هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۸
#54

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
نیم ساعت بعد
لرد در بدن باب اگدن ، وارد خانه ی ریدل شد ولی قبل از اینکه به طور کامل وارد خانه شود ، پرچم هایی در بالای در خانه ، خودنمایی میکردند .

انا لمرلین و انا الیه راجعون
درگذشت جوان ناکام ، تامی عزیز را به شما ، مرگخواران عزیز ، تسلیت عرض میکنیم . محفل ققنوس

انا للمرلین و انا الیه راجعون
درگذشت معشوقه ی ناکام ، تام عزیز را به تمام مرگخواران عزیز ، تسلیت عرض میکنم . آنیتا دامبلدور


لرد دیگر به بقیه ی پرچم ها نگاه نکرد و وارد خانه شد . خانه ای که از سراسر آن ، صدای ناله و گریه می آمد . در یک طرف ، بلا داشت خودزنی میکرد ، در طرف دیگر مونتی با بیل به سر خود میکوبید ، در طرف دیگر نارسیسا موهای خود را چنگ میزد ، در سمتی دیگر روفوس خرما و حلوا پخش میکرد ، یک طرف هم ایوان و آنتونین درحال پرت کردن منو های مدیریتیشان به سمت آشغال ها بودند . لرد برای اولین بار به خود میبالید که چنین مرگخوارهای دلسوزی دارد . او سرانجام کمی جلوتر رفت و در آنجا روونا و سارا را میدید که به مهمان ها ، خوش آمد میگفتند . او پیش بلا رفت و گفت : بلا ، پاشو ، گریه زاری بسه ... من لردم . نمردم .
بلا که حوصله ی شوخی نداشت ، فریاد زد ...
- برو آقا ، برو پی کارت ... کروشیو ! ما داغ دیده ایم !
- چطور جرئت میکنی با اربابت اینطوری صحبت کنی ؟
مرگخواران :
- این تکه کلام اربابه ! شاید راس میگه . تو دلیل دیگه ای هم داری ؟
لرد با عصبانیت گفت : کی بود که دیروز به دست و پاهاتون زنجیر بست و مجبورتون کرد تمام خونه رو تمیز کنید ؟
مرگخواران :
روفوس گفت : به جون خودم این اربابه ! ارباب !
- کروشیو ! به چه جرئتی ارباب رو بغل میکنی ؟ بزنم لهت کنم ؟
- ببخشید ارباب ، ارباب حالا چرا این شکلی شدی ؟
لرد تمام ماجرا را برای آنها توضیح داد و به آنها گفت که فقط یک هفته مهلت دارد .
بلا گفت : ارباب ، حالا اولین برنامه تون چیه ؟
لرد کمی فکر کرد و پاسخ داد ...
- ازدواج بارتی !


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۲۵ ۲۲:۰۰:۰۳

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۸
#53

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
گذشته از اینکه باب آگدن مشنگ زاده ای بوده که سالها پیش مامور وزارت خونه بوده و وقتی اومده بود قبض!! مخابرات ماروولو اینارو بده به دست مورفین کشته شده بود و از لحاظ زمانی الان باید شونصد تا کفن پوسونده باشه نه اینکه تو سردخانه ی وزارتخونه بیفته...داشته باشین ادامه ی داستان رو!:

- جیغ! مرده زنده شد! جیـــــــــــغ!
- وااااااای! داااااااد! فریاااااااد!

باب آگدن در حالیکه سعی داشت شنلی را که به محض خروج از سرد خانه از تن اولین مامور امنیتی درآورده بود به دور خودش بپیچد آواداکداورا آواداکداورا گویان به سمت در خروجی میدوید، اگرچه چون چوبدستی در دست نداشت فرقی به حال اطرافیانش که با تعجب به او چشم دوخته بودند نمیکرد.

باید سریعتر خودش را به خانه ی ریدل میرساند.

گورستان ریدل:


- اربااااب! ارباااااااب! اربااااااااااااب! اربااااااااااااااااااب!

