هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶

پروفسور نیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۶
از اینجا . آنجا . هرجا . همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
!!!شترق
نگاه مرد به طرف منبع صدا چرخید . در سمتی که تا لحظاتی پیش فقط دریای طوفانی دیده میشد اکنون هیبت نامشخص مردی پدیدار شده بود. دستی به ریش بزیش که در اثر بارش شدید باران از آن شرشر آب میچکید کشید و منتظر ماند.
مرد تازه ظاهر شده در حالی که موهای چربش را که بر اثر وزس شدید باد به صورتش پرتاب میشد کنار میزد نگاهش به اطراف چرخید و روی طرح نامشخص یک انسان ثابت ماند و سپس به آن سو رفت. وقتی که به نیم متری او رسید ایستاد و او را از نظر گذراند و سپس با صدای بمی که هیچ گونه احساسی را منعکس نمیکرد گفت: به سوی نبرد بزرگ.
مرد ریش بزی با صدای زیرتری که بر خلاف صدای مرد دیگر اندکی نگرانی را میشد در آن یافت پاسخ داد: نه پیش از نبرد کوچک.
- ایگور کارکاروف؟
- سوروس اسنیپ؟
- تو اولین مرگ خوار خارجی هستی که میبینم.
- هنوز مرگ خوار نشدم.
- اوه هنوز علامت شومو رو دستت داغ نزدن؟
کارکاروف نگاهی به امواج دریا که به همراه باد و باران رقص ترسناکی را آغاز کرده بود انداخت. سپس آستین ردای سیاهش را بالا کشید و نگاهی به مچ دستش انداخت و گفت: اگه از این ماموریت با موفقیت برگردیم میزنن.
اسنیپ برای بار چندم موهای چربش را از صورتش کنار زد و گفت: خوب پس چرا معطلی.
- من کاملا آماده ام.
دو مرد باهم به سمت دریا که دیگرارتفاع امواجش به سطح خطرناکی رسیده بود رفتند و لحظه ای بعد دیگر آنجا نبودند.


تایید شد!
البته من عکس جدید داده بودم بهتر بود با اون می نوشتی. موفق باشی


ویرایش شده توسط پروفسور نیما در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۴:۵۳:۰۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۹:۳۰:۲۶

آنچه حقیقت ما را نشان می دهد انتخاب ماست . نه تواناییمان


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در صورتیکه در بازی با کلمات تایید شدید میتونید با استفاده از تصویر، یک نمایشنامه کوتاه بنویسید... بعد از تایید خودتون رو با شخصیت دلخواه معرفی کنید تا وارد گروه ایفای نقش بشید:
http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/displayimage.php?pid=1833

*اعضای ایفای نقش هم اگه دوست داشته باشن میتونن با استفاده از تصویر داستان بنویسند.





