هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶

harry potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۸ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
از اگه شما فهمیدین به من هم بگین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
http://www.the-leaky-cauldron.org/sta ... utcolourcorrectiondi6.jpg
ساعت از نیمه گذشته بود که نا گهان صدای گریه بچه ای
اهالی خانه شماره 7 کوچه دیاگان رو بیدار کرد.
رون برو ببین کدوم از بچه ها بیدار شده.
همه خوابن عزیزم !
همین موقع زنگ در به صدا در امد
دینگ دانگ دونگ.....
چه کسی بود؟
فلش بک
پروفسر به نظر شما درسته این کار رو بکنیم ؟
در یک جواب میراندای عزیز بله
زود باشین دارن می یان!
چی کارش کنم ریشم رو گرفته وخوابش هم برده من نمی دونم بیدارش کن !....
***
تق....... شترق....... تق.......
رون کی بود ؟
نمی دونم غیب شدن
هرمیون به دمه در امد وای خدای من این جیمز پاتره ولی......
فلش بک
هری و چو چانگ دوباره با هم اشتی کرده بودند.
وحالا ازدواج کرده بودنند.
1 سال از ازدواج می گذشت که فرزندی به دنیا اومد.
اون روز هری و چو خیلی خوشحال بودنند.
زیرا فرزندی سالم وپسری
با شباهت زیاد به پدر بزرگ اش داشتند البته پدر بزرگ پدری
به همین دلیل نام اورا با اسرار هری جیمز پاتر گذاشتند .
***
هرمیون جیمز کوچک را به بغل گرفت و به وسط کوچه امد.
رون نامه ای که روی بچه بود را برداشت.
وشروع به خواندن ان کرد البته به ارامی وبدون صدا وقتی نامه تمام شد با چشمان گرد به جیمز کوچک و از جیمز نگاهی به هرمیون کرد .
هرمیون نامه را از رون گرفت و شروع به خواندن کرد
جیغی که بعد از پایان نامه زد برای بار دوم اهالی خیابان دیاگان رابیدار کرد .

هری و چو کشته شدند!

اخرین جان پیچ توسط r&b از بین نرفت.

هری شکست خورد شما از جیمز نگهداری کنید.

هری زنده هست برای همیشه

پایان


ایا هری واقعا مرده؟

هوووم...این تقریبا همون قبلیه نبود!؟

اگه ممکنه جملاتت رو پشت سر هم بنویس و هر خط یه جمله جدید نذار! مثلا این قسمت:

هری و چو چانگ دوباره با هم اشتی کرده بودند.
وحالا ازدواج کرده بودنند.
1 سال از ازدواج می گذشت که فرزندی به دنیا اومد.
اون روز هری و چو خیلی خوشحال بودنند.

میتونه اینجوری باشه:

هری و چو دوباره با هم اشتی کرده وحالا ازدواج کرده بودند. 1 سال از ازدواجشان می گذشت که فرزندی به دنیا آمد. هری و چو روز تولد اولین فرزندشان از همه خوشحال تر بودند.

و یکی هم اینکه دیالوگها رو طوری بنویس که معلوم بشه دیالوگه و با متن قاطی نشه! مثلا اینجارو ببین:
چه کسی بود؟
فلش بک
پروفسر به نظر شما درسته این کار رو بکنیم ؟
در یک جواب میراندای عزیز بله
زود باشین دارن می یان!

میتونی کاری بکنی که دیالوگهات واضح باشن و معلوم بشن که دیالوگ نوشته شده و دو نفر دارن حرف میزنن! یکی از راههاش اینه که قبل از دیالوگ یه خط تیره ( - ) بذاری!! یعنی مثلا دیالوگهای بالایی اینجوری میشه:
چه کسی بود؟
فلش بک
- پروفسر به نظر شما درسته این کار رو بکنیم ؟
- در یک جواب میراندای عزیز، بله !
- زود باشین دارن می یان!

قول میدم اگه این دو تا چیزو که گفتم رو رعایت کنی و غلط املایی هم نداشته باشی تاییدت کنم!!!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط 'دین توماس در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۲ ۲۱:۱۳:۴۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۱۳:۵۰:۵۷

