خیلی سال قبل در میان غار پیش میرفت. چوبدستی در دست لرزانش مانده بود. هنوز آنقدر قدرت داشت که بتواند آنرا نگه دارد؛ ... حتی اگر ترسیده باشد ... غار تاریک بود و تنها خزه های روی دیوار زیر نور ماهی که از دهانه ی غار واردش میشد ، گهگاهی برق میزدند. پسر موبورو سفیدی روی زمین افتاده بود.از بینی اش خون بیرون میزد و او مدام چیزی از دهانش بیرون تف میکرد.
پسر موسیاهی نیز روبروی دیگری بود و چوبدستی در دستانش به چشم میخورد. و دختر بچه ای، به یک غار تکیه داده بود. آنچنان میلرزید که گویی روی منطقه ای با زلزله ی هزار ریشتری ایستاده بود. ( دیگه عنده فضاسازی ! )
پسر مو سیاه چوبدستی اش را به سوی پسر سفید گرفت.
- کروشیو!
پسر بچه ی مو سفید فریاد کشید. از درد به خود نالید و روی زمین افتاد. روی صورتش قاچ بزرگی دیده میشد که از آن خون می چکید. پسر مو بور با صدای مرگباری گفت:
- من رو بکش تام ، همین حالا این کار رو بکن!
- نمیخوام.. تو باید اون هدیه ها رو به من بدی، وگرنه این دختر هم میمیره !
پسرک از روی زمین بلند شد. زانوهایش کج و لرزان بود.
- دستت به اون ها نمیرسه.
پسر مو سیاه خشمگین شد. صدای فریاد بلند و وحشتناک او، در میان غار پیچید و گریه ی دخترک صد برابر شد. دیگر از ترس ،چیزی حس نمیکرد. پسرمو سیاه، تام به سوی دختر برگشت و دوباره با چوبدستی اش وردی به سوی او فرستاد.
-استیوپفای!
دخترک بیهوش روی زمین افتاد. بهترین جنبه ی این کار، این بودکه دخترک حداقل از ترس نمی مرد. پسر مو بور روی زمین افتاده بود، به سرعت با دیدن این صحنه بلند شد و خودش را روی تام انداخت که به دخترک خیره شده بود و حواسش به چیزی نبود. پسر روی تام افتاد!
و مشت محکمی در صورت او کوبید.
- آخ!
گویی عصبانیت تام مثل یک طلسم دیگر عمل کرده بود. پسر موبور را با لگد از خودش دورتر انداخت. چوبدستی اش را پیدا نکرد. به پسرک خیره شد. و سپس، پا به فرار گذاشت و از غار خارج شد..
چند ماه بعدزینگ ، زینگ - درو باز کن!
دختر جوانی از راهروی در گذشت. روی راهرو تابلوهایی آویزان بود. دختر به نظر خدمتکار میرسید. در را باز کرد. مرد میانسالی دم در ایستاده بود. کت و شلوار شیک و زیبایی داشت و ریش وموهای بلندش، مشکی بود. او به آهستگی گفت:
-آلبوس دامبلدور هستم.
دختر سرش را عقب برد و داد کشید:
-
خانوم، آقای دامبلدور هستند!
- بگو بیاد تو ..
دختر از دم در کنار رفت تا دامبلدور وارد شود. حال بزرگی بود. چند بچه با لباس های کثیف و مثل هم، دنبال یکدیگر میکردند و از اتاقک خارج شدند. در اتاق چند مبل و یک میز بزرگ قرار داشت و دیوار ها سفید بودند. دامبلدور بعد از دیدن آن همه بچه یک جا، ضربان قلبش بالا رفته بود!
زن ساده قد بلندی از پله ها پایین اومد. به دامبلدور خیره شد که همچنان به در و دیوار یتیم خانه خیره مانده بود. زن به ظاهر عجیب دامبلدور دقیق تر شد.. تا به حال مردی به شکل و شمایل او ندیده بود. دامبلدور دستش را به نشانه ی ادب به سوی کلاه خود برد و آنرا از سر برداشت.
- مادام، آلبوس پرسیوال دامبلدور هستم.
- کول.. کول هستم. شما از بستگان تام هستید؟
آلبوس سکوت کرد. چند لحظه ی بعد، به همراه خانم کول در مقابل اتاق تام بودند.
