هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶

الینا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۸
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
سارا اونز عزیز !
یک سوال دارم . سوژه ی پریزاد چه جزابیتی داره !؟
ولی سعی می کنم بقیه ی اشتباهات را بر طرف کنم !
..................................................................................................
شترق . . .
این صدای محتویات کیف رون بود که با پاره شدن کیفش روی زمین ریخت .
رون با عصبانیت هوا را از بینی اش بیرون داد و گفت : این کیف نو بود . چه جنس آشغالی داشت .... !
هرمیون زیر لب به هری و رون گفت : ولی من فکر می کنم مشکل از پشت سرمون باشه !
هر سه نفر به پشت سرشان نگاه کردند و مالفوی را در حالی که چوبدستیش را در جیبش می گذاشت و با خودپسندی به همراه نوچه هایش به سمت آن ها می آمد دیدند .
ـ ویزلی تو با این کارت پس انداز یک عمر بابا و مامانت را به باد دادی .
مالفی در حالی که کیف پاره ی رون را برانداز می کرد با تمسخر این حرف را زد و باعث شد کراب و گویل از خنده روده بر شوند .
رون که گوش هایش مثل لبو شده بود می خواست با مشت به صورت مالفوی ضربه بزند که هری و هرمیون از پشت او را گرفتند .
مالفوی در حالی که به کراب و گویل که بازو هایشان را نشان میدادند اشاره می کرد گفت : کار عاقلانه ای کردی پاتر
هری از کوره در رفت و چوبدستیش را در آورد .
کراب و گویل که احساس خطر کرده بودند به مالفوی نگاه کردند تا از او کسب تکلیف کنند .
مالفوی هم چوبدستیش را درآورد و گفت : بیا پاتر ببینم چقدر جرات داری اینجا دیگه مامانت نیست که بهت کمک کنه .
هری که داشت از عصبانیت آتش می گرفت چوبدستیش را بالا برد که طلسم وحشتناکی نثار مالفوی کند که ناگهان پ.مک گونگال و اسنیپ به آن ها رسیدند .
ـ اصلا از گریفندوری ها انتظار نداشتم که تو راهرو دعوا کنند به خاطر همین از گریفندور ۲۰ امتیاز کسر میشه از اسلایترین هم همین طور .
پ.مک گونگال در حالی که بین دو گروه ایستاده بود این را گفت .
اسنیپ که خوش حال به نظر می رسید از پشت سر مالفوی گفت : ولی من ۱۰ انتیاز دیگه از پاتر کسر می کنم چون می خواست آقای مالفوی را طلسم کنه .
هری رون و هرمیون هیچکدام نمی توانستند حرف بزنند .
پ.مک گونگال با تعجب به اسنیپ گفت : ولی سیوروس من فکر می کنم جریمه ی قبلی برای تنبیه همشون کافی بود !
اسنیپ با بی پروایی گفت : ولی پاتر باید بفهمه که مدرسه خونه ی خاله نیست .
هری از عصبانیت خشکش زده بود و مالفوی داشت پوزخند میزد که پ.مک گونگال به آنها گفت که سر کلاس هایشان بروند و در حالی که سر این قضه با اسنیپ مشاجره می کرد از آن ها دور شد.
مالفوی که دوباره حالت خودپسندانه اش را بازیافته بود به هری گفت : پاتر شک نکن که تو هم به همراه دوستات به سرنوشت پدر مادر دوچار می شوید .
هری می خواست مالفوی را ریزریز کند که هرمیون او را گرفت و گفت : ولشون کن اونا فقط می خواهن تو بهشون حمله کنی .
مالفوی و نوچه هایش از آن ها دور شدند و هری هم که راهی جز موکول کردن انتقام به یک وقت دیگر نداشت مجبور شد به همراه رون و هرمیون به کلاس وردهای جادویی برود .


POTTER عزیز!
پست خوبی نوشته بودی.
غلط املایی داشتی.==> " امتیاز " و غیره...
خوب نوشته بودی .
تیکه هایی مثل " از کوره در رفت " یا " آتش گرفت " کمی محاوره ای می زد و حس داستان را می ربود.
باید کمی بیشتر به روند داستان فکر کنی و روش کار کنی.
همین خوب بود. موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۷:۳۲:۵۲

<<< only گریفندور >>>
<< It has been victorious >>


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶

الینا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۸
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
هرمیون در حالی که در سالن عمومی قدم میرند میگوید : وای خدا باورم نمیشه امتحانات فردا تموم میشه .
رون روی مبل کنار هری ولو می شود و میگوید : اه... هرمیون بس کن دیگه . ما هر گندی قرار بود بزنیم زدیم و حلام باید تا رسیدن کارنامه ها تفریح و بازی کنیم ..... مگه نه هری !؟
هری سرش را به نشانه ی تایید تکان میدهد و می گوید : ببین هرمیون باید حرف رون را قبول کنی ما دیگه تلاشمون را کردیم و تا اومدن نتیجش هم یکی دو هفته وقت داریم .... !
هرمیون روی یک مبل می نشیند و با نگرانی می گوید : اخه خیلی نگرانم چون سر امتحان عملی نجوم حالم بد شد و فکر می کنم یکی از قمر های مشتری را اشتباه رسم کردم .
رون با تمسخر می گوید : شک ندارم که به خاطر اون سوال نمرت افتضاح می شه ...
هرمیون عصبانی می شود و غرولندکنان به سمت خوابگاه دختران می رود...
رون پس از رفتن هرمیون میگوید : اگه نمره ی درس نجومش کمتر از عالی شد من اسمم را عوض می کنم ...
سپس رون به همراه هری به سمت خوابگاه پسران می رود تا قبل از خواب با هم کمی شطرنج جادویی بازی کنند


