هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
#60

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
نیمفادورا در حالی که فنجان قهوه اش را با حرکت نوک انگشتانش به هم می زد روزنامه را ورق زد.

روک وود از آزکابان فرار کرد.

نیمفادورا سرفه ای کرد و مقداری قهوه بیرون ریخت.
_چی روک وود فرار کرده؟تا موقعی که فاج وزیر باشه،اوضاع همین طوره.
و جرعه ای دیگر نوشید.قهوه خانه خیلی خلوت بود،خلوت تر از همیشه و مردانی با کیسه هایی پر از گالیون که برای خرید و فروش به قهوه خانه آمده بودند به چشم می خورد.
نیمفادورا از جایش بلند شد و 2 سکه ی گالیون از جیبش درآورد و روی میز پرت کرد و رفت.خورشید چشم ها را می زد و به همین دلیل ابروهای نیمفادورا در هم رفته بودند تا جلوی نور خورشید را بگیرند.هنوز صدای سریال یانگوم که در قهوه خانه در حال پخش بود به گوش می رسید.
_سرورم!پادشاه حالشون خوب نیست.غذای بهتر و مقوی تری احتیاج دارند.
و نیمفادورا با خود گفت:همش که فکر شکم این پادشاه و زنش اند.موضوعش فقط روی این مسئله می چرخه.
راهش را به سمت کوچه ی ناکترن کج کرد.چون ماندانگاس بیش تر در کوچه ی ناکترن پرسه می زد. وقتی به کوچه ی ناکترن رسید اخم هایش از هم باز شدند چون خبری از خورشید نبود.هوا نم داشت و بوی خاصی مثل همیشه به مشام می رسید(همون دست به آب عمومی-گلاب به روتون)
_سلام نیمفادورا
_به من نگو نیمفادورا!
و قرمز شد.
_(جیغغغ)
مردم در سر و دست هم می زدند و فرار می کردند.ماندانگاس هم گرخیده بود و در میان جمعیتی که فرار می کردند ماند.حالا فقط 2 نفر آن جا بودند روک وود و نیمفادورا تانکس که ناخواسته درگیر ماجرا شده بود.
_تو تو تو!!!!من جوانم!مادر شکوه رو الان َصدا می ٌکنم.مادر جان مادر جان()
روک وود ماشین حسابش را از جیب شلوار لری اش بیرون کشید و شروع کرد به محاسبه....
_خب.اگر توی هر یک متر تله گذاشته باشم،اگر این زنه یه میلی متر دیگه هم بیاد جلو کارش ساخته است.
_مواظب باش تانکس.
پرسی از پشت دیوار با چوب دستی ای گلی جلو پرید و تانکس را عقب کشید.
مغز نیمفا:(یکی بالاخره ما رو به اسم دل خواه صدا کرد!ایول)
در همان حال که ذهن نیمفادورا در حال کاویدن عشق می باشد،پرسی گفت:آخخ...
وقتی تانکس برگشت تنها توانست مردی را پشت سرش ببیند که معلوم بود ،یک 50 روزی مسواک نزده و بوی دست به آب عمومی دوباره به مشام رسید.
_فرايبانز
در هر یک متر یک چراغ کوچک روشن شد.
در مغز نیمفا:شاید اشتباه کار کرده!!!!
_فرايبانز
این بار تله ها ناپدید شدند.
روک وود مانند ولدمورت فریاد زد:نههههههه!!!!

قصه ی ما به سر رسید جادوگره به خونش نرسید


تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
#59

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
"سوژه جديد"




- نه احمق جون اين كار تو نيست. بهتر است راكي رو خبر كنيم. اون نيازي به امتحان نداره.
- چرا منو امتحان نميكني؟ باور كن ميتوني رو من حساب كني.
- هه...چي مثلآ؟؟!!
- مـ...من نميدونم... هر چي تو بگي.
- برو بابا...
- نه... خواهش ميكنم. مـ...من ميرم به..ميرم به كوچه ناكترن...ميرم...شب ميرم.
-.... برو بابا.
- و تا صبح بر نميگردم. ميتوني برام بپا بزاري.
- كي؟؟
- هـ...همين امشب.


از اون كلبه كوچك آمدم بيرون. زبانم از حرفهايي كه رانده بود بند آمده بود! ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود! كدوم احمقي اين كار رو ميكرد؟؟
ايستادم. چند نفس عميق كشيده و گفتم: اما من بايد يكجوري بهشون حالي ميكردم كه ميتونن رو من هم حساب كنن. بايد اعتمادشون رو جذب ميكردم.
اما به چه قيمت؟؟! به نظرت اين ديوونگي محض نيست؟؟
زياد سخت نگير دنيس. اتفاقي نميفته....


