هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
- خفه شو !
این را اسنیپ با فریادی بر زبان آورد طوریکه ایگوردر برابرش خشکش زد .
اسنیپ که فهمید خیلی تند رفتار کرده ، سعی کرد تا جبران کند پس با من من گفت : م-م-منو ببخش . آخه این خیلی مهم بود .... تو نباید گمش میکردی . سعی کن یادت بیاری . سعی کن . میدونی ممکن با همین یه سهلنگاری چه فاجعه هایی اتفاق بیفتن ؟

رفته رفته صدای اسنیپ بلند تر میشد و ایگور کارکاروف هم که وحشت سراپایش را گرفته بود قدم به قدم پسروی میکرد تا اینکه بالاخره ثابت ایستاد و شروع کرد به گفتن : ببین سوروس من هم مثل تو واقعا نگرانم . ولی باور کن این تقصیر من نبود . من میتونم توضیح بدم اِ من ...

اسنیپ که در برافروخته گی صورتش تغییری ایجاد نشده بود حرف ایگور را قطع کرد و خود گفت : فقط بگو انگشتر کجاست . خواهش میکنم ایگور خواهش میکنم نگو که اون دست پسره افتاده .

ایگور : اوه نه ! پاتر حتی رنگ اون رو هم ندیده ! نمیتونه دست اون باشه . نمیتونه !
- پس فکر کن . همین الان باید به خاطر بیاری که با اون انگشتر نفرین شده چیکار کردی .

ایگور قبول کرد و از اسنیپ پرسید : میتونم بشینم ؟!

و اسنیپ سری به نشانه ی رضایت تکان داد .
ایگور دورترین صندلی از اسنیپ را انتخاب کرد و بر رویش نشست . کمی تکان خورد ، انگار جایش ناراحت بود ولی بعد از چندی راحت نشست . به اطراف کلبه ی کثیف و خاک گرفته ی اسنیپ نگاه کرد . از طرف در مخفی اتاق بوی تیزی می آمد که معلوم بود محصول یک معجون پیچیده ی دیگر ساخته ی اسنیپ است . در واقع بو آن قدر تیز و بد بود که ایگور ، که چندی بیشتر نیست که وارد کلبه شده سر دردی سخت را دچار شده .
ایگور بعد از مدتی تامل سرش را بالا آورد و با اکراه گفت : شاید کار لسترنح باشه . شاید از طلسم انگشتر بی اطلاع بوده و فقط به خاطر زیبایی اش از من دزدیده !
اسنیپ چشمغره ای کرد و گفت : چرند نگو ایگور ! بلا درست همون لحظه ای که به من خبر دادی انگشتر گم شده همینجا بوده . پس کار اون نمیتونه باشه . نکته ی دیگه اینه که بیشتر مرگخوار های نزدیک به لرد از وجود طلسم انگشتر خبر دارن .
ایگور باز هم به فکر فرو رفت ، او میدانست که آن انگشتر حاوی طلسمی بسیار بسیار خطرناک و وهمناک است و اگر از داخل انگشتر آزاد شود میتواند جهان را به نابودی بکشاند . پس بیشتر سعی کرد . آخرین باری که از وجود انگشتر مطمئن بوده و آن را در جیب ردایش انداخته بود در کنار رودخانه قدم میزد که شخصی نامعلوم به او حمله کرد و او را بر زمین انداخت . احتمالا همان موقع انگشتر از جیبش افتاده و او متوجه نشده بود . پس بشکنی زد و با ریشخد رو به اسنیپ گفت :
فهمیدم ! افتاده کنار رودخونه !