ارنولد پیز گود قدیم






ارنولد پیز گود قدیم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶

Nimthadure of Belzurae


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۱۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
پرایوت درایو همین جاست ارباب
پیرزن به مردی که پشت بوته ها بود گفت... پیرزن زباله گردی بود که اون اطراف می پلکید و همه جا رو بلد بود برای همین انتخاب شده بود ارباب هیچ از اشتباه خوشش نمی اومد...ارباب در واقع همون مردی بود که پشت بوته ها مخفی شده بود، قد کوتاه و ریز نقش فقط از صدای مردانه اش می شد تشخیص داد که طرف یه پسر بچه نیست. لباسش سیاه و بلند بود و باشلقی ابریشمی و سبک به تن داشت با لبه هایی که با نخ طلایی گلدوزی شده بود.
خانه دورسلی ها اونجاست اون روبرو... و با دست به حیاط زیبای دورسلی ها اشاره کرد. مرد از لباسش میله ای طلایی رنگ بیرون آورد و به سمت پیرزن اندخت: یک اونسه همون طور که قرار بود. حالا زود برو.
پیرزن در حالی که تشکر می کرد برگشت که برود...مرد گفت: سزای دروغ مرگه دختر!! پیرزن در حالی که سرخی چهره اش را پنهان می کرد دور شد.
مرد مثل خفاش از عرض خیابان گذشت و خودش را به در خانه دورسلی ها رساند...در قفل بود اما او فقط دستش را روی قفل کشید تا در با صدای خفه ای باز شود.
داخل شد اول به سراغ اتاق نشیمن رفت دادلی روی کاناپه جلوی تلویزیون روشن اما بی صدا به خواب رفته بود و خر و پف می کرد. نزدیک رفت و انگشت اشاره اش را روی پیشانی دادلی کشیده. اینکار باعث می شد تا او حالا حالا ها بیدار نشود.
به سراغ اتاق خوابها رفت و اینکار را با آقا و خانم دورسلی هم تکرار کرد. در عرض چند دقیقه همه جای خانه را گشت(غیر از دستشویی چون از دستشویی های ماگلی متنفر بود).
به سرعت از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق زیر شیروانی رساند. آرام در باز کرد. در صدا داد اما هری که روی تختش خوابیده بود هیچ تکان نخورد او نزدیک تر رفت تا مطمئن شود.
خدایا یعنی خودش بود؟ همون چهره همون موها و همون زخم... بله خودشه!! هری پاتر افسانه ای ... خودشه!! دست کرد توی لباسش تا چیزی بیرون بیاورد...
ناگهان همه جا روشن شد. نور شدید چشمش را زد. اتاق پر از آدم شد... هری سرش جایش نبود در واقع از اول هم آنجا نبود...
لعنتی ... کثافت ... عوضی... عمده کلماتی بود که بین او و مردها رد و بدل می شد چشمش که به نور عادت کرد ناامید شد.گوشه اتاق گیر افتاده بود از پنجره هم خیلی دور بود... ناچار به حرف مردها گوش داد و دست هایش را بالا برد. کاراگاهها همگی با فاصله از او ایستاده بودند و چوبدستی ها را به سمتش نشانه رفته بودند... هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت... بعضیها هم دست و پایشان می لرزید. در مجموع 7-8 نفر بودند. اگر حواسشان پرت می شد شاید می شد از دستشان فرار کرد.
چند لحظه گذشت تا سه نفر دیگر به آنها اضافه شدند. مرد با خوشحالی فریاد زد: اوه سلام کینگزلی! کم کم داشتم می ترسیدم. خوب شد یک آشنا هم اینجاس... در واقع بیشتر از یکی... فرانسوا نوز! چطوری پسر! هنوزم تو پی اند پی (اداره بین المللی تعقیب و مجازات) کار می کنی؟ اوه خدای من این یکی هم که از موهای قرمزش معلومه کیه! شما باید آقای ویزلی باشید!! بزارید من هم خودمو معرفی کنم...
خفه شو گالدو...کینگزلی با تحکم اینو گفت: تو به جرم قتل 17 جادوگر و تعداد نامعلومی ماگل بازداشتی.
- 18 نفر. اگر در مورد زمان اشتباه نکنم... راستی کینگزلی این همه آدمو تو دستشویی قایم کرده بودی؟
- 18 نفق؟ موسیو نوز با لهجه غلیظ فرانسوی اش پرسید.
- پیرزن بد شانسی بود یا باید بگم کاراگاه؟؟ هیچ پیرزنی جرئت نمی کنه در ازای دادن نشانی دورسلی ها از من طلا بخواد اونم یک اونس!!
- پس باید بگم اشتباه می کنی!! ویزلی پوزخند به لب داشت. "بیا تو دختر... کارت عالی بود"
اما هیچ کس نیامد ویزلی دوباره صدا زد اما فقط یک کارگاه پیر از پله ها بالا آمد و نفس نفس زنان در گوش آرتور چیزی گفت که او خشکش زد: چطوری؟ غیر ممکنه!!
کینگزلی که نگران شده بود پرسید چی شده؟
گالدو وسط پرید و گفت: چیزی نیست نفر 18 ام هیمن الان مرد، دختر با استعدادی بود واقعا حیف شد... می دونی کیو می گم فرانسوا؟
کینگزلی محکمتر گفت: گفتم خفه شو گالدو! راست می گه آرتور؟! آرتور فقط سرش را تکان داد.
گالدو داشت به هدفش نزدیک می شد:د پسره رو چی کار کردی؟
- به تو مربوط نیست!!
- منو چی کار می کنی؟؟
- میقی به آزکابان و از اونجا به فقانسه بقای اعدام...
- یعنی فکر نمی کنی بخوای اجازه بدین من برم؟!!
- تو 18 نفرو کشتی نمی تونی همین طوری بری!!
- اگه شما لعنتیا منو تعقیب نکنین منم مجبور نمی شم بکشمتون!!
- خفه شو عوضی!! چه جوری ببریمش آرتور؟؟
- پس یه لحظه صبر کنین!! اجازه هست دستمو بکنم توی جیبم؟
و بدون اینکه منتظر اجازه بمونه دست کرد توی جیبش و یه بسته قلمبه رو بیرون کشید. بسته رو باز کرد...چشم کاراگاهها خیره شده بود یه فنجون طلایی زیبا...زیبا و باورنکردنی...فنجون مادام هافلپاف...
گالدو که لحنش عوض شده بود گفت: این فنجونو من سی سال پیش از دفتر آلبوس کف رفتم خدا بیامرزش تو این مدت دست ریدل بود اما من پسش گرفتم و حالا به هری هدیه می دمش... به هری بگو می تونه رو من حساب کنه ... از گردنبند مادرش استفاده کنه... مادرش به من اعتماد نکرد اما بهش بگو که این اشتباهو تکرار نکنه...
اشک تو چشماش جمع شده بود.
کینگزلی نذاشت ادامه بده فریاد زد : اونو بده به من!!
گالدو گفت: "برق طلا چشمها رو می زنه" و فنجونو به جایی بین آرتور و کینگزلی انداخت. هر دو برای گرفتنش حرکت کردند و آرتور به سختی فنجونو بل گرفت. همزمان کاراگاه پیر فریاد زنان داخل شد به طوری که همه به سوی او چرخیدند..."دختره زنده اس قربان... اونو نکشته... فقط بیهوش بود."
موسیو نوز به سمت او برگشت تا کنایه ای بزند اما او آنجا نبود ... نوز فریاد زد و همه جا برای پیدا کردنش بهم ریخت. کینگزلی که از عصبانیت سرخ شده بود و به پایین ناگه می کرد ناگهان چیزی دید. همان جا که گالدو قبلا ایستاده بود تکه ای کاغذ افتاده بود... جلو تر رفت روی کاغذ با خون نوشته بود:"18-تام ریدل"