من و يكي از دوستان رالف وارد كوچه دياگون شديم. هوا خيلي سردتر از اوني بود كه فكر ميكردم. كوچه متروكه و نمناك به نظر مي رسيد. صداي گام هاي مرددم در فضا ميپيچيد. خيلي طول نكشيد كه به كوچه باريك و شومي رسيديم. همراهم لبخند زشتي نثارم كرد. به درون كوچه نگاه كردم. تاريكتر از آن بود كه چيزي قابل ملاحظه باشد.
- خيله خب ديگه، حالا گورتو گم كن. بعد از طلوع آفتاب منتظرتم. خوش بگذره!!
صداي خنده كريحش در تمام كوچه پيچيد. درون ذهنم لبخندي به خود زدم و گفتم: آنقدر هم بد نيست.
وارد كوچه شدم. خالي از هر گونه موجود زنده بود. هر چقدر هم سعي ميكردم آرام راه بروم اما باز هم صداي پاهام در كوچه شنيده ميشد. حتي احساس ميكردم كه صداي نفس هاي طولاني و عميقم نيز به گوش كوچه ميرسد. هر چه جلوتر ميرفتم انگار كوچه باريكتر ميشد و داشت از دو طرف مرا خفه ميكرد. دو طرف كوچه سرشار از درهاي بسته بود. همينطور كه جلوتر ميرفتم روشنايي هم بيشتر ميشد. از دور مغازه هاي باز قابل مشاهده بود. شنلم را به دور خود پيچيدم. سرم را در كلاه شنل پنهان كرده و جلوتر رفتم. مغازه هاي كثيف و كوچك در اين موقع شب نيز باز بودند. در اين موقع بود كه رهگذري از كنارم رد شد. از جا پريدم و خود را به شيشه يك مغازه چسباندم. چشمهاي رهگذر در زير كلاهش قرمز بود و وقتي دهانش را براي خنده باز كرده تمامي دندانهايش سرخ رنگ بود!
آب دهانم را قورت دادم. كلاهم را پايينتر كشيده و دوباره به راه افتادم. پاهايم ميلرزيد و دستم دور چوبدستيم محكم شده بود. در كنار يكي از مغازه ها در بازي ديدم كه صداهاي عجيبي از آن به گوش مي رسيد. فهميدم كه روبروي يك كافه ايستاده ام. با خود فكر كردم بهتر است برم تو و گوشه اي بشينم تا صبح بشود. از پله هاي خاك نشسته پايين رفتم. انگار انتها نداشت. هر چه پايينتر مي رفتم پله ها كوچكتر ميشدند. وقتي پايم را روي پله اي عاري از خاك و به طور غير عادي تميز گذاشتم پله منفجر شد و من به سمت پايين پرت شدم. به سطح صافي برخورد كردم كه بايد كف كافه مي بود. بايد خدا رو شكر ميكردم كه به پشت نيوفتادم. صداي خنده هاي وحشيانه در دور و اطرافم به گوشم مي رسيد. درد شديدي در بيني ام احساس ميكردم انگار كه بيني ام شكسته بود و خون گرمم بيرون ميريخت. به سختي بلند شدم و فورا كلاهم را پايين كشيدم تا كسي صورتم را نبيند. در وسط اتاقي دايره شكل ايستاده بودم و در دوطرفم ميزهاي كوچك گردي وجود داشت كه آدم هاي زشتي نشسته بودند. عجوزه هايي كه به من لبخند ميزدند و يا خون آشامي كه از دهانش خون ميچكيد. هوا بوي گند خون و كثافت ميداد و دود و بخارهاي تيره از ميزها بلند ميشد. عده اي در حال نوشيدن بودند و عده اي در حال بازي و خون آشام در حال معامله ي نوزادي كوچك با يك مرد شنل پوش بود.
عده اي به من نگاه ميكردند و متوجه شده بودند كه من براي اولين بار به اين كافه پا ميگذاشتم؛ چون پايم را درون تله گذاشته بودم!! ترس تمام وجودم را گرفته بود و مردي در كنار پيشخوان به سمت من مي آمد. نميدانم چطور اما به سرعت به سمت پلكان دويدم و هر طور كه بود خودم را از آن كافه ي كذايي بيرون كشيدم. هواي تازه ريه هايم را پركرد. حالت تهوع داشتم و شروع به دويدن كردم. كمي جلوتر بالاخره ايستادم. تمام بدنم ميلرزيد. خون بينيم را پاك كردم. دوست داشتم گريه كنم! همانجا كنار مغازه ايستادم. دوباره سكوت برقرار بود. لحظه اي به ويترين چشم دوختم. از چيزي كه ميديدم جيغم به هوا رفت. موجودي كريح كه در طول عمرم نديده بودم در ويترين تكان ميخورد و به من نگاه ميكرد. صداي چندين پا مرا به خودم آورد. چند عجوزه به سمتم مي آمدند. به شدت سعي كردم جلوي فرار خودم رو بگيرم تا آنها به من شك نكنند اما به ياد جيغي كه كشيده بودم افتادم و فهميدم كه آنها ميدانند كه من يك غريبه كوچك هستم كه اونها گيرم آوردند. دوباره شروع به دويدن كردم. كلاه شنلم از روي سرم برداشته شده بود و خون بيني ام در هوا پراكنده ميشد. كمي جلوتر سايه هايي را ميديدم كه بلند قامت و پهن بودند. قبل از اينكه به اونها برسم چوبدستيم رو در آوردم اما به سرعت خلع سلاح شدم. سايه ها با جلوتر آمدونشون كم كم رنگ گرفتند و من سه جادوگر قوي هيكل رو ديدم كه صورتهاشون مشخص نبود. عجوزه ها نفس نفس زنان از راه رسيدند و با صداي تيز و هشدار دهنده اي گفتند: اون مال ماست...
يكي از جادوگرا گفت: فعلآ كه ما گيرش انداختيم.
عجوزه ي ديگردرحالي كه از دهنش آب ميچكيد با ميل زياد به من نگاه ميكرد. جادوگر ادامه داد: اما ميتونم معامله اش كنم.30 گاليون ميفروشمش.....


