هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re:فصل های ترجمه شده از کتاب
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ جمعه ۲۲ آبان ۱۳۸۳
#81

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
فصل پنجم
اعتراف در خانه اشرافی بلک

آنچه که در پس و یا پیش روی ما در انتظار ماست نسبت به آنچه درون ما می گذرد مسائلی پیش پا افتاده به حساب می آیند. – رالف والدو امرسون

هری احساس کرد یک دست زمخت شانه او را با ملایمت تکان می دهد. او چشمان خود را مالید و لوپین را که در جلوی او خم شده بود یافت. گرگینه به او لبخندی زد.
لوپین با حالت خسته خنده داری گفت:" چه عجب!" . هری از تخت بلند شدو لوپین ادامه داد:" ما تقربیا به محل گریمالد رسیدیم. گفتم شاید بخوایی کیفت رو جمع کنی." هری اطاعت کرد و یک دقیقه بعد اتوبوس سه طبقه با شدت ایستاد.
ارنی مسئول غیر عادی اتوبوس در حالی که با شدت دستش برای هری تکان می داد فریاد زد: "خداحافظ اری!" هری به آرامی لبخندی زد و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد. لوپین مسیر را به هری نشان داد. آن ها در شماره 12 گریمالد توقف نکردند, لوپین در حالی که یک ساحره پیر را با شک و تردید نگاه می کرد توضیح داد که خطر این کار بسیار زیاد است. به جای آن, آن ها در یک رستوران در نزدیکی یک پارک توقف کردند. بعد از چندین دقیقه تلاش برای هماهنگی با قدم های چابک استاد سابقش, هری ردیفی از خانه ها را دید و کلماتی را که تقربیا یک سال پیش همین موقع مودی روی یک تکه کاغذ نوشته و به او داد بود را به یاد آورد. شماره 11 و 13 به کنار کشیده شدند و شماره 12 نمایان شد. لوپین با انگشتانش روی در ضرب گرفت و چندین لحظه بعد در باز شد.
"هری! لوپین!" این را نیمفادورا تانکس دختر عموی سیریوس با لحنی شاد بیان کرد. آن دو در سکوت وارد راهرو شدند و تانکس ادامه داد:" چرا اینقدر دیر کردین؟, خیلی وقته که همه منتظر شماها هستن! "
لوپین در حالی که داشتند از کنار جا چتری عبور می کردند با دهان بسته به متامورفاماگوس لبخندی زدو او بیصدا با ناسزایی جوابش را داد , هری با گیجی لبخندی زد. لوپین وارد آشپزخانه شد و هری به دنبال او راه افتاد ولی لوپین به سرعت برگشت و با حالتی دستپاچه گفت:" هری, شاید دلت بخواد به طبقه بالا یه سری بزنی." هری باتحیر نگاهی به مرد سالخورده انداخت. لوپین آهی کشید:" اینطوری که من دیدم اسنیپ حال و حوصله درستی نداره. در هر حال خانم گرنجر و آقای ویزلی طبقه بالا هستند." هری با سر تایید کرد و از پلکان باریک بالا رفت. او مقابل در اتاقی که سال گذشته را در آن گذرانده بود قرار گرفت و دستگیره را به آرامی چرخاند و در را باز کرد و هرماینی با چنان شدتی بغل او پرید که هری تعادلش را تقربیا از دست داد.
"هری! " هرمیون با خوشحالی فریاد زد. و از به آغوش کشیدن او دست برداشت و به او کمک کرد تا روی پا بایستد. هری رون وجینی را دید که به او لبخند می زنند.
هری در حالی که تلاش می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: " خوشحالم دوباره می بینمت هرمیون! " رون به طرف هری آمد و با حرارت با هری دست داد. نوجوان مو قرمز دراز و باریک با دهان باز به هری لبخند زد و مشتاقانه به هری خوش آمد گفت: " خوشحالم دوباره به ما محلق شدی رفیق". هری با سر تایید کرد و تا خواست جواب او را بدهد رون حرفش را قطع کرد": بدون تو خیلی کسالت بار شده بود. " جینی تایید کردو صمیمانه گفت: " با تمام وجود موافقم. تو مثل ما مجبور نیستی به صحبت های تکراری پرسی درباره اینکه اگه وزیر سحر جادو می شد چه ها می کرد و اینکه فاج چقدر احمقه گوش کنی. "
هری متحیر ماند. آخرین باری که به یاد داشت, جاه طلبترین ویزلی, حتی ذره ای با خانواده اش هم عقیده نبود. هری پرسید:
"پس شماها دوباره مثل گذشته ها با هم صمیمی هستین؟"
رون تایید کرد : " آره, اون معذرت خواهی کردش و به صورت روشن اومد و گفت که چه آدم خود خواهی بوده , هرچند که فرد و جورج مجبور شدن یه کم کمکش کنن. "
رون به خاطره ای که یادش آمده بود خندید و به صورت ناگهانی ادامه داد: " البته مامان و بابا معذرت خواهی اش را قبول کردند ولی قبول نکردند که وارد محفل بشه. مثل فرد و جورج. هر سه تای اونها الان از این وضع عصبانی هستند؛ ولی من فکر می کنم کلا پرسی خیلی خوشحال باشه که به محیط خانواده برگشته". هری با سر تایید کرد. حالا منطقی بود. هرمیون روی تخت هری نشست وبه صورت ناگهانی پرسید: " این تابستون چه کارایی کردی؟" چشمان او با حالتی غمگین به هری زل زده بود .صدای او آرامتر شد و ادامه داد: " حالت خوبه؟" رون متعجب به هرمیون خیره شده بود.
هری سرش را پایین آورد و فکر کرد. آیا او خوب بود؟ آیا او می توانست با این حقیقت روبه رو شود که سیریوس مرده است و برای همیشه از زندگی هری خارج شده است؟
" فکر می کنم خوبم " هری این را گفت و نگاهش را به چشمان هرمیون دوخت. سپس با حالتی عصبی جای خود را عوض کرد و آهی کشید و ادامه داد:" در حقیقت من هیچ وقت نمی تونم با این مسئله کنار بیام؛ ولی... فکر کنم به شرایطی رسیدم که باید قبول کنم که اون.. اون... اون برای همیشه رفته." رون با حالتی محزون به دوستش نگریست.
هری به این نتیجه رسید که وقت مناسبی برای عوض کردن موضوع می باشد.
:"و اینکه چه اتفاقاتی این تابستون افتاد". هری به طور ناگهانی این را بیان کرد و جو سنگینی را که بر محیط حکمفرا بود شکست. و سپس افزود: "در حقیقت چیز زیادی اتفاق نیوفتاد. من بیشتر وقت ها توی اتاقم بودم. گذشته از اینکه با عموم دعوام شد و می خواستم تا سال آینده طلسمش کنم تا اینکه لوپین جلوی من رو گرفت و دیگه سفر با اتوبوس شوالیه, چیز بیشتری نبود". رون شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" مثل اینجا. مامان تمام مدت مارو بی خبر می ذاره, گذشته از این ما بیشتر چیزهایی که اونا می دونن رو می دونیم به هر حال بعد از اینکه پیام امروز از اینکه روزنامه احمق ها باشه دست برداشت. جنگ رو بی طرفانه و صحیح پوشش می دن, البته اینطوری که کینگزلی میگه."
هری طوری به رون نگاه می کرد که انگار منتظر چیزی است. جینی ضربه ای به سر رون زد و سرزنش کنان گفت: ای خنگ, هری دیگه پیام امروز نمی گیره. رون خودش را عقب کشید و جینی رو به هری کرده و شروع به مطلع کردن هری درباره اتفاقات جدید نمود:" ولدمورت چند حمله انجام داده ولی بزرگ نبوده ؛ حداکثر یک یا دو نفر کشته اگه کشته ای در کار بوده, اصولا سرش به کار خودشه , احتمالا در حال طرح ریزی یک نقشه هستش. به نظر نمیاد به نتیجه ای برسه. در هر حال اگه اون بخواد کاری انجام بده دامبلدور خیلی راحت کارش رو تموم می کنه. "قلب هری در سینه اش فروریخت. او به یاد پیش گویی ای افتاد که دوستانش کاملا ازآن بی خبر بودندو از اینکه آنها را از آن مطلع نکرده بود احساس گناه می کرد ولی باز هم تصمیم گرفت که صبر کند. اگر چه , هرمیون متوجه یک تغییر در وضعیت هری شد.ولی چیزی نگفت, هری می توانست بگوید که او متوجه شده است که چیزی درست نیست.
افکار آشفته هری درباره پیشگویی با فریاد ناهار خانم ویزلی ازهم گسیخته شد و او به خاطر آن سپاسگزار بود.

