هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





داستان کوتاه یا به اصطلاح غیر فنی نمایش نامه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۹ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
عکس:http://www.the-leaky-cauldron.org/sta ... utcolourcorrectiondi6.jpg
من یک هری پاتریست قدیمیم و چن تا فن فیکشنم نوشتم. تازه امروز تو جادوگران عضو شدم. چون میخواستم سریع به قسمت ایفای نقش برم یه داستانواره قینوس فعلا نوشتم...... لطفا زیادی سخت نگیر
--------------------------------------------------------------------------------


"هری پاتر" , پیر هفتاد و شش ساله دنیا دیده , از خواب برخواست. چشم هایش را مالید و عصایش را برداشت. صدای خودش را شنید که میگفت:"دابی"........

ترق بلندی چنان به گوش را نواخت که مشنگ طبقه بالا چند ثانیه ای به قهقرا رفت . هری صدایش را میشنید که داد میزد:"جادوگرای لعنتی, هنوز سات شیش صبحه"

شصت سال از روزی که ماگل ها به وجود ساحران پی برده بودند میگذشت. اما عده ای از مشنگها هنوز نتوانسته بودند چنان که باید وجود جادوگران را به خود بقبولانند.نمونه اش همین همسایه طبقه بالا......

"دابی ..... امروز جغدی چیزی نیومده؟"

دابی هم آن دابی کتاب دوم نبود.....بیشتر شبیه چوب خشکی مینمود که پوست پیلی شصت ساله برخود پوشانده و البسه رنگارنگش بیش از همه چیز یک دیسمهارمونی کامل را نوید میداد . و لبخندی که از رضایت کارآمدیش بر لبانش نشسته بود , برقی را در چشمان هری نشانده بود.

"یه نامه از وزارت اومده --هری پاتر قربان"

"بدش ببینم دابی"

"بفرمایید هری پاتر قربان"

جادوگران امروزی به جای ردا کت و شلوار میپوشیدند. در عوض کراواتهای چهار رنگ , تای های کسل کننده بر گردن میآویختند , کلاههای جادوگری از مد افتاده بودند و هیچ نشانی از جادوگر بودنشان در چهرشان یافت نمیشد. از آن ساحره های که در ذهن داریم تنها یک چوب جادویی, یک جاروی پرنده(که مدل های جدید آن به اتومبیل های مشنگی چون لامبوگینی 2066 بیشتر شبیه بود تا جاروی فراشی)و یک راه ارسال پستی باقی مانده بود. حتی کوئیدیچ نیز از یادها رفته بود.

هری نامه را باز کرد. دستخط خرچنگ قورباغه اش را بخوبی میشناخت:

باسلام

جناب ه.پاتر

شما به جلسه ای در رابطه با بازآفرین ورزش کوئیدیچ دعوت شده اید. لطفا در ساعت 5:30 امروز در محل وزارتخانه حضور به هم رسانید.

باتشکر

رونالدویزلی,وزیر سحر و جادو

لبخند بر لبان پیر برگزیده نشست . اکنون زمانش رسیده بود.......حال چگونه باید به آنجا میرفت, سهمیه آپارتش تمام شده بود(در آن زمان برای کاهش مقدار آپارت و بالا بردن رضایت مشنگها آپارت کردن سهمیه بندی شده بود.)باید جاروی شینوک 666 اش را آماده میکرد.

ادامه دارد...........

خب نه اونقدر هم بد نبود!! حتی خوب هم بود!!
سهمیه آپارات!؟

راستی لینکت رو اشتباهی داده بودی که اصلاح شد!
تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۱۳:۰۵:۱۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
عکس