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
#58

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
مأموریت شماره سه محفل ققنوس – پست سوم
تـــــــــــــــــرق
در کوچه ناکترن سیاهی خاصی موج میزد که با ورود چهار مرگخوار علت آن برای همگان روشن شد. دیوانه سازها اکنون در بالای سر آنها می چرخیدند و با ورود آنها تعدادشان بیشتر شده بود. تعجب را میشد از چهره تمامی حاضران خواند. دیوانه سازها تنها در دور قدحی بزرگ و سنگی میچرخیدند ولی هیچ یک از آنها حتی ذره ای از شادی کسی استفاده نمیکرد. سرانجام به مقصد رسیدند. در گوشه ای از این کوچه مخوف دری قرار داشت.
چوبدستی یکی از مرگخواران به سمت در رفت و بدون آنکه دستانش را از قدح دور کند زمزمه کرد: مورس موردر.
علامت شوم به وجود آمد ولی بزرگ تر از همیشه. مرگخوار لبخندی زد. بلاخره به چیزی که میخواست با مرگخوار شدن بهش برسد رسیده بود. قدرت!!! اما اگه درنگ میکرد برای همیشه نیرویش را از دست میداد. به سرعت وارد خانه شد. اکنون علامت شوم نیز با قرار گرفتن در تابلوی بالای در قفل را از بین برده بود. سر انجام قدح در محلی قرار گرفت که کنت برائور توسط لرد ولدمورت در آنجا به وجود اورده بود. با قرار گرفتن قدح گویی به یکباره چندین و چند طلسم مرگ به هوا برخاست. نور سبز سقفی برای خانه مهیا کرد و در میان آن حلقه دیوانه سازان به نمایش گذاشته شد.
- خودشه عجله کنید. اگه دیر کنیم ممکنه اون برگرده
- اما ویولت ما حتی نمیدونیم تو داری از کی صحبت میکنی چطوری میتونیم جلوشو بگیریم؟؟
- فقط از ته دلتون بخواید. این آخرین کلمه ای بود که دامبلدور به من زد. تنها چیزی که من میدونم اینه که این نیرو از نیروی لرد ولدمورت هم وحشتناک تره.
با شنیدن این گفته همه سکوت کردند و تنها صدای خش خش شنل هایشان به گوش رسید. هفت محفلی به سرعت به سمت خانه می دویدند. سرانجام منبع را پیدا کردند. ریموس لوپین چوبش را به سمت در گرفت: آگونیا اگزمی
نور سرخ رنگ محکم به در برخورد کرد اما افسوس که کاری اشتباه بود. در باز نشد ولی آنها حضور خود را علنا به مرگخواران اعلام داشتند. ادوارد در حالی که سعی میکرد خشمش را فرو دهد به سردر بالای آنجا نگاه کرد. سردر فرو رفته بود اما گرد جادو در آنجا دیده میشد. چوبش را به آن سمت گرفت و در ذهنش گفت: ایارکارتیون
اما بی فایده بود. در قفل شده بود. کنت برائور باز می گشت و برای همیشه سفیدی را از روی زمین پاک میکرد. ناامیدی چیزی بود که در چهره محفلی ها موج میزد. اما چهره مصمم یکی از آنها برگشت و چوبش خارج شد. دارن الیور فلامل با شرمندگی اما با قدرت خاصی گفت: مورس موردر
چهره تمامی محفلی ها به سمت او و سپس به سمت علامتی برگشت که از چوبش خارج شده بود.ناگهان ترس چهره تمام هفت نفر را پر کرد لوپین طلسمی با قدرت کم را روانه در ساخت و در باز شد. اما الان وقت تعجب یا اندوه نبود. به سرعت به سمت قدح دویدند. موجی از سپر های مدافع به بیرون جست. اما دیوانه سازها نیز نیروی قدح را در خود داشتند. بی فایده بود مگر اینکه از طلسم اتحاد استفاده میکردند. چهره ی همه ی آنها مصمم بود. تا اینکه دست دارن به سختی بالا آمد علامتش معلوم شد و ناگهان دیوانه سازها آرام گرفتند و نیرویی خاص در تمامی اعضای محفل شروع به رشد کرد. لبخند لوپین به سمت دارن برگشت. دیگران وارد جنگ شده بودند. اکنون آنها برابر میجنگیدند.
سرانجام دیوانه سازها ناپدید شدند مرگخوارها با عصبانیت فریاد زدند و باری دیگر غیب شدند. اعضای محفل به سمت دارن برگشتند. اما با دیدن وضع او، اولین بار برای یک مرگخوار دلسوزی کردند. چهره اش لحظه به لحظه سفید تر میشد و نیرو از دست میداد. درخشش علامت شوم لحظه ای خاموش نمیشد.
- اون تونسته بود به هر صورت علامت شوم رو از کار بندازه اما وقتی اون رو به سمت دیوانه سازها گرفت اون علامت دوباره فعال شد.
صدای استرجس همه را به خود آورد.ویولت با امیدواری به سمت دارن برگشت و پرسید: میدونی چطوری میشه دوباره از کار انداختش.
عذاب در چهره ی دارن مشهود بود به سختی گفت: فقط اشک سیاه