مورفین که با هر قدم به سوی گور پر نشده ی اربابش صدای ناله هایش بلندتر میشد بی توجه به دیگران تنه میزد و راه خودش را به سوی گور باز میکرد. در انتها مونتی را از گور بیرون انداخت و خودش را بر روی جنازه ولو کرد.

- هوی مورفین!
- من دایی اربابم! من باید بیشتر گریه کنم!

عرعر مورفین آرام آرام تبدیل به هق هق شد تا جاییکه دیگر صدایش شنیده نمیشد.

اون پایین:

- شلام ارباب، شرمنده ولی واشه دامبلدور شدن نیاژ دارم به ابرچوبدشتی! آخرین بار تو از دامبل گرفتیش دیه؟ ایول...آها راشتی مرلین بیامرژتت..اینا چیه؟! ...ععععععع! ارباب شما هم آره!؟

مورفین با تعجب جیب های ردای اربابش را زیر و رو میکرد و بسته های چیز! را یکی پشت دیگری بیرون می آورد، لحظاتی بعد، با جیبی پر از چیز و البته چوبدستی اربابش، دوباره عر عر کنان از گور بیرون زد!



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۸
#52

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
شرمنده یا لرد، ماموریت نشد، بجاش اینجا پست میزنم.

سوژه جدید

-اهههههه....عجب مرد نازنینی بود
- آره...خیلی ناز بود.من خوب یادمه کلاسهای خصوصیمونو.اون زمانی که رو کله کچلش دست میکشیدم و اون با ناراحتی ریشهای منو پاره پاره میکرد.
- لردد...رفتی و مارو تنها گذاشتی.

مونتگومری اشک ریزان، همان طور که بیل خود را بر شانه گذاشته بود، خرما را به مهمانان تعارف نمود. دامبلدور برای دومین بار، با صدی بلند، فینی در دستمال پارچه ای خود کرد و با بغض گفت:تامییی رفتی و منو تنها گذاشتی.


بالای ابرها، دروازه ورودی دنیای مردگان
صدای خش خش ردای لرد بر کف نرم ابرها شنیده میشد.لرد کبیر با حیرت و به دور وبر خود خیره شد. لرد آهی کشید و فریاد کشان گفت:مورفین!این چه مسخره بازیه؟خونه منو چکار کردین؟
هیچ چیز جز انعکاس صدای لرد شنیده نشد. عصبانیت لرد کم کم جای خود را به تعجب داد. لرد دستی به ردای خود کشید و باری دیگر به دور وبر خود نگریست. ناگهان، صدای عجیبی از دوردستها بگوش رسید.
- تو در دنیای مرده ها هستی،تام.
لرد که گویا از صدا جا خورده بود، گفت:
من؟من مردم؟لرد کبیر مرده؟ولی من هنوز کلی آرزوها داشتم!من میخواستم بارتی رو زن بدم...میخواستم جیمز رو شوهر نوه ام،دختر مونتی و نجینی، بکنم.من میخواستم مو بکارم، یک شوهر خوب برا آنیت باشم...من کلی آرزو داشتم
لرد دستی به گونهای خود کشید.گویا بعد از سالها، قطره اشکی از چشمان سرد و بیروحش چکیده بود.صدا باری دیگر در فضا طنین انداخت:
- تو یک فرصت دیگر میگیری...اینبار روحت در بدن فردی دیگر میرود. تو در روز تنها 10 ساعت وقت زندگی در آن بدن را داری...ساعات دیگر را در دنیای مردگان هستی.فقط یک هفته میتوانی زندگی کنی!

