هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
-در...چجورى ميشه تورو از اين وسط برداشت ؟...هوم؟

هكتور روى پاتيلش نشسته بود و ضمن لرزيدن، به راه هاى از بين بردن در، فكر ميكرد.
-خب...ميتونم ناپديدت كنم، يا اينكه بزنم بتركونمت!... هوم فكر خوبيه ها...فكر كن...در منفجر ميشه و وقتى همه ميون گرد و غبار، ميان پايين تا ببينن صداى انفجار چي بود، تو آستانه در... من، هكتور، معجون سازِ معجون سازان، خفن ترينِ جادوگران، قدرتمند ترين...

صداى هكتور رو به خاموشي رفت.
-آره...بعد هم حتما لردسياه بخاطر اينكه زدم در رو تركوندم و جلسه رو به هم زدم، از صحنه زندگي اخراجم ميكنه...!

با نا اميدى بلند شد و به سمت در رفت.
-وااااي...من با تو چيكار كنم ؟ هوم...خب...ميتونم ناپديدت كنم. ناپديدى كه صدا نداره!

هكتور با لرزش ناشى از هيجان، چوب دستى اش را به سمت در گرفت.
-اونسكو!

در ناپديد شده بود! با خوشحالى، بار ديگر وارد راه رو هاى پيچ در پيچ قلعه شد و باز هم از در مخصوص هكتورها وارد شد.
كمى بعد، نوبت به دو در ديگر رسيد.
-خب..دفعه پيش، احتمالا چون دروغ گفتم و كادو نداشتم، در، پرتم كرد بيرون. اما اينبار صادقانه از درِ "هكتورهاى بدون كادو" ميرم تو.

و در مخصوصش را باز كرد و داخل شد!
اصل ماجرا تفاوتى نداشت، باز هم سقوط كرد! تفاوت، موقع فرود آمدن بود. اينبار روى بوته ى خار فرود آمد!

هكتور آبكش شده بود!

اما حتى زمانى كه با دو دستش، محل آبكش شدگى را گرفته، و فرياد زنان دور پاتيلش ميدويد هم، به فكر راه ديگرى براى ورود بود.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور به دشمن خونی‌اش نگاه کرد. اگر وسایل معجون سازی‌ همراهش بود، بی‌درنگ آن را ذوب میکرد و با ویبره‌ای که احتمالاً موجب ریزش کل قلعه میشد، به جلسه می‌رسید.
اما به جایش هکتور فکر دیگری کرد. او هنوز یک جادوگر بود، پس هنوز یک چیز را با خود داشت، و آن چوبدستی بود. هکتور چوبدستی خود را بیرون کشید و به سوی قفلِ در نشانه گیری کرد.
- آلوهومورا.

قفل در صدایی کرد و ویبره هکتور حتی شدیدتر از پیش شد.
سپس هکتور خود را با حالتی رویایی در آغوش در رها کرد و البته در هم همچون رفیقی قدیمی که بسیار هم حس شوخ طبعی داشته باشد، باز شد تا هکتور با مغز روی زمین بیفتد. البته در داخل قلعه.
هکتورِ خوشحال و شوخ و شنگ از میان راهروها عبور کرد تا اینکه به دو در رسید.
بالای یکی نوشته بود مخصوص مرگخواران و بالای دیگری نوشته بود مخصوص هکتورها.

- اوه... ارباب برای من در اختصاصی درست کرده بودن. ارباب میدونستن من بالاخره میام.

هکتور که از شکست دشمن قدیمی خود بسیار خوشحال بود، از در مخصوص خود وارد شد. رفت و رفت و رفت، چندین راهروی پیچ در پیچ را هم پشت سر گذاشت تا اینکه رسید به دو در دیگر.
بالای در اول نوشته بود در مخصوص هکتورهای با کادو و بالای در دیگر نوشته بود در مخصوص هکتورهای بدون کادو.

هکتور اندکی اندیشید. او در آن لحظه معجونی با خود نداشت، ولی وقتی وارد جلسه شد، قطعا میتوانست از مو و دندان و حتی ردای ملت مرگخوار معجونی درست کند و تقدیم لردسیاه کند، پس از در مخصوص هکتورهای با کادو وارد شد.
سپس ناگهان سقوط کرد.

در حالی که هکتور داشت سعی میکرد زوایای این سقوط را مورد بررسی قرار دهد، ناگهان به زمین برخورد کرد و دماغش صاف شد. سپس با ویبره‌ای قدرتمند بلند شد و به اطرافش و البته در ورودی قلعه نگاه کرد.
- من تو رو شکستت میدم. این راه یا یه راه دیگه، بالاخره شکستت میدم.