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
#57

امین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۱ جمعه ۲ آذر ۱۳۸۶
از محفل ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
نیمه شب بود . هوا کاملا صاف بود و هیچ ابری در آسمان یده نمی شد . کوچه ناکترن در سوکوتی مرگبار فرو رفته بود . پاراسلسوس دوباره بعد از 20 سال مجبور شده بود از آن کوچه عبور کند .
کوچه ای که از آن ، خاطره تلخی داشت وقتی در 18 سالگی با برادر بزرگترش از آن عبور می کرد ، روبرویی با جادوگر سیاه و بعد از آن تنها چیزی که یادش می آمد این بود که به او گفته بودند 1 ماه در بیهوشی بوده .
ولی باید از آن کوچه می گذشت با خودش کلی کلنجار رفته بود و به خود فهمانده بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتد ولی هنوز ته دلش احساس خوبی نداشت فقط میخواست از آن کوچه تنگ وتاریک هر چه زود تر عبور کند.
سعی می کرد خود را با خواندن ترانه سر گرم کند . آوازی قدیمی که از بچه گی با آن خو گرفته بود .
در حال گذشتن از کوچه بود که سایه ی شخصی را روی دیوار دید تمام وجودش را وحشت گرفته بود چوب دستیش را آماده کرده بود و با قدمهای محتاط جلو می رفت .
با آن شخص فاصله ی زیادی نداشت و بالاخره توانست چهره او را ببیند .
پتولمی بود دوست همبازی بچگیهایش نفسی عمیق کشید .
- سلام پتولمی ، تویی خیلی وحشت کرده بودم فکر کردم جادوگر سیاه است
لبخند ملیحی بر چهره ی پتولمی پدیدار شد .
- سلام پاراسلسوس
صدای پتولمی سرد و بی روح شده بود و دیگر آن شادابی گذشته را نداشت.
پاراسلوس کمی خیالش راحت شده بود اول اینکه دیگر تنها نبود و دیگری برای اینکه کسی با او همسفر شده بود که از همان دوران مدرسه تبحر خاصی در دفاع در برابر جادوی سیاه داشت .
هر دو با هم شروع به عبور از آن کوچه سرد و بی روح کردند هیچ کدام حرفی نمی زدند و جز صدای هو هوی چند جغد هیچ صدایی در کوچه نمی آمد .
بعد از مدتی بالاخره پاراسلوس سکوت مرگبار بین آن دو را شکست و گفت :
- ببینم تو این چند سال کجا بودی ؟ چه کار می کردی ؟ خیلی دنبالت گشتم ولی نتونسم پیدات کنم .
- همین دور و بر ها بودم
- الان چه کار می کنی من تو وزارت خونه یه شغل گرفتم
- مهم نیست
کاملا معلوم بود که از جواب دادن تفره می رود .
دیگر تقریبا به وسط های کوچه رسیده بودند و نمی شد از سر یا ته کوچه آنها را دید .
ناگهان پتولمی ایستاد و هینطور به پاراسلوس خیره شد.
- چیه چی شده چرا نمی آی ؟
پاراسلوس ناگهان حواسش به چوب دستی پتولمی رفت که در دستش آماده کرده بود و به سمت پاراسلوس نشانه رفته بود .
- میخوای چی کار کنی ؟ چی شده
پتولمی هیچ حرفی نمی زد
فقط چوب دستیش را به سوی پاراسلوس نشانه رفته بود .
دیگر می شد ترس را در چهر ه ی پاراسلوس دید اما پتولمی همان آرامی و سردی خود را داشت
- فهمیدم تو جادوگر سیاهی ؟
باز هم از پتولمی هیچ صدایی در نیامد
- ولی من دوستتم . نمیتونی با من این کار را بکنی
- تارانتالگرا
نوری سبز رنگ با سرعت به سوی پاراسلوس آمد اما او توانست هبود قبل از آنکه به او اصابت کند جای خالی بدهد
- چرابلس
این افسوس هم با جا خالی دادن پتولمی ب هدیوار اصابت کرده بود
دو جادوگر رو در روی یکدیگر ایستاده بودند و به هم نگاه می کردند
- پتولمی ما با هم دوستیم ، من دوست ندارم به تو آسیبی برسونم
- هیچ دوستی بین ما نیست
پتولمی با همان حالت سرد این جمله را گفته بود
- اواداکدورا
افسونی بود که به طرف پاراسلوس آمد بود که توانسته بود جای خالی بدهد
- کراسیاتوس کارس
باز هم پاراسلوس جای خالی داده بود .
پتولمی همه وردهایی را که بلد بود داشت یکی یکی و پشت سر هم به سوی پاراسلوس می فرستاد
- ریدا کتور کارس و ...
اما هیچ کدام از آنها به پاراسلوس نخورده بود
- اکسبلیارموس
در یک لحظه و در هجوم جملات پتولمی ، پاراسلوس توانسته بود او را خلع سلاح کند
- چرابلس
پاراسلوس درست حدس زده بود ، پتولمی یک جادوگر سیاه شده و پاراسلوس بعد از 20 سال دوباره گیر یک جادوگر سیاه افتاده بود با این تفاوت که اینبار توانسته بود او را شکست دهد .
با اینکه هنوز پتولمی را دوست داشت اما نمیتوانست به خود اجازه بدهد که او را رها کند چون با این کار جان چند نفر دیگر را به خطر می انداخت
او را به آزکابان تحویل داد و خود آرام آرام از آزکابان دور شد و تا وقتی که کاملا آزکابان از دیده ها ناپدید شد به پنجره ای اتاقکی که پتولمی در آن بود چشم دوخته بود و اشک می ریخت .


حیف که هری پاتر تموم شد


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶
#56

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
در یکی از پس توهای کوچه ی ناکترن ،حوضی کوچک و سبزی قرار داشت که خزه و جلبک با یکدیگر در خرد کردن آن رقابت داشتند.از آب کثیف درون آن درخشش بی فروغ سبزی بر می خاست که از هرچیزی در آنجا مرموز تر بود.

همه چیز آماده بود.تک تک اعضای بی جان کلبه ها و سنگ فرش کوچه ی نمور و باریک گویی انتظار می کشیدند.نور سبز رنگ آرامشی بی مورد را به کوچه هدیه می کرد و آمیزه ای متضاد از ترس و سکوتی دلنشین را عرضه می کرد.

صدای خش خش قلم پری از گوشه ی تاریک کنار حوض ضمیمه ای بی تناسب به آن خوف و آرامش بود.مردی خسته و فرسوده بر روی صندلی چوبی نشسته و مشغول نوشتن بود و بی وقفه می نوشت.

" ... مه سرد افکار فرسوده اش ،چشمان او. را بست و این پایان بود."

مرد آرام قلم پر را پایین آورد و آن را به همراه کاغذ پوستی روی صندلی گذاشت.سپس بلند شد و ردای سبزش را با دقت صاف کرد.سبزی ردا ،با همکاریی صمیمانه با نور سبز و مرموز حوض ،چین های صورت مرد را عمیق تر می کرد.

مرد کمرش را صاف کرد و به آن سوی حوض به دو راهی خیره شد. در همان موقع هیکل بزرگی همراه با گامهایی شمرده در نور سبز رنگ نمایان شد. چشمان ریز این تازه وارد از حوض و نور سبز رنگ آن متوجه مرد سبز پوش شد.

مرد سبز پوش و فرسوده نگاهی سریع به چهره ی تازه وارد کرد .اگر می توانست به نوشته اش کلمه ای برای توصیف صورت مرد اضافه کند،بی شک واژه ای را بر می گزید که خشم ،نفرت و زیرکی را یک جا در چهره اش توجیه کند.

مرد تازه وارد _که ردای سرخ مات و سیاهی به تن داشت_،یکی از چشمانش را تنگ کرد و روبروی او قرار گرفت.سپس با صدایی آرام شروع به صحبت کرد.آرامش صدایش همچون پادزهری، ترس و خوف را از میان می برد:

_انتخاب درستی کردی...

سپس با دستش به حوض و دیوارها اشاره کرد و گفت:

_حوض قدیمی ،دیوارهای خزه پوش...و همون نور سبز زیبا....می دونم انتخابت بی هدف نیست...

مرد اول سرش را تکان داد و گفت:

_البته که بی هدف نیست و تو هم هدفم رو می دونی...