تایید شد!
شما میتونانید شخصیت مورد نظر خود را در تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید تا بعد از تایید مدیر وارد ایفای نقش شوید. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۲:۱۸:۳۲



تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶

کریسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰
از خانه من دریک باغ باشکوه در داستان هایم است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
دریک کوچه تنگ وتاریک بدون هیچ رهگذری بیشترخانه ها خرابه اند بی صدا سکوتی همراه با غم دراین مکان دراین زمان مردی بنام هری به فکر داستان فردایش است سال هاست همه نوشته هایش می خواندد اونویسندی گمنام در دل تاریخ است نوشته های هری بیان وقایع حقیقی زندگی با دید نو کسی نمی داند منبع نوشته های هری چیست ولی من نزدیک ترین کس او می دانم نوشته های هری اتفاقات زندگی خود یا گاهی اطرافیانش است من سال هاست می بینم که همه نوشته های هری را می خوانداند بدون ان که بداندد ازچه کسی اما زجر من از اینکه 60 درصد نوشته هاش به اسم افراد دیگر چاپ میشه همین نوشته سبب شهرت ان فرد می شه فقط بخاطر نوشتن یک مقاله علیه یکی از مقامات هری عاشق نوشتن او نمی تواند نویسد حاظرا ست نوشته هایش به اسم افراد مختلف چاپ بشه نه پولی دریافت نه اسمی از او برده شود فقط چاپ همین بس او نمی تواند مشکلات غم را بیند چیزی نگوید او از این طریق به مباز ه نپدازد درسته نوشته هایش داستان ولی در همین قالب مفهوم خود را می رساند اما شاید فردا سرنوشت هری با این داستان تغییر کند داستانی از عشق وفاداری رفاقت شجاعت اما این داستان فقط فقط بخشی سرنوشت خودش نیست بلکه درواقع داستانی از سرنوشت اسنیب وکارکاروف دشمن های خونی و پدرش است این دو بظاهر دریک جهپه جز یاران کسی نباید اسم شو نبر بودند گویا هردونفرت انگیز وخبیث بودند ولی این یک روی سکه بود اسنیب عاشق بود وهرگز نه خبیث ونه نفرت ا نگیز نه درحفیقت نه دل جز یاران اسم شو نبر نبود ظاهرقضیه اسنیب وکارکالروف دوست صمیمی بودندد ولی درواقعیت تشنه ی خون هم بودند تمام عکس هاان دو باهمدیگر صمیمی هستند کسی نمی تواند تصور کند انها از هم نفرت داشته باشند اسنیب بخاطر لو لو نرفتن ش به یک دلیل واظح انتقام گرفتن اسم شو نبر بخاط کشتن لی لی عشقش وکار کالرروف برای این از طریق اسنیب به اسم شو نبر نزدیک شوند سعی می کندد نقش برای هم دیگربازی کند واخرهم زمانی که کارکا لروف توانست ازطریق اسنیب به اسم شونبر نز دیک بشه با یک نقشه حساب شده اسنیب کشت من نتواستم کاری برای اسنیب کنم من فقط یک تماشاگر ساده بودم بدون هیچ قدرتی وظیفه ای من دیدن فاش کردن حقیقت است بازهم همدیگر خواهیم دید دریک مکان دور درتاریکی محض


پستت از لحاظ داستان و موضوع خوب و جالب بود ولی ...
90 درصد پستت رو غلط املایی تشکیل میده! شاید بگم وحشتانکه غلط املایی ها به طوری که فکر کنم اصلاً سرتو از روی کیبور بالا نیوردی و همینجوری تایپ کردی!
گرامر رو هم رعایت نکرده بودی! نقطه ها رو در آخر جمله نذاشته بودی و ....
اونی که داستان رو نقل میکرد و خودش رو نزدیک ترین فرد به هری میدونست رو هم معری نکردی! باید خودتو معرفی میکردی ... اینکه چه کسی داره داستان نویسندگی هری رو نقل میکنه.
بهتره یک بار دیگه سعی کنی.
تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳۰ ۲۰:۳۸:۲۹

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۶

آريانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
از جايي كه همه دوسش دارن: هافلپاف!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
لینک تایید بازی با کلمات
--------------------------------