چو عزیز سلام ببخشید یه کم دیر شد تو این مدت دنبال یه ایده خوب بودم که خوشبختانه عکس رو عوض کردی(اونم عکس بود اخه :hammer )
...........................................
پرفسور دایویکس در حالی که جیمز پاتر رو در اغوش خود محکم گرفته بود به سمت خانه ی رون و هرمیون ویزلی حرکت میکرد . زنش در حالی که پشت سر او راه میرفت و سعی میکرد صدای گریه اش را مخفی کند گفت :
برای مبارزه خیلی ها رو از دست دادیم . هری واقعا فکر نمیکرد یکی از جان پیچ ها رو جا انداخته باشه
بعد اشکهایش رو از گونه هایش پاک کرد
پرفسور دایویکس گفت :
پیشگویی و تاریخ دارن تکرار میشن
خانم دایویکس با صدایی جیغ جیغو پرسید :
جان ، منظورت چیه ؟ نکنه میخوای بگی تریلانی...
پرفسور:
کاملا درسته . در اخرین لحظات مرگ تریلانی پیشگویی تغییر کرد .
بعد مکسی کرد و گفت :
این دفعه نوبت بچه ی هریه ،جیمز پاتر
خانم دایویکس در حالی که دستش جلوی دهانش بود گفت:
خدای من این ایده جینی بود که اسم بابای هری رو بچه باشه اصلا نمی تونم باور کنم اون دو فقط یه سال با هم زندگی کردن
پرفسور با بغض گفت :
برای منم باورش سخته که هری بعد این همه تلاش یه جان پیچ رو فراموش کنه و حالا دچار سرنوشتی مثل سرنوشت پدر مادرش بشه
نور خانه ی رون و هرمیون ویزلی از دور مشخص بود از درون خانه صدای خنده ی کودکی همراه با موزیک می اومد خانمی در حالی که می خندید فریاد میزد و دائما به رون می گفت که بچه رو اذیت نکنه
پرفسور دایویکس اهی کشید و با دست سه بار به در خانه کوبید

ان شب جیغی که هرمیون در اثر وحشتی که بعد از شنیدن خبر مرگ جینی و هری پاتر در او ایجاد شده بود کشید جیمز یکساله را از خواب بیدار و لرد ولدمورت را شاد کرد
و این خودش داستانی تازه است
..................................................
خودم الان گریم میگیره


خوب سوژه خوبی بود!! اندازه شم مناسب بود!

فقط لطفا یا فقط گفتاری بنویس یا فقط نوشتاری! مثلا اینجا رو ببین:

از درون خانه صدای خنده ی کودکی همراه با موزیک می اومد خانمی در حالی که می خندید فریاد میزد و دائما به رون می گفت که بچه رو اذیت نکنه

اگه اینو فقط نوشتاری کنیم اینحوری میشه:

از درون خانه صدای خنده ی کودکی همراه با موزیک می آمد. خانمی در حالی که می خندید فریاد میزد و دائما به رون می گفت که بچه را اذیت نکند.

این کار همیشه پستهای خیلی خیلی قشنگتری میسازه!

خب...تایید شد! موفق باشی!


ویرایش شده توسط سلستينا واربك در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۶ ۱۵:۴۶:۵۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۱۳:۰۰:۲۵

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس جدید


عکس


نکته مهم: لطفا حتما لینک این عکس رو بالای پستتون قرار بدین!!



[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg همون لینک

هری در اتاق خود روی صندلی و کنار پنجره نشسته بود.گویا منتظر کسی بود.ولی در خیال خودش بود.
هری کسل و خسته به نظر میرسید و قفس هدویگ خالی بود.اتاقش دیوانه وار کثیف بود.تکه های روزنامه,آشغال سیب و پر جغد .حال و حوصله ای برای تمیز کردن اتاق نداشت.
ناگهان در باز شد.هیکلی چاق و فربه و سیبیل هایی که تقریبا پر پشت بود.ورنون دورسلی بود که به اتاق هری آمده بود.تا تولدهری تنها پنج دقیقه مانده بود.همان زمانی که به سن قانونی خواهد رسید.حواسش نبود که دامبلدور پارسال همین موقع که اتفاقا وضع اتاق هری هم مثل حالا کثیف بود گفته بود وقتی هری به سن قانونی برسد محافظی که هری را در برابر خطرات حفظ میکند از بین میرود.عمو ورنون همان طور به صورت هری خیره شده بود.
او آزادانه میتواند در چهار دقیقه دیگر جادو کند.زمان دیر میگذشت.هری خوشحال بود.با اینکه خسته بود.هرمیون و رون نیز بعد از عروسی بیل و فلور به خانه دورسلی ها نیامدند و به پاتیل درز دار رفته تا در آنجا اقامت کنند.بعد از تولد هری قرار شد رون و هرمیو ن با ماشین های ماگلی به خانه دورسلیها رفته و هری را با خود به هرجا که هری گفت بروند.
عقربه ساعت هری ساعت دوازده را نشان میداد.عموونون که به زباله های اتاق هری خیره شده بود ناگهان چندین متر به عقب پرید.تخت دورسلیها از وسط شکست و پتونیا فریاد میزد.دادلی نیز از ترس پا به فرار گذاشت و بیرون رفت.هری و صندلیش به جلوی در رفته و بعد با سرعت به جای اولشان باز گشتند.عینک هری کج شده بود و سرش درد میکرد.نگاهی به بیرون انداخت و رون و هرمیون را دید او خندید و چمدانش را بست.محافظ از بین رفته بود.
هری با سرعت به بیرون رفت و سلامی صمیمانه به آنها سلام گفت.با اینکه چند روز پیش در عروسی آنها را دیده بود.آنها به پناهگاه رفتند تا از آنجا بتوانند به وسیله حلقه ظهور به گودریک هالو بروند.