دوست عزیز!
فکر می کنم دفعه اولت باشه که اینجا می نویسی ! شما باید طبق عکس داده شده نمایشنامه بنویسی ولی من هیچ ربطی بین عکس داده شده و داستان شما پیدا نکردم!
در کل نمایشنامه ت سوژه جالبی داشت ولی خوب نتونسته بودی روش کار کنی!
بهر حال چون داستانت با عکس همخونی نداشت اونو نقد نمی کنم! یه نمایشنامه با سوژه عکس بنویس ! در زیر لینک عکس داده شده.
منتظرم...

تأیید نشد...


عکس


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۹:۳۹:۰۴



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
من اون مرده رو پیری های هری تصور کرده ام !
لینک عکس
توجه کنید که ین دومین باره که ینو فرستادم !قبلی نادیده گرفته شد ؟
--------------

هری به طرف پنجره رفت . دل توی دلش نبود . یعنی باید چه کار میکرد ؟ قلبش با حالت خطرناکی تپید و خون بسیاری را بیرون داد و نفس گرمی از گلوی هری خارج شد . او عینکش را صاف کرد . این بچه باید سالم به دنیا می امد ....
_ جناب پاتر .... چرا یه چیزی میل نمی کنید ؟
_ از گلوم نمیره پایین ....
زن پرستار روبروی او نشست . هری به او خیره شد و گفت :
_ حال هرمیون خوبه ....؟ میدونید .... این دوازدهمین بچه امونه .... میدونم که حالا هردومون پیر شدیم .... ولی خب اونم ....
هری به چشمان زن خیره شد و نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بچه امونه دیگه !
زن لبخندی زد و سرش را تکان داد . صدای نعره ای از اتاق مجاور به گوش رسید و هری از جا پرید . طبق عادت چوبدستی اش را کشید و بعد یادش افتاد که انجا بخش زایمان ( ضایمان , ذایمان , ظایمان ؟) سنت مانگو است . چوبدستی را با شرمندگی بعد از رفتن پرستار در جیبش گذاشت . دوباره شروع به قدم زدن کرد .
او حالا به بیرون پنجره خیره شده بود .
او صاحب دوازده فرزند بود , هشت پسر و چهار دختر . ( بچه ای که به دنیا می اومده هم دختره . )
ناگهان در اتاق باز شد . هری به سرعت برگشت . دختر زیبایش با موهای مشکی و ....
قلب هری در سینه فرو ریخت . روی پیشانی بچه نیز مانند خودش زخمی بود .... ولی این زخم , در واقع .... اصلا زخم نبود . بلکه چندین خال به طور عجیبی به صورت زخم ساعقه مانند هری پیشانی او را پوشانده بود . هری بچه را از دست زن پرستار گرفت . به او لبخندی زد و بچه با چشمان گرد به پدرش خیره ماند .
پدری که ریش و موی سپیدش چشمان همه را میزد ....

