش برای نجات عله گل کرده بود جاروش رو ورداشت و از خونه زد بیرون .
در جاده ی هوایی :
آنیتا 220 تا سرعت می رفت ، سبقت غیر مجاز می گرفت ، چراغ قرمز رد می کرد ، چند مورد زد آینه بغل جاروهای ملت رو شکست و آن طور که در شان یک بانوی مشهدی اصیل بود رانندگی نمود اما ککش هم نگزید و هنوز هم گواهی نامه شو نگرفته بود و این جاروی پدر خونده ش اسکاور بود که ورداشته بود .
آنیتا : ای بابا باز ترافیک شد که !
سپس به اطرافش نگاه کرد و پلاک جاروی بغلیشو که راننده ی مذکر به رویش سوار بود دید و فهمید که از شهرستان اومده و شروع کرده به داد و قال : اه...همه ش شما شهرستانی اومدین این جا که شلوغ شده دیگه . تو ولایت خودذتون کار پیدا نمی کنین میاین این جا ؟ بوووووووووووق ! برو جلو دیگه این چه مملکتیه ؟
بیبو بیبو بیبو بیبو بیبو بیبو ( لطفا با صدای آژیر آمبولانش اشتباه گرفته نشود که صدای جاروی پلیس است )
آنیتا : آخیش بالاخره ترافیک باز شد .
آنیتا اومد دوباره به حرکات انتحاریش ادامه بده که صدایی ارزشی همانند بلندگوی پلیس به گوشش میخوره : برو جلو ! وایستا ! برو اون ور ! نه برو این ور !
پلیس ها :
آنیتا :
آنیتا از جاروش پایین اومد اما به دلیل وجود جاده ی نامرئی به پایین پرت نشد .
درووووپس شترق ترققق بوق .
آنیتا در جاده ی هوایی نامرئی شروع به راه رفتن میکنه و از دست یکی از اجساد پلیس ها کاغذی بیرون می کشه و شماره ی پلاک و اسم جاروش رو توش میبینه و پایینش به جرم هاش نگاه میکنه :
سبقت غیر مجاز .
سرعت غیر مجاز .
رد شدن از چراغ قرمز .
بی ناموسی .
صحبت با مرد نامحرم .
چشمک زدن به مرد نامحرم .
بوووووووووووووق .
آنیتا :
و در همین لحظه متوجه می شه که تعداد زیادی از ملت در حال نگریستن به او و اجساد پلیس های مفقود الاثر شده هستند .
ــ شما تحت محاصره هستید وهیچ راه فراری ندارید یا مثل بچه آدم خودتونو تسلیم می کنین یا شپلخ !
اما آنیتا سوار جاروش شد ورفت به سمت خوابگاه مدیران و از اون سمت عله در حال جان دادن بود وهیچ کمکی به وی نرسیده بود .
ادامه دارد...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ ۱۶:۴۳:۲۶
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۱۴:۳۲:۰۲
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۱۴:۴۱:۰۰



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵
#62

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
نام پست: خانه تکانی!
هدف: اذیت کردن راجر، بی باک! و مونالیزا! و اگه دلتون خواست کریچر، بارون!

مکان: همین تاپیک!
زمان: دیشب!


آنیتا(!) مدیر آینده* با پروکسی زنگ میزنه به عله و میگه:
_ ببخشیدا! شزمنده مزاحم شدم! خیلی عذر میخوام!
عله که اعصابش خورد شده:
_ بنال!
_ ببخشیدا، ولی این خوابگاه دیگه خیلی قدیمی شده! تمام سقفش خرابه و داره می یاد پایین. شیشه هاش کثیفه! هیچوقت جارو نمیشه و کلی بنایی میخواد!
_ خب به شما چه؟!
_ هن؟!.. خب من مدیر آیندم! میخواستم بگم حالا که دم عیده، یه دستی به سر و روی این خوابگاه بکشید!
_ هر وقت مدیر شدی، اظهار نظر کن!
_ هن؟!
_ آهن!
_
_

آنیتا خیلی عصبانی میشه؛ اما خب دیگه! بخشش از بزرگ دلان هست! بنابراین با قلبی اندوهگین میره لالا!

مکان: همین تاپیک!
زمان: امشب، نیمه های نصف شب!

چرق... چییییرق... قژژژ... شاتالاپ!
_ آآآآهههو!
تق!
_ یا ریش مرلین!

