هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶

پروفسور هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۷
از از یه جای خیلی دور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
سکوت آن شب تاریک را فقط صدای قار و قور بلند شکم رون می شکست.او در حالی که در چادر قدم می زد به یکی از صندلی های راحتی قدیمی پرکینز لگدی زد و با عصبانیت به هری و هرمیون گفت : پس چی شد؟مگه قرار نبود در اولین فرصت یه غذای خوب بخوریم؟من غذا می خوام! هرمیون که مشغول خواندن قصه های بیدل شاعر بود گفت:بله قرار بود غذا تهیه کنیم ولی از کجا ؟ توی این جنگل ما از کجا می تونیم غذا پیدا کنیم؟ سپس چند صفحه از کتاب را ورق زد و ادامه داد:مگه این که امشب به یه جای دیگه بریم. رون بلافاصله گفت : باشه هر جا که می خوای بریم فقط جایی باشه که بشه توش غذا پیدا کرد.دارم از گرسنگی می میرم!
سرانجام شب را به نزدیکی شهری بزرگ با ساختمتن های بلند رفتند. هری با وجود خطر بسیار در زیر شنل نامریی به شهر رفت تا برای آن شب غذایی پیدا کند و شکم گرسنه ی رون را التیام بخشد. اما هنوز به داخل شهر نرفته بود که از دور مه غلیظی دید و سرمایی آشنا به درونش نفوذ کرد.اما هری به راهش ادامه می داد و با خود می گفت : آروم باش یه ذره سرما که چیزی نیست! تازه اگر هم همونی باشه که فکر می کنی جای نگرانی نداره تو می تونی باهاشون بجنگی. می تونی یه سپر مدافع قوی درست کنی که همشونو فراری بده.
اما هر چه بیشتر پیش می رفت مه غلیظ تر و سرما شدید ترمی شد و صدای جیغ در گوش هری بلند تر.
ناگهان هری ایستاد. از گوشه و کنار دیوتنه ساز ها نمایان می شدند و به طرف او می آمدند! خدایا چقدر زیاد بودند. دور تا دورش را دیوانه سازها فرا می گرفتند. معطل نکرد. چوبدستی اش را بالا برد و با اطمینان گفت : اکسپکتو پاترونوم! اما…اما گوزن شاخداری که انتظارش را می کشید نیامد! باز هم گفت : اکسپکتو پاترونوم ! اکسپکتو پاترونوم! ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. دیوانه ساز ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و او را دوره می کردند. هری نعره زد : اکسپکتو پاترونوم…اما.
صدای جیغ بلندو بلند تر مشد و در همان حال صدای قهقهه ی وحشتناکی گوشش را پر می کرد. می توانست دیوانه ساز ها یی را ببیند که جلو و جلو تر می آمدند. دیگر هیچ امیدی نبود. زندگی او همان جا به پایان می رسید و کس دیگری ولدمورت را می کشت…
و ناگهان سرما کم شد! دیوانه سازها در حال پراکنده شدن بودند که هری آن را دید. یک گوزن نقره ای ماده با نوری خیره کننده در آن تاریکی به سویش می آمد و دیوانه سازها را دور می کرد!...

پست خوبی بود.در عین کوتاه بودن به داستان رسیده بودی ...
یک چند تایی عیب داری که میگم:
1.ببین یک راست رفته بودی سراغ سوژه اصلی ... به نظرم پستی موفقه که سوژه خهای جانبی هم داشته باشه.البته چون میشه گفت که اولین پست رولت هست میشه گذشت از این موضوع.
2.کاشکی صحنه سازی بیشتری میداشتی ... صحنه سازی هم یکی از عوامل موفقیت یک رول خوب هست.

البته نکته ی خوبی که پستت داشت این بود که طبق روال عکس جلو رفته بودی.... در کل خوب بود.
تائید شد.


ویرایش شده توسط narcissa black در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۲۱:۲۴:۱۸
ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۲۱:۲۴:۲۳

((شعار ما: راحتی دوری از خطر معاشرت با کله گنده ها))!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶

آريانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
از جايي كه همه دوسش دارن: هافلپاف!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
هری با عصبانیت کلاس معجون سازی را ترک کرد.
رون همینطور که دست هرمیون را میکشید و از کلاس بیرون میامدند گفت: " هری، هری صبر کن."
آندو خودشان را به زحمت از بین بچه ها به هری رساندند.
هرمیون گفت:" هری تو نبایداز حرفای اون ناراحت بشی، همه می دونن که او ن با تو خوب نیست ."
هری گفت : "اسنیپ اصلا برایم اهمیت نداره من از غیبت هاگرید نگرانم، فکر می کنم به کمک احتیاج داره ."
رون چون میدانست هری چه می خواهد بگوید با ناراحتی گفت : " نه هری، هاگرید قویه هر جا باشه می تونه از خودش محافظت کنه، مطمئنم یک کاری براش پیش اومده که چند روزه غیبش زده، اون الان هر جا هست خوشحاله."
هری گفت : " رون اون بدون اطلاع جایی نمیره از اون روزی که گفت می خوام برم به گراپ سر بزنم دیگه دیده نشده ، اگه فکری توی کله اش بود حتما بهمون می گفت ، مگه نه هرمیون؟ "
جوری به هرمیون نگاه کرد که می خواست از او طرفداری کند. هرمیون آهی کشید و گفت : " آره حق با هریه ، رون منم خیلی میترسم که شب بریم توی جنگل ممنوعه پیش گراپ ، ولی خوب ممکنه هاگرید توی دردسر افتاده باشه"
با حرفی که هرمیون زد دهن رون بسته شد ،چون مطمئن شد که نمیشه اونا رو منصرف کرد.
***
شب توی خوابگاه وقتی همه رفتند خوابیدند هری و رون و هرمیون شنل نامرئی را روی خودشون کشیدند و چون هر سه به زحمت جا میشدند حسابی به هم چسبیده بودند و آرام راه می رفتند تا دیده نشوند. دوباره به کلبه ی هاگرید سر زدند چون ممکن بود برگشته باشد؛ ولی هاگرید نبود بنابراین رفتند داخل جنگل، شنل را کشیدن کنار و هری آنرا توی کیفش گذاشت. خیلی تاریک بود ،نور چوبهایشان فقط جلویشان را روشن میکردواز تاریکی اطراف چیزی رو روشن نمیکرد.
رون به آرامی شروع به صحبت کرد:"بچه ها بیاین برگردیم،بهتره بریم به دامبلور بگیم بیاد دنبالش."
هری گفت:"دامبلدور چند روزه که توی هاگوارتز نیست،نگو که اینو متوجه نشدی! تا بخوایم صبر کنیم که اون بیاد ممکنه دیر بشه."
هرمیون گفت:"رون آروم باش،منم میترسم،الان میرسیم پیش گراپ"
رون گفت:"آره،بدم ازش میپرسیم ؛عزیزم ببخشید شما میدونید هاگرید کجاست؟مگه اون کله پوک میفهمه ماچی میگیم؟!"
هری گفت:"رون ساکت شو،فکر کنم صدایی شنیدم!"
نگرانی وترس بیشتر ازقبل توی چهره رون وهرمیون نمایان شد،به همدیگر نزدیکتر شدند و نور چوبهایشان را بین درختها چرخاندند تا اطراف را بهتر ببینند .ناگهان چند عنکبوت بزرگ از بین درختها بیرون آمدند.رون شروع به فریاد زدن کرد.
هری گفت:"ازاین طرف،زود باشید."
وسه تایی شروع به دویدن کردند.
هرمیون باحالت فریاد گفت:"تا کی میتونیم بدویم اونا دارن بهمون میرسن!"
هری ایستاد و چوبش را به طرفه آنها گرفت و گفت:"اینسندیو"
طلسم هری به یک درخت خورد صدای انفجار بلندی آمد و درخت آتش گرفت ،شعله های آتش باعث شد عنکبوتها دنبالشان نکنند،ولی باد آتش را به طرف آنها کشید.
شروع به دویدن کردند و هرمیون فریاد زد و گفت:"هری این چه طلسمی بود!چرا اونارو بیهوش نکردی؟"
هری گفت:"اولین چیزی بود که یادم اومد ."
همینطور که میدویدند ناگهان عنکبوتها در جلویشان ظاهر شدند ،فریاد کشیدن و جهتشان را عوض کردند ولی رون پاش به چیزی گیر کردو افتاد،یکی از عنکبوتها درست بالای سرش بود،رون چشمهایش را بسته بودوفریاد میزد.
هرمیون ایستادوجیغ زدوچوبش را به طرفه عنکبوت گرفت و گفت:" استوپیفای"
ولی نور قرمز رنگ به عنکبوت نخورد واز کنارش رد شدچند تاعنکبوت هم دور هری وهرمیون رو گرفته بودند،ناگهان صدای وحشتناک شکسته شدن درختها آمد،عنکبوتها ترسیده بودند خودشان را جمع کردند و دور شدند.هری و رون وهرمیون که حالا سه تایی به هم چسبیده و ترسیده بودند،اطراف را با وحشت نگاه میکردند .هاگرید از بین درختها
بیرون آمد وگفت:"شما سه تا اینجا چیکار میکنید؟چی شده بود فریاد میزدین،صدای انفجار مال چی بود؟"
هر سه تا با تعجب به هاگرید نگاه کردند اون حالش خوب بودولی خسته به نظر میرسید.
هری گفت:"تو چند روزه که نیستی!ما نگرانت بودیم ،اومدیم دنبالت،عنکبوتها دنبالمون کردند من هم یک طلسم آتیش فرستادم ویک درخت آتیش گرفت."
هاگرید با ناراحتی گفت:"پیش گراپ بودم،اون حالش خوب نبود منم پیشش موندم تا ازش مراقبت کنم.در هر صورت هر اتفاقی هم که افتاده بود شما نباید تنهایی می اومدین اینجا!"
هرمیون با حالت دلسوزانه گفت:"گراپ چطوره؟"
هاگرید که چهرش مهربان شده بود گفت:"خوبه،الان هم همینجاست،من وقتی صدای انفجار و فریاد شنیدم با گراپ اومدیم اینجا ،میخواین ببینینش؟"
رون با عجله گفت:"نه بهتره مزاحمش نشیم،اون باید استراحت کنه،تازه الان که فعالیت هم داشته!بهتره راحتش بزاریم."
هرمیون گفت:"آره اینجوری بهتره."
هر سه خوشحال شدند که دیگه هاگرید اصرار نکرد.
هاگرید گفت:"بچه ها خیلی ممنون که انقدر به فکر منید ولی خیلی کارتون خطرناک بود ،باید قول بدین دیگه همچین کاری نکنید ،حالا هم پاشید شمارو ببرم بیرون از جنگل ممکنه دوباره سرو کله ی خانواده ی آراگوگ پیدا بشه؟"
رون از جاش پریدو گفت:"آره بهتره زود برگردیم."
--------------------------------------------------------------------

اهم اهم...!
خب اوایل داستان دیالوگ ها گفتاری و روند داستان نوشتاری بود که یک چیز معمول و مطلوبی بود ولی از پاراگراف دوم به بعد هر دو روش ( دیالوگ ها و صحنه سازی ها ) به صورت گفتاری نوشته میشه و این 50 درصد پست رو خراب میکنه!
صحنه سازی خوب بود ولی در کل وقتی که هری و رون و هرمیون وارد جنگل میشن خیلی سریع وقایع پیش رفته بود و منو یاد کتاب های داستان کودکان مینداخت ... اگر یکم حواشی رو بهتر توصیف میکردین و هر اتفاقی رو براش دو سه خط توضیح میدادین خیلی خوب بود و از این حالت تند روی خیلی بهتر میشد.

نکته ی بعدی که حائز اهمیت بسیاری هست عکس مربوطه اصلا و ابدا ربطی به داستان شما نداشت!در عکس هری بود و دیوانه ساز ها ... باید حداقل یک جنگی رو بین این ها توضیح میدادی... بهتره یک پست دیگه بنویسی

تائید نشد.


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۲۱:۱۰:۳۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶
از دماوند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری.رون .هرمیون وجینی در حیاط خانه ی ویزلی ها در حال کوییدیچ بازی کردن بودند.حالا دیگه اونها نمی توانستند عادلانه یار کشی کنند چون حالا دیگه جینی ورون برای خود بازیکنان خوبی بودند وهرمیون هنوز به اون صورت بازی بلد نبود برای همین معمولا هری و رون با هم بودند وجینی وهرمیون باهم. نتیجه 20-20 مساوی بود .هری تمام تلاش خود را می کرد ولی هرچه او گل میزد در اون سمت یا جینی گل می زد یا هرمیون جلو میامد وضربه می زد البته ضربه های او خیلی ارام بود ولی برای اینکه دل او نشکنه رون اجازه می داد توپ توی دروازه جای بگیره.اونها در حال بازی بودند که خانم ویزلی آنها را برای ناهار صدا زد همین که هری ورون برگشتند تا ببینند خام ویزلی چی می گه جینی توپ رو توی حلقه ی وسط جای داد به این ترتیب هری ورون اونروز بازی را باختند سر ناهار هم همش بحث در مورد بازی بود هری ورون عقیده داشتند که اونها با نامردی بازی رو بردند ولی جینی همش می گفت: باید حواستون رو جمع می کردین حالا هم که باختین تقصیر خودتونه ولی از نظرهرمیون هم بازی کوییدیچ احمقانه بود و هم صحبت کردن درباره ی اون.به این ترتیب اونها ونروز را پشت سر گذاشتند این یکی از معدود روز هایی بود که اون ها بدون هیچ اتفاق بدی پشت سر گذاشتند.