هری خیلی خوشحال بود که دوباره به پناگاه اومده. استقبال گرم ویزلی ها شادیشو چندین برابر کرد. هری در میان دستهای بهم فشرده خانم ویزلی که از دیدنش بسیار خوشحال بود؛ احساس خفگی میکرد. خانم ویزلی رهاش کرد، هری نفسی تازه کرد ولی دستاشو هنوز گرفته بود و از این بابت ناراحت نبود چون دستای گرم مادرانشو خیلی دوست داشت.
حانم ویزلی با محبت به هری نگاه کرد و گفت:"چقدر لاغر و ضعیف شدی! حتما خیلی خسته ای بشین تا برات چیزی بیارم بخوری."
فرد، جرج، رون و جینی دور هری حلقه زده بودن و براش از اتفاقهایی که افتاده بود حرف میزدند.
رون گفت :"خیلی عالیه که تو اینجایی و با هم میریم به هاگوارتز، راستی تولدت با دورسلی ها خوش گذشت؟"
هری با حالت مسخره گفت:"آره، تاحالا تولدی به این خوبی نداشتم. با یک جشن بزرگ و با شکوه!"
همگی خندیدند و خوشحال بودند که هری اونجاست.روزهای خوش در پناگاه به پایان رسید. همگی با هم به ایستگاه رفتند. مثل همیشه شلوغ بود. یکهو یک نفر با شدت هری رو به عقب کشوند و بغلش کرد. هری از دیدن هرمیون خوشحال شد. سه تایی بعد از شنیدن سوت قطار چمدوناشونو کشیدن و بردن توی یک کوپه نشستند و حسابی سرگرم صحبت کردن بودند و گذر زمانو حس نمی کردند.
دیگه تقریبا رسیده بودند؛ شنلهاشونو پوشیدن و آماده رفتن شدند.وقتی از قطار پیاده شدند صدای هاگریدو شنیدند که با خوشحالی به اونا خوشامد می گفت.
همه چیز خوب و خوشحال کننده به نظر میرسید. سریع رفتند تا به جشن برسن. در بین راه هری کارکاروف رو دید که با ناراحتی رد شد. انگار به دنبال کسی می گشت . هری از دیدن ایگور خیلی تعجب کرد؛ یعنی مدیر مدرسه دورمشترانگ در هاگوارتز چه می کرد؟! باز هم در برابر حس کنجکاویش شکست خورد و به دنبالش به راه افتاد. ایگور بعد از اینکه بچه ها وارد سرسرای بزرگ شدند؛ به سمت دخمه ها رفت!
هری در حالی که کمی احساس خطر می کرد به دنبال او به راه افتاد. ایگور با سرعت فراوان به سمت اتاق اسنیپ رفت و در را به هم کوبید.
هری پشت ستونی پنهان شد. اسنیپ بلافاصله در را باز کرد. ایگور در حالی که تقریبآ خودش را تو بغل او پرت میکرد داد زد: "نجاتم بده... نجاتم بده سورس"
اسنیپ وحشتزده ایگورو از خود جدا کرد و گفت: "تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی؟"
ایگور که انگار حرفهای سورس را نمی فهمید؛ دوباره فریاد زد: :مرگخوارها دنبالمن. نجاتم بده."
-"اما من خودم..."
چهره ایگور سفید شد: " سورس تو دوست منی. تو نباید منو به اونا نشون بدی. التماس میکنم کمکم کن."
اسنیپ لبحند کمرنگی زد و گفت: " البته؛ بیا تو ایگور"
ایگور فورآ خودشو به درون اتاق انداخت. اسنیپ پشت سر او پوزخندی زد و داخل اتاق شد."
هری وحشتزده, ناباورانه به در اتاق اسنیپ چشم دوخت

.....

میهمانی تموم شد و اسنیپ نبود...
شب هنگام بود که هری همراه با سوز سرد هوا از خواب بیدار شد. صداهای عجیبی از حیاط هاگوارتز به گوش می رسید. هری با تعجب به بیرون پنجره چشم دوخت. دیوانه سازها ایگور را دوره کرده بودند!!!


-------------------------
با تشکر!

