هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۹:۴۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
در حمام زنانه!!!
بخاری شدید ، فضای پر از سر و صدای حمام را در بر گرفته بود...آب ها به شدت به اطراف پاشیده میشدند و دوربین هرچه سعی میکرد به علت بخار بسیار زیاد نمی توانست از صحنه فیلم برداری کند!

صدای شلپ و شلوپ آب ها همچنان به گوش می رسید که ناگهان صدای جیغی ، جو حمام را متوجه خود کرد!
_ عنکبوت ، عنکبوت ، چقدم گنده است! عنکبوت!
این جمله کافی بود تا دیوار های برق افتاده حمام با صدای جیغ ، ترک برداشته و خطر ریزش هم داشته باشد... عنکبوتی غول پیکر در حالیکه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود ، مانند شیری که منتظر طعمه خود باشد منتظر ماند تا بخار آب فروکش کند.

کمی بعد
بخار آب فروکش کرده بود و لبخند آراگوگ از لبانش رخت بر بسته بود...تنها ساحره ای که مانده بود ، مادام پادیفوت چاق بود که بی توجه مشغول گرفتن سونای بخار بود
آراگوگ درحالیکه سرش رو به دیوار می کوبوند زیر لب با صدایی خشمگین گفت : آخه چرا باید این بادمجون دور قابچین خرفت ، چاق از بین اون همه ساحره بمونه؟
_ چون منتظره تا یک عنکبوت رو با ضرب یک طلسم نفله کنه!
صدایی خشن ، و تقریباً مردانه از پشت سر آراگوگ شنیده شد. آراگوگ در حالیکه با ترس و لرز آب دهانش را قورت می داد رویش را برگرداند و به مادام پادیفوت عظیم الجثه نگاهی انداخت و گفت: ماشالا ، این از اون سیفیتاست که باید واسه آلبوس دامبل بفرستمش ! مطمئنم آلبوس خوشش میاد

طلسمی همراه با فریادی نا هنجار فضای سنگین حمام را غرق در نور و فریاد کرد. آراگوگ با یک جهش ناگهانی از طلسم کشنده مادام پادیفوت ، این هرکول عظیم ، این رخش سم طلا () که برای وی فرستاده بود فرار کرد .
نوبت آراگوگ بود ، با نیش های زهرآگینش آنچنان تاری را به طرف مادام فرستاد که می توانست استخوان های فیلی را در یک ثانیه خورد کند هرچند افسوس که مادام با طلسم دفع ، تمامی تار ها را به طرف عنکبوت بخت برگشته برگرداند! عنکبوت راه فراری نداشت! چند ثانیه بعد در حالیکه مانند دیوانه ای زنجیری زنجیر پیچ شده باشد بر کف استخر خیس افتاد. مادام قهرمان ، در حالیکه دمپایی هایش لخ لخ صدا می کردند بی توجه از کنار آراگوگ که تقلا می کرد رد شد و در سونای خشک را باز کرد تا دوباره کمی سونای خشک بگیرد!


وقتی �


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
هوا سرد بود. برف ، همه جا را پوشانده بود. و سكوتي عاشقانه ، بر فضا حكمفرما بود.
آرام آرام جلو مي آمدند و با هم حرف ميزدند. دختر ، موهاي بلند و زيبايش را تكان داد تا برف ها ، از روي موهايش برود. آن دختر ، فلور بود.
فلور: اوه..نميدوني چه قدر دلم ميخواد دوباره بريم پيش اري ( هري )
بيل: ميريم. حتما ميريم. مطمئنم كه اونا منتظر ما هستند.
مدتي سكوت برقرار شد.
ناگهان فلور سكوت را با خنده اي وحشتناك ، شكست. بيل ، هاج و واج فلور را نگاه ميكرد: عزيزم؟ خوبي؟
فلور گفت: اوه! خوبم. ممنون! ميدوني داشتم به چي ميخنديدم؟ به اين سكوت عاشقانه. ميدوني؟ من از بچگي از سكوت خوشم ميومد و به صورت ناخودآگاه به سكوت ميخنديدم.
فلور اين را گفت و دوباره خنديد. بيل كمي فكر كرد و گفت: راستش..من هم از سكوت خوشم مياد. ما چه قدر با هم تفاهم داريم عزيزم! اما من به سكوت نميخندم.
فلور لبخندي زد و گفت: بيل؟ تو از چه ورزشي خوشت مياد؟ ميدوني چيه؟ من از بچگي از ورزش هاي سنگين خوشم ميومد. از بوكس هم خوشم مياد. به نظرم اين نشونه ي شخصيته. من از بچگي بوكس كار ميكردم. تو چي؟
بيل مات و مبهوت به فلور زل زد:
_تو از بوكس خوشت نمياد؟تو منو دوست نداري؟
بيل كه كمي دست پاچه شده بود گفت: نه! ما با هم تفاهم داريم. باور كن! من تو رو دوست دارم. همين طور بوكس رو.
فلور خنديد و گفت: و همين طور وزنه برداري رو. من علايقم به اين جور ورزش ها خيلي زياده!
بيل: آهان...به نظر من هم وزنه برداري خيلي هم خوبه. به خصوص براي يك دختر.
هر دو در كوچه راه ميرفتند. فلور در تمام اين مدت از وزنه برداري حرف ميزد و همين طور به بيل گفت كه خيلي از حرف ها و واژه هاي عاشقونه خوشش مياد. همين طور ، اسم كوچه اي رو كه در اون راه ميرفتند ، كوچه ي عشق گذاشت.
ناگهان ، هر دو در كنار باشگاهي ايستادند: باشگاه دوئل.
فلور از خوشحالي جيغي كشيد و به طرف در باشگاه رفت ، در حالي كه بيل را محكم به طرف خود مي كشيد و گفت: واي! باشگاه دوئل. مياي با هم دوئل كنيم؟
بيل كمي فكر كرد و گفت: باشه..باشه..فقط منو اين قدر محكم نكش.
فلور از شدت خوشحالي به هوا پريد.


