خوب من می خواستم داستان همه بروبچز رو جمع کنم یه جا و یه کم توش دست کاری کنم
بعدا گفتم شاید خوشتون نیاد پس من سعی می کنم به داستان یه کم بیس بدم و ادامه ماله خودم رو می نویسم که در تناقض با ماله شماها هم نباشه... در ضمن این یه جوریی فلش بک به اتفاقات هستش و بروبچز فک کنم همون رو ادامه بدن راحتر باشن!
=========================================
درست در زمانی که لوپین هراسان از پله های آتشین کاخ به پایین رفت و خود را متعجب در میان ایستگاه متروی لندن یافت , شخصی سیاه پوش نیز به دنبال او از کاخ خارج شد. شخصی که لوپین روی اون نام سیاه آهنی را گذاشته بود . لرد ویدر, شاگرد امپراطور و شخصی که نام مشت آهنین امپراطور را با خود به همراه داشت. ویدر نگاهی به لوپین مستاسل کرد , از حرکات مارپیچ لوپین در حین دویدن کاملا مشخص بود که حال خوشی ندارد. برای چند لحظه ویدر وسوسه شد تا او را تعقیب کند, ولی فرمان دیگری داشت و دنبال کردن لوپین بیهوده بود چون هر چه باشد او رهبر جادوگران سفید بود و مسلما داشت می رفت پیروان خود را از خطر آگاه کند. البته اگر با این وضع موفق می شد به مقصدش برسد!ویدر نگاهی به اطرف کرد. کسی در این وقت شب در ایستگاه نبود , غیر از پیرمردی که داشت زمین را با ماشین شستشو تمیز می کرد. به طرف پیرمرد حرکت کرد.
"- پیرمرد! "
پیرمرد برگشت, ویدر انتظار داشت که وحشت کند و یا فریاد بکشد ولی پیرمرد عجیب خونسرد بود!
"- چیه پسر جان؟! بازم نمایش بالماسکه هستش توی شهر؟ این چه لباسای مسخریه؟ نکنه دارن فیلم....."
پیرمرد به صحبتش ادامه نداد چون دست های نادیدنی گردن او را گرفته بودند.
"- وقت منو تلف می کنی. دنبال شخصی به اسم ریدل می گردم. می شناسیش؟"
" -......آخ.. اهو...اهو.... گردنم! تو....تو ..... آخخخخخ! باشه باشه! فشار نده , ریدل؟ .... نه نمی شناسم! آخ سرررررررم! چرا همه چی داره یادم میاد؟"
ویدر در ذهن پیرمرد نگون بخت جستجو کرد ولی چیزی پیدا نکرد, ظاهرا راست می گفت و باعث تعجب ویدر شد! چون پیرمرد تقریبا هیچ افکاری نداشت و به علاوه ویدر فکر می کرد همه ولدمورت را بشناسند.
" - بسیار خوب پیرمرد تو داشتی اینجا رو تمیز می کردی که من ازت ساعت رو پرسیدم و رد شدم"
پیرمرد با صدایی ماشین گونه پاسخ داد" - بله البته!"
ویدر به راه خود ادامه داد ولی چیزی او را آزار میداد و آن اینکه پیرمرد از دیدن او اصلا تعجب نکرده بود! به هر حال باید به ماموریت خود ادامه میداد.
وقتی ویدر دور شد. پیرمرد خنده مرموزی کرد و با صدای بنگی ناپدید شد!
===============================
"-دادلز! دادلز! عزیزم بیا غذات سرد میشه! "
"- الان مامان! صب کن این مرحله رو هم رد کنم میام"
"- پسرمون یه قهرمانه پتونیا! آفرین پسرم !"
هری با بی حوصلگی به گفتگو های روزمره خسته کننده ترین خانواده دنیا گوش می داد و با حوصلگی ظرف های شام را می شست. از اینکه مجبور بود به خاطر ولدمورت در میان خانواده خاله عزیزش زندگی کند متنفر بود ولی مگر چاره دیگری هم بود.
"- خوب بشورشون پسر " عمو ورنون عینک نزدیک بین خود را به چشم زد و شروع به مطالعه روزنامه صبح که تا آن وقت شب فرصت مطالعه آن را نکرده بود کرد. هری دلش می خواست در همان لحظه آن ظرف تبدیل به هیولایی چیزی میشد و عمو ورنون را درسته قورت می داد ولی متاسفانه استفاده از جادو در بین ماگل ها ممنوع بود. " - نگا کن بازم چرت و پرت! دیگه وقتی تایمز شایعه بنویسه وای به حال بقیه!"
