هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
وقتی هر سه نفر به شکنجه گاه رسیدن، زندانی مورد نظر پشت یکی از وسیله های شکنجه پناه گرفته بود و به محض ورود فلور گفت: یکی اونو از من دور کنه!
بلا چهارپایه ای فلزی به سمت زندانی پرتاب کرد و گفت: ببند دهنت رو! چه پررو شدن مردم. به شکنجه گرش انتقاد میکنه! فلور من تا با پنه میرم و برمیگردم این یارو اگه با دیوار اینجا یکی نشده باشه خودت میدونی و لرد!

زندانی که کنار اومدن با فلور خیلی راحت تر از بلاتریکسه ترجیح داد ساکت بمونه و صداش در نیاد تا بیشتر از این شرایط رو برای خودش سخت نکنه. فلور که تازه داشت از شکنجه کردن لذت میبرد چوب جادوش رو توی دست هاش جا با جا کرد و گفت: وقتی برگردی بلایی به سرش آوردم که عمرا بتونی تشخیص بدی طرف آدمه، یا آجر دیوار مرلینگاه!
بلا با رضایت سری تکون داد و بعد به همراه پنه از شکنجه گاه خارج شد. پنه که هنوز کمی فین فین میکرد گفت: کجا میریم بلا؟
...میریم اتاق تسترال ها. یه مشکلی باهاشون دارم.

وقتی به اتاق مخصوص تسترال ها میرسن بلا در رو باز میکنه و به همراه پنه لوپه وارد میشه. تسترالی که چند دقیقه قبل بلا مشغول تمرین با اون بود، به محض ورودشون با ناراحتی سر تکون میده و بعد پشتش رو به اونا میکنه!
پنه لوپه: واه! چه بی ادب! اینا مگه ادب ندارن؟
بلا روی صندلی میشینه و میگه: ادب تو سرشون بخوره. دارم چیزهای خیلی ساده و بدیهی رو یادشون میدم ولی خنگ تر از این حرفان. فقط بلدن از دستوراتی مثل برو جلو یا برو به راست و اینا اطاعت کنن. وقتی ازشون میخوای جمله ساده ای مثل بلا خوشگله رو به زبون بیارن، عین هیپوگریف زل میزنن تو چشمات فقط!

پنه لوپه که ناراحتیش رو فراموش کرده بود گفت:من یه جایی خونده بودم که مشنگ ها یه شیوه برای تربیت حیواناتشون دارن. توی یه جایی به اسم فکر کنم سیرک. اسم شیوه هه جایزه و تنبیهه. یعنی اگه اون حیوان کاری که مشنگه میخواد انجام بده جایزه میگیره، ولی اگه انجام نده تنبیه میشه. میخوای امتحان کنیم این راه رو؟
بلا بر خلاف تسترال که بدجوری ترسیده، از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت:عالیه. شاید جواب داد. بذار امتحان کنیم ببینم.
بعد به سمت تسترال بخت برگشته رفت و صورتش رو جلوی صورت اون گرفت و خیلی شمرده گفت: ببین تسترال یابو! اگه کاری که میگم رو انجام ندی مجازات سختی در انتظارته. فهمیدی؟ حالا خیلی آروم و شمره بگو بــــلــــــا خوشـــــگله...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱

پنه لوپه كلير واترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۳۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
در شکنجه گاه

فلور: جیییییییییییییییییییییییییییییییییییغ

زندانی مورد ظر:

فلور: میدونم باهات چیکار کنم، مردک فلان فلان شده به من ابراز علاقه می کنی؟ میدم پدر پدر سوختت رو درمیارن. اوا... تو با چه جراتی همچین غلطی کردی؟ خودتو تو آینه دیدی؟ شبیه ... اوف... نه اینجوری نمیشه باید یه جور دیگه باهات برخورد کنم. کروششششششششششششیو...

در اتاق تسترال ها

تسترال نگاهش را به دهان بلا دوخته بود. ولی بلا هرکاری که می کرد، تسترال نمی گفت: بلا...خوشگله

ناگهان فلور جیغ بنفش دیگری کشید و بلا به سرعت به سمت شکنجه گاه به راه افتاد. وقتی که به شکنجه گاه رسید، زندانی مورد نظر روی زمین افتاده بود و در حال شکنجه بود و فلور هم هر هر می خندید.

بلا عصبانی شد و رو به فلور گفت: چته؟ چرا جیغ خرکی می کشی؟
فلور: هیچچچچچچی... همین جوری اینجوری هیجانش بیشتره...