(یادم رفته بود پستتو نقد کنم!! )

خب خب!
اول اینکه دیالوگهات هیچ مشکلی نداشت!!!

انجا بخش زایمان ( ضایمان , ذایمان , ظایمان ؟) سنت مانگو است .

ببین اینجا که زایمانو به چهار حرف مختلف گفتی! این بیشتر تو پست طنز قشنگ میشه! از اونجا که این پست بیشتر یه پست جدیه بهتره اینو به کار نبری! ولی تو پستای طنزت تا دلت خواست استفاده کن!!

صدای نعره؟ منظور صدای مادر بچه ست!؟ اگه اینجوریه که باید گفت نعره رو بیشتر برای مرد بکار میبرن! یعنی مثلا برای زن میشه صدای جیغ رو بکار برد! یا بعضی وقتا فریاد هم میشه!

اون قسمتی که هری چوبدستیشو یهویی در میاره خیلی جالب بود!!حال نمودیم! یاد اسپایدر من افتادم نمیدونم چرا!!

پدری که ریش و موی سپیدش چشمان همه را میزد ...

این آدمو یاد زال نمیندازه!؟
"چشمان همه را میزد" یخورده ناجور میزنه! مثلا برق یه چیزی چشم رو میزنه...یا بعضی وقتا نور! البته میتونیم اینو در نظر بگیریم که نور میخوره به موهای سفید و بازتاب میشه و چشم رو اذیت میکنه! ولی خب یخورده ایراد داره...یعنی کسی که میخواد یه دور پستو بخونه و رد بشه دیگه به اینش فکر نمیکنه! به اولین معنایی که به ذهنش میرسه توجه داره!! واسه همین مثلا میتونی یه چیز دیگه رو بنویسی...مثلا "چشمها را به خود خیره میکرد" !

خب حرف دیگه ای به ذهنم نمیرسه...آها یکی هم اینکه فکر کنم صاعقه با ص بود نه س...اگه اشتباه نکرده باشم!! فکر کنم با ص باشه!




ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۲۰:۴۰:۳۹

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

harry potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۸ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
از اگه شما فهمیدین به من هم بگین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
http://www.the-leaky-cauldron.org/sta ... utcolourcorrectiondi6.jpg

ان شب جیغی که هرمیون در اثر وحشتی که بعد از شنیدن خبر مرگ جینی و هری پاتر در او ایجاد شده بود کشید جیمز یکساله را از خواب بیدار کرد.
با جیق هرمیون رون به دم در پرید وبعد از شنیدن خبر پا هایش سست شد ودم در نشست رون و هرمیون هردو در یک فکر بودند و به یک خاطره فکر می کردند.
روزی که هری وجینی بچه دار شدند پروفسر ریگلوس بلک برادر سیریوس که تازه به مقام ریاست مدرسه برگزیده شده بود.
جیمز تازه وارد را چنان به خود چسبانده بود که کودک داشت خفه می شد.
این اولین بچه هری و جینی بود وانها نمی دانستند که سر نوشتی مانند خود هری در انتظار اوست .
ان زمان هری وجینی خیلی خوشحال بودند زیرا فرزند پسری بود و جینی پیش نهاد داده بود اسم پدر هری را روی ان بگزارند
هری خواهش کرده بود کسی که برادر پدر خواندش بود اسم را در گوش جیمز کوچک بگوید.
ان روز ها حال و هوای دیگری بود تا این که لرد و هری و جینی با هم رو به رو شدند وهری مورد خیانت قرار گرفت وبه دوستی اعتماد کرد و او قول داده بود که 6 جان پیچ را از بین ببرد اما هری زمانی این را می فهمد که دیگر جیمز کوچک تنها بود .
هرمیون ادامه داد : چه سرنوشتی مثل این که این خانواده نسل در نسل باید تنها بزرگشن !!
رون ادامه داد: مثل استاد دفاع در برابر جادوی سیاه.
هرمیون بچه را از پروفسر گرفت وگفت این بچه رو مثل بچه خودمون بزرگ می کنیم .
پروفسور نامه ای به دست رون داد وگفت این نامه رو تو 10 سالگی بهش بدین انگار پدر و مادر این بچه می دونستند که .... نا گهان همه با هم سا کت شدند وبه جیمز کوچک نگاه کردند. رون که منظور ریگلوس رو فهمیده بود نامه را گرفت وگفت حتما....
پروفسر و خانم هوچ خیره به ان دو نگاه کردند هوچ ادامه داد ما باید برای کارای رسمی به اداره بریم از اخرین باز مانده خوب نگهداری کنید ....
..................................................
می دونم بد شد زیاد به امید تا یید نیستم

هووم...از قبلیا بهتر بود! آفرین! داری پیشرفت میکنی!

