لرد سیاه به چشمان آنتونین خیره شد و با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت:
- دالاهوف! همه چیز زیر سر توئه. اگه بلا و مونتی رو نمی ذاشتی و تنها نمی اومدی این اتفاق نمی افتاد.
آنتونین با ترس و لرز گفت:
- اما ارباب، شما که گفتین براتون فرقی نمی کنه که اونا باشن یا نه. مگه شما نگفتین که همین که ولدمورت نجینی مونتگمری رو آوردم خیلی کار بزرگی کردم و قراره بهم پاداش بدید. پس چی شد که...
لرد سیاه ردایش را صاف کرد. چوب دستی اش را بیرون کشید و بعد در حالی که سعی می کرد آرام باشد، لبخند سردی زد.
- خوب گوش کن دالاهوف! ریش دراز بلا و مونتی رو گروگان گرفته و گفته تا وقتی که نوه هامو بهش تحویل ندیم اون دوتا رو برنمی گردونه! برای من اُفت داره که مرگخوارام اسیر اون ریش دراز باشن. یا همین الان یه فکری می کنی یا تا چند دقیقه دیگه به فالوده ی تسترال تبدیل میشی. انتخاب کن.
- ولی ارباب این کارا مخصوص خانوماست. می دونین من هیچ وقت بی ادبی نمی کنم و خودمو قاطی وظایف خانم ها نمی کنم. بلا که اینجا نیست، در نتیجه بهتره که از این موضوع بگذرید. بلا و مونتی خودشون خودشون رو آزاد می کنند و بعد دوباره همه به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنیم.
لرد سیاه با عصبانیت به آنتونین خیره شد. سپس با صدای سردی زمزمه کرد:
- آنتونین، یادمه یه زمانی مورگانا و نارسیسا هم ساحره بودن. نظرت چیه؟ به نظرت هنوز هم ساحره هستند؟
آنتونین سعی کرد که لبخندی بزند.
- ارباب، نارسیسا که اگه متوجه دزدیده شدن بلا و مونتی بشه مطمئنا" غش می کنه. مورگانا هم که..اممم..ارباب میشه یه نگاه به ساعتتون بکنین؟ غروبه..امم..نه این که بترسما..اما خب می دونید...
لرد سیاه با عصبانیت کروشیویی را به طرف آنتونین فرستاد و آنتونین با عجله از اتاق بیرون رفت.
نیم ساعت بعد- همان جا:در اتاق به آرامی باز شد. مورگانا وارد اتاق شد و آنتونین که جای دو دندان روی گردنش دیده می شد پشت سر مورگانا داخل شد و در را بست. لرد سیاه به مورگانا که چشمانش سرخ شده بود نگاهی کرد و سپس به جای دو دندان خیره شد.
- خب مورگانا! فکر می کنم که تازه یه چیزایی خوردی و مغزت خوب کار می کنه. انگار انتونین همه چیزو واست تعریف کرده. راه حلی به نظرت نمی رسه؟
مورگانا به فکر فرو رفت. آنتونین در حالی که با دستانش جای زخم را مالش می داد، آهی کشید.
- مورگانا، چرا وقتی خون آشام میشی اربابو گاز نمیگیری؟ خب آخه هر روز هرچی خون تو تن من بدبخته می خوری بعد الان ارباب جلوت واستاده هیچ عکس العملی...
کروشیویی به آنتونین اصابت کرد و اورا ساکت نمود. مورگانا همانطور که در فکر بود سرش را تکان داد.
- خوردن خون ارباب؟ نه! من هرگز این جسارتو نمی کنم.
لرد سیاه با چشم غره ای به مورگانا فهماند که بهتر است هرچه زودتر فکرش را به زبان بیاورد. مورگانا که متوجه منظور لرد شده بود، لبخندی زد.
- دامبلدور اون قدر دل رحمه که فکر نمی کنم بلایی سر نوه هاتون بیاره. احتمالا" می خواد اونا رو به قیمت خیلی بالایی بفروشه. خب ما هم که مطمئنا" اون سه تا بچه ی نازنین رو به اونا نمی دیم. در نتیجه بهتره که از بدلشون استفاده کنیم.
مورگانا ساکت شد اما با دیدن چهره ی بهت زده ی لرد تصمیم گرفت که بیشتر توضیح دهد.
- منظورم اینه که باید سه تا بچه ی انسان که بلد باشن به زبون مار ها صحبت کنن جای نوه های شما جا بزنیم.
مورگانا حرفش را قطع کرد و نفسی کشید. سپس به لرد سیاه که شدیدا" در فکر بود نگاه کرد و لبخندی زد.
- یکی از اون بچه ها مطمئا" پسر برگزیدست! ما هری رو از خونش بیرون می کشیم و با یک سری تغییرات در ظاهرش و یک دستکاری کوچیک در حافظش اونو به جای نجینی مونتگمری می فرستیم! به جای مونتگمری نجینی و ولدمورت نجینی مونتگمری هم دو تا بچه رو با نقشه به اونجا می فرستیم تا هم گولشون زده باشیم و هم اون دو تا بچه برامون جاسوسی کنند!
آنتونین پرسید:
- بلا ما از کجا باید این دوتا بچه ای رو که میگی پیدا کنیم؟
مورگانا لبخندی زد:
- اون دوتا بچه فقط دوتا اتاق با ما فاصله دارند. دراکو و بارتی!
لرد سیاه سرش را به علامت موافقت پایین آورد و لبخند شومی بر لبان دو مرگخوار و اربابشان نقش بست.