هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
من و لونوباتيكس

برگرفته از دفترچه خاطرات دنيس موقشنگ!

باورت ميشه ديروزچه دست گلي به آب دادم؟ هميشه از بابا ميپرسيدم كه مامان كجاست؟ چه شكليه؟ عكسشو نشونم بده، اما... اما بابا هميشه طفره ميرفت و چيزي بهم نميگفت. خب منم روز به روز از شدت كنجكاوي بيشتر ميسوختم و تحملش برام سخت بود. اما خب بيخيالش شده بودم!
ديروز رفتم هاگزهد. آخه جاي باحال و خفنيه و آدماي مرموز و جيگري توش رفت و آمد ميكنن! همينجوري نشسته بودم و داشتم يكي از اون نوشيدني هاي كف دار و باحال رو ميخوردم كه يهو يكي محكم زد به پشتم!
- هوووووووق!
هر چي تو دهنم بود رو خالي كردم و با خشم برگشتم تا ببينم كدوم بوق به بوق شده اي... ماااااااااااااااع! يه خانم بسيار بسيار زيبا و دلربا به اين شكل داشت بهم نگا ميكرد:
- اصغر!
- اشتب گرفتي خواهر!
- نه بابا اشتب چي چيه؟ تو اصغري، آخي... چقد بزرگ شدي! وقتي گذاشتمت دم در خونه اون مرديكه بي همه چيز خيلي كوچولو موچولو بودي عزيزم!
دستشو آورد جلو و لپ منو كشيد. بسي تحت تاثير اين عمل قرار گرفتم و گفتم:
- خب... بيشتر بگو برام.
- عزيزكم من مادرتم!!
چشمام در يك آن گرد شد و تمام حرفايي كه زده بود اومد جلو چشمم! يه ساحره خفن زيبا جلو من ايستاده و داره ميگه اسمم اصغره و مادرمه! خودمو از آغوش غير آسلاماتيكش بيرون كشيدم و فرياد زدم:
- تو منو گذاشتي دم در خونه بابا؟
- اووووووف! اونكه بابات نيس. هوا سرد بود و منم حس و حال بزرگ كردنتو نداشتم! انداختمت جلو خونه اون ياروهه تا بزرگت كنه.
طي يك حركت چشمام پر اشك ميشه و آهنگي هندي پخش ميشه:
- تـــــــــو منو ول كردي! آخه تــــــــو چه جور مادري هستي؟
ضمن اينكه داشتم اينا رو ميگفتم، با خودم فكر كردم كه چه اسم خزي دارم و به زودي آبروم جلو همه خواهد رفت. زن پشت چشم نازكي كرد و گفت:
- دارم ازت نااميد ميشم ها... اخلاقت مثل اون يارو گند شده!
يهو آتيش گرفتم و چوبدستيمو كشيدم بيرون. زنيكه حق نداشت به بابام بي احترامي كنه! هرچند بايد حساب اون رو هم به خاطر دروغ بزرگش ميرسيدم. مادرم شوكه شد و گفت:
- داري رو من اسلحه (!) ميكشي؟ ميدوني من كيم؟ من لونوباتيكسم! يو هاهاها!
بار ديگر دهن من سرويس شد و با خود گفتم "ايول عجب ماماني دارم" اما باز هم ترجيح ميدادم اونو بكشم تا اينكه اسمم اصغر باشه! پس سعي كردم يك ورد خوب به ذهنم بياد...
"ديفيندو"
چشماي مادر از حدقه زد بيرون و هاج و واج منو نگا كرد. با خودم گفتم "اين چه ورد بود آخه؟" اما در ِ هاگزهد كه دقيقا پشت سر مادر بود با صداي وحشتاكي از جا كنده شد و خورد تو كمر لونوباتيكس! از فرصت استفاده كردم و بطري نوشيدنيمو به سمتش پرتاب كردم منتها با يك ورد زير لب بطري رو منحرف كرد.
- آخ ننه! آي كمرم... اصغر تو به مادرت هم رحم نكردي! الان نشونت ميدم. "لويكورپوس"
حس كردم يه نفر مچ پامو گرفت و برعكسم كرد. جيغي كشيدم و رو به مادرم گفتم:
- نه... نه! مادر من داشتم باهات شوخي ميكردم. منو ببخش! اصغر كوچولوتو ببخش.
لونوباتيكس تحت تاثير قرار گرفت و ورد رو خنثي كرد.
"ليبراكورپس"
شتلق! افتادم رو ميز و فوري چوبدستيمو آماده كردم. صاحب هاگزهد عصباني به سمت ما اومد و فرياد زد كه گمشيم بيرون و من از فرصت استفاده كردم:
" سكتوم سمپرا"
به دليل نشونه گيري عالي من، طلسم خورد به صاحب هاگزهد و بدن يارو قاچ قاچ شد و خونش فواره كرد! خون ريخت تو چشماي مادر و مادر كور شد! لونوباتيكس در حالي كه جيغ ميزد، زمزمه كرد:
"كروشيو"
منتها قبل از اينكه ورد از چوبدستي خارج بشه، يه ميز آهني از پشت سر كوبيده شد تو ملاج لونوباتيكس و مادرم رفت به كما! با تعجب بابا رو ديدم كه با خشم به مادر نگاه ميكنه:
- اين هم سزاي كار تو!
سپس به من چشم دوخت و گفت:
- پسرم، بيا بريم خونه.
چشمهاي من دوباره پر از اشك شد و گفتم:
- نه... تو به من دروغ گفتي! تو باباي من نيستي... اسم من اصغره!
- جدي ميگي؟ چه اسم خزي... حالا بيا همه چيزو فراموش كنيم و بريم خونه!
چاره اي نداشتم، از تو جوب خوابيدن كه بهتر بود! پس همراه بابا برگشتم خونه. منها گندي كه زدم اين بود كه اسمم رو به بابا گفتم. باباي نامرد هم هر جا ميشينه ميگه كه اسم من اصغره! بايد به حساب بابا هم برسم.
الان هم داره فرياد ميزنه: "اصـــــــــــــــــــغر، بيا شام بخور" .
بايد برم!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
در گوشه ای تاریک از آن مهمانخانه دوردست، ساحره ای پشت یک میز نشسته بود.

هیبت بلند او در تاریکی به خوبی دیده نمی شد، و تنها شنل آبی آسمانی او بود که حضورش را در آنجا نمایان می ساخت. ساحره به سختی روی میز خم شده بود و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. با هربار زمزمه ای که می کرد اخگرهایی از سرخ و سبز بر میزش نمایان می شدند و زود، بی آنکه لحظه ای بیش دوام آورند، در تاریکی محو می گشتند.

کمی دورتر از گوشه تاریک او، در قسمت پرنور مهمانخانه، عده ای با هم سر میزی نشسته بودند و به آرامی می گفتند و می خندیدند. ساحره آبی پوش به آن گوشه نگاهی کرد، و دوباره مشغول کار خود شد.

روی میزش چندین و چند سوسک قرار داشت. سوسک ها همه جای میز را گرفته بودند. ساحره آبی پوش دستش را بالای آنها تکان می داد و هر از گاهی با چوبدستی به یکی از آنان می زد. بلافاصله اتفاقی برای سوسک می افتاد، و اخگر های سرخ و سبز دوباره درخشیدن می گرفتند.

ساحره چوبدستی اش را تکان داد. به روزهایی می اندیشید، که هنوز جوان بود و هر جا که قدم می گذاشت، نام خود را از همه جا می شنید. به دوئل هایی فکر می کرد که شب و روز و در هر جا او در آنها حاضر بود....و به پیروزی هایی که به نام او ثبت می شد...