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۶

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
نيمه هاي شب تاريكي در دل جنگ انبوهي مرد كوچك اندامي كه ريش كم پشتش كه شديدا فر خورده بود و قسمتي از چانه اش را پوشانده بود در ميان دو درخت تنومند ميچرخيد و گاه گاهي با اضطراب به اطراف نگاه مي كرد كه ناگهان صداي پاق كوچكي او را از جا پراند:
-واي ي ي...زهره ترك شدم سيوروس! تو منو چطوري پيدا كردي؟ من اينجا رو طلسم كردم...
كاركاروف با زحمت از افزودن "خير سرم" به جمله اش خودداري كرد...
اسنيپ پوزخندي زد: همين طوري مي خواستي خودت حفاظتتو در مقابل لرد سياه به عهده بگيري؟ مگه نگفتم تو همون خونه قبلي بمون؟
-خب من چيز منم احساس خطر مي كنم سيوروس؟
-اينطوري در اماني؟ در هر حال همون طور كه تو ملاقات قبليمون بهت گفتم من به كمكت نياز دارم.
-و من چرا بايد به تو كمك كنم؟
-خودت خوب مي دوني كه من الان نزديك ترين فرد به لرد سياهم... و اگه بخوام مي تونم كاراي مختلفي بكنم..
دهان كارركاروف خشك شد رنگ از رويش پريد و ناباورانه به اسنيپ نگاه كرد كه پوزخند پيروزمندانه اي بر لب داشت...
-و...و تو از من چي مي خواي؟
اسنيپ بسيار آهسته شروع به صحبت كرد گويي بر روي تك تك كلماتي كه به زبان مي آورد فكر ميكرد: يادته كه اون موقع يعني زمون مرگخواريت دقيقا قبل از آدم فروشيات تو دم و دستگاه آوري, مالفوي و لسترنج مي پلكيدي؟ و دقيقا مثل يه موش كثيف اطلاعاتي رو مي دزديدي و گزارش كاراشونو به لرد سياه مي دادي و هميشه براي معامله با محفلي هايي كه احيانا امكان داشت بگيرنت اطلاعات ارزشمندي رو ذخيره ميكردي؟
-تو از كجا...؟ نگاه كاركاروف به پوزخند اسنيپ افتاد و برآشفت: تو حق نداري ذهن منو بخوني...! اما وقتي پوزخند گسترده اسنيپ را ديد بلافاصله سعي كرد بحث را عوض كند:
-تو مگه با لرد نيستي پس اين اطلاعات به چه دردت ميخوره؟
-جواب من يه كلمه اس كاركاروف, آره يا نه.
***
نيمه شب در امارت اربابي خوش ساختي مرد قد بلندي كه افعي بزرگي را نوازش مي كرد با اشتاق به صحبت هاي مردي كه در مقابلش تعظيم كرده بود گوش مي داد...
-تو مطمئني سيوروس؟
-بله ارباب خود خودشه...تو يه كلبه نزديكاي شمال داره با بدبختي زندگي ميكنه...
-اگه درست گفته باشي پاداش بزرگي در انتظارته سيوروس...
-بزرگترين پاداش براي من خدمت به شماست....
لرد ولدمورت لبخندي مي زند و جلوتر ار از اسنيپ از در خارج ميشود...
يك ساعت بعد در حالي كه سبزي علامت شوم در چشمان بي رحمش ميدرخشد به كلبه ويران شده اي كه ايگور كاركاروف در آن كشته شده مينگرد... اسنيپ دور تر به درختي تكيه داده و لبخند رضايتمندي برلب
دارد...
دو ساعت بعد از نيمه هاي شب سيوروس اسنيپ وارد خانه تاريكي ميشود در حالي كه جسم مستطيل شكلي را زير ردايش پنهان كرده و به شدت گوش به زنگ بود.
اولين انوار طلايي خورشيد صبحگاهي تازه, وارد خانه قديمي تقريبا مخروبه اي شده بود در حالي صداي زمزمه فردي از داخل به گوش ميرسيد كه گويي با خود حرف ميزد چرا كه هيچ كس ديگر داخل خانه نبود...
-سيوروس دم باريك حالا ممكنه ديگه برگرده, بهتره مواظب باشي!
-نه آلبوس, بلاتريكس تازه چاكر بي جيره و مواجب گير آورده اگه بذاره دم باريك تا عصر برگرده من اسممو عوض ميكنم...
سيوروس اسنيپ بر روي مبل راحتي زهوار دررفته اي لميده بود و با تصوير دامبلدور در قاب عكس صحبت مي كرد.
-ببينم سيوروس نقشه ها رو گير آوردي؟ جاي دسته گرگينه هاي اسكاتلند چي؟ عفريته هايي كه از انگليس رفتن چطور؟
-آره آلبوس! نقشه ها الان طبقه بالاس...براي جلوگيري از متحد شدن گرگينه هاي اسكاتلند با گري بك هم يه نقشه هايي دارم... عفريته ها رو هم پيدا كردم.
-آفرين سيوروس كارتو خوب انجام دادي... حالا اوني كه به جاي كاركاروف كشته شد كي بود؟
-استافانو كارمازوف, سر دسته خون آشام هاي وحشي روسيه به چه سختي تونستم گيرش بندازم و تغيير شكلش بدم...
-الان كاركاروف كجاست؟
-توي آلباني. طوري تغييرشكلش دادم و قايمش كردم كه فكر كنم خودتم اگه دنبالش بگردي پيداش نمي كني چه برسه به لرد سياه...
صداي قهقهه دامبلدور فضاي خانه را پر مي كند و لبخندي بر لب اسنيپ مينشيند...
-راستي سيوروس ازت خواهش ميكنم ديگه نري و قاب عكسمو از تو هاگوارتز برداري ممكنه بگيرنت...
اما اسنيپ به جاي پاسخ لبخند گسترده تري ميزند.