@POTTER@ عزیز!
پستت ساده بود. تو باید سعی کنی که سوژه جالبی رو انتخاب و پیدا کنی تا بتونی خوب روش کار کنی.
اولین اشکال پستت این بود که تو از فعل استمراری استفاده کرده بودی که بهتره از فعل ماضی ساده استفاده کنی چون باعث زیبایی نمایشنامت می شه.
بعد پستت به نظرم خیلی آشنا بود...شاید قسمتی از کتاب باشه...یا یه جاهاییش...
غلط املایی هم داشتی که توی یک پست کوتاه باید بعید باشه.==> " حالا هم " .

در کل بهت پیشنهاد می کنم سوژه بهتری پیدا کن و بنویس تا زود تأیید بشی!
موفق باشی...

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۱۹:۰۲:۳۷

<<< only گریفندور >>>
<< It has been victorious >>


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
خفاش پیر! هری در حالی که به همراه رون و هرمیون از کلاس تغیر شکل بیرون می آمدند این حرف رو گفت.هری:زنیکه خله! از گروه خودش امتیاز کم می کنه؛ هرمیون باخنده گفت:معلومه هری وقتی داری توی کلاس روزنامه می خونی همین می شه!
هری به هرمیون چپ چپ نگاه کرد ولی با نگاه خیره ی رون مواجه شد!
ناگهان هری هدویک رو دید که به سمت او می آمد...با وقاری خاص روی شانه ی هری نشست و بال هایش را بست؛نامه ای در دهان داشت هری نامه رو باز کرد نامه ی از طرف هاگرید بودمتن کوتا هی بود هری نامه رو برای هرمیون و رون خواند:

هری عزیز

چند وقتی هست که دیگه به من سر نمی زنی؟ امیدوارم که امروز بتونی به من سر بزنی

دوستار تو هاگرید


رون که فکش رو می مالید گفت:همین رو کم داشتیم بیسکویت هاگرید!

و سه تایی با خنده به سمت قلعه حرکت کردن..

............................................................
ناظر مجترم این نوشته ام به نظر یکم مسخره می یاد! ولی این عکس خیلی موضوع داشت من نتونستم خوب بنویسم!


کارداک دیربون عزیز!
شما باید ابتدا در بازی با کلمات تأییدیه خود را دریافت کرده و سپس اقدام به پست زدن در این تاپیک نمایید.
اما در مورد داستانت :
اولا پستت خیلی کوتاه بود و سوژه اش ساده بود و جای کار نداشت.
در ابتدای پستت ننوشته بودی منظورت از " زنیکه خل " کی هست؟
می دونی که کلاس تغییر شکل با پرفسور مک گونگاله و خب این عبارات مناسب ایشون نیست!
فکر می کنم می خواستی بنویسی کلاس " پیشگویی" نه؟
بعد اشکال دیگه ای داشتی این که اونا وقتی از کلاس می آن بیرون مطمئنن هنوز توی هاگوارتز هستن بعد چجوری آخر پستت دوباره اونا به سمت قلعه به راه افتادن؟
در کل مشخص بود اصلا روی پستت کار نکرده بودی .

بعد از تأیید پستت در بازی با کلمات پستی با سوژه جالب تر و جدید تری اینجا بزن. سعی کن از ذهن خلاقت کمک بگیری...
موفق باشی!

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۱۹:۰۰:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
خوب همون طور که قول داده بودم از اون سبک جدا شدم و اینم یه سبک جدید که با قبلی فرق داره
من یه چند روزی نیستم و امیدوارم جوابت تا 2 ساعت دیگه بدستم برسه
ممکنه غلط توش باشه چون متن طولانی بود اگه بود ببخشید
زمانی که من این پست رو زدم هنوز نتیجه ی پست قبلی نیومده بنابراین
اگه پست قبلی تایید شد که .......
اگر پست قبلی تایید نشد این پستو ببینین دیگه
ممنون
........................................................................