لونوباتیکس دوباره چوبدستی را تکان داد و زیر لب زمزمه ای کرد. روزی این وردها، بزرگترین محافظان او در دوئل بودند. هیچوقت و هیچ جا هیچ کسی را ندیده بود که به خوبی او آنها را اجرا کند. ولی حالا، میان این مهمانخانه تاریک، او تنها نشسته بود و جز چند سوسک کوچک کسی برای دوئل با او نبود...

فکرش پیش چند تا از مشهورترین حریفانش رفت و چوبدستی را در دستش بی هدف تکان داد. با این تصور که یکی از سوسک ها را هدف گرفته است، با خود وردی زمزمه کرد.

-هی!

لونوباتیکس از فکر و خیال بیرون آمد و اطراف را نگاه کرد. کسی در آن سوی اتاق با خشم به او چشم دوخته بود.

-هی! دستمو زخمی کردی! منظورت از این کارا چیه!؟

چشمان لونو به سمت دست او چرخید که خراشی کوچک بر آن دیده می شد. ناخواسته لبخندی بر لبانش پدید آمد. بی آنکه خودش بفهمد، به جای سوسک وردش را روی یک دختر مو سیاه امتحان کرده بود!

دختر موسیاه، که شنلی آبی، به رنگ شب در نور ماه بر تن داشت، چوبدستی اش را در آورد و با خشم به طرف لونو گرفت:

-پتریفیکوس توتالوس!

همه انتظار داشتند که افسون دختر شنل پوش به لونو برسد و او را قفل کند و برجای خود باقی بگذارد. منتظر لحظه ای بودند که این اتفاق بیفتد، و تا می توانند به لونو بخندند!

ناگهان لونو برگشت و چوبدستی اش را به سوی دختر گرفت. چوبدستی را تکانی داد و فریاد زد:

-استیوپفای!

اخگر رنگین دختر مو سیاه، که چو نام داشت، به اخگر سرخ لونو رسید و آن را در خود محو کرد. فضای اطراف لونو بار دیگر تاریک شد.

چو چهره در هم کشید و قوسی به چوبدستی داد. حریف از او طلب دوئل کرده بود. او می خواست تنها عوض طلسم اجرا شده بر دستش را بگیرد اما،...حریف بیش از این می خواست.

-اسپارتوکوم ارستامورا!

چو که حواسش پرت شده بود چرخید و اخگر سبزی را دید که به سویش می آید. نام این ورد را قبلا نشنیده بود. نور سبز نزدیک می شد و هیچ فرصتی برای دفاع وجود نداشت. چو جستی زد و از جلوی افسون جاخالی داد.

لونو بی آن که چیزی بگوید لذت می برد. بعد از این همه سال، بعد از این همه سال پیری و ناتوانی، بعد از این همه سال که دیگر کسی او را نمی شناخت، و حالا که حتی این مهمانخانه می خواستند بر او بخندند، لذت این دوئل نیرویش را بازگردانده بود. مدتها بود این طور احساس شادی نکرده بود!

-اکسپلیارموس!

وردهای این دختر ابتدایی و پیش پا افتاده بود. وردهای او احمقانه ترین و ساده ترین وردهای دوئل بودند، وردهایی که او هرگز و در هیچ دوئلی از آنها استفاده نمی کرد. می توانست با یک حمله او را به آسانی شکست دهد....ولی لذتی که از این دوئل ساده می برد، بسیار بیشتر از لذت پیروزی بود.

با یک تکان چوبدستی افسون را دفع کرد. چشمان حیرت زده چو هنوز به او خیره بود، که دید چوبدستی اش را شلاق وار تکان می دهد و زیر لب چیزی طولانی را زمزمه می کند. بلافاصله نوری به سمت او آمد و او را نقش زمین کرد.

هنوز گیج و منگ بود که کسی از پشت سرش او را بلند کرد. بی آنکه بفهمد چه کار می کند، چوبدستی را بلند کرد و زمزمه کرد:

-سکتوم سمپرا!

قیافه لونو در هم رفت. این جزو برنامه نبود. این دختر وردهای سیاهی را به کار می برد. تند چوبدستی اش را حرکت داد و به سمت چو نشانه رفت؛ نوری از چوبدستی اش خارج شد و بلافاصله خود را از جلوی نفرین کنار کشید.

چو ناگهان متوجه شد که چه گفته است. از کنار کشیدن لونو بسیار خوشحال بود؛ هرگز دلش نمی خواست به او صدمه ای بزند. ولی ناگهان متوجه نوری شد که یکراست به طرف او می آید؛ خود را بر روی میزی پرت کرد و از آن فاصله گرفت.

هنوز بلند نشده بود که نوری دیگر به طرفش روانه شد. آنقدر سریع نبود که بتواند جاخالی بدهد، و طلسم محکم به او برخورد کرد.
احساس کرد به آرامی به هوا بلند می شود. دیوارهای مهمانخانه مدام در برابرش می چرخیدند و عوض می شدند، و همه افراد حاضر در آنجا می دیدند که او با هر حرکت چوبدستی لونو مثل چرخ فلک می چرخد. هیچ کس چیزی نمی گفت. لونو چند دور او را چرخاند، و به آرامی بر زمین گذاشت.

چو از زمین بلند شد و گرد و خاک رویش را تکاند. می دانست که شکست خورده است. از میان چشمان رو به پایینش، گوشه شنل آبی رنگی را دید که صاحبش جلوی او ایستاده بود.

سرش را بلند کرد. لونو با لبخندی به او خیره شد. وردی گفت و گرد و خاک روی چو را بلافاصله پاک کرد. چو بی حرکت به او چشم دوخته بود. لونو با لبخند گفت:

-ازت ممنونم؛ نیرومو بهم برگردوندی!

و روی پاشنه پا چرخید و درست به چابکی زمانهای دور، برگشت و از در کوچک مهمانخانه بیرون رفت.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۹:۴۲ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تكليف دوئل!

عجب كله خري است پيتر! يعني آنقدر مغز در كله اش نبود كه اين مسئله را درك كند كه تا كنون لونوباتیکس يك بار هم شكست نخورده است؟ از كارش پشيمان بود! اما ديگر كار از كار گذشته بود! تا دقايقي ديگر دوئل در سالن دوئل هاگزميد آغاز مي شد و در اين بين، تنها كسي كه ضرر مي ديد خود پيتر بود. كمي تا زده سوت آغازين باقي نمانده بود.

سوووووووووت!

درهاي دو طرف سالن باز شدند.صداي فرياد هاي تماشاچيان كه يك صدا نام خز شده لونوباتیکس را بر زبان مي آوردند مانع تمركز پيتر مي شد و همين باعث شد قبل از آمدن روي ميز، پايش پشت ردايش گير كند و محكم بر زمين بيفتد. صداي خنده تماشاچيان، جاي خود را به فرياد ها داد. پس مدتي، درحالي كه صورتش سرخ شده بود، خود را بر روي ميز رساند و ايستاد. سالن دوئل پر بود از پوستر هاي متحرك لونوباتیکس كه دندان هاي تيزش را به نمايش مي گذاشت. خود لونوباتیکس در آنطرف ميز قرار داشت. پيتر تنها جثه تاريكي از وي را مي توانست ببيند. اما مي شد حدس زد كه او نيز هم اكنون مانند پوسترهايش خنده اي شيطاني مي كند() سقف سالن آينه كاري شده بود و اين بيخود اضطراب را بيشتر مي كرد.