خوب بود...فقط لطفا اینقدر نقطه نذار....میتونی از ویرگول هم بعضی جاها استفاده کنی!
موضوعت خوب بود...!!!!

سلامی صمیمانه به آنها سلام گفت. یه سلام اینجا اضافیه!

تایید شد!






ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۶ ۱۲:۴۵:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶

الميرا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
عکس::http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg
هری به ساعتش نیم نگاهی انداخت.ساعت 10:15بود.
صدای به هم خوردن قاشق و چنگال ها از پایین به گوش می رسید.همه در آشپز خانه بودند. صبح امروز جشن عروسی بیل و فلور بوده و همه به این خاطر شاد بودند ولی هری دیگر پس از مرگ دامبلدور علاقه ای به خوردن,خندیدن ودر کل انجام دادن به کارهای عادی را نداشت نمی توانست حالا که ولدمورت به قدرت رسیده بود با خیالی آسوده مثل دیگران بشیند و ببیند که او مرگخواران بیشتری جذب کند و به کشتار مردم بپردازد.در واقع همه به طوری از به قدرت رسیدن ولدمورت جلوگیری می کردند ولی هری چیزی را می دانست که آنها نمی دانستند.او می دانست که باید جان پیچ ها را از بین بروند تا او نابود شود ولی با کمک چه کسانی؟او هر دو پشتیبانش را از دست داده بود دیگر نه دامبلدور بود ونه سیریوس.بار دیگر به آن نوشته نگاهی انداخت.ر.آ.ب.یعنی چه کسی می توانست باشد؟از اول تابستون تا الان این سوال مغز او را به خود گرقته بود.یعنی این فرد می تواند من را در پیدا کردن و از بین بردن جان پیچ ها کمک کند؟ باید او را پیدا کنم ولی چگونه؟جدا از ر.آ.ب می دانست که باید با افراد محفل ققنوس این موضوع را در میان بگذارد ولی اکثرشان در ماموریت بودند و در واقع فقط در این جشن عروسی هری همه ی آنها را در یک مکان می دید ولی نمی دانست چگونه باید به همه ی آنها بگوید که پس از جشن آنجا بمانند تا این خبر را به آنها بدهد و همچنین بیل و فلور از این قضیه با خبر نشوند او نمی توانست و نمی خواست که این روز را برای بیل و فلور خراب کند

لطفا همون داستان رو ننویس...یکی جدید بنویس لطفا!!

در ضمن یه پیشنهاد اونم اینکه وسط یه پاراگراف بندی بکن! پستت قشنگ تر میشه!

ممنون میشم اگه جدیدشو بنویسی!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱۱:۴۱:۳۰

Only Raven

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶

harry potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۸ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
از اگه شما فهمیدین به من هم بگین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg
کار من وشما مثل اون داستا نای شده که می گه 40 سال بعد!!!!!!!!!!!!
تایید کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم خواهش می کنم
این 4_5 که می نویسم
من از این بهتر نمی تونم بنویسم هنر من تو داستان نویسی خوب نیست.
.............................................................................................................................................
ساعت 12.30 دقیقه بود که هری چند ساعتی بود به پناهگاه رسیده بود وکنار تخت مهمان چنباته زده بود و داشت به بیرون نگاه می کرد که بارون داشت حیات خانه وزلی هارا شستو شو می داد و چمن ها به طور جادوی رشد می کردن هری از خستگی زیاد کنار پنجره به خواب رفت و عینک او کنار ه تخت و کتاب ها بود .
رون به طور غیر عادی خر خر می کرد و چون به علت دزدیدن هری از خانه
مادرش اورا مورد تنبح قرار داده بود وبرای شام او چند دانه سیب در ظرفش گذاشت بود .