===========================
ناهار بدون هیچ اتفاق خاصی بود. هری خودش را با درست کردن لقمه هایی مملو از انواع گوشت و سبزیجات مشغول کرده بود, ولی متوجه شد که فرد و جورج کمی دیر به سر غذا آمدند و تانکس برنامه همیشگی عوض کردن چهره در هنگام غذا خوردن خود را اجرا می کند. کینگزلی مشغول صحبت با لوپین درباره طلسم های دفاعی سودمند بود و آقای ویزلی مشغول نقل داستان خود درباره زد و خورد یک عجوزه با یک خونآشام برای مودی بود. مودی با علاقه به داستان گوش می داد و گهاگاه صحبت را قطع می کرد تا سوالی درباره آن جنگ بپرسد.
وقتی که ناهار تمام شد هری, رون , هرمیون و جینی به طبقه بالا, اتاق هری و رون رفتند و با دوقلو که قبلا به آنجا آپارات شده بودند مواجه شدند. فرد و جورج, هری را با انبوهی از سوالات درباره اینکه تابستان را چطور گذرانده بمباران کردند!( آیا پسر عموی خوکی شکل تو در اثر مرض قلبی نمرده هنوز هری؟). و وقتی که آنها بالاخره از نتیجه بازپرسی خود راضی شدند اتاق را همراه با جینی ترک کردند. هرمیون دیگر نمی توانست احساساتش را بیشتر از این کنترل کند و فریاد زد :" گوش کن هری". و باعث شد که هری از جا بپرد. و سپس مستقیم در چشمان هری نگاه کرد و ادامه داد:" من می خوام بدونم جریان چیه! یه چیزی درست نیستش و این مربوط به ولدمورت هستش! بس کن رون این فقط یه اسمه؟ اینطور نیست؟" هری همینطور با چشمانی خیره به هرمیون نگاه می کرد و ساکت مانده و چیزی نمی گفت.
هری با لحنی آرام ولی محکم شروع به صحبت کرد. چشمان او سرد و جدی بودند:" بله. چیزی هست. این همون چیزی است که سیریوس به خاطر آن کشته شد, این دلیله این هستش که تمام اطرافیان من دارن می میرین! اگر می خوایین چیز به این بدی رو بدونین. باشه بهتون میگم. ولی نیایین به من گریه کنان بگین که ای کاش نمی دونستیم!" رون و هرمیون ساکت بودند. هری آهی کشید و ادامه داد:" من متاسفم. این فقط- باور کنین که نمی خوایین بدونین چیه." او دستش را بین موهای مشکی سیاه کثیفش برد و با ناراحتی ادامه داد:" خب, یک پیشگویی ساخته شده بود, همونطوری که می دونید, به وسیله پرفسور تریلانی عجیبترین آدم روی کره خاکی. این پیشگویی می گفت که کسی که قدرت مغلوب کردن لرد تاریکی را داشته باشه در آخر جولای متولد خواهد شد و والدینش سه بار از دست ولدمورت فرار خواهند کرد. در حقیقت این در مورد من و نویل صدق می کنه ولی- " رون حرفش را قطع کرد:" یعنی منظورت اینه که نویل می تونه وسط این افتضاح باشه؟ خدای من ما فنا شدیم!" هری با عصبانیت آهی کشید:" بذار تموم کنم حرفم رو!" رون سکوت اختیار کرد با این وجود هری دوباره آه کشید و افزود:" در هر حال, همونطوری که می گفتم, این ممکنه من یا نویل باشیم. ولی پیشگویی ادامه داره. پیشگویی میگه که ولدمورت کسی رو که با اون برابر هست علامت گذاری می کنه که زخم من-" و به جای اثر رعد و برق مانند روی پیشانیش اشاره کرد –" هستش و این تمام ماجرا نیستش. و اینکه یکی باید به دست دیگری کشته بشه برای اینکه هیچ کدام نمی توانند تا وقتی دیگری زنده هست زنده بمانند, به من که اینطوری گفتن." اشک از چشمان هرمیون جاری شد و رون سرش را میان دستانش پنهان کرد.
هری لبخند شومی زد
": حالا آرزو می کنین که ای کاش بهتون نگفته بودم نه؟" هری این را با حالتی ناراحت بیان کرد در حالی که دوستانش سعی می کردند خودشان را با این اطلاعات جدید که زندگی آنها را به طرز بنیادینی دستخوش تغییر کرده بود هماهنگ کنند.

=================================

نکات مترجم:
1.در این ترجمه خوشبختانه از چرخیدن کسی یا چیزی رو پاشنه خبری نیست! و همچنین این مژده رو میدم که کسی هم به پهنای صورتش نخندید.! اگر هم خندید من خودم جلوش رو گرفتم.
2.مورد بعدی مسئله آپارات هستش که غیب و ظاهر شدن معنی میده آپارات از کلمه تله پورت مشتق شده و شخصا غیب و ظاهر شدن رو نمی پسندم.
3.هرماینی یا هرمیون؟ طبق گفته خانم رولینگ هرماینی. ولی حتی نرم افزارهای تکست تو ویس(متن به صدا) اون رو هرمیون تلفظ می کنن و چون خانم اسلامیه هرمیون ترجمه کرده در نتیجه منم هرمیون ترجمه کردم تا کمتر تفاوت به نظر بیاد.
4.متامورفاماگوس : هزار چهره؟ مولتی چهره؟ ترجمه خانم اسلامیه دقیقا یادم نیست ولی چون کلمه اصلی خودش ابهت خاصی داره دلیلی نداره ترجمه بشه.
5.همچنین باید بگم که این کار ترجمه نبود بلکه ویرایش بود با این وجود باز هم ابهام داشت. به عنوان مثال قسمت داخل رستوران شدن. اینها را باید از نویسنده محترم پرسید که منظورش چی بوده! در هر حال سعی کردم تا می تونم به متن وفادار باشم علت نگارش عجیب و غیر معمول داستان هم همینه به عنوان مثال همچین نوع نگارشی توی ترجمه اصلا معمول نیست:
"من فکر می کنم ما باید از سمت چپ قلعه وارد شویم ." این حرفی بود که ولدمورت با حالتی ترسناک و هیس هیس مانند زد.
ولی به دلیل دادن تنوع به ترجمه و پرهیز از تکرار هری گفت هرمیون گفت و یا هری ادامه داد و هری افزود و مانند این ها, بعضی جاها از این حالت استفاده کردم. هر چند از نظر اصحاب ترجمه کاملا غیر تکنیکی و اشتباه هستش.
6. دیالوگ های محاوره ای : شاید به نظر کمی عجیب بیاد ولی آقای وحید بهلول هم قبلا از این روش استفاده کرده. در حقیقت این چیزی هستش که کاملا دست خود مترجم هستش و البته به نوع کتاب بستگی داری مثلا کتاب لرد حلقه ها رو نمیشه اینطوری ترجمه کرد که: ای بابا گندالف تو چقدر باحالی! بیا یدونه با چوب بزنم توی سرت! چون زمان کتاب گذاشته های بسیار دور هستش و متن سنگین و کلمات قلبه و سلمبه و نویسنده که پرفسور زبان بوده نشون میده که نباید همچین ترجمه کرد. ولی در مورد هری پاتر با داستانی در زمان حال با شخصیت های جوان و کلمات نسبتا ساده روبه رو هستیم که نشون میده جای کار داره تا دیالوگ ها محاوره ای باشه. به هر حال دوستانی که دوست دارند خودشون می تونن متن رو سنگین کنند : وآنگاه ناگهان درب بر روی پاشنه خود چرخی مستانه زد و گشوده شد و هری از فراسوی نگاهش هرمیون را نگریست که پرواز کنان به او نزدیک می شود و در آغوش او جای می گیرد و سپس گفت: آه ای هرمیون! چرا همچین می کنی؟! منو غمگین می کنی؟!