_ حاضري؟
_ من كه حاضرم.
بيل و فلور به صورت جدي ، در مقابل هم ايستاده بودند. بيل گفت: هي! فقط وردهاي دردناك به طرفم نفرست.
فلور غرولندي كرد و فرياد زد: اين طوري كه خيلي بي مزه ميشه.
بعد ، هر دو چوبدستي هايشان را در آوردند.
فلور با صداي بلند جيغ زد: كروشيو!
_ اكسپليارموس!
_ ريكتو سمپرا!
بيل ، روي زمين افتاد و فرياد زد: نـــــــــه! تو منو كشتي فلور.
فلور خنديد و گفت: اين فيلم ها رو براي من بازي نكن.
فلور اين جمله را گفت و بيل را از روي زمين بلند كرد و گفت: تازه اولش بود.
بيل جيغ زد: چي؟
و از باشگاه بيرون دويد. در حالي كه فلور به دنبالش مي آمد و مرتب ، اسمش را صدا ميزد.

چند ماه بعد:

هوا گرم شده بود. بالاخره فصل بهار اومده بود. دختري ، با موهاي بلند و زيبا روي نيمكتي چوبي نشسته بود و در كنارش پسري از خانواده ي ويزلي ها!
بيل گفت: دارم به اون روزهايي فكر ميكنم كه با هم دوئل ميكرديم.
فلور خنديد و گفت: شايد باورت نشه ، ولي تو بهترين رقيب من توي دوئل هستي.
بيل لبخندي زد و گفت: ميدوني؟ الان كه دارم فكر ميكنم...ميبينم كه ما بيشتر از هميشه با هم تفاهم داريم. من فكر ميكنم كه تو ويژگي هاي خيلي خوبي داري.
فلور كه گونه هايش سرخ شده بود گفت: ممنون بيل.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۰:۵۷ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
بلاخره گردش هاگزمید ماه جولای دانش آموزان هاگوارتز فرا رسید.هوا نسبتا گرم بود و باد ملایمی می وزید و شرایط را برای یک گردش خوب فرام می کرد.به همین دلیل همه ی دانش آموزان خود را برای رفتن به گردش آماده کرده بودند.
سدریک و چو با نیز قرار گذاشتند تا دونفری به این گردش بروند و از ویژگی دونفر بودنشان نهایت استفاده را ببرند.

در راه،گاهی آنها به یکدیگر نگاه میکرد و به هم لبخند میزدند.تا اینکه به هاگزمید رسیدند.

سدریک:خب،کجا بریم؟
چو:بریم کافه مادام پادیفوت.

سدریک که محو زیبایی نداشته ی چو شده بود() و در حالی که موهای چو با وزش باد به حالتی زیبا(از نظر سدریک)درآمده بود گفت:بریم!


کافه ی مادام پادیفوت


سدریک و چو در حالی که سر میزی نشسته بودند،بسیار عاشقانه به هم نگاه کرده و به گفتگو پرداخته بودند.

سدریک:خوبی؟!چی کارمیکنی؟کلاسا چه طوره؟
چو:خوبم.کلاساهم خوبه .میدونی؟میخوام یه موضوعی رو بهت بگم.
سدریک:چه موضوعی رو؟
چو:!من هر روز داره علاقه ام نسبت به تو کمتر میشه!
سدریک:چرا؟

چو برای لحظاتی سکوت اختیار کرد و بعد دوباره لب به سخن گشود.(چه لفظ قلم!)

چو:تازگی ها با یکی آشنا شدم.
سدریک:اه ه ه...همنشینی چیز خوبیه!(تیریپ اسپایدر من)
چو:ممکنه جدی تر از این حرفا باشه!...نمیدونم!
سدریک:چرا؟!من نمی فهمم!من که همه جور حمالی برات کردم!به خاطر تو جلو بابام وایستادم!
چو:راستش اینه که تو هیچ وقت...هیچ وقت...
سدریک:هیچ وقت چی؟!
چو:هیچ وقت با من دوئل نکردی!
سدریک:دوئل؟!منظورتو نمی فهمم.
چو:آره دیگه!همون دوئلهای معروف...دوئلهای مرلین و آسلاماتیک!دوئلهایی که دامبلدور به ما گفت!

سدریک برای لحظاتی پس از شنیدن حرفهای چو به رنگ گوجه ای درآمد.

سدریک:خوب،اینطور که گفتی...من مجبورم یه وقت دوئل بذارم!
چو:چرا وقت بذاری؟!همینجا میتونیم کارمونو بکنیم.
سدریک:اینجا؟!...منظورت چیه؟!
چو:اینجای اینجا که نه...اونجا!...

چو با دست به اتاقی اشاره کرد که همیشه برای سدریک سوال بود که آن اتاق برای چه کاری است.
چو در ادامه گفت:اونجا اتاق دوئل کافه ی مادام پادیفوته..میتونیم اونجا بریم...
سدریک!
چو:بریم دیگه!


چند دقیقه بعد


سدریک به همراه چو وارد اتاق دوئل شد و با صحنه ای عجیب روبرو شد.اکثر قریب به اتفاق دانش آموزان هاگوارتز در آن اتاق مشغول به دوئل مرلینی بودند.همچنین از هر طرف صدای فریاد طلسم های مختلف می آمد که هرکدام به امید پیروزی و پیروزی های بعدی(;hammer:) به طرفی فرستاده می شد.

چو:خب،بریم یه جای خالی پیدا کنیم.
سدریک:بریم!

پس از چند دقیقه جستجو آنها جای خالی برای دوئل پیدا کرده و به دوئل پرداختند.
چو:خب،1-2-3.
سدریک:ریکتو سمپرا!
چو:اکسپلیا...

بله،سدریک برنده ی دوئل شده بود و باید جایزه اش را میگرفت.جایزه ای که بسیار بسیار زیاد می ارزید..فوقع ما وقع(در راستای خز کردن)


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱:۰۷:۴۸
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱:۱۳:۴۳
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱:۲۷:۲۲
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱۰:۳۹:۵۳

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱:۵۳ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
مکان: ایستگاه کینگزکراس – موخره ی یادگاران مرگ از زاویه ای دیگر!