در همان موقع پرتوي نارنجي رنگي از آن طرف ميز با صداي خيش خيشي به طرف پيتر آمد. خوشبختانه به موقع جا خالي داد. وگرنه خدا مي دانست كه آن طلسم چه اثراتي بر وي مي گذارد. اينك پيتر شاخ شده بود و وردي كه بسيار خز شده بود را بر زبان آورد:

- اكسپليارموس!

پرتوي قرمز رنگ به آن طرف ميز روانه شد. اما با اختلاف زيادي از كنار لونوباتیکس گذشت. اينبار پيتر عجيب ترين وردي را كه مي توانست وجود داشته باشد شنيد!

- چرخشيوس آواداكداورا!

طلسم سبز رنگي به طرف پيتر پرتاب شد. به نظر مي رسيد اين طلسم به صورت مارپيچ به طرف پيتر در حركت است.انعكاس نور طلسم در آينه بالاي سقف منظره زيبايي را به سالن بخشيده بود. پيتر مجبور به فرار شد! او به عقب فرار كرد و طلسم به دنبالش در حركت بود.به هر طرف كه مي رفت طلسم نيز به دنبالش حركت مي كرد.كار پيتر به جايي رسيد كه مجبور شد مشتقيما به طرف لونوباتیکس بدود. هر لحظه طلسم به وي نزديك تر مي شد.از سوي ديگر لونوباتیکس نيز از جلو طلسم سبز رنگ ديگري روانه ي او كرد. پيتر در بين دو طلسم محاصره شده بود. درست يك دهم ثانيه قبل از اين كه دو طلسم به پيتر بخورد، خود را سينه خيز بر روي زمين انداخت. دو طلسم در بالاي سر وي به هم خوردند و جرقه هاي سبز رنگي را به اطراف پرت مي كردند. هم اكنون پيترچه كاري مي توانست انجام دهد؟ نگاهي به بالاي سر خود كرد و تصوير مضطرب و بوق زده خود را در آينه ديد! بله آينه! قبل از اينكه لونوباتیکس بتواند كار ديگري انجام دهد، پيتر چوبدستي خود را گرفت و با زاويه ي مناسبي، طلسم مرگي را به سوي آينه روانه كرد. طلسم به آينه خورد و كمانه كرد و دقيقا به طرف قلب لونوباتیکس نشانه رفت. قبل از آن كه وي بتواند كاري كند، طلسم بيرحمانه به او اصابت كرد. او مرده بود!


[b]تن�


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
باران تندی بر شیشه های خانه ی سنگی میخورد، صدایی همانند ریزش دانه های مروارید بر کف چوبی یک خانه ی قدیمی ایجاد می کرد. پشت شیشه ای که تصاویر مبهمی را نشان میداد، با امیدواری منتظر عبور جسمی بودم، جسم کسی که از فراسوی تاریکی ها می آمد و تنها مرگش را خواستار بودم، کسی که کشته بود و می آمد که دگر بار بکشد.
پیشانی خود را به شیشه چسبانده بودم و در طبقه ی دوم همانطور که چشم های خود را برای بهتر دیدن تنگ کرده بودم، چهره اش را به خاطر آوردم که با چه آرامشی باعث شده است که من رو به نابودی بروم؛ به سوی انتقام.
لب های خود را به شدت گزیدم و نفسی عمیق کشیدم، برگشتم و تصمیم گرفتم که به انتظار بشینم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تصویر کوچک شده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در راه زن ردای سرخ رنگی به تن داشت، با دو حرکت ماهرانه ردا را بر عکس کرد و از طرف دیگر آن که رنگ مشکی داشت به تن کرد، با قدرت یک مرد پای خود را بر زمین میگذاشت و موهای خوش حالتش تا گردنش می رسید و تار های سفید به محاصره تار های قهوه ای رفته بودند و باعث درخشندگی موهایش میشدند؛ حرکت مردانه اش موهایش را بر روی چهره ای که یادگاری داشت از زیبایی رو به پیری، می ریخت. پلک هایش تا حدودی بر روی چشم های درشتش افتاده بودند و چروک های ریز زیر پلک و اطراف چانه اش انسان را به یاد زن حدودا چهل وپنج ساله ای می انداخت. به یاد لحظه ای افتاد که مرگ خاموشش رقم خورده بود. همانطور که به راه رفتن ادامه میداد هر از گاهی به تکه کاغذی که در مشت داشت خیره می شد.

فرو رفتن خورشید در قلب کوهسار ِ انتهای جنگل، آسمان را خونسار کرده بود و میشد انعکاس آن را بر شیشه ی خانه ای که زن رو در روی آن قرار گرفته بود دید، از پشت شیشه توانستم پیکری را که حدس میزدم سر آن به بالا نگاه می کند ببینم. ردای آبی خود را که بر روی صندلی آماده گذاشته بودم، با آرامش به تن کردم. زمانی که از کودکی، انتظار آن را می کشیدم رسیده بود. سال ها بود که غلبه بر احساسات را به خود یاد داده بودم، روز های سردی را که در یتبم خانه گذرانده بودم و تمام آن لحظاتی را که تنها به فکر انتقام بودم، تا شاید بتوانم انتقام کودکی خود را بگیرم. سال ها مخوف ترین ورد ها را تمرین می کردم و میدانستم که یا کشته می شود و یا میمیرم، به انتقام زنی میرفتم که ارباب من را سال ها رنج داده بود و سر انجام او را به قتل رسانده بود، آن زن همه ی آنچه را که من داشتم از من گرفته بود. ارباب تنها کسی بود که پس از مرگ پدر و مادرم، آغوش پر محبت و ایمن خود را به روی من باز کرد و من را با حقیقت های زیادی آشنا کرد. ارباب به جادوی سیاه علاقه ی زیادی داشت، از همان کودکی جادوی سیاه را به خوبی میشناختم، آن را به درستی لمس کرده بودم. آن زن ارباب را کشت و من سال ها بود بدون آنکه هیچ کس را در زندگی خود داشته باشم در سیاهی تمام زندگی میکردم.
به پایین پله ها رسیده بودم. و میدانستم که زن پشت در ایستاده است. با آرامش در را باز کردم و با بی مهری تمام و کاملا خلاصه گفتم
- اینجا یا بیرون؟
- بیرون.
ردای زن خیس از آب باران شده بود اما جادو باعث خشک ماندن کامل بدن و موهای زن میشد. با آرامش تمام به چهره ی زن نگریستم و زن چشم های خود را به چشم های من دوخت. نگاه گرمی داشت و ناگهان قلب خود را در آرامش عجیبی حس کردم. اما سریعا از آن ترسیدم و دوباره موج سرما را با برگرداندن نگاهم به قلبم باز گرداندم.
زن هم چنان که به فکر فرو رفته بود به آنچه که دختر در پی گرفتن انتقام آن بود اندیشید. او میخواست انتقام مردی را بگیرد که کودک او را کشته بود و زندگی او را سال ها به فنا داده بود، به یک نابودی ابدی. برایش مهم نبود که لوتو باتیکس بود، او فرزندش را میخواست و آن مرد او را کشته بود؛ زمانی که او تنها شش سال داشت. از آن پس دیگر زندگی خود را از سر نگرفت. آدم دیگری شده بود، با نفرت تمام همه ی انسان ها را شکست میداد.
چوب جادوی خود را لمس کرد، حس سردی را به او منتقل می کرد. نمیخواست با دختر جوانی که روبرویش قرار داشت بجنگد، دختر جوان زن را به یاد جوانی تباه شده ی خودش می انداخت. موهای خرمایی و کوتاهش بر اثر باران چشم هایش را از نظر پنهان کرده بودند؛ می ترسید، می ترسید دخترک هماننده اربابش شده باشد و بخواهد که کارهای شیطانیه اربابش را ادامه بدهد. فرزندان دیگری را نابود سازد و مادران دیگری را آواره. سال ها آن درد را با خود حمل می کرد. خشمی که را که در وجود دختر حس می کرد به او فهمانده بود هیچ راهی به جز کشتن دختر برایش نخواهد ماند، شاید هم می مرد. خشم همانند، خشم درون وجود خودش بود.
چوب دست های خود را در دست گرفته بودیم، شاید هم میتوانستم بی هوشش کنم و بعد از به هوش آمدنش به او بفهمانم که چه بر سرم آورده بود، اما شاید پس از مرگش او مرا باز شکست بدهد. هر چه باشد کم پیش آمده که در دوئلی شکست خورده باشد.
زن با صدایی محکم و تا حدودی نا آرام فریاد زد؛
- حاضری؟
چوب دست خود را در دست گرفتم و با این حرکت فهمید که حاضرم، توانی برای حرف زدن برایم نمانده بود.
میخواستم ابتدا با طلسم "برنای" چشم هایش را هدف بگیرم، هم طلسم راحتی بود و هم نیاز به تمرکز کلی نداشت، سپس در مدتی که نمیتوانست ببیند او را از بین ببرم. تمام تمرکز خود را جمع کردم و هدف را چشم هایش قرار دادم.
اما لوتو باتیکس در کمتر از یک ثانیه طلسمی کشنده به سویم روانه کرد، محافظی ساختم و با یک چرخش جهت خود را تغییر دادم، طلسم " برنای" را به لوتو روانه کردم؛ به ساختن طلسم محافظ اکتفا کرد اما چنان قدرتمند طلسم را روانه کرده بودم که محافظش از بین رفت و قبل از آن که بتواند خود را کنار بکشد طلسم به شانه ی راستش اصابت کرده بود. با فریادی بر رو زمین افتاد.
با سرعت در حال زمزمه ی طلسم کشنده بودم که زن برخواسته بود و در حال زمزمه بود.
دو مبارز رو به روی یکدیگر ایستاده بودیم، لب هایمان یک زمان از زمزمه ی ورد ها باز ایستاد و شتاب نور سبزی که به سمتم آمد آخرین چیزی بود که توانستم ببینم.
حس خفگی ناگهانی به سراغم آمد، در حال افتادن بر روی زمین پنجره ی خانه را دیدم ؛ تصویری از دوران کودکی ام که با ارباب پشت پنجره ایستاده بودیم و از غروب دل انگیز خورشید لذت می بردیم، به ذهنم آمد. قلبم از تپیدن باز ایستاد.
در آن سوی زمین لوتو باتیکس با حالتی مشابه بر روی زمین افتاده بود، از شانه اش خون می ریخت و دهانش نیمه باز مانده بود، موهایش کنار صورتش ریخته بودند و چشمانش برای اولین بار پس از سال ها آرامش را باز یافته بودند؛ در دست چپش تصویری از یک دختر بچه ی خندان که همراه لوتو باتیکس جوان بود، می خندید و چشمک می زد.
هر دو بر روی چمن سبزی آرمیده بودند. سرخی آسمان رو به سیاهی می رفت و چشم آسمان در حال ریختن آخرین قطرات اشک خود بود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~