چند دقیقه بعد هری دو باره با صدای وحشتناک رون از خواب پرید.
او حالا به طور غیر معمول وغیر عادی خر خر می کرد .
هری به با لای سر رون رفت خدای من چی می دید رون صورت اش کشیده شده بود پوزه پیدا کرده بود پا هایش سوم داشت نا خون ها یش بلند شده بود و چرک بدی زیر انها بود.
همان طور که هری مبهوت به او نگاه می کرد نا گهان رون چشما نش را باز کرد لبخند مهر بانی تحویل هری داد و با دست دیگرش اورا به داخل شکم خود راه نمای کرد هری که حالا در چنگال رون بود و رون با دستانش داشت اورا خفه می کرد هری سریع کتابی قطور را کور کورانه پیدا کرد.
. و بر سر رون می کوبید با ین کار اورا عصبی می کرد بعد از چند دقیقه رون بی حرکت ماند
هری هم ترسیده بود وهم خوشحال بود ترسیده بود چون رون گرگنما شده بود ترسیده بود که نکنه رون رو کشته باشه.
بعد از چند دقیقه رون به حالت عادی برگشت اما بازم تکون نخورد هری دیگه کم کم حس کرد رون رو از دست داده خانم ویزلی واقا ویزلی و3تا برادر ها و1خاهر به اتاق رون ریختنند ونگاهی به کتاب دست هری و سر لهیده برادر انداختند تو حالت خوبه هری این راخانم ویزلی گفت. خدای من تو صدمه ندیدی
هری مبهوت به انها نگاه کرد گفت من خوبم اما
جینی جلو امد وگفت بزار گردنت رو ببینم خیلی قرمزه !! عزیز
هری با کمی خجالت ادامه داد من خوبم اما
اقای ویزلی گفت می خواهی بریم به بیما رستان
هری بدون این که بکسی به میان حرف او بیاید می گوید من خوبم اما رون بی حرکته!!
اقای ویزلی گفت : اون که محم نیست
خانم ویزلی گفت: اره عزیزم مرد که مرد فدای سرت!!
جینی گفت: خودت رو نا راحت نکن محم اینه که تو زنده هستی.
هری فریاد زد رون مرده شما می گین فدای سرت.
پاتررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
دهن کثیف تو ببند واینقدر فریاد نکش!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هری چشما نش را باز کرد عمو ورنون گفت: میشه دیفریاد نکشی نصف شبییییییی
هری کمی گیج بود وتازه فهمید که از خستگی زیاد کنار پنجره خوابش برده وبه علت خوبدیدن اون هم همچین خوابی خوشحال شد و نیشش باز شد
عمو فریاد زد: پسر دیوانهههههههه ودر اتاق را محکم بست
ودوباره باز کرد گفت این مردشور خونه رو تمیز کن ودوباره در رابست
................................................................................................................
.نفهمیدین چی شد دوتا خواب تو هم بود اول خواب می دیدیده پناه گاه هستش بعد خواب می دیده که خوابش برده ودوباره بیدار شده و اون طوری شده
....................................................................
خوا هش می کنم تایید کن تا متتینگ فردا رو با اسم اصلی تو سایت بریم من نمی تونم چی بنویسم این هم عکس شد نمی شه از اش داستان نوشت.
................................................................................................................
از ما ایراد می گیری من هم از شما می گیرم با اجازه : یه کم زود تر جواب پوست مارو بده.
.....................................
پا یا ن

آخه عزیز من مشکل از قدرت نویسندگی نیست که... شما به چیزایی که من میگم توجه نمیکنی...من میگم پستتو بخون غلط املایی نداشته باش ولی هر دفعه میبینم بازم هست...
یا مثلا یه ایراد دیگه اینه که نثر گفتاری و نوشتارییت قاطین...یا فقط گفتاری بنویس یا فقط نوشتاری!! وقتی دو تاشو با هم مینویسی از کیفیت پستت کم میشه!!