دود سفید قطار سریع السیر هاگوارتز همه جا را در برگفته بود؛ صدای گفتگو ها، خداحافظی ها، شوخی ها، هو هوی جغدها، هیچ کدام ارزشی نداشتند چون اصولا" به خاطر سوت های بلند و مکرر قطار اصلا" به گوش نمی رسیدند

در بین جمعیت ایستاده در سکو، دختری که زیبایی او باعث جلب توجه هر رهگذر پیر و جوانی میشد، خرامان به سمت در قطار حرکت میکرد، در حالی که پسری هم سن و سال خودش با هزار بدبختی سه چمدان بزرگ را پشت سر او حمل می نمود. هر کس در نگاه اول فکر می کرد یکی از پادو های ایستگاه راه آهن است اما موهای خز آبی رنگ و لبخند احمقانه ای که در حین حمالی بر لب داشت، هیچ جای شکی در مورد هویت او باقی نمی گذاشت.

- بد بخت ز.ز.!
- هی تدی، کمک نمیخوای؟

البته هم چنان سوت قطار باعث میشد هیچ کدام از این تیکه ها به گوش تدی نرسد. بالاخره چمدان های ویکتوریا را در یکی از کوپه ها گذاشت و شاد و شنگول به سکو برگشت و خداحافظی پرشوری با ویکتوریا نمود. جمعیت تماشاچی علاف حاضر در صحنه با حسرت شاهد راز و نیاز این دو بودند.

علاف #1 : من نمی دونم تدی با اون قیافه ی ضایعه اش مهره ی مار داره که این دختره بهش پا داد؟
علاف #2 : هی هی هی... تو انگار از مرحله خیلی پرتی! بیشین باست تعریف کنم.

(فلش بک)

- ترو مرلین قسمت میدم... فقط همین یه بار! اگه بد گذشت اونوقت هر چی بگی قبوله!
- چن دفه باید بهت بگم، باب من اصن با ریخت و قیافه ات حال نمی کنم! حالا تو هی هر روز بیا سر راه من سبز شو!
- فقط یه فرصت بهم بده...

ویکتوریا با نفرت نگاهی به سر تا پای تدی انداخت و بدون اینکه جوابش دهد، چند قدمی دور شد ولی دوباره برگشت و در حالی که لبخند مرموزی بر لب داشت به او گفت:

- فقط یه راه داری!
- چی؟ چه راهی؟ هر چی بگی قبوله.
- فردا ساعت 5 توی تالار گریف با من دوئل کنی و منو شکست بدی!
- دوئل؟! هیچ راه رومانتیک تری وجود نداره؟
- قبوله یا نه؟

تدی به فکر فرو رفت. دوئل با ویکتوریا اونم جلوی جمع ممکن بود نتیجه اش فاجعه آمیز باشه؛ اگه به قیمت به دست آوردنش توی دوئل برنده میشد، همه توی تالار پشت سرش حرف در می آوردند و اگرم شکست میخورد که باید برای همیشه فراموشش می کرد. عاقبت تصمیم خودش را گرفت و گفت:

- قبوله!

-- روز موعود --

گریفیندوریها از برگزاری دوئلی شنیده بودند که برای هیچ کدام باور کردنی نبود. اینکه ویکتوریا از تدی متنفر بود هیچ موضوع جدیدی نبود بلکه مسئله این بود که تدی چطور حاضر به این عمل شده! بساط شرط بندی داغ بود و تقریبا" همه روی ویکتوریا شرط بسته بودند. یکی از دخترهای سال آخری به عنوان داور مرتب به ساعت و به طرفین دوئل نگاه میکرد؛ بالاخره با صدای بلند گفت:

- دوئل کنندگان اول بهم تعظیم کنند.

تدی تا جایی خم شد که تقریبا" دماغش به زمین رسید! () ولی ویکتوریا تنها سرش را کمی خم کرد.

- با شمارش من آماده...1،2،3!

ویکتوریا به سرعت چوبدستیش را بیرون کشید و فریاد زد:

- پتریفیکوس توتالوس!

اخگر آبی رنگ به یک پای تدی برخورد کرد و تعادلش را کمی بر هم زد ولی باعث فلج او بطور کامل نشد. از جا بلند و سعی کرد ویکتوریا را خلع سلاح کند.

- اکسپلیا...

ویکتوریا یکی از کتابهای قطور تاریخ جادوگری را با جادو بلند کرده و بر سر تدی کوبیده بود. تدی چند بار پلک زد و متوجه شد چوبدستیش از دستش افتاده است.

- آکسیو وند!

ویکتوریا با لبخند پیروزی بر لب بالای سر تدی ایستاد و چوبدستی اش را در دستش تکان داد.

- چوبدستیم رو پس بده تا نشونت بدم!

در یک حرکت پیش نئاندرتالیسم فوق بدوی، تدی که از شدت عصبانیت هیچ چیز حالیش نبود به سوی ویکتوریا حمله ور شد و او را بر زمین پرت کرد؛ دوئل تقریبا" به کشتی تبدیل شده بود!

ملت تماشاچی:

ویکتوریا: اوه تدی، میدونی موقع عصبانیت خیلی جذاب میشی؟

تدی با ناباوری به ویکتوریا نگاه کرد ... و وقع ما وقع!

(پایان فلش بک)

ملت ندید بدید همچنان مشغول تماشای راز و نیاز این دو کفتر دلداده بودند که پسر کوچکی از میان جمعیت راه باز کرد و به سمت آنها رفت و با انگشت به پهلوی تدی زد:

- هی بوقی، بس کن دیگه!
- برو پی کارت جیمز!
- همه ی ایستگاه داره شمارو نگاه میکنه، فک کنم تا الان فیلمتون توی یو تیوب هم دیگه رفته باشه!


تدی و ویکتوریا تازه نگاهی به جمعیت دو نقطه دی نشان اطرافشان انداختند و در حالی که مثلا" معذب شده بودند یک مقدار از هم فاصله گرفتند. تدی خواست چیزی بگوید که سوت قطار آماده ی حرکت دوباره آن وسط پارازیت انداخت. در حالی که سوار شدن ویکتوریا را تماشا می کرد، در دل آرزو کرد که او این حداقل این یک سال آخر مدرسه هوس دوئل با کسی را نکند!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
خیلی سال قبل

در میان غار پیش میرفت. چوبدستی در دست لرزانش مانده بود. هنوز آنقدر قدرت داشت که بتواند آنرا نگه دارد؛ ... حتی اگر ترسیده باشد ... غار تاریک بود و تنها خزه های روی دیوار زیر نور ماهی که از دهانه ی غار واردش میشد ، گهگاهی برق میزدند. پسر موبورو سفیدی روی زمین افتاده بود.از بینی اش خون بیرون میزد و او مدام چیزی از دهانش بیرون تف میکرد.