I will leave the sun for the rain...


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یه دوئل که بین خودتون و خانم لونوباتیکس (بیشترین پیروزی ها در دوئل) هست رو شرح دهید.

دهکده ی هاگزمید را هیجانی خاموش فراگرفته بود. همه ی اهالی، پیر و جوان کار و کاسبی خود را تعطیل کرده و به میدان اصلی آمده بودند. خورشید تقریبا" در وسط آسمان صاف و بدون ابر بود و یکی از گرم ترین روزهای تابستانی چند سال اخیر را رقم میزد. شهردار هاگزمید، چارلی ویزلی، دستش را به زیر ردایش برد و ساعت طلای عتیقه ای که با زنجیر به جیب لباسش وصل شده بود را در آورد؛ نیم نگاهی به ساعت بزرگ ساختمان شهرداری انداخت و ساعت خود را روی 11:57 تنظیم کرد.

در دو سوی میدان دو نفر ایستاده بودند؛ در یک طرف تدی بود که از خشم هم صورت و هم موهایش قرمز شده بودند و در طرف دیگر ساحره ای قد کوتاه و لاغر مردنی قرار داشت که کلاه ردایش را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود و موذیانه می خندید.

فلاش بک – کلبه ی صدفی

تدی روی یکی از کاناپه ها با آسودگی لم داده بود و در حالی که یک دستش دور گردن ویکتوریا بود، با پدر زن و مادر زن آینده اش در مورد برنامه های عروسی حرف میزد. همه هیجان زده بودند و بیل و فلور از اینکه همچین داماد خوش تیپ و خفنی که از کارمندان عالی رتبه ی وزارت هم محسوب میشد، خواستگار دختر ترشیده شان شده، از خوشحالی نمی دانستند چه کار کنند

تدی : هری واسه عروسی قراره یک خونه ی نقلی هزار متری همین نزدیکیا به نامم کنه، منم گفتم عمرا" اگه بذارم به اسم من باشه، زندگی من ویکتوریاست!

ویکتوریا:
بیل و فلور:

تدی: ال سو هم قراره حقوقم رو دو برابر کنه، دقیقا" جمله اش این بود؛ "تو دیگه متاهل میشی تدی، با این حقوق نمی تونی دختری مثل ویکتوریا رو اونطور که لازمه خوشبخت کنی!"

خانواده ی ویزلی :

تق تق تق!

بیل با اخم نگاهی به ساعت کرد و از اتاق پذیرایی خارج شد تا ببیند چه کسی این وقت شب مزاحم جمع گرم خانوادگی آنها شده بود. دقایق به کندی می گذشت تا اینکه بالاخره بیل با صورتی رنگ پریده برگشت و کاغذی را به دست تدی داد.

تدی: این چیه؟
بیل: یه نامه ی فوق سری که منشی مخصوص خانم لونوباتیکس شخصا" تحویل داد.
تدی: چقدر اسمش آشناست....

و بدون اینکه تفکراتش به جایی برسد، مشغول خواندن نامه شد. هر چه بیشتر میخواند، چهره اش از حالت به و در نهایت تغییر می کرد:

نقل قول:
از طریق منابع آگاه خبردار شدیم که تد ریموس لوپین، شخصی که از گرگینه های ثبت شده است، قصد ازدواج با دختری به نام ویکتوریا ویزلی که پدرش دارای خصوصیاتی از گرگینگی است را دارد. طبق قوانین ساده ی توارث، ازدواج و بچه دار شدن این زوج تنها به یک مسئله ختم خواهد شد : گسترش بیشتر جامعه ی گرگینه ها. در همین راستا به کلیه ی مراجع قانونی و غیر قانونی ابلاغ شده است که این پیوند نا میمون را ثبت نکنند و پیشنهاد ما به آقای لوپین و دوشیزه ویزلی آنست که باقی عمر زهد و ترک دنیا را پیشه کنند.

مادموازل لونوباتیکس
ریاست سازمان KGB ( کشتار گرگینه های بخت برگشته)



تدی: من این زنیکه لونوباتیکس رو به بوق می کشم! من اونو به دوئل می طلبم!

خاندان ویزلی:

پایان فلش بک

تدی نگاهی به ساعت بزرگ انداخت و در حالی که چوبدستیش را بین انگشتانش بازی می داد، تنها یک فکر در سر داشت... یا مرگ یا پیروزی!