خاله پتونیا که در بیرون داشت باغچه را آب میداد سرش را از پنجره داخل کرد! نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد: " - چطور عزیزم چی نوشته؟ "
"- یه مشت اراجیف! یه عده سیاه پوش دیده شدن که به موزه لندن حمله کردن! همه نگهبان ها هم خفه شدن و هیچی هم ندزدیدن و فرار کردن! بعدا یه ساعت بعد به تالار اشیای باستانی سن پیترز هم حمله شده و بازم هیچی ندزدیدن! واقعا که برای پر کردن صفحه روزنامه چه چیزهایی می نویسن...اه! بذا ببینم تلویزیون چی داره"
هری با دقت به حرف های عمو ورنون گوش میداد. مسلما کار ولدمورت بود. مشخص بود ولدمورت به دنبال چیز مهمی می گردد. شاید نسخه دیگر از پیشگویی؟ هری نمی دانست....
" به اخبار شبکه سی بی اس خوش آمدید. ناسا چند لحظه پیش گزارش کرد که ارتباط با ماهواره دیسکاوری 8 قطع شده است . به گزارش خبرنگار ما ناسا احتمال می دهد علت این امر طوفان های خورشیدی باشد. در هر حال به زودی تیمی متشکل از فضانوردان ایستگاه فضایی میر برای پیگیری موضوع توسط یه شاتل به دیسکاوری 8 فرستاده خواهند شد. همچنین امروز اختلالاتی در شبکه محلی رادیو لندن پیش آمده بود که رادیو به مدت دو ساعت نوعی پارازیت نا مفهوم پخش می کرد که این اتفاق هم خود به خود برطرف شد.... خوب بپردازیم به اخبار عمومی.... مردم ناحیه فیرلایت لندن مدعی شدند که شاهد پرواز اشیایی عجیب به شکل U در آسمان بوده اند. سخنگوی مرزبانی هوایی ارتش با تایید ورود اشیایی ناشناس به حریم هوایی انگلستان آنها را ماهواره جاسوسی چین اعلام کرد. به دنبال این خبر جک استارو وزیر امور خارجه به....."
"- اه! اه! بازم اخبار مزخرف! سی بی اس از بشقاب پرنده میگه! تایمز از مردان سیاه پوش! احتمالا پایان دنیاست! "
هری احساس عجیبی داشت. احساس می کرد که نوعی جادو در این اتفاقات دخیل بوده اند! ولی اینکه ولدمورت ماهواره دیسکاوری 8 را خراب کرده باشد دیگر غیر ممکن بود! بالاخره دادلی دست از سر پلی استیشن 2 جدیدش برداشت و به سر میز شام آمد. و نگاهی تمسخر آمیز به هری که داشت ظرف ها رو می شست انداخت." - مامان! این ظرفا رو خوب نمی شوره"
"- هوی پسر! بیشتر کف بریز!"
هری احساس کرد بیشتر از این نمی تواند تحمل کند. بشقاب در دست هری منفجر شد و خاله پتونیا با جیغی بیهوش شد! هری فهمید بهتر است هر چه سریعتر از خانه خارج شود! پس کت خود را پوشید از خانه بیرون زد. صدای فریاد های بد و بیراه عمو ورنون را می شنید که برای او خط و نشان می کشید. دیگر عادت کرده بود....
هوا خوب بود و هری احساس آرامش می کرد. ولی با سوظن به اطراف نگاه می کرد و یک دستش چوب دستیش را از زیر کتش نگه داشته بود. بعد از جریان حمله دیوانه سازها , احتیاط کردن شرط عقل بود. امیدوار بود هر چه سریعتر تابستان لعنتی تمام شود و به هاگوارتس بازگردد. روی یکی از صندلی های پارک نشست و به فکر فرو رفت. یک عده مست ولگرد از روبه رویش در حال آواز خواندن رد شدند. برای چند لحظه به ماگل ها حسودیش شد. چه زندگی راحتی داشتند و لازم نبود نگران بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ باشند که هر لحظه ممکن بود سراغ آنها بیاید. احساس کرد پلک هایش سنگین می شود. روز سخت و بدی را گذرانده بود. هوای پارک هم خوب بود. پس دراز کشید و خیلی سریع به خواب رفت...