مایلها دورتر، بیمارستان سنت مانگو

سرما تمام اتاق را فرا گرفته بود. ناگهان، سکوت اتاق شکسته شد. جسمی خود را در تاریکی اتاق تکان داد.بدن عریان فرد، که از سرما رنگ بنفش به خود گرفته بود، تکان دیگری خورد و خود را به در رساند.فرد درب سردخانه را باز نمود و از آن خارج شد.لرد که گویا با یک بدن دیگر، دوباره به دنیای خود بازگشته بود در آینه به صورت جدید خود خیره شد.
-نهههههههههههههههه!من در بدن باب آگدن هستم!
________________________________
سوژه اینه که لرد مرده و از خدا، برای این که آرزوهاشو بتونه در این دنیا انجام بده، دوباره برگشته.البته، در بدن باب آگدن!در روز لرد میتونه ده ساعت در بدن باب آگدن، به مدت یک هفته زندگی کنه تا آرزوهاش رو براورده کنه.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
#51

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
انتونین با خوشحالی گفت:اون پسره گولاخ میرقت جلو اینه و میگفت ... اِ ... ها باشد که ریش امبلدور هم باشد

ایوان:خوب می دونید من چشامو دوست دارم پس بیاید سریع بریم اونجا.

لرد سیاه مثل ارواح سرگردان داخل خانه قدم میزد و به عالم ادم فهش های بی ناموسی نثار می کرد!

سوروس:خوب بهتر بریم به این جزیره بلاک ها یا همون تویله خودمون.

پرسی:یه تعدادی باید برن و اون دوتارو پیدا کنند بعد باطلسم قوندیعو اونا رو زنده کنن و این طور که معلومه اون چند نفر باید سوروس ، لسیوس و بارتی باشند به علاوه نه تا مرگخوار دیگه برای محافظت بیشتر درضمن اونجا چیزای بی ناموسی زیاده چشاتونو ببندید!

پرسی:ترورس تو این ماموریت وفادارتو به لرد پابت کن!

-مگه منم باید برم من که هنوز مرگخوار نشدم!

انر کف محفلی های جو گیر

سارا که بشدت تو جو گیر کرده بد داشت به همه عمر و نهی میکرد ، دامبلدرو هم در حال پیدا کردن جایی بهتر به از شلوارش برای ریشاش بود .

سرا:مگه خری میگم اون سس مایونز هزار جزیررو ور دار ای بابا نه لینی اون قابلمه هارو نمی خواییم اونا به درد نمی خورن غذا توشون بو می گیره.

- اخیش کارا داره خوب پیش میره وای خاک بر سرم افـــــــــتــــابه بر نداشتیم!


دوازده مرد کثیف

دوازده مرگخوار در جلوی اینه مورد نظر ایستاده بودند و اماده هجرت به تویله بلاک ها بودند.
-خوب همه اماده اند با شمارش من 1 ... 2 ... 3 ... باشد که ریش دامبلدور هم باشد!

اوووووووووپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــس


دوازده مرد کثیف در تویله بلاک ها

ترورس:اه چقدر اینجا بی ناموسیه

دوازده مردگخوار به این صورت محو تماشای منطره گردیدند!


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۸
#50

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لرد چوب جادویش را به سمت ایوان گرفت و گفت:یه راه دیگه پیدا کن!
ایوان آب دهانش رو قورت داد و گفت:ولی ارباب به نظر میرسه تنها راه برگردوندن اونا داشتن دسترسی به دیتا بیسه!اونجوری یه کپی ای زیراکسی چیزی ازشون میگیرم برمیگردن!

لرد نیم نگاهی به ایوان کرد و گفت:خب تو همین الان میری توی دیتا بیس و هرکاری که لازمه میکنی!فهمیدی یا هوس کروشیو کردی؟راستی نمیتونیم طلسم کنیم.پس نکنه هوس کردی با چوب جادو چشمت رو در بیارم؟
ایوان منو اش را به لرد نشان داد و گفت:ارباب دسترسی های من محدوده.فقط هریه که به اون قسمت ها دسترسی داره.من اجازه ورود به اون قسمت ها رو...

لرد بارتی! را به سمت ایوان پرت کرد . گفت:تو باید دسترسیش رو پیدا کنی.به من هیچ ربطی نداره!یا تا دو ساعت دیگه به اون دیتا بیس کوفتی راه پیدا میکنی یا تو رو هم حذف شناسه میکنم!!

