- دراک.
- لونا.
- دراک.
- لونا.
-دراک.
- دِ برو گمشو دیگه. (
)
لونا دستش رو از پنجره رها میکنه و روی چمن های جلوی ویلا فرود میاد.
- خب، دراک، بپر پایین!
- برواون طرف می افتم روتا.
- بپر باو، فرصت ِ فکر کردن به این چیزا نیست.
دراکو میاد از پنجره خودش رو بالا بکشه که گابریل از پشت صداش میزنه.
- اِ ، دراکو، چیکار میکنی؟
- ایمممم، هیچی! داشتم ارتفاع رو می سنجیدم.
- که چی بشه؟
-
مُده!
دراکو با حالت
به گابریل خیره مانده بود. گابریل به سمت پنجره آمد:
- خب، بذار منم بسنجم.
-
نه!- خیله خب چته! مگه چی اونجاست؟
- چیزی نیست.. نرو! نه! بیا بریم بیرون.. هوای اینجا بده، ارتفاعشم زیاده، ممکنه سرت گیج بره. در ضمن میگن قبل از ازدواج بدشانسی میاره اگه زن از ارتفاع پایینو نگاه کنه!
واسه خودت میگم!
گابریل نفس عمیقی کشید و سپس دست دراکو را محکم گرفت و به سمت حال حرکت کردند.
دم در ویلالونا روی سنگ فرش خیابان نشسته است. غمگین و گریان. سه دقیقه یک بار، آه میکشد. تا الان حدود 50 گالیون ، مردم خیر و نیکوکاری که اورا دیده اند برایش انداخته اند.
لونا در افکارش سیر میکند... لبخند دراکو ! موهای بورش ...
او را دوست دارد.
سپس لبخندی پلید میزند، از جایش بلند میشود و به سمت خم کوچه حرکت میکند.
مدتی بعد، میپیچد و ناپدید میشود.
حال ! ولدمورت روی صندلی دراز کشیده است. فنجان قهوه در هوا، روبرویش معلق است. چوبدستی لوسیوس کاملا" نابود شده و لوسیوس لاشه ی چوبدستی اش را در آغوشش کشیده.
ولدی : بلا! بلا! چی شد اون بستنی؟
بلا : الان میارم ارباب.
ولدی رو به نارسیسا میکنه:
- مهمون میخوای کی رو دعوت کنی؟
- امم، از مرگخوار ها که همه اشونو دعوت میکنم.
- خوبه. از خانواده ی گابریل کی؟
- خب فلور که باید باشه!
- مجرده؟
-
! بله؟
ولدی دستشو با بیخیالی در هوا تکون میده و میگه:
- هیچی ولش کن... بلا بستنی رو بیار دیگه، اه! تو ادامه بده.
نارسیسا سرشو می اندازه پایین و میگه:
- اگه فلور رو دعوت کنیم، مجبوریم ... بیل ویزلی رو هم دعوت کنیم..
ولدمورت نفس عمیقی میکشه و با حالت چندش میگه:
- اسم اونو نیار که دلم میخواد با بیل ِ مونتگومری خودمو بکشم! نمیشه بنویسی تو کارت دعوت فقط خانم ها دعوت دارند؟
نارسیسا :
لوسیوس با لحن اعتراض آمیزی میگه :
- ارباب، شما که انقدر دختر باز نبودید.
- هِی.. لوسیوس! تو چی میفهمی؟ دامبلدور که مُرد، هری هم که گم و گور شده ، پرسی هم که مدیر شده ... من نمیتونم برم اتاق توجیهات! چیکار کنم؟ بعدم! دفعه ی آخرت بود با ارباب این طوری حرف زدی. کروشیو!
در همون لحظه که لوسیوس از درد فریاد میکشه، گابریل و دراکو وارد اتاق میشوند. و بلا هم بالاخره بستنی رو میاره! ولدمورت دوباره با چوبدستی اش به سر و کول اون دوتا خفاش های قرمز پوشیده میریزه که این بار یکی از اونا یه بی ادبی رو سر دراکو میکنه.
ولدی : دراکو، داشتیم مهمون های عروسی رو بررسی میکردیم. گفتیم که همه ی مرگخوار ها رو دعوت کنیم... از دوست های مدرسه ات کی رو میخوای بیاری؟ خانوم پارکینسون خوب نیست
؟
- والا نمیدونم ارباب هرچی نظر شما باشه نظر من هم...
در ورودی ویلا با صدای بمب مانندی منفجر میشه. همه ی حاضرین چوبدستی های خودشون رو میکشند. اما فردی که از درون دود های حاصل از انفجار خارج میشه، صلاحی بدتر داره! خشم... .