(( یو هووو )) این صدای غریو شادی دوقولوهای ویزلی بود که برای اختراع جدیدشون که یه چوب دستی قلابی بود سالن عمومی رو گذاشته بودن رو سرشون هری رون و هرمیون که دو تا میز اون ور تر نشسته بودند گوشاشون رو گرفته بودن چون هرچی به دوقولوها می گفتن صداشونو پایین نمی اوردن این هفته رون و هری و هرمیون این قدر درس داشتن که حتی صدای هرمیون هم در اومده بود !!! هری که زیر چشمی داشت از روی مقاله ی هرمیون تقلب میکرد رو به رون کرد و گفت مگه فرد و جرج درس ندارن ؟ هه درس ، اونا سه روز تعطیلن اما نمی گن برای چی
پیش خودمون باشه ولی فکر کنم یا مرخصی گرفتن یا معلماشونو جادو کردن
این حرفو نزن اونا دیگه تا این حد احمق نیستن هرمیون در حالی که طوری به رون نگاه می کرد که انگار یه قاتله ادامه داد : فکر می کنم با دامبلدور صحبت کردن بهشون مرخصی بده و اونم موافقت کرده
رون که از این که هرمیون ضایش کرده بود ناراحت شده بود غرولند کنان گفت : ولی تو اونا رو نمی شناسنی اونا وقتی ساله دوم بودن سه تا معلمو برای اینکه بتونن برن هاگزمید جادو کرده بودن و اگه دامبلدور نبود تا الان اخراج شده بودن
رون این قدر رفته بود تو حس داستان تعریف کردن که اصلا متوجه فرد و جرج نشد ( اخه وقتی می رفت تو حس چشاشو می بست )
اونا که کارشون تموم شده بود اومده بودند کنار هری نشسته بودن و به صحبت هایه رون گوش میدادن که هرزگاهی ناسزایی برای کارایی که اونا باهاش کردن نثارشون می کرد جرج که داشت موذیانه میخندید با صدای بلند گفت : خوب دیگه چی ؟ رون که هول کرده بود سرخابی شد اِ شمایین داشتم به بچه ها می گفتم که چقدر شجاع بودین
میشنیدیم چی میگفتی ! رون که می دونست قراره چه بلایی سرش بیاد یهو غش کرد ...
فرد و جرج که داشتن از خنده ریسه میرفتن گفتن : از بچگی همین طوری بود تا یه خورده می ترسید هینطوری می شد فرد برخلاف جرج که داشت میترکید تونسته بود جلویه خودشو نگه داره : تازه می خواستیم به عنوان اولین نفری که جون خودشو در راه علم تقدیم میکنه چوب دستی رو روش امتحان کنیم !!!
با این حرف دوقولوها اشک از چشم هرمیون جاری شد و گفت : بد جنسا ، برین تنهاش بزارین . بیچاره رون
هری هم که موافق رفتن دوقولوها بود ( چون میدونست اگه رون بهوش بیاد و دوباره اونا رو ببینه سکته میکنه ) گفت بهتره برین . دوقولوها موافقت کردن اما قبل از رفتنشون چوب دستی رو به هری دادن و گفتن اینو به عنوان هدیه ازمون بگیر. ازش خوب استفاده کن .
مرسی . خداحافظ ، هری نمی دونست چرا این هدیه رو قبول کرده بود ولی به این فکر کرد که شاید یه روزی بدردش بخوره بنابراین اونو تو جیب رداش گذاشت و رفت کنار هرمیون تا رون رو بهوش بیارن
هری با وجود اینکه مطمئن بود هرمیون وردو می دونه برای اینکه بهش اعتماد بنفس بده پرسید : وردشو می دونی هرمیون اره الان بهوشش میارم و وردو خوند " الرتیو " ( خوب چون وردی با این مضمون یادم نمی اومد یه ورد اختراع کردم که البته به همین معنی هم هست )
رون داشت بهوش می اومد هری می تونست پیشبینی کنه اولین عکس العملش چیه ! بعد از اینکه یه خورده به این ور اون ور نگاه کرد یخه ی هری رو گرفت و گفت : ای نامرد ا منو فروختین
هرمیون با وجود اینکه می دونست کسی بجز دوقولوها صداشونو نشنیدن برای تموم شدن دعوا گفت نه بابا تو این قدر بلند حرف میزدی که کل سالن داشتن می شنیدن
حد اقل بهم می گفتین اونا اومدن اینجا
هری و هرمیون که می دونستن رون اروم شده با هم گفتن ببخشید و هر سه بلند شدن ورفتن به سمت خوابگاه هرمیون که داشت ازشون جدا می شد گفت خداحافظ بچه ها
هری هم دست رون که تلو تلو می خورد رو گرفت و رفتن تو خوابگاه . تو فکر دادلی بود که مثل فرد و جرج وقتی بچه بود چقدر اذیش کرده بود
دیگه به اتاقشون رسیده بودند و رون هم که نیمه بیهوش بود رفت که بخوابه . هری رداشو در اورد برای اینکه اختلالی بین چوب دستی واقعی و بدلی بوجود نیاد چوب دستی خودشو گذاشت کنار خودش و خوابید .
تمام شبو نخوابید چون هر چند دقیقه که می خوابید خواب دادلی رو می دید که می خواست اونو از بالای پنجره ی اتاقش بندازه پایین ........
صبح که بیدار شد متوجه نبود رون شد که با وجود خستگی زیاد دیشب رون براش عجیب بود . رداشو پوشید و رفت پایین اما رون سر میزم نبود نبودن هرمیون باعث شد که هری بره بیرون . هنوز از در بیرون نیومده بود که .. صدایی شنید .. اشتباه نکرده بود صدایه رون بود ... اونا ده متر اونورتر داشتن با مالفوی دعوا می کردن وقتی هری رسید متوجه همه چی شد این دفعه ی اولی نبود که مالفوی جغد رون رو که بدلیل اختلالاتش ( جغد رون از لحاظ مغزی مشکل داره ) خورده بود به دیوار هاگوارتز و افتاده بود رو گرفته بود و بهش نمی داد همین که هری رسید مالفوی با خنده به نوچه هاش گراپ و گوییل گفت به به اقای کلانترم رسید . هری مطمئن بود منظور مالفوی از این حرف فقط جادو ( یعنی دعوا یا همون دوئل ) بود بنابراین سریع چوبشو بیرون اورد و ....... دیگه نفهمید چی شد
نمی تونست سرشو تکون بده . او جا براش خیلی اشنای بود. صدایه مادام پامفری رو می شنید که به کسایی که بیرون بودن میگفت نمی تونین ببینینش فهمید که مالفویم رو تخت کناریشه چون صدایه پدرش می اومد که می گفت کی مسئول این کاره اگه دستم بهش برسه ..!
با تلاش زیاد تونست چشاشو باز کنه و اولین کسایی رو که دید رون و هرمیون بودن که با دیدنش یکم از ناراحتیشون کم شد وقتی یکی دو ساعت گذشت رون شروع کرد به تعریف ماجرا: بعد از این که تو وردو خوند کله ی مالفوی به اندازه ی یه فندق کوچیک شد و تو هم پرت شدی بعد از این که شما رو بردن درمانگاه منو هرمیون هم رفتیم پیش دامبلدور تا مانع مجازات شدنت بشیم و تمام جریانو براش گفتیم اما دامبلدور میگه مقصر دوقولوهان و می خواد فرد و جرجو مجازات کنه ... هری داشت به این فکر می کرد که بعد از مرخص شدن بره به دامبلدور بگه که فردو جرج قصدی نداشتن تا شاید یکم بهشون تخفیف بده اما متوجه نحوه ی صحبت رون شد که چشاشو بسته بود و عین شب قبلش رفته بود تو حس برای همین خندش گرفت ...........
دوباره صدایه مادام پامفری رو شنید که با لحنی قاطعانه به رون و هرمیون میگفت که برن بیرون
احساس خستگی میکرد چشاشو بست و خوابید .