کمی بعد:
ایوان با نا امیدی منو اش را زیر و رو میکند تا شاید چیز بدرد بخوری درون ان پیدا کند.
رودولف سرش را تکان داد و گفت:بیخود اون رو نگرد.اونجا همچین چیزی پیدا نمیشه!
بلا که به شدت در تفکرات خودش فرو رفته بود بعد از چند دقیقه سکوت گفت:ببینم ایوان اصلا این دیتا بیس که میگی چی هست؟مثل جزایر بالاکه؟

ایوان به ساعتش نگاهی کرد و بعد از آه کشیدن گفت:تقریبا.دیتا بیس هم یه جزیره است.ولی بیشتر به انباری شباهت داره.از همه چیزایی که توی دنیای جادویی هست یه کپی اون تو نگهداری میشه!!
مورگانا با تعجب پرسید:یعنی از جادوگر ها و ساحره ها هم کپی هست اونجا؟این که میشه یه دنیای موازی!

ایوان کمی فکر کرد و جواب داد:نه باب بحث اینقدر پیچیده نیست!کپی هایی که تو اون جزیره هستن غیر فعالن.فقط در صورتی که نمونه اصلی از بین بره و احتیاج به برگشتش باشه میشه ازش استفاده کرد!

آنتونین که تا ان لحظه حرفی نزده بود رودولف را کنار زد و گفت:من یه فکری به نظرم رسید!یادم میاد خر وقت هری میخواست به دیتا بیس سفر کنه میرفت جلوی آینه و در حالی که دستش رو میذاشت رو اینه یه چیزی رو زیر لب زمزمه میکرد!فکر میکنم یادم باشه چی میگفت...!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱ ۱۲:۱۲:۴۴

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱:۵۵ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#49

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
لرد با عصبانیت منو رو گوشه ای پرت میکنه و فریاد میزنه : ایوان که مرد گویا ! میگم چرا بلیز و بلا بر نمیگردن پس ؟!

مونتگومری با ترس و لرز جلو اومد و گفت : امم ، ار ... ارباب ! نمیشه اونا رو برگردوند ، حذف شناسشون کردین !

لرد با عصبانیت فریاد زد : حذفِ شناسه دیگه چه کوفتیه ؟! من بلیز و بلای خودم رو میخوام ! باید اونا رو برگردونین ! کروشیو تو آل !

مرگخوارا :

آنتونین بعد از جیغ کشیدن به همراه سایر ِ مرگخوارا از جاش بلند میشه ، رداش رو میتکونه ، تعظیم بلند بالایی میکنه و با هیجان میگه : ارباب ! فقط یه نفر میتونه کاری کنه که بلیز و بلاتریکس برگردن دوباره پیش ِ شما ... میترسم ناراحت بشین اگر بگم ... ولی اون کسی نیست جز عله !

لرد : خب این عله چیه که من ناراحت بشم از شنیدنش ؟!

زنوفیلیوس که بسیار ترسیده ، به آرامی از جاش بلند میشه ، دستِ دراکو رو میگیره و اونم بلند میکنه و با احترام خاصی میگه : چون عله همونِ هری پاتره ارباب !

لرد : خب مگه چه اشکال... چی گفتی ؟! کروشیو تو آل !


محفل ققنوس

سارا با خوشحالی عده ای از محفلی های نوپا رو راهنمایی میکنه که چطور با مرگخواران واردِ جنگ بشن ! در گوشه ای چند تن از محفلی ها مشغولِ پچ پچ هستن !

ویولت : ببینم ، برای چی سارا انقدر به خاطر ِ این مدیرا امید داد به ملت ؟! استرجس کی پست زده که حامی ِ محفل باشه ؟! آنیتا هم که خدافظی کرده و کم میاد ! عله هم که خب سالی دوبار سر میزنه ، کوییرلم که فقط به کارای مدیریتی میرسه !