دیگه اینکه همه جمله ها رو پشت سر هم ننویس و آخر هر جمله نقطه، علامت تعجب یا علامت سوال بذار!

و یکی هم اینکه دیالوگها رو تو یه سطر جدید بنویسی خیلی بهتره... مثلا اینو:

عمو فریاد زد: پسر دیوانهههههههه ودر اتاق را محکم بست

اینجوری بنویس:

عمو ورنون فریاد زد:
- پسر دیوونه!!
و در اتاق را محکم بست.


من اگه ببینم شما به چیزایی که گفته میشه توجه میکنی دیگه نگاه نمیکنم که قدرت نویسندگی چه قدره!

در مورد انتقاد هم چشم! البته فکر نمیکنم بیشتر از یه روز جواب دادن طول کشیده باشه...اما من هم سعی میکنم که دیگه از این بیشتر نشه!

برای میتینگ هم خیلیا میرن که عضو ایفای نقش هم نیستن...شما هم که شناسه نمایشیتو عوض کردی با همین دین توماس برو!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط ''دین توماس" در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۱۷:۲۸:۳۵
ویرایش شده توسط ''دین توماس" در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۲۰:۵۷:۳۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱۱:۳۵:۴۶
ویرایش شده توسط ''دین توماس" در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۵ ۱۱:۴۶:۳۳

ارنولد پیز گود قدیم






ارنولد پیز گود قدیم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶

الميرا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
عکس:http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg
داستان:
هری به ساعتش نیم نگاهی انداخت.ساعت 10:15بود.
صدای به هم خوردن قاشق و چنگال ها از پایین به گوش می رسید.همه در آشپز خانه بودند ولی هری دیگر پس از مرگ دامبلدور علاقه ای به خوردن,خندیدن و انجام دادن مشق های تابستانی اش نداشت.او هر دو پشتیبانش را از دست داده بود.
صبح امروز جشن عروسی بیل و فلور بوده و همه به این خاطر شاد بودند ولی هری در دنیایی دیگر سیر می کرد.او نمی توانست با خیالی راحت به کارهای عادی بپردازد مخصوصا با این مسئوایت بزرگی که دامبلدور به عهده ی او گذاشته بود.بار دیگر به آن نوشته نگاهی انداخت.ر.آ.ب.یعنی چه کسی می توانست باشد؟از اول تابستون تا الان این سوال مغز او را به خود گرقته بود.یعنی این فرد می تواند من را در پیدا کردن و از بین بردن جان پیچ ها کمک کند؟ باید او را پیدا کنم ولی چگونه؟
ناگهان در باز شد و سر جینی وارد اتاق شد .
جینی:هری میشه بس کنی خواهش می کنم حداقل همین امشب و بیا و با دوستات باش.
هری:آخه جینی باور کن اصلا حوصله ندارم
جینی:خواهش می کنم
هری:باشه الان میام

هوم..قسمتهای اول پستت خیلی خوب بود ولی دیالوگهای آخریت مشکل ایجاد کرده بود...هری خیلی زود قانع شد در حالی که قبلش گفته شده بود اصلا حوصله نداره! یه خورده هم ضعیف بود...اگر هم کمی بیشتر میشد خیلی بهتر بود! اگه امکان داره یکی دیگه بزن که با اطمینان بتونم تاییدت کنم! مرسی

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۱۳:۲۷:۲۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۴ ۱۳:۲۹:۰۵

Only Raven

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۱ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶

امین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۱ جمعه ۲ آذر ۱۳۸۶
از محفل ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
عکس : http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg

داستان :