!ASLAMIOUS Baby!


Re:بحث در مورد ترجمه هری پاتر و شوالیه‌های محفل !
پیام زده شده در: ۰:۰۷ جمعه ۱۵ آبان ۱۳۸۳
#80

آبرفورث دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۰:۴۶ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 543
آفلاین
هوم! اگه داركي نياد و ملت ننويسن فرد جان بايد خودت يا من اين كار رو ادامه بديم.. يادته كه چي بهت مي گفتم... اي زندگي...



Re:فصل های ترجمه شده از کتاب
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۸۳
#79

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۳۷ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
سلام اين فصل چهارم من مثل آبرفورث پاراگراف پاراگراف آماده ا ش نكردم اما اميدوارم ازش خوشتون بياد
----------------------
فصل چهارم:
بازديد مجدد از اتوبوس شوااليه
(( حقيقت همواره محبوب نيست اماهمواره صحيح است))


لوپين چشمهايش را به ملحفه ي تختش مي ماليد و چراغ خوابي كه به كف ميخ شده بود را
محكم گرفته بود .
هري زخم تازه اش را كه به لطف لبه ي زنگ زده ي پنجره ايجاد شده بود پاك مي كرد و به پرفسور سابقش مي خنديد . گرگينه زير لب ناسزا مي گفت .بي شك او فراموش كرده بود كه شاگرد سابقش تنها چند فوت از او دور تر است او به هري نگريست و اخم كرد
((فكر مي كنم اتوبوس شواليه را خيلي دوست نداري؟)) هري پس از پرسيدن خنديد
لوپين خيره به او نگريست سپس بلند شد و زماني كه اتوبوس با صداي گوش خراشي ترمز كرد چيزي نمانده بود كه از پنجره به بيرون پرت شود.
لوپين پاشخ داد: (( نه دوست ندارم))و اين درست زماني بود كه او سر خاكستري رنگش را به كناري مي كشيد تا به خاطر مكث اتوبوس –شايد به خاطر دست اندازها –به جايي برخورد نكند.
زماني كه ماشين حركت كرد-البته اگر مي شد آن را ماشين خواند – لوپين پرواز كرد و به
تختش باز گشت ((من پا به اين آهن پاره افسون شده نمي گذاشتم اگر كه دامبلدور از من مخصوصا خواهش نكرده بود كه تو رو با اين برگردونم .))
اجسامي از هر دسته از سوي اتوبوس فرار مي كردند حتي هري ميتوانست قسم بخورد كه
گريندي لويي را ديده است كه اشاره بسيار گستاخانه به اتوبوس مي كند .
هري به پشت نشست و سپس آه كشيد به خاطر باز گشتش به خانه شماره دوازده احساساتش اندكي عجيب بود ... او به دنيايي جادوگري باز مي گشت اما بازگشتش.بازگشت به خانه ايي بود كه سيريوس انقدر از آن بي زار بود.
در همين زمان لوپين در كيفش به دنبال چيزي مي گشت او با تعجب گفت :"اوه "و به پيشياني اش ضربه ايي زد و نامه ايي را از كيفش بيرون كشيد
((هري تقريبا فراموش كرده بودم نتايج سمجت را آورده ام )) لوپين نامه ي را كه همانند هميشه با جوهر سبز فيروزه ايي رنگي بر آن نوشته شده بود به او داد
(( دامبلدور فكر كرد شايد دوست داشته باشي نمره هات رو بدوني تا بتوني پيش از ترم خودت رو آماده كني –او لبخند كوچكي درست همانند دامبلدور زد و ادامه داد –ميتونم تصور كنم برخورد دوشيزه گرنجر با اين موضوع چه طوري مي تونه باشه.))
هري پاكت سخت را شكافت از معمول اندكي ظخيم تر بود او تكه كاغذ پوستي را بيرون كشيد و خواند
آقاي پاتر عزيز
در ادامه نمرات شما در امتحانات س.م.ج-سطح مقدماتي جادوگري-قرار دارد لازم به يادآوري است كه ترم جديد و مراسم گروه بندي در ابتداي سپتامبر آغاز مي شود
با تشكر
مينروا مك گوناگل
قائم مقام مدرسه جادوگري هاگوارتز
نجوم: *


پيشگويي: تئوري:ضعيف
عملي:وحشتناك

دفاع در برابر جادوي سياه: تئوري:بر جسته
عملي:برجسته

تاريخ جادو: ضعيف



تغير شكل : تئوري:فراتر از انتظار
عملي :بر جسته

وردهاي جادويي: تئوري:فراتر از انتظار
عملي :فراتر از انتظار

مراقبت از موجودات جادويي: تئوري: قابل قبول
عملي: برجسته

معجون ها :** تئوري: فراتر از انتظار
عملي : فراتر از انتظار

*به سبب پيش آمد رخداده امتحان به كلي باطل گرديد
**دانش آموز ضمانت مدير را براي ادامه تحصيل در اين رشته دريافت نموده

