هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳
#82

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
...for Slyterin


1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است. یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)

از منظر دامبلی، همه پست فطرت هستند و همه چیز تاریک است و در نتیجه فاکتور محیط و ذات انسان که بنظر من ذات انسان بر محیط ارجحیت دارد، از منظر دامبلی نادیده گرفته میشود. اما از منظر قامبلی فاکتور محیط بر همه چیز ارجحیت دارد که همانطور که اشاره کردم بنظر من علاوه بر فاکتور بسیار مهم محیط، ذات انسان مهمترین فاکتور شکل دهنده شخصیت او است. چرا که دیدیم شخصی در کنیا به دنیا آمده و در حال حاضر رییس جمهور سیاه پوست آمریکا است ( ) و شخصی در نیویورک به دنیا آمده و دوره گردی بیش نیست. :sharti:


از منظر دامبلی:
مورفین گانت حتما پست فطرت است. تافتی حتما پست فطرت تر است. آلیس لانگ باتم هم حتما پست فطرت بوده و اشتباهی الان پست فطرت نیست. پاپاتونده به درستی پست فطرت تر است و ویکتوریا ویزلی کاملا پست فطرت است ولی در حال حاضر فقط تقریبا پست فطرت است.


از منظر قامبلی:
مورفین گانت در پایین شهر هاگزمید به دنیا آمد. او پدر و مادرش را وقتی کودکی بیش نبود از دست داد. مورفین، یک خواهر داشت و از لحظه مرگ مادر و پدرش مسئولیت مراقبت از خواهرش بر عهده او بود. مورفین در آن زمان، پنج سال داشت و خواهرش سه ساله بود.

مورفین، فامیلی جز مادربزرگ پیر، فرتوت، وسواسی، بداخلاق و بدجنسش نداشت. ماری گانت. ماری، سه شوهر را کشته بود و از سه شوهر بصورت نرمال طلاق گرفته بود. مورفین در همچین محیطی بزرگ شد و خواهرش نیز. مادربزرگ مورفین، او و خواهرش را مجبور میکرد که بعد از کار کردن در بیرون، وقتی به خانه می آیند خانه را نیز مانند دو کارگر تمیز کنند.

مورفین بزرگ شد، بزرگ و بزرگتر تا اینکه پانزده ساله شد در حالی که کل داراییش، لباس تنش، و دو گالیون بود. خواهرش سیزده ساله بود و کل داراییش، لباس تنش و یک گالیون بود.

یک روز که مورفین دست خواهرش را گرفته بود تا مانند روزهای معمول بدون صبحانه و کله سحر به دفتر چاپخانه بروند و روزنامه ها را بگیرند و در سطح شهر پخش کنند ناگهان فردی که با شدت تمام میدوید در پیچ کوچه جلوی آن ها سبز شد و با خواهش گفت "لطفا این کیف رو بگیر، بعدا میام ازت پسش میگیرم"...

...آن مرد این را گفت و به سرعت متواری شد. پشت سر او کارآگاهان وزارت سحر و جادو در کوچه پیچیدند و کیف را که در دست مورفین دیدند او را به جرم قاچاق مواد مخدر بازداشت کردند. مورفین و خواهرش به آزکابان فرستاده شدند و از آن به بعد تغییر شخصیت دادند. سال ها گذشت و مورفین و خواهرش به بزرگترین قاچاقچیان مواد مخدر جادوگران تبدیل شدند.

تافتی در بالا شهر پاریس به دنیا آمد و دقیقا زندگی ای برعکس مورفین داشت. پدر و مادرش زنده و بسیار پولدار و بسیار مهربان بودند و همه جوره هوای او را داشتند ولی او بسیار خوشگذران و سر به هوا بود و همه پول های آن ها را به باد داد و در نتیجه در حال حاضر به شغل کثیف تدریس فلسفه و دغل بازی روی آورده و از مورفین پست فطرت تر است.

آلیس لانگ باتم فقید، در خانواده ای معمولی در ساحل عاج به دنیا آمد. تا بیست سالگی با خانواده اش بود و بعد از آن ازدواج کرد، مستقل شد و در مغازه ای در کوچه ای دیاگون به خرید و فروش وسایل جادویی پرداخت. او اصلا پست فطرت نبود.

پاپاتونده در آمریکا بود.اصلا نمیدانست که پدر و مادر داشته یا نه. او متحیر مانده بود که آیا ممکن است مانند آن ضرب المثل معروف از زیر بوته به عمل آمده باشد یا نه؟ بالاخره او یک برده بود. او برده بود. سال ها برده بود و باز هم برده بود تا اینکه در جریان جنگ های داخلی آمریکا توانست تفنگی به دست بیاورد و همه سفیدپوست هایی که در حق او ظلم کرده بودند را بکشد. او بعد از آن به بزرگترین قاتل جنگ های داخلی آمریکا تبدیل شد. او پست فطرت تر بود.

ویکتوریا ویزلی در مسکو به دنیا آمد. پدرش یکی از اعضای مافیای مسکو بود و مادرش خانه دار بود. ویکتوریا همیشه هر چیزی میخواست داشت چون همه از پدرش میترسیدند. ویکتوریا بعضی وقت ها که عشقش میکشید همکلاسیانش را در بستنی فروشی نزدیک مدرسه مهمان میکرد و بعضی وقت ها که عشقش میکشید موهای آن ها را محکم میکشید. ویکتوریا تقریبا پست فطرت است.




2. قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)

جیمی یکی از همکلاسی های من بود. بعضی وقت ها در اوقات بیکاری با او بودم و وقت میگذراندم. تقریبا به سال 2012 نزدیک میشدیم. سالی که میگفتند جهان در هم فرو میپیچد. آن روز هم با جیمی بودم. جیمی، جهان بینی دامبلی داشت...

من: جیمی، فکر میکنی سال بعد همین موقع کجاییم؟
جیمی: خب معلومه!
من: خب کجا؟
جیمی: اون دنیا!
من: یعنی فکر میکنی پیش بینی نوسترآداموس درسته؟
جیمی: صد در صد. همین الانشم میتونی ببینی که سطح آب شهرمون چقدر بالا آمده...

جیمی راست میگفت. ما در ونیز ایتالیا زندگی میکردیم. شهری که در معابرش قایق وجود دارد و معمولا پر از آب است. شهری شبیه جزیره. امسال سطح آب شهر بسیار بالا آمده بود...

من: اوووم... شایدم اتفاقی باشه!
جیمی: نه هیچ چیزی در این جهان اتفاقی نیست...بخاطر اینه که داریم به 2012 نزدیک میشیم. مگه فیلمشو ندیدی؟ بزرگترین تسونامی تاریخ میاد و موج ها همه جا را دربرمیگیرند و فقط یک کشتی از انسان ها زنده میمانند که اونم رییس جمهورا و خانواده هاشون و مقامات سطح بالا هستند.
من: نمیدونم...ببینیم چی میشه...

گذشت و گذشت و در سال 2012 جهان از بین نرفت! در سال 2013 باز هم جیمی ر ا دیدم و در کافه، کنار او نشستم و با خوشحالی در حالی که نوشیدنی کره ایم را میخوردم به جیمی که پشت سر هم سیگار میکشید، گفتم:
_ جیمی، دیدی زنده موندیم!
جیمی: شانسی بوده!
من: ولی تو که گفتی هیچ چیزی شانسی نیست!
جیمی: منظورم این بود زنده موندنمون شانسی بوده و بالاخره میمیریم. پارسال نشد، امسال. امسال نشد، سال بعد...

و من پیش خودم فکر میکردم خب درسته بالاخره میمیریم ولی وقتی که میمیریم مهمترین چیز اینه که وقتی به گذشته مان نگاه میکنیم فقط یک نخ سیگار و جهانی سیاه ببینیم یا بتوانیم به خودمان افتخار کنیم، قلبی آرام و جهانی آبی و قهرمانی سرسخت را ببینیم.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۸ ۲۱:۰۳:۲۰
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۸ ۲۱:۰۴:۲۷
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۸ ۲۱:۰۷:۵۶


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
#81

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)

-خب فرجو خوب تمرکز کن! حالا درسته از فلسفه و اینا سر در نمیاری ولی باید تلاشتو بکنی!
-باشه رزی باشه سعمو می کنم. حالا نمیشه یه کم به تکالیف تو هم نگاه کنم؟
-نخیر نمیشه، خودت برو تکالیفتو انجام بده! همیشه هم دارم بهت می گم! وای که چقد تو سر به هوا شدی جدیدا.
-باشه باشه غر زدن بسه !

(یه چند لحظه سکوت)

-مورفین کیه رزی؟
-مورفین دیگه، دایی تام ریدل. اونی که با یه مار فشفشو حرف می زد.