هووووم.... ببین بزرگترین مشکل پستت زبان و توصیف روند داستانت به زبان گفتاریه!
نباید زبان گفتاری رو در روند و توصیفش به کار برد ... پست مثل زبان روزانه ما نیست ... البته دیالوگ ها و بعضی پست های طنز میشه اینجوری نوشت ولی در پست های جدی انجور نوشتن فقط باعث زشتی پست میشه!
مشکل دیگه ای که داشتی مشگل گرامرت بود! بعضی موقع ها هم غلط املایی داشتی. به این جمله ای که به کار بردی نگاه کن:
"از این بابت ناراحت نبود چون دستای گرم مادرانشو خیلی دوست داشت."
این مشکلات همونجور که تاکید کردم فقط با یک بار ( یا حداکثر دو بار ) خوندن پست صددرصد برطرف میشه.
دیالوگ های کم ولی خوبی داشتی ولی وقتی هری و رون و هرمیون رو قطار همسفر فرض میکنی باید اونها با هم یکم حرف بزنن یا هری با خانم ویزلی و یا وقتی که قطار می استه و هری و رون و هرمیون صدای هاگرید رو میشنون... همه ی اینا باید چند تا دیالوگ رو در خودش بگنجه .
بهتره روی نمایشنامه هات بیشتر کار کنی.
تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳۰ ۲۰:۲۷:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۶

sougand jafari


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
bebakhshid ax nesfe hast man che joori dastan begam vasash akheeeeee????in malfouy hast ya ron?aval axo kamel bezarin....

من نمیفهمم!!!
برای من که کامل میاد ... این چند نفر هم که نوشتن درست نوشتن!
در ضمن اون اسنیپه اونم ایگور کارکاروف!
اگر بازم عکس نصفه میاد من یک صفحه قبل عکس رو یک جور دیگه اپلود کردم اونجا ببینین!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۹ ۱۳:۴۹:۲۴

Ey ke door az mano dar ghalbe mani
Ba khabar bash ke hame donyaye mani
:oops:


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶

بزرگمهر نوروزی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۱ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هری داشت به طرف دفتر مدیر میرفت که ناگهان پروفسور مک گونگال جلوش سبز شد
:پاتر سریع برو به سالن عمومی گریفیندور
هری پرسید:برای چه پروفسور ؟پروفسور دامبلدور منو احضار کرده من ....
حرف نباشه پاتر سریع
همین که در سالن عمومی باز شد همه ساکت شدن و به هری نگاه کردن و زیرلب پچ پچ کردن
هری پرسید: چه خبر شده؟
هیچ کس جوابی نداد تا اینکه دامبلدور وارد شد
دانش اموزین عزیز خواهش میکنم نترسین فقط هر چه لوازم اظطراری دارین بردارین و بیارین
ولی برای چی پروفسور
هری بیا؟
هری رون ویزلی و هرمیون گرنجر گم شدن!!!
چی پروفسر قلب هری کند میزد
متاسفانه پروفسور اسنیپ هم غیبش زده
قلب هری که کند میزد با شنیدن این حرف دیگر تقریبا نمیزد
ناگهان فکر کرد اسنیپ انها را دزدیده تا هری را برای ولدمورت ببرد ولی یادش امد که دامبلدور به اسنیپ اطمینان دارد همین که رفت که وسایلش را را بردارد در خوابگاه باز شد و اسنیپ که رون هم با او بود وارد شدند
هیچ معلومه کجا بودین؟
اسنیپ:پروفسور این پسر رو که در حال فرار از یک راه مخفی بود گرفتم
پس هرمیون کجاست ؟
ناگهان هرمیون از پشت اسنیپ بیرون امد
شما کجا بودید؟
راستش هری ما رفته بودیم که به فروشگاه دوکهای عسلی سر بزنیم
ما رو نصفه جون کردید.





حیف که هری پاتر نمیخواد جادوگر برتر ماه بشه من میخواستم به اون رای بدم هر پند اون واقعا جادو گر برتره