..............................
امیدوارم خوشت بیاد
killjoy

Killjoy عزیز!
پستت نسبت به پست های قبلی پیشرفت خوبی داشت ولی مشخصه اصلیتو هنوز کنار نزاشتی و سعی کن اونو رو هم درست کنی که باعث زیبا شدن بیشتر نمایشنامت می شه.
سوژه ساده ای در پستت به چشم می خوره.
تیکه هایی مثل گریه هرمیون، کوچیک شدن سر مالفوی، مرخصی گرفتن فرد و جرج و چند تای دیگه به نظر زیاد جالب نبود وکمی خارج از قوانین هری پاتری می زد.
در پستت و پست قبلی محل دیالوگ ها مشخص نیست که بهتره از این علامت ( _ ) برای نشون دادن دیالوگ استفاده کنی و اونو تو یه خط جدا بنویسی.
بهرحال به خاطر تلاشت و اینکه سعی میکنی بهتر بنویسی تأییدت میکنم.
چون هستن کسانی که برای زیبا شدن داستان نویسی شون به زمان احتیاج دارن.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۸:۵۷:۱۱

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶

الینا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۸
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
هری : رون زود باش بیدار شو ....
هری به سمت پجره می رود و هدویگ را داخل می آورد .
رون در حالی که هنوز خواب آلود است از هری می پرسد : چرا منو نصف شب بیدار کردی ...!؟
هری : هدویگ یه نامه ی فوری آورده شاید از طرف دامبلدور باشه .... !
هری نامه را باز می کند .....
هری : دامبلدور از ما خواسته تا آخر تابستون تو پناهگاه بمونیم ... !
رون : عالیه !
هری با تعجب از رون می پرسد : رون ! مگه یادت رفته ما به هاگرید قول داده بودیم بریم پیشش ....
رون با خون سردی : خب یه نامه براش می نویسیم و بهش میگیم !
هری : ولی اون خیلی ناراحت میشه مگه نمیشناسیش ؟
رون : بذار تا فردا از هرمیون بپرسیم . باشه ؟
هری : باشه
( فردا صبح )
هری : هرمیون بیا اینجا .
هرمیون : چیه !؟
رون : دامبلدور دیشب نامه داد که از پناهگاه خارج نشیم . حالا من و هری موندیم که چه جوری به هاگرید بگیم نمیتونیم بریم پیشش . حالا نظر تو چیه ؟
هرمیون در حال فکر کردن است که ناگهان خانم ویزلی وارد می شود و به هری می گوید که یک نامه از طرف هاگرید دارد .
رون : وای خداجونم حتما نوشته که کی میریم پیشش .
هری : رون صبر کن ببینم چی نوشته !
پس از چند لحظه هری سرش را از روی کاغذ پوستی برمی دارد و به رون و هرمیون میگوید که لازم نیست نگران باشند چون دامبلدور خودش به هاگرید نامه نوشته و بهش گفته که ما تمیتونیم بریم پیشش ...
رون نفس راحتی کشید و زیر لب از دامبلدور تشکر کرد که مانع قهر کردن هاگرید با آنها شده و هرمیون هم گفت تابلو بود که دامبلدور فکر همه جای کار رو کرده !

@POTTER@ عزیز!
پست شما بسیار ساده به همراه سوژه ای عادی بود. می تونستی خیلی بیشتر روی پستت کار کنی.
یکی از اشکالات پستت زیاد بودن دیالوگ ها پشت سر هم بود. می تونستی از توصیف حالا و وضعیت شخصیت ها استفاده کنی و قبل از نوشتن دیالوگ مثلا بنویسی :
" هری در حالی که روی تختش می نشست گفت : هدویگ یه نامه فوری آورده... " یا مثلا بقیه دیالوگ هات هم به همین صورت.

بیشتر به این خاطر نمی تونم تأییدت کنم که چیز خاصی توی پستت نمی بینم.
چیزی که بتونه نشون بده می تونی باقدرت توی رول فعالیت کنی.

یک پست قوی با سوژه جالب بزن تا در موردش تصمیم گیری کنیم!
موفق باشی...

