بعد از خوردن نوشيدنيها همه با هم به سمت تالار دوئل رفتند.خب تا حالا مري، چو و اندرو ميدا تمرين طلسمهاي نا بخشودني رو كرده بودند و با تعجب فراوان هنري هنوز داوطلب نشده بود اينبار با خودش تصميم گرفته بود تا زود تر از اينكه كسي داوطلب بشه بره جلو.در افكار خودش غوطهور شده بود كه ناگهان فهميد داخل تالار دوئل ايستاده و شواليه مشغول حرف زدنه:
_...خب بچهها تا چند جلسهي ديگه ميريم سراغ كريشو اما امروز فعلاً به همون امپريو ميپردازيم...خب حالا كي داوطلب ميشه؟
هنري كه تصميمشو گرفته بود بيدرنگ و بدون لرزش صدا گفت:
_من...قربان
_خب بيا جلوي من وايسا...در ضمن اگه ميشه ديگه به من نگو قربان.
_چشم قربان...ببخشيد قرب...شواليه
هنري با قدمهايي قاطع جلو رفت و در مقابل شواليه ايستاد.شواليه گفت:
_خب...حاضري...يك...دو...سه
بعد با سرعت خارقالعدهاي چوب دستيشو حركت داد و گفت:
_ايمپرو
اما هنري فقط با سرعت تمام چوبدستيشو در مقابل شواليه گرفت در اعماق وجودش گفت:
_گيوتاتوباكتوس
وقتي اين وردو به كار برد هيچ چيزي در مقابل ديدگانش تغيير نكرد همه اونجا ايستادهبودند و منتظر حركاتي بودند كه هنري ميبايست انجام ميداد.ناگهان صداي شواليه در گوشش به صدا درآمد كه ميگفت:
_ هنري ذهنتو باز كن ميخوام باهات حرف بزنم زود باش وگر نه تا چند لحظهي ديگه ارتباطمون قطع ميشه...زودباش.
هنري در اعماق ذهنش به خود گفت:"آناكلومنس" بعدصداي شواليه اومد:
_هنري تو چه كار كردي تا حالا كسي رو نديده بودم اينطوري مقاومت كنه؟
_هيچي قربا...شواليه...اين يه افسون بود كه خودم ساختم براي جادوهاي سياه از واژهيgive backگرفتم اين قدر اين افسون ساده به نظرم مياومد كه فكر نميكردم روي افسونهاي نابخشودني هم جواب بده... براي افسونهاي يكم پايينتر جواب داده بود... افسون رو برميگردونه يا اگه طرف خيلي قوي باشه باطل ميشه
_
خب بايد بگم عالي بود...ذهنت خيلي بازه..آفرين خب ديگه ميتوني ذهنتو ببندي.
همه از اين كه هنري هيچ كاري نكرده بود تعجب كرده بودند.روميلدا در حالي كه از كنار رفتن شواليه تعجب كرده بود و مثل اينكه تازه فهميده بود تمرين تموم شده گفت:
_پس چي شد؟!
هنري به سمت برتي و جيني رفت و گفت:
_شما دو تا چند لحظه بياييد تو اتاق من باهاتون حرف دارم.البته اگه ناراحت نميشيد.
_نه چرا بشيم.
****
اتاق هنري خيلي بي نظم بود تختش مثل اين بود كه يك يا دو هفته است اصلاً مرتب نشده در همه جاي اتاق اثري از گرد و خاك بود يه تابلو بيحركت از تيم فوتبال محبوبش كه قرمز بود به ديوار آويزان بود و يك مدال نقرهاي در زير آن خودنمايي ميكرد. چند لوح تقدير نيز در اتاقش به چشم ميخورد.برتي كه از آن عكس بيحركت متعجب شده بود گفت:
_ اِ...پس تو مشنگ زادهاي...حالا اين مدال چيه؟
_خب آره از فاميليم كه معلومه برتي......اين مربوط به فوتساله تو فينال بدشانسي آورديم...
_مدال چي چيس؟
_فوتسال...چرا اصفاني گفتي نكوند منظوري داشتي...آره من اصفانيم... اِزين بابـِتم خيلي افتخار ميكونم...مشكليس دادا...
_ نه به خدا فقط شوخي كردم...چرا بدت اومد..خب بگذريم نگفتي اين فوت...نميدونم چي... چي هست؟
_يه چو ورزش مشنگي با حال...خب مثل اين كه من با هاتون كار داشتم نه شوما...ببين برتي من اصلاً وقت ندارم تو تهيه معجون بهت كمك كنم ولي خب چون حالا اصرار ميكني باشه ولي در مورد تهيه مواد، مخلوط كردن و در نهايت ساخت خود معجون واقعاً متأسفم
_
ميشه بگي پس تو چي كمك ميكني؟
_
خب من ازت حمايت معنوي ميكنم و بهت دلگرمي ميدم تا موفق بشي
.
_
واقعاً ممنون
.
_قابلي نداشت
.
برتي در را محكم پشت سرش بست و رفت.بعد هنري به سمت جيني برگشت و گفت:
_ از اينكه اومدي تو گروهمون هم ناراحتم و هم حوشحال...البته خيلي بيشتر خوشحال.
_خب چرا ناراحتي؟
_ببين من اصلاً دلم نميخواد برات اتفاقي بيفته ...براي همين تا اونجاييي كه ميتوني مواظب خودت باش ...باشه جيني...باشه...اصلاً به من قول بده.
_خب باشه ...اصلاً نميفهمم چرا اينقدر روي اين قضيه اصرار ميكني؟
_
چيزه... هيچي...بيخيال... بريم پايين همه منتظرمونن.
_
بعد با هم به آرامي از اتاق خارج شدند
***
در تالار نشيمن همه نشسته بودند و سرژ بيهوش روي زمين افتاده بود. وقتي جيني و هنري وارد سالن شدند جيني گفت:
_اين سرژ غذا نميخواد؟
شوالي گفت:
_ راست ميگه.
بعد با چوبدستيش غذا آماده كرد و سرژو بهوش آورد.چو سيني غذا رو براي سرژ برد.وقتي سيني رو جلوي سرژ گذاشت سرژ گفت:
_ چو ... چند لحظه نرو باهات حرف دارم...خواهش ميكنم...چرا اينقدر منو دول ميدي آخه خدا رو خوش مياد؟...به قول حافظ "دل رحيمت كي عزم صلح دارد"...
ديگه همه توجهشون به چو وسرژ بود .چو سرخ شده بود اما معلوم نبود از عصبانيته يا خجالت ولي يه چيز معلوم بود: مخش در اين وضعيت كار نميكرد براي همين بدون فكر گفت:"مگوي با كس تا وقت آن درآيد"
سرژ از شادي به هوا پريد و گفت:"ايول پس تو منو دوست داري؟"
چو به تندي از جاش بلند شد و به سمت هنري رفت اونو محكم دو دستي به ديوار حل داد و گفت:
_
مگه تو نگفتي اين جوابشه...هان پس چرا اينجوري شد؟
_
خب...ميدوني...من فقط ادامهي بيت حافظو گفتم...همين...منظورم كه اين نبود...به هر حال بد كه نشد...
_ببين من اصلاً حال شوخي رو ندارما
_خيلي خب شو خي كردم
بعد چو هنري رو رها كرد ورفت به اتاقش.هنري با خودش زمزمه كرد:
_بيچاره...ولي تخصير خودش بود خودش بد استفاده كرد.
بعد هنري رفت كنار جيني نشست در حالي كه همه به او نگاه ميكردند و هنري فقط يه كار كرد:
(ادامه بديد)