نگاه بی تفاوت و زیرک مرد ،جدی تر شد.

_خب...منتظرم....امیدوارم دعوتت بی جهت نباشه....

مرد سبز پوش آرام به سمت او حرکت کرد و گفت:

_نامه ی تو در راه مقصد به دست من رسید....

چهره ی جادوگر مخاطب همچنان بی تفاوت بود.تلاشی خستگی ناپذیر را برای بستن ذهنش به کار می برد.

_چه توضیحی داری؟

_من کارهایی دارم که از چهارچوب برخوردهامون فرا تره...دلیلی وجود نداره....

_چرا وجود داره....تو باید جواب پس بدی.

چهره ی جادوگر دومی همچنان بی تفاوت بود:

_می خوای از طریق افسونت بفهمی؟....تو واقعا حاضر به چنین ریسکی هستی؟

چهره ی پیر و فرسوده ی مرد اول و چین و چروک هایش ،بیش از هرچیز در آن تلالو سبزرنگ هراسناک به نظر می رسید.

_البته که هستم.

او چوبدستی اش را بلند کرد و گفت:

_خواهیم دید.

مرد دوم حرکت آرامی کرد و ردایش موج کوچکی خورد.سپس چوبدستیش را بیرون کشید.

_البته ... اما نمیخوای حتی یک در صد احتمالاتی رو بررسی کنی که شاید از قلم انداخته ای؟

ردای سرخ ماتش که بی شباهت به رنگ سیاه نبود، همچنان موج آرامی می خورد گویی جریان بادی که وجود نداشت از درون مرد آن را به حرکت وا می داشت.حدس می زد که حریفش چه قصدی دارد.

مرد سبز پوش لبخند آرامی زد که با فرسودگی چهره اش هم خوانی داشت.سپس گفت:

_برای افشای حقیقت ....

مرد سرخ پوش مطمئن بود که با چه چیزی سروکار دارد.

_....آماده باش...

مردی که ردای سرخ مات به تن داشت، چرخی زد و به سوی دیگر حوض رفت در همین حین افسونی به سوی او فرستاد.

_اینکارسروس!

اما مرد سبزپوش آن افسون را دفع کرد...برای چند لحظه شک کرده بود.پس حریفش قصد اصلی او را فهمیده بود.چون او به هیچ وجه قصد اجرای افسون چرابلس را نداشت ..چرا که در درستکاری او شکی نبود و این همان مشکل بودکه باعث میشد که او بخواهد آن مرد سرخ پوش را در هم بشکند.

افسون خطا رفت و جادوگر اول خنده ی آرام دیگری کرد.

_تو هیچی نیستی.

سپس حرکتی کرد که با چهره ی پیرش نسبتی نداشت .با چند گام بلند به سرعت خود را به حوض رساند ...هردو با فریاد و همزمان دو ورد مختلف را اجرا کردند.

_آواداکدآوارا !
_چرابلس!

افسون آواداکدآورای جادوگر پیر به مایع سبز درون حوض رفت اما برخلاف تصور هیچ خراش یات شکستگی در کف حوض دیده نشد .گویی آن مایع از جنس همان افسون بود .اما افسون چرابلس به پیر مرد خورد و باعث شد گویی از جنس افکار نقره ای از بدنش خارج شود .جادوگر سفید که اکنون باز در سمت دیگر حوض بود گفت:

_می دونستم!....البته آن چنان غیر منتظره نبود.

_اما این باعث نمیشه که من نکشمت .آواداکدآورا!

باردیگر افسون مرگبار در فواره ی حوض فرو رفت و در مایع مخلوط شد. جادوگر سرخ پوش گفت:

_حقه ی خودت ،افسون هات رو بی استفاده کرده...

در همان وقت جادوگر سرخ پوش جستی زد و به آن سوی حوض ،به طرف حریفش پریدهردو چوبدستی هایشان را تکان های عجیبی دادند ،و پرتو ارغوانی رنگ جادوگر سبز پوش بلاخره به جادوگر سرخ پوش اثابت کرد و او در حوض افتاد.

جادوگر لکه ی سیاه رنگی را از روی ردایش پاک کرد و بی توجه به ،پیکر جادوگر سرخ پوش به سمت قلم پر و کاغذ پوستیش رفت.سپس آن دو را درون حوض انداخت.