با صدای های و هوی گریه دختری هر دو به سمت صدا رفتند. پنه لوپه با لباس های مندرس و چشمانی قرمز شده و دستمالی که همه اش در آن فین می کرد وارد خانه ریدل شد. فلور با گرمی به استقبالش رفت و او را در آغوش گرفت.
بلا زیر لب غرید: دخترهی لوس بازم با اون پسره ی مو وزوزی دعواش شده ایییییش...
فلور چون میدانست پنه لوپه از چه ناراحت است، چیزی نپرسید و ماجرای اتاق شکنجه را به پنه تعریف کرد. پنه هم موضوع دعوایشان را فراموش کرد تا در یک وقت بهتر با لردد در میان بگذارد و با فلور و بلا به سمت اتاق شکنجه به راه افتاد.


ما تشنگان قدرتیم نه شیفتگان خدمت


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۰۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
تذکر:

دوستان، فراموش نکنید که اینجا سوژه خاصی در جریانه و اعضا موظف هستن همین سوژه رو ادامه بدن.پستهایی رو که ارتباطی با سوژه ندارن در تاپیکهای مخصوص پستهای تکی میتونین بزنین.


خلاصه:

لرد سیاه که حوصلش سر رفته تصمیم میگیره بازدیدی از قسمتهای مختلف خانه ریدل بکنه و طی این بازدید متوجه وضعیت نامناسب خانه ریدل میشه.تصمیم میگیره وظایف و مسئولیتهای مرگخوارا رو عوض کنه.مونتگومری که گورکن بود آبدارچی میشه و فلور مسئول شکنجه گاه و بلا مسئول اتاق تسترال ها میشه.مونتگومری باید برای ارباب صبحانه حاضر کنه.ولی هیچ اطلاعاتی در این مورد نداره.لیست صبحانه رو از نارسیسا میگیره و به آشپزخونه میره و شروع به درست کردن صبحانه میکنه.از اونجایی که تجربه ای در این زمینه نداره همه مواد رو بطور اشتباه آماده و با هم مخلوط میکنه.
(مثلا برای درست کردن تخم مرغ عسلی تخم مرغ و عسل رو قاطی میکنه)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درحالی که مونتگومری سرگرم چیدن و آماده کردن سینی صبحانه لرد سیاه بود، فلور دلاکور اولین بازجوییش را در شکنجه گاه انجام میداد.

-ببین...منو وادار نکن دست به خشونت بزنم.ازت خواهش میکنم اعتراف کن.
زندانی مورد نظر:
-چرا اینجوری به من زل زدی؟
زندانی مورد نظر::pretty:
-با همین چوب دستی میزنم تو سرت ها!
-زندانی مورد نظر:


کمی دورتر در اتاق تسترال ها بلا سرگرم تربیت تسترال مورد علاقه لرد بود.
-دو قدم برو جلو.آفرین.یک قدم به عقب...گفتم عقب جونور ابله!:vay:

تسترال نگاه تسترال اندر بلایی به بلا انداخت و یک قدم به عقب رفت.بلا لبخندی زد.
-خوبه.حالا تکرار کن.بلا خوشگله.بلا خوشگله.به حرکت لبهای من دقت کن.بلا...خوشگله!

تسترال به نگاهش ادامه داد...




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱

آقای باودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
از جایی که نمودار ناپذیر است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
آقای باود از به کمک گوش های گسترش پذیر حرف مرگخواران را شنید...

در دل خندید و با خود گفت:

خیلی مونده تا جادو های ابری رو بشناسن...

و زمزمه کرد:

واقعا این آخرین هشدار است!

سپس شاد و سر مست از ناراحتی گروه ولدمورت به سوی وزارتخانه رهسپار شد...

خواست جارو بردارد ولی آقای باود نیازی به جارو نداشت او با اطلاعاتی که در زمینه ی جادو های ابری داشت به راحتی پرواز کرد...گویی از انتهای پاهایش بخار در می آمد...

وقتی به وزارتخانه رسید تا گزارش دهد با صحنه ی زیر روبرو شد!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ویرایش ناظر:

آقای باود...نکنین این کارا رو.نظم تاپیک رو به هم میزنه.هزار و پونصد شکلک اضافی رو حذف کردم.


آقای باود:

بله متوجه هستم ولی قبول کنین با ۵ تا شکلک اون حس و حال عظمت و بزرگی و شلوغی به وجود نمیاد.