- مورفین گانت پست فطرت است. خب این الان دیدگاه میخواد؟ دایی تام ریدل قراره بلند طبع باشه؟ با اون بابای گداش؟ کلا یه انگشتر و یه گردنبند داشت. واسشون با تخم مار نیمرو درست می کرد! یه خونه به گند گرفته داشت. بعدشم که رفت زندان. بچه قراره خوب در بیاد؟ بدون توجه به دیدگاه قامبلی و دامبلی مورفین را پست فطرت اعلام می کنم! والسلام
-خیلی بی نمک بود فرجو.
-اگه می خندیدی باعث تعجب بود رزی.
تافتی پست فطرت تر است. خب تافتی کیه اصلا؟ آها استادمونه. یادم میره اسم استادا همش. خب اینجا دیدگاه لازمیم که چرا پست فطرت است .
دامبلیسم : احتمالا علاوه بر اینکه ریش نداره. کچلم هست که شده پست فطرت تر.
قامبلیسم : این بنده خدا به دلیل موقعیت بد و شغل ملال آور تدریس دانش آموزان تخس و سرتق هاگوارتز پست فطرت تر شده طفلی.
-حالا این باز یه چیزی فرجو.
-حالا آلیس! خب ریش که نداره ولی فکر کنم گیس بلندی داشته باشه پس با توجه به دیدگاه دامبلیسم پست فطرت نیس این بزرگوار. حالا از دیدگاه قامبلسیم بخوایم نگاه کنیم دیگه مامان نویل لانگ باتم پست فطرت میشه؟ نه جون من بگو میشه ای بزرگوار؟ خب نمیشه دیگه. اصلا موقعیت اجازه نمیده، اینم از این.
پاپاتونده هم که خودشو بکشه یه ریش فسقلی رو چونش بذاره پس از دیدگاه دامبلی پس فطرته حالا از دیدگاه قامبلی بخوام بگم این بچه داستان زندگیشو برید بخونید متوجه می شید اصلا موقعیت حکم کرده این بچه پست فطرت بار بیاد. تازه انگار شکست عشقی هم به مشکلات زندگیش اضافه شده.
حالا آخرین مورد هم ویکتوریا ویزلی (این اسمش ویکتوار نبود؟) تقریبا پس فطرت است. خب ریش که نداره. موهاشم انقد روشن و طلاییه که دیده نمیشه. بخاطر همین از دیدگاه دامبل تقریبا پس فطرته. از لحاظ قامبلی هم چون دوست پسرش گرگینه اس ولی آدم خوبیه بنا به موقعیت، تقریبا پست فطرته پس.
-هی فرجو دختر عموته ها!
-خب چی کار کنم ؟ تکلیفمونه خب.
-----------------------------------------------



قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)

فرجو به ردیف کتاب های روی طاقچه نگاه کرد. قطر بعضی از کتاب ها به اندازه نعل سانتور هابود. فرجو سعی کرد اسم همه کتاب ها را نگاه کند تا چیزی که دوسدارد را پیدا کند. فرجو برخلاف خواهرش رکسان که همیشه بیشتر وقتش را خارج از خانه و در حال ترقه بازی می گذراند، ترجیح می داد در اوقات فراغت کمی کتاب بخواند. به نظر می رسید شباهت هایی بین او و پرسی در این مورد وجود دارد. به همین دلیل فرجو علاقه زیادی به اتاق قدیمی پرسی در پناهگاه داشت. چون همیشه پر از کتاب های جور واجور بود.

-فرجو کوییدیچ بازی می کنی؟ منو تو مقابل رز و هوگو

رکسان در حالیکه روی در اتاق می کوبید با صدای بلندی این را گفت.

-رز که هیچی بلد نیس. هوگو هم هنوز کوچولویه که با منو تو بازی کنه.

رکسان نگاهی به اتاق انداخت و با سرخوشی گفت :

-خب بگو میخوام کتاب بخونم دیگه باو! با کتابای عمو پرسی بهت خوش بگذره ممتاز کوچولو.

رکسان در اتاق را به هم کوبید و تالاپ و تولوپ کنان از اتاق دور شد. فرجو تصمیم گرفت برود و با رکسان کوییدیچ بازی کند. به نظر می رسید امروز روز کتاب خواندنش نبود. به سمت در حرکت کرد، ناگهان پایش به قالیچه کف اتاق گیر کرد و سکندری خورد. قالیچه کوچک که بسیار نخ نما شده روی خودش تا خورد.

فرجو برگشت که قالیچه را سر جایش برگرداند که نظرش در کف اتاق به چیزی جلب شد. یکی از کف پوش ها به نظر لق می زد و شل بود. یعنی ممکن بود مخفیگاهی برای چیزهای مخفی باشد؟ در اتاق پرسی چنین چیزهایی بعید بود. فرجو زانو زد و کف پوش شل را برداشت. سپس دستش را به داخل برد. دستش به چیز سختی برخورد کرد. صندوقچه کوچکی در زیر کف پوش جاسازی شده بود.

فرجو با هر زحمتی بود آن را از زیر کف پوش در آورد. خیلی خاکی و کثیف بود. شاید اگر این صندوقچه را در کف اتاق پدرش پیدا می کرد هرگز جرئت باز کردن آن را به خود نمی داد. چون مطمئنا یکی از اختراعات نیمه تمامشان و بسیار خطرناک بود.

به آرامی در صندوقچه را باز کرد. کتاب کوچکی با جلدی رنگ و رو رفته در آن قرار داشت. دقیقا چیزی که از پرسی انتظار می رفت!
کتاب آنقدر قدیمی و کهنه بود که تقریبا نوشته روی جلدش خوانده نمی شد. فرجو جلد کتاب را کمی با آستینش تمیز کرد و سعی کرد عنوان کتاب را بخوند :

-شیشه های دام پلیس و پرورش خزندگی !؟ نه اینکه نمیشه.

فرجو باز هم دقت بیشتری کرد :

-شیشه های دامبلیسم و روش خزندگی !؟

فرجو تا جایی که چشم هایش یاری می کرد روی عنوان کتاب تمرکز کرد :
-اندیشه های دامبلیسم و روش زندگی ! آها این شد یه چیزی.

فرجو همانجا کف اتاق نشست و مشغول خواندن شد :
اندیشه دامبلیسم مربوط به زمان های بسیار دور می باشد. یعنی زمانی که پدر علم دامبلیسم، شکلات آب نبات تافی دامبل زنده بود.
اولین باری که استاد بزرگ به وجود این علم پی بردند زمانی بود که برای سفر به راه دوری رفته و در آنجا به حمام و وسایل اصلاح دسترسی نداشتند و مجبور به بلند کردن ریش و سبیل هایشان شدند! در آن دیار بی آب و علف استاد تلاش بسیاری جهت یافتن چاره کردند و با آنکه همه مردم آن دیار عاری از هرگونه ریش و سبیل بودند کسی جایی را جهت اصلاح بلد نبود. لذا استاد گرا نقدر ...

با خواندن چند سطر اول فرجو در جدی بودن موضوع کتاب شک کرد :

-منو مسخره کردی عامو؟ این دیگه چیه ؟
-حرف دهانت را بفهم ای بچه گستاخ!

کتاب از دست فرجو به زمین افتاد و به سمت صدا برگشت. پیرمردی قد بلند و لاغر با کلاهی نوک تیز و ردایی آبی و مندرس رو به رویش ایستاده بود. ریش و سبیل هایش به زمین میرسید و کاملا سفید بود و شبیه
پشمک وانیلی بود که خاله فلور درست میکرد. با دست راستش یک عینک بدون دسته ای را جلوی صورتش نگه داشته بود و به فرد خیره شده بود.

-خیلی ببخشید ولی شما کی باشید ؟ وسط اتاق عموی من چیکار دارید؟
-پسر کوچک گستاخ! من پدر علم دامبلیسم هستم! پست فطرت. چرا تو اصلا ریش و سبیل نداری پسرک؟
-تو وسط اتاق از آسمون نازل شدی، بعد من گستاخم؟ تورو خدا نگاه کن.
- ای گستاخ! ای دون مایه! ای پست فطرت! در دوران ما هرگز چنین برخوردی از یک مذکر پست فطرت ندیده بودیم! جای بسی تاسف است برای جامعه جادو گری.

فرجو از جا برخاست و رو به روی پیرمرد قرار گرفت و گفت :

-خب حالا غرض از ظاهر شدنت وسط اتاق چی بود؟
-آن کتاب گرانمایه که دربر توی پست فطرت است آخرین یادگار باقی مانده از سخنان ناب ماست. برای بردنش و سپردنش به شخصی مطمئن ظهور کرده ایم.