- خواهش میکنم بذارید خصوصی باهاش حرف بزنم.
- خصوصی؟
با این حال خانم کول به دامبلدور اجازه ی اجرای یک جلسه ی خصوصی با تام ریدل را داد. دامبلدور در اتاق را باز کرد. اتاق کوچکی بود با یک تخت و یک کمد. پسر مو سیاه و بلند قد و خوش قیافه ای روی تخت خوابیده بود. آلبوس با میل باطنی خود که پریدن روی تخت بود! مبارزه میکرد.
- اهم ، اهم .
تام : چی میخوای ؟
- تو باید با من به هاگوارتز بیای! باید با خود من دوئل کنی! تو یک پسر سفید رو آزار دادی و باهاش دوئل جادویی و مشنگی کردی!
تام : تو کی هستی ؟
- آلبوس دامبلدور .
تام : هوممم ، داشتم هری پاتر هفت میخوندم مردک! باشه. الان میام که بریم هاگوارتز.
- قربون بچه ی چیز فهم. به فضا سازی ِ چهره ی تام فهمیده تر از سنشم اضافه کن گابریل!
نویسنده :
و این چنین شد که تام و دامبلدور مدتی بعد به هاگوارتز آپارات کردند.
میز دوئل ، هاگوارتزدر سرسرای بزرگ یک میز طویل قرار داشت که فرشینه ی آبی رنگی با ستاره های طلایی روی آن کشیده شده بود. میز مثل سکو بود. دامبلدور در سمت چپ و تام ریدل در سمت راست قرار گرفته بودند. دانش آموزان پسر هاگوارتز سمت چپ جمع شده و دانش آموزان دختر، سمت راست
. لی جردن پدر در میکروفون جادویی اش فریاد کشید:
-
دوئل آلبوس دامبلدور و تام ریدل ! علت : دوئل ریدل با یک عدد پسر در ابعاد سفید ! علت ِ دوئل با تام : مجازات تام ! جایزه ی برنده : کلید مهد کودک ِ هاگوارتز ! و سه دو یک ..!دامبلدور چوبدستی اش را زودتر از تام عقب برد و همه ی سرسرا که در سکوت فرو رفته بود ، با شنیدن ورد ِ "
بیناموسیوس " به خنده افتادند . تام به هوا بلند شد و لباس هایش همه پریدند! دامبلدور با طمع به تام خیره مانده بود. دختر ها به سمت لباس های تام که در هوا بود پرواز کرده ! و آنها را برایش آوردند.
- دمبلیوس!
- اشتباه بود .. نه!
اما ورد کاملا درست به نظر میرسید. یک دست دامبلدور به یک دمبل قرمز رنگ تبدیل شد. دامبلدور با عصبانیت طلسم قفل زبانی به سوی تام فرستاد.
- اون ها واقعا مثل تام و جری شدند! یکی آلبوس، یکی تام! دوتا آلبوس، یکی تام ! یکی من، یکی تو!
آلبوس چوبدستی اش را به سوی تام پرتاب کرد. چوبدستی او تا ته در چشم تام فرو رفت! میتوانست درد را حس کند. تام فریاد کشید و چوبدستی را در آورد. آنرا به سوی دامبل انداخت .
کل سرسرا : اوووخ !
دامبل :
!
و روی زمین افتاد.دامبلدور از زمین به سرعت بلند شد. درد فراموش شده بود، وقتی به پیروزی فکر میکرد و در چشمانش عکس دو کلید افتاده بود. کلید مهد کودک! باور کردنی نبود، همانی بود که سال ها خوابش را می دید.
- تانگارنتا!
- پروتگو!
- کروشیو!
-پروتگو!
-آوداکداورا!
- هُپ !
دامبلدور چرخشی به ردایش داد ،ردایش گرد شد و ورد دور ردای او چرخید و سپس از آن سوی ردایش بیرون خزید و با شتاب به سمت تام رفت. درست وارد دهان باز تام شد و تام روی زمین افتاد و مُرد!
دامبلدور :
و یک کلید طلایی از سوی لی جردن ِ پدر به دستان دامبلدور سپرده شد. دامبلدور همین که به در ورودی سرسرا رسید تبدیل به خفاش شد.. خفاش ِ شبی برای پسران ِ مهد کودک !