سپس دماغش را صاف کرد و به فکری دیگر اندیشید تا در را باز کند. او هکتوری تسلیم ناپذیر و در شکن بود!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۲۴ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
آره در!
حالا در دشمن درجه يك هكتور بود. اين در هميشه با هكتور دشمني داشت. وقتي بچه بود هم مدام توي اتاق، پشت در زنداني مي شد. اين در خدشه ي بزرگي به روح هك وارد كرده بود.

اشك توي چشماي هكتور جمع مي شه. اما فقط جمع مي شه و هر چي سعي مي كنه كه يه قطره اشكي چيزي بريزه كه خواننده ها تحت تاثير قرار بگيرن، اشكي ريخته نمي شه. كلا مدل هكتور اينه و مشاهده نشده كه توي پستي به شكل دربياد. اما علت جمع شدن اشك اين بود كه هكتور ياد يه خاطره افتاده بود از در.

وقتي هكتور بچه بود و يه روز كه توي هاگوارتز بودن، بنا به عمل طبيعي بدن، ميره سرويس بهداشتي. هكتور اونقدر عجله داشت كه يادش رفت در دستشويي رو ببنده. بچگيه و هزارتا اشتباه.

و وقتي هكتور از دستشويي اومد بيرون، سالن دستشويي پر دانش آموز بود كه داشتن هكتور رو نگاه مي كردن.
هكتور بي خبر از همه جا:
دانش آموزا: هكي لخته!
هك:
-

هكتور دو پا داشت، دو تا هم قرض گرفت و سريع از دستشويي بيرون اومد. تا چند روز كسي هكتور رو نديد وقتي هم هك ديده شد، صورتش رو پوشوند. به همين علته كه آواتار هكتور يه مدت ماسك دار بود. بس كه رو نداشت تو صورت كسي نگاه كنه. سال ها طول كشيد تا دانش آموزان دست از لقب هكي لخته بكشن. هكتور آروم آروم اون اتفاق رو فراموش كرد و يه آواتار ديگه گذاشت. با وجود تنفر از فاميلي گرنجر از اون به بعد مدام اشاره مي كرد: هكتور دگورث گرنجر! هكتور دگورث گرنجر!

هكتور از خاطره ي بد در دستشويي بيرون مياد و با عصبانيت زل مي زنه به دشمن قديمي ش... در!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- سیـــــــــــــــخو!
- چیـــــــه!

نه جاروی پرنده سخنگو و نه صاحبش، فرصت نکردند بیشتر فریاد بزنند چون صدایی شبیه برخورد جمجمه به یک فلز، به گوش می رسید. انگار یک نفر تلاش کرده باشد، یک ناقوس انسانی بسازد.

-آخ....اوخ... آخ. سیخو چته؟

صاحب جارو که حالا چهره اش بهتر دیده می شد، با موهای درهم گوریده و ردایی خاکی از روی زمین بلند شد.
- یادم بنداز برات ترمز اضطراری بذارم. این شکلی برم جلوی ارباب، منم می ذاره جلوی در، ور دل هکتور!
- گفتی هکتور؟ تو گفتی هکتور! می خوای منم ببری؟ می دونستم. می دونستم منو تنها نمی ذاری. می دونستم به من ایمان داری. گویین!

گویندالین جارویش را برعکس گرفت تا هکتور را از خودش دور کند.
- اسم من گویندالینه. و من فقط اسمتو گفتم. ولم کن هکولین. داره دیرم میشه! نمی خوام توبیخ شم!
- خب من بهت معجون ضد توبیخ میدم! فقط منو با خودت ببر. تازه معجون ترمز اضطراری هم دارم.

گویندالین جارو را کنارش خودش به صورت عمودی گرفته و گفت:
- ببین هکتور، هکولین. هکولیا یا هر اسمی که صدات می زنن، عزیزم! من از طرف ارباب، دستور مستقیم دارم که اجازه ندم تو وارد شی. سیخو! ترمزت کار می کنه؟

شاخه های جارو، صدایی از خودشان تولید کردند.
- آره. چطور مگه؟
- میخوام اینجارو روی هوا بریم. فقط.... سیخ سیخی! من هنوز دماغمو لازم دارم. سالم نگهشون دار! بقیه بدنم رو همین طور! دوس ندارم فقط یه علامت شوم ازم باقی بمونه!

گویندالین، در ارتفاعی کم، به سمت در پرواز کرده و با سرعت از هکتور فاصله گرفت.
- یواش! آهای با توام! یواش! الان منو می شکنیا!