لینی با بی حوصلگی میگه : آره ولی آنتونین و ایوان این همه فعالیت دارن !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#48

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ملت محفلی نگران منوی مدیریت های در دسترس مرگ خوارا بودند که ناگهان سارا از راه رسید و گفت :

_اوه ببخشید دیر کردم! یه دو سه تا مرگ خوار تازه کار وسط راه دیدم مجبور شدم یکم ادبشون کنم!

و دید ملت محفلی به آرامی سری تکان دادند و چیزی نگفتند.

سارا متعجبانه :
_ می گم فکر کنم قرار بود بریم خانه ریدل ها! چیزی شده احیانا؟

تد سرشو بالا آورد و گفت :
_ خب می دونی! اونا الان دو تا منوی مدیریت دارن... یکی ماله ایوان و یکی هم ماله آنتونین! و ما متاسفانه در مقابل این یکی دیگه نمی تونیم کاری بکنیم!

سارا به محض شنیدن این موضوع به این حالت در آمد و گفت :
_ از این ناراحتید و اینجوری غمباد گرفتید؟ این که ناراحتی نداره... ما هم عوضش استرجس و آنتیا رو داریم! تازه هری هم خواهرزاده خودمه کافیه اشاره کنم همه مرگ خوارا رو بفرسته رو هوا... کوییرل هم باماست البته رو نمی کنه ها!

ملت محفلی با شنیدن این خبر دوباره جون و پر گرفتن و به سرعت وسایل رو آماده کردند و به سمت خانه ریدل به راه افتادند.

در خانه ریدل


ولدی بعد از اینکه شونصد بار دکمه بلاک رو روی بلیز و بلا امتحان کرده بود رو کرد به ایوان لرزان ایستاده گوشه اتاق و گفت :

_می گم این دکمه قرمزه که گفتی خوب کار نمی کنه ها! سریع نیست... ببینم الان می زنم که بلیز بلاک شه ولی چند لحظه بعد غیب می شه! خوب نیست زیاد...

بلیز :

ایوان با خودش :
_ خب معلومه! انقدر اون دکمه بدبخت رو فشار دادی که دیگه اصلا بالا نمی آد! عجبا...

ولدی با عصبانیت :
_ هوی ایوان! یادت باشه ها من توی ذهن خونی دکترا دارم!

ایوان :

بعد از چند لحظه :

ولدی :
_ ااا... چرا این خراب شد؟ بلیز و بلا بلاک شدند ولی بر نمی گردند! چی شد؟ ایــــــوان!



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸
#47

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لرد نگاهی به همه مرگخواران انداخت و بعد در حالی که چشمانش روی ایوان قفل شده بود گفت:ایوان؟بیا اینجا ببینم!
ایوان سعی کرد به اعصابش مسلط باشه و خودش رو به جلوی لرد رسوند.همه مرگخوارها دور هم جمع شده بودن و منتظر اعلام راه حلی از طرف لرد بودن.
لرد چشمم را باریک کرد و با لحن جدی ای گفت:چی تو جیبت داری ایوان؟

ایوان که دستش میلرزید به مورفین اشاره کرد و گفت:ارباب باور کنین جنس ها مال من نیست!مورفین گفت براش نگه دارم اخه خودش گمشون میکنه!باور کنین من شینم نمیزنه!
لرد که نمیتوانست ایوان را کروشیو کند لنگه کفش بلیز را به سمت ایوان پرت کرد و گفت:من به اون مزخرفات کاری ندارم!اون منوی مدیریت بوقی رو بده من!

ایوان که انگار تازه متوجه منوی مدیریت شده بود با خوشحالی اون رو از جیبش در میاره و تقدیم ارباب میکنه!
لرد دستی به منو مدیریت میکشه و میگه:تا وقتی که نمیتونیم از طلسم های سیاه استفاده کنیم همه کارهامون رو این منو انجام میده.با این کسی نمیتونه جرات کنه این سمت بیاد!