در ذهن خود ثانیه های مانده به ساعت 12 را شمارش می کرد؛ هنوز کلمه ی "حالا" از دهان چارلی ویزلی خارج نشده بود که اشعه های طلایی و قرمز در میدان دهکده به پرواز در آمدند. طلسم لونوباتیکس از بغل گوش تدی رد شد و به مجسمه ی سنگی پشت سرش برخورد کرد و آن را به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد، در حالی که طلسم طلایی تدی نزدیک بود به جمعیت تماشاچی اصابت کند که باعث شد حضار در ادامه این دوئل هر کدام برای خود پناهگاهی پیدا کنند! لونوباتیکس دوباره فریاد زد:

- نیز ریورسا!

این بار هدف گیری او به خطا نرفت. طلسم درست به زانوان تدی برخورد کرد و او بی اراده روی زمین افتاد. پاهایش شکل عجیبی به خود گرفته بودند، انگار که مفاصل زانوی او از محور طبیعی خارج شده باشند. با وجود دردی که می کشید، نوک چوبدستی خود را به سمت صورت حریفش که به پهنای صورت می خندید،گرفت و به آرامی زمزمه کرد:

- لنگ لاک!

لونوباتیکس حیرتزده دست بر دهان گذاشت و قادر به حرف زدن نبود؛ طلسم تدی زبان او را قفل کرده بود. دیوانه وار به سمت رقیبش حمله ور شد و دستانش را دور گردن او حلقه کرد، تنها هدفی که داشت همین بود... به هر ترتیب ممکن او را خفه کند؛ تکنیکی که هر وقت در دوئل کم می آورد، همیشه جواب میداد!

- دیگر بس است!

تدی و لونوباتیکس با تعجب به منبع صدا که همانا وزیر سحر و جادو بود، خیره شدند. شیئی غول آسا جلوی نور خورشید را گرفت و روی آنها سایه افکند. گلگومات دستهایش را دراز کرد و آن دو را از روی زمین بلند کرده و در فاصله ای آسلامی از یکدیگر قرار داد. وزیر گلویی صاف کرد و گفت:

- زین پس هرگونه دوئل که بدون مجور وزارت سحر و جادو صورت گیرد، منجر به حداقل 10 سال حبس در آزکابان خواهد گردید...

سپس مستقیم به چشمان لونوباتیکس خیره شد و ادامه داد:

-... فعالیت کلیه ی سازمان های خارج از وزارت هم غیر قانونی می باشد!شما هم فردا خودت رو به دفتر کارآگاهان معرفی کن، باید به چند تا سوال جواب بدی!

مردم هاگزمید که دوئل را کاملا" فراموش کرده و شیفته ی جذبه و اقتدار وزیر خود شده بودند؛ هیپ هیپ هورا گویان و با شعارهایی ارزشی مثل **** ( به علت طرح پاره ای از مسائل سیاسی و آسلامی و عبور از خطوط قرمز، توسط ناظر پاک شد!) ، وزیر را روی دستان خود بلند کردند و دور میدان دهکده گرداندند.

آفتاب داغ هم چنان می تابید و هیچ کس به فکر ضد طلسمی برای تغییر وضعیت وخیم تدی کج پا و لونوباتیکس لال نبود!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۱۳:۰۱:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
1- دوئل بین بارتی کراوچ و خانم لونوباتیکس !


سف طویلی از دانش آموزان جلوی در ورودی سرسرا صورت گرفته بود . همه شمتاق بودند تا زودتر نوبتشان شود و به داخل بروند و شکست خورده یا پیروز بیرون آیند .

در اوایل این صف طویل دو نفر قرار داشتند ، بارتی کراوچ و باب آگدن . دو دوست قدیمی در مدرسه که همیشه و همه جا با هم بودند .
دیگر نوبتشان شده بود . همه دو نفر ، دو نفر وارد می شدند و یک نفر دوئل را نگاه می کرد و دیگری دوئل می کرد .
و اگر نفر اول شکست می خورد ، نفر دوم به میدان می آمد و البته اگر آن فرد بر آن ساحره چیره می شد ، باز هم دوستش باید دوئل می کرد .

... وارد سرسرا شدند و باب آگدن طبق صحبتهایی که با بارتی کرده بود روی یکی تک صندلی ای که در سرسرا یافت می شد نشست و بارتی به سمت میز دوئل رفت .
چوبدستیش را از درون ردایش بیرون کشید و مشغول بازی کردن با آن شد .

خانم لونوباتیکس نگاهی از سر شوق به او کرد و گفت :
- سلام مرد جوان . تو هم به خواست آلبوس دامبلدور اومدی تا دوئل کنی ؟

بارتی کمی خجالت زده شده بود . سرش را به نشانه ی تأیید حرفای آن ساحرع تکان داد و روبرای او ، وسط میز ایستاد .
هر کدام پنج قدم به عقب رفتند و پس از گارد گرفتن به یکدیگر چشم دوختند . بارتی کراوچ به سرعت فریاد زد :
- اکسپلیارموس !

جا خالی ای که خانم لونوباتیکس به سرعت از خود نشان داد کمی او را آشفته کرد .

خانم لونوباتیکس وردی را بر زبان آورد که بارتی تا به حال آن را نشنیده بود . ورد به سمتش می آمد که با ضد طلسمی آن را بر طرف کرد .
خانم لونوباتیکس در ادامه ی ورد قبلیش فریاد زد :
- اکسپلیارموس !

که دیگر بارتی جایی برای فرار نداشت و پس از اجرای ضد طلسم ، پرتوی رنگی ورد به او اصابت کرد و بر زمین افتاد .
خانم لونوباتیکس لبخندی زد و گفت :
- بد نبود ، سعی کن دقتتو بیشتر کنی .

مکسی کرد و پس از نگاهی به باب آگدن ، رو به بارتی گفت :
- به دوستت بگو بیاد ...



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۶:۱۰ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
کوچه ناکترن
اوتوراه میانبر را درپیش گرفت. این دفعه خلاف معمول خویش به بساط هیچ یک از فروشندگان هم نگاه نکرد.تا در حدود مسافر خانه بود راه از روشنایی دکانها روشن بود اما کمیبعد آخرین روشنایی وآخرین دکان ناپدید شد.کودک مسکین خود را در تاریکی دید ودرآن فرو رفت. اضطرابی اورا فرا گرفته بود.کوچه های پر پیچ وخم خلوت را پیمود.هنگامی که در راهش خانه ها یا فقط دیوارهای دو سمت کوچه ها وجود داشتند ،باشجاعت پیش می رفت.

لرزش شبانه ی جنگل او را فرا می گرفت.در ذهن چطور کشته شدن لونوباتیکس را می دید.باید به این جنگ وکر کری قدیمی خاتمه می داد بهای باختن آن فقط مرگ بو ..مرگ این کلمه را چند بار در ذهنش تکرار کرد.باد سردی ازجنگل می وزید.بیشه ظلمانی بود ،بی هیچ برخورد برگ ها ،بی هیچ اثری ازآن روشنایی مبهم وخنک تابستان.شاخه ها ی عظیم به وضی موحش سیخ ایستاده بودند.چند دسته از بوته ها ی خار،در نقاط بی درخت سوت می زدند.علف های بلند زیرنسیم مثل مار ماهی پیچ وتاب می خوردند.درخت های خاردار مانند بازو های طویلی که مسلح به چنگال ومهیای گرفتن شکار باشند ،به هم می پیچیدند.از هر طرف فضاهای غم انگیز امتداد داشت.