ولی خب چند تا اشکال داشت...
تو که املای کلمه رو بلدی چرا اشتباه مینویسیش!؟ مثلا همین جیغ که بار اول درست نوشتی و دفعه دوم اشتباه! سعی کن همشو درست بنویسی!!

هووم...سعی کن به کتاب وفادار باشی....ریگولس مرگخوار بوده! چطور ممکنه مدیر هاگوارتز شده باشه!؟ یه جورایی مشکوک میزنه!حتی اگرم بر حساب این بذاریم که تو کتاب هفت فاش میشه و اینا، میشه افشاسازی و بهتره که ننویسی!!!

یکی هم اینکه این مثل اینکه ادامه پست قبلیت بود...البته این ایراد زیاد خاصی نیست ولی سعی کن ادامه دار ننویسی!


بازم میگم تو نوشته هات یه خورده دقت به خرج بده .... البته همینم خیلی خوب بود و اگه ادامه بدی و بازم بهتر بشی خیلی خوب میشه و تایید میشی!

راستی جمله آخرت" از آخرین بازمانده خوب نگهداری کنید" کلی باحال بود خوشم اومد!

اگه کمکی چیزی خواستی آیدیم تو پروفایلم هست...پیام شخصی هم میتونی بزنی! البته اگه کمک خواستی!

آها یکیم لطفا پست یه خطی نزن که تاپیک بیاد تو ده تاپیک آخر...من میبینم اینجارو!
تایید نشد.


ویرایش شده توسط 'دین توماس در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۲۰:۰۲:۳۰
ویرایش شده توسط 'دین توماس در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۲۰:۰۳:۵۱
ویرایش شده توسط 'دین توماس در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۲۰:۰۷:۴۵
ویرایش شده توسط 'دین توماس در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۲۰:۲۴:۳۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۱۹:۴۸:۱۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۰:۵۹:۰۱

ارنولد پیز گود قدیم






ارنولد پیز گود قدیم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

شکوفه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۴۸ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
از کی تا حالا به آدرس خونه ی ماعلاقه مند شدین؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر کوچک شده300)this.width=300\" />
.................................
صدای کودک سکوت کوچه را در خود میشکست.
با اینکه پدر نبود ولی در دل خود شور وهیجانی پدرانه را احساس میکرد.کودک ریش پیرمرد را چسبیده بود و با چشمانی مشکی که از شور کودکانه برق میزد به او زل زده بود و گویی التماس میکرد مرا با خود ببر.دل پیرمرد لرزید.وبا خود گفت:"نکنه خطری او را تهدید کنه.نکنه این کار اشتباه باشد....
ولی خود را دلداری داد:"اینجوری این جادوی باستانی بهتر عمل میکنه....اینجوری از دنیای پر تنش اطراف خود دور میشه....اینجوری....
پیرزنی که کنارش ایستاده بود با پشت دست عینک خود را روی بینی جابه جاکرد.میخواست گریه کند وکودک را در آغوش بکشد چرا که نمیخواست او را از دست بده ولی به یاد آورد که این جدایی ابدی نیست و یازده سال بعد بالاخره میتواند او را در کنار خود داشته باشد.
دیگه داشت دیر میشد.داشتن وقتو از دست میدادن.ممکن بود ماگلی از پنجره آنها را ببیند و حس کنجکاوی اش او را به بیرون از خانه بکشد و اصلا در این وضعیت درست نبود که کسی آنها را با کودک ببیند.
دامبلدور دست لرزانش رابه زنگ در نزدیک کرد.قلب او بهش میگفت که تا دیر نشده بچه را در آغوش بکش و برای هیمشه از اینجا دور شو....ولی عقل او بر قلبش غلبه کردو قبل از اینکه تصمیم دیگری بگیرد دستش را روی زنگ در گذاشت...دینگ...
وصدای کودک برای آخرین بار سکوت کوچه را شکست!

خوب بود...فقط یه مشکلی داشت اونم این بود که جملات گفتاری و نوشتاری با هم قاطی شده بودن...مثلا اینجا:

دیگه داشت دیر میشد.داشتن وقتو از دست میدادن.ممکن بود ماگلی از پنجره آنها را ببیند و حس کنجکاوی اش او را به بیرون از خانه بکشد

که دو جمله اول گفتاریه و بقیش نوشتاری! میشه اینجوری بشه:

دیگر داشت دیر میشد.داشتند وقت را از دست می دادند.ممکن بود ماگلی از پنجره آنها را ببیند و حس کنجکاوی اش او را به بیرون از خانه بکشد

یکی هم اینکه دیالوگهاتو سعی کن فقط گفتاری بنویسی...