اواسط ماه می بود هوا بارانی بود و مدتها بود که زمین رنگ آسمان صاف را به خود ندیده بود.
بعد از مرگ دامبلدور دیگر هری مطمئن بود که مهمترین و البته قابل اطمینان ترین پشتیبان خود را در راه مبارزه با لرد سیاه از دست داده است
میدانست آخرین لحظاتی است که در هاگوارتز است و فردا باید با قطار سریع و سیر به خانه باز می گشت بچه ها همه رفته بودند تا آخرین شام را در هاگوارتز بخورند اما هری میل نداشت تک و تنها در خوابگاهشان نشسته بود و در حالی که سر خود را به پنجره اتاق تکیه داده بود به این فکر می کرد که چه طور باید بقیه جان پیچ ها را پیدا کند یا اینکه اصلا چه طور آنها را پیدا کند
می دانست سرنوشت او و جامعه جادوگری را باید رقم بزند آیا لرو سیاه میتوانست هری را بکشد و به ظلم و ستم خود در دنیا ادامه دهد یا اینکه پیشگویی درست از آب در می آمد و هری لرد سیاه را از بین می برد ؟
این افکار سراسر فکر هری را مشغول کرده بود از طرفی نمی توانست از فکر جینی بیرون بیاید با تمام وجود او را دوست داشت اما می ترسید ولدومورت از این موضوع اطلاع پیدا کند و جینی را نیز طعمه قرار دهد یا اینکه بدتر او را بکشد
جای زخمش دوباره درد گرفته بود همان سوزش قدیمی دیگر نمی توانست طاقت بیاورد با تمام وجود فریاد کشید چرا من ؟
چرا همه این اتفاقات باید برای من باید بیفتد اما از طرفی خشمش نسبت ولدومورت اجازه نمیداد که پا عقب بکشد ولدومورت باعث مرگ پدر ، مادر ، سیریوس و حتی دامبلدور شده بود باید او را از بین می برد به هر قیمتی شده دیگر دوست نداشت بقیه دوستانش را از دست بدهد
از روی صندلی بلند شد وسایل خود را جمع کرد و منتظر روزهای بعد ماند
روزهایی که میدانست خیلی خیلی سخت تر از آن است که تا الان برایش اتفاق افتاده

خیلی سوژه جالبی داشت...هیچکس تا حالا به فکرش نرسیده بود که اینطوری افکار هری رو شرح بده!

البته میتونه خیلی پیشرفت هم بکنه! با یه خورده وقت گذاشتن میتونه بهتر هم بشه...الان یه پی ام میزنم بهت اگه بخونی خیلی خوب میشه!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۳ ۱:۳۷:۱۱

حیف که هری پاتر تموم شد


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶

harry potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۸ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
از اگه شما فهمیدین به من هم بگین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
چو عزیز این هم برای تو: http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg

ساعت 3 نصف شب بود.
هری هنوز بیدار بود کتاب هایش جلوی دستش باز بود.
ولی هرگز به انها نگگاه نمی کرد. از پنجره به هوای بد ومه گرفته بیرون رو نگاه می کرد. و به این فکر بود که ایا دوباره دوستانش را خواهد دید؟
بعد از یک ساعت هری چشمش به کتاب ها می اوفتد. وخستگی به درون او راه پیدا می کند . خمیازه می کشد
کش وقوصی داد وبه دررون رخته خواب رفت.
کمتر از 2 ثانیه به خواب عمیقی رفت وناگهان از خواب پرید.
زنگ تلفن بلند تر از همیشه به صدا در امد .
عمو ورنون و دادلی برای شکار کوهی شب را بیرون از خانه بودند.
خاله پتونیا هم با عصبانیت وناسزا گوشی تلفن را برداشت.
الو..!!
سلام خانم پتونیا ؟
خاله یکم نرم تر شد. وگفت بفرمایید.
صدا ادامه داد متسفانه شوهر شما از کوه پرت شده پاین..!! وکمی مجروح شده لطفا خوتون رو به بیمارستا ن وسط شهر بر سونین.
هری با شنیدن این خبر در حالی که خاله پشت تلفن فریاد می کشید لبخنده شیطانی زد.
خاله پتونیا دستور داد که او در خانه بماند.
وهری 100% درخانه می ماند.
اما اخرین امید هری نامید شد.
زیرا که خاله درب اتاق اورا قلف کرد و کلید های زا پاس را هم بر داشت.
با رفتن خاله هری خواست بود دوباره بخوابد.
اما نا با شنیدن صدا های گروم گروم از اتاق نشین من حسابی تریده بود اگر پرت شدن عمو ورنون یک بهانه بود که به من دست رسی پیدا کنند چه؟؟
دیگر برای این حرف ها خیلی دیر بود حالا صدا داشت با قلف های در اتاق هری ور می رفت و اخرین قلفففففف!!!!!!!!!!.........
در باز شد نفص هری در سینه حبس شد.
شما؟!!
هری بریده بریده گفت:
شما ها ........ اینجا .......... تلفن ........ عمو......... ؟؟؟!!
فرد گفت: اره هری ما تصمیم. نجا تت بدیم .
جرج گفت:یه تلفن ساختگی زدیم ودورترین بیمارستان وناگوار ترین بلا رو برای خانم پتونیا گزارش دادیم.
رون گفت: زود باش هری زیاد وقط نداریما!!.
هرمیون گفت: با ماشین اینا میریم بدو وادامه داد راستی هری تولدت مبارک.!!
هری : گفت واقا از همتون ممنون هستم وشروع کرد به جمع کردن وسایل تا راه بیوفتن!!...
هری هری یا لا پسر بلند شو من باید برم بیرونننننننن!!
اوه چه خوابی چقدر نزدیک به وا قعیت ساعت 5 بود وخانه دوباره خالی.................