مه غلیظی بود. خیلی غلیظ... لوسیوس مالفوی با عجله در خیابان ليتل هنگلتون می دوید. حامل خبر مهمی بود. باید هر چه سریعتر خود را به مخفیگاه می رساند. به قدری ذهنش آشفته بود که به هیچ وجه دقت های همیشگی را نمی کرد. چطور می توانست دقت کند! تمام عملیات موزه لندن شکست خورده بود, عده ای مرد سیاه پوش زودتر از او و افرادش رسیده بودند و هر که بودند بسیار نیرومند بودند. دو کشته و 7 زخمی و حالا مالفوی با حداکثر توان خود در حال دویدن به سمت اربابش بود. بنا بر احتیاط نمی توانست غیب و ظاهر شود. چون وزارت سحر و جادو با دقت غیب و ظاهر شدن ها را کنترل می کرد. بالاخره رسید! می توانست درب ورودی سیاه و آهنی بزرگ محوطه عمارت را ببیند. شخصی نیز دم درب ورودی بود. البته همیشه یک مرگخوار دم درب ورودی خارجی به نگهبانی می ایستاد.
"- سلام جوزف! درو باز کن! چرا اینطوری نفس می کشی جوزف! نکنه بازم اون لعنتیا خوردی؟ خوب بذا من برم تو... اوه!"
پای مالفوی به چیزی خورد. در حقیقت آن چیز شی نبود بلکه یک آدم بود که درست چند قدم جلوتر از درب ورودی عمارت روی زمین افتاده بود.در یک آن مالفوی متوجه شد چرا احساس کرده قد جوزف بلند تر شده و عجیب نفس می کشد. جوزف مرده روی زمین افتاده بود و آن فرد که مقابل او بود مسلما جوزف نبود!
"تو .....! آخخخخخ!"
برای عکس العمل دیر بود و مشت محکمی که آن شخص به مالفوی زد تقریبا او را چند متر به هوا بلند کرده و داخل کوچه به زمین کوبید.موجود مرموز سپس نگاهی به مالفوی انداخت و داخل محوطه ورودی امارت قدیمی شد. مشخص بود مدت های فراوانی است کسی در اینجا ساکن نیست. علف های خشک شده زیر گام های آهنین مرد در حالی که به سمت ساختمان اصلی عمارت که در وسط محوطه بزرگ در حال کرد بود د له می شد و صدایی ناخوشایند ایجاد می کرد. چیزی نمانده بود که موجود مرموز به درب ورودی عمارت برسد که ناگهان کل محوطه در روشنایی سفید و سبز رنگی غرق شد. مثل اینکه شخصی منور زده بود. علامت سیاه در آسمان بود و مالفوی در حالی که از بینی و دهانش خون جاری بود نیم خیز روی زمین خود را به داخل محوطه رسانده و وند خود را به طرف آُسمان گرفته بود. نور جادویی مه را کاملا بی اثر می کرد و حالا مالفوی می توانست آن شخص را در زیر نور جادوی علامت سیاه به خوبی ببیند. موجودی وحشتناک با کلاهخودی عجیب و سرتاسر زره ای سیاه رنگ با شنلی سیاه بلند و باشکوه. درب عمارت متروکهه باز شد و چندین مرگ خوار بیرون ریختند و بلافاصله موجود مرموز را دوره کردند. ولی ظاهرا اصلا باعث نگرانی او نشده بودند.صدای خشن مردانه و کش داری از داخل کلاه خود شروع به صحبت کرد:
"- تام ریدل... یا ولدمورت کدوم یکیتونه؟"
مالفوی از پشت لنگ لنگان نزدیک شد.
"- الان نشونت میدم کدومه! "
و مشتی از پشت به مرد مرموز زد.
"- آخ دستم........ آخخخخخخخ! آخ آخ.......لعنتی! بزنیدش معطل چی هستین!
بلاتریکس از میان جمع مرگ خواران به جلو آمد.
"- لوسیوس تو همیشه احمق بودی! نمی بینی زره داره! تو هنوز یاد نگرفتی مشت زدن ماله ماگل هاست؟!" بلاتریکس وند خود را چرخاند و فریاد زد" کروشیو!"
فاصله بین بلاتریکس و موجود زره پوش کمتر از سه متر بود و مسلما وقت کافی برای جاخالی دادن نداشت, ولی به نظر نمی آمد تلاشی هم کرده باشد!
طلسم با صدای بمی به زره موجود مرموز برخورد کرد. به نظر نمی آمد در وضعیت او تغییری ایجاد کرده باشد.
" - هیچ چیز مطبوع از درد نیست! باعث نزدیکی من به عالی جناب می شود. متاسفم وقت بازی ندارم! چوب جادویی شماها شکسته است!"
در این جمله آخر شخص مرموز نوعی اراده عجیب وجود داشت به طوری که بلاتریکس به صورت ناگهانی چند قدم عقب تر رفت. ولی بعد شروع به خندیدن به طرز مسخره ای کرد: " زره جالبی داره! حالا نشون......" حرف بلاتریکس قطع شد چون چوب دستی او و