چند سانتی متر به در مانده، سیخو توقف کرد!
- دیدی ترمزام کار می کنه!
- ولی چیزی نمونده بود درو بشکنی عزیزکم!

گویندالین آستین ردای سیاهش را کنار زد.
- بازشو خب!
- باید اول نشانتو می دیدم!

گویندالین وارد شده و تعظیم کرد.
- معذرت میخوام سرورم! هکتور...
- می دونیم گویندالین.

هکتور نتوانست چیز بیشتری بشنود. چون در بسته شد. اگر این در نبود...

چیزی در ذهن هکتور جرقه زدو باعث شد سه برابر شدیدتر بلرزد. او باید در را از بین می برد. محو می کرد. می کشت! یا هر کاری.
این در تنها مانع رسیدن او به اربابش بود!


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۰:۴۱:۱۶
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۰:۴۴:۴۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#99

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- چی شد؟ به راه شر هدایت شدی؟ می‌خوای منم با خودت ببری؟

لرد نگاه چپی به هکتور که جلوش ویبره می‌رفت و متوجه حضورش نشده بود می‌ندازه.
- حالا دیگه کارش به جایی رسیده که به ما بی‌توجهی می‌کنه.

هکتور که به وضوح صدای اربابش رو تشخیص داده بود، با ویبره‌ای ناگهانی به سمت منبع صدا برمی‌گرده. بانز پیش از اینکه هکتور بخواد دست به ردای لرد بشه می‌پره وسط.
- ارباب مرگخوار نامرئیتون پشت درای بسته گیر کرده.
- ارباب مرگخوار معجون‌سازتون هم پشت در مونده.

لرد بی‌توجه به هکتوری که ویبره‌زنان بالا و پایین می‌پرید و براش دست تکون می‌داد قدمی به جلو برمی‌داره.
- البته که ما مرگخوار نامرئیمونو پشت درای بسته رها نمی‌کنیم.
- ارباب منم گیر کردم. منم ببرین. من من.

این‌بار نوبت لرد بود که هکتورو نبینه!
- خب بانز... بهتره از پشت بوته‌ها بیرون بیای. اینجا کسی جز من و تو نیست که خفتت کنه.

صدای بانز از جایی در دو قدمی لرد بلند می‌شه.
- ارباب با اجازه‌تون من همین بغلتونم.

لرد با حفظ فاصله به جایی که حدس می‌زد بانز باید اونجا وایساده باشه نگاه می‌کنه.
- یادمون نمیاد بهت اجازه داده باشیم لخت تو جلسه حضور پیدا کنی.

بانز بلافاصله دست به گریبان درخت کنار در می‌شه و برگ بزرگی که هم اندازه‌ی هیکلش بود رو می‌کنه و همچون انسان‌های غارنشین به تن می‌کنه.
- ارباب جلو غیر مرگخوارا خوبیت نداره.
- درست می‌گی بانز، بیا هرچه سریع‌تر بریم داخل. یهو کسی جاسوسیمونو نکنه!

ویبره‌ی هکتور با دیدن لرد و بانزِ برگ به تنی که پشت درا ناپدید می‌شن خشک می‌شه. اما هکتور که همچنان قصد تسلیم شدن نداشت، دست به سینه جلوی ساختمون می‌ایسته و نگاهی به سر تا پای اون می‌ندازه. باید راهی برای ورود پیدا می‌کرد!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#98

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#97

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ولی این کار به این سادگی ها نبود.

مرگخوار بعدی به قلعه نزدیک شد. از دور هکتور را دید که پاتیلش را به صورت برعکس روی زمین گذاشته و رویش نشسته و زانوی غم به بغل گرفته.
اصلا دلش نمی خواست با هکتور مواجه شود. برای همین مسیرش را کج کرد و قلعه را دور زد. راه طولانی دور قلعه را طی کرد و این بار از سمتی دیگر به طرف در رفت.
-اهه...این که این جا هم هست!

مرگخوار نمی فهمید که وقتی قلعه فقط یک در ورودی دارد، از هر طرف که برود به هکتور خواهد رسید. دل به دریا زد و با قدم های آهسته به طرف در، و هکتور رفت.

هکتور کوچکترین اهمیتی به حضورش نداد.

خواست نفس راحتی کشیده و وارد قلعه بشود...ولی متوجه شد که شدیدا بهش برخورده است!
چند قدم عقب تر رفت و سرش را بالا گرفت. در حالی که سعی می کرد جلب توجه کند، از جلوی هکتور رد شد.