هري پاكت را به لوپين داد.
ده سمج! اين عاليه مخصوصا وقتي فكر كني كه پارسال مدرسه چقدر بهم ريخته بود
و در ضمن درس نجومت هم شمرده نشد ه البته شايد معني اش اين بوده است كه
كه درس رو قبول نشديي شرط مي بندم اگر پاسش كرده بودي اين رو نمي نوشتن
لوپين با خوشحالي توضيح مي داد اما وقتي به هري نگريست متوجه شد كه با وجود اينكه او لبخند مي زند حواسش جاي ديگري است .
(( هري چيزي شده! اتفاقي افتاده؟))
هري به بيرون خيره شده بود حتي سرش را تكان نداد تا به او بفهماند كه صدايش را شنيده است . ((غارتگران چند تا سمج گرفتند ؟)) هري اين را با بي تو جهي پزسيد
لوپين سرش را تكان داد و وانمود كرد بريدگي در سمت راست پاكت برايش جالب است و بعد از مكثي كه به مانند يك ابديت بود پاسخ داد :
((خوب من ده تا گرفتم و...))– او به ارامي پاسخ داد-
وسپس حتي صدايش را پايين تر آورد و گفت ((پتيگرو ...پنج يا شش تا پدرت يازده تا گرفت و
همان طور كه هميشه ب يادم مي مونه سيريوس دوازده تا گرفت يعني تمام سمجي كه مي شود گرفت ))
هري كه همچنان از پنجره بيرون را مي نگريست با حواس پرتي سرش را تكان داد.
لوپين احتمالا حس كرده بود كه بهتر است موضوع را عوض كند .
(( مي دوني از جون تا حالا كه تو در بيرون از دونياي جادويي بودي اتفاقات زيادي افتاده هيچ چيز نيست كه دلبت بخواهد بدوني؟))
هري نشست
(( چرا !...-او با صدايي باز پاسخ داد و سپس عينكش را از چشم برداشت و چشمانش را با دست پاك كرد و سپس به استاد سابقش نگريست و پرسيد-
... همه از باز گشت ولدر مورت با خبر شدن يا نه ؟))
لوپين سرش را تكان داد اين كلمات دقيقا كلناتي بود كه او انتظار داشت از هري بشنود
(( آره ! و حالا همه مردم واسه كله فاج فرياد ميزنن ...-او به سرعت ادامه داد –در واقع پاييز امسال يك انتخابات "معزول كردن" برگزار ميشه بعضي ها اسمش رو اين گذاشتن محفل تصميم گرفته كه يكي از ما هم در انتخابات شركت كنه و اين يكي از دليل هايي كه من بر نمي گردم
تا امسال به شما درس بدم )) هري اخم كرد.
((چرا؟ نكنه شما قراره شركت كني؟)) هري با تعجب بسيار اين را پرسيد و لوپين زير خنده زد .
گرگينه به خنده ي زير لب خود با لذت بسيار ادامه داد وسپس خود را با انگشت نشان داد و گفت:(( من؟ فكر كنم درباره ... چطوري بگم ... فكر كنم معلوليت من رو فراموش كردي.
اگر اين به گوش مردم برسد همون موقع شورش مي كنن نه!
دامبلدور فكر ميكنه كه آقاي ويزلي شخص مناسبي باشه دامبلدور حتي فكر ميكنه كه سيستم سياسي مثل رياست جمهوري آمريكا ي ها بهتر از سيستم وزارت خونه ماست
و اگر آقاي ويزلي انتخاب بشه من ريس مشاوران و كارمندانش ميشم ...
كه مي شه مثل مشاور اصلي كه در حقيقت دامبلدور ه.))
حالا هري با دهان باز به لوپين خيره شده بود
(( واقعا ! آقاي ويزلي؟)) لوپيين سرش را به نشان مثبت تكان داد
و سپس زيركانه پاسخ داد :( (مردم يكي از نزديكان دامبلدور را ميخوان كه با ولدر مورت از هر جهت متفاوت باشه . ))
هري از ته دل لبخند زد ران حتما از اين خبر به وجد آمده بود اما زماني كه لذت وزير شدن آقاي ويزلي از سرش پريد هري به ياد ساير سوالاتش افتاد به ويژه موضوع معلم جديد دفاع دربرابر جادوي سياه .
(( معلم امسال دفاع آدم شايسته ايه...؟)) هري اين را با كنجكاوي پرسيد
و به نظر مي رسيد لوپين به نوعي دل خور شده است
(( گذشته از شما و كروچ و شايد به نوعي اسنيپ ... ميدوني هيچ كدومشون ...))
لوپين حال به او راحت تر به او مي نگريست
(( بله . او بي نهايت با لياقت است )) لوپين به گونه اي مرموز پاسخ داد
(( امسال خيلي چيزها ياد خواهي گرفت من بهت اطمينان مي دهم ))
هري با رضايت سرش را به معناي مثبت تكان داد و سپس به خواب رفت
تصور آقاي ويزلي به عنوان وزير جادو در سرش بود.


مÙ


Re:فصل های ترجمه شده از کتاب
پیام زده شده در: ۳:۰۴ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۸۳
#78

فرد ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کوچه دیاگون - مغازه جیب بر های جادویی ویزلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
سلام
این بخش رو مایکل گرنجر برداشته بودن ولی کم لطفی نمودند و خبری ازشون نشد
به خاطر همین آبرفورث عزیز زحمتشو کشید

Rain poured down in Boston, drowning the sounds of people cursing over the cancellation of the Red Sox game. In a café near Fenway Park, a man who couldn’t have been any older than twenty-seven was drinking a cup of espresso, observing a traffic jam and covertly eyeing a large column of smoke. He slapped down a twenty and finished his drink, walking swiftly out of the building and into the downpour. People around him seemed not to notice that water seemed to roll off him and not soak his clothing, but, that’s Muggles for you, downright ignorant folks whose only concern is how to make a nuke even more effective

باران در بوستون مي‌باريد، صداي دشنام‌هاي مردمي كه از لغو شدن بازي ساكس قرمز در فضا پراكنده شده بود،‌در خود غرق مي كرد. در يك كافه نزديك پارك فنوي، يك مرد كه نمي‌توانست بيش از بيست و هفت س ال داشته باشد يك فنجان قهوه‌ي اسپرسو مي نوشيد، و جمعيت به هم فشرده و چشمان پنهان در پشت ستوني از دود را مشاهده مي كرد. نوشيدنش را متوقف كرد، به سرعت از ساختمان خارج شد و به زير باران رفت. مردم اطرافش گويا توجي نمي‌كردند كه باران از كنارش عبور مي كند و لباس‌هايش راخيس نمي‌كند. اما، آن مشنگ‌ها براي شما، در حقيقت مردم ناداني بودند كه فقط به اين توجه مي كردند كه چطور مي شود بمب هسته‌اي موثر تري ساخت

The sudden bursting of a fire hydrant muffled a loud crack, and no one even noticed that a man had disappeared from sight. Nine seconds later the man was walking down a street by a run-down school, the billow of smoke even more evident. He frowned. How could a fire be occurring in a torrential downpour? And besides, he had a few simple charms protecting his house from his own forgetfulness at the stove. Suddenly he nodded in realization. Pettigrew had come earlier than he would’ve thought.


انفجار ناگهاني يك شير آتش‌فشاني صدايي بلند ايجاد كرد، و كسي حتي متوجه نشد كه يك مرد از ديدها پنهان شده است. نه ثانيه‌ بعد مرد در خياباني راه مي‌رفت كه به يك مدرسه‌ي كهنه منجر مي‌شد، موج دود حتي آشكار تر هم شده بود. اخم هايش را در هم كشيد، چطور يك آتش‌سوزي در زير سيل بارش باران ايجاد مي‌شد؟ و در كنارش او چند طلسم ساده به كار برده بود تا خانه‌اش را از روشن ماندن بخاري و اجاق‌ها در اثر فراموشي‌اش حفظ كند. ناگهان مفهوم را درك كرد. پتي گرو زودتر از آنچه او فكر مي كرد، آمده بود.