بگذریم...

منتظر دوستان مرگخوارم هستم




ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۲۳:۱۶:۳۹
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۲۳:۱۷:۵۲
ویرایش شده توسط لردولدمورت در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱:۴۸:۱۲
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۰:۵۵:۵۱
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۰:۵۶:۵۱
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۱:۰۱:۵۳
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۱:۰۲:۵۵
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۲ ۱۱:۱۶:۴۸

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
لرد ولدمورت دست هایش را به هم مالید و گفت:ارباب این جا چی کار میکه؟مرگخوار های بی خاصیت...ارباب همین الان داخل اتاقشون بودن و الان اینجان...

مورفین به حرف آمد.
-دایی ژون.خودت که میدونی شرا.دلیلش اینه که ما متوژه شدیم که تو خیلی خشته ایو برای همین داری اژ خونه ریدل باژدید میکنی.برای همین ما این نمایشو گژاشتیم تا حوشلت شر نره.

لرد ولدمورت چشم غره ای به مورفین رفت و گفت:اول از همه،دایی نه و ارباب.مرگخوار های لرد سیاه حق ندارن ایشون رو داییی صدا کنن.دوما" این ایده مزخرف برای کی بود و شما چه جوری این کارو کردین؟چجوری کاری کردین که موجودی بیاد داخل و با طلسم های ارباب نمیره؟

لودو خجالت زده گفت:لرد سیاه،این ایده من بود.خواهش میکنم از من اینقدر تعریف نکنین.
اون یه آدم واقعی نبود.اون واقعا یه تصویر بود و اون بخار ها هم...جلوه ویژه بودن.
لودو با این حرف به وسیله های عجیبی که در گوشه اتاق افتاده بودند اشاره کرد و گفت:ه اونا میگن بخار ساز!مرگخوار ها توش فوت میکنن و بخار درست میشه.اون جمله هم که ما ساختیم هم ایده من بود.

ایوان فریاد کشید:ارباب،خودش اعتراف کرد.من نگفتم که اونو درست کنیم تا ببینیم که شما چقدر میترسین.من نگفتم که اون جمله رو درست کنیم تا ببینیم این شایعه درسته که شما از ترس زیاد خودتونوخیس میکنین یا نه.راس میگم ارباب.
لرد کروشیوی پراند و گفت:همتون از جلوی چشم ارباب دور شین. :vay: در ضمن...اگه صبحانه ارباب تا چند دقیقه ی دیگهع آماده نشه،همتون مجبور میشین که 70 دور دور خونه ریدل سینه خیز برین.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱

آقای باودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
از جایی که نمودار ناپذیر است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
آقای باود با قدم هایی نرم تر و استوار تر وارد کافه شد.

قیافه اش مثل همیشه بی حالت و گویی درونش خالی از هرگونه احساس عاطفه بود...

مرگخواران که دور اربابشان جمع شده بودند با دیدن او متعجب شدند و برخاستند...

-اون کیه؟

-همونی که قربان وقتی تو سنت مانگو بود بهش تله ی شیطان فرستادیم...

-من فکر کردم مرده بود...

-قربان لاقل قیافه ی مرده یکم عاطفه و احساسات داره...

-پس این کیه...

-آقای باود...

-چرا میگی آقای باود؟

-ببخشید سرورم...

-حالا چیکار کنیم؟

-از اونجایی که تله ی شیطان ضعیفش کرده راحت میشه حسابشو رسید...

-پس...

-آره زود باشید تنبلای بی مصرف!!!

ده دوازده مرگخوار چوبدستیشان را به سمت آقای باود که همچنان با قدم هایی نرم تر و استوار تر به سویشان می آمد گرفتند...

آقای باود نترسید...نایستاد...و به راه رفتن ادامه داد...

مرگخوار ها ابتدا طلسم های ساده به سوی آقای باود میفرستادند ولی طلسم ها هنگام برخورد به آقای باود بخار میشدند و میرفتند!!!!

آقای باود همچنان ادامه میداد...

ولدمورت نعره زد:

ای تنبلا طلسم های قوی تر بفرستین اونو بچه هم میتونه برگردونه...

در حالی که آقای باود برنمیگرداند!!!

مرگخوارن هر طلسم مرگباری هم میفرستادند اثر نمیکرد!!!!

سرانجام ولدمورت دست به کار شد...

ابتدا طلسم مرگباری به سوی آقای باود فرستاد...