______________________
برای جادوگر ها اسمی انتخاب نشد تا خیلی زود آشکار نشه که کدوم سفید و کدوم سیاه هستن.


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۱۱:۲۳:۰۷

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#55

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کوچه ناکترن از همیشه خلوت تر ، تاریک تر و کثیف تر بود ، بوی غذای مانده از همه طرف به مشام میرسید و در صدد بود تا نقش مهمتری در رعب انگیز تر کردن کوچه ایفا کند !
دو جادوگر قدیمی که زمانی با یکدیگر دوست بوده اند ، اکنون در مقابل یکدیگر ایستاده بودند و در حالیکه انگشتانشان را دور چوبدستی هایشان قفل کرده بودند ، با نگاهی سرشار از نفرت به یکدیگر مینگریستند ! ولی اکنون در دیده هایشان اثری از مشاهده دوست قدیمی رویت نمیشد ، تنها چیزی که مشخص بود این بود که آن دو که زمانی یکی از وفادارترین دوستان یکدیگر بودند ، به سمت خوبی و بدی روی برده بودند ؛ گریگور ویچ به سمت خوبی رفته و یکی از جادوگران درست کار بود و کاراکتاکوس بورک به سمت سیاهی و تبهکاری قدم برداشته بود ، البته پیوستن بورک به سیاهی تنها نظر ویچ در مورد او بود ، مدرکی در دست نداشت ولی مصمم بود که به هویت واقعی او پی ببرد ، تنها چیزی که اکنون در ذهنش جاری بود استفاده از افسون چرابلس بود ، این افسون چون معجون راست گویی ، واقعیت را برای ویچ روشن میکرد و او در نظر داشت که در اولین فرصت آن را روی دوست دیرینه اش امتحان کند ! حال یا افسون سیاه و تبهکار بودن او را مشخص میکرد و یا باعث میشد که خودش 3 روز زجر بکشید ؛ بر خلاف رفتارش ، صمیمانه خواستار بازگشت طلسم و مجروح کردن خودش بود ، در این صورت ... در این صورت او به بی گناهی دوستش پی میبرد ، دیگر چه اهمیتی داشت که زجر بکشد .
در حالیکه در درونش عاجزانه به معبودش التماس میکرد که بی گناهی جادوگری که در مقابلش ایستاده بود را به او ثابت کند ، چوبدستی اش را بلند کرد و در حالیکه ناتوانی در صدایش محسوس بود ، فریاد زد : چرابلس !
افسون سپیدی از درون چوبدستی اش فوران کرد و به سوی جادوگر مسنی که رو در رویش ایستاده بود وحشیانه هجوم برد ، به بدن او اصابت کرد ؛ نه ! امکان نداشت !
ویچ فریاد زد : نه ! برگرد ، بهت التماس میکنم که کمانه کن به سمت من ، منو بیهوش کن ، از درون با من مبارزه !
ولی افسون وارد بدن بورک شده بود ، لحظه ای هاله ای بدنش را احاطه کرد و از بین رفت ، بورک که وحشت در تک تک سلول های بدنش آشکار بود ، لحظه ای به خودش نگاه کرد و سپس به چهره ویچ خیره شد !
افسونی که توسط گریگور ویچ ایجاد شده بود ، نشان میداد ، که کاراکتوس بورک جادوگر سیاه است ، ولی چه اهمیتی داشت ، همه چیز از دست رفته بود !
تنها چیزی که الان حائز اهمیت بود این بود که آن دو در نظر دارند با یکدیگر دوئل کنند ، دوئلی کوتاه ، ولی در عین حال مهم و سرنوشت ساز !

گریگور در حالیکه به صورت دوست از دست رفته اش خیره شده بود گفت : حاضری شروع کنیم ؟ امروز یکی از ما به دست دیگری از بین خواهیم رفت ! پس بدرود ! ولی فراموش نکن که من حاضرم بمیرم ولی از نفرین های سیاهی که تو استفاده میکنی استفاده نکنم !

کاراکتاکوس لبخند سردی زد و گفت : بدرود ! خواهیم دید ، که مجبور به این کار خواهی شد ! تو از طلسم سیاه استفاده میکنی !

چوبدستی ها همزمان به کار افتاد ، تنها صدایی که به گوش میرسید ، نفرین های دو جادوگر بود : سکتوسمپرا ، اکسپلیارموس ، کروشیو ، پتریفیکوس توتالوس ، ایمپریوس کارس ، ایمپدی منتا ، آواداکداورا ... !
سکوت ناگهانی سراسر کوچه ناکترن را در بر گرفت ! نه ! گریگور در حالیکه سر قول خودش که مبنی بر استفاده نکردن از جادوی سیاه بود ایستاده بود و اکنون بیجان در حالیکه به کاراکتاکوس چشم دوخته بود از این دنیای فانی کوچ کرد !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۲۱:۲۵:۲۳

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#54

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نسیمی میوزید...دو جادوگر با شنل روبه روی یکدیگر ایستاده بودند!آنها در یکی از کوچه های مخوف ناکترن بودند!کوچه ای که 10 سال بود حتی جادوگران سیاه هم جرات حضو در آنجا را نداشتند!کوچه ای که دامبلدور گریندل والد را شکست داده بود!

فرد جادوگری که یکی از مرگخواران لرد ولدمورت بود،دارای شنلی سیاه بود و فقط صورتش معلوم بود!علامتهای زخم بر تمام صورتش نمایان بود و موهایش به رنگ قهوه ای به نظر میرسید!چشمانش آبی بود!کمی آنطرف تر ديدالوس ديگل یکی از اعضای محفل ققنوس که طرفدار سرسخت هری پاتر هم بوده است قرار دارد!او هم شنلی مشکی بر تن دارد!ولی او تمام بدنش مشخص بود...بدنی لاغر و دارای موهای سیاه رنگ!چشمانش به رنگ قهوه ای بودند و نیشخندی بر روی لبانش نقش بسته بود!

بالاخره یاکسلی چوبدستیش را در آورد و دیگل هم مثل یک آینه به سرعت همان کار را انجام داد!یاکسلی پیش خود فکر کرد:
-این دوئل نیست!من باید اونو شکست بدم!نامردی هم بکنم هیچی نمیشه!

1..2..
-کریشیو!
ورد به طرف دیگل رفت او هم با با سرعت برگشت و با حرکتی چوب دستی که تا به آن روز فقط از دامبلدور چنین کاری دیده شده بود.
-چرابلس
این همان وردی بود که دیگل مدت ها برای یاد گرفتنش تلاش کرده بود!وردی که دامبلدور قبل از مرگش به او آموزش داده بود!با این کار میخواست بفهمد که اصلا آن شخصیت سیاه است یا خیر!چون در کوچه ناکترن افراد غیر مرگخوار هم حضور داشتند و آنها هم برای اینکه جلب نظر کنند با جادوگران عادی مبارزه میکردند!دامبلدور به او گفته بود هیچوقت شخصی را بدون دلیل نکشد!
یاکسلی اینبار به جای دفع ورد به رنگ ورد خیره شد!لرد مبارزه با این لرد را به او یاد داده بود!کافی بود که مغزش رو ببندد تا اطلاعات از آن خارج نشود..پس همینجوری ایستاد تا بتواند با این کلک دیگل را از پا در بیاورد!کار سختی بود و اگر دیگل مطمئن میشد او سیاه است کارش تموم بود!ورد آرام به او نزدیک شد و درست به قفسه سینه اش خورد!انگار بدنش را در آب یخ انداخته باشند..چیز سردی به طرف مغزش میرفت و او سعی میکرد با آن مقابله کند!بالاخره دوباره آن سرما جای خود را به گرما داد!او هنوز همانجا افتاده بود ولی هیچ احساس ضعفی نمیکرد!
دیگل با تعجب به او خیره شده بود!بعد از چند ثانیه افتاد زمین و به شدت از درد به خود پیچید،همین باعث شد تا یاکسلی ایستاد و به او خیره شده بود!میدانست چون او ورد را گول زده بود آن ورد تاثیر زیاد بدی بر روی بدن دیگل نداشت!درست حدس زده بود!دیگل به هوش آمده بود و به سختی از روی زمین ایستاد!
-تووو...تووو جادوگرررر...سیاه هستی!