دوست عزیز!
ویرایش پست قبلی رو بخون و بر اساس اون پستت رو بنویس!

با تشکر


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱ ۱۶:۲۱:۵۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
هری تا موقع استراحت به این فکر میکرد که جان پیچ احساسی دارد یعنی وقتی ولدمورت عصبانی یا خوشحال میشود جان پیچ طوری عمل میکند که هنگام مواجه شدن هری با مشکل او نتواند چوبدستی اش را به کار بیندازد و در نتیجه صدمه ببیند.چرا وقتی دامبلدور داشت جان پیچ را نابود یا از بین میبرد توانست از چوبدستی اش استفاده کند یا اینکه هری باید ان قاب اویز را هیچ گاه به گردن نیندازد یا چوبدستی هری جوری است که وقتی وجود جان پیچی را حس میکند تسلیم شده و قادر به انجام و پرتاب طلسمی نیست. اما وقتی رون نیز در زمانی که چادرشان را در دشتی برپا و او برای تهیه ی غذا داوطلب شد و در مقابل چندین دیوانه ساز قرار گرفت نتوانست طلسمی اجرا و از خود دفاع کند چون او نیز قاب اویز را به گردن داشت .هری نتوانست رضایت مند بخوابد از وقتی که از دره ی گودریک امده بوند او کابوسهایی وحشتناک میدید.
صبح شده بود .هری اندامش را تکانی داد و کش و قوسی به بدن داد تا شاید خواب از سرش بپرد .چشمش را با دست مالید .در ان چادر سرد و نیمه تاریک هیچ چیز جز دو دوستش پدیدار نبود که ان دو را نیز تار میدید.عینکش را به چشمانش زد و به طرف دستشویی رفت بعد از شستن دست و صورتش نگاهش به قاب اویز افتاد که روی زمین بود که از روی تختی که هرمیون روی ان میخوابید افتاده بود .وسوسه شد تا ان را دور گردنش بیاویزد
چون از قرار معلوم نه رون و نه هرمیون صلاحیت لازم را برای نگهداری ان نداشتند. ان را در دستانش گرفت و دور گردن انداخت .احساس بسیار عجیبی داشت .خیلی دوست داشت بیرون برود و غذایی تهیه کند.احساس لذت بخشی بود.اماده برای رفتن شد اما معلوم بود دلش نمیخواد بیخبر برود.به رون و هرمیون
نگاهی انداخت.
صورت گل انداخته ی هرمیون خنده دار تر از لبخند ملیح رون بود که با لبخند لاکهارت شباهتی دورادور داشت .رون طوری خوابیده بود که صورتش به سمت هرمیون انگار چشمکی مانند ستاره ی دنباله دار میزند که یک لحظه ظاهر و یک لحظه ناپدید میشود .هری کاغذ پوستی اش را از داخل کیف هرمیون در اورد که یکی از 20 کاغذی بود که برای مقاله نویسی درس های دفاع دربرابر جادوی سیاه و تغییر شکل بود .قلم پرش را دراورد و نوشت:
هرمیون و رون عزیز
من دارم میرم تا دهکده غذایی تهیه کنم .نگران من نباشید.رون
عزیز من چوبدستی ات را میبرم و خوب نگهداری میکنم که
اسیبی به ان نرسد.
هرمیون تا موقع برگشتن وسایل صبحانه را اماده کن که با دست
پر میایم.راستی من جان پیچ هم با خودم میبرم تا برای شما
دردسر ساز نشه.
از طرف هری
هری کاغذ پوستی را در کنار رون گذاشت و چند سیسی از معجون مرکبی که هرمیون از مودی کش رفته بود نوشید و به
راه افتاد.در راه به این فکرمی کرد که اگر برای ان ها اتفاقی بیفتد
چه؟پس می بایست سریع تر بجنبد.هری به یک پیرمرد میان سال تبدبل شده بود که 10 کیلو اضافه
وزن داشت و موهای جوگندمی اش گیس کرده بر روی پشتش تلو تلو میخورد .وکت و شلوار قدی می اش با پیراهن ابی موگولی اش ست بود.چشمانش از حدقه به بیرون میزد وابرو های پر پشتش نشانی از غرور و مردانگی میداد .صورت بدون سیبیلش او را به یاد اقای ویزلی می انداخت.
وقتی به دهکده رسید و مغازه هایی را میدید که بیشتر به مغازه ی ویزلی ها شباهت داشت.خفاشی بر روی یکی از مغازه ها بود که گاه به گاه بالش را تکان داده و گرده های جادویی را در اطراف پخش کرده که نشان دهنده ی جمله ای است یکی از ان جمله ها بدان معنی بود:
از ما خرید کنین تا یه وقت اسیب نبینین
هری از ان مغازه دور شد تا یک وقت اسیبی نبیند.
وقتی در طول جاده راه میرفت احساس عجیبی داشت .سردش بود و احساس پوچی میکرد .چرا؟
-لباس نمیخوای اقا؟ردای جدید دارم ...فقط 1 گالیون
هری با اضطراب تمام و با صدای کلفت گفت:
- ..نه ...برو..ممنونم
ان مرد دور شد اما موقع رفتن چشمکی به هری زد .هری تا ان موقع ادمی به این وضع ندیده بود.ردای عجیبی در تن داشت و صورتش ..انگار طلسمی مرگبار به صویش فرستاده بودند .چیزی به هری گفت او را تعقیب کن.
هری به هیچ چیز جز ان مرد فکر نمیکرد چون به طور عجیبی به او نگاه میکرد و تنها کسی بود که لباس ردای فروشی اش را به او تعارف کرد .هری ان مرد را دید که از جاده ی فرعی ای از دهکده خارج شد ...