ولی دریغ از یک نگاه!

این بار موقع رد شدن "اهم اهم" کوتاهی کرد.

هکتور از جا پرید.
-بانز؟بانز تویی؟ جون مادرت منم ببر تو...من باید برم تو. من باید بفهمم این جلسه برای چی تشکیل شده. من باید نظر بدم!

هکتور فریاد می زد و به هوا چنگ می انداخت.

بانز تازه متوجه شده بود که به دلیل گرمای هوا، ترجیح داده تا محل جلسه بدون ردا بیاید...و بی لباس بودن برای اولین بار به نفعش تمام شده بود!

سریع از هکتور فاصله گرفت و به طرف در رفت. علامت شومش را به در نشان داد...

ولی در ندید!

تقصیری هم نداشت. چیزی وجود نداشت که ببیند. دست بانز هم مثل بقیه اش نامرئی بود.

بانز نمی دانست این مشکل را چطور حل کند...در حال فکر کردن بود که لرد سیاه چند قدم عقب از او، نزدیک هکتور ظاهر شد!

ظاهرا همه مرگخواران در محل جلسه حاضر شده بودند و حالا نوبت لرد بود که وارد شود.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#96

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۵۰:۰۶ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
هکتور به طرز ناامید کننده ای امیدوار بود! خیلی از مرگخوار ها به جلسه رفته بودند ولی او هنوز موفق به ورود نشده بود. باید فکر میکرد، باید فکر میکرد و راهی میافت در واقع او معتقد بود که گناه دارد! ولی مجوز ورود گناه داشتن نبود بلکه علامت شوم بود که به او برای ورود مجوز میداد! هکتور که همچنان در فکر فرو رفته بود همچنان به نتیجه ای نرسیده بود چون ویبره میزد، ویبره میزد و فکر هایش قاطی میشدند. وقتی دید راه به جایی نمیبرد دست از فکر کردن کشید و همچنان ویبره زنان به دوردست ها خیره شد و منتظر آمدن مرگخوار بعدی بود. اما به جای مرگخوار ها دو بچه مشنگ را دید که مشغول تعریف کردن بودند یک چیز های رنگارنگی که شبیه چوبدستی بودند را به هم نشان میدادند. او کنجکاو شد و با دقت گوش سپرد:

-بابام دیروز برام ماژیک خریده ببین!

سپس بسته چوبدستی های رنگی را که در دست داشت باز کرد و یکی از آن ها را برداشت و شروع به نقاشی کردن روی دستش کرد. آن یکی بچه هم یک رنگ دیگر برداشت و هر دو شروع به نقاشی روی دست هایشان کردند. فکری در سر هکتور جرقه زد و همین جرقه باعث شد از بالای سرش دود های لرزانی بلند شود! از پاتیلش بیرون پرید و سمت بچه های مشنگ رفت.
-سلام!
-سلام! تو چرا اینجوری لباس پوشیدی؟
-چیزه من چیزم... فرشته مهربونم اومدم بهتون کادو بدم.

دو کودک کمی فکر کردند، قیافه هکتور به هر چیزی جز "فرشته مهربون" می آمد! آن ها گول نخوردند!
-اگه راستی میگی جادو کن!

این یکی چیزی بود که از پس هک بر می آمد چوبدستی اش را بیرون آورد و با خواندن یک ورد لباس پسر بچه را تبدیل به یک دامن صورتی کرد. پسر به حالت پوکر فیس در آمد و گفت:
-قبول حالا چی میخوای؟
-اون چوبدستی رنگیارو بده!
-چی در ازاش میگیرم؟
-بهت معجون اسباب بازی درست کن میدم!
-خوب به نظر میرسه بیا این چوبدستی رنگیا مال تو... البته ما بهش میگیم ماژیک!... حالا معجونو رد کن بیاد!

هک یکی از معجون هایی که حتی یادش نمی آمد کاربردش چه بوده را از جیبش بیرون آورد و دست پسر بچه داد و او را روانه کرد تا مزاحم امور سری و شیطانی هک نشود...
دقایقی بعد هکتور که کارش با ماژیک ها تمام شده بود با افتخار به ساعدش نگاه کرد، به نظر خودش علامت شوم بینظیری شده بود! ویبره زنان به سمت در حرکت کرد و دستش را جلوی در گرفت، در حالی که منتظر بود در باز شود و با سینه ای رو به جلو وارد شود. اردنگی جانانه ای از در خورد! در سر تاسفی تکان داد و در دلش گفت"فکر کرده من نفهمم!"
هکتور که به خاطر اردنگی در کمی پشتش درد میکرد خسته و لنگان و ویبره زنان به پاتیلش برگشت! انگار باید بیخیال ایده های درخشان میشد، برای همین توی پاتیلش کمین کرد تا مرگخوار بعدی را گیر بیندازد...


