صدای فریاد های گوش خراشی از منزل دامبل به گوش میرسد! بعد صدای شکستن چند عدد وسیله ی عتیقه از شدت ذوق مرگی و دقایقی بعد، یگانه فرزند دامبلدور، یعنی آنیتا، به حالت گوپسی از خانه بیرون میپرد و از شدت خوشحالی سر به کوه و بیابان میگذراد! البته شاید هم سرش را به کوه و بیابان میگذارند!
صبح روز بعد...
_ زاخی، خاک به سرم شد! زاخی ریشام سفید شد! زاخی، آنیتاهه گم شد.... هییییییی !
فیــــــــن!!
_ آقای دامبلدور، آرامش خودتون رو در هر شرایطی حفظ کنید، لطفا!
دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ای شکلش، معصومانه به هدی نگاه میکنه و میگه:
_ آخه توی پرنده که چیزی از احساسات ما آدما نمیفهمی، چرا اومدی کاراگاه شدی؟!
هدی به مبل تکیه میزنه، یه ذره فکر میکنه و بعد با نگاهی گیجنگولی به دامبلدور میگه:
_ خب گم شدن گربه ی شما، چه ربطی به احساسات آدمی داره؟!!
دامبل چشماش هشتا میشه و میگه:
_ گربه عمته!
هدی: از کجا فهمیدی ناقلا؟
دامبلدور: من که این ریشا رو توی معدن زغال سیاه نکردم که!
هدی یک صحنه جو گیزر میشه و میره لپ دامبلو میکشه! و میگه:
_ خب شیطون! حالا به بنده یعنی کاراگاه حیوانات بگو، چی گم کردی!!
دامبلدور باز بغض میکنه و میگه:
_ د...د...
هدی: دلفینت؟!
دامبل: نه!... د .. د...
هدی: دارکوبت؟!
_ دامبل: نه! د.. د.....دخ...
هدی: دخترت؟!!
_ دامبل: آخیش! آره دخترتم!
هدی پرشو میکنه توی چشم دامبل و داد میکشه:
_ پیرمرد خرفت! آخه دخترت چه ربطی به من داره؟! مگه من دزدیدمش؟!!
دامبل اخم میکنه و یکی میزنه توی گوش هدی و فریاد میزنه:
_ پنبه دزد دست به ریشش میکشه! پس بگو! تو دخترمو دزدیدی!!!
چند دقیقه بعد...
دذامبل، هدی رو در حالی که پشت میله های زندانه و داره داد میزنه:
_ کار من نیست.... به مرلین قسم کار من نیست!
تنها میذاره و میره خونه! زنگ میزنه به دفتر کاراگاهی ملت:
_ دفتر کاراگاهان حذب، بفرمایید؟!
_ الو... الو؟؟
_ بفرمایید دخترم! از خونه فرار کردی؟! شوهرت تو رو زده؟! بابات با کمربند سیاهت میکنه؟
_ نه!!!
_ پس چی شده؟!... ای بابا! حرف بزن!... وگرنه دلم میگیره! تو که میدونی دل من چقدر...
_ ققی؟!! تو مگه زن نداشتی بیناموس؟!
_ اهم! چیزه! چرا! نه داشتم چیز میکردم... چیز... چیز دیگه!.... چی میگی فنگ؟ آهان! دلداریش میدادم!... اصلا پیرمرد، تو چرا صداتو نازک میکنی؟! فکر نمیکنی جوون مردم فکر کنه 14 ساله ای؟!!
_ اوا راس میگی اقدس جوون... نه!اهم! پس من خیلی صدام قشنگه! باید روی صدام کار کنم! البته شایدم خواننده شدم، خدا رو چه دیدی؟! حالا یه سی دیش رو هم به تو میدم!..
_ اصلا چرا زنگ زدی؟!
_ چرا؟... نمیدونم! شاید زنگ زدم احوال... نه!!!... اوهو! دخترم گم شده!
_ دخترت؟ ... کودومشون؟!
_ کودومشون نداره دیگه! با اینکه خیلی خاله بازم، اما یه دونه دختر گوگولی گولی که بیشتر ندارم!
_ آهان! آنیت رو میگی!... خب چی کارا میکنه؟؟
_ پرنده ی جغد صفت! میگم گم شده!
_ خب مهم نیست! قبلا پولشو ریخته به حساب حذب، دیگه... صبر کن ببینم! گفتی گم شده؟!!
_ ها کاکو!
_ آنیتا؟... اون که پولی نداشته که بخواد فرار کنه!... اتفاقا خیلی هم این چند وقته داره کیف میکنه!... پس چه دلیلی داره... جز.... جز....
_ جز چی؟ بگو من طاقت شنیدن دارم!... بگو پسرم!
ققی توی گوشی داد میکشه:
_ آنیتا رو دزدیدن!... مدیرا آنیتا رو دزدیدن! اونا نمیخوان اون برای حذب کار کنه! اونا بردنش تا روش عملیات شستشوی مغزی انجام بدن! مثل خودت و بقیه ی مدیرا... آنیتا رو دزدیدن!!
_ خیله خب پرنده! چرا حالا جیغ میکشی؟!! هر کی ندونه، فکر میکنه زنت با دمپایی زدتت! ...
_ دامبل! همین الان بیا حذب! باید بریم خوابگاه مدیران! زودباش!
_ حالا چه عجله ای؟! تازه صحبتمون گل انداخته بود! از سرژیا چه خبر؟!!
_ پیرمرد جلف! میگم دخترتو دزدیدن پاشو بیا اینجا اگه برات مهمه! باید یواشکی بریم خوابگاه مدیرا رو دید بزنیم!
بوق بوق بوق....
دامبلدور هم گوشی رو میذاری و شروع میکنه به فکر کردن:
_ من؟ آنیتا؟ مدیرا؟ من که نفهمیدم چی شد! برم بخوابم!
نصفه های شب...
_ اورکا...اورکا!
دامبل یهو از تختش میپره و داد میکشه:
_ مدیرا آنیت رو دزدیدن!! باید برم حذب که بریم خوابگاه!
و بدو بدو لباس پوشیده یا نپوشیده، میره سوار جاروش میشه و اوشاع گویان، میره حذب! تا شاید به وسطای جلسه برسه!!!
----------
به یاری مرلین ادامه خواهید داد!
آی اونایی که میگین ما رول رو دوست داریم، اگه این رو بخونین و ادامه ندین، یعنی همه ی حرفاتون باد هواست!