فرجو نگاهی به کتاب رنگ و رو رفته انداخت.

-خب جناب دامبل؟ موضوعش رو یکم واسه من دون مایه توضیح می دی؟

دامبل دستی به خرمن ریشوانش کشید و گفت :
-علم دامبل بر پایه ریش و سیبیل و دون مایگی افراد بنا شده فرزندم، همیشه آگاه باش و بدان بی ریش و سبیل پست فطرتی بیش نیستی! حالا کتاب ما را رد کن بیاد ای پست فطرت ترین.

ناگهان در اتاق با صدای شترقی باز شد و سقف اتاق شروع به باریدن کرد!! فرجو متعجبانه به قطره های آبی که ز سر و رویش می چکید و قیافه مه گونه و تار دامبل نگاه کرد با خود اندیشید گویی دید چشم هایش کم شده است!

-هی حالت خوبه فرجو؟
-رکسی!!!! پس دامبل کوش؟
-هاااان ن ن؟ نه انگاری یه چیزیت شده ها! پاشو پسر، کوییدیچو پیچوندی گرفتی وسط اتاق خوابیدی؟

رکسی این را گفت و دست به کمر بالای سر فرجو ایستاد. کنار پایش سطل آبی به چشم می خورد!

-من چرا سرم درد میکنه رکسی؟
-خب من چه میدونم! هی نکنه خوردی زمین بعدش ولو شدی؟ منو بگو که فکر کردم خوابیدی.هرچی صدات کردم پا نشدی منم یه سطل آب ریختم روت.
-یادمه رو قالیچه سکندری خوردم.
-خب دیگه لوسبازی بسه. پات گیر کرده بعدشم افتادی سرتم به یه جایی خورده دیگه پاشو خوتو جمع کن باو!

رکسان این را گفت و فرجو را با سری که کم کم در اثر ورم اندازه کدو حلوایی شده بود تنها گذاشت.
فرجو به سرعت به سمت کف اتاق شیرجه رفت تا کفی را چک کند. قالیچه را به سرعت کنار زد.
هیچ اثری از کفی شل شده نبود!!
فرجو دستی به سر ورم کردش کشید و پس از صاف کردن قالیچه به سمت در حرکت کرد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۷ ۱۲:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۸ ۰:۲۲:۲۳

آخرین دشمنی که نابود می شود مرگ است!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲:۱۵ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#80

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)
(اینا اعتقادات من نیستا، اعتقادات دامبلو قامبله.)


مورفین:

دامبلی:
ببینید من همیشه بر این اعتقادم که به ظاهر آدما( من نها! دامبل) که دقت کنی به باطنشون هم پی میبری.
اگه به مورفین نگاه کنی می بینی که اصلا ریشی در بساط نداره.
پس بایدم پست فطرت باشه.

قامبلی:
چی داری میگی دامبول؟
شوخیت گرفته؟
من همیشه معتقد بودم که دامبول اشتباه میگه.
همش چرته.
خوب گوش کنید من چی میگم:
ببنید مورفین پست فطرته آما
دلیلش گشتن با دوسته ناباب و چیژ کشه.
بعله.
بیایید و به قامبولیست ها بپویونیدید.
تلفن بیست و دو، دو تا شیش

تافتی:

دامبلی:
ببنید اگه به چهره ی تافتی توجه کنید می بینید که اندکی ریش بزی بیشتر نداره.
و آما دلیل اینکه از مورفینم پست تره اینه که مورفین ریش نداره اما تافتی که می خواسته خودشو خوب نشون بده ریش مصنوعی گذاشته.
برای این دروغشه که از مورفین پست تره.

قامبلی:
دامبول بازم داری چرت میگی
آخه پیرمرد به نظر تو دلیلش اینه؟
نه عامو!
این چه دلیلیه؟
دلیلش اینه که تافتی از یه دختری خوشش میاد. اما شرایط دختره این بوده که امتحانای سمجش رو صد شده باشه.
تافتیم به دروغ میگه که صد شدمو کارنامشو دستکاری می کنه.
بعدم دختره با توقع های زیادی که داشته کاری می کنه که تافتی به سراغ کار خلاف بره.
دلیلش اینه عامو.
و شاید سوال پیش بیاد که پس چرا تافی هنوز مجرده؟
این رو در برنامه ی بعد خواهیم فهمید.
تلفن: بیست و دو، دو تا شیش.

آلیس:

دامبلی:
آلیس؟ برای اینه که دامبلدور وقتی آلیس وارد محفل شد، یک عدد ریش کوتاه به ایشون هدیه داد.


قامبلی:
آلیس پست نیست؟
کی گفته؟
تو گفتی دامبل؟
چرند گفتی.
همه پستن؛ همه.
آلیسم پسته چون با یکی از دامبلی ها میگرده.
تلفن: بیست و دو، دو تا شیش.

پاپاتونده:

دامبلی:
پاپا؟
یه نگا به قیافش بنداز.
تو ریشی در چهرش می بینی؟
د نمی بینی دیگه.
پس معلومه چرا پسته.(پِسته نها، پَسته)

قامبلی:

دامبل؛ دامبل؛ دامبل.
بازم چرت و پرت.
پاپا به این دلیل پسته که شکست عشقی خورده؟
داستان اسکله تو هاگزمیدو که خوندین؟
تلفن: بیست و دو، دو تا شیش.

ویکتوریا:

دامبلی:
اصولا دامبلدور به همه ی اعضای خانوم محفل ریشی اهدا می کنه و بعد که ازشون مطمئن میشه ریشو ازشون میگیره.
گفته میشه که ویکتوریا با آیلین که مرگخواره در جایی خلوت دیده شده و دامبلدور کمی به فطرت ویکی شک کرده.

قامبلی:
هاهاهاها!
دامبول چی میگی تو؟
ریش و میش همش خرافاته.
دلیلش اینه که فلور، که یه پریزاد بوده و مغرور بوده فطرت ویکی رو یه کم با غرور یعنی به بار میاره.



2. قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)


تالار خصوصی هافلپاف
-نه؛ من این کارو نمی کنم.
-چرا سارا؟ چرا؟ تو که همش منتظر یه موقعیت بودی تا پیش جادوگرا معروف بشی.
-آخه اینجوری دانگ؟
-چه جوری؟ تو فقط قراره از طرف پیام امروز یه مصاحبه با مارک دامبولر یکی از دامبولیسم ها مصاحبه کنی.
سارا یکی از ابرو هایش را بالا برد و گفت:
-راستشو بگو، خودت چقدر پول میگیری؟
-پول؟ کدوم پول؟
-هووف. باشه. پس من فردا میرم دم خونش.
-ایول.

انگلستان، منطقه ای دور افتاده

دانگ جلویِ در نارنجیِ رنگ و رو رفته ای ایستاد و گفت:
-رسیدیم. خوب یگه من برم.
-چی بری؟
-اوهوم.
-پس من چه جوری بر گردم؟
اما سارا جوابش رو نگرفت چون که دانگ غیب شده بود.
با عصبانیت آهی کشید و در زد.
صدای پیر و خسته ای از پشت در گفت:
-کیستی؟
-من سارام.
-سارا دیگر کیست؟
سارا از لحن کتابی پیرمرد خندش گرفته بود. با خنده گفت:
-کسی که قرار بود با شما مصاحبه کنه.
در باز شد. پیرمردی با ریش های انبوه جلوی سارا بود.
سارا لبخندی زد و گفت:
-میشه بیام تو؟
پیرمرد با اخمی کنار رفت تا سارا داخل شود. سارا از ریخت قیافه ی خانه ماتش برده بود. کلی زیر شلواری تویِ خانه پخش و پلا بود.
دستش را پشت سرش برد و انگشت اشاره و وسطش را روی هم گذاشت و گفت:
-چه خونه ی قشنگی دارید.
مارک دامبولر با همون اخم گفت:
-ممنون.
سارا جدی شد و گفت:
-آقای دامبولر، ممنون میشم اگه افتخار مصاحبه با منو بدید.
دامبولر به دو صندلی اشاره کرد.
سارا رویِ یکی از صندلی ها نشست و گفت:
-این گزارش صوتیه.
شی مستطیلی شکلی رو از جیبش در آورد و اضافه کرد:
-هر چیزی بگید ضبط میشه.
دامبولر سری تکان داد.
سارا گفت:
-خب، در خدمت مارک دامبولر هستیم. جناب دامبولر به نظر شما که کسانی پست فطرتن؟
-معلومه ، کسایی که ریش ندارن.
سارا با تعجب گفت:
-یعنی من پست فطرتم.
دامبولر از جا پرید و گفت:
-مگه تو ریش نداری؟
-معلومه که نه.
دامبولر عینکی از روی میز برداشت و به چشمانش زد. بعد جیغ کشید و گفت:
-یه آدم پست فطرت. یه آدم پست فطرت اینجاست. کمک.
سارا گفت:
-چی میگید آقا؟
اما دامبولر از جیغ کشیدن دست نکشید.
سارا گفت:
-یعنی چی؟ یعنی همه ی خانوما پست فطرتن؟ من میرم از دستتون به سازمان حمایت از ساحرگان شکایت می کنم.
اما بعد فکری موذیانه به سرش زد. زیر لب وردی زمزمه کرد و :
-بــومــــ!
دامبولر دست از جیغ کشیدن بر داشت و به سارا نگاه کرد. سارا را دید که با حالت داره نگاهش می کنه. یه نگاه به خودش کرد و با جیغ گفت:
-ریـــــــــــــشـــام!
سارا به شاهکار خود نگاه کرد. یک دونه ریش هم برای دامبولر باقی نمانده بود.