آقای باود کمی مکث کرد ولی به راه رفتن به سویشان ادامه داد...

اینبار ولدمورت با تمام قدرت طلسم مرگبار به سوی آقای باود فرستاد...

و آقای باود به سمت در پرتاب شد و جلوی در روی زمین ولو شد...

از سرش خون میامد...

مرگخوارن هورا کشیدند و لردشان را تشویق کردند...

اما...

اما هیچ کدام ندیدند که چگونه زخم آقای باود را آب پوشاند سپس یخ زد و سرانجام از بین رفت و پوستی نمایان شد!!!

همینقدر فهمیدند که بخاری او را نا پدید و پس از محو شدنش آقای باود استوار پدیدار شد...

بار دیگر ولدمورت نعره زد:

دیوانه ساز ها رو خبر کنید...

دیوانه ساز ها آمدند ولی برگشتند (که البته ولدمورت کارشان را یکسره کرد!!!)

چرا که آقای باود همچون سپر مدافع احساس و عاطفه ای نداشت که دیوانه ساز ها از او بگیرند...

سرانجام آقای باود به سر میز مرگخوارن رسید...

صندلی اولین مرگخوار را که دستش رسید برداشت و مرگخوار به زمین ولو شد و همانجور ماند!!!

پس از اینکه آقای باود صندلی چوبی را تبدیل به شیشه ای کرد و روی آن نشست...

-از ما چی میخوای؟؟؟

آقای باود حرفی نزد فقط سرش کنده شد!!!

و مهی غلیظ به غیر از ولدمورت همه حاضرین را از نفس انداخت و در گذشتند!!!

سپس آقای باود تبدیل به بخار شد و از بین رفت...

بخار آب کلمات زیر را در هوا پدید آورد:

این آخرین هشدار است!


ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۱۱:۲۲:۱۹
ویرایش شده توسط آقای باود در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۱ ۱۱:۲۳:۱۷

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۱

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
- تخم مرغ عسلی که آماده است. آب پرتغال هم که آماده است. ببینم دیگه چی میخوایم...کره و عسل و خامه و پنیر که آماده کردن نمیخواد. بذار یه ظرف بیارم، خب این کره. حالا عسلم بریزم روش. به به چی شد! خامه رو هم بزنم روش که خوشگل بشه. پنیرم همین طوری تیکه تیکه با دست میکنم فرو میکنم لا به لای اینها. شبیه صخره میشه که از زیر زمین برفی بیرون زده! یه پا آشپز بودم و خودم خبر نداشتم.

مونتگومری به باقی لیست نگاه میکنه. نوبت قهوه و کیک و نون داغ و پیراشکی و شکلات صبحانه بود. با خودش فکر میکنه شاید برای این چیزها دستورالعملی توی آشپزخونه وجود داشته باشه. برای همین زیر کابینت ها و داخل اجاق و دیگ های کوچک و بزرگ رو میگرده ولی هیچی پیدا نمیکنه. با درماندگی به لیست نگاه دیگه ای میندازه. اون از پس چندتا مورد قبلی بر اومده بود، پس نباید این یکی هم کار سختی باشه.

- بذار از توی این باقی مونده ها راحت ترینش رو پیدا کنم. فهمیدم. اول میرم سراغ قهوه.

قوطی ای رو که روش نوشته شده بود «قهوه» رو از روی کابینت برمیداره و به داخلش نگاهی میندازه. دانه های قهوه ای و درشت قهوه داخل قوطی خودنمایی میکرد.

کمی سعی میکنه به مخش فشار بیاره که راه درست کردن قهوه چی بود. اما چیزی به نظرش نمیرسه. برای همین دانه ها رو داخل کتری میریزه، بعد اون رو آب میکنه و روی شعله میذاره. دانه های قهوه داخل آب جوش به سرعت بالا و پایین میرن و بعد از چند دقیقه که مونتگومری کتری رو از روی شعله برمیداره همه شون صحیح و سالم ته کتری جمع میشن.

- خیلی خوب. قهوه باید آماده شده باشه. بذار بریزمش توی این فنجون ببینم.

مونتگومری با تعجب به مایع شفاف کم رنگی که داخل فنجون ریخته شده نگاه میکنه و به یاد میاره که قهوه باید قهوه ای باشه! در همین لحظه فکری به ذهنش میرسه. سریع یکی از قوطی های دیگه رو باز میکنه و مقداری قره قوروت تازه برمیداره و داخل فنجون حل میکنه.