پسر موسیاهی نیز روبروی دیگری بود و چوبدستی در دستانش به چشم میخورد. و دختر بچه ای، به یک غار تکیه داده بود. آنچنان میلرزید که گویی روی منطقه ای با زلزله ی هزار ریشتری ایستاده بود. ( دیگه عنده فضاسازی ! )

پسر مو سیاه چوبدستی اش را به سوی پسر سفید گرفت.
- کروشیو!
پسر بچه ی مو سفید فریاد کشید. از درد به خود نالید و روی زمین افتاد. روی صورتش قاچ بزرگی دیده میشد که از آن خون می چکید. پسر مو بور با صدای مرگباری گفت:
- من رو بکش تام ، همین حالا این کار رو بکن!
- نمیخوام.. تو باید اون هدیه ها رو به من بدی، وگرنه این دختر هم میمیره !

پسرک از روی زمین بلند شد. زانوهایش کج و لرزان بود.
- دستت به اون ها نمیرسه.

پسر مو سیاه خشمگین شد. صدای فریاد بلند و وحشتناک او، در میان غار پیچید و گریه ی دخترک صد برابر شد. دیگر از ترس ،چیزی حس نمیکرد. پسرمو سیاه، تام به سوی دختر برگشت و دوباره با چوبدستی اش وردی به سوی او فرستاد.

-استیوپفای!
دخترک بیهوش روی زمین افتاد. بهترین جنبه ی این کار، این بودکه دخترک حداقل از ترس نمی مرد. پسر مو بور روی زمین افتاده بود، به سرعت با دیدن این صحنه بلند شد و خودش را روی تام انداخت که به دخترک خیره شده بود و حواسش به چیزی نبود. پسر روی تام افتاد! و مشت محکمی در صورت او کوبید.

- آخ!
گویی عصبانیت تام مثل یک طلسم دیگر عمل کرده بود. پسر موبور را با لگد از خودش دورتر انداخت. چوبدستی اش را پیدا نکرد. به پسرک خیره شد. و سپس، پا به فرار گذاشت و از غار خارج شد..

چند ماه بعد

زینگ ، زینگ

- درو باز کن! تصویر کوچک شده
دختر جوانی از راهروی در گذشت. روی راهرو تابلوهایی آویزان بود. دختر به نظر خدمتکار میرسید. در را باز کرد. مرد میانسالی دم در ایستاده بود. کت و شلوار شیک و زیبایی داشت و ریش وموهای بلندش، مشکی بود. او به آهستگی گفت:
-آلبوس دامبلدور هستم.

دختر سرش را عقب برد و داد کشید:
- خانوم، آقای دامبلدور هستند!
- بگو بیاد تو ..

دختر از دم در کنار رفت تا دامبلدور وارد شود. حال بزرگی بود. چند بچه با لباس های کثیف و مثل هم، دنبال یکدیگر میکردند و از اتاقک خارج شدند. در اتاق چند مبل و یک میز بزرگ قرار داشت و دیوار ها سفید بودند. دامبلدور بعد از دیدن آن همه بچه یک جا، ضربان قلبش بالا رفته بود!

زن ساده قد بلندی از پله ها پایین اومد. به دامبلدور خیره شد که همچنان به در و دیوار یتیم خانه خیره مانده بود. زن به ظاهر عجیب دامبلدور دقیق تر شد.. تا به حال مردی به شکل و شمایل او ندیده بود. دامبلدور دستش را به نشانه ی ادب به سوی کلاه خود برد و آنرا از سر برداشت.

- مادام، آلبوس پرسیوال دامبلدور هستم.
- کول.. کول هستم. شما از بستگان تام هستید؟

آلبوس سکوت کرد. چند لحظه ی بعد، به همراه خانم کول در مقابل اتاق تام بودند.
- خواهش میکنم بذارید خصوصی باهاش حرف بزنم. تصویر کوچک شده
- خصوصی؟ تصویر کوچک شده
با این حال خانم کول به دامبلدور اجازه ی اجرای یک جلسه ی خصوصی با تام ریدل را داد. دامبلدور در اتاق را باز کرد. اتاق کوچکی بود با یک تخت و یک کمد. پسر مو سیاه و بلند قد و خوش قیافه ای روی تخت خوابیده بود. آلبوس با میل باطنی خود که پریدن روی تخت بود! مبارزه میکرد.

- اهم ، اهم .
تام : چی میخوای ؟
- تو باید با من به هاگوارتز بیای! باید با خود من دوئل کنی! تو یک پسر سفید رو آزار دادی و باهاش دوئل جادویی و مشنگی کردی!

تام : تو کی هستی ؟
- آلبوس دامبلدور .
تام : هوممم ، داشتم هری پاتر هفت میخوندم مردک! باشه. الان میام که بریم هاگوارتز. تصویر کوچک شده
- قربون بچه ی چیز فهم. به فضا سازی ِ چهره ی تام فهمیده تر از سنشم اضافه کن گابریل!

نویسنده : تصویر کوچک شده

و این چنین شد که تام و دامبلدور مدتی بعد به هاگوارتز آپارات کردند.

میز دوئل ، هاگوارتز

در سرسرای بزرگ یک میز طویل قرار داشت که فرشینه ی آبی رنگی با ستاره های طلایی روی آن کشیده شده بود. میز مثل سکو بود. دامبلدور در سمت چپ و تام ریدل در سمت راست قرار گرفته بودند. دانش آموزان پسر هاگوارتز سمت چپ جمع شده و دانش آموزان دختر، سمت راست. لی جردن پدر در میکروفون جادویی اش فریاد کشید:

- دوئل آلبوس دامبلدور و تام ریدل ! علت : دوئل ریدل با یک عدد پسر در ابعاد سفید ! علت ِ دوئل با تام : مجازات تام ! جایزه ی برنده : کلید مهد کودک ِ هاگوارتز ! و سه دو یک ..!