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط @POTTER@ در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۳:۵۷:۱۰
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۹:۳۴:۴۸

<<< only گریفندور >>>
<< It has been victorious >>


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۷ سه شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
از برج گریفیندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
سال ششم، محوطه ی هاگوارتز، زیر درخت:
رون: این مالفوی خیلی مشکوک میزنه، قبلا هر وقت از کنار من رد میشد قیافش را طوری میکرد که انگار داره بالا میاره. اما این چند وقته اصلا نمیفهمه کی از کنارش رد میشه.
هری: اوه! خدا را شکر بالاخره یکیتون اعتراف کرد که مالفوی مشکوکه. من که بهتون گفتم دلیلش چیه...
هرمیون( با صدایی نسبتا بلند درحالی که رویش را به سمت هری برمیگرداند): به خاطر خدا هری! ولدمورت احمق نیست که کارهاش را به یه پسر 16 ساله بسپره.
هری( با چهره ای درهم): من دیگه از این بحثها خسته شدم... تو نمیخوای قبول کنی که شاید مالفوی یه مرگخوارباشه.
هرمیون( با عصبانیت): تو هم نمیخوای قبول کنی که شاید اون کتاب شاهزاده خطرناک باشه!
رون میخندد: این هم حرفیه.
هری ناراحت است اما چیزی نمیگوید. در همان لحظه جینی با دین از جلوی انها رد میشوند که باعث میشود حال هری بیشتر گرفته شود اما هرمیون لبخند میزند!
ناگهان هدویگ وارد کادر میشود. نامه ای به همراه دارد. هری ان را باز میکند و میگوید که از طرف دامبلدوراست که گفته ساعت 7 با او کلاس خصوصی دارد.
هرمیون( درحال تفکر): شاید بخواد اکلامانسی را باهات ادامه بده...
هری: نه فکر نمیکنم.
هرمیون ناگهان از جا میپرد( با ذوق و شوق فراوان): هری! هری! یه چیزی!...خدایا، چه طور فراموش کرده بودم، من میتونم راجع به شاهزاده ازش بپرسم... آره! خودشه...
رون و هری هر دو حیرانند.
هرمیون با خوشحالی ادامه میدهد: هری من یه دقیقه هدویگ را میخوام.
هرمیون به سرعت خارج میشود.
هری: اون دست بردار نیست؟ حالا از کی میخواست بپرسه؟
رون: نمیدونم. ولی پسر، اون حرف نداره!

پایان

دوشیزه پاتر عزیز!
شما باید ابتدا در بازی با کلمات تأییدیه خود را دریافت کرده و سپس اقدام به پست زدن در این تاپیک نمایید.
اما در مورد پست شما :
اولا پست تو سوژه ای تکراری که در کتاب 5 و 6 یافت می شه داشت! شاید هم بشه بیشتر اونو توی همین کتابا پیدا کرد و این بزرگترین دلیلی هست که این داستان تأیید نمی شه.

بعد چرا توصیفاتت رو داخل پرانتز قرار دادی؟ می تونستی اونا رو همون طور که هست یا با کمی تغییر وارد پستت کنی.
مثلا : هری چهره اش را درهم کشید و گفت : " و بقیه اش نیز به همین صورت.
نوشته بودی " و هدویگ وارد کادر می شه " در نوشتن داستان این جور جملات استفاده نمی شه! مگه تو می خوای فیلمنامه بنویسی؟
آخر پستت هم کمی ناگهانی بود. چرا هرمیون نخواست حضوری دامبلدور رو ببینه و برای پیدا کردن شاهزاره هدویگ رو قرض گرفت؟
بعد هم جمله آخر پستت که رون می گه نیز زیاد جالب نبود. هرمیون زیاد کشف بزرگی نکرده بود که حرف نداشته باشه!
در ثانی فکر میکنم که خیلی واضح باشه که هرمیون می خواد از کی بپرسه!
و اگر منظورت دامبلدور نبود نتونسته بودی این رو خوب بیان کنی!

بعد از تأیید پستت در بازی با کلمات پستی با سوژه جالب تر و جدید تری اینجا بزن. سعی کن از ذهن خلاقت کمک بگیری...
موفق باشی!