هری با سرعت زیاد او را تعقیب کرد به حصار هایی رسید که در قدح اندیشه ی دابلدور شبیه به جاده ی خانه ی ماروولو بود امانگاهی به اطرافش کرد ...بله انجانبود ...طول جاده را طی کرد اما ان مرد را نیافت و به دهکده ای نگاه کرد که از او فاصله ی زیادی دارد . در این فکر افتاد که ان مکان را ترک کند...
اما ناگهان صدا هایی عجیب امدند و کسانی نزدیک هری میشدند او تا ان لحظه احساس پوچی را بیشتر حس میکرد .بدنش رو به انجماد و دندان های درشتش که به دندان های اسب ابی شبیه بود فشرده میشد.
هری به دامنه ای رفت که صدا از انجا میامدند.
انجا تاریک بود خیلی تاریک و در ان افتاب سوزان این امری
طبیعی نبود .دامنه کوه ان قدر تاریک .
هری جلو رفت تا نگاهی به ان اطراف بیندازد .چیزی را دید که
ایکاش نمیدید او تک و تنها در میان تعداد زیادی دیوانه ساز
گرفتار شده بود ان مرد تله بود و چگونه او را شناخت .ایکاش
از چادرش بیرون نمیامد اما از این خوشحال بود که نامه ای
برای دوستانش گذاشته است .اما ان ها که خبر نداشتند او
کجاست در میان دامنه ی کوهی که همه اش را سیاهی در بر
گرفته .
هری احساس میکرد هیچ چیز نیست و در حالی که از دست
دیوانه سازی فرار میکرد که به طرف او می امد ناگهان
چوبدستی رون را بیرون کشید و فریاد زد :
-پروتگو لوموس
اما اتفاقی نیفتاد به فکر قاب اویز افتاد که به قلبش چسبیده بود و
نمیتوانست ان را در بیاورد .به هرجا میجست ناگهان دیوانه
سازی جلویش را میگرفت .
طوری شد که دیوانه ساز ها به صورت دایره واری او را
محاصره کردند و او نمیتوانست کاری کند اولین دیوانه ساز
نزدیک او شد و هری چندین طلسم را بر زبان اورد اما بی فایده
بود .
بوسه ی اولین دیوانه ساز بی فایده بود چون هری خود را به
طرف سنگریزه ها پرتاب کرد و نگذاشت روحش را از او
بگیرد .دومین دیوانه ساز به طرف او امد دستان مومیایی شکلش
را دراز کرد تا بوسه ای به هری بزند اما هری این بار نیز خود
را کشان کشان به طرف روشنایی برد اما نتوانست خود را به ان
برساند و دیوانه ساز بوسه ای به او زد و هری وجودش را
کدری و پوچی فرا گرفت دیگر زمان وداع بود . دیوانه سازها
نزدیک و نزدیکتر میشدند تا بوسه ای بر هری بزنند .انگار
عطش روح ان ها زا مست کرده بود و هری کمکم از حال
میرفت .
-پروتگو لوموس
هری صدای اشنایی را شنید .هرمیون در طول دامنه پیش میامد
و رون نیز ژولیده نزدیک میشد .طلسم هرمیون به مرگخواری
خورد که بر هری بوسه زده بود .هری با شدت تمام روی زمین
افتاد .نیمه بیهوش بود چیزی دستش را فشرد بعد رها کرد .
چوبدستی در داخل دستش نبود .رون ان را برای محافظت از
هری گرفت صدای طلسم ها گوش هری را می ازرد .همه جا
تار بود و فقط سیاهی دیوانه ساز ها معلوم بود او نمیتوانست
درست ببیند دستی به چشمش زد و دید عینکش نیست و وقتی ان
را پیدا و به چشم زد ناگهان تعجب کرد ان سیا هی ها دیگر
نبودند و فقط هرمیون و رون در کنارش بودند.
-حالت خوبه ...چقدر من و رون توصیه میکنیم تو تنها بیرون
نری واسه چیه؟ ...واسه اینه که تو رو به مقصودت برسونیم ...
اگه اونا به تو اسیب میرسوندن چی؟
-هرمیون بس کن دیگه حال هری رو نمیبینی ؟
-چرا؟میبینم ...اما
-تو رو جان مرلین ساکت باش ببینیم حالش چه طوره؟
-من خوبم...فکر میکنم تله بود
-چی میگی
هرمیون ناگهان تعجب زده بلند شد.
-راست میگم...یه نفر داشت به من ردا میفروخت ...حالت عجیبی
داشت منم اونو تعقیب کردم و به این روز افتادم .
-نکنه مرگخوار...
رون از روی ترس این را گفت.
-نه ...لرد میخواد خودش هری رو ....ولش کن از دست تو رون
حالا بعدا تو چادر به این موضوع هم رسیدگی میکنیم
-راستی هری خیلی قیافه ی مزحکی پیدا داری با اون عینک
دایره ایت راستی این یارو که موی سرشو ریختی توی معجون
کی بود.
هرمیون در جواب رون گفت:
مال یه پیرمرد موگوله که دنبال زنش میگشت و من موی اونو
طوری بریدم که فکر نکرد از کجا بریده شده.فکر کنم قهرمان
بوکس بوده ...شما چی میگین؟
-رون گفت چی بوده؟
هری و هرمیون با هم داد زدن :
-هیچی
-رون راستی ببخشید من چوبدستی تو رو
-ولش کن رفیق
بعد ان سه به طرف چادرشان راه افتادند...
.........................................................................
تو رو خدا تایید کنین...من 3 تا پست زدم!!!
ببخشید عمودی شد نتونستم کارش کنم.....