دامبلدور چوبدستی اش را زودتر از تام عقب برد و همه ی سرسرا که در سکوت فرو رفته بود ، با شنیدن ورد ِ " بیناموسیوس " به خنده افتادند . تام به هوا بلند شد و لباس هایش همه پریدند! دامبلدور با طمع به تام خیره مانده بود. دختر ها به سمت لباس های تام که در هوا بود پرواز کرده ! و آنها را برایش آوردند.

- دمبلیوس!
- اشتباه بود .. نه!

اما ورد کاملا درست به نظر میرسید. یک دست دامبلدور به یک دمبل قرمز رنگ تبدیل شد. دامبلدور با عصبانیت طلسم قفل زبانی به سوی تام فرستاد.

- اون ها واقعا مثل تام و جری شدند! یکی آلبوس، یکی تام! دوتا آلبوس، یکی تام ! یکی من، یکی تو!

آلبوس چوبدستی اش را به سوی تام پرتاب کرد. چوبدستی او تا ته در چشم تام فرو رفت! میتوانست درد را حس کند. تام فریاد کشید و چوبدستی را در آورد. آنرا به سوی دامبل انداخت .

کل سرسرا : اوووخ ! تصویر کوچک شده
دامبل : !

و روی زمین افتاد.دامبلدور از زمین به سرعت بلند شد. درد فراموش شده بود، وقتی به پیروزی فکر میکرد و در چشمانش عکس دو کلید افتاده بود. کلید مهد کودک! باور کردنی نبود، همانی بود که سال ها خوابش را می دید.

- تانگارنتا!
- پروتگو!
- کروشیو!
-پروتگو!
-آوداکداورا!
- هُپ ! تصویر کوچک شده

دامبلدور چرخشی به ردایش داد ،ردایش گرد شد و ورد دور ردای او چرخید و سپس از آن سوی ردایش بیرون خزید و با شتاب به سمت تام رفت. درست وارد دهان باز تام شد و تام روی زمین افتاد و مُرد!

دامبلدور :
و یک کلید طلایی از سوی لی جردن ِ پدر به دستان دامبلدور سپرده شد. دامبلدور همین که به در ورودی سرسرا رسید تبدیل به خفاش شد.. خفاش ِ شبی برای پسران ِ مهد کودک !


[b]دیگه ب


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
جلسه دوم کلاس دوئل جادوگری!

دامبلدور خسته به سمت میزش رفت.تکالیف رو با جادو به طرف دانش آموزان پرتاب کرد.امتیازات تکالیف با خط فوق العاده و به رنگ آبی زیر تکالیف درج شده بود.

کلاس دامبلدور از همیشه تاریک تر شده بود.گویا با طلسم هایی که بر روی کلاس اجرا کرده بود،اتاق با توجه به روحیه روزش تغییر میکنه.قاب عکسهاش دیگه چشمک نمیزدن و همه به فکر فرو رفته بودن.میزها کنار رفته بودن و همه چیز برای شروع دوئل آماده بود.

-خب دوستان من امروز به شدت خستم..سریع تدریس میکنم و میرم که بیشتر استراحت کنم.امروز مبحث ما مربوط میشه دستورات آسلام در دوئل..من به ترتیب موارد رو بر روی کاغذ نوشتم و الان لودوی عزیز براتون پخش میکنه تا بهتر ببینید.

1)دوئل با ساحره (و بالعکس) غریبه بسیار مناسب است.هر چه بیشتر شما این عمل رو انجام بدید بیشتر موجبات موفقیت در آینده رو تضمین کرده اید.حتی اگر بعد از دوئل با شخص مورد نظر روابط دیگری هم داشته باشید بسیار پسندیده تر است.

2)هرگز با پسران سیفیت دوئل نکنید.زیرا اگر چنین کنید به شدت مورد عذاب قرار میگیرید و تف به شما!دوئل با پسر غیر سیفیت اشکالی ندارد.

مرلین کبیر سالها پیش که با دوستانش مبارزه میکرد که البته بهش دوئل نمیگفتن ولی بسیار از این مورد تعریف نموده است. !بارها شده که مرلین با ساحره هایی که دوئل میکرده به راز و نیاز رفته و رسما اونها رو مورد عنایت خویش قرار داده.در حال حاضر چون مرلینی در دسترس نیست میتونید با هر فرد مجهتد جایگزین دوئل بنمایید.دوئل آغاز زندگیست و موجبات موفقیت رو فراهم میاره!

امروزه دوئل به شدت خز شده ولی باز دوئل نیاز زیادی به مهارت های دستی داره..این مهارت های دستی به آسونی پیش نمیاد و باید در کلاس های خصوصی دامبلدور شرکت کنید. !

در کل آسلام به شدت با دوئل موافق است جز یه موردی که گفتم بالاتر..حتی در کتابی از مرلین نقل قول شده که هر کس دوئل بکند از ماست و هر کس نکند از ما نیست.کلا آسلام از کننده کار استقبال میکند و در بغل ما جای دارد. .در کتاب دیگر گفته است دوئل بسیار جالب است.البته به صورت واضح به دوئل اشاره نشده چون چنین واژه ی منحوسی آن زمان نبوده ولی مستقیم به چنین حرکتی اشاره شده است.

خب حالا میرسیم به تکلیف..شما می بایست با توجه به توضیحات بالا و با موضوع آزاد تکلیفی بنویسید و ارسال نمایید!

آلبوس دامبلدور با خستگی از کلاس خارج میشه و دانش آموزان رو به حال خودش میذاره!




Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
امتیازات جلسه اول دوئل جادوگری:

راونکلاو:
107----»21

گابریل دلاکور:30 امتیاز
آریانا دامبلدور:25 امتیاز
آلفرد بلک:23 امتیاز
چو چانگ:29 امتیاز

گریفیندور:187 ----»27

گودریک گریفیندور:30 امتیاز
جیمز سیریوس پاتر:25 امتیاز
چارلی ویزلی:26 امتیاز
تد ریموس لوپین:30 امتیاز
پیتر پتی گرو:24 امتیاز
استن شانپایک:22 امتیاز
پرسی ویزلی:30 امتیاز

اسلیترین:96 ----»19

سلسیتنا واربک:20 امتیاز
سوروس اسنیپ:24 امتیاز
بارتي كراوچ:22 امتیاز
اینیگو ایماگو:30 امتیاز

هافلپاف:117 ----»23

آراگوگ:25 امتیاز
ویلیامسن:23 امتیاز
اوتو بگمن:12 امتیاز

پستت از نظر فضا سازی بد نبود ولی اصلا دوئل به کار نبرده بودی.یعنی تکلیف اصلی منو اجرا نکرده بودی..همین دوازده امتیاز هم به خاطر زحمت و وقتیه که برای رول کوتاهت گذاشته بودی!امیدوارم جلسات دیگه جبران کنی.

