ناگهان دامبلدور وارد مي شه تو و بدون هيچ توجهي به طرف دفتر مايك مي ره
جاستين:فهميدي كي بود..
بليز كه به نظر يه كم ناراحت مي رسيد گفت:نه......
جاستين:دامبلدور بود.
بليز كه تعجب كرده بود گفت:دامبلدور...اوون اينجا چي كار داره..
جاستين:نمي دونم...
بليز:حالا مي فهميم..
جاستين به همراه بليز مخصوص چك كردن پرونده ها بودن...كه بعد از حدود يك ساعت دامبلدور از دفتر خارج مي شهو با عجله به طرف در خروجي مي ره و از ژاندارمري خارج مي شه
.
در هموون حال مايك از دفترش خارج مي شه وهمهي بچه ها رو به طرفش فرا مي خوونه
هلگا:يعني چي كار داره
شون:حالا مي فهميم
مايك:بچه ها يه خبر بد براتون دارم
جاستين:مگه تووي اين چند روزه خبر خوب هم داشتيم
مايگ:........طبق اطلاعاتي كه دامبلدور به من داد گروهي از مرگ خواران براي ايجاد رعب و وحشت به اين دهكده اوومدن
بليز:(اين قسمت سانسور مي شه)...كم بود حالا مرگ خوارا هم اوومدن...
مايك:با اين خبر معلوم مي شه كه جامعه ي جادو گري بيشتر به ما نياز داره...بنابراين ما بايد بيشتر از گذشته كار كنيم و مانع از فعاليت مرگ خوارا در اين دهكده باشيم
جاستين:راستي....من يه كاري برام پيش اوومده بايد برم...با اجازه
مايك:كجا...كجا...تازه بايد گشت هم بزني.....
جاستين:راستشو بخواي حال پدرومادرم بده بايد برم....پس با اجازه
بليز:مگه پدرو مادرت تووي هاگزميدن..
جاستين:نه.چرا اين سوالو كردي
بليز:خاك بر سر كته كلت...تو الان گفتي حال پدر و مادرم...
جاستين:اوه..راست مي گي يه لحظه يادم رفت
مايك:پس مي خواستي از زير كار در بري...نه...نه
جاستين:رفيق تو كه مي دووني من به كارم علاقه دارم...اما من همين ديروز از بيمارستان مرخص شدم...ديگه نمي خوام به اوونجا برگردم
مايك:نمي شه بايد باشي...براي همين از همين الان شروع به گشت در هاگزميد مي كنين...جاستين و بليز اول شما بعدشم هلگا و شون
مايك در حال تقسيم وظايف بود كه ناگهان...
====================
اين داستان ادامه دارد