محمد علی جیمز پاتر عزیز!
پستت بد نبود. کمی اول پستت تصعنی بود. بعد مگه کمی در مورد بعضی چیزها کم توضیح داده بودی.
مثلا چرا اونها به دره گودریک اومدن....مثل اینکه این ادامه پست قبلیت هست...
ولی در کل توصیفاتت خوب بود . موفق باشی.


ویرایش شده توسط محمدعلی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۰:۲۰:۳۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۱۷:۱۷:۵۴

هری ا


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام

خب لینک عکس این هفته در زیر داده شده!

دوستان تازه وارد باید بر طبق عکس جدید بنویسید و خواهشا حدالامکان در رابطه با عکس بنویسید!

عکس جدید

امیدوارم مشکلی نداشته باشه!

سعی کنید از موضوعات مختلف استفاده کنید و بنویسید....

استفاده از قوه تخیل و قرار گرفتن در جو داستان یادتون نره!

موفق باشید



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
صدای رعدی در هوا پیچید .
-ماکجاییم
هری متعجب بود . ان 3 بعد از ان فرار عجولانه در دشتی پر از بوته هایی بودند که مادام پامفری برای تهیه ی دارو از ان ها استفاده میکرد .
-هریمیون تو رو به مرلین قسمت میدم که مارو جایی نیاورده باشی که...
-هری میدونم ...معذرت میخوام اما ان لحظه نمیتونستم به چیزی غیر از اینجا فکر کنم ...
رون وحشت زده بود .بعد از اون اتفاق که با ان دو قهر کرده بود دیگه نمیشد جلوی اونو گرفت .
-رون !!! حالت خوبه ...
صدای دلنشین هرمیون مانند چکاوکی بر دل رون نشست و رون را از ان حالت خارج کرد.
-اره ...خوبم ...هرمیون میخواستم...میخواستم از تو معذرت بخوام که دلتو شکستم و مثل ادم ها ی خودخواه در رفتم...هری تو که از دست من دلخور نیستی ...
رون صورتش را به سوی هری برد که انگار مثل ادم های تارک دنیا به جنگل نگاه میکند.
بله ان سه در جنگل ممنوعه ایستاده بودن .در مرکز جنگل...
-هرمیون حالا میدونی از کدوم طرف باید بریم ...
هری با اضطراب تمام به هرمیون نگاه میکرد که او را در حال نگاه به رون یافت ...
-ها...نمیدونم ...یعنی فکر نکنم
صداهایی خوفناک از ان طرف جنگل میام ودر ان هوای گرگ و میش زوزه های گرگ هایی میامد...
ایا مرگخوارها اقای ویزلی و بقیه ی ان ها را کشته بودند ؟ ایا مرگخوارها ان جا بودند و میخواستند ان ها را غافلگیر کنند ؟ ایا صدای گرگ صدای ریموس لوپین بود که اوای غم خود را به عالم میرساند؟
هری افکارش مغشوش بود .به ریموس فکر میکرد که از او به خاطر رفتار پرخاشگرانه اش در خانه ی 12 گریمولد عذر خواهی نکرده است اگر او میمرد بار سنگین گناه دیگری بر دوشش می افتاد.
-هری انگار کسی به این طرف می اید.صداهای خشخشی از طرف درختان میامدند.ایا مرگخوارها ان ها را پیدا کرده بودند؟ایا محفل به دیدن ان ها امده بود؟
صدای خشخش قطع شد و تا 10 دقیقه همه اماده بودند تا با یک حرکت طلسمی به ان طرف پرتاب کنند.
-راستی هرمیون!!!چرا وقتی میخواستی طلسم پرتاب کنی طلسمی نابخشودنی پرتاب کردی از تو بعیده ...
-ببخشید اعصاب برام نذاشتن ...حالا خودمونیم میخواستم چشم غره برم تا بفهمن محفل هیچی کمتر از اونا نست...
-یعنی میخوای بگی ما مرگخواریم؟!
-نه تا این حد...
هرمیون دست پاچه شد و میخواست حرف را عوض کند و در این حال به رون گفت:
-حالا تو بگو چه خبر...
_خوب اگه میخواین کل داستانو بگم اندازه ی 10 تا کتاب بیدل نقال میشه وخوب وقتی من خودمو غیب کردم میخواستم با تغییر شکل به پناهگاه برم و موی یک مشنگ پستچی رو گرفتم و توی معجون مرکب مودی که هرمیون چند لیتر کش رفت ریختم.
هرمیون ناگهان گفت:
پس کار جنابعالی بود ...
-ببخشید دیگه ...بعدش مامانو دیدم و بعد بابا رو اما متوجه نبودم که 6 تا مرگخوار ان جا ان و یکی از اونا که 300 تا خط مرگبار روی صورتش بود منو به طرز فجیحی به صندلی بست من نتونستم کاری بکنم چون میخواستم طوری جلوه بدم که مشنگم . بعد اسنیپ در رو باز کرد و خوب به من نگاه کرد وگفت که اون یکی از محفلی هاست اما چطوری فهمید خدا میدونه بعد معجون راستی رو تو حلقم فرو کرد فقط 2 تا قلپ خوردم از 20 تا نمیدونم تو خلصه فرو رفته بودم هرچی سوال از من کردن جواب دادم مامان وبابام که تنها اونجا بودند و دو تا مرگخوار بالا سرشون بود از ترس این که من همه ی موضوعاتو به اسنیپ نگممنو گمراه میکردند .من نمیدونستم چه خبره چون اختیارم دست خودم نبود هرچی اونا میگفتن می جواب میدادم.بعدش که من اختیارمو دست خودم گرفتم و سوالا تموم شده بود 2 تا مرگخوار دیگه که سرشون به طرف اسنیپ بود و داشتن نقشه میریختند من چوبدستیمو که توی پیراهن مشنگیم که توی شلوارم بود در اوردم و 2 تا طلسم بیهوشی رها کردم اما قبلش یکی از مرگخوارها به طرف من طلسمی رها کرد که به تابلو خورد و 1 طلسمم به مرگخواری خوردکه گیسی اندازه ی دم اسب داشت .بابام از روی بی خبری یکی از اونا رو به طرف اسنیپ با پاش پرت کرد که داشت طلسمی به سویش پرتاب میکرد مامانم چوبدستی شو به طرف اسنیپ گرفت و گفت که میکشمت اما من و بابام قبل از این اتفاق 2تایی طلسم بیهوشی رو فرستادیم و اون جا در جا بیهوش شد طنابهایی رو که مرگخوارها میبندن بابام بلده چه جوری باز کنه........مامانم خیلی عصبانی بود بدتر از اون زمانی که سیریوس مرد...
هری ناگهان بغض گلویش را گرفت و کیسه ی هاگرید را که به گلویش بسته بود چسبید و اینه ی شکسته را لمس کرد...
-هری !!!ببخشید من نمیخواستم ناراحتت...
-اشکالی نداره ...
هرمیون متحیر به رون نگاه میکرد و همان طور که دهانش باز مانده بود گفت:
-همه ی این کارها رو تو کردی...
-تو منودسته کم گرفتینا ...من ناسلامتی رفیق دو از خفن ترین رفیقاما...
اول به هری نگاه کرد و گفت:
هری پاتر ...پسری که زنده موند
و دوم به هرمیون نگاه کرد .اما این نگاه نگاه های معمولی نبود از اون نگاه ها بود و گفت:
و هرمیون که شاگرد اول مدرسه ی هاگوارتزه و بهترین ...بهترین
-هرمیون متحیرانه گفت:
دوست
-اره ...بهترین دوست و.... بگذریم
رون نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-تو کیفتو اوردی که...
اره اوردم ...من موقع اومدن 2 تا چادر اوردم ..میدونستم بدردمون میخوره...
ان 3 چادر را با گفتن حرف های خنده دار برپا کردند .بوی چادر بوی خوبی نبود اما دوستی انها این بوی نامطبوع را از بین میبرد...
هری با خنده گفت:
-برین بخوابین من نگهبانی میدم ...راستی هرمیون جان پیچو بزار تو کیفت تا یه موقع...
هرمیون با خنده گفت:
میدونم باشه...اگه حالت خوب نبود من نگهبانی میدم.
رون گفت:
-عمرا بزارم تو نگهلانی بدی خودم بجات وا میستم تو برو بخواب اما اگه خوابهای بد ببینی تو باید نگهبانی بدی.
هرمیون با سرش جواب مثبت داد و هری تا پاسی از شب نگهبانی میداد....تا فردا یک جوری به دیدن هاگرید بروند و بتونند از حال و احوال او با خبر شوند و بدانند پیدا کردن مودی به کجا رسیده است.
.........................
با تشکر از ناظران
در صورت تایید و مقبول در مقابل سارا اونز عزیز ادامه ی داستان رو خواهم گفت.در صورتی که خوشتون اومده باشه...
تو رو خدا اینو تایید کنین

محمدعلی جیمز پاتر عزیز!
پستت از نظر جمله بندی و نگارشی خوب بود ولی سوژه اش اصلا جالب نبود.
می تونستی موضوع روکمی باز تر کنی چون من خیلی چیزی ازش متوجه نشدم.
مثلا تو اول پست گفته بودی که اونها در میان بوته های ماام پامفری هستند و بعد از یه جنگل سر در می آرن بدون هیچ پیش زمینه یا توضیحی!
بعد داستانی که رون تعریف کرد کمی عجیب بود! خب می تونستی بهتر روشون کار کنی و سوژه جالبی تری بسازی....
ولی اگه دو تا پستتو با هم جمع کنیم می تونم تأییدت کنم.
فقط سعی کن از این به بعد وارد کردن حس داستان در پستهات یادت نره و جای ابهامی در پستهات باقی نزار و همه چیز رو توضیح بده!
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط محمدعلی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۲۲:۵۱:۵۶
ویرایش شده توسط محمدعلی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۲۲:۵۴:۳۲
ویرایش شده توسط محمدعلی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۲۳:۰۶:۲۵
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۱۷:۱۳:۱۸