به محل دوئل رسید .صحنه پهن که با چمن پوشیده شده بود.مهتاب در جای همیشگی خود نور افشانی میکرد. صدای پایی را که روی علف ها راه می رفت را شنید و میان درختان سایه سیاهی که در حرکت بود را دیگر آشکارا می دید.لونوباتیکس بود حالا دیگر شبیه خودش قد خمیده بود، اطراف موهایش هاله ای نقره فام گرفته بود.با دیدن او تمامی خاطرات همانند یک نوار ویدیوئی از جلوی چشمانش عبور کرد. اوتو به او حتی اجازه نفس کشیدن را نداد ، ردیفی از افسون آوادکاورا را فرستاد((شبیه صحنه کشتن سدریک دیگوری))تادرصورت برخورد نکردن یکی، دیگری اورا از پای درآورد.پس اینکه تمامی نورهای قرمز رنگ فروکش کرد.اوتو جسمی نحیف را روی زمین دیدچشمانش را فرو بست وباز گشود تا تارگی جلوی چشمش از بین برود.به سمت لونوتیکس رفت که دیگر حالا جسمش روی زمین نقش بسته بود.

لونوتیکس با نوعی خس خس درد ناک نفس می کشیدنگاهی تضرع آمیز به به پشت سرو رودرروی اوتو انداخت و به آرامی چشمهایش را بست.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
تکلیف


_ دامبل جون ، نکن اینجوری ترو خدا ! خوب پس من کجا برم آخه؟
_ سوروس ، جونه مادرم تقصیره من نیست که...این وزیر جدید گفته نیروهای کار بالای سی سال رو رد کنم برم...
غم عمیقی مانند مار عظیم الجثه ای بر قلب اسنیپ چنبره زد. برای آخرین بار به دخمه ء خود باز گشت.جمع کردن وسایلش زیاد طول نکشید.آخرین و اشکبارترین نگاهش را به دخمه اش انداخت.اشکی که در چشمانش حلقه زده بود ، پاک کرد و با ناراحتی در را بست.

چند هفته بعد...روبروی دکه روزنامه فروشی!

_ آقا یه نیازمندی های پیام امروز بده!
_ پنج سنت میشه

اسنیپ با عجله شروع به ورق زدن روزنامه کرد.هفته ها بود که روزنامه ها را برای یافتن شغل زیر و رو میکرد.اما هنوز شغلی آبرومند که مناسب وی باشد پیدا نکرده بود. ناگهان تیتر نارنجی رنگی نظرش را به خود جلب کرد .

به یک عدد مرد لاغر اندام سی و هشت ساله با موی چرب و دماغ عقابی برای کار آگاهی نیازمندیم
پ.ن:به یک عدد سوروس اسنیپ ، نیازمندیم

متقاضیان واجد شرایط میتوانند جهت اطلاعات بیشتر به ستاد ساماندهی کارآگاهان در وزارت سحر و جادو مراجعه کنند.

لبخند گشادی بر لب های نازک اسنیپ نقش بست.با عجله روزنامه را جمع کرد و به سمت وزارتخانه به راه افتاد.

یک ساعت بعد ... ستاد ساماندهی کارآگاهان

اسنیپ به مردی لاغر اندام با سری طاس و بی مو که پشت میزی سبز رنگ در کنار پنجره نشسته بود و در حال نوشتن چیزی با جوهر سبز رنگ بر روی کاغذی سبز رنگ بود ، نگاه میکرد.
_ بشین تا کارم تموم بشه
اسنیپ با متانت و وقار تمام بر روی یکی از صندلی ها نشست.چند دقیقه ای در سکوت سپری شد تا بالاخره مرد کچل دست از نوشتن برداشت و سرش را بالا آورد.
_ ا...ا...ارباب ؟!
_ سلام سو... اهم اهم ...من نباید مسائل کاری رو با مسائل مرگخواریتانه و دوستانه قاطی کنم! بفرمائید آقا! امرتون؟
_ آ...ب...اِ...اِ...پ...{ تعجب کنید، از خوشحالی زبونش گرفته }
_ آهان ! که اینطور ! ولی ما برای اینکه این شغل رو به شما بدیم باید شما رو بسنجیم.
_ ب...ای...اوو...آآآآآآ !
_ پس برای هرجور آزمونی آماده ای؟خوب بزار ببنیم... آهان! تو باید با یکی از بهترین کارآگاهای ما دوئل کنی.
_دوئل؟!
_ زبونت باز شد !
_ دوئل ارباب ؟
_ بله..دوئل با خانم لونوباتیکس...اونم همین الان!
_ الان که دیر وقته ... مزاحمشون نمیشم...میرم فردا می آم...خدافظ!
ولدمورت در حالیکه نگاه خسمانه ای به اسنیپ می انداخت به او گفت : باشه!

دقایقی بعد...

مرد جوانی با موهای چرب و روغن زده با صورتی رنگ پریده در مقابل زن جوانی با موهای طلایی که مانند آبشار بر روی شانه هایش سرازیر گشته بودند ، ایستاده است.هر دو چوب دستی هایشان را در دست گرفته اند و به یک دیگر خیره شده اند.
_ به هم تعظیم کنید.
مرد و زن که نگاههای عصبی و مضطربشان را به هم دوخته بودند اندکی به جلو خم شدند.ولدمورت که لبخندی شیطانی بر لب داشت و برق شرارت در چشمانش دیده میشد شروع به شمارش معکوس کرد :
_ 3...2...1 !
اسنیپ چوب جادویش را به سرعت به حرکت در آورد و با صدای بلند فریاد کشید :
_ ایگوشانوس !
اشعه سبز رنگی که اسنیپ به سمت لونو فرستاده بوددر اثر عکس العمل بالای لونو و شیرجه به موقعش به خطا رفت.لونو در جواب اشعه سفید رنگی را به سمت اسنیپ روانه کرد. ولی طلسمش به دیوار محافظ اسنیپ بر خورد کرد و با صدای مهیبی خنثی شد.لونو بار دیگر اشعه ی قرمز رنگی را به سمت اسنیپ روانه کرد.که بر اثر برخورد به ضد طلسم اسنیپ به سمت چپ ، جاییکه ولدمورت نشسته و شاهد دوئل بود ، کمانه کرد.ولدمورت با عجله خود را از سر راه طلسم کنار کشید و در حالیکه مخلوطی از آثار خشم ، ترس و استرس در صورتش نمایان بود ، تفی را بر بر زمین انداخت و با صدای بلند سر اسنیپ فریاد کشید و گفت : هووووووووی! مگه کوری؟!
اسنیپ بی تفاوت به عکس العمل و حرفهای ولدمورت اخگر زرد و طلایی رنگی را به سمت لونو فرستاد که این بار طلسم اسنیپ به ضد طلسم لونو برخورد کرد و به سمت بالا و سقف کمانه کرد.تکه هایی کوچک از سنگ و گرد و خاک بسیاری بر سر و صورت دو مبارز فرو ریخت.
مبارزه به اوج خود رسیده بود.
ولدمورت با شور و شعف با نگاهش طلسم های بنفش ، قرمز ، زرد ، سبز و سیاهی که از دو چوب دستی به سمت دیگری نشانه میرفت و بر اثر برخورد با ضد طلسم یا دیوار محافظ ، کمانه میکرد و خنثی میشد ، دنبال می کرد.
عرق از چهره هر دو مبارز جاری بود.و هیچ یک حاضر نبود تن به شکست دهد.باد به زیر ردای اسنیپ هجوم می آورد و موجی در آن ایجاد میکرد.
در اثر حرکات سریع لونو موهایش که مانند آبشاری از جنس طلا بود در پشت سرش به پرواز در می آمد.
هر دو با جدیت اخگر های رنگارنگ را به سمت یکدیگر روانه میکردند.اخگر های رنگین پی در پی و پشت سر هم در هوا پدیدار میشدند و سپس بی آنکه اثری از خود بر جای بگذارند ناپدید میشدند.
اسنیپ که خسته و عصبی به نظر میرسید چوب جادویش را با حرکت تندی به رقص در آورد و اخرگری آبی و سبز را به وجود آورد.لونو به سرعت دیوار محافظی ایجاد کرد. ولی دیوار محافظش به اندازه کافی قوی نبود و با صدای انفجار متلاشی شد. طلسم با شدت به صورت لونو برخورد کرد و او را به عقب پرتاب کرد. فریاد عصبی و خشمگین اسنیپ فضا را شکافت.
_پتریفیکوس توتالوس!
دست های لونوبه دو طرف بندش چسبید.پاهایش به هم نزدیک شدند و همانگونه که بر روی زمین خاک آلود افتاده بود بدنش خشک شد.صدای تشویق ولدمورت و فریاد لونو در فضا پیچید ، اما هیچ یک به گوش اسنیپ نمیرسید . خسته و بی رمق در حالیکه اشک و عرق از چهره اش سرازیر بود ، خود را بر روی زمین انداخت و با آسودگی چشمانش را بست.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۰ ۲۰:۵۳:۱۰