His pace quickened considerably, and his eyes could notice particles of green behind the thick smog. He wasn’t shocked or panicked like many other wizards would’ve been in his position; he was just caught slightly off-guard. He had expected an attack- after all, he would be at Hogwarts in the fall, and Dumbledore wouldn’t hire anyone in times like these that couldn’t help the Order. It’s not like Fudge would or could replace the Defense Against the Dark Arts teacher anymore, with the reversal of several decrees and a recall election coming up in the fall And because of all of this David C. Curtis’ house was on fire during a rainstorm.

گام‌هايش به طور قابل ملاحظه‌ي سريع شده بود، و چشمانش حتي مي‌توانست به ذرات سبز پشت آن دود غليظ را نيز مشاهده كند. او مثل ديگر جادوگرها كه در موقعيت او قرار مي گرفتند شوكه و يا دستپاچه نشده بود؛ او تنها كمي احساس نا امني مي‌كرد
به هر حال او منتظر يك حمله بود، او بايستي در پاييز در هاگوارتز باشد، و دامبلدور كسي را در اين زمان اجير نمي‌كرد كه به درد محفل نخورد. او مثل فاج نميتونست يا نبايد جايگزين استاد دفاع در برابر جادوي سياه شود، با چندين و چند حكم برگشتي و يك اطلاعيه‌ي انتصاب در زمستان، به خاطر تمام اين‌ها خانه‌ي ديويد سي كورتيس در وسط طوفاني از باران در حال سوختن بود

The American caught sight of Pettigrew nervously looking for any sign of Curtis near the house. Curtis smiled. Pettigrew had always been a nervous wreck, even back in his Hogwarts days. The Animagus noticed him and squealed in fear

آمريكايي ديد كه پتي گرو به دنبال هر گونه علامتي از كورتيس نزديك خانه‌است. كورتيس لبخند از. پتي گرو هميشه عصبي بود، حتي وقتي به هاگوارتز برگرديم
جانورنما به او نگاه كرد و او جيغي از ترس كشيد

David! I’ve been looking for you! Your house-“ Pettigrew started in shock before Curtis muttered something and words stopped squeaking their way out of his mouth

پتي گرو در اثر شوك شروع به حرف زدن كرد قبل از اينكه كورتيس به چيزي اشاره كند و لغات جيغ زدن او را در راه خروج خفه كرد... ديويد! من به دنبال تو بودم!‌خونه‌ت...

“You set it on fire? Amazing,” Curtis finished amusedly yet smugly. He looked at the burning mass and grinned. “I’m genuinely shocked. I put a few charms on it that would ensure a wizard on a first year level couldn’t set it on fire!” Pettigrew scowled and started yelling at the wizard. Curses formed in his mouth, yet Curtis laughed as no sound came out. That is, until another murmer was heard and words started coming out of the mousy man’s lips. Curtis turned, only to see the forms of no less than three Death Eaters facing him.

تو آتيش درست كردي؟ فوق‌العاده‌س! كورتيس خودپسندانه جمله‌اش را با احساس شگفتي به پايان رساند. او در خانه‌ي سوزان خود نگاه كرد و لبخند بزرگي زد
من واقعا شوكه شدم. من وردهايي گذاشته بودم كه مطمئن بشم كه يك جادوگر در اولين سطح ممكن نتونه بسوزونتش
پتي گرو غرغر كرد و بر سر جادوگر فرياد كشيد. وردها بر زبانش جاري شدند، هنوز كورتيس مي‌خنديد ولي صدايي خارج نمي‌شد. درسته، تا وقتي كه حركت ديگري شنيده مي‌شد و كلمات بر زبان مرد موشي جاري شدند. كورتيس برگشت، فقط شكل سه مرگ‌خوار را ديد كه به او نگاه مي كنند

“Ah, Curtis,” one of them, obviously Goyle, said wickedly. Pettigrew finally stopped shouting when he saw the larger man look at him and growl. “I haven’t seen you for… what has it been, fifteen years? “ Curtis’ face was calm and relaxed, yet flames burned in his eyes.

يكي از آن‌ها ، مسلما گويل با بدجنسي گفت: آه كورتيس،
پتي گرو سر انجام از فرياد زدن دست كشيد وقتي ديد كه مرد بزرگتري به او نگاه مي‌كند و خرناس مي كشد
من تو رو ... اه چقدر طول كشيده... پانزده ساله كه نديدم!
صورت كورتيس خونسرد و آرام بود، هنوز شعله‌ها در چشمانش مي‌سوختند

Yes, that’s right, fifteen years,” Goyle laughed heartily. Curtis remained still. “Your mother, father and sister put on quite the show, I must admit. If I remember correctly, your father was dueling with the resurrected Grindelwald, your mother with Bella, and your sister, I’m tempted to say, was holding off a few Dementors. All while you were off on an errand.” Goyle grinned

بله، درسته، پانزده سال! گويل از ته دل خنديد. اما كورتيس تغييري نكرد. مادرت، پدرت و خواهرت فعاليت‌هاي چشمگيري داشتند. بايستي بپذيرم. اگر به درستي به ياد بياورم، پدرت با گريندل والد رستاخيز دوئل كرد، مادرت با بلا، و خواهت، كه برام وسوسه انگيزه كه بگم، چندين ديوانه‌ساز رو متوفق كرد. همه‌ي اينا وقتي بود كه تو از انجام‌دادن يك ماموريت نيز معاف بودي! گويل لبخند گشادي زد

Although, you know there was no importance to this ‘urgent errand’ as your father put it,” Goyle continued maliciously. “It was just a diversion. A boy like you, face some of the darkest beings of the age? They gave their lives for you, and for what? So you could save a boy of no importance from a fire set off by Pettigrew?”

مسلما، مي‌دوني كه هيچ اهميتي در اين " ماموريت فوري" كه پدرت داده وجود نداره، گويل با بدخواهي ادامه داد: فقط ميتونه يه تفريح باشه، پسري مثل تو، با سياه‌ترين دوران‌ها رو‌به رو بشه؟ اونجا جونشون رو براي تو دادند، و براي چه؟ خب تو مي‌تونستي يك پسر بي اهميت رو از آتشي كه توسط پتي گرو روشن شده نجات بدي

As long as you think that I will still have hope, Goyle,” he responded cooly. He could tell that the Death Eater was thinking the same thing. “I used to think the same thing. But I then learned how ignorant I was, a lesson you and Voldemort have still to learn.”

تا وقتي كه فكر كني كه من هنوز اميد دارم،
گويل
با آرامش خاصي پاسخ داد. او مي‌توانست به مرگ خوار چيزي را بگويد كه خودش نيز فكر مي‌كرد." من عادت كردم كه به اون چيز فكر كنم، اما فهميدم كه چقدر نادانم، درسي كه تو و ولدمورت هنوز ياد نگرفته‌ايد

Goyle cringed. Curtis had hit two soft points. He had insulted Goyle’s intelligence and disrespected the Dark Lord.

ماهيچه‌هاي گويل منقبض شده بود. كورتيس با زيركي به دو نكته‌ي ظريف اشاره كرده بود. او به هوش گويل توهين كرده و احترام اربابش را زير سوال برده بود

How dare you taint his name with your poisoned blood!” Goyle bellowed as he pointed his wand directly at Curtis. Curtis didn’t flinch. “You blood traitor, you’ll be sorry you ever crossed paths with me!” Curtis smirked.
.
چطور نامش را با خون لجنيت لكه دار مي كني؟ گويل فريادي همچون گاو كشيد و چوب‌دستي‌جادوييش را مستقيما به سمت كورتيس گرفت. كورتيس شانه خالي نكرد گويل گفت: توي خيانت‌كار، براي هميشه متاسف خواهي شد كه در سر راه من قرار گرفتي!" كورتيس پوزخند زد

“Oh, really? I don’t think I will?” The professor stated innocently yet smugly. Goyle screamed and lunged at him, falling right through him. The ghostly form of Curtis was still smirking.