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۱۸:۵۷:۵۸


به افتخار هری پاتر، پسری که زنده ماند!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
اگه تو پست هایه قبل حرف بدی زدم ببخشید
امیدوارم این یکی نظرتون رو جلب کنه
این اخرین پست من با این سبکه امیدوارم خوشتون بیاد
.............................................................
هيچ کس نمي دونست تو اين هواي سرد هري براي چي با اين سرعت ميره سمت کلبه ي هاگريد شايد دليلش نامه اي بود که ديروز به دستش رسيده بود و هاگريد ازش خواسته بود که هرچه زودتر بره ديدنش رون و هرميون ديشب تونسته بودند برن پيش هاگريد ولي هري مجبور بود تمام شب هايه اين هفته رو تو دفتر اسنيپ مي گذروند
البته اين دفعه بر خلاف هميشه هري نبود که تو کلاس اسنيپ خرابکاري کرده بود بلکه خرابکار اصلي رون بود که معجون هري رو ترکونده بود و از اونجايي که اسنيپ همه چيز رو از چشم هري مي ديد توبيخش کرد، حالا هم هري براي اينکه نتونسته بود ديشب بره داشت مي رفت پيش هاگريد .
بالاخره تونست تو اون همه برف خودشو کشون کشون به کلبه برسونه البته تمام پوتينش پر از برف شده بود براي همين برای همین وزن پاهاش یه چند کیلویی شده بود و باید کلی زور می زد تا راه می رفت داشت افسوس اینو می خورد که کاش ورد اب کردن برفو از هرمیون یاد می گرفت .
بعد از اینکه پوتینشو خالی کرد به ارامی در کلبه رو زد بعد از چند ثانیه انتظار به این نتیجه رسید که هاگرید صداشو نشنیده برای همین محکم به در کوبید اما مثل اینکه هاگرید خونه نبود این براش خیلی عجیب بود چون هاگرید عجله داشت که سریع ببینتش ولی خودش خونه نبود !!
داشت از فوضولی میمرد از یه طرف رون و هرمیون بهش نگفته بودند چی شده از یه طرفم هاگرید نبود اما چاره ی دیگه ای نداشت که همونجا منتظر هاگرید بمونه چند دقیقه ای جلوی در موند و به این فکر کرد که این بار امکان داره چه موجود جدیدی رو اورده باشه تو فکر بود که صدایی اشنا گفت (( تویی هری ببخشید دیر کردم )) هاگرید بود که سعی میکرد خودشو به زور از داخل درختایه جنگل در بیاره بویه عجیبی می اومد که هری متوجه شد ماله دوتا خرگوشیه که تو دستشه همون طور که دستشو روی دماغش گرفته بود پرسید چی قراره بهم نشون بدی ( شب قبلش از حرفایه رون و هرمیون فهمیده بود که یه چیزی قراره بهش نشون بده ) مگه بچه ها بهت نگفتن
هری با عصبانیت گفت : نه بابا اینقدر که نامردن
هاگرید دستش رو کرد تو جیبش که کلیدو در بیاره اما قبل از اون صدایی از دور شنیدن که نشون میداد رون و هرمیون هم داشتن می اومدن اونجا البته این به این معنی نیست که هوش هری خیلی زیاد بود چون هاگریدم متوجه اومدن اونا شدنه بود
دستش رو از جیبش بیرون اورد و در رو باز کرد با هم رفتن تو خونه خالی بود ولی صدای عجیبی مثل خرو پف می اومد رفتن به انتهای کلبه همین که هری برگشت هول کرد و دو متر پرت شد عقب و باعث شد بیدار شه
بیدار شدی نوربرت عزیزم با این حرف هاگرید اژدها برگشت و خودشو برای هاگرید لوس کرد که دوتا خرگوشم گیرش اومد هری که هنوزم تو بهت بود متوجه رون و هرمیون شد که کنارش میخندیدن و هرمیون شکسته شکسته میگفت نمی دونی دیشب وقتی رون دیدش چیکار کرد
هری که یه خورده بهتر شده بود متوجه قلم پر دست هرمیون شد اما قبل از اینکه چیزی بگه هرمیون ادامه داد می خوام یه نامه برای چارلی بنویسم فردا بیاد نوربرتو ببره و اروم ادامه داد : یه عالمه با هاگرید حرف زدیم تا راضی شد
هری هم که خیالش راحت شده بود گفت اخیش خیال کردم از این به بعد باید بیایم از نوربرت مراقبت کنیم

.......................................
خیلی ممنون از انتقادات سازندتون می خوام بگم بهتر شدم یا بدتر ؟

Killjoy عزیز!
پستت نسبت به قبلی ها بهتر بود و کمی پیشرفت داشتی ولی باز تیکه های همیشگی که هماهنگی پستتو به هم می زنه توش وجود داشت. مثلا " داشت از تعجب می میرد" و غیره...
اما خب اشکالاتی مثل رها کردن یک موضوع و رفتن سراغ موضوع بعدی خیلی در این پست تو کمتر شده بود و این خیلی خوبه ولی باز سبک خودتو حفظ کرده بودی.
بزرگترین مشخصه این سبک نوشتن با زبان محاوره و افعال محاوره ایه که نوشته رو به یک نقل قول تبدیل کرده.
اما من دوتا پستی که زدی رو رو هم می زارم و تأییدت می کنم. توی پستت بعدیت نوشتم تأیید شد.

موفق باشی و سعی کن بیشتر برای بهتر کردن سبکت تلاش کنی.


ویرایش شده توسط killjoy در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۰:۱۷:۳۴
ویرایش شده توسط killjoy در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۰:۲۲:۵۹
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۸:۵۴:۳۱