توضیحات اصوات بالا:
صدای کنده شدن گوشه ای از سقف به ابعاد 42*36 متر مربع!
فریاد دردناک عله!
صدای زدن کلید برق و روشن شدن خوابگاه!
صدای تعجب راجر!

ادامه ی پست:
عله که فقط کلش از زیر آوار معلوم بود و داشت جون میداد(!) داد زد:
_ راجر! نکن منو جر و واجر!... بیا اینا رو از رو من بردار! زود باش{ ...} !
اما راجر همونجوری مثل بلانسبت شما، بلانسبت شما، مثل دسته کلنگ همونجوری واستاد بود و داشت ناخوناش رو می جوید!
عله کم کم داشت نفسای آخر رو میکشید! باید یکی به دادش میرسید!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


پايان !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵
#61

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
كريچر كه ميخواد خودي نشون بده به سمت ادي حركت ميكنه و در يك قدميه ادي ميپره هوا ...
- هااااااااااا .. هاهاهاهاااااااااااا (حمله ي تارزاني!)
آوريل كه اين صدارو از كريچر ميشنوه و به اينجور حركات انتحاري آشنايي داشته، كله ادي رو ميگيره پايين و كريچر از بالاي سر اون رد ميشه و از اون طرف ميخوره به پنجره، شيشه ميشكنه و كريچ ميفته بيرون!
- هااااااااااا .. هاهاهاهاااااااااااا (اينيكي صداي پرت شدن به پايين بود!)

ادی:
آوريل:


كريچر كه خيلي بهش برخورده بود، بدو بدو ميره به طرف در حذب تا ايندفعه حال آوي و ادي رو با هم بگيره! دم در كه ميرسه يه يارويي جلوش رو ميگيره ...
كريچر: ولم كن
-اربابه گفتن شما حق ورود ندارين!
كريچر: چي؟ ادي؟ ... تو مگه الان بالا نبودي؟
ادي: تو خودت مگه الان بالا نبودي؟!
كريچ: ... اربابه؟ ... اربابه ديگه كدوم خريه؟!
ادي يكي ميزنه پس كله ي كريچ و ميگه: خودتي ...
كريچ: خب اگه منم پس بهت دستور ميدم بري كنار
ادي: منظورم اين بود خر خودتي!! (چقده اين ادي بي ادب و بي فرهنگ و بيشعوره!! )
كريچر: اربابه كيه؟
ادي: شووهر من ... آوريل
كريچر: غلط كردين همتون ... اربابتون منم!!
ادي: چه توهمي هستي تو ... ديگه حق ورورد به حذب رو نداري، حتي براي شستن دستشويي ... حالا بدو برو خوابگاهتون پيش بقيه مديرا !

كريچر كه واقعاً ميبينه نميتونه كاري بكنه ميشينه زمين و ميزنه زير گريه بلكه ادي دلش بسوزه!
- (كريچ:) حذب ... من حذب رو ميخوام!!
ادي: وينكيــــــــــــــــــــــــــي ... وينكيـــــــــــــــــــــــي ...
كريچ: نه نه ... غلط كردم
كريچ بلند ميشه و بدو بدو ميره!

ادي: آهاي كجا ميري؟!
كريچر: آخيش!! ... من ميدونستم همه اينا شوخيه! خب حالا برو اونور من ميخوام شب اول رو با همسرم سپري كنم ...
ادي با تمام زورش ميزنه تو سر كريچ و ميگه: اول پول شيشه اي رو كه شكستي بده ... بعد برو!!


سالها از اون ماجرا گذشت و كريچر قصه ي ما مثل هميشه مفلوك و بدبخت و بيچاره مشغول شستن دستشويي مديرا بود! و به خودش لعنت ميفرستاد كه كاش اون قديما بيخيال شوهر ادي شده بود و هنوز همونجور رئيس حذب ميموند!!
ادي و آوريل هم با خوبي و خوشي و لاوي، مثل هميشه كنار هم زندگي ميكردن و حالي به حولي!! با اين تفاوت كه از اين به بعد هر كسي كه به شوهر زيبارو، هنرمند و محبوب ادي نگاه ميكرد، كوچيكترين فكري رو به ذهن خودش راه نميداد ... چون داستان كريچر همه جا پخش شده بود تا عبرتي براي همه باشه!!
(مامانبزرگا هم براي خوابوندن نوه هاشون از اين داستان استفاده ميكردن و لالايي ميخوندن ... خلاصه شده بود افسانه ي جديد!!)


ویرایش شده توسط ادی ماكای در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۹ ۲۲:۳۲:۴۲

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.