هری ا


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۵۰ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
از لندن(نزدیک وزارت سحر و جادو)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
لینک بازی تایید شده ی بازی با کلمات
لینک بازی با کلمات
----------------------------------------------------------------------------
هرمیون:هی!هری
هرمیون با چنان صدای زیری و گنگی هری را صدا زد که هری به سختی توانست صدای او را بشنود.
هری:چیه؟
هرمیون:زود بیا اینجا.
در صدای هرمیون تنش و اضطراب خاصی بود.به همین خاطر هری خود را به سرعت به او رساند.با دیدن آن منظره نزدیک بود در جا سکته کند.
هری در حالی آب دهانش را قورت میداد گفت:این امکان نداره!!! رون بدو بیا اینجا.
رون که بر روی زمین دراز کشیده بود گفتک چی شده جنازه ی اسمشونبر رو پیدا کردین.و سلانه سلانه خود را به آن ها رساند و با بیمیلی گفت:چی شده
هرمیون که از شدت اضطراب و نگرانی انگشتان دستش را به هم می فشرد گفت:ولد...ولدرمورت اونجاست خودت ببین و انگشتش را به سمت قسمت تاریک جنگل گرفت.
رون که ناگهان رنگ از رخسارش رفته بود گفت:وای!اسمشونبر با مامان بابای من چی کار داره.چرا اونا ره با طناب بسته؟
هری که دیگر ترس بر او غلبه کرده بود گفت:باید یک کاری کنیم.من میرم جلو.
ناگهان هرمیون گفت:نه!بهتره بریم دنبال کسی مثلا بریم پناهگاه و بیل و چارلی و هر کسی که اونجا باشه را با خودمون باریم.
چی میگی؟بریم پناهگاه و تا وقتی که برگردیم مامان و بابای من مورده باشن رون که دیگر قادر به ایستادن نبود و مدال تلو تلو میخورد با چنان عصبانیتی جمله را گفت که پرندگانی از شاخه های مجاور با سر و صدایی بلند به پرواز در آمدند. و هری چند مرگخوار را دید که به اطراف با تعجب نگاه می کنند و در نهایت بد شانسی ولدرمورت به چند تن از آن ها گفت که بروند و سره و گوشی آب دهند.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و گفت:وقت رفتن به پناهگاه را نداریم
با این حرف رون و هرمیون چوبدستی هایشان را در آوردند و آن سه با دل و جرئت به سمت پنج مرگخوار رفتند و رگبار طلسم های گوناگون را به سمت مرگخوارها فرستادند.دو تن از مرگخوارها به صورت خشک شده روی زمین افتادند و مرگخوار سوم با صورت به نزدیک ترین درخت خورد اما دو مرگخوار دیگر فرار کردند و با صدای بلندی گفتند:سرورم پاتر!!سرورم پاتر!!!
با شنیدن نام پاتر ولدرمورت با سرعت شروع به دویدن کرد و به همه ی مرگخوار ها گفت:دنبالم بیاین ولی هیچ کدومتون حق کشتن پاترو ندارین.
هری و رون و هرمیون از ترس پا به فرار گذاشتن و مبارزه را کامل از یاد بردند. وارد قسمتی از جنگل شده بودند که بسیار تاریک به نظر می رسید شاخه های درختان کهن سالش تا روی زمین آمده بود و باعث میشد هر چند وقت یکبار پای یکی از آن سه به انخا گیر کند و بیافتد. هری مدام پشت سرش را نگاه می کرد و رگباری از طلسم ها را میدید که به طرف آن ها می آید که خوش بختانه اکثر آن ها به درختان می خوردند هری که کم کم داشت به نفس نفس می افتاد گفت:اینجوری نمیشه باید در حالی که می دویم به سمت مرگخوار ها طلسم بفرستیم
بلافاصله هرمیون گفت:کانفیگورنتا و نا گهان در پشت آن ها آتشی افروخت ولی مرگ خوارها بلافاصله با یک طلسم آتش را خاموش کردند.
ناگهان رون ایستاد و با اعتماد به نفسی کاذب چوبدستی اش را به سمت دالاهوف گرفت و گفت:استیوپفای
هری برگشت و با یک طلسم دو کنده ی درخت را بر روی زمین انداخت و باعث شد که مرگخواران در پشت انجا سر در گم بمانند.
رون با استرس گفت :مامان بابام پس چی؟
هرمیون گفت:اونها می تونند خودشونو آزاد کنند.و ادامه داد:در این جنگل نمی شود خود را غیب و ظاهر شد چون این یکی از مکان هایی است که ولدرمورت طلسم ضد غیب شدن رو روش اجرا کرده. باید از جنگل خارج شویم و بعد غیب میشویم
هری در حالی که پشت سرش را نگاه می کرد گفت:باشه
پس از پنج شش دقیقه دویدن هری گفت: بلاخره رسیدیم به بیرون جنگل جمله ی آخر را هری امیدوارانه گفت
ناگهان قسمت کاملا روشن که درختانی جوان داشت و نور آفتاب به راحتی به زمین میتابید صدا ی ولدرمورت آمد که گفت:اطمینان داری از شر من خلاص شدی.و ولدرمورت چوبدستی اش را به طرف او گرفت هری حتی تکان هم نخورد .
ولدرمورت در حالی قهقه میزد گفت:آواداکداورا
اما ناگهان هری احساس کرد چیزی او را به سمت چپ و در خارج جنگل هول داده است و برگشت دید که رون و هرمیون در کنار او روی زمین سرد در حال هن و هن کردنند.بلافاصله هری دست آن دو را گرفت و بلافاصه غیب شدند....
-------------------------------------------------------------------------
لینک تایید شده ی بازی با کلمات
لینک بازی با کلمات

سیاپاتر عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. توصیفات رو خوب و به جا به کار برده بودی .
مشکل خاصی در نگارش و جمله بندی پستت نمی بینم! فقط کمی در مورد مکان کم توضیح داده بودی.
مثلا اگه می گفتی جایی نزدیک پناهگاهه بهتر بود یا مثلا توضیح می دادی که چرا اون سه تا اونجا هستن!
بهتره وقتی داستان می نویسی جایی برای ابهام برای خواننده توی پستت نزاری.
در کل خوب نوشته بودی. موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سیاپاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۵:۰۲:۳۵
ویرایش شده توسط سیاپاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱:۴۵:۱۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۲۲:۵۷:۱۷