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹
از برج تاریکی _طبقه ی 13 _واحد نفرین شدگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
یک صبح زیبا در مدرسه ی هاگوارتز در حال شروع شدن بود .هری پاتر جوان در حالی که به بدنش کش قوس میداد از تخت بیرون امد و چوبدستی اش را به نقطه ای نا معلوم گرفت و گفت : آکیو عینک .... و عینک در دستش ظاهر شد ....رون هنوز خواب بود و توی خواب حرف میزد ...هری آروم به طرف پنجره رفت و به بیرون خیره شد ناگهان چشمش به میز تحریر اوفتاد که پوشیده از پر سفید شده بود هری میدونست که این پرها،پرهای هدویگ....چوبدستی اش رو به طرف پرها گرفت و در یه لحظه همه ی پرها رو ناپدید کرد یدفعه یه چیزی از پشت به سرش خورد .....
هری: آخ.....مگه بوق داری ؟؟؟
رون : اخه من بوق دارم یا تو که سر صبحی جادوت گرفته ؟؟؟ مگه نمیبینی اینجا بچه خوابیده ؟؟
هری : رون بدبخت شدیم !!
رون : چی شده ؟؟من طاقتشو دارم ...ما تا اخرش با هم هستیم به جون هرمیون راست میگم !!!
هری :
رون:
هری : امروز انگار سرت خورده به جایی ؟؟ میگم رونی هدویگ ریزش پر گرفته !! داره کچل میشه تازه می خواستم براش زن بگیرم .
رون : هدویگ کچلی گرفته ؟؟ خوب اینکه غصه نداره یه شامپو می گیریم یه دو ماه که استفاده کنه همه ی پرش میریزه یه دست میشه !!
هری :
رون :خوب تو گفتی کچلی گرفته منم پیشنهاد دادم !!
هری : امروز می تونیم بریم هاگزمید .. شاید یه کاری بشه کرد
رون : ببین هری جون قبل از کچلی جغدت یه وقت روانشناسی برای خودت ضروری تره !!
***********************************************
سر میز صبحانه
**********************************************
هری و رون : مصباح الخیر هرمیون
هرمیون : مال شما هم خر ... یعنی خیر..هری اون چیه رو ردات افتاده ....انگار پره !!
هری : اره هدویگ ریزش پر گرفته !! تمام زندگیمو پر گرفته.هر وردی بلد بودم امتحان کردم ولی بدتر شد
هرمیون : میگم یه مرکز کاشت پر خوب تو هاگزمید سراغ دارم ..امروز حتما بهش یه سری میزنیم
هری : این جغد برای من جغد بشو نیست!!
رون : تازه جغدت میشه مثل خودت هر وقت بره نامه برسونه همه می گن این جغد هری پاتر کبیره !!
هری :
*********************************************
در هاگزمید
********************************************
هری در حالی که هدویگ بر شونه اش نشسته بود و هوهو می کرد از مرکز کاشت پر بیرون امد
هرمیون (در حالی که به جغد نگاه می کرد ):واییییی!!! خیلی عوض شد !!!! مطمئنی جغد خودته ؟؟
هری :اره بابا هدی خودمونه !!
رون : انگار انداختنش تو محلول سفیدی پایدار ...از همونایی که مامانم جورابامونو باهاش میشوره !!!
هری :
هرمیون: هری اون چیه تو دستت ؟؟ اکیو بطری !
رون در حالی که بطری رو تو هوا می گرفت بر چسبش را خوند : ((شامپو****.....حتی یه پر هم نباید از سرتان کم بشه !!! ))یا ریش مرلین!! این دیگه چیه !؟!
هری: دکترش داد گفت پرهاش تقویت میشه!!
رون : دیدی دکتر هم با من هم نظر بو د !!
***********************************************
اگه یه ذره گفتاری شد برای این بود که من عمداً از این روش استفاده کردم

پانسی پارکینسون عزیز!
شما سعی کرده بودی طنز بنویسی ولی یکمی هجو هم قاطیش کردی!
این سبک داستان نوشتن زیاد نمی تونه برای تأیید در کارگاه مؤثر واقع بشه و معمولا بچه ها سعی می کنن اگه نوشتشون جدی نیست حداقل عادی باشه تا مجبور نباشن از هر وسیله ای برای طنز کردنش استفاده کنن!
مثلا مرکز کاشت پر کمی پست رو ارزشی می کرد یا استفاده از کلمه " بوق " در ابتدای پست کمی ناهماهنگ بود و معنی خواستی نمی داد.
یا استفاده از طلسم برای یافتن عینکی که هری معمولا اونو روی میز کنار تختش قرار می ده.
در ثانی فکر میکنم استفاده از بعضی طلسم ها صدایی ایجاد نکنه تا باعث بشه رون بیدار بشه.

در کل بهتره که طنز نویسی رو بزارید برای وقتی که شرایطش ایجاد شد و اینجا پستی بزنید که حداکثر قدرت شما رو در نوشتن نشون بده تا بشه در موردش تصمیم گیری کرد.
موفق باشی...

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۲۱:۳۶:۲۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۹:۱۲:۵۴

زندگي باور لحظه هاست
زندگي غØ


بدون نام
هري كنار درياچه نشسته بود وبه فكر فرو رفته بود ،هري داشت در مورد تكليفي كه هاگريد در مورد جغدها بهش داده بود فكر مي كرد هري بايد مي فهميد كه جغد ها با استفاده از چه جادويي مي تونن فرد مورد نظرو پيدا كنن.....هدويگ روي شونه ي هري در حال چرت زدن بود، هري با صداي رون وهرميون به خودش امد :
هرميون:هري معلوم هست تو كجايي ؟خودت مي دوني كه نبايد بعد از بازگشت ولدمورت بيرون از مدرسه تنها باشي.
رون:هرميون زياد سخت نگير اسمشو نبر اونقدر از دامبلدور مي ترسه كه حتي به صد كيلومتري مدرسه هم نزديك نمي شه .
هرميون :در هر صورت هري نبايد ريسك كنه...راستي رون تو هنوز نمي توني اسم ولدمورتو بياري چند دفعه بهت بگم اگه اسمشو نگي ترست ازش بيشتر مي شه.
رون:سعي خودمو مي كنم ،راستي هري اينجا تنها داري چي كار مي كني؟داري براي كسي نامه مي نويسي ؟
هري :نه ،دارم روي تكليفي كه هاگريد بهمون داده كار مي كنم و راستشو بخواين هنوز نتونستم تمومش كنم،شما چي تمومش كردين؟
رون:هرميون بهم كمك كرد...
هرميون:بهتره بگي همشو هرميون نوشت ،راستي هري اگه بخواي مي تونم كمكت كنم منم مال خودمو تموم كردوام.
هري :ممنون مي شم اگه بهم كمك كني....
رون:فقط مي شه توي سالن عمومي اين كارو ادامه بديم؟ چون من خيلي سردمه ...
هري:آره اينطوري بهتره .
هري از روي زمين بلند شدوهدويگ به طوري كه فهميدي بود بهتره به جايگاه جغدا توي قلعه بره پرواز كردو رفت وهري ،هرميون ورون هرسه به طرف قلعه هاگوارتز حركت كردن.