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۲:۰۲:۰۱


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
#79

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
@@@تازه وارد گریف@@@


1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.
یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)


آلیس لانگ باتم:

دامبلی: آلیس از اولش هم استاد آدم پست فطرتی نبود، یعنی با وجود ماهیتابه هیچکس جرات می کرد به آلیس بگه پست. ایشون به این دلیل پست نیس که توی هالووین می خواستن پیر پریشان حال فرار کرده از سنت مانگو بشن برای همین رفت یک مغازه، یک عدد ریش بلند بالا خرید و زد به چونه. برای همین پست فطرت نیس.

قامبلی: آلیس از اونجایی که آخرین بار پای گاز دیده شده.این نشون میده که به پیران محفل اهمیت میده و براشون افطاری درست می کنه. در نتیجه دیگه اونو ( ماهیتابه ) تو سر بقیه نمیزنه و موقعیت را جوری به وجود آورده که دختر خوب محفل بشه و در نتیجه پست نیس.

ویکتوریا ویزلی:

دامبلی: ویکتوریا به این علت که می خواست نمایشنامه هملت ( اُملت نه ) بازی کنه رفت یکمی از ته جارو را کند و با چسب به خودش چسباند. اما چون این ریش کوتاه بود باعث شد تا کمی پست فطرت شود.

قامبلی: از اونجایی که ویکی دوست صمیمی تدی حساب میشه، با هم بعضی وقت ها میرن هاگزمید نوشیدنی کره ای می خورن به من و شما هم نمیدن. و چون به من و شما نوشیدنی نمیده باعث شده که کمی پست فطرت شه.

مورفین گانت:

دامبلی: مورفین اصلا" از اول هم ریش نداشت این را از روی آواتارش هم میشه فهمید در نتیجه چون بی ریش هست باید پست فطرت باشه.

قامبلی: از اونجایی که مورفین صادر و وارد کننده چیز هستش و با این عمل زشت جوون های مردم رو موتاد می کنه در نتیجه پست فطرته.

پروف تافنی:

دامبلی: پروف؟ شما هم پست فطرت شدید؟ اونم از نوع تر؟ پس ما یه شما کمک میکنیم که پست فطرت نباشید. از این نظر شما به این علت پست فطرت تر هستید چون شما ریش که ندارید هیچ، یک نوع اسپری زدید که باعث شده ریش هایتان دیر تر در بیاید.

قامبلی: این دلیل بسیار محکم است و شاید جلسه بعدی بتونید از پستی خود بکاهید. از نظر قامبلیسم شما به این علت پست فطرت ترید چون در این موقعیت تکلیفی به این سختی به ما دادید.

پاپاتونده:

دامبلی: پاپا همون طور که میدونید ریش کوتاهی داره، در نتیجه کمی پست فطرته ولی به این دلیل که همسرش از ریش خوشش نمی آید به پاپا گفته که ریششو بزنه. وقتی پاپا ریششو زد یکنوع ژل هم به چونه اش زد که دیگه اصلا" ریشش رشد نکنه بنابراین خیلی پست فطرته.

قامبلی: از این نظر پاپا تونده چون زن ذلیلی کرده پست فطرته و چون باعث شده توضیحات من ان قدر طولانی بشه و وقت با ارزش شمارو بگیره بنابراین خیلی پست فطرته.

2. قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)

- اِن قدر منو هل نده نویل.

یوآن که به نظر می رسید گرمای طاقت فرسا باعث عصبانیت اش شده، این را گفت. پروفسور دامبلدور بعضی از محفلی ها را برای اینکه از احوال یکی از دوستانش جویا شوند به بیابان های تگزاس فرستاده بود.

گیدیون که به خواست نویسنده در حال پوست انداختن بود، گیتارش را سپر نور کرده بود و زیر لب به هرکسی که این وعضیت را پیش آورده بود، بدو بیرا میگفت ( یعنی به نویسنده ) و یوآن برای نجات از این مشکل به شلغم شانس اش رو آورده بود.

ویولت در حالی که عرق پیشانی اش را پاک می کرد گفت:
- من هنوز نفهمیدم چرا پروف مارو جایی فرستاده که نمیشه بهش آپارات کرد.

تدی رنگ مو هایش را از فیروزه ای به سفید تغییر داده بود تا در آن آفتاب گرگ برگر نشود، و در این وعضیت مانند این بود که یک گرگینه ی 400 ساله باشد و رکسان دیگر آن شیطنت های همیشگی را نداشت.

- حالا اسم این یارو چی بود؟

- فکر کنم اسمش وسط صحرا زِندِگون باشه.

- یک زیر شلواری میبینم.

تدی با قیافه ی متعجبی به ویکی خیره ماند و گفت:
- فکر نکنم اسمش این باشه.

- نه بابا من الان یک زیر شلواری راه راه دیدم تو هوا.

جیمز جیغ کشید:
- اون یه دره نه زیرشلواری.

با این حرف، همه مثل زندانی های رها شده از آزکابان، ( اسم فیلم نیست. ) به طرف در دویدند. وقتی رسیدند، مشاهده ( یکی نیست بگه مگه اینجا آزمایشگاهه ) کردند که در با کمال تعجب در راه راه بود و بسیار شبیه زیر شلواری مرلین.

تدی قدم جلو گذاشت و در زد، در با صدای مهیبی باز شد و پیر مردی ژولیده در را باز کرد. هنوز چند دقیقه نشده بود که در را بست و با صدایی بلند فریاد زد:
- یه مشت پست فطرت ریختن جلو خونه من، مرلین این چه شکنجه ی الهیه؟

محفلی ها به یک دیگر نگاه کردند، حالا چگونه باید داخل می شدند؟ هوا هم بسیار گرم و دم دار بود. این دفعه جیمز در زد و جیغ کشید:
- درو باز کن.

- مرلین منو ببخشه.

پیر مرد این را گفت و در خانه را باز کرد، با این کار همه محفلی ها ریختند درون خانه و سریع روی هرچیزی که دم دستشان بود ولو شدند. پیر مرد با بدبینی گفت:
- اینجا چی می خواید؟

ویولت گفت:
- پروف مارو فرستاده احوالاتتو بپرسیم.

- یک مشت آدم پست اومدن حال منو بپرسن؟ دامبلدور؟ اون آدم خوبیه، برعکس شماها. حالا هم پاشید برید بیرون، به آلبوسم سلام برسونید.

اعضای محفل آهسته حرکت می کردند تا دیر تر بیرون بروند. گیدیون رو به پیر مرد کرد و گفت:
- بزار یک نصیحتی بکنم، ابلیوییت !

جیمز جیغ کشید:
- گید؟ چیکار کردی؟

- هیچی، یکم از حافظشو پاک کردم. اون قدری که دیگه به ریش توجه نکنه.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#78

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
جمله های مربوط به سهمیه ـم تموم شد! فقط بدونین که سهمیه رو پر کردم.

موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

دامبلیست: آلیس لانگ باتم موهای بسیار بلندی در ناحیه پشت کله داره و در نتیجه پست فطرت نیست. ویکتوریا که موهاش رو چند وقت پیش زده و لباس های نارنجی میپوشه و هه صداش می کنن ویکی داره به راه چپ می ره؛ با کله و هیچ ریش/ مویی نیست که جلوی سقوطش رو بگیره!

و اما پسر ها، یا در مورد مورفین گانت، فقط ترجیح می دیم از هیچ واژه ای استفاده نکنیم. مورفین گانت چندی پیش دچار ریزش می شد و از اون جایی که دیگه تصمیم گرفت که اعتصاب کنه و خوشبو کننده و شامپو نخره ( چون ساپونین و تانن ندارن! ) موی سر نداره و بدلیل یک ژن ناقص، کلا ریش در نمیاره. پس پست ـه!