نکنه خطری او را تهدید کنه.نکنه این کار اشتباه باشد....

که اینجوری میشه:
نکنه خطری اونو تهدید کنه.نکنه این کار اشتباه باشه....

در کل قشنگ بود...مرسی!
تایید شد!


ویرایش شده توسط امیلیا بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۱۶:۳۲:۵۹
ویرایش شده توسط امیلیا بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۱۶:۳۷:۲۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۴:۰۶:۴۴

[size=medium][color=0066FF]کبوتر اخم Ú©Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
لینک عکس

هوا تاریک بود ، مینروا و دامبلدور برای پیک نیک به پارک ملت ...آخ ببخشید پارک جادوگران آمده بودند !

فلش بک !
مینروا ودامبلدور کنار هم نسته وشدیدا می خندن ، دامبلدور کت شلواری سیاه ومینروا لباس عروسی سفیدی پوشیده .
صدایی میاد : دوشیزه مین..
مینروا : بله !
لی لی لی لی لی ...
صدای پچ پچ :
چه عروس شوهر ذلیلیه...چه قدر زود بله رو گفت .
آره ...همچین از این یارو پشمک کتک بخوره ...
پایان فلش بک .

فلش بکی دیگر.
دوربین روی نوزادی با ریش سفید ( فرزند آلبوس ومینروا) زوم میکنه که داره به شدت گریه میکنه .
سرژ : به من رفته ! منم وقتی به دنیا اومدم ریش داشتم ....راستی مینروا جان شما نسبتی با من ندارید ؟
آلبوس :
پایان فلش بکی دیگر .


آلبوس در حالی که به درختان بلند پارک که بی شباهت به لوله ی آفتابه نبودند نگاه میکرد با شوق وذوق گفت : جای قشنگیه نه .ش
مینروا در حالی که ساندویچی را گاز میزد رو به آلبوس کرد وگفت : به من گفتی ماه عسل منو میبری شمال.
دامبلدور : شمال ؟ بی خیال بابا مگه نمی بینی بزین گرون شده ؟ بریم شمال سهمیه بنزینمون تموم میشه اونوقت من با چی برم هاگوارتز ؟
مینروا در حالی که تکه ای ساندویچ را می جوید گفت : دیگه من نمی دونم ...اون روزی که اومدی خواستگاری باید حواست می بود ...
دامبلدور دهنشو باز کرد تا جواب بده ولی صدای گریه ی بچه اونو از این کار منع کرد .
مینروا : گشنشه شیر می خواد .
آلبوس : خب شیرش بده دیگه .
مینروا با سر اشاره ای به عده ای جوان میکنه که با فاصله ی کمی از اونا قرار داشتن و میگه : اونا این جان من که نمی تونم بچه رو این طوری شیر بدم .
آلبوس در حالی که از روی زمین پا میشد میگه : من الآن میرم بهشون میگم که تو رو نگاه نکنن ، تو مشغول شو .
آلبوس به سمت جوانان میره که به شدت گرم صحبت بودن و میگه : آقایون خواهشا زن من رو نگاه نکنین داره بچه شیر میده .
جوانان :
آلبوس :

چند دقیقه بعد :
مینروا :
آلبوس : عجب جوانان بی ناموسی بودن !
آلبوس اینو میگه وبچه رو از مینروا میگیره ، بچه به شدت داره گریه میکنه . آلبوس عصبانی میشه ومیگه : اه ..چه بچه ی زرزرویی تربیت کردیم .
در همین لحظه بچه از شدت گریه خوابش می بره وبه ریش دامبلدور چنگ میزنه ( حالا دقیقا صحنه مثل عکس شده) در همین لحظه بر اثر چنگی که بچه به ریش دامبل میزنه ریش دامبلدور کنده میشه و میفته روی زمین .
شترق ! ( صدای یک سیلی که مینروا در گوش آلبوس نواخت )
مینروا با داد وفریاد : پس توی حقه باز می خواستی خودتو به من قالب کنی ؟
آلبوس : به جون تو دیروز ریشم رفت توی شومینه سوخت ....
مینروا : تو غلط کردی ! بوق بوووووق بیق ( بقیه سخنان مینروا به دلیل رعایت شئونات آسلامی سانسور شد )
آلبوس :

تایید شد فقط یه خورده هری پاتری تر بنویس عزیز یه کم هم دقت کن که غلط املایی نداشته باشی چون قیافه پستتو زشت میکنه نوشته هات رو هم نامفهوم میکنه!