استاد كه هنوز با خودپسندي حرف مي‌زدبا بي‌گناهي خاصي گفت: " اوه، جدا؟ من فكر نمي‌كنم كه اينطور باشه!"گويل جيغ كشيد و ناگهان به او حمله كرد، به سمت او پريد و درست جلوي او افتاد. شمايل كورتيس هنوز پوزخند مي‌زد!

AAARGH!” Goyle screamed. “Stop playing tricks you silly little boy

گويل جيغ كشيد! اررق! حقه بازي رو بذار كنار پسره‌ي كوچولوي نادان

Curtis appeared behind Goyle, and in a flash of light the Death Eater was pinned to the ground by the roots of a tree, which had snaked their way to the bulky human and ensnared his hands. The other two Death Eaters, not including Pettigrew, who had fled, thinking the job was done, shot flashes of green at Curtis, but a silver eagle appeared and took the beams head on. They continued to send killing curses Curtis’ way, but when they did, garden gnomes and trees would jump in the way, Curtis slowly advancing. Finally the two Death Eaters disappeared with a loud crack, leaving the American to smirk at the struggling Goyle and walk away from the burning house.

كورتيس در پشت گويل نمايان شد، و در يك جرقه‌ي نوراني مرگ‌خوار به وسيله‌ي ريشه‌ي درختان به زمين سنجاق شده بود! كه به سمت آن مرد بزرگ خزيده بودند و دستانش را در خود پيچيده بودند. دو مرگ‌خوار ديگر، به غير از پتي گرو، كه گريخته بود، فكر كردند كه كار تمام شده است،

نورهايي سبز به سمت كورتيس فرستادند، اما يك عقاب نقره‌اي نمايان شد و طلسم‌ها را از روبه‌رو گرفت. آنها به فرستادن طلسم‌هاي كشنده به سمت كورتيس ادامه دادند،‌اما وقتي مي‌فرستادند، جن‌هاي باغچه و درختان در راهشان مي پريدند، كورتيس به آرامي جلو مي‌رفت. در نهايت دو مرگ‌خوار با صداي تق بلندي ناپديد شدند، و مرد آمريكايي را كه به گويل هنوز پوزخند مي‌زد و تلاش او را نگاه مي‌كرد و از خانه دور مي‌شد را ترك كردند.


تصویر کوچک شده


Re:بحث در مورد ترجمه هری پاتر و شوالیه‌های محفل !
پیام زده شده در: ۳:۳۱ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۸۳
#77

فرد ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کوچه دیاگون - مغازه جیب بر های جادویی ویزلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
تا حالا 2 فصل ترجمه شده
اول این دو تا فصل رو بخونید هر نظری هم داشتید تعارف نکنید

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... hp?topic_id=1081&forum=34


تصویر کوچک شده


Re:بحث در مورد ترجمه هری پاتر و شوالیه‌های محفل !
پیام زده شده در: ۳:۲۵ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۸۳
#76

فرد ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کوچه دیاگون - مغازه جیب بر های جادویی ویزلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
نقل قول:

کالین کریوی نوشته:
من فصل 9 رو بر میدارم
sorting extended
تعداد کلمات اینگیلیسی:1327
فارسی:نامعلوم
کاراکتر:نامعلوم
دلیل انتخاب کمبود کلمات وکمبود وقت من ونبودن 3 -4 روزه من در تهران ولی هفته بعد 5 شنبه حاضره چون 3 و 2/1 روز رو در هفته تهران یستم که بشینم ترجمه کنم
اگه فصل بزرگتری بردارم کارا میمونه پس اینو برداشتم
یه سوال تحت الفظی ترجمه کنم یا دقیق؟هان؟


فصل 8 = آبرفورث
فصل9 = کالین

کالین جون معلومه که دقیق باید ترجمه بشه
تا جایی که میتونی دقیق ترجمه کن
مرسی از شما و سایر برو بچز


تصویر کوچک شده


Re:بحث در مورد ترجمه هری پاتر و شوالیه‌های محفل !
پیام زده شده در: ۳:۳۸ شنبه ۲ آبان ۱۳۸۳
#75

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
من فصل 9 رو بر میدارم
sorting extended
تعداد کلمات اینگیلیسی:1327
فارسی:نامعلوم
کاراکتر:نامعلوم
دلیل انتخاب کمبود کلمات وکمبود وقت من ونبودن 3 -4 روزه من در تهران ولی هفته بعد 5 شنبه حاضره چون 3 و 2/1 روز رو در هفته تهران یستم که بشینم ترجمه کنم
اگه فصل بزرگتری بردارم کارا میمونه پس اینو برداشتم
یه سوال تحت الفظی ترجمه کنم یا دقیق؟هان؟


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۳/۸/۲ ۳:۴۷:۳۵

هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re:بحث در مورد ترجمه هری پاتر و شوالیه‌های محفل !
پیام زده شده در: ۲:۴۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۸۳
#74

آبرفورث دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۰:۴۶ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 543
آفلاین
هوم! منم فصل هشتم رو بر مي دارم!
عنوان فصل: در آخر، هاگوارتز



Re: فصل دوم : ترک خانه شماره 4 ويراست دوم
پیام زده شده در: ۱:۱۸ جمعه ۱ آبان ۱۳۸۳
#73

آبرفورث دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۰:۴۶ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 543
آفلاین
فصل دوم : ترک خانه شماره 4



هري پاتر 15 ساله در هيچ موردي عادي نبود. حتي اگر چيزهاي ديگري را هم حساب كنيد او در حقيقت يك جادوگر بود. او دشمن مرگبار يكي از قويترين جادوگران دوران، تام مارولو ريدل، كه بيشتر با نام لرد ولدمورت شناخته مي شد بود. وقتی که هنوز بچه بود محل اختفای پدر و مادرش توسط یکی از بهترین دوستانشان به ولدمورت فاش شده بود. مادرش خودش را در مقابل کشنده ترین نفرین ولدمورت قربانی کرده بود تا هری زنده بماند و نفرین ولدمورت به خودش برگشته بود ، نفرینی که جیمز و لیلی و بسیاری از جادوگران را از پای در آورده بود. بعلاوه ی همه این چیز ها ، هری در سال چهارم اش در هاگوارتز " بهترین مدرسه جادوگری در سرتاسر بریتانیا" ، شاهد مرگ یکی از دانش آموزان شده بود و در سال قبل ، سال پنجم، پدر خوانده اش ، سیریوس بلک ، کسی که به خاطر قتل های پیتر پتیگرو مقصر شناخته شده و فراری بود ، جلو چشمان هری توسط بلاتریکس لسترنچ کشته شده بود (دخترعموي پدرخوانده اش).

بر روي تخت به هم ريخته اش دراز كشيده بود و به تنها چيزي كه فكر مي‌كرد پدرخوانده اش سيريوس بلك بود. هري فكر مي كرد كه چطور اورا هنگامي كه پشت پرده افتاد نگاه مي‌كرد.و به اينكه چطور لوپين آن ريموس لوپين پست جلوي اورا گرفته بود.
حتي يك بار هم فكر نكرد كه چطور لوپين، مرگ سه دوست صميمي‌اش را قبل از او ديده است. هری فقط و فقط درگیر خودش بود.