ایوان لبخند زد و دکمه قرمز رنگ نسبتا بزرگی را که بر رویش عبارت "بلاک شدن سه قفله!" به چشم میخورد به ارباب نشان داد.
ارباب منو را بررسی کرد و گفت:تا پایان سیزده روز این منو پیش من میمونه!تو که مشکلی نداری ایوان؟
و به حالت تهدید امیزی دستش را بر روی دکمه قرمز رنگ گذاشت!
ایوان تعظیم کوتاهی کرد و با لرز گفت:نه ارباب.این حرفا چیه!قابلی نداره این منو!

در اردوگاه محفلیان ملت هنوز مشغول جمع کردن وسایل بودن!
تد زوزه کوتاهی کشید و به جیمز گفت:اون ست هفت رنگ یویو رو برای چی میاری؟مگه داریم میریم پیک نیک؟میخوایم بریم میدون رزم خیر سرمون!

جیمز با نارضایتی مجموعه یویو را درون کیفش جا داد و گفت:من به اینا کاری ندارم.باید یویوها و نهنگ های خشمگینم رو با خودم بیارم.بدون اونا جایی نمیرم!
دامبل که در ان نزدیکی بود دستی به ریشش کشید و گفت:ببینم بچه ها به نظرتون ما چیزی رو فراموش نکردیم؟

همه سر تکان دادن ولی جیمز با خوشحالی فریاد زد:چرا چرا من میدونم چی یادمون رفته!
دامبل با خوشحالی به جیمز نگاه میکنه و میگه:چی پسرم؟
جیمز یویوی شب رنگش را بالا گرفت و گفت:اینو جا گذاشته بودیم!
دامبل به ریشش چنگ زد و گفت:نخیر.به این موضوع که الان اونا دوتا منو مدیریت توی خانه ریدل دارن.ایوان و دالاهوف!
ملت محفل:


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸
#46

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مورگانا کمی مکث کرد و سپس ادامه داد :
_ خب من می گم بریم یکم سر به سر محفلی ها بزاریم!
پرسی به سرعت از روی صندلی ای که کنار آشپزخونه قرار داشت (و به دلایل نامعلومی این صندلی اونجا وجود داشت و معلوم نبود پرسی تو آشپزخونه چی کار داشت یا چی کار کرده بود!) بلند شد و گفت :
_ نه به هیچ وجه نباید محفلیها از این موضوع بویی ببرن...وای اگه اونا چیزی بفهمن چی کار کنیم؟ نـــه!
بلیز قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :
_ نه بابا! اونا احمق تر از اونی هستن که این چیزا رو بفهمن و ترسو تر از اونی هستن که اصلا این طرفا پیداشون بشه!
مونتگومری :
_ بلیز تو هم که فقط خودتو احمق حساب نمی کنی ( و در دلش گفت : که البته کاملا در اشتباهی! ) ولی من اگه همین الان محفلی ها بریزن اینجا تعجب نمی کنم!
مورگانا دوباره گفت :
_ خب بریم ارباب رو یکم اذیت کنیم..اون که دیگه نمی تونه از طلسم های شکنجه گر استفاده کنه!خیلی باحاله نه؟
بلاتریکس :همراه با جیغ بنفش :
_ چی گفتی؟ هاااااان؟
و سپس بقیه مرگ خوارای با غیرت(!) :

دوپش دیش شق بنگ تق توق

مورگانا :

کمی بعد

ایوان با تردیدی که در صدایش مشخص بود گفت :
_ حالا اگه واقعا محفلی ها متوجه این قضیه بشن چی؟
بلاتریکس در حالی که سعی می کرد تن صداش رو کنترل کنه تا تبدیل به جیغ بنفش نشه گفت :
_ مگه شما ها طلسمی غیر از طلسم های سیاه بلد نیستین؟ هان؟پس تو اون خراب شده ( منظور هاگوارتز) چی یادتون دادن؟واقعا که... دلم می خواد همتونو الان...

بارتی :
_ بلا.... نه تو نباید این کارو بکنی!
بلیز در حالی که به چوب دستیش نگاه می کرد با خودش گفت :
_ جادوی سیاه رو به زور یاد گرفتیم چه برسه به بقیه طلسما!!
و می دانست که بقیه هم به همین موضوع فکر می کنند!