تایید شد


ویرایش شده توسط اسلیترینی اصیل ! در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۹ ۱۵:۲۱:۱۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۱۳:۲۷:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۴۴ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶

شاهزاده اصیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۳ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۲۴ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تا جند دقيقه ديگه تولدش بود و اين برای هری معنايی نداشت جز اينکه نيروی محافظِ اون توی خونه ی خالش تموم می شد و بايد به دنبال سرنوشتی ميرفت که از پيش براش تعيين شده بود.
و بلاخره 17 سالش شد. بلند شد تا وسايلش رو جمع کنه و به پناهگاه بره و در اونجا تنها روز خوش باقی مانده رو هم بگذرونه،
عروسی بيل وفلور
هر چند حالا که دامبلدور مرده بود ديگه خوشی معنايی نداشت البته برای اون
اما سرو صدای خانواده دارسلی از طبقه پايين می آمد و اين اولين بار بود که در اون ساعت اونا در خوابی خوش با روياهای رنگی نبودن.
چمدانش رو ورداشت و قفس هدويگ رو که در اتاق باز شد و ورنون دارسلی وارد اتاق شد:
خوب هری
اين اولين بار بود که اونو اينطور صدا می کرد و تازه تولدش رو هم فراموش نکرده بود
داری ميری؟
هری:بله
- بسيار خوب
و از جلوی در کنار رفت...
همينکه خوست پاشو توی حياط بزاره صدای خاله پتونيا در گوشش پيچيد که در کمال تعجب هری فکر کرد با کمی بغض همراهِ . برگشت،
قطره ی اشک کوچيکی گوشه چشم خاله پتونيا بود يکدفعه جلو آمد و هری رو برای اولين بار بغل کرد و در گوشش با گريه زمزمه کرد:
- متاسفم هری
دوست دارم
هری با اندوه گفت:«خداحافظ برای هميشه».


تایید شد....


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۱۳:۲۳:۱۷

مردن خود هنری است و همچون هر هنری باید آن را آموخت.
جادو گران نیک می آموزند/


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
به نام خدا
هري پاتر نام پسرك جادوگري است كه در كودكي پدرو مادر خود را از دست داد.پدرو مادر او به وسيله اسمشو نبر(لرد ولد مورت) به قتل رسيدند.او به ناچار به خانه ي عموي بد اخلاقش رفت و در سن يازده (11) سالگي به مدرسه ي جادوگري دعوت شد.او براي رفتن به مدرسه ي جادوگري از قتار استفاده مي نمود.او در روز اول كه سوار بر قتار به طرف مدرسه ي جادوگري مي رفت رون ويزلي به كوپه ي او آمد و ازو به دليل جا نبودن در كوپه هاي ديگر اجازه گرفت تا در كوپه ي او بنشيند. هري درخواست اورا با كمال ميل پزيرفت و از آن پس رون يكي از دوست هاي صميميه هري شد.نا گهان دختري با مو هاي قهوه اي به نام هرميون وارد كوپّه ي آن دو شد و به آن ها گفت :كه داريم به هاگوارتز نزديك مي شويم!.هري و رون شنل هاي مخصوص مدرسه ي جادوگري را به تن كردند و آماده ي پياده شدن شدند.از اين به بعد هرميون نيز به اعضاي دوستان صميمي هري پاتر پيوست.او نيز در جادوگري بسيار موفّق بود و بيشتر كتاب هاي جادوگري را مطالعه كرده بود.در يكي از كلاس هاي آموزش پرواز با جاروي پرنده معاون مدرسه ي هاگوارتز متوجّه استعداد زياد هري در پرواز شد.و از او به عنوان جستو جو گر در بازي كويديچ از او استقبال شد.او نيز اين وظيفه را به خوبي انجام داد زيرا پدر او در جواني در مسابقات شركت مي نمود واين استعداد ها از كودكي در خون هري بود.او اين دوره مسابقات به خوبي پشت سر گذاشت و شهرت زيادي در مدرسه پيدا نمود.از آن پس همه ي كساني كه در هاگوارتز درس ميخواند هري پاتر را ميشناخت.او از اين كه در مسابقات كوييديچ موفق شده بود بسيار خوش حال بود.او هر شب به فكر پدر و مادر از دست رفته ي خود بود.سال اول ورود هري به مدرسه ي جادوگري با هيجان همراه بود از يك طرف مقابله با غول و از طرف ديگر مقابله با اسمشو نبر (لرد ولدمورت) بر اين هيجانات مي افضود. در هر صورت اين سال تحصيلي با برتري گروه گريفندور به پايان رسيد.


هوم...اینجا باید مربوط به عکس بنویسی!!
نمیدونم من ربطی به عکس ندیدم بیشتر میشه گفت خلاصه کتاب اول بود!