پایان

جان من قبول کن از ساعت12:30تا حالا می نوشتم.

هووم...ببین سعی کن بدون غلط بنویسی...سعی کنی غلط املایی هات رو درست کنی...مثلا وقط رو وقت بنویسی...یا قلف رو قفل...یا قوص رو قوس یا نفص رو نفس یا...

اگه واقعا وقت بذاری میتونی این مشکلاتتم اصلاح کنی...حتما یه نگاه هم به پست کسایی که تایید شدن بنداز! اگرم فکر میکنی مشکل داری ببین چی بهتر میتونی بنویسی طنز یا جدی؟ داستان یا نمایشنامه؟ هرکدوم رو بهتر مینویسی اونو بنویس! معمولا برای پست جدی داستان میزنن و برای پست طنز نمایشنامه! واسه همین بهتره که آدم اینا رو قاطی نکنه!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۳ ۰:۱۹:۵۹

ارنولد پیز گود قدیم






ارنولد پیز گود قدیم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶

harry potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۸ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
از اگه شما فهمیدین به من هم بگین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
http://i12.tinypic.com/4vq1kew.jpg

اواسط ترم جدید بود وهری هنوز تکالیف تابستان رو انجام نداده بود .
هر شب تا صبح بیدار می موند وسعی می کرد قسمتی از اون رو انجام بدهولی بی فایده بود.
عمو ورنون که فهمیده بود جیره غذای اون رو فقط یه سیب گذاشته بود.
تا یه شب براش یه نامه از طرف هرمیون میاد که نوشته بود فردا شب ساعت 9 در خانه بمان .
اون شب هوا خیلی خیلی تاریک بود .
اون شب هری داشت تکالیف لا ین حل ÷روفسر فلینگ و یک رو انجام میداد .
هری ساعتی از اتاق برون رفت ووقتی برگشت حس کرد چیزی در اتاق هست و وقتی به جای شنل نا مرعی نگاه کرد دید اون نیست .
از وهشت خشکش زده بود شروع کرد وحشیانه تو هوا چنگ زدن
که یه هو :
اخ اوخ
چته هری جنبه داشته باش
هرمیون رون!!
هر میون: شوخی سرت نمی شه
رن: زود باش کاسه کوزه رو جمع کن باید بریم
هری: کجا؟
رن: خدای من خونه ما دیگه
هرمیون نگاهش به تکا لیف می اوفته ومیگه خدای من تو تکالیف رو انجام ندادی .
رن: من هم انجام ندادم باید تو خونه کمکم کنی !!
هری: به من هم همین تور
هرمیون: به هردوتون کمک می کنم زود باشین بریم.
هری: با چی بریم؟
رن: من دوتا جارو اوردم یکی رو من وتو می شینیم واون یکی رو هرمیون با چمدون ها
هری : ÷س بریم
رون : راه بیفتین
هرمیون : بریم


÷ا یان


هووم...
به نظرم زیاد با حوصله نوشته نشده بود...اگه میخوای بهتر بنویسی برو به پست کسایی که تایید شدن یه نگاه بنداز...ببین چیکار کردن که پستشون تایید شده...یه نگاهی هم به نقداشون بنداز ببین نکات مثبت منفیشون چی بوده!

بعدش بیا و با صبر و حوصله یه پست خوب بزن تا تایید بشی!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۱۶:۲۸:۳۷

ارنولد پیز گود قدیم






ارنولد پیز گود قدیم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.