یاکسلی اجازه نداد که به حرفش ادامه دهد! وردی دیگری به طرف دیگل رفت!از نور قرمز ورد معلوم بود که طلسم فرمان است!دیگل که انگار دستش بسته شده باشد با نگرانی به آن ورد نگاه کرد!عرق سر بر روی پیشانی اش جمع شده بود!بالاخره چند ثانیه ملال آور گذشت و ورد به او برخورد کرد!ابتدا به زمین افتاد ولی با سرعت ایستاد!لبخندی بر روی لبهای یاکسلی نقش بسته بود!
-صدای سگ در بیاور!
-هاپ هاپ هاپ!
یاکسلی زد زیر خنده!به صورت وحشتناکی میخندید و از این کار لذت میبرد!ناگهان به طرف دیگل رفت و چوب دستیش را گرفت!دستانش را گرفت و... !

حالا آنها بالای یک ساختمان بودند!ساختمانی نیمه کاره!مه همه جا را فرا گرفته بود!دیگل به دستور یاکسلی به طرف لبه ساختمان رفت!یک قدم دیگه بر میداشت از آن ارتفاع به زمین میخورد!مردم با تعجب از آن پایین به او خیره شدند!بیشتر آنها جادوگر سیاه بودند و از این کار لذت میبردند ولی همه آنها هم ته دلشان برای او میسوخت.قیافه دیگل خسته به نظر میرسید و نا امید بود!هر کدام چیزی میگفتند!یاکسلی هنوز میخندید!به دیگل دستور داد که به یک قدم جلوتر برود!او هم یک قدم دیگه برداشت و حالا یاکسلی بالای ساختمان تنها بود!با خنده ای شیطانی و با صدای بلند گفت:
-ارباب ماموریت شما انجام شد!بالاخره من جز یاران وفادار شما میشوم!
حرفش را با صدای آرام تر تکرار کرد و خود را غیب کرد!پایین ساختمان مردم دور دیگل را گرفته بودند!او دیگر در این دنیا نبود!دیگر آن نیشخند بر روی لبانش نبود و جای آن را قطرات خون گرفته بود!شخصیتی که شوخ طبع بود و همیشه با هری پاتر شوخی میکرد دیگر در این دنیا نبود..جادوگری که برای یافتن یکی از جان پیچ های لرد به هری کمک زیادی کرده بود دیگر نمیتوانست به او کمکی بکند!روح از بدن او جدا میشد و به آسمان میرفت!حالا بدنش فقط آنجا بود و مردم هنوز بالاسرش بودند!ابتدا پولهای درون جیبش را برداشتند و همه بی شک میدانستند که این کار جادوگران سیاه است که پول دوست دارند!مردم دیگر هم با ناراحتی او را بلند کردند و به طرف دیاگون بردند!باید برای او مراسم تدفین بزرگی میگرفتند!او برای خدمت به جادوگران مرده بود!امروز تمام جادوگران جهان از این اتفاق غمگین بودند!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
#53

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
ساحره ای به نام وهستیا جونز در حالی که گیاهی را زیر بغل خود محکم گرفته بود با عجله در کوچه ی دیاگون می دوید هر چند ثانیه یک بار صدای معترضانه کسانی که به انها تنه میزد بدرقه راهش میشد اما جونز بی توجه به این صداها به دویدن ادامه می داد می دانست مقصدش یک گلخانه کنار کوچه ی ناکترن است تابلوی گلخانه از دور معلوم بود .جونز در مغازه را با شدت باز کرد و بی توجه به 3 مشتری فریاد کشید:
مایکل مایک توضیح بده!
اقای مایک پیرمردی حدودا 65 ساله بود ما موی سفید و دو دندان افتاده .سالها بود که در گلخانه مایک کار میکرد، یک گلخانه نمور و پر عنکبوت با انواع و اقسام گیاهان جادویی .
اقای مایک در حالی که لبخند بر لب داشت به وهستیا جونز گفت:وهستیای عزیزم مشکلی پیش اومده که صبح به این زودی با این عجله به اینجا اومدی؟!
وهستیا که از شدت خشم صورتش برافروخته بود فریاد زد:لازم نیست نقش بازی کنی این پیچکی که تو به من دادی نفرین شده است در صورت کوچکترین تماس با دست من دور گلوم میپیچه و خفه ام میکنه
مایکل نگاهی به مشتریان وحشت زده اش انداخت و گفت :وهستیای عزیز این چه حرفیه که میزنی؟
خانم جونز با لحنی تمسخر امیز همراه با عصبانیت گفت :شوهر من کاراگاه با اصرار من بود که تو الان تو ازکابان نیستی من برات یه فرصت خواستم
بعد به مشتریانی که به سرعت از مغازه خارج میشدند نگاهی انداخت و افزود: من مشتری دائمی تو بودم چطور دلت امد؟
مایکل نذاشت وهستیا حرفش را ادامه بدهد و گفت:من واقعا نمیدانم تو چه میگویی خانه ی من بالای گلخانه است چرا نمیایی و چایی میل نمیکنی؟!
جونز که عقب عقب به سمت در خروجی میرفت وحشتزده گفت:بیایم که خیلی راحت کارم را یکسره کنی ؟مایکل مایک من الان از اینجا میرم اما نیم ساعت دیگه با عده ای کارمندان وزارت سحر و جادو بر میگردم تا تو در ازکابان با خیال راحت درباره ی انواع و اقسام قتل های فجیع فکر کنی!
سپس دستش را برای یافتن در خروجی در پشت سرش حرکت داد اما متوجه شد که در قفله
مایکل مایک در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:وهستیای عزیز تو دقیقا کجا میخواستی بری؟وزارت خانه یا ان دنیا؟
بعد قهقه ای شیطانی سر داد
وهستیا از فرصت سو استفاده کرد چوبدستی اش را از جیب ردایش بیرون کشید و فریاد زد :((چرا بلس))
افسون دقیقا به مایک اصابت کرد مایک در حالی که تلو تلو میخورد زیر لب گفت:من جادو گری سیاه هستم
وهستیا میدانست وقت زیادی ندارد با افسون دیگری طنابی ظاهر کرد و به سوی مایک رفت تا دست و پایش را ببندد .به محض اینکه پاهایش را بست افسون از بین رفت و مایکل مایک از حالت خلسه بیرون امد و متوجه حال خود شد بی درنگ چوبدستیش را بیرون کشید و به سمت وهستیا جونز افسون اواداکداورا را جاری ساخت