پاپاتونده خیلی اسمش باحاله ولی مشک اینه که چندی پیش درست وسط یک دایره مرد؛ به درک واصل شد؛ درگذشت؛ فوت کرد. پس یعنی پست فطرت ـه!

قامبولیست (!) : هــه هــــــــه هـــــــــــــــــــــــه! اون دامبلیسته رو نیگاه کن؛ بنگر! غش غش غش! من پست فظرتم؛ تو پست فطرتی اما من ریش دارم پس تو پست فطرتی و من بالا فطرتم. بسوزی! دلت آب شه؛ کلا ذوب شی؛ تقطیر چی. چگالش می دونی چیه؟ نمی دونی دیگه. من از تو بیشتر بلدم؛ چون ریش ندارم.خقخقخقخقخقخق! مورفین که ریش نداره؛ باباش خبر نداره. البته در نظر بگیرین که ما اصلا و ابدا نمی خوایم این مکتب رو مسخره کنیم و به سخره بگیریم. ما به چه چیز خود غره ایم؟ به ریش بلندمان؟ به دهانمان؟ به گوشمان؟ ما خریم! اما شما شپشو! هیچ کی پست فطرت نیست. هی هی هی هی هی!

قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)

- سلام به همگی! ایشون دوک دامبولور هستند و یکی از آدم های خیلی خوش فطرت ریشوی این مکتب دامبلیسمند. ما خیلی مفتخریم که...
- میکایورسی ماکنتوم ریسوس

دافنه با نیش باز رو به دوک دامبولورکرد و پرسید: جان؟
دوک دامبولور با صدای بلند و جیغ جیغویش گفت: میکروفون! میکروفون جادوییتَ! :worry:

دافنه در حالی که سعی می کرد با همان قیافه شاد و خندان رو به دوربین بماند؛ به میکروفون اشاره کرد و گفت: بــعله. این میکروفون برای نواده حقیقی عسلی ـه و من این رو از عسلوک عسلوندور به ارث بردم و صدای بقیه توش بلند نمی شه. می خواینش؟

دوک از جایش بلند شد و داد زد: میکروفونیَت ریش نداریَد! میکروفونیَت پست فطرت هستیانا! بارالگوسپندیا! ای تافتیانا!

دافنه اخم کرد و رویش را به طرف میکروفون کرد و زمزمه کرد:دستندرکاران! کارگردان محترم شبکه جم هانی/ عسل، ریش مصنوعی لطفن!

دوک که دید همه دلیل ترسش را قبول دارند و او را مسخره نمی کنند؛ شروع کرد به جیغ کشیدن؛ آن هم بنفش!
کمی بعد، تصویری به نمایش در آمد.

تصویر کوچک شده


دافنه در این فرصت کم برای میکروفون ریش گذاشت و بعد همه دستندرکاران پشت صحنه و لاکپشت های نینجا آمدند و دوک را آرام کردند و بعد، برنامه دوباره به صورت رسما شروع شد.
- ما می خوایم از دوک باوقار ـمون بپرسیم که چه چیزی در مورد مکتب دامبلیوسیمیسیم ا همچنین چیز هایی، نظر اوشون رو به خودش جلب کرده؟

دوک که منتظر بود چیزی بدون ریش پیدا کند و آرام و قرار نداشت؛ با صای لرزانش گفت: به خاطر ریش! ریش چون خیی قویه و مردم رو خوش فطرت می کنه.

دافنه تایید کرد و گفت: مثلا خود من، اگه ریش داشتم دیگه موقع قل خوردن خاک و خول توی دهنم نمی رفت.

این حرف، دوک رو متوجه کرد که دافنه ریش ندارد و او برای دومین بار از جایش بلند شد.
- دامبولیا! دامبلیستیکسومینا! آی وانا ران! جیغغغغغغغغ! تو ریشیَت کجایینو؟ منو ایتالیانویی شدمینو! فطرتم پست شد! وایییییییی! انا عزم بالفرار! الجیییییغ!

دافنه یک چشم غره عظیم رفت که خودش هم با ان قل خورد و دوباره برنامه قطع شد.

من از همتون عذر می خوام. از دست این دوک!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#77

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
جلسه‌ی دوم:
با زور و بلا و شتاب رسیدم به این جلسه... شرمنده‌ی جادوآموزا !

در ِ کلاس ازجا در میاد و تافی خودشو روی میز و صندلی جادو آموزا پرتاب میکنه و میز و صندلیا یکی یکی میشکنن.

ساحره‌‌ی 1: عجب عضلاتی داره.
ساحره‌‌ی 2: دیدین؟ فقط تنه‌ش خورد به میزا...
ساحره‌ی 3: من امروز باهاش ازدواج میکنم.
راوی:

تافی به‌سرعت بلند میشه و متوجه میشه مورفین زیر هیبتش دچار شکستگی و جراحت شده.

- تد! پاشو مورفینو بکش ببر پیش ِ پامفری! بسپر بش که زیر پنجره‌ی همین کلاس سرپایی درمونش کنه تا من حواسم بشون باشه.

تد بلند مییشه و مورفینو روی زمین میکشه. زمزمه‌ی ساحره‌ها فضا رو پرمیکنه...

- خفــه! امروز حال ِ هیچ زمزمه‌ای رو ندارم... به شدت عجله دارم، دانگ و نوچه‌هاش میخوان منو بگیرن و تو مرلینگاه مدرسه کله‌پا کنن، الآن دنبالمن... سریع این جلسه رو تموم میکنم و بعد میزنم به چاک...

ساحره‌ها:

- ... درس امروز در مورد دو رویکرد مهم ِ فلسفیه، قامبلیسم و دامبلیسم. از دامبلیسم شروع میکنم. آلبوس دامبلدور، جادوگر مشهور دوره‌ی ما، یه جدی داشته به اسم ِ شکلات آبنبات شیرینی تافی دامبل. این آدم یه سری حرفا زده و یه چن‌تا کتاب نوشته و موقعیت جامعه‌ی جادویی رو از منظرهای مختلف توصیف کرده. امروز ما به شیوه‌ی نگاه دامبل به موقعیت و نوع ِ توصیف‌گری اون از جهان میگیم دامبلیسم...

ساحره‌ها مطمئن میشن نیگا کردن به دندونای براق و موهای پرپشت تافی میتونه مفیدتر از گوش دادن به درس باشه...

- ... دامبل محیط و زیست‌جهان ِ خودشو سراسر نفرت و خشم و دغل‌بازی و پست‌فطرتی تشخیص میده و آروم آروم به این نتیجه میرسه که از هر ده آدم نه‌تاشون پست‌فطرتن و اونی که پست فطرت نیست حتما زیر چونه‌ش ریش داره. دامبل با تحقیقات گسترده‌‌ش متوجه میشه که هرچه درازی ریش بیشتر میشه میزان پست‌فطرتی در انسان کمتر میشه.

ساحرا با حسادت و خشونت به ساحره‌‌ها نیگا میکنن که مدهوش تماشای تافین و بین زمین و آسمون در تعلیق...

- امــا قامبل! قامبل به توصیف‌ ِ دامبل از محیط احترام میذاره، اما عملاً در کتاباش نوع ِ علت‌یابی دامبلو به سخره میگیره. قامبل قبول میکنه که همه پست‌فطرتن، اما دلیلش رو موقعیت میدونه، موقعیت حائل و دربرگیرنده، یا به قول خود ِ قامبل زیست‌جهان. قامبل در کتاب «دامبلیسم: قصه‌ای برای بچه‌ها» مینویسه که ماهیت انسان در محیط و زمان و به‌طور کلی موقعیت تعریف میشه و حتی امکان ِ از نو تعریف شدن برای هر انسانی وجود داره، ولی همچنان در موقعیت. مثلاً آقای ایکس میتونه در مدیترانه یک معتاد هروئینی باشه، اما در کارائیب یک مطرب یا فیلسوف باشه. انسان از دید قامبل در جمع ِ انسان‌های دیگه، در زمان، مکان، و به طور کلی موقعیت ِ دربرگیرنده ساخته میشه...

- بومــب!

دانگ و نوچه‌هاش از چارچوب ِ در ِ عبور میکنن و روی کف ِ کلاس پخش و پلا میشن. صدای دانگ از زیر هیکل نوچه‌ها به گوش میرسه:
- بگیرین این لندهورو!

با حرکت سریع چوبدستی تافی تکالیف روی تابلو نقش میبندن، تافی با همه بای‌بای میکنه و به طور اختصاصی رو به ساحره‌ها یه لبخند میزنه و دورخیز میکنه.

ملت: چه خبره؟

و تافی قبل از این‌که نوچه‌ها و دانگ به خودشون بیان، از پنجره میپره پایین.