به ریونکلاو سلام خواهم گفت
--------------------


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
دریکی از روز های زیبای بهاری به جای اینکه دانش آموزان هاگوارتز در محدوده ی مدرسه باشند به دلیل اتفاق هایی که در چند ساعت گذشته روی داده بود سه نفر در حال فرار کردن بودند
رون در حالی که ترس در صدایش موج میزد و مدام بر میگشت وپشت سرشان را نگاه میکرد گفت:بیایید به طرف در وروودی بریم تا بتونیم غیب شیم.
هری برای اینکه صدایش برسد فریاد زد:نه در قفله نمی تونیم بریم بیرون. بریم تو جنگل
هرسه به طرف جنگل دویدند.به طرف تفریح گاه گراوپ می رفتند.
آنقدر جلو رفتند که نور کمی از لا بلای درختان میرسید.صداهایی می آمد.کمی جلوتر چارلی و هاگرید و گراوپ ایستاده بودند.
هاگرید به محض دیدن هری با ترس گفت:یا ریش مرلین چی به سرتون اومده؟
هری با عجله گفت:بعداً کامل توضیح میدم.مرگ خوارا وغولا دنبالمونن.
چارلی چوبدستیش وهاگرید چتر صورتی رنگش را در آورد.
-اونجان دیدمشون.
همه ترسیده بودند.
هری سعی کرد رهبری را به عهده بگیرد:هاگرید،گراوپ برین سراغ غولا.هرمیون تو یه پاترونوس برای قلعه بفرست وبیا پیش ما .چارلی،رون شما هم با من بیاید.
همه سر کار هایشان رفتند . مرگ خوار ها رسیده بودند.
هری با لبخند گفت:اکسیو نقاب.
5 نقاب به سوی هری آمد وجلوی پاهایش افتاد.حالا مرگ خوارها را شناخت.بلاتریکس-گری بک-دولوهوف-اوری و جادوگری سیاه پوست.
ناگهان هوای بهاری به سرمای سختی تبدیل شد.دیوانه سازها.پاهای هری شل شد وباعث شد که روی زمین بیفتد.صدای التماس های مادرش را شنید:نه،نه،منو بکش ولی اونو نکش.
صدای سرد و بی روحی گفت: برو کنار نیازی نیست تو کشته بشی...
سدریک دیگوری روی زمین افتاده بود...
سریوس داخل طاق نما افتاد...
دامبلدور از برج پایین افتاد...
هری بالای سر دامبلدور نشسته بود...
فرد با چشمانی باز روی زمین افتاده بود...
تانکس ولوپین کنار هم مرده بودند...
ناگهان دید یک اژدهای نقره ای یک موش بزرگ نقره ای ویک سمور نقره ای به دورش می چرخند.
به جینی فکر کرد، چوبدستی اش را بلند کرد ، با تمام قدرت فریاد زد:اکسپکتو پاترونوم.
یک گوزن نقره ای به جمع سه محافظ اضافه شد.
گرمای دلپذیری احساس شد و دیوانه سازها رفتند.
بلاتریکس چوبدستی اش را به طرف هری گرفت وفریاد زد:
آوادا کداورا.
نور سبز رنگی به طرف هری آمد.هری انعطاف نرمی به بدنش داد و طلسم بلاتریکس از کنارش گذشت و به درختی خورد.تمام شکوفه های درخت روی سرشان می ریخت و صحنه ی دراماتیکی به وجود آورد.
هر چهار نفر چوبدستی هایشان را رو به بلاتریکس کردند:
هری:اکسپلیارموس
رون:کروشیو
چارلی:آواداکداورا
هرمیون:استیو پفای
چهار نور با هم ترکیب شد و به رنگ طلایی در آمد و مستقیم به سینه ی بلاتریکس خورد.
او خیلی نرم روی زمین افتاد و مرد.
گری بک به طرف چارلی پرید. رون خودش را جلوی چارلی انداخت و گری بک دندان هایش را در گردن رون فرو کرد. خون از گردنش بیرون زد.
هرمیون به طرف رون دوید.چوبدستی اش را به طرف گری بک گرفت و چنان نفرتی فریاد زد: آواداکداورا که لحظه ای بعد از گری بک چیزی جز پودر نماند.
اوری در حال فرار بود. ناگهان نویل از پشت یکی از درختان بیرون آمد و گفت:آوادا کداورا.
اوری روی زمین افتاد ومرد.
مرگ خوار سیاه پوست رو به نویل کرد و کلماتی به زبان خاصی گفت ونویل به درختی بسته شد و درخت در حال سوختن بود.
هاگرید که تازه غولها را غیب کرده بود وآنها را به قطب جنوب فرستاده بود آمد ومرگ خوار سیاه پوست را بلند کرد وبا تمام قدرت او را به زمین زد. صدای خرد شدن دنده هایش آمد.
همه به سوی رون رفتند ولی افسوس که او دیگر نفس نمی کشد.
..................................................................................................................
با تشکر.
من همون جک اسلوپرم

پرفسور تافتی عزیز!
پستت قسمت های قشنگی داشت. ولی باز بعضی جاهاش جای کار زیادی داشت.
مثلا اول پستت حس نداشت. کمی تصنعی بود.
این جمله در اول پست " سه نفر در حال فرار کردن بودند " کمی جدا از جمله قبلی می زد.
می تونستی اینکه اون سه تا دارن فرار می کنن رو در مرحله بعد بگی.
مثلا اینطوری در پاراگراف بندی " با سرعت می دویدند. هیچ کس در حیاط مدرسه دیده نمی شد. " یا به صورت دیگه!
می تونستی این جمله " هری سعی کرد رهبری را به عهده بگیرد: " رو زیباتر بگی.
مثلا بگی " هری سعی می کرد راه حل هایی را برای بهتر کردن اوضاع ارائه دهد : " یا یه چیزی توی همین مایه ها.
این جمله " همه سر کار هایشان رفتند " هم خیلی زیبا نبود. این جمله " همه به سراغ وظایفی رفتند که هری به آن ها محول کرده بود. " بهتره!
نوشته بودی " شکوفه های درخت " خب به نظرت ممکنه که توی جنگل ممنوعه درختی شکوفه بده؟ توی این تاریکی؟ خب کمی نامعقول بود.
در کل کمی پستت روند سریع داشت. ولی خوب نوشته بودی و اگه این اشکالات رو رعایت می کردی نوشته زیبایی می شد.
من احساس می کنم که می تونی خوب بنویسی !
پس تأییدت می کنم ولی باید قول بدی که روی پستات بیشتر کار کنی و داستانت رو با حس بنویسی.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط پرفسور تافتی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۲:۰۱:۰۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۲۲:۵۴:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