im back... again!


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
نکلیف آموزش دوئل
من در این پست هیچ فرضی نکردم!
جیمز سیریوس پاتر جلوی آلبوس دامبلدور نشسته و در چوبدستی اون صحبت می کنه:
شنوندگان عزیز!من جیمز سیریوس گزارشگر برنامه پاتربان توجه شما رو به این خبر که هم اکنون به دست ما رسید جلب می کنم.
لونوباتیکس،دوئل کننده ای که اسم خودش رو در رکورد های جهانی گینس به عنوان دارنده بیشترین پیروزی ثبت کرده امروز به باغ وحش هاگزمید سفر می کنه تا از حیوانات بی نظیر اونجا بازدید کنه.(عمو دامبل قلقلکم نده!)لازم به ذکره که درادامه اعتراضات پی در پی مردم که هیچ نتیجه ای به همراه نداشت وزیر مردمی حیوانات یا انسان های جدیدی از جمله یک گرگینه به نام تد ریموس لوپین و یه غول به نام گلگومات را به مناسبت ورود این خانم به باغ وحش فراخوانده!با سپاس از توجه شما.
جیمز سیریوس پاتر، خبرنگار رسمی وزارت ،خونه ی آلبوس دامبلدوراینا!
باغ وحش
چارلی ویزلی که حتی در لباس مسخره کارکنان باغ وحش بسیار شیک شده با بدگمانی به پیرزنی سالخورده نگاه میکنه و رو به قفسی می گه:تدی!من اصلا از این خوشم نمیاد!یه جوریه!
تد گوشتی رو برمیداره و در حال خوردن اون می گه:ولش کن باب!تو زیادی مشکوکی!در ضمن میشه دیگه برام غذای اژدها نیاری؟اگه بدونی چه قدر بد مزه...
چارلی وسط حرفش پرید و گفت:ولی اگه بدونی اون گوگوری مگوری ها چه قدر خوششون میاد!من باید برم پیش وزیر.می خواد من این پیرزن خرفت رو این ور اون ور ببرم!برات غذای کرم فلوبر و توپک میارم تست کنی!فعلا.
سمت دیگر باغ وحش
آسپ که مدام دستش رو دور گردن لونوباتیکس میندازه تا عکاس ها از اون عکس بگیرن با دست دیگرش چارلی رو نشون می ده و میگه: دوشیزه باتیکس!چارلی یکی از بهترین کارکنان اینجا!تو تمیز کردن قفس و دستشویی حیوانات مهارت خاصی داره!باغ وحش رو هم مثل کف دست بلده!
عکاس ها دوربینشون رو به طرف چارلی میگیرن.
چارلی:من متعلق به شمام!
آسپ که میبینه به چارلی توجه زیادی میشه میگه:ویزلی!خانوم باتیکس رو بگردون!خبرنگاران محترم!منم برای مصاحبه مطبوعاتی حاضرم!
چارلی لونو باتیکس رو سمت قفسه های انتهایی که اژدها و گرگینه ها قرار دارند میبره و در این بین حیوانات رو معرفی می کنه:
تیغالو،نیمدار،الاغ،برقک
- این برقکه.خیلی نازه نه؟!
لونو دستش رو به طرف پوزه برقک میبره و اونو قلقلک می ده و میگه:چه قدر بامزه است!این چه قدر عمر...
- ملچ ملچ ملوچ هام!
چارلی به برقک و لونو باتیکس که بدون تازه کردن نفس جیغ میزند نگاه کرد و گفت:دستتونو خورد!چه خونی میاد!بزارین ترمیمش کنم!از شما بعیده نتونین با این مبارزه کنین!
بعد از ترمیم کردن دست،لونو باتیکس که از خودش خجالت کشید تصمیم گرفت جواب متلک چارلی رو بده.به بخش انتهایی که رسیدن لونو گفت:همون بهتر این موجودات توی قفس باشند! گرگینه ها رو میگم.این یکی که قفس براش کمه!چرا موهاش متالیکیه؟!اون اژدها رو!رنگ آتیشی که میده بیرون قرمزه!آقای ویزلی انگار رو سر شما تف کرده!به دل نگیرید ها!
چارلی:مادر!دیگه تماشا بسه!
بلافاصله چوبدستی لونو زیر گلوی چارلی بود!او گفت:شما چی گفتین؟
چارلی:هیچی!
لونو:اکسپلیارموس!
- اکسپلیارموس!
چارلی قدم زنان به سوی تد رفت و روبه باتیکس گفت:بزارین الان چوبدستیمو از این میگیرم بعد باهم دوئل می کنیم!
تد زیرلب به او گفت:دیوونه شدی!این چه کاری بود؟
چارلی با چهره ای رنگ پریده جواب داد:حالا من یه چیزی گفتم!به نظرت جدی گرفت؟
آستین های بالازده شده لونو و چوبدستی ای که در دستش بالا و پایین می رفت به چارلی فهموند که اون دوئل رو جدی گرفته!خبرنگاران به سمت آن ها هجوم آورده بودن و عکس میگرفتن!آسپ ناراحت هم گوشه ای نشسته بود و از این که عکاس ها او را ترک کرده بودن گریه میکرد!
- استیوپفای!(ورد به چشم اژدهایی خورد و او بیهوش شد!)
- لوموس!
-
- ناکس!
-
در فکر چارلی
من چی از ورد های دوئل یادمه؟هیچی...وقعا که!اون ورد چی بود؟آخ بابا!این میخواد منو بکشه آواداکدورا میفرسته!مادربزرگ!چرا میپری؟!این کارا برای سنت بده!
چارلی مثل رقاصان آفریقایی که روی آتیش میپریدن بالا و پایین می رفت و از طلسم های کروشیو و سکتوم سمپرا ی باتیکس جاخالی میداد.
بیرون فکر چارلی
تد دهانش را باز کرده بود و با تمام وجود برای تشویق چارلی فریاد می کشید!
مادربزرگ!چوبدستی را با یک حرکت نمایشی چرخاند و بالا برد.
-شوتیوس!
طلسم زرد رنگ به سینه چارلی برخورد کرد و او محکم به قفسه تد خورد و آن را شکست!دست چارلی در دهان تد که تشویق می کرد و فریاد میکشید رفت!تد دهانش را پایین آورد و ناخودآگاه او را گاز گرفت!
سرانجام
چارلی ویزلی حس غریبی را تجربه کرد و گرگینه شد!
لونوباتیکس پیروزی دیگری را در کارنامه اش ثبت کرد و از باغ وحش خارج شد!ضمنا او حیوانی را به عنوان حیوان دست اموز به سرپرستی پذیرفت!
گلوگومات،غول غارنشین،همچون توله سگی دست آموز قلاده دور گردنش را که یک طرفش دست لونوباتیکس بود سفت کرد که فرار نکنه و همچنان که برای تد و چارلی و دوستانش در قفس های باغ وحش دست تکان می داد از آن جا خارج شد!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

ویلیامسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۳۸ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
شب ِ آرام با سکوتش پهنه ی سبز دشت هاگوارتز ِمتروک را در آغوش کشیده بود.ماه مانند شب های گذشته در تلاش برای کامل شدن بود و همچنان پرتو های نقره ای اش را نثار دشت می کرد.چمن ها مطیعانه به ماه چشم دوخته بودند و به هو هوی گاه و بی گاه جغدی از دور ،گوش می سپردند.آن شب می توانست شبی آرام و دلنشین باشد.