- باژم تو؟ آآآآآآخخخخخ! عیـــــــــــق! ( صدای درهم پیچیده‌ی مورفین و تافی و مادام پامفری! )


تکالیف:

1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)

2. قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#76

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
امتیازات جلسه‌ی اول:

راونکلاو:

دافنه: 30

راون تالارش از هافل بهتره؟ وای بر تو!
فقط واسه نشون دادن ِ عدل ِ هافلی ازت امتیازی کم نمیشه و اینا. D:

کلن دمت گرم! سی‌ امتیاز تو حلقت.

مارکوس بلبی: 15

در تکلیف دوم جسارت به خرج دادی... ولی استاد سخت‌گیره!

اولاً حواست باشه که از این به بعد چن‌تا علامت تعجب پشت سر هم نداریم، همون یکی کفایت میکنه و بیشتر از اون میشه غلط نگارشی.

وقتی یک پاراگراف رو بستی و تموم کردی اینترو بزن. و یادت باشه بین پاراگراف‌هات یک خط خالی فاصله بذاری که خوندن پستت راحت‌تر باشه، اینو به عنوان ِ یه نکته میگم خارج از فضای تکلیفت...

در مورد تکلیف، انتظار خلاقیت داشتم در نوع پرداخت تفکر کاراکتری که ایفای نقشش میکنی و خوب، این قضیه اتفاق نیفتاد.

توانایی مناسبی داری برا طنز پردازی، خیلی... این‌که این‌طور سریع سوژه‌ی مورد نظرتو پیوند زدی به اتفاق‌ها و مسائل خنده‌دار خیلی خوب بود.

گریفیندور:

ویکتوریا: 27

درود بر تو! در نوع پرداخت فکر کردن انتظار یه اتفاق خیلی خیلی نو رو داشتم، مسائلی که بهشون فکر میکردی شاید خیلی معمولی بود و در نوع پرداخت تفکر هم اتفاق به اون شکل خاصی نیفتاده بود، مثلن ویکتوریا ویزلی داره به چیزی فک میکنه، ذهنش در مورد اون مسئاه دو تا ایده‌ی مختلف داره... این ایده‌ها با هم میجنگن و در نتیجه‌ی این جنگ یه اتفاقی میفته حالا... مثلن ویکتوریا از نظر ذهنی مفلوک میشه!

اما چیزی نوشتی که من نمیتونستم کمتر از 27 بدم بهش، چون نوع پریدن از یه تفکر به تفکری دیگه واقعاً برام جالب بود و به نوعی ایده‌ی مطرح کردن عدم تمرکز برای این تکلیف هم تا حدی خلاقانه بود، هم برای من جالب.

آلیس: 30

خوشم اومد. نوعِ پیوند زدن ذهن و خارج از ذهن...
صرف ِ همچین ایده‌ای...
ایول!

فقط حواست باشه ای‌قده از علامت تعجب استفاده نکنی دیه. در پایان خیلی از جمله‌هات یه نقطه هم کفایت میکرد.

گیدیون: 26

در مورد پاسخت به سوال اول، در عین ِ این‌که فیلسوف خوبی هستی در بینش ِ جادویی هم آینده‌ی درخشانی میتونی داشته باشی.

مملوء درسته.
در مورد خلاقیت و اینا... مواردی که بهشون فکر میکردی یه جورایی خیلی معمولی بودن، در عین این‌که رولت افتاده بود رو دور ِ خاطره‌گویی تا یه حرکت ِ جدید و نو.

چرا ای‌قده آروم آخه؟ مثلن فک کن داری بازی کوییدیچ بلغارستان و ترکمنستاتو نیگا میکنی که فینال جام جهانیه، این بازی برات خیلی مهمه، باید مرلینگاهم بری، توی مرلینگاهت از شلنگ ِ کارخونه‌ای استفاده میکنی که معلوم شده استفاده ازش قطعن سرطان‌زاس... حالا موندی بین سرطان و فشار جسمی و کوییدیچ! در مورد این‌که چیو انتخاب کنی شروع میکنی به فکر کردن...

ولی در مجموع ریتم و ظاهر کار و بستن پرداخت‌هات خوب بود و بیست و پنج امتیازو گرفتی.

اسلیترین:

آرمینتا ملی فلوا: 25

از من بدت میاد؟ واه واه! D:

ایده‌ت خیلی عالی بود، واقعاً آفرین.
اگه در نوشتن رول یکم بهتر کار میکردی میتونستی یه شاه امتیاز بگیری با این ایده.

برای این‌که خوندن رولت راحت‌تر بشه بین پاراگرافا یه خط فاصله بذار.

میشد شوخیا و طنز بیشتری رو چاشنی کار کنی، و این‌که در مشخص‌کردن مرز ذهن و غیر ِ ذهن، یا از خارج از تفکر به تفکر رفتن ظرافت بیشتری رو به خرج بدی و با توصیف کردن یا اضافه کردن شوخی و بیشتر کردن بارِ طنز در این فاصله ریتم مناسب‌تری به رولت و نوع ِبه ذهن وارد شدن ِ کاراکتر بدی.

مورفین: 30 امتیاز!

حرفی نیس آقو!
در خندوندن ِ من هم موفق بودی! د:

هافلپاف:

سارا کلن: 10 امتیاز!

یه جورایی بدون ِ شرح. سوال ِ اول میتونست جای کار بیشتر داشته باشه، ولی در مجموع میشه ده امتیازو داد.

پاپاتونده: 30 امتیاز!

حرفی ندارم آقو!
یه جاهایی از کار خعلی خندونی ما رو...



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳
#75

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
سهمیه مناطق


1. جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود. (10 امتیاز)


این جراحت تقصیر دامبلدور است!
زیرا این حادثه بین محفلی ها رخ داده و اگر دامبلدور انسان وارسته و بااخلاقی بود به جیمز یاد می داد که دزدی کار بدیست و نباید دانگ را الگوی خود قرار دهد و اصلا باید دانگ را از محفل اخراج می کرد.
یا اگر دامبلدور آدم منظمی بود به تد ریموس یاد می داد که شلخته نباشد و مادرش؛ نیمفادورا تانکس را الگوی خود قرار ندهد و اصلا باید تانکس را از محفل اخراج می کرد.
یا اگر دامبلدور فردی منطقی بود به سانی بودلر یاد می داد که در مواجهه با ناراحتی ها اینقدر زود خود را نبازد و مثل سیریوس همه چیز را گاز نگیرد و اصلا باید سیریوس را از محفل اخراج می کرد.
یا اگر دامبلدور شخص واقع بینی بود به ویولت یاد می داد آدم با مغزش اختراع می کند و نه با روبان و ضمن اینکه نباید مثل دامبلدور اینقدر به همه ی محفلی ها اعتماد داشته باشد و وسایل ارزشمندش را دم دست ملت بگذارد و اصلا باید دامبلدور خودش را هم از محفل اخراج می کرد!

نتیجه اینکه دامبل یک انسان مفسد فی الارض شلخته ی غیرمنطقی آرمان گراست که یک مشت افراد دزد و بی نظم و غیرمنطقی و غرق در اوهام را دور خود جمع کرده و یک کانون تبهکاری ایجاد کرده که اسمش محفل است و روزی صدتا از این جنایات در محفل رخ می دهد که سکوت دامبل را در پی دارد و اصلا وجود این بابا شر مطلق است و همه بیایید مرگخوار شوید تا ارباب قدرقدرت را در راه ریشه کنی این غده ی پشمی بدخیم یاری کرده و از تکرار حوادث مشابه پیشگیری کنیم.

2. یک رول بنویسید و در اون رول در مورد موضوعی فکر کنید. حالا این‌که عواقب این فکر کردن چی میشه به رول شما بستگی داره. (20 امتیاز)

مورفین می خواست تکلیف دوم را بنویسد که یکهو پاپاتونده که در میز کناری نشسته بود و داشت مشق می نوشت، دست از نوشتن کشید و گفت: مورفین! پاک کنت رو بده یه دیقه! و بعد بدون آنکه منتظر اجازه ی مورفین باشد پاک کن را برداشت و زودی پاک کرد و دوباره گذاشت سرجایش و به نوشتنش ادامه داد.