نامه هایی از بهترین دوستانش، رون و هرمیون و بقیه از سایر اعضای محفل روی نصفه ی سالم تاقچه همانطور خوانده نشده باقی مانده بود (نصفه دیگر تاقچه رو "دادلی" پسر خاله اش وقتی 13 سالش بود با پرتاب ترقه شکسته بود)
- بلند شو پسره‌ي بدرد نخور!
هري آهي كشيد و از تختش بلند شد، عمو ورنون در ميانه‌هاي روز اورا صدا كرده بود و به طور غير معمولي دير بود. تلاش كرد كه موهاي رام نشدني‌اش را مرتب كند، اما سر انجام تسليم شد. پله‌ها را دوتا يكي پايين رفت، راه پله‌هاي قديمي چوبي بدجوري زير پايش جير جير مي كردند، او وارد اتاق پذيرايي شد تا عمو ورنون را كه به او زل زده بود ببيند.

عمو ورنون به سادگي گفت:
- علف‌هاي هرزه‌ي توي باغ ديگه دارن گره مي خورن!
و به خواندن روزنامه‌اش ادامه داد، بدون ايكه به سرخط اخبار( يافتن ماهي دوسر!) دقت كند. در مورد چيزهاي نا معمول غرغري كرد و با هوف بلندي به صفحه‌ي ورزشي رفت. خبري را در مورد احتياج تيم منچستر يونايتد را مي خواند كه متوجه شد هري حتي يك ذره هم تكان نخورده است گفت:
عمو ورنون با بد اخلاقي پرسيد:
- خب؟ چرا نمي‌زني بيرون؟
هري كه به سردي او زل زده بود، حتي يك ذره هم تكان نخورد.

او با قدرت توضيح داد:
- من هميشه مي تونم براي محفل نامه بنويسم! مستقيما در چشمان رنگ پريده‌ي عمو ورنون زل زده بود.
- اونا خيلي خوشحال نمي شن اگه بفهمن كه من دارم كار سخت مي كنم، ميتوني مطمئن باشي.
عمو ورنون به او زل زد، در حال تصميم گرفتن اين بود كه اين عذاب را از آن نوجوان باور كند يا نه.
عمو ورنون فقط غرش كرد و اين كاملا شوك دهنده بود.
عمو ورنون ناگهان مثل خوك خر خر كرد:
- خيله خب.
هري از شنيدن اين حرف كمي سورپرايز شد،همانطور كه مي دانست، معمولا وقتي در برابر عمو ورنون مخالفت مي كرد، بسيار خشمگين مي شد. رويش را برگرداند تا به اتاقش بازگردد كه خرناسي شنيد.

- در اينكه مي‌توني بهشون نامه بدي شكي نيست، اما، تمام كارهايي كه مي كني از خشمه. اگر من مي‌خواستم شرط بندي كنم حدس مي‌زنم كه خرگوشت مرده و چيزي نداري تا از يك كلاه بكشي بيرون.
هري بايد مي دانست. عمو ورنون حتي به جادو نيز اشاره كرده بود. او از چيزي كه هري فكر مي كرد بيشتر مي دانست. هري مي‌توانست گرمايي كه به سرش مي‌رسيد را احساس كند، خشمش كم كم كنترلش را از او مي گرفت. آن مشنگ احمق سيريوس را با يك خرگوش مقايسه كرده بود!
هري با عصبانيت نعره زد:
- تو! تو، تو، تو...
انگشتش را به شكل بدي به سمت عمويش گرفت و ادامه داد:
- توي خپل!سيريوس ده برابر مردانگي بود كه تو هميشه آرزوي بودنش رو داشتي، و تو اون رو با يه خرگوش مقايسه مي كني؟ توي ورم كرده‌ي چاق اگه شانس بياري تا زنده باشي و فردا رو ببيني اگه من راهمو برم، ناچيز حروم...
هري جمله‌ش را ناقص رها كرد زيرا از طرف درب ورودي صداي ريزخنديدن كسي مي‌آمد. او لوپين را ديد كه با لبخندي بر لب به او نگاه مي كرد. لوپين به نظر مي رسيد كه لاغر تر شده و موهايش از دوهفته‌پيش در جنگ وزارت خانه‌هم خاكستري تر شده بود.

لوپين با شادماني پرسيد:
- فكر نكنم بخواي جمله‌ت رو تموم كني، هري! مي خواي؟
هري به او خيره شده بود. براي اولين بار در آن تابستان بر لبانش يك لبخند خالص و واقعي نقش بست. به سوي استاد سابق دفاع در برابر جادوي سياهش دويد و او را در آغوش گرفت.
هري از روي تعجب فرياد زد:
- لوپين!
خودش را از او رها كرد و يك قدم به عقب بازگشت،
- داريم مي‌ريم؟
لوپين با سر تاييد كرد، هري لبخند زد.
هري گفت:
- داريم بر مي گرديم... اما جمله‌اش را قطع كرد. هري متوجه شده بود كه چقدر مرگ سيريوس مي تواند بر لوپين اثر بگذارد. اما وقتي او در لوپين نگاه مي كرد به نظر نمي رسيد كه چندان تازه باشد، گويي مرگ سيريوس سال‌ها قبل اتفاق افتاده بود.
لوپين با ملايمت پاسخ داد:
- بله، بله، داريم بر مي گرديم هري.
بر روي شانه‌ي هري زد و گفت:
- فكر مي كني حالت خوب باشه؟
هري سرش را به علامت موافقت تكان داد و تصميم گرفت كه موضوع را عوض كند.
هري با كنجكاوي پرسيد:
- محافظان اينجا هستند؟
لوپين محل ايستادنش را تغيير داد و پاسخ داد:
بله، اما تو اونا رو نمي بيني، همشون طلسم رفع اوهام رو بر روي خودشون اجرا كردن. مودي نمي‌خواست كه ولدمورت مشكوك بشه كه يك تيم كامل از تو محافظت مي كنند، و من بايد بگم كه ، دامبلدور و من نيز قلباً با او موافقيم.
هري به استاد خودش خيره شده بود.
- خب مي‌دوني... ديگه چه كسي... لوپين حرفش را قطع كرد.
- فقط دامبلدور، كينگزلي، آرتور، مودي، و مينروا مي‌دونيم.
سپس به سمت پله‌ها اشاره كرد و ادامه داد:
- وسايلت رو جمع كن. اتوبوس شواليه رو گرفتيم.
هري فوراً اطاعت كرد، و يك گرگينه را با يك مشنگ خشمگين در همان اتاق رها كرد.


ویرایش شده توسط آبرفورث در تاریخ ۱۳۸۳/۸/۲ ۲:۱۹:۲۴
ویرایش شده توسط آبرفورث در تاریخ ۱۳۸۳/۸/۲ ۲:۵۱:۳۰


فصل دوم : ترک خانه شماره 4
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۳
#72

فرد ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کوچه دیاگون - مغازه جیب بر های جادویی ویزلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
سلام
اینم فصل 2
ببخشید که یه کم دیر شد


فصل دوم : ترک خانه شماره 4



هری پاتر 15 ساله از هیچ نظر عادی به نظر نمیرسید. حتی با در نظر گرفتن بعضی چیزها او نابغه هم بود. او دشمنی فنا ناپذیر برای یکی از قدرتمند ترین و شرور ترین جادوگران دنیا ، تام ماروولو ریدل معروف به "لرد ولدمورت" بود.