پرفسور پومانا اسپراوت:29 امتیاز!

واقعا عالی و خوب بود!

دنیس:28 امتیاز

هوووم از نظر سوژه کار جالبی کرده بودی!




Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
دوئل که بین خودتون و خانم لونوباتیکس هست رو شرح دهید.

پرسی ویزلی و آلبوس دامبلدور ، گوشه ای از هاگزمید ایستادند و با حرارت مشغول بحث و تبادل نظر با هم هستند !

- دوئل ؟

- آره دیگه احمق ! این الان بهترین فرصته !

- با یه زن ؟

- نه پس میخوای بیا با من دوئل کن بوقی !

- باشه بابا ! حالا اسمش چیه ؟

- لونو باتیکس !

- خاک تو سره من بکنن که میخوام دوئل کنم با این همه درگیری ، حالا از اینا بگذریم ، با یه زن ! حالا از اینم که بگذریم با چه اسمه خزی ! گفتی لولو با چیپس ؟

- پرسی ! الان وقت شوخی نیست ! خیلی حیاتیه ! میدونی که اون کسیه که تونسته بیشترین پیروزی رو توی دوئل ها داشته باشه ... تو که انقدر زن ها رو مسخره میکنی ، حاضری یه زن همچین مقامی داشته باشه ؟ خیلی شاخه پسر مقامش ، حتی از جادوگر ماهم خفن تره ! برو بزن شپلخش کن ، بقیش با من !

- برو بابا ! تو اگه عرضشو داشتی تا همینجاشو به دوش میگرفتی ! بقیشو خودم میتونم

صدای فریادی به نظر میرسه که میگه : بشتابید بشتابید ! بهترین دوئل کننده قرن !

پرسی و آلبوس با شنیدن صدای فریاد که بعد متوجه میشن صدای پیرمردی هست که توسط جادو چند برابر شده از جا میپرند و در حالی که زیر لب فحش های بیناموسی میدن حرکت میکنن تا ببینم این چه زور آزمایی ای هست دیگه !

- بشتابید بشتابید ! و فراموش نکنید که هیچ کدومتون عرضه ندارید کل این خانم رو بخوابونید ! فقط ادعا میکنید که قدرت دارید ! هیچی نیست ! بوق به شما ابلها ! عمه ننه های قاز قلنگ ! انواع فحش های بیناموسی روز ...

خانم لونو باتیکس از درون چادری که وسط میدان قرار داده شده سرش رو بیرون میاره و خشمگین به جار زنی که در حال تبلیغ هست میگه : هووی پسرکه خز و خیط . من به تو پول دادم که تبلیغ کنی ! اینطوری که تو داری میگی ، ملتو جو میگیره میان میزنن منو به بوق میدن که !


سی دقیقه بعد

پرسی و لونوباتیکس در وسط میدان هاگزمید ایستادن و چوبدستی هاشون رو مقابلشون گرفتن !

- زنیکه ی ... !

- هوی هوی ! حرف بیناموسی نداشتیما مردک ! اصلا حالا که اینطوری شد ، پتریفیکوس توتالوس ( افکت هری پاتری رول ! )

پرسی به یاد جلسات خصوصی دامبلدور یه چرخش کمر فوق العاده هنرمندانه میاد و پرتو از کنارش عبور میکنه و به جارچی برخورد میکنه و اون رو خشک میکنه ! و حالا تنها صدای تشویق های تحریک کننده دامبلدور به گوش میرسه !

- ایول ایول ! این پسره سیفیت یعنی پرسی رو ایول ! مژده بدم که هر کسی پرسی رو بیشتر تشویق کنه ، یک عده پسر فوق العاده خوشگل ، سیفیت ، میفیت ، خوش اندام و کلا عسل به عنوان جایزه بهش داده میشه

پرسی یک لحظه بر میگرده و رو به دامبلدور میگه : بوقی داشتیم ؟! مردک تو اون جایزه رو برای من بزار میترکونم این بوقیو ! و با چشمکی که از طرف دامبلدور دریافت میکنه زمزمه میکنه : طلسمه اختراعیمونو اجرا میکنم و فریاد میزنه : جریوس رداییوس !

در آن واحد ردای لونو جر و واجر و راجر و عله و اینا میشه و با خجالت به پرسی نگاه میکنه و میاد که طلسمی اجرا کنه که پرسی در پی اون فریاد میزنه : حالا طلسم اختراعی دوم ! شپلخیوس شلواریوس و اینا ! و باعث میشه که شلوار لونو به چندین هزار تکه تبدیل بشه .

ملت :

دامبلدور : مگه میشه ؟

پرسی : وای دامبلدور ! همون چیزی که میخواستیم ! دختر و پسره مختلط

ملت : باب این مشکل ... داره ! بیخیالش شو !

لونو :

پرسی : ببین لونو جون ، تکلیفه منو مشخص کن ، تو پسری یا دختر ؟

لونو : نــــه ! تو باعث شدی من جلوی دیگران به سخره گرفته بشم ! کرووووشیو !

و پرسی ساعت ها از درد به خودش میپیچه و لونو هم از محدوده هاگزمید با همون تریپ بی لباسی خارج میشه و آپارات میکنه و دیگه اسمی ازش شنیده نمیشه !


تیتر فردای پیام امروز :

لونوباتیکس ساحره ای که بیشترین پیروزی را در دوئل داشت ، در انظار عمومی رسوای اخلاقی شد ! او مشکل اخلاقی داشته !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
1- یک رول بنویسید و در اون نبرد یک گروه جادوگر رو با گیاه دارک پرسیکا شرح بدید! هرچقدر نبرد رو مخوف تر و هیجان انگیزتر توصیف کنید بیشتر نمره می گیرید! سبک نوشتاری مهم نیست!