تایید شد!


ویرایش شده توسط تدي كوچولو در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۲ ۱۹:۳۸:۳۳
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۳ ۱۲:۳۷:۰۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


مرگخوار یا محفلی؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
کارکاروف با خشمی که اندکی آثار کنجکاوی نیز در آن دیده میشد نگاهش را به مهمان ناخوانده اش که آنطرف میز نشسته بود دوخت.سوروس اسنیپ در حالی که زیرپتویی که به خود پیچیده بود میلرزید،فنجان شیر داغش را به لبش نزدیک کرد.لباس های خیس و گل آلودش با برف و بوران شدیدی که به تنها پنجره اتاق می خورد مطابقت داشت.کارکاروف که احساس میکرد هیچ چشم غره ای نمیتواند اسنیپ را با این شرایط به حرف بیاورد،خودش شروع کرد:(خوب فکر نکنم این همه راه رو با این همه سختی تحمل کرده باشی تا کریسمس رو به ما تبریک بگی)اسنیپ با طرز بیان همیشگی و پر از طعنه اش اولین جواب دندان شکنی که به ذهنش میرسید را داد تا مجبور نباشد ذهن یخزده اش را زیاد اذیت کند:(آخرین دفعه که دیدمت اینقدر جسور و بی پروا نبودی ایگور).نیشخند کارکاروف تبدیل به یک سایه وحشت در سر تا سر صورتش شد.خیلی زود به خودش آمد و چهره اش را عبوس کرد اما دیر شده بود و پوزخند اسنیپ نشان میداد که این تغییر حالت را دیده.کارکاروف ناخودآگاه دستش را به طرف ریشش برد و ادامه داد:(ظاهرا زیاد به آب و هوای شمال عادت نداری.متاسفم اما فکر کنم نزدیک ترین جایی که تونستی آپارات کنی یک کیلومتر تا اینجا فاصله داشته)(پس حتما کارم برام خیلی ارزش داشته که حاضر شدم تا اینجا بیام)تاثیر این حرف دیگر از توان کارکاروف خارج بود و باعث شد که او بیش از نیمی از ریشهایش را بکند.کارکاروف در حالی که خویشتنداری اش را کاملا از دست داده بود فریاد زد:(تو یه شیطان واقعی هستی سوروس!کی میخوای حرفتو بزنی؟راجع به اونه مگه نه؟بلاخره فهمیدی، مگه نه؟اون برگشته سوروس؟برگشته!خودم اون موقع که پسره تو اون ماز بود سوزشش رو احساس کردم)در حالی که به سختی صدایش از گلویش بیرون می آمد تقریبا زمزمه کرد:(اون برگشته)اسنیپ همچنان با نگاه بیروح و بی تقاوتش به او نگاه میکرد.کارکاروف معذب شد و برای پنهان کردن شرمندگی اش نگاه خضمانه اش را به اسنیپ دوخت.اسنیپ شانه هایش را بالا انداخت.(کسی اینجا نیومده که یه چبز کاملا معلوم رو انکار کنه،این بحث ادامه نداره)اگه رنگی در صورت کارکاروف باقی مانده بود کاملا پرید.(اما صحبت من با لرد سیاه کاملا در ارتباطه)کارکاروف تقریبا به حالت غش درآمد. (من یه دعوت برات دارم.البته شاید ترجیح بدی خودت رو تو این قلعه مرده ت زندانی کنی و دلت به یه مشت بچه خوش باشه که کلی جادوی سیاه یادشون دادی.هرچند حاضرم شرط ببندم توی یه مبارزه واقعی با کمک عوامل جوی حدود یه ساعت بتونین فلعه رو نگه دارین.)کاکاروف که ظاهرا بیشتر از این طاقت نداشت حرف او را قطع کرد:(خوب پس تو به پست سابقت برگشتی و حالا هم اومدی که به منم بگی که اگه میخوام کشته نشم باید همین کارو کنم؟)اسنیپ پوزخندش را بزرگتر کرد و گفت:(اگه من الان در خدمت ولدمورت بودم تو با این سابقه درخشانت زنده نبودی.لرد سیاه به تو احتیاجی نداره.شاید متوجه شده باشی که من یه مدته که در خدمت محقلم.)کارکاروف گفت:(و محفل چه احتیاجی به من داره؟)اسنیپ با بی رحمی گفت:(این سوال من هم بود.