پستت متوسط رو به ضعیف بود!
دیالوگ در بعضی جمله ها معلوم نبود که مال چه شخصی هست.
از لحاظ گرامری هم مشکل داشتی! به این جمله نگاه کن :
چی پروفسر قلب هری کند میزد
من نفهمیدم معنی این جمله یعنی چی!
به هر حال از لحاظ قواعد و گرامر مشکل داشت.
از طرفی هم پست اصلاً صحنه سازی درستی نداشت. باید بیشتر رو پستت کار کنی. تمام پست دیالوگ بود!
تائید نشد!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۹ ۱۳:۴۴:۴۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در کنار دریاچه ای یخزده مردی رداپوش ایستاده بود و بی توجه به تلالوی نقره ای ماه روی سطح یخ سرش را پایین انداخته بود. شانه هایش به شدت می لرزید وقدرت ایستادن نداشت. به شدت غرق در حالت خود بود تا اینکه صدایی او را به خود آورد:
- سوروس! تو اینجایی؟ مگه نباید توی دیگ سوراخ کشیک میدادی؟
اسنیپ با پشت دست بینی خود رو پاک کرد و دستی به صورتش کشید و جواب داد:
- تو قرار نیست از همه برنامه های من با خبر باشی ایگور!
ایگور کارکاروف با تعجب به چهره درهم و ناراحت اسنیپ نگاه کرد و گفت:
- پس تو هم شنیدی، نه؟ فکر نمی کردم سقوط لرد سیاه این همه روی تو اثر بذاره!
-سقوط چی؟
- لرد سیاه از بین رفته!
اسنیپ شونه های ایگور رو محکم گرفت و گفت:
- مطمئنی؟ پس یعنی پاترها زنده موندن؟
- نه! زن و مرده رو کشته. اما معلوم نیست چرا وقتی رفته سراغه پسره طلسمش به خودش برگشته و از بین رفته.
- بقیه کجان؟ مرگخوارهای دیگه؟
- همه فرارین! تو هم تا دست آرورها بهت نرسیده زودتر بزن به چاک!
- تو کجا میری؟
- نمی دونم! اگه بشه از کشور خارج میشم. خب دیگه سوروس. به امید دیدار.
کارکاروف منتظر جواب اسنیپ نشد. سریع آپارات کرد و رفت. اسنیپ به دریاچه شیشه ای چشم دوخت. قلبش به شدت میزد. برای لحظه ای امیدوار شده بود گه لیلی هنوز زنده است. باید کاری می کرد. باید فوراً دامبلدور رو پیدا می کرد. چوبش رو از درون ردایش بیرون کشید و گفت: "اکسپکتو پاترونام"
آهوی نقره ای از انتهای چوب خارج شد. اسنیپ با چشمانی اشک آلود به سپر مدافع خود نگاه کرد، آهی کشید و گفت:
- سریع دامبلدور رو پیدا کن و محل من رو بهش بگو. میخوام ببینمش.

آهوی نقره ای به سرعت روی سطح دریاچه شروع به حرکت کرد و اسنیپ در حالی که دور شدنش رو نگاه می کرد در دل امیدوار بود دامبلدور بتونه به وضعیت پر یاس اون کمکی بکنه.


تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶

گندالف سفید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
از سرزمین میانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
شبی تاریک و طوفانی شهر بندری آبردین در شمال اسکاتلند را فرا گرفته بود. تنها روشنایی موجود در کناره ی خلیج از کلبه ای چوبی خارج می شد که زیر رگبار باران و امواج خروشان دریا بر روی صخره ای دور افتاده قرار داشت. در داخل این کلبه دو نفر از عجیب ترین انسان هایی که به آن منطقه مشنگ نشین پا گذاشته بودند در حال گفت و گو بودند.
مرد اول که ریش بزی اش در نور کم چراغ به چهره اش حالتی عجیب می بخشید با حالتی عصبی شروع به صحبت کرد.
- سوروس، تو منو غافلگیر کردی. چطور جامو پیدا کردی؟
مرد دوم که چهره ای زرد و موهای صاف مشکی داشت گفت: ایگور عزیز، یه جادوگر تو یه محله پر از مشنگ زود تابلو می شه اینطور نیست؟ فکر نکردی ممکنه لرد سیاه خیلی زود جاتو پیدا کنه؟
- نمیدونم، واقعا گیج شدم سوروس. تا حالا ظرف این دو ماه که از هاگوارتز فرار کردم دوازده بار جامو عوض کردم. هر لحظه فکر می کنم که اون داره میاد سراغم. راستی تو چکار می کنی؟ اون پیدات نکرده!؟
چشمان اسنیپ لحظه ای درخشید اما کارکاروف که در حال ور رفتن با ریشش بود متوجه آن نشد. اسنیپ گفت: نه، هنوز نه ایگور. راستی نمی خوای از دوستت پذیرایی کنی؟ من راه زیادی رو تا اینجا اومدم. کارکاروف بلند شد و به سمت قفسه ای در گوشه ای از اتاق رفت. باران بی رحمانه به درو دیوار کلبه می کوبید.
- خب سوروس، چی میل داری؟ رد هورس، شراب قرمز یا آب جو مخصوص آبردین. کارکاروف بعد از گفتن این جمله به سمت قفسه برگشت و از داخل آن دو گیلاس برداشت.
- مثل اینکه خوب به خودت می رسی ایگور!!!
این صدا لرزه بر اندام کارکاروف انداخت. بطری شراب که تازه از قفسه خارج کرده بود از دستش افتاد و شکست.
لرد ولدمورت از تاریکی که در گوشه ی اتاق بود خارج شد. نگاه لرزان کارکاروف لحظه ای به صورت اسنیپ افتاد، لبخندی موذیانه بر چهره اش نقش بسته بود.
- ارباب، رحم کنید... مرا ببخشید... کارکاروف به زمین افتاد و گوشه ی ردای لرد سیاه را بوسید.
- نه ایگور، امکان نداره. تو هیچ وقت به من وفادار نبودی.
- ارباب، خواهش می کنم. من به شما وفادار بودم
- دروغ نگو ایگور. تو بهترین یاران منو لو دادی. فراموش کردی!؟
- ارباب، غلط کردم. خواهش می ک...
- آوادا کداورا
نور سبزی لحظه ای کناره ی خلیج را روشن کرد و صدای خنده ای شیطانی با زوزه ی باد در هم آمیخت.