سکوت هراس انگیزی فضا را پر کرده بود
دو جادوگر در فاصله ی چند متری از یکدیگر در امتداد دیواری قدیمی در حومه ی لندن رو در روی یکدیگر ایستاده بودند . جادوگر بلند که دامن اسکاتلندی ظریفی به تن داشت با صدای نازک زنانه ای فریاد زد "استنلی شانپایک هنوزم فکر میکنی بتونی منو بکشی ؟ اصلا تو تا حالا از چوب دستیت استفاده کردی " و سپس با صدای بلندی خندید
صدایه لرزان و پسرانه ای از سمت دیگر گفت :" آره شاید که جادو رو خوب یاد نگرفته باشم ولی تو یکی رو خوب میشنسم اینو بدون حتی اگه یه جادوگر نبودم امشب کارتو تموم می کردم ، تو بهترین دوستمو کشتی ، وتنها کاری که میتونم بکنم کشتنته ! "
ساحره که انگارچیزی نشنیده باشد چند گام به جلو برداشت و گفت " پس تو هم مثل من از تعظیم کردن و مقررات دوئل بدت میاد . خوبه که حداقل یه نقطه نظر مشترک داریم"
سپس چوب دستی خود را به سمت جادوگر جوان نشانه گرفت و درحالی که انگار سوسک کوچکی را زیر پایش له میکند فریاد زد " کروشیو " . استن که گویی تا کنون با هیچ جادویی روبرو نشده باشد شتاب زده خود را به گوشه ای پرتاب کرد و باعث شد تا دیوار قدیمی کنارش که حکم سنگر ر ابرایش داشت متلاشی شود .
" تو هیچ شانسی نداری . هنوزم می تونی اون کاغذ رو بهم بدی و زنده بمونی . اصلا خودم سفارشتو به لرد میکنم ، می تونی یه مرگخوار باشی "
استن که انگار چیز بدمزه ای در دهانش باشد گفت : " یعنی یکی مثل تو ! حاظرم بمیرم ولی یکی مثل تو نباشم " و به سرعت چوبدستی اش را بالا آورد و با زمزمه کردن کلماتی عجیب نور ضعیفی را از چوبدستی اش خارج کرد .
اینجوری می خوای منو بکشی ؟ دیگه بازی بسه . خودت خواستی !
ورد سبز رنگ لونوباتیکس درست به سینه ی استن بر خورد کرد و او را بی صدا بر زمین پهن کرد .
ساحره ی بلند قد چوب دستی خود را در جیبش گذاشت و به سرعت بر روی جسد رقیب مغلوبش حاضرشد و پیروزمندانه در حالی که پایش را رو گلوی استن گذاشته بود زمزمه میکرد " مطمئن بودم که خودم میکشمت . لرد به من افتخار میکنه " لونوباتیکس که هنوز شیرینی پیروزی اش را مزمزه نکرده بود با همان حالت پیروزمندانه به آرامی نقش زمین شد و جان داد . استن که گلوی خود را می مالید جسد زن را که در حالت نامناسبی روی او قرار گرفته بود کنار زد و گفت : "هیچ وقت حریفت رو دسته کم نگیر " و در حالی که گردنبند متلاشی شده ای که روی ان حک شده بود " ضد طلسم های شوم " را از گردن خود باز میکرد ، با دسته دیگرش کاغذ درون جیبش را می فشارد و به یاد دوست قدیمی خود آلبوس دامبلدور به سمت نقطه ای نا معلوم غیب شد .


ٌٌدر حال پاشیدن بذر


كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام



صدای پارس کردن سگی از انتهای بن بست والترز، واقع در خیابان سیدکاپ لندن به گوش می رسید.خیابان و بن بست خالی ازسکنه بود و تنها دوآپارتمان متروک و چند خانه ی تخریب شده قابل مشاهده بود.شاید مدت ها بود که شخصی به آن خیابان قدم نگذاشته بود. صدای خنده های گوشخراش و مسخره دو ماگل پیر حاکی از مست بودنشان بود، زیرا در حین این که به خنده های خود ادامه می دادند شیشه های ویسکی درون دستشان را به کف پیاده رو سنگفرش شده پرت کردند.

به دنبال صدای خرد شدن شیشه،درخششی از هاله هایی ارغوانی رنگ از انتهای بن بست به داخل خیابان انعکاس یافت. سکوتی عجیب بر خیابان حاکم گشت. سگ دیگر پارس نمی کرد و به سمت خیابان اصلی فرار می کرد.

مرد مست اول، پیراهن آستین کوتاه پاره و شلوارک سیاه چاک خورده ای به تن داشت، صورتش چین خورده بود، موهای کوتاه سفیدی داشت،حداقل شصت ساله نشان میداد، سرفه ای کرد و با صدای مست و مضحکش خطاب به پیرمرد مست دیگر که لخت هویدا بود گفت:

« هی...مت...دیدی...من بهتر از تو شکوندم که سگه در رفت...باید بری سیگارتو دود کنی پسر.. »

پیرمرد لخت که اندام لاغر،استخوانی و چروکیده ای داشت در حالی که خنده ای زورکی سر میداد گفت:

« باشه..باشه...این بارو تو بردی...دو دو مساوی شدیم...به نظرم...»

صحبت های شل پیرمرد با کلامی محکم و استوار در هم شکست:

« میشه از این خیابون برین بیرون؟ »

مردی بلند قامت در مقابل شان نمایان بود. صورت سفیدش در زیر نور تیر چراغ برق کاملا آشکار بود. موهای بلوندش برق می زد. شنل بلند و دراز سیاهی روی دوشش داشت که خنده های پشت سر هم پیرمردها را برانگیخته بود.

پیرمردها در حالیکه نمی توانستند خود را از خنده نگاه دارند کشان کشان در حالی که او را با اشاره به یکدیگر مسخره می کردند از خیابان دور می شدند. جادوگر بلند قامت به داخل بن بست قدم نهاد. تاریک به نظر می آمد.