مورفین با دیدن این حرکت رگ نژادپرستیش گرفت و با خود فکر کرد آیا این کاکاسیاه با آن اسم و قیافه ی زاغارتش از همان شیری آب می خورد که مورفین زنگ پیش آب خورد؟ پس کجاست دیده بان حقوق بشر تا ببیند که قوانین جیم کرو اجرا نمی شود! اصلا چرا این کاکاسیاه را توی هاگوارتز ثبت نام کرده اند؟ چرا نفرستادندش دورمشترانگ؟ اصلا چرا یک کاکاسیاه باید حق ادامه تحصیل داشته باشد؟ این کاکاسیاه الان باید در مصر باشد و برای ساخت هرم چهارم عرق بریزد و شلاق بخورد، نه اینکه اینجا بنشیند و کاغذپوستی های نازنین را با آن خط خرچنگ قورباغه اش حرام کند! قیافشو! اصلا چرا این کاکاسیاه دارد از همان هوایی که دیگران تنفس می کنند، تنفس می کند؟ چرا همزمان با تولد یک کاکاسیاه به پشتش کپسول اکسیژن نمی بندند یا یک ماسک فیل تردار به صورتش نمی گذارند تا با نفسش هوا را آلوده نکند. اصلا چرا یک کاکاسیاه باید جادوگر باشد و در جامعه ی جادویی زندگی کند؟ چرا همه ی کاکاسیاه ها فشفشه... نه! زیادشان است! مشنگ نیستند؟ اصلا در جامعه ی مشنگی هم نباید باشند چون بالاخره با جادوگرها برخورد پیدا می کنند. چرا یک کشور مخصوص کاکاسیاه ها درست نمی کنند که مرزش دیوارهای بلند باشد و حق خروج از آنجا را نداشته باشند؟ اصلا چرا باید بخشی از زمین را به کاکاسیاه ها اختصاص داد؟ چرا نمی فرستندشان فضا؟ چرا نمی فرستندشان به سیاره ی آراگوگ ها تا برای عنکبوت ها و بچه هایشان هرم ها و لانه های تودرتو بسازند؟ اصلا مهم تر از همه ی این ها چرا سیاه؟ چرا باید این کاکا سیاه، سیاه باشد؟ حیف از سیاهی نیست که کاکاسیاه های برده ی آراگوگ سیاه شده اند؟ چرا نباید کاکاسیاه ها سفید باشند تا شبیه دامبل و ریش و گروهش شوند؟ چرا باید یک کاکاسیاه به رنگ آرمان های لرد سیاه باشد؟ بله! کاکاسیاه ها پست تر از آنند که بخواهند سیاه باشند!

مورفین با نفرت به پاپاتونده ی بیچاره که سرش گرم نوشتن بود و صدایش هم درنمی آمد خیره شده بود و در این افکار غوطه ور بود که ناگهان پاپاتونده گفت: ببخشید! و دوباره و قبل از آنکه مورفین بتواند کاری بکند، پاک کن را برداشت و پاک کرد و دوباره تندی گذاشت سرجایش و سرگرم نوشتن شد.

این حرکت باعث شد که مورفین طاقتش طاق بشود. این شد که مورفین بلند شد و هواری کشید و یک ورد سفیدیوس به پاپاتونده زد که او را سفید کرد و یک ورد سیاهیوس هم به خودش زد که سیاه شد و بعد هم از کلاس زد بیرون تا لی جردن و بقیه ی کاکاسیاه های هاگوارتز را هم کاکاسفید کند و بعد هم برود توی خانه ریدل و از ارباب گرفته تا تسترال های توی اصطبل را سیاه کند تا سیاهی رنگ اختصاصی جادوگران سیاه و برتر باشد نه رنگ کاکاسفیدهایی مثل پاپاتونده!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۰ ۲۱:۳۷:۱۵


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
#74

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
این سهمیه ی گنده هافلیاست البته ما کوچیک شماییم!


1. جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)


خب بذار اینطور شروع کنیم، ما اینجا از خیر و شر مقصر و نتیجه گیری فعلا می گذریم؛ شخصیت ها رو به ترتیب معرفی می کنیم، خود این معرفی کمک شایانی به تشخیص مقصر و نتیجه گیری می کنه.

اولین شخصیت، شخصیت ویولت بودلر که بی مسئولیت و سر به هواس، اگر حواسش رو به محافظت از وسایل خودش می داد، جیمز هرگز نمی تونست روبانش رو بدزده اما گاهی پیش میاد که آدم تمام حواسش رو هم به مسئله ای می ده و اتفاق ناگواری پیش میاد، پس ما نمی تونیم زیاد خطی بر ویولت بگذاریم.

دومین نفر جیمزه، جیمز شخصیت شوخی داره یا اذیت گر؟ زیاد مهم نیست که او به خاطر چه چیزی روبان رو برداشته، شاید خواسته شوخی کنه، شاید خواسته ویولت رو اذیت کنه، شاید خواسته بهش یاد بده که چطور از وسایلش محافظت کنه یا یه عالمه احتمال دیگه ... اما این نمی تونه به هیچ وجه مرتبط با عصبانیت سانی بشه برای گاز گرفتن شکمش. اما جیمز یه کار دیگه هم کرد، چیزی رو که دزدی بود به شخص دیگه ای سپرد و یه اعتماد بی جا به یه انسان بی مسئولیت و سر به هوای دیگه کرد، اینجاست که کمی جیمز مقصر جلوه داده می شه در بخش تشخیص مقصر بهش می پردازیم.

سومین نفر تد ریموس لوپین، سر به هوا، بی مسئولیت. شاید او اگر روبان رو گم نمی کرد، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد و قضیه در حد یه شوخی دوستانه باقی می موند، اما اون با عدم مسئولیت پذیریش گناه بزرگی رو مرتکب می شه. بی مسئولیت او به مراتب از ویولت بیشتر به نظر میاد.

شخصیت چهارم سانی، کسی که عملش غیر عاقلانه اس، بابت یه روبان گم شده که مال خودش هم نیست، آدم همچین عکس العمل شدیدی نشون نمی ده. این عکس العمل او موجب آسیب به خودش شده و تا حدی خودش مقصر عمل خودشه!

می رسیم به بخش نتیجه گیری! خب همون طوری که از شواهد امر پیداست، هر چهار شخصیت سهمیه ای در این اتفاق دارند. کمترین خط رو می شه به جیمز گذاشت. او به جز اینکه بیمارگون دست به دزدی زده و روبان رو به آدم بی مسئولیتی سپرده تقصیر دیگه ای نداره (آخی بیچاره اصلا هیچ تقصیری نداره)؛ یکی از این دو اتفاق رو هم با گفتن جای روبان به ویولت جبران می کنه. مشکل تد هم به خود تد بیشتر بر می گرده. اما ویولت دومین مقصر جریان بی مسئولیتی او باعث گم شدن روبانش شد اما واقعا آیا میشه همیشه از همه چیز محافظت کرد؟ کار خیلی سختی و کمی غفلت قابل بخششه! سانی که فقط یه بچه اس و رفتار غیر عاقلانه در طبیعتشه پس زیاد نمیشه بهش ایراد گرفت. پس مقصر شناسایی شد، تد ریموس لوپین با گم کردن روبان، در امانت خیانت می کنه. این باعث عصبانیت سانی می شه. پس باید تد رو بابتش مقصر دونست. البته همونطور که اشاره شد، مقصر تمام و کمال نیست، اما کفه ی ترازو به سمت اون خمه!

2. یک رول بنویسید و در اون رول در مورد موضوعی فکر کنید. حالا این‌که عواقب این فکر کردن چی میشه به رول شما بستگی داره. (20 امتیاز)

پاپا روی تختش دراز کشیده و به سقف سفید خیره شده بود. طوری هم خیره شده بود که با بیل مکانیکی هم نمیشد نگاهش رو از روی سقف گچی کند. تافتی که کنارش روی صندلی نشسته، چشماش رو ریز کرد و با کنجکاوی به پاپا نگاه کرد. کمی که گذشت، تافتی که فیلسوف ماهریه، فهمید این خیره شدن فقط و فقط یه معنی می ده. پاپا داره به شدت فکر می کنه اما به چی؟

تافتی فکر می کنه شاید پاپا به چگونگی بوجود اومدن جهان خلقت فکر می کنه، شاید هم داره فکر می کنه اول ماگل بود یا اول جادوگر؟ شایدم به چگونگی به وجود اومدن جادو های مختلف، همینطور می تونه در مورد اینکه کوییدیچ چطور به وجود اومد و اولین جادوگرایی که کوییدیچ بازی می کردن، همینطوری اون رو بازی می کردن یا شیوه متفاوتی داشتن فکر کنه ...

کلی فکر دیگه هم به سر تافتی زد اما چون متوجه شدم که اگه بخوام هر چی فکر به سر تافتی زده رو براتون ذکر کنم، پست به طرز ملال آوری طولانی می شه، پس به همینا بسنده کردم. بگذریم!

افکار خود پاپاتونده اما جالب و متفاوت بود. پاپا داشت فکر می کرد که چرا با این همه سن و سالی که ازش گذشته هنوز ازدواج نکرده! خیلی عمیق داشت روی این موضوع فکر می کرد، جوری که نزدیک بود چند باری غرق بشه.