در کنار دریاچه ، ساحره ای با موهای شرابی و شنل ارغوانی به درخت تکیه کرده بود و به سطح در یاچه نگاه می کرد.امشب باید با یک پیر خرفت دوئل می کرد.ویلیامسن پیر،همان احمق وزارتخونه ای.این دوئل برای خیلی اهمیت داشت . نه از آن جهت که حریفش حریفی قدر بود .نه،اصلا .ویلیامسن برای او کسی نبود.اهمیت این دوئل تنها از آن جهت بود که می خواست از این احمق انتقام بگیرد.دستش لرزید ونه از ترس بلکه از خشم و غم. او دیگر مثل قبل استوار نبود. این تزلزل احساس ارمغان کارهای همان ویلیامسن و دیگر همدستانش بود.

پس از چند ساعت انتظار بالاخره پیدایش شد.شنل دو تکه اش قهوه ای سوخته بود و کلاه لبه داری به همین رنگ به سر داشت.عصای بلندی در دست داشت و با لبخندی تهوع آور از میان درختان قدم می زد و به سمت او می آمد.

«سلام،لونو.»

لونوباتیکس با انزجار نگاهی به چهره ی ویلیامسن انداخت.موهایش کوتاه و جوگندمی بود و هیکل بسیار درشتی داشت.لباس هایش آراسته بود و از تمیزی برق می زد.اصلا شبیه ویلیامسنی که در ذهن داشت نبود.لونو با صدایی محکم که یادگار گذشته بود ،گفت:

«کثافت کاری تو وزارت خونه هنوز رو ظاهرت تاثیری نداشته.»

این بار ویلیامسن نگاهی از روی انزجار به او انداخت و گفت:

«تو برای چی خودتو در گیر کثافت کاری تو وزارت خونه می کنی؟...قراره دوئل کنیم نه چرت و پرت تحویل هم بدیم.»

لونو بی توجه به حرف های ویلیامسن آرام حرکت کرده و روبروی او قرار گرفته بود. خشم تمام وجودش را پر کرده بود .نه ،نباید خشمگین می شد و کنترل خودش را از دست می داد.به خودش نهیب زد.چند لحظه آرام ماند ولی از دوباره خشم و ناراحتی او را لبریز کرد. انتخاب هاگوارتز برای دوئل از طرف ویلیامسن بی دلیل نبود.آن کثافت خبر داشت.

«مکث می کنی...تردید داری؟...این روز ها اون طرف ها خبرای خوشی نیست.نه؟»

لونو خواست نگاهی از روی نفرت به او بیندازد ولی جلوی خود را گرفت او باید خودش را کنترل می کرد .هرچه زودتر دوئل شروع می شد به نفع او بود.ویلیامسن می خواست اعصابش را با حرفهایش خرد کند تا کار احمقانه ای از او سر بزند.

«دهنتو ببند!..بیا دوئل رو شروع کنیم.»

ویلیامسن چیزی نگفت.سکوت به ظاهر مودبانه اش چیزی را بیاد لونو انداخت .خاطره ای نه چندان قدیمی و آزار دهنده . همه اش تقصیر این کثافت بود.بغض گلویش را فشرد.او سریع ، بدون توجه به بغض گلویش تعظیم کرد و اولین طلسم را به سمت ویلیامسن فرستاد تا او را غافلگیر کند و نگذارد حرفی را که می دانست خواهد زد بزند.ویلیامسن هم به سرعت تعظیم کرده بود و طلسم او را دفع کرد.نبرد شدت گرفت.طلسم های دفع شده در سطح چمن ها سوختگی هایی پراکنده ایجاد می کرد.

«استیوپفای!»

پرتو قرمز رنگ را ویلیامسن منحرف کرد . و در عوض با زمزمه ای دیگر، به سرعت پرتوی دیگری به سوی لونو روانه کرد که او نیز آن را منحرف کرد.

ویلیامسن با لحن غم انگیزی ، همچنان که طلسم می فرستاد شروع به صحبت کرد:

«متاسف...»

لونو فریاد زد:

«خفه شو!...»

سپس طلسمی را به سمت او فرستاد که به هدف نخورد.و بغضی را که این بار به شدت گلویش را می فشرد فرو داد.او هیچ وقت تحت تاثیر رجز های حریف قرار نمی گرفت ولی این دفعه...

ویلیامسن با همان لبخند زشتی که هنگام آمدن به آنجا به لب داشت گفت:

« من حاضرم دوئل رو تموم کنیم ... تو وضعت...»

لونو در همان لحظه چوبدستی اش را به صورت مورب و طولانی تکان داد و دست ویلیامسن را شکافت.اما خنده از لب های او جدا نشد.و با ضد طلسم بازدارنده ای لونو را متوقف کرد.

«جادوی سیاه!...»

او در پاسخ به حمله چوبدستی اش را رو به صورت لونو گرفت و ورد عجیبی را زمزمه کرد.اما او جا خالی داد و طلسم قسمتی دیگر از چمن ها را سوزاند و از بین برد.

«تو هم کثافت شدی،لونو...»

او آن ورد را از روی عصبانیت اجرا کرده بود ولی توان پاسخ گفتن به حرف های او را نداشت بغض خشم و ناراحتی به شدت گلویش را می فشرد ؛اشک در چشمانش حلقه زده بود . احساس می کرد او دارد به افکارش نفوذ می کند به خاطراتی که هیچ دوست نداشت.

«...اتفاق های اخیر روت تاثیر گذاشته .تو دیگه مثل قبل نیستی..»

او مکس کرد و طلسمی را روی لونو اجرا کرد ولی لونو آن طلسم را دفع کرد.

«...فکر می کردم حداقل به خاطر حادثه های اخیر هم که شده جادوی سیاه رو کنار می گذاری...بیا دوئل رو همین جا تموم کنیم.»

لونو هق هق کنان طلسمی فریاد زد که اجرا نشد. او دیگر توان نداشت. ویلیامسن قبل از دوئل او را شکست داده بود.یک دستش را روی دهانش گذاشته بود تا جلوی هق هقش را بگیرد و دست دیگرش بی هدف طلسم روانه می کرد.

«تو دیروز مردی لونوباتیکس...»

از شدت ناراحتی دستانش می لرزید . او چوبدستی را رها کرد.و هق هق کنان سرجایش ایستاد.

...لونو باتیکس ،مطمئن باش آوازه ی پیروزی هات حفظ میشه...من هیچ وقت تورو شکست ندادم...آواداکدآورا!»

لحظه ای بعد پیکر بی جان لونو باتیکس در آب دریاچه ی هاگوارتز افتاد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.