- به به! چه قهوه خوش رنگی. مطمئنم لرد تا حالا همچین قهوه ای نخورده. من شاهکارم! حالا بذار برم سراغ درست کردن باقی چیزها.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۰۸ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه که حوصلش سر رفته تصمیم میگیره بازدیدی از قسمتهای مختلف خانه ریدل بکنه و طی این بازدید متوجه وضعیت نامناسب خانه ریدل میشه.تصمیم میگیره وظایف و مسئولیتهای مرگخوارا رو عوض کنه.مونتگومری که گورکن بود آبدارچی میشه و فلور مسئول شکنجه گاه و بلا مسئول اتاق تستراها میشه.مونتگومری باید برای ارباب صبحانه حاضر کنه.ولی هیچ اطلاعاتی در این مورد نداره.لیست صبحانه رو از نارسیسا میگیره و به آشپزخونه میره.

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
مونتگومری همین که به آشپزخانه رسید لیست راباز کرد.
-خب... قهوه –کیک-تخم مرغ عسلی-آب پرتقال-کره و عسل و خامه و پنیر به مقدار لازم.نون داغ- پیراشکی و شکلات صبحانه...عجب لیست بلند بالایی!من تو گورستان فقط چایی شیرین و یه لقمه نون کپک زده میخوردما!بهتره اول از آسونا شروع کنم.تخم مرغ عسلی.خب...مواد لازم یک عدد تخم مرغ و یک قاشق عسل!زیاد شیرینش نکنم.سن ارباب زیاده.ممکنه قند خونش بالا بره.چه مرگخوار با فکری هستم من.

مونتگومری درحالیکه زیر لب آواز "ای جسم تازه به خاک سپرده شده" را زمزمه میکرد تخم مرغ را در ظرفی شکست و یک قاشق عسل داخل آن ریخت و شروع به هم زدن کرد.
-خب...این یکی حاضره.خوب کف کرد!حالا میرم سراغ مورد بعدی.آب پرتقال!مطمئنم ارباب خیلی به این مورد علاقمند هستن.حالا آب این پرتقال رو چطوری میشه گرفت؟!!

مونتگومری کمی فکر کرد.ابزار و وسایل داخل آشپزخانه را بررسی کرد.ولی به نتیجه ای نرسید.ناچار سراغ عاقلانه ترین راهی که به ذهنش میرسید رفت.یکی از جورابهایش را از پا در آورد...پرتقال را داخل جوراب گذاشت و شروع به فشردن پرتقال داخل جوراب کرد.
-عالیه!اینجوری آب پرتقال صاف و زلال بدست میارم.البته فشار دادنش کمی سخته.اگه جفت پا برم روش نتیجه بهتری میگیرم.ولی میترسم اون روش کمی غیر بهداشتی باشه!





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
مونتگومری:نارسیسا، دستم به ردات.کمکم کن.من بلد نیستم صبحانه درست کنم.هر کاری بخوای میکنم بیا این صبحانه رو درست کن.
نارسیسا اخمی کرد و جواب داد:چی باعث شده فکر کنی من صبحانه درست کردن بلدم؟تو خونه ما هفتاد و پنج جن کار میکنن.واقعا فکر میکنی با وجود این همه خدمتکار خودم میرم تو آشپزخونه و آشپزی میکنم؟
مونتگومری که خیلی ترسیده بود با حالتی التماس آمیز به نارسیسا نگاه کرد و گفت:خب من چیکار کنم؟از کی کمک بگیرم؟حداقل بگو برای صبحانه چه چیزایی میشه درست کرد؟من نمیدونم صبحانه اربابانه چطوری باید باشه.
نارسیسا کمی فکر کرد:خب...بذار فکر کنم.میتونی براشون قهوه درست کنی.همراه کیک.تخم مرغ عسلی،آب پرتقال،کره و عسل و خامه و پنیر به مقدار لازم.نون داغ هم فراموش نشه.دوسه تا پیراشکی و شکلات صبحانه...
مونتگومری دفترچه کوچکی از جیبش دراورد و شروع به نوشتن کرد:نون داغ-پنیر...اوف..چقدر زیاد.یعنی ارباب هر روز همینقدر میخورن؟
نارسیسا شانه هایش را بالا انداخت و در حالیکه دور میشد جواب داد:نمیدونم.لوسیوس که هر روز صبح همینقدر میخوره.اگه یکی از اینا کم باشه خونه رو رو سر جنا خراب میکنه.راستی، یه فنجون شیر عسلی هم ببر.ارباب به انرژی احتیاج دارن.اگه نخوردن خودم میخورم.
مونتگومری دفترچه را در جیبش گذاشت و دوان دوان بطرف آشپزخانه رفت.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
مونتگومری در آشپزخانه مشغول درست کردن چایی بود. در حالی که کله اش را میخاراند به بسته چایی و قوری روی کابینت نگاهی کرد: هوم، خب چایی درست کردن چطوری بود؟ فکر میکنم باید چایی رو بریزم توی قوری، بعد بذارمش روی گاز...خب یه چیزی این وسط کم نیست؟ یعنی چایی مایع بود. اینطوری که خرده های چایی برشته میشن فقط! آهان آب!مایه حیات!