***
_ این بهترین خبر برای محفله...زود باش باید هرچه زودتر این موضوع رو بهشون اطلاع بدیم!
_ صبر کن ! یویومو نمی تونم پیدا کنم!
_ جیمز!

***
_ این بهترین فرصته! پاشید جمع کنید بریم خانه ریدل....زوووود!

و ساعتی به طول نیانجامید که همه با فرمان آلبوس دامبلدور به سمت خانه ریدل به راه افتادند!

&&&&
خب نخواستم اولش کار رو تموم کنم ... چون طولی نمی کشه که این کار انجام می شه نگران نباشید.



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
#45

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بلیز : ..ارباب...

لرد با عصبانیت به بلیز چشم غره ای رفت.
- چته هی ارباب ارباب راه انداختی؟ حرفتو بزن دیگه!

بلیز نیشخندی زد و به طرف لرد رفت. در یک ثانیه دستانش را دور گردن لرد حلقه کرد و صورت سردش را بوسید:
- دوست داشتنی نازنازی من!

لرد هاج و واج به بلیز خیره شد.
- تو چی کار کردی؟ به چه جراتی از پنجاه سانتی متر به من نزدیک تر شدی؟ تو به چه جراتی صورت نازنین منو بوسیدی؟ تو به چه جراتی به من گفتی دوست داشتن...!

بلیز لبخندی زد و لرد که تازه یادش افتاده بود که بلیز به او دوست داشتنی گفته است حرفش را قطع کرد و لبخندی زد:
- البته بلیز، من همیشه به تو افتخار می کردم که می دونستی ارباب چقدر دوست داشتنیه! با این حال تو هم حق نداری از پنجاه سانتی متر به من نزدیک تر بشی! روشن شد؟

بلیز نیشخندی زد و دستانش را به سر اربابش کشید! لرد با عصبانیت به بلیز نگاه کرد:
- چی کار کردی؟ بلیز؟ تو به چه حقی به من نزدیک شدی..کروشی..

- هیییییس! ارباب! قانونو که یادتون نرفته؟ راستش من برای تحقیقم نیاز داشتم که ببینم جنس پوست شما از چیه! گفتم الان بهترین وقته که...!

- چــــــــــــــی؟ بلیز تو از قانون به نفع خودت سو استفاده کردی؟ ای آوادا...اه! بذار این سیزده روز تموم بشه! بعدا به حسابت می رسم!

نزد سایر مرگخواران:

مرگخواران که همچنان از صحبت نکردن کلافه شده بودند به همدیگر نگاه می کردند و همینطوری الکی می خندیدند!! بارتی به صورت مرگخواران نگاه کرد و وقتی دید که هیچ کدام واکنشی نشان نمی دهند؛ زیر گریه زد. ناگهان همه ی مرگخواران با نگرانی به بلاتریکس خیره شدند زیرا می دانستند که گریه ی بارتی پیامد های خوبی ندارد. بلا با عصبانیت به بارتی نزدیک شد:
- الان وقت گریه کردنه بچه ی لوس؟ کروشیـ...!

- نــــــــــــــــه! بلا نه!

- چی نه؟ برو کنار نارسی! من این بچه رو ادب می کنم.

بارتی ملتمسانه به نارسیسا خیره شده بود. نارسیسا با نگرانی لبخندی زد:
- خب ادبش کن! اشکالی نداره! فقط بی زحمت از جادوی سیاه استفاده نکن.

بارتی ناباورانه به نارسیسا خیره شد و گریه اش را تشدید کرد. بلاتریکس دقایقی به فکر فرو رفت و نتیجه گرفت که بدون جادوی سیاه نمی تواند بارتی را ادب کند:
- خیلی خب! برو این دفعه بخشیدمت بچه. ولی دفعه دیگه از این خبرا نیست.

-

مورگانا که تا بحال در فکر بود سرش را تکان داد:
- هی! یه فکری دارم!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱ ۲۳:۳۶:۵۲

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.