پریزاد عزیز!
پستت خوب بود.
اما بیشتر پستت به این صورت بود : هری: رون : هرمیون : . یعنی دیالوگ بود.
بهتره که برای نوشتن هر دیالوگ قبل از اون از توصیف حالات چهره ها و وضعیت شخصت های داستان استفاده کنی.
اگه این یک اشکال رو برطرف کنی نوشتت خیلی بهتر خواهد شد.

سعی کن نمایشنامت از این به بعد بی نقص باشه.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۹:۰۰:۳۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۴۱ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 192
آفلاین
مي خواستم يه چيزي بگم. تو انجمن ها رو هر عنواني كليك مي كنيم صفحه جديد تر مياد. خوب يكي مثل من نمي دونه كه بايد بر اساس عكس داستان بنويسه چه جوري بايد بفهمه ؟ از مسئولين امر درخواست دارم كه يه فكري به حال اين مورد بكنن. مي دونيد من چقدر زمحمت كشيدم تا ون داستان رو نوشتم ؟
در ضمن بهكسي كه اين عكس هري اينا رو كشيده بگين رنگ هاي چشم ديگه اي هم هستن مثل سبز قهوه اي و...
-------------------------------------------------------------------
-آخ ، دوباره جاي زخمم درد گرفت.
صبح روز يكشنبه بود و هري و رون و هرميون كنار درياچه نشسته بودند. هرميون همانطور كه داشت كتاب نظريه هاي جادويي مدرن را مي خواند گفت :
-خوب برو به دامبلدور بگو.
-نه ... او ن خودش مي دونه. برم چي بهش بگم بگم جاي زخمم درد ميكنه ؟
رون گفت :
-خوب پس براي سيريوس بنويس.
-نه ... نامه ها كنترل مي شن.
-خوب با يه جغد ديگه مي فرستيم.
هدويگ با خشم به رون نگاه كرد. رون به هدويگ چشمكي زد و گفت :
-مي توني با خر بفرستيش.
هرميون گفت :
-اره من هم يه قلم پر دارم.
-نه من نمي خوام ...
-چرا هري؟ بايد به يكي بگي.
-آره رفيق بايد بگي.
-بيا اينم كاغذ و مركب.
هري قلم پر را با نارضايتي گرفت و گفت:
-اگه اون وزغ بدتركيب بفهمه هر دوتا تون رو خفه مي كنم.

فين فيني عزيز ،
اميدوارم حالت خوب باشد. دوباره همان اتفاق افتاد. زرزروس هم سلام مي رساند. او واقعا معلم خوبي است.
قربان تو هري.


-بفرما خيالتون راحت شد ؟
-آره هري اينطوري بهتره... خوب حالا كه اين قضيه تموم شد مي خواستم نظرتون رو درباره ت.ه.و.ع بپرسم... ما به يه مشكل جدي بر خورديم... منابع مالي ما كفاف خرج ها رو نميده... قبلا هم گفتم به نظر من بهتره مسئوليت نظافت سالن عمومي رو به عهده بگيريم و درآمدشو صرف ت.ه.و.ع كنيم چه طوره ؟
هرميون اميدوارانه به آنها نگاه كرد. رون و هري به هم نگاهي انداختند. وقتي هرميون نگاهش را از آنها گرفت رون آهسته در گوش هري گفت :
-من هم قبلا گفتم كه حاضرم به هرميون پول بدم تا از تهوع حرف نزنه.
هري هم با او موافق بود. براي اينكه بقيه روزشان تلف نشود گفت :
-خوب ديگه پاشين بريم پيش هاگريد.

Kind of water عزیز!
پستت بی شباهت به قسمتی از کتاب 5 هری پاتر نبود. بهتر بود که خودت با خلاقیت ذهنت سوژه ای می ساختی و روش کار می کردی.
من پست قبلت رو خوندم ... اون هم با توجه به آخر کتاب هفت نوشته بودی.
اما در کل فکر می کنم که بتونی خوب بنویسی ا اما خوب نوشتن به تنهایی کافی نیست.
اما من تأییدت میکنم اما یک نمایشنامه دیگه با سوژه خودت و ساخته ذهنت بنویس که تأییدت رو با اطمینان کامل اعلام کنم.

موفق باشی.

در مورد کارگاه هم ، هستن کسانی که این مشکل براشون پیش می آد ولی خب قانون کارگاه نوشتن از روی عکسه و بالاخره هرکسی این رو می فهمه!
راهی هم نیست که بشه کاری کرد که از اول همه بفهمن باید از روی عکس بنویسن جز اینکه چندتا صفحه قبل مخصوصا پست هایی که ناظر تأیید در اینجا می زنه رو بخونن!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۵:۳۱:۱۳

فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.