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#95

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور با غم و اندوه و البته نگاهی موذیانه که افق را در جستجوی مرگخواران دیگر زیر نظر گرفته بود، همانجایی که نشسته بود باقی ماند. پس از چند دقیقه طولانی که گذشت و مرگخواری نیامد، هکتور به این فکر کرد که اگر اصلاً کلید ورود به قلعه در مرگخواران نباشد چه؟

همین فکر موجب شد که هکتور، پاتیل‌های چرخان به دور سرش را در دست بگیرد و به آنها نگاه کند. همچنان که داشت به آنها نگاه میکرد و انواع فکرهای محال و جالب و غم‌انگیز ناک را تصور میکرد، از دور چیز عجیبی را دید. به نظر می‌رسید شخصی باشد که به شدت سوراخ سوراخ شده و یک پایش هم بیش از حد رشد کرده است.
هکتور وقتی آن چیز یا شخص عجیب را دید، شیرجه رفت به داخل پاتیل خود تا استتار کند و بتواند راحت‌تر شخص در حال آمدن را بشناسد. البته تنها مشکل این قضیه این بود که به هر حال ویبره هشت ریشتری‌اش موقعیتش را لو می‌داد. اما به هرحال او هکتور بود. او معجون سازِ استتار کننده بود. او خیلی کارش درست بود! در نتیجه همین کار درستی، اصلاً به ویبره شدیدش اهمیت نداد و حتی اجازه داد که شدیدتر هم بشود تا در شرق قاره آسیا ایجاد سونامی کند و حسابی خرج روی دست ملت بگذارد.

شخص مورد نظر همچنان در حال نزدیک شدن بود و آنگاه بود که هکتور او را تشخیص داد. آن شخص یک اسکلت بود. اسکلتی متحرک و بسیار زرنگ و خفن به نام ایوان روزیه. اما در مورد پایش، پای بزرگ شده اش در واقع تا زانو در حلق یک عدد سگِ سیاهِ فنگ چهره فرو رفته بود که کاملاً وضعیت لنگ زدنش را توجیه میکرد و حتی منطقی جلوه میداد!

هکتور بلافاصله از پاتیل خود بیرون پرید و با هیجان بسیار زیادی که به نظر می‌رسید تنها راه تخلیه‌اش همان ویبره های بیست ریشتری باشد، گفت:
- سلام ایوان! خیلی خوشحالم که بعد از چند سال میبینمت. پای جدیدت هم خوشگله!

ایوان خوشحال نشد. البته اینکه اصلاً روی دندان‌هایش لب وجود نداشت که بتواند لبخند یا پوکرفیسی‎اش را نشان بدهد هم بی‌تاثیر نبود. او با لحنی آرام گفت:
- سلام هکتور. این پا نیست. دوتا خیابون بالاتر افتاد دنبالم. فکر می‌کرد غذای متحرکم.
- عه؟ چه خوب شد پس دیدمت. من مسئول خوشامد گوییت هستم به اینجا. میتونم خوشامد بگم بهت؟

ایوان با دست خود چانه استخوانی‌اش را خاراند.
- میتونی خوشامد بگی بهم.
- خب خوشومدی. صفا آوردی حتی. حالا بیا بریم تو. آفتاب خیلی اذیت میکنه اینجا.
- مگه تو هم میخوای بیای تو؟
- چرا نخوام؟ معلومه که میخوام!
- نه دیگه. ارباب همین دیشب برام یه نامه عربده کش فرستادن که بگن اگر دیدمت نذارم بیای اتفاقاً.
- ارباب هیچوقت برای من نامه عربده کش نفرستادن. منم نامه عربده کش میخوام.

ایوان از فرصتی که هکتور مشغول خیال بافی در مورد نامه عربده کش لرد بود استفاده کرد و علامت شوم خود را به در نشان داد و وارد شد.

- عه... ایوان، نصف پات و این سگ رو جا گذاشتی بیرون!

البته، ایوان آنقدر باهوش بود که حتی اگر نصف دنده‌هایش هم بیرون بماند، برنگردد پیش هکتور، در نتیجه سعی کرد خود را به نشنیدن بزند و کلا از ساختمان خارج نشد.

- من بازم یه راهی پیدا میکنم. اصلا مهم نیست.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.