وقتی که هنوز بچه بود محل اختفای پدر و مادرش توسط یکی از بهترین دوستانشان به ولدمورت فاش شده بود.

مادرش خودش را در مقابل کشنده ترین نفرین ولدمورت قربانی کرده بود تا هری زنده بماند و نفرین ولدمورت به خودش برگشته بود ، نفرینی که جیمز و لیلی و بسیاری از جادوگران را از پای در آورده بود.

بعلاوه ی همه این چیز ها ، هری در سال چهارم اش در هاگوارتز " بهترین مدرسه جادوگری در سرتاسر بریتانیا" ، شاهد مرگ یکی از دانش آموزان شده بود و در سال قبل ، سال پنجم، پدر خوانده اش ، سیریوس بلک ، کسی که به خاطر قتل های پیتر پتیگرو مقصر شناخته شده و فراری بود ، جلو چشمان هری توسط بلاتریکس لسترنچ کشته شده بود (دختر عموی سیریوس بلک).

آشفته در تختش دراز کشیده بود و تنها چیزی که از ذهنش میگذشت پدر خوانده اش بود.

بارها به لحظه ای که سیریوس با چهره ای متعجب به پشت پرده رفت فکر میکرد . و به اینکه چطور "لوپین" مانع هری شده بود تا پیش سیریوس نرود.

هرگز به احساسی که لوپین در آن لحظه میتوانست داشته باشد فکر نکرد.احساسی که از نگاه کردن به مرگ سومین همدم و دوست دیرینه اش سرچشمه میگرفت.

هری فقط و فقط درگیر خودش بود.

نامه هایی از بهترین دوستانش، رون و هرمیون و بقیه از سایر اعضای محفل روی نصفه ی سالم تاقچه همانطور خوانده نشده باقی مانده بود (نصفه دیگر تاقچه رو "دادلی" پسر خاله اش وقتی 13 سالش بود با پرتاب ترقه شکسته بود)



- "یالا بیدار شو پسره ی خیر سر"



هری آهی کشید، فریاد های عمو ورنون امروز به طرز شگفت انگیزی دیر کرده بود. از تختش بیرون پرید و سعی کرد موهای سرکشش را با دست کمی صاف کند اما مثل همیشه فایده ای نداشت.

پله ها رو دو تا دو تا پایین میومد که با صدای جیغ مانند یکی از پله های چوبی قدیمی زیر پایش به اتاق نشیمن وارد شد و عمو ورنون را در حالی که چپ چپ به هری نگاه میکرد دید.



- علف های هرز تو باغچه خیلی زیاد شدن !!!



عمو ورنون خیلی مختصر این جمله رو گفت و به مطالعه روزنامه ادامه داد.

خیلی عصبی و بی دقت به عنوان های ظاهرا مهم روزنامه خیره میشد و (خبری در مورد یک ماهی که 2 تا سر داشت)زیر لب رو غر غر میکرد که عجب خبرای مهمی . با دلخوری صفحه مربوط به ورزش رو باز کرد و مطلبی را در مورد تیم منچستر یونایتد و موقعیتش در جدول رده بندی پیش گرفت ولی وقتی فهمید که هری یک قدم هم از جاش تکان نخورده گفت:



-خوب؟ با بد اخلاقی از هری پرسید : نمیخوای بری باغچه؟



هری با نگاه سرد و چپی که به عمو ورنون کرد پاسخش را داد و ادامه داد :



- من همیشه راهی برای نامه رساندن به بیرون دارم . این جمله اش را با قدرتی خاص گفت و مستقیم به چشمان سرد و قهوه ای ورنون خیره شد. " اونا زیاد خوشحال نمیشن اگه من بهشون بگم که اینجا مجبورم کارهای سخت بکنم اینو مطمئن باش ! "



عمو ورنون هنوز اون نگاه خیره و سردش رو رو هری داشت و مثل اینکه در حال تصمیم برای پاسخ دادن به پسر نوجوانی بود که روبرویش ایستاده بود.شانه اش را بالا انداخت و گفت :



- خوب بله .... با صدای خرناس مانندی این کلمات را گفت.



هری از شنیدن این پاسخ از عمو ورنون کمی شوکه شده بود چون معمولا در اینجور مواقع عمو ورنون باید عصبانی عصبانی میشد.

برگشت تا به اتاقش برگرددکه صدایی خرخر مانند مانعش شد:



- البته اینکه میتونی براشون نامه بفرستی درسته ولی من اگه قرار باشه حدسی بزنم، میگم که خرگوشت توی کلاه قایم شده تا یه وقت کسی نبیندش !



هری احساس میکرد که خشم تمام وجودش رو پر میکنه . کاملا حس میکرد که خشم تمام وجودش شده.



- نعره زد تو، تو ، تو .انگشتش را به صورتی اهانت آمیز به طرف عمو ورنون گرفته بود و ادامه داد: سیریوس بزرگتریم فردی بود که حتی تو نمیتونستی تصورش کنی ، اونوقت تو داری اونو با یه خرگوش احمق مقایسه میکنی؟ باید خیلی خوش شانس باشی که من هیکل گنده ات رو بیشتر از این باد نکنم (اشاره به باد شدن عمه مارج از شدت عصبانیت هری در سال قبل) تو یه حروم ... هری با شنیدن صدای خنده ای که شنید حرفش را قطع کرد و به طرف در رفت تا صاحب صدا را ببیند.

لوپین را دید که با چهره ای خندان جلوی در ایستاده. آخرین باری که لوپین را در وزارت سحر جادو دیده بود اصلا شبیه این لوپین نبود . اکنون خیلی لاغر تر و رنگ پریده تر شده و رنگ های موهای خاکستری اش هم رو به سفیدی بود.



- هری با خوشحالی معلم دفاع در برابر جادوی سیاه قدمی اش را در آغوش گرفت و گفت : لوپین!

لبخندی برای اولین بار در این تابستان روی لباش نقش بست.

هری خودش را از گرگنما جدا کرد و یک قدم عقب رفت . آیا خواب میبینم ؟



ادامه داد: داریم برمیگردیم به ...؟اما ادامه حرفش رو نگفت (میخواسته بگه که داریم برمیگردیم گریمولد؟)



- لوپین با ملایمت خاصی جواب داد: بله داریم برمیگردیم هری. و ضربه ای به شانه هری زد.



- محافضا هم اینا هستن؟ با سر به بیرون اشاره کرد.



لوپین که تو فکر فرو رفته بود یه کم جابه جا شد و گفت:بله ولی نمیتونی ببینیشون، از افسون بی رنگ کننده مودی استفاده کردن .مودی نمیخواست که توجه همه جلب بشه . یه گروه که با محافظت ار که پسر جوان دارن جایی میرن به نظر دامبلدور هم خیلی توجه ها رو جلب میکنه



- دیگه چه کسانی... اما لوپین حرف هری رو قطع کرد.



- فقط دامبلدور ، کینگزلی،آرتور،مودی،مینروا و من میدنیم.

لوپین به پله ها اشاره کرد و ادامه داد:

زود وسایلتو جمع کن ! اتوبوس قهرمان تو راهه



هری مجبور شد بی درنگ گرگنما رو با یه ماگل عصبانی توی یه اتاق تنها بزاره و به اتاقش بره.


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۳/۷/۳۰ ۲۳:۴۸:۲۴

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.