پست نسبتاً خوبی بود!
صحنه سازی جالبی داشتی ولی فقط پستت یکم بی ربط بود!
من اینجور برداشت کردم که لرد ولدمورت در هیبت سوروس به پیش ایگور رفته!
ولی باید توضیح میدادی به خواننده پست که چجوری این اتفاق افتاد!
دیالوگ هاتم خوب بود.
به نظرم باید روی پستت بیشتر کار میکردی!
با یک دور خوندن پست همه این مشکلات اعم از مشکلات گرامری و قواعد و املایی برطرف میشد.
تائید شد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۶ ۱۸:۳۶:۱۵

فقط یک گناه وجود دارد و آن دزدی ست.
[size=large]وقتی کسی را می کشی یک زندگی رØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶

کورنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۸:۵۳ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
از فکر می کنی از کجا؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
نیمه شب بود. سیوروس اسنیپ با قدم هایی شتابان به سوی قلعه حرکت می کرد. در پشت سرش مردی دوان دوان به سویش می آمد. مرد که به نزدیکی اسنیپ رسید با التماس گفت:
سیوروس اون داره بر می گرده . خودت هم می دونی.
اسنیپ از حرکت ایستاد و رویش را به سمت مرد برگرداند و با انزجار گفت:
حالا لازم نیس هوار بزنی کارکاروف . فکر کردی خودم نمی دونم؟ فکر کردی تیره تر شدن علامت رو احساس نکردم؟
کارکاروف با عجله به سوی اسنیپ آمد و در کنارش ایستاد و ناله کرد:
پس چرا از من فرار میکنی؟ پس چرا طوری رفتار می کنی که انگار این مساله باور نداری؟ سیوروس خودت می دونی که موقعیت من از تو بدتره. خودت میدونی که اگه اون منو پیدا کنه ...
اسنیپ به راه رفتن ادامه داد و درهنگام بالا رفتن از پله های جلوی در ورودی قلعه رو به کارکاروف کرد و گفت: آره. من همه ی اینها رو میدونم. اما خودت می دونی که اگه اون منو رو هم پیدا کنه سرنوشتی بهتر از سرنوشت تو نصیبم نمیشه.
کارکاروف در حالیکه پله ها رو چند تا یکی، بالا می آمد گفت: سیوروس بیا فرار کنیم.
اسنیپ در ورودی قلعه را گشود و بی توجه به کارکاروف وارد سرسرای ورودی شد. کارکاروف به دنبال او حرکت کرد و هردو از پلکان منتهی به دخمه های زیر زمین پایین رفتند. کارکاروف رویش را به اسنیپ کرد و دوباره تکرار کرد: سیوروس بیا با هم فرار کنیم. مطمئنم با جادو هایی که با هم می تونیم اجرا کنیم دستش به ما نمی رسه.
آنها به یک دو راهی رسیدند و اسنیپ راه سمت چپ را انتخاب کرد و کارکاروف نیز به دنبالش حرکت کرد. اسنیپ جواب داد:
واقعا فکرمیکنی میتونیم از دست لرد سیاه فرار کنیم؟
کارکاروف معضب شد و شروع به خاراندن دست چپش کرد. سیوروس اسنیپ رو به روی دری ایستاد و آن را برای خود و کارکاروف گشود. کارکاروف بدون هیچ مقدمه ای وارد دفتر اسنیپ شد و روی صندلی چوبی نشست. اسنیپ نیز رو به روی او نشست و گفت:
ایگور خودت می دونی که من به هیچ وجه درخواست احمقانه تو رو قبول نمی کنم و اگه اینجا توی دفترم با تو نشستم و خطر رو به رو شدن با مودی چشم بابا قوری رو به جون خریدم به خاطر دوستی هستش که در گذشته با هم داشتیم.
سپس از غیب یک جام شراب به همراه دو گیلاس ظاهر کرد و برای خودش در یکی از گیلاس ها مقداری شراب ریخت و ادامه داد:
هر چند که تو در جلسه دادرسی وزارت سحر و جادو به من خیانت کردی به عنوان یکی از مر گخوار ها و اسم منو لو دادی.
کارکاروف به اسنیپ طوری نگاه کرد گویی او یک کپه آشغال بو گندو است. سپس با لحنی که دیگر ملتمسانه نبود ادامه داد:
اما تو با کمک آلبوس عزیزت نجات پیدا کردی. فراموش کرده بودم که تو پشتت به اون گرمه. پس به خاطره اونه که با من نمی یای؟
اسنیپ جرعه ای از شرابش را نوشید با خونسردی گفت :
خب یکی از دلایلش اینه. اما ایگور تو نباید ناراحت بشی .با اینکه تو در حق من بدی کردی می خوام کمکت کنم.
کارکاروف با شک و تردید گفت:
چه طوری؟
اسنیپ پس از آنکه جرعه ی دیگری از نوشیدنیش را مزه مزه کرد جواب داد:
کمکت میکنم فرار کنی.
کارکاروف فریاد زد:
واقعا؟ خیلی خوبه! عالیه! بد بخت به علامت روی دستت نگاه کن. چیزی دیگه نمونده تا احضارمون کنه. اونوقت تو تازه تصمیم گرفتی کمکم کنی که فرار کنم.
اسنیپ با عصبانیت به او گفت:
نکنه دلت می خواد برم از لرد ولدمورت برات تقاضای بخشش کنم؟
کارکاروف با عصبانیت از جا بلند شد گفت:
اسنیپ تو هم سرنوشت خوبی نخواهی داشت تو هم به دست لرد سیاه می میری. سپس از دخمه بیرون رفت و در را پشت سرش، محکم بهم کوبید.
سیوروس اسنیپ، تنها در دفترش به حرف او فکر کرد. تو هم بدست او می میری.

پست خیلی خوبی بود! آفرین!
از همه لحاظ از لحاظ دیالوگ و صحنه سازی پستت کمترین مشکل رو داشت.
صحنه سازی و روند داستان بسیار خوب جلو رفته بود و تا جایی که ممکن بود به عکس مربوط بود
تائید شد.


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۶ ۱۸:۲۵:۰۵

به نظر شما چیزی عجیب تر از کتاب وجود داره؟

Only Raven

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶

دلورس جین آمبریجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۴ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
ببخشید چرا به اینجا رسیدگی نمی کنید؟
بالاخره برای عکس چی کار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۶

دلورس جین آمبریجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۴ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
ببخشید ولی بازم برای من یکی نصفه می آد!

ولی فکر می کنم این عکس توی قسمت گالری خود سایت هست!

اگه آدرس دقیقشو بدین فکر کنم خودمون ببینیم بهتر باشه!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.