مونتگومری با بیلش از داخل گونی چایی کنار دیوار مقداری داخل قوری میریزه و بعد اون رو با آب پر میکنه و روی شعله زیاد قرار میده. بعد در حالیکه با رضایت کامل روی صندلی میشینه مشغول نگاه کردن به آتیش زیر قوری میشه.
مونتگومری در افکارش: آخه یکی نیست بگه، نونت نبود، آبت نبود. آبدارچی بودنت چی بود! تو گور کنی. با حفظ سمت هم به تسترال ها میرسیدی. نه وجدانا من کم کاری داشتم؟ نداشتم به ریش سالازار! پس چرا اینطوری شد وضعم اخه؟!...این قوری هم داره حسابی قل قل میکنه.خوبه، فکر کنم برای اینکه چایی حسابی قوام بیاد باید خوب بجوشه. به به چه چایی خوبی تحویل ارباب بدم. شاید اینطوری دلش به حالم بسوزه و بهم رحم کنه و بذاره برگردم سر کار خودم.

مونتی چایی رو بعد از اینکه حسابی جوشید و غلیظ! شد داخل لیوان بزرگ مخصوص ارباب میریزه و بعد از اینکه اونو توی سینی میذاره به سمت اتاق لرد میره. در این فکر بود که در هنگام خوردن چایی کمی با لرد حرف بزند شاید دل لرد را به رحم بیاورد.

...تق تق تق، ارباب اجازه هست؟
لرد با وسیله جادو در رو برای مونتی باز میکنه و میگه: کجا بودی؟ شکم ارباب از شدت گرسنگی صدای اعتراضش بلند شده. زود باش بیار اون سینی رو.
مونتگومری که به یاد آورده یادش رفته برای لرد صبحانه اماده کنه با ترس و لرز سینی رو روی میز جلوی لرد میذاره.

... کروشیو گورکن آبدارچی! صبحانه ارباب کجاس؟ برداشتی فقط یه لیوان چایی آوردی؟ کروشیو. حالا این چایی رو میخورم، بعدش باید به فکر صبحانه شاهانه ارباب باشی. میخوام برم به باقی قسمت ها سرکشی کنم. وقتی برای هدر دادن ندارم.
لرد لیوان مخصوصش رو برمیداره و جرعه ای از چایی مینوشه. چند لحظه در همون حالت میمونه و بعد با فشار چایی را به بیرون تف میکند که تمامش روی سر و صوررت مونتی پخش میشه!

...کروشیو کروشیو کروشیو! این دیگه چه کوفتیه برای ارباب آوردی؟ برداشتی برای من قیر درست کردی؟! تا حالا به عمرت چایی درست نکردی؟
... ارباب سالازار به سر شاهده بار اولم بود! فکر کردم باید پر ملات باشه. یه سر بیل چایی ریختم و گذاشتم حسابی بجوشه، مگه نباید اینطوری درستش کرد؟!:worry:

لرد کروشیو دیگری به همراه لیوان چایی به سمت مونتی پرتاب میکنه و میگه:اشتهام رو کور کردی. و این یعنی حسابی در خطری! سریعا برمیگردی آشپزخونه و برای ارباب تا یک ربع دیگه یه صبحانه کامل، قابل خوردن و خوشمزه درست میکنی. خراب کاری کرده باشی در مورد استخدامت تجدید نظر میکنم. اون وقت همون یه نخود لوبیا هم گیرت نمیاد بخوری! برو بیرون و صبحانه منو بیار!
مونتی با ترس و لرز از اتاق لرد خارج میشه و همان طور که دوان دوان به طرف آبدارخونه میدوه با خودش فکر میکنه چه کسی رو پیدا کنه که ازش برای درست کردن صبحانه کمک بگیره.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.