پاپاتونده خوش تیپه، لباسای خوب می پوشه، جادوگری توانا و زبردسته و ... تقریبا زمانی که به خودش نگاه می کرد، نقصی رو در خودش نمی دید. پس این سوال که چرا در رابطه با هیچ زنی موفق نشده ذهنش رو کاملا مشغول کرده بود.

تافتی لبخندی زد و صورتش رو مقابل صورت پاپا قرار داد. خنده اش باعث می شد، دندونای سفید و ردیفش دیده بشن. برق سفید دندونای تافتی، پاپا رو به خودش آورد.

-اون نور افکنا رو خاموش کن! کورم کردی.

پاپا دستش رو روی شونه ی لاغر تافتی می ذاره و هلش می ده! تافتی هم با شتابی غیر قابل وصف به دیوار اصابت می کنه. پاپاتونده لبخند پیروزی می زنه، دوباره به سقف سفید گچی خیره می شه و افکارش رو پی می گیره.

- مرتیکه ی سیاه دیوانه خواستم بدونم داری به چی فکر می کنی؟

پاپا صورتش رو به سمت صورت تافتی چرخوند. نور خیره کننده ای که از دندوناش متساعد می شد، دوباره به چشم های پاپا خورد. چشم هاش رو ریز و ابرو هاش رو گره کرد، بعد فریاد زد:

-دهنت رو ببند! اگه نه میام بهم منگنه اشون می کنم که دیگه نتونی لبخند ژکوند بزنی، خوش تیپ مک کوئین!

تافتی که هنوز درد سرش در اثر برخورد با دیوار خوب نشده بود، اصلا دلش نمی خواست، لب هاش به هم منگنه بشن، پس لباش به هم فشار داد. بعد با احتیاط جوری که لباش زیاد از هم فاصله نگیره، گفت:

-ببینم به چی اینقدر با دقت نگاه می کنی توی سقف؟

دلش می خواست لبخند بزند اما منگنه ی درون دست پاپا به او یادآوری می کرد که منگنه شدن لباش به هم چقدر می تونه دردناک باشه! پس به لبخند با دهن بسته اکتفا کرد.

-به تو چه مگه می تونی مشکل منو حل کنی؟

-بله فرزندم من حلال مشکلاتم!

-تو انگاری حالیت نمی شه، الان لبات رو به هم منگنه می کنم که بفهمی ...!

-نه ... صبر کن! این شکلکش همینطوری به خدا من نمی خواستم بخندم، نویسنده مگه مرض داری، شکلک همر می زنی!

پاپا که واکنش عجیب تافتی رو به حرفش دید، متوجه شد که تقصیر با نویسنده اس! (اگه کسی نویسنده رو می شناسه، به پاپاتونده خبر بده، مژدگانی خوبی براش تعیین شده!) بعد صداش رو صاف کرد و گفت:

-کله ات رو شکستی! نمی خواد، باشه منگنه نمی کنم، بیا اصلا اینو گذاشتم رو میز. ببین اگه واقعا می خوای بدونی ... گفتنش یکم سخته! می دونی ...

مکث کوتاهی کرد. چشم های تافتی از فضولی روی لب های پاپا دوخته شده بود. پاپا قلبش در سینه اش می کوبید، نمی دونست گفتن تفکرش به یه آدم دیگه کار درستیه یا نه؟ ولی با خودش گفت که شاید تافتی بتونه کمکش کنه، پس دلش به دریا زد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

-من زن می خوام!

- ببینم تمام مشکلاتت همینه! منو بگو چقدر فلسفی شدم!

- زهر مار! اصلا نباید بهت چیزی می گفتم!

تافتی از خندیدن دست برداشت، با خودش فکر کرد، شاید پاپا واقعا احتیاج به کمک داشته باشه. اون باید به پاپا کمک می کرد، اما چطوری؟ خب حالا تافتی مثل همیشه به روش خودش با مشکل برخورد کرد. با سوال کردن!

-هیچ فکر کردی دوست داری زنت چه شکلی باشه؟

- فکر کنم می خوام قدش بلند باشه، کمرش باریک باشه، مو هاش بلند و طلایی باشه، چشماش آبی باشه، لباش کلفت قرمز باشه ... (به تشخیص ناظر از پخش ادامه ی نظرات پاپاتونده، در رابطه با زن ایده آلش معذوریم!)

- drool: کو کجاست این جیگری که می گی؟ منم می خوام!

- تافتی؟! قرار بود برای من زن پیدا کنیم. تو که با این مو های قشن...

پاپا حرفاش رو قورت داد و این بار به چهره ی تافتی خیره شد. مشکل را پیدا کرده بود؛ کچلی! اگر او مو داشت مطمئنا مثل تافتی بار ها بار ها ازدواج می کرد.(تافتی تا حالا پنج ازدواج موفق داشته که با تفاهم دو طرف به طلاق منجر شده.)

-ببین تافتی جون، همینجا وای می ایستی دو دیقه، من می رم و میام. تکون نخوریا!

بعد عین تیری که از کمان رها شده از در تالار خارج شد. تافتی با خودش فکر کرد که این لبخند پاپا خیلی مشکوک بود. بعد با انگشت مو هاش رو کمی پیچوند که بیشتر متمرکز شه.

در افکار تافتی

آخرین جمله ای که گفته بود، چی بود؟ قرار بود برای من زن پیدا کنیم. تو که با این مو های قشن ... وای اون می خواد مو های منو ...

خارج از افکار تافتی

دییییییییییییییییییییییییز(افکت صدای ماشین اصلاح )

پاپا در حالی که نفس نفس می زد، با لبخندی شرورانه ماشین اصلاح را بین مو های بلند و پیچ خورده ی تافتی برد. تافتی خواست در بره اما کار از کار گذشته بود؛ چهار راهی بین مو هاش نقاشی شده بود. با چشمانی اشک آلود پرسید:

-چرا مو های منو می زنی؟! مگه مرض داری؟!

- نه اینطوری دو تا کار رو دارم با هم انجام می دم. اول اینکه جذابیت تو رو ازت می گیرم که نتونی رقیب عشقیم بشی! دوم اینکه برای خودم کلاه گیس جور می کنم. من خیلی با هوشم!

تافتی در حالی که اشک در چشماش جمع شده بود، تصمیم گرفت دیگه هرگز در مورد تفکرات کسی ازش سوال نکنه!


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۷ ۱۲:۲۷:۰۳


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
#73

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
1.جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)

خب!
من می خوام از اول به آخر بیام.
دچار خونریزی شدید می شود.
کی؟
سانی بودلر.
کجا؟
سانی بودلر.
چرا؟
سانی بودلر.
تلفن؟
آخه بچه به اون کوچیکی تلفن داره؟ نمی دونم شایدم داره!

خب از اینا بگذریم.
چرا دچار جراحت میشه؟
چون که با دندون هاش خودشو گاز می گیره.
چرا با دندوناش خودشو گاز میگیره؟
چون از اینکه خواهرش نمی تونه اختراع کنه ناراحت میشه(ویولی)
چرا ویولی نمی تونه اختراع کنه؟
چون که ویولت و ربانش یه ارتباط مغزی دارن یعنی اگه روبان ویولی نباشه خبری از هوش راونکلاوی هم نیست!
البته شایعه شده که به خاطره اینه که موهاش میاد جلوی صورتش و نمی بینه اما من می دونم که به خاطر ارتباط مغزیه.
آما:
چرا جیمز ربانو به تدی میده؟
چون وقتی می فهمه ویولت خشمیگنه و داره با عصبانیت میاد پیشش میبره میده به تدی.
اما چرا تدی ربان رو گم کرد؟
چون ویکی حواسشو پرت کرد و بهش گفت برو برای من چیپس جن بو داده بخر. تدی ویکی ذلیلم رفت تا بخره و و قتی برگشت دید ای دل غافل! ربان نیست.
اما چرا ربان نیست؟
چون که ویکی به هوش ویولی و اختراعاش حسودی می کرده برای همین ربانو بر می داره و قایم می کنه.
حالا تقصیر کیه؟
کلاه گروه بندی!
بعله همش تقصیر کلاه گروه بندیه که ویولت رو توی ریون انداخت و باعث شد تا ویولت به یک ربان اتکا کند.

تافتی جان!
پروف مهربان!
من قسمت بعدی تکلیفمو بعدا میدم.
میشه؟
مرسی تافتی.
دوباره میام و قسمت بعدیشو میدم اگرم شما زودتر از من پست بعدی کلاس درس رو زدید که فقط به همین امتیاز بدید








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.