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۹:۴۱ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
#52

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
صبحي كاملا متفاوت. مثل روزهای دیگه نبود همه جای ناكترنخلوتبود هيچ كس به این طرف و آن طرفكوچه نمي رفت. دو مرد با لباس هاي كاملا متفاوت رو به وري هم ايستاده بودند و با سرعت به طرف يكديگر میرفتند.
سكوت خيابان را فرا گرفته بود.همه جا تاريك بود.هوا خشك تر شده بود.صداي چيزي به گوش نمي رسيد ختي نفس كشيدن.كوچه در سکوت عجیبی فرو رفته بود شاید مردم شهر بی خبر از سیاهی وپلیدی بودند.فقط فريادهايي عجيب توانست اين سكوت را بر هم زند.
-آواداكداورا.
-آواداكداورا.
........................................................................
كوچه شلوغترين روز خود رو مي ديد.دقيقا وسط كوچه مردم دور دو جسد حلقه زده بودند.هيچ كس از جايش تكان نمي خورد.پچ پچ عجيبي بين مردم به راه افتاده بود كه ناگهان از آسمان آبي چند نفر ناشناس با سرعت غير قابل تصوري به سمت آن دو جسد شيرجه زدند و پس از ثانيه هايي اندك آن دو جسد را همراه خود بردند.
........................................................................
-تام گاليون داري ميخوام اين كتابو بخرم.
-چقدر ميخواي؟
-15 گاليون.
-بيا بگير.
-ممنون .
يك هقته از آن حادثه گذشته بود و مردم بدون ياد آوري آن در كوچه ناكترن قدم مي زدند.انگار كه آن كوچه امن ترين جاي دنياست. تمام مردم مشلوغ خريدن اجناس خود بودند. فقط يك حادثه عجيب ديگر مي توانست دوباره مردم را به وحشت بياندازد.


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶
#51

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
ظهر بود و اشعه­هاي سوزان خورشيد بر سطح سنگفرش شده­ی کوچه­ی ناکترن مي­تابيد. ساحره­ای جوان همانطور که تکه کاغذی در دست داشت با سرگرداني از يک طرف کوچه به طرف ديگر تاب مي­خورد؛ هيکل فربه­ای داشت و کلافه به نظر مي­رسيد.
- از اين طرف که نگاه مي­کنم درسته اما...
سپس نقشه­اش را صد و هشتاد درجه چرخاند و ادامه داد:
- از اين زاويه مثه اينه که اشتباه اومدم! ... اوه، خدای من!
کيفش را بر روی شانه بالا کشيد و همانطور که به اندک جادوگران حاضر در آن مکان تنه ميزد جلو رفت.
- ببخشيد خانم، کمکي از دست من برمياد؟
ثانيه­ای بعد برتا جورکينز همراه با ديوي گاجيون، جوان بلند قامتي که با خوشرويي او را به صرف نوشيدني کره­ای دعوت کرده بود وارد يک کافه­ی قديمي شد.
او بی­توجه به ظاهر مخوف کافه و بوي متعفني که در فضای دم کرده­ی آنجا پيچيده بود پشت يکي از ميز و صندلي­ها نشست، نفس عميقي کشيد و گفت:
- واقعاً نياز به يکم استراحت و يه نوشيدني داشتم! متشکرم!
و ليوان خاک گرفته را از جادوگر پذيرفت.
در تمام مدتی که برتا با لذت نوشيدني­اش را سر مي­کشيد ديوي گاجيون سخنان جالبی به ميان آورده و او را مي­خنداند؛ جوان دلفريبي به نظر مي­آمد.
سرانجام برتا دور دهانش را پاک کرد و گفت:
- به من که خيلي خوش گذشت! از آشنايي با شما بي­نهايت خوشحال شدم! ... حالا اگه اجازه بديد...
اما جادوگر دستش را نه با حالتی دوستانه بلکه بسيار عجيب و هراس­انگيز بر روی دست برتا فشرد و مانع برخاستن او شد.
هرچند برتا هيچوقت برای تفکر ارزشی قائل نبود و کله­شق مي­نمود اما در امور جادويي هيچ کم و کاستي نداشت. او قبل از جادوگر چوبدستش را بيرون کشيد و گفت: "چرابلس!"
بلافاصله برق سرخ­رنگی در چشمان ديوي گاجيون پديدار شد و با صدايي که ديگر به جای مهر و عطوفت نشان از حرص و طمع داشت شروع به حرف زدن نمود.
- اون کيسه­ای که به کمرت بستي به نظر پر از گاليون مياد! ... اين انگشتر ياقوت هم خيلي جذابه!
برتا دستش را از ميان دستان او بيرون کشيد و از جا پريد، به سرعت کافه را ترک کرد و با ديدن جادوگر سياه در تعقيب خود بی­درنگ فرياد زد:
- کمــک! يکي کمک کنه! خواهش ميکنم...
زبان برتا با ديدن چندين و چند جادوگر که گرد او جمع مي­آمدند و نگاه حريصشان را به کيفش دوخته بودند بند آمد.
- نه! ... نه... نه... نه!
لحظه­ای بعد صداي زجه­هاي دخترک خاموش شد و با پراکنده شدن جادوگران، پيکر بي­جانش قابل مشاهده گشت.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۶ ۱۵:۴۶:۴۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.