اما نظر دامبلدور اینه که تو و شاگردات با این علاقه ای که به جادوهای سیاه دارید یه تهدید برای جامعه جادوگری و در صورت پیوستن به محفل ققنوس یه قوت قلب به حساب میاین.)کارکاروف با لحن عاجزانه ای گفت:(و تو و دارو دستت چه دلیل منطقی ای دارید که من جون خودم و چند تا جوون رو توی خطر حتمی مرگخوارای کله گنده قرار بدم؟)اسنیپ روی صندلی جا به جا شد و خودش رو به جلو متمایل کرد:(ببین ایگور،من مطمئنم که بعد از اون آبروریزی که توی وزارت خونه راه انداختی،دیگه هیچ جایی پیش مرگخوارا نداری.شاید اونا هنوز نفهمیده باشن که فرار تو الکی بوده اما دارن دنبالت میگردن و دیر یا زود پیدات میکننن،همونطور که من پیدات کردم.)اسنیپ مکث کرد تا تاثیر حرفهایش را در چهره وحشت زده کارکاروف بخواند،بعد ادامه داد:(خود منم الان بزرگترین ریسک زندگیمو کردم،ایگور.اگه تو به امید یه بخشش بری و به لرد سیاه بگی که من در خدمت محفلم،این آخرین کریسمس زندگیمه.اما مطمئن باش این کار هیچ تخفیفی رو توی مجازاتت نمیاره.حالا باید فهمیده باشی که انتخاب تو چقدر مهمه.تو به هر حال در خطر بزرگی هستی.اما میتونی انتخاب کنی که با امید واهی تا آخرین لحظه به فرار ادامه بدی و شاید موفق بشی کریسمس بعد رو هم ببینی،یا اینکه شجاعانه باهاش مقابله کنی و به شاگردات درس شجاعت بدی.در این مورد هم نمیتونم کریسمس های زیادی رو بهت قول بدم اما میتونم احساس کبکی که سرشو تو برف قایم کرده رو ازت بگیرم و این وعده رو بهت بدم که از این موجود منفوری که بعد از اون سالهای جوونیت بهش تبدیل شدی فرار میکنی.وقتی خودتو توی آینه نگاه میکنی جای تنفر،غرور رو توی چشمات میبینی.وقتی از ترس کارات بهشون فکر نمیکنی...)اسنیپ متوجه شد که توضیحات اضافه اش حسابی از دستش در رفته.از شرمندگی لبش را گزید اما کارکاروف نه تنها پوزخند نمیزد بلکه آنقدر در فکر بود که به نظر نمی آمد متوجه حالت اسنیپ شده باشد.حتی به نظر نمی آمد اگر اسنیپ به ذهنش نفوذ کند، متوجه این کاراو شود. اسنیپ با این وسوسه مقابله کرد. همه افکاری که در این لحظات ذهن این مرد می گذشت متعلق به خودش بود.اما اسنیپ می توانست حدس بزند که او به ایگور جوانی فکر میکند که ترسیده و شکست خورده،مرگخوار میشود.
ایگور کارکاروف سرش را بلند کرد و طوری به اسنیپ خیره شد گویی او را خیلی دورتر از آنجائی میدید که نشسته بود.کاملا بی مقدمه و ناخودآگاه گفت:(سوروس تو میدونستی که من یه زمانی ازدواج کرده بودم؟آره.و یه پسر هم داشتم که اگه زنده بود الان سن ویکتور بود.)با اینکه بغض نکرده بود اما اسنیپ صدائی محزون تر از لحن او را نشنیده بود.این بود که با وجود حس کنجکاوی اش ساکت ماند تا کارکاروف خودش ادامه داد:(همسرم، اون دختر واقعا شجاعی بود.اونا میگفتن هیچ لزومی نداشت که اونم توی آتیش بمیره...)اسنیپ که احساس میکرد حس کنجکاوی اش کاملا از بین رفته،از روی صندلی اش بلند شد و نگاه منتظری به مردی که روبرویش ایستاده بود انداخت.کارکاروف ادامه داد:(از خود سابقم فراریم، تو میفهمی سوروس؟)سوروس اسنیپ به سختی جواب داد:(من هم زمانی عاشق دختری بودم که اونم هیچ لزومی نداشت بمیره.)اسنیپ هم بغض نکرده بود اما نگاههای غمگینشان که به هم دوخته شده بود گویای غم سنگینشان بود.کارکاروف هم بلند شد و یک قدم به اسنیپ نزدیک شد:(به دامبلدور بگو همیشه میتونه روی کمک من و شاگردها و استادها و همین طور یه مخفیگاه عالی در سردترین نقطه این کشور حساب وا کنه.)