لطفا یکی دیگه بنویس و مربوط به عکس!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۸ ۱۳:۲۸:۴۰

[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
پسری به نام هری پاتر درخانه ی شماره ی 4 خیابان پریوت درایو زندگی میکرد.دو روز پیش نامه ای به دست هری رسید که باعث تعجب او شدالبته محتوای نامه چیز ندانسته ای نداشت ولی اینکه وقتی ارول جلوی روی عمو ورنون نشست و پارچ شیر را ریخت و عمو ورنون چیزی نگفت باعث تعجب هری شد.البته دادلی چهره اش را در هم کشید تا نقشه ای برای تنبیه شدن هری از طرف عمو ورنون بکشد چون از وقتی هری 17 ساله شده بود خودش جرأت نداشت با هری در بیفته.به هر حال موفق نشد. هری وقتی نامه راباز کرد دست خط خانم ویزلی را شناخت:
......................................................................................................
هری جان
2 روز دیگر آرتور می اید دنبالت تا تو را به پناهگاه بیاره
ولی از وقتی دامبلدور مرده برای امنیّت تو تدابیر زیادی دیده
شده و از اوّل تابستان تا حالا علاوه بر تانکس،مودی،کینگزلی
وبیل 10 کاراگاه هم از تو مراقبت می کنند.ما میگیم اگه وزارت
خونه ندونه تو از اونجا می ری بهتره پس آرتور در اتاقت ظاهر
میشه و تو رو به اینجا میاره پس ساعت 12 تو اتاقت منتظر باش.
.........................................................................
حالا ساعت 8است و هری کنار پنجره خوابش بردهبا اینکه از صبح کاری نکرده بود از ساعت 7:30 به طور ناگهانی خوابش گرفته بود و حالا خواب بود . نور چراغ های خیابان که بر صورتش افتاده بود چهره اش را زرد کرده بود. دوباره پس از مدتها داشت خواب ولد مورت را میدید:
ولد مورت از میان مرگ خوارانش عبور می کرد،روبروی آیینه ای ایستاد چهره اش عجیب تر شده بود.دوشکاف بینی اش باز تر شده بود چشمانش به رنگ قرمز آتشین در امده بود وصورتش هم سفید تر شده بود .ولدمورت گفت:خوش آمدی پاتر،به جمع ما.صدای خنده ی شیطانی اش همه جا را در بر گرفت.بار دیگر شروع به صحبت کردن کرد:من خیلی قوی تر شدم هاهاهاها شیطان در وجود من است. نا گهان صدایی از درون ولد مورت آمد:کافیست. ظاهراً خود ولد مورت هم ترسیده بود .ولد مورت گفت:خدا حافظ هری پاتر.
هری ناگهان بیدار شد ودید آقای ویزلی روبرویش ایستاده.با هم به پناهگاه رفتند تامبارزه با ولد مورت شروع بشه.
...................................................................................................................خواهش می کنم قبول کنید

عکس عوض شده....لطفا با عکس جدید بنویس!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۱۳:۲۲:۴۸

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
من اون مرده رو پیری های هری تصور کرده ام !
اینم لینک عکس
--------------

هری به طرف پنجره رفت . دل توی دلش نبود . یعنی باید چه کار میکرد ؟ قلبش با حالت خطرناکی تپید و خون بسیاری را بیرون داد و نفس گرمی از گلوی هری خارج شد . او عینکش را صاف کرد . این بچه باید سالم به دنیا می امد ....
_ جناب پاتر .... چرا یه چیزی میل نمی کنید ؟
_ از گلوم نمیره پایین ....
زن پرستار روبروی او نشست . هری به او خیره شد و گفت :
_ حال هرمیون خوبه ....؟ میدونید .... این دوازدهمین بچه امونه .... میدونم که حالا هردومون پیر شدیم .... ولی خب اونم ....
هری به چشمان زن خیره شد و نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بچه امونه دیگه !
زن لبخندی زد و سرش را تکان داد . صدای نعره ای از اتاق مجاور به گوش رسید و هری از جا پرید . طبق عادت چوبدستی اش را کشید و بعد یادش افتاد که انجا بخش زایمان ( ضایمان , ذایمان , ظایمان ؟) سنت مانگو است . چوبدستی را با شرمندگی بعد از رفتن پرستار در جیبش گذاشت . دوباره شروع به قدم زدن کرد .
او حالا به بیرون پنجره خیره شده بود .
او صاحب دوازده فرزند بود , هشت پسر و چهار دختر . ( بچه ای که به دنیا می اومده هم دختره . )
ناگهان در اتاق باز شد . هری به سرعت برگشت . دختر زیبایش با موهای مشکی و ....
قلب هری در سینه فرو ریخت . روی پیشانی بچه نیز مانند خودش زخمی بود .... ولی این زخم , در واقع .... اصلا زخم نبود . بلکه چندین خال به طور عجیبی به صورت زخم ساعقه مانند هری پیشانی او را پوشانده بود . هری بچه را از دست زن پرستار گرفت . به او لبخندی زد و بچه با چشمان گرد به پدرش خیره ماند .
پدری که ریش و موی سپیدش چشمان همه را میزد ....


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۶ ۱۹:۰۶:۴۶

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.