تو همون مونیکا فکر کن!!!!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۲ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷
از اون جایی که فضول زیاده نمیشه بگم زندگی میکنم!:evil:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
سه جادوگر در حیاط بزرگ مدرسه قدم میزدند.ساعت 4 بعد از ظهر بود و ساعت تدریس و مدرسه به پایان رسیده بود.
هری رون و هرمیون در حیاط بزرگ مدرسه قدم میزدند و در مورد کوئیدیچ و بازی های آتی صحبت میکردند.
ناگهان صدایی عجیب به گوش رسید.صدایی بلند و تقریبا" مرموز و ترسناک.
وقتی هر سه ی آن ها چوب دستی های خود را بیرون کشیدند ،اتفاق عجیبی افتاد.دنیا تیره و تار شد و همه چیز محو و نابود گشت.
وقتی به خود آمدند دیدند که در جایی ناشناخته و دور افتاده روی زمین افتاده اند.
هری از جایش بلند شد و در حالی که بازویش را که محکم به زمین خورده بود میمالید خطاب به هرمیون گفت:
_هرمیون ما کجا هستیم؟
هرمیون در حالی که داشت خک را از روی لباسهایش میتکاند گفت:
_نمیدونم.
رون در حالی که از درد پای راستش که هنگام زمین خوردن پیچیده بود ناله میکرد گفت:
_در جنگل ممنوعه نیستیم؟
وقتی هری و هرمیون به اطراف نگاه کردند دیدند رون درست میگوید آن ها در دل جنگل ممنوعه قرار داشتند.
هری با گمراهی پرسید:
_ولی چرا این جا؟چه خبره؟
صدایی دیگر به گوش رسید.صدای تکشاخی که از ترس شیهه میکشید از دور شنیده شد.
در همین زمان هر سه ی آن ها متوجه شدند آتشی از دور به جلو حرکت میکند.تا به خود آمدند آتش آن ها را احاطه کرده بود و درون یک دایره ی بزرگ از آتش قرار داشتند.میخواستند فرار کنند اما راهی وجود نداشت و فقط در دایهی بزرگ آتش به دور خود میچرخیدند.
در همین زمان صدای خنده ی وحشتناکی از بیرون آتش شنیده شد که هری فورا" آن را شناخت.او بلاتریکس بود که داشت از درون آتش خارج میشد تا به آن ها حمله کند.
هرمیون چوب دستی خود را بالا گرفت و گفت:
_این جا چی میخواین لسترنج...چرا ما رو آوردین این جا؟
بلاتریکس در حالی که میخندید گفت:
_اومدیم پاتر رو به تسلیم لرد سیاه در بیاریم.
مرگخواران یکی یکی وارد آتش میشندند و حلقه ی آتش بزرگ و بزرگتر میشد.
هری به چمان خون گرفته ی بلاتریکس خیره شد و با انزجار
_خودش کجاست؟
بلاتریک به طوری که قصد داشت با تن صدایش هری را مسخره کند گفت:
_امممممم....لرد سیاه دارن چوب دستیشون رو واکس میزنن تا تو رفتی بی مقدمه بفرستندت به دنیای دیگه.
و سپس غش غش خندید.
همین که هری به همراه بلاتریکس چوب دستی خود را بالا برد تا او را خلع سلاح کند دوباره همه چیز چرخید و دوباره هر سه ی آن ها خود را در حیاط بزرگ هاگوارتز یافتندو همین که هری خواست درباره ی آن وضعیت عجیب خرف بزند از خواب پرید و دید در خوانه ی بزرگ خود فقط یک خواب دیده است و به یاد آورد ولدمورت سالهاست که مرده است.

****************

ببخشید که خیلی بد شد.بگید تائید میشه یا نه؟اگر نه یکی دیگه بنویسم.

بیلندا استیونز عزیز!
پست خوبی نوشته بودی ولی روند داستان بسیار تند بود.
در اول پست " حیاط بزرگ مدرسه " رو دوباره تکرار کرده بودی.
بعد سپس غیب شدن و ظاهر شدن آنها در جنگل ممنوعه کمی عجیب و نامعقول به نظر می رسه.
بعد در داستان برای عوض شدن جو از " حیاط بزرگ " به " جنگل ممنوعه " هیچ پیش زمینه ای وجود نداره و باید کمی آهسته تر توضیح می دادی که کم کم داشت همه چیز عوض می شد.

نوشته بودی " ناشناخته و دور افتاده " خب به نظر نمی آد که جنگل خیلی ناشناخته و دور افتادست... می نوشتی " آشنا " بهتر بود.

وجود حلقه آتش هم کمی غیر منتظره بود و زیاد در موردش توضیح نداده بودی.
اینکه این پست خواب بود هم خوب بود ولی باز پیش زمینه ای برای گفتنش در پست وجود نداشت.
در کل باید به توصیفات حالات شخصیت ها و محیط داستان بیشتر بپردازی. یکی دیگه بنویس.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۷:۳۰:۵۹

هری پاتر نمیمیرد مگر همگان فراموشش کنند..پس نمیمیرد چون من او را تا لحظه ی مرگ در ذهن خود خواهم داشت!!!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۰ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶
از دماوند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری.رون .هرمیون وجینی در حیاط خانه ی ویزلی ها در حال کوییدیچ بازی کردن بودند.حالا دیگه اونها نمی توانستند عادلانه یار کشی کنند چون حالا دیگه جینی ورون برای خود بازیکنان خوبی بودند وهرمیون هنوز به اون صورت بازی بلد نبود برای همین معمولا هری و رون با هم بودند وجینی وهرمیون باهم.اونها در حال بازی بودند نتیجه 20-20 مساوی بود .هری تمام تلاش خود را می کرد ولی هرچه او گل میزد در اون سمت یا جینی گل می زد یا هرمیون جلو میامد وضربه می زد البته ضربه های او خیلی ارام بود ولی برای اینکه دل او نشکنه اجازه می داد توپ توی دروازه جای بگیره.اونها در حال بازی بودند که خانوم ویزلی انها رو برای ناهار صدا زد همین که هری ورون برگشتند تا ببینند خانوم ویزلی چی می گه جینی توپ رو توی حلقه ی وسط جای داد به این ترتیب هری ورون اونروز بازی را باختند سر نلهلر هم همش بحث در مورد بازی بود هری ورون عقیده داشتند که اونها با نامردی بازی رو بردند ولی جینی همش می گفت:< باید حواستون رو جمع می کردین حالا هم که باختین تقصیر خودتونه> ولی از نظرهرمیون هم بازی کوییدیچ احمقانه بود و هم صحبت کردن دربارهی اون


دوست عزیز!
شما اگر برای تأیید در ایفای نقش اینجا پست زدید باید ابتدا در تاپیک " بازی با کلمات " در همین انجمن پست خود را بر اساس کلمات داده شده بنویسید.
نکته ی دیگر آنکه قانون نوشتن در کارگاه نوشتن از روی عکسی ست که هر هفته توسط ناظر در همین تاپیک داده می شود می باشد.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۷:۲۰:۱۹

هری پاتر بزرگترین اسطوره برای مشنگ ها
واقعا بدون هری پاتر چیکار کنیم؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.