تنها دو عمارت بزرگ اما متروک در آن بن بست قابل مشاهده بود. در مقابلش در انتهای بن بست فردی به دیوار سنگی تکیه زده بود. نور تک تیر چراغ برق رخسارش را هویدا می ساخت. میان انگشتان دست،چوبدستی اش را می چرخاند.

زنی با چهره ای میانسال نشان می داد. عینک هلالی شکلی روی چشمان گربه مانندش داشت. گیسوان سیاه فر شده اش بلند نبود. تمام قامتش را شنل بلند قرمزی فرا گرفته بود که روی آن سمبل های زرد رنگ مختلفی طرح یافته بود.

لبخند مصنوعی و پیروزمندانه ای به لب گرفت، چند قدم به جلو گام برداشت و در حالی که چوبدستی اش را صاف در مقابل خود گرفته بود با صدایی دخترانه و نازک گفت:

« اینیگو ایماگو...آقای ایماگو...میدونی که من اگه دوئل کنم به راحتی دست بردار نیستم و به خلع سلاح راضی نمی مونم »

جادوگری که اینیگو ایماگو نام داشت چوبدستی خود را بیرون کشید و بدون اینکه حرفی بزند آن را درمقابل خود گرفت، تکانی سریع به آن داد و رو به جلو گرفت با زمزمه ای آرام صدایش در بن بست طنین انداخت:

« اسکپلیارموس»

اخگری سرخ به سرعت به سوی زن شلیک شد. در فاصله چند سانتی متری صورت زن،اخگر سرخ متلاشی و تبدیل به جرقه هایی شد که به دیوار پشت سر زن اصابت کرد. ایماگو نفس نفس زنان آرام به سوی عقب گام بر می داشت. زن در حالی که به او پوزخند می زد با همان صدای نازکش گفت:


« ایماگو؟! از یک کارگاه خوب انتظار این افسون رو نداشتم...میخوای منو خلع سلاح کنی که چی بشه؟تو علیه من مدرکی نداری، من تبرئه شدم...میخوای به وزیر بگی لونو باتیکس گناه کاره؟ آره مردک احمق؟! ما داریم دوئل می کنیم...تو منو دستگیر نمی کنی...شاید برای انتقام منو احضار کردی و من...»

ایماگو فرصتی به او نداد تا کلامش را ادامه دهد، چوبدستی اش را چرخاند وبا صدایی بلند زمزمه کرد:

« استیوپیفای»

اخگری آبی به سویش فرستاد. دوباره اخگر در مقابل صورتش متوقف شد اما این بار متلاشی نگردید، از نوک چوبدستی زنی که لونو باتیکس نام داشت پشت سر هم جرقه هایی قرمز بیرون می جهید، در مقابل خود دیوار نامرئی دفاعی درست کرده بود، اخگر آبی همچنان ثابت ایستاده بود و درخشش اخگر آبی اش روی صورت هر دو انعکاس می یافت.

لونو باتیکس در حالی که دستانش می لرزید سعی داشت چوبدستی خود را صاف نگه دارد، موهایش در حال تکان خوردن بودند، اینیگو ایماگو حرکتی دیگر به چوبدستی اش داد و زمزمه کرد:

« ایمپریمنتا»

اخگر آبی دیگری به سرعت حرکت کرد و در کنار همان اخگر قبلی در مقابل دیوار نامرئی متوقف شد و شروع به درخشیدن کرد، صدای جیغ گوشخراش لونو باتیکس به گوش میرسید، با صدای نازک و لرزان، واژه هایی نا مفهوم زمزمه میکرد، اینیگو ایماگو در حالی که عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد باری دیگر چوبدستی اش را چرخاند و نعره زد:

« سکتوم سمپرا»

وحشت در دیدگان لونو باتیکس نمایان گشت. اخگر قرمز به سویش حرکت کرد، سرش را عقب کشید و عینکش از روی صورتش به زمین افتاد. دیوار شکسته شد و اخگر سرخ به همراه دو اخگر آبی متوقف شده به سمت او حرکت کرد، لونو باتیکس از پشت روی زمین افتاد، روی سنگفرش بن بست چرخید، صورت سفیدش از خون، سرخ شده بود، با دستانش سه اخگر ارغوانی را به سمت ایماگو هدف گرفت.

اینیگو ایماگو آب دهانش را قورت میداد، با وحشت از پشت خود را روی زمین انداخت، دو اخگر به دیوار اصابت کردند و چند تکه سنگ را از دیوار سنگی رو تن ایماگو ریختند، اخگر سوم به اینیگو ایماگو خورد و او را از روی زمین کشان کشان به سمت لونو باتیکس می کشید. زن خونین چهره در حالی که خنده های زورکی ای سر میداد از روی زمین برخاسته بود، با اکراه و تنفر گفت:

« از جادوی سیاه اسفتاده کردی...حالا نشونت میدم مردک احمق...»

با اشاره انگشتانش اینیگو ایماگو را که از لب ودهانش خون بیرون می ریخت روی زمین می کشید و به طرف خود می آورد، همه چیز به دور سر ایماگو می چرخید، توان بلند کردن دستش را نداشت تا لونو باتیکس را ببیند.

موهای بلوندش روی صورتش را پوشانده بود، دیگر روی زمین کشیده نمی شد. می توانست با همان دیدگان تارش لونو باتیکس را تشخیص دهد که بالای سرش ایستاده بود و او را نظاره می کرد.

جملاتی را می گفت اما ایماگو چیزی نمی شنید، واژه ها برایش نا مفهوم بودند. نعره ای کشید و دستش را بالا گرفت و فریاد زد:

« سیلینسیو»

زن با صدای جیغ کوتاه گوشخراشی به عقب پرت شد و به دیوار انتهای بن بست اصابت کرد. بیهوش روی زمین افتاده بود. ایماگو در حالی که شنل سیاهش را از روی دوشش بر می داشت کشان کشان از دیوار گرفته بود و به سمت خیابان سیدکاپ فرار می کرد. چراغ آپارتمان های اطراف خیابان روشن شده بود.

ماگل ها به بیرون از خانه هایشان آمده بودند. صدای آژیر پلیس ها و انعکاس نور آبی رنگش به داخل خیابان ایماگو را به حرکت سریع تر به سمت پله های مترو زیر زمینی فرا می خواند.




ممنون


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.