تایید شد!
سعی کن پاراگراف بندی داشته باشی تا خوندن راحت تر باشه.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۳ ۱۲:۲۸:۱۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶

کریسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰
از خانه من دریک باغ باشکوه در داستان هایم است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
بخشید من داستان نگفتم من ایراد های شما را گفتم خواهش می کنم متن یکبار دیگه بخوانید 2 مواردی از داستانم گفتم 3 جواب شما را گفتم دفعه قبل ناقص بود این دفعه کامل می کنم نقل قول:

کریسا نوشته:
از لحاظ داستان و موضوع خوب و جالب بود ولی ...
90 درصد پستت رو غلط املایی تشکیل میده! شاید بگم وحشتانکه غلط املایی ها به طوری که فکر کنم اصلاً سرتو از روی کیبور بالا نیوردی و همینجوری تایپ کردی!
گرامر رو هم رعایت نکرده بودی! نقطه ها رو در آخر جمله نذاشته بودی و ....
اونی که داستان رو نقل میکرد و خودش رو نزدیک ترین فرد به هری میدونست رو هم معری نکردی! باید خودتو معرفی میکردی ... اینکه چه کسی داره داستان نویسندگی هری رو نقل میکنه.
بهتره یک بار دیگه سعی کنی.
تائید نشد!!
[/quote[/color]]من نکاتی می خواهم دراینجا روشن کنم یک 1 من تمام داستان نوشتم از فصل 4 شروع کردم که بسیاری ا ز قسمت ان را حدف کردم 2 داستان غمگین نیست بلکه چون داستان را 5 نفر مختلف بادیگاه متقاوت گفتم در این قسمت فردی داستان را می گوید که درابتدای داستان افسرده وغمین بااعتماد بنفس پایین وبه زندگی هیجگاه مثبت نگاه نمی کند اما دراخر حقیقت زند گی درک می کند کامل ارامش و خوشی می رسد به عبارت دیگر لذ تی می رسد هیچ غمی نیز نمی تواند لذتی که اوزندگی می برد ازبین برد حتی برای لحضه ای 2 شاید خود متوجه نشده باشی نوعی تمسخر درجمله ای که می گویی وحشتانکه غلط املایی ها به طوری که فکر کنم اصلاً سرتو از روی کیبور بالا نیوردی و همینجوری تایپ کرد ی! می دانم نمی خواستی این کار کنی واین جمله از ناخود اگاهت بوده خب ولی سعی کن بر ناخود اگاهت کنترل کنی تو ریس مغز هستی نه او برحال من خیلی نارحت شدم 2 بیشتر نکات ضعف من تکیه کردی اصلا خوب نیست 3 جمله اخر واولت فهمیدم از داستانم خوشت نمی یاد و لی دلیل نمیشه این طوری بزنی به ذوق اشتیاقم دیگران ازنوشتن منصرف کنید شما درحین یراد گرفتن فرد به نوشتن داستان بعدی تشویق کنید 3 نوشتم نقد می کردی ته این مخ پستت از تصر جواب به من بدهی چرا فقط یک جمله لحاظ داستان و موضوع خوب و جالب بود ولی یعنی چی بعد شروع می کنی به ایراد گرفتن شما 4 خط نوشید که ازچهار خط 1نصفه ان حصن من گفتید اگر وقت ندارید چند نفر تقسیم بشید

این چیزی که شما نوشتی داستان نبود... ممنون میشم یه داستان دیگه بنویسی. موفق باشی
جواب اخر شمافرد نه دختر نه پسر بلکه محصولی از ازمایش های گروه قاتلا ن مرگ است ابتدا داستانم مبینید محیط اوتاریک سکوتی همراه غم است که بخاطر روحیات شخصیت می باشد دراخر داستان که من این جا ننوشتم درخانه بزرگ وشاد هست چون روحیات وفکر ماست که محیط شرایط ما را می سازد او درابتدا اعتماد بنفس پایینی دارد قدرت اوبیشتر همه است چون بر ناخود اگاه خود تسلط بیشتری دارد خب بعد این داستان دوباره از قبل تر می نوسم

تایید شد!
اون انتقادات برای من نبود من فقط گفتم چیزی که شما نوشتید به داستان شبیه نیست از نظر من یه خاطرس. من شما رو تایید کردم ولی بدون اگه این مرحله سخت گیری میشه برای ورود به ایفای نقش به خاطر خودتون هست چون شما نمیتونید در انجمنها از این سبک پستها بزنید چون روند رول یه طور دیگس و کمتر ممکنه کسی به این شکل داستان بنویسه. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۰ ۱۲:۲۱:۱۲

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
داستان زندگی قدیس سوم (از زبان روحش که من می خوامش)
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد . این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد. (بوف کور)
اما من خواهم گفت اری در افسانه ها من را به عنوان قدیس سوم می شناسند . که شنل نامرئی کننده را از مرگ هدیه کرفت .اما این تمام حقیقت نیست وحقیقت اینست که ما سه برادر با وجود برادری اصلا رابطه خوبی نداشتیم برادر بزرگترم از کودکی به من زور می گفت مثلا در نیمه های شب های سرد زمستان من را مجبور میکرد بروم از سه دسته جارو برایش شکلات قورباغه وتخمه بگیرم او فقط به من زور می گفت تا اینکه چوبدستی اعظم را ساخت فکر می کرد بعد از این به من و همه زور خواهد گفت اما
من که از دست او خسته شده بودم شنل نامرئی کننده را ساختم واز خانه فرار کردم زندگی در کنار خیابان را به او ترجیح می دادم و بعد ها از فرارم خوشحال شدم چون همان شب برادرم را با چوب خودش کشتند .خدای من ایا می دانید اگر انشب پیش او بودم چه می شد ؟ انشب می مردم و سالها با خوبی و خوشی زندگی نمی کردم . اما من انشب نمردم وسالها با خوبی و خوشی زندگی کردم تا اینکه مردم.

شما اول باید در بازی با کلمات تایید بشید تا بتونید در این تاپیک داستان بنویسید...موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۹:۰۰:۴۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶

کریسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰
از خانه من دریک باغ باشکوه در داستان هایم است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
از لحاظ داستان و موضوع خوب و جالب بود ولی ...
90 درصد پستت رو غلط املایی تشکیل میده! شاید بگم وحشتانکه غلط املایی ها به طوری که فکر کنم اصلاً سرتو از روی کیبور بالا نیوردی و همینجوری تایپ کردی!
گرامر رو هم رعایت نکرده بودی! نقطه ها رو در آخر جمله نذاشته بودی و ....
اونی که داستان رو نقل میکرد و خودش رو نزدیک ترین فرد به هری میدونست رو هم معری نکردی! باید خودتو معرفی میکردی ... اینکه چه کسی داره داستان نویسندگی هری رو نقل میکنه.
بهتره یک بار دیگه سعی کنی.
تائید نشد!!
[/quote[/color]]من نکاتی می خواهم دراینجا روشن کنم یک 1 من تمام داستان نوشتم از فصل 4 شروع کردم که بسیاری ا ز قسمت ان را حدف کردم 2 داستان غمگین نیست بلکه چون داستان را 5 نفر مختلف بادیگاه متقاوت گفتم در این قسمت فردی داستان را می گوید که درابتدای داستان افسرده وغمین بااعتماد بنفس پایین وبه زندگی هیجگاه مثبت نگاه نمی کند اما دراخر حقیقت زند گی درک می کند کامل ارامش و خوشی می رسد به عبارت دیگر لذ تی می رسد هیچ غمی نیز نمی تواند لذتی که اوزندگی می برد ازبین برد حتی برای لحضه ای 2 شاید خود متوجه نشده باشی نوعی تمسخر درجمله ای که می گویی وحشتانکه غلط املایی ها به طوری که فکر کنم اصلاً سرتو از روی کیبور بالا نیوردی و همینجوری تایپ کرد ی! می دانم نمی خواستی این کار کنی واین جمله از ناخود اگاهت بوده خب ولی سعی کن بر ناخود اگاهت کنترل کنی تو ریس مغز هستی نه او برحال من خیلی نارحت شدم 2 بیشتر نکات ضعف من تکیه کردی اصلا خوب نیست 3 جمله اخر واولت فهمیدم از داستانم خوشت نمی یاد و لی دلیل نمیشه این طوری بزنی به ذوق اشتیاقم دیگران ازنوشتن منصرف کنید شما درحین یراد گرفتن فرد به نوشتن داستان بعدی تشویق کنید 3 نوشتم نقد می کردی ته این مخ پستت از تصر جواب به من بدهی چرا فقط یک جمله لحاظ داستان و موضوع خوب و جالب بود ولی یعنی چی بعد شروع می کنی به ایراد گرفتن شما 4 خط نوشید که ازچهار خط 1نصفه ان حصن من گفتید اگر وقت ندارید چند نفر تقسیم بشید

این چیزی که شما نوشتی داستان نبود... ممنون میشم یه داستان دیگه بنویسی. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۸:۵۶:۱۲

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ جمعه ۴ آبان ۱۳۸۶

پیگویجن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کلبه هاگرید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
توجه کنید که زمان این پستی که من ارسال میکنم برمیگرده به کتاب پنجم جایی که کارکاروف هنوز زندست.
_____________________

سراسرای بزرگ هاگوارتز

اسنیپ رون مرغی رو به نیش کشیده بود و بعد از یه روز پر کار حسابی داشت به خودش میرسید.جغد کثیف و خیسی بال بال زنان به سمت میز اساتید اومد و یه راست جلوی اسنیپ توقف کرد ، بعد از اینکه اسنیپ نامه رو از پای جغد باز کرد اون از فرط خستگی جان به جان افرین تسلیم کرد.

اسنیپ پس از اونکه فرستنده نامه رو شناخت خیلی سریع نامه رو در جیب ردای خودش مخفی کرد تا به یه محل مناسب برسه و سر فرصت اونو بخونه.

نیم ساعت بعد دخمه اسنیپ

اسنیپ نامه رو باز کرده بود و غرق در خوندن شده بود:

اسنیپ من همیشه به چشم یه برادر به تو نگاه کردم ، همیشه هر جا که کمک خواستم به تو تکیه کردم یادت میاد چه شیطنتایی با هم تو دوران کودکی کردیم؟! چند مشنگو و ماگلو شکنجه دادیم؟! (اسنیپ هر چی فکر میکرد وقایعی رو که کارکاروف ذکر کرده بود به یاد نیورد چرا که اصلا توی دوران کودکی اونو نمیشناخته)
من خیلی به تو کمک کردم اسنیپ... حالا نوبت توئه که به من کمک کنی منو تو از بچگی خیلی به هم شبیه بودیم و الانم همینطوریم یکی از مشخصه های اصلیمون اینه که هر دومون به لرد سیاه پشت کردیم اما خوب من مثل تو خوش شانس نبودم و از حمایت البوس بهره مند نیستم اما شانسی که اوردم اینه که میدونم تو حامی من هستی و این رفیق دوران کودکیتو هیچ وقت تنها نمیذاری من ادرس مخفیگاهم رو در زیر برات مینوسیم .. اب و غذام تموم شده و تو باید هر چه سریعتر به من برسی اگه کمکم نکنی دیر یا زود لرد پیدام میکنه ....

دوست دوران کودکیت ایگور

پ.ن:راستی عکسی هم برات ضمیمه نامه کردیم از خودمو خودت که بهت یاد اوری کنم ما چقدر صمیمی هستیم


اسنیپ نامه را بست و در جیب کتش گذاشت ادرسی که توی نامه خونده بود را زیر لب تکرار میکرد تا نکنه فراموش کنه.از هاگوارتز خارج شد و به مکان نامعلومی آپارات کرد.

محل اختفای کارکاروف

تق تق تق(صدای ضربه زدن به در)

کارکاروف با ظرافت خاصی صدای خودشو ریز کرد و گفت:کی پشت دره؟!
_منم اسنیپ برات اب و غذا اوردم

_میدونستم تو منو فراموش نمیکنی سورس .. خیلی میخوامت ..

و بدون معطلی درو باز کرد و در نهایت تعجب چوبدستی اسنیپ رو دید که رو به اون گرفته شده بود:کارکاروف خیانت به لرد سیاه سزایی جز این نداره ... برای مردک حقیری مثل تو متاسفم ..اواداکدوروا

جسد کارکاروف دوری در هوا زد و با صدای خفه ای روی زمین افتاد ...

تایید شد!
داستانتون جالب بود فقط سعی کن بین خط ها فاصله نزاری چون فقط پستت طولانی میشه.ممنون


ویرایش شده توسط نوربرت کوچولو در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۱:۰۶:۴۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۷ ۱۰:۴۶:۲۵

TAKE A LOOK AT SKY SOME TIME
____

سیستم ارتباط جغدی:تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
سلام به همگی !!!
ببخشید اما من با همگی کار ندارم فقط با یه نفر کار دارم که اونم آرگوگ خان هستن.
آقای آراگوگ سوالی داشتم از خدمتتون که اونم اینه که .. از زدن هر پست باید چند روز بگذره و پست باید چقدرکهنه بشه تا بالاخره نقد شه؟!
لطفا جوابم رو بدید . چون من کتاب قانون رو مطالعه نکردم گفتم شاید شما خونده باشینش !

سلام... من پست شما رو تایید کردم با اینکه وظیفه من نبود. در هر حال باید یک تا سه روز برای تایید صبر کنید. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۷:۴۱:۴۲



تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۸۶

دلورس جین آمبریجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۴ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
گرد و خاک روی لباسش را تکاند و نگاهی غضبناک به دیوار کوتاه گلی پشت سرش افکند که باعث شده بود در ظاهر شدن موجب زمین خوردن وی شود.
به سرعت فکر انتقام و به هزاران تکه کردن دیوار را از سر بیرون کرد و به کوچه تاریک مقابلش نگریست. او برای مقاصد مهمتری به آنجا آمده بود.
قدم داخل کوچه گذاشت و با تعلل تا اواسط کوچه پیش رفت. نه! خبری از او نبود.
اندکی منتظر ماند. از اینکه نیامده بود کم کم داشت عصبانی می شد. او وقت چندانی نداشت.
در این افکار بود که نوری در فاصله ای از او ، در کنار همان دیوار کوتاه ابتدای کوچه دید. بر سرعتش افزود خود را بدان جا رساند.
متأسفم که دیر کردم سوروس! گیر دیوانه سازها افتادم
خب من منتظرم. زود حرفتو بزن کارکاروف من وقت زیادی ندارم
ایگور که به نظر می رسید واقعا از یک جنگ تمام عیار فرار کرده باشد و داشت نفس نفس می زد آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت :
خب راستش من توی دردسر افتادم. وزارت شک کرده که اون قتل کار من باشه. من باید هرچه زودتر یه جایی قائم بشم
اسنیپ نگاه مشکوکانه ای به او افکند و گفت :
خب این چه ربطی به من داره؟
ایگور نگاهی آکنده از نگرانی اضطراب و تعجب به اسنیپ کرد و گفت :
یعنی چی؟ من اون کار رو به خاطر لرد انجام دادم یعنی لرد نمی خواد هیچ کمکی به من بکنه؟
اسنیپ ردایش را جمع کرد و گفت :
ببین کارکاروف تو خودت با میل خودت اومدی تا دوباره به مرگ خوارها بپیوندی پس باید عواقب و خطراتشم قبول کنی. لرد که نمی تونه مثل بچه های سه ساله مراقب تک تکتون باشه... لرد از آدم های ترسو خوشش نمی آد پس بهتره نشون بدی که کی هستی!
و سپس چند قدمی از او فاصله گرفت و ناپدید شد.
ایگور هم با ناراحتی همان جا بروی زمین نشست و خیره بر مکانی که در آن جا اسنیپ غیب شده به فکر فرو رفت.
سرانجام چه خواهد کرد؟

تایید شد! البته بهتر بود طوری نوشته میشد که خواننده منتظر ادامه نمیشد.
شما میتونانید شخصیت مورد نظر خود را در تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید تا بعد از تایید مدیر وارد ایفای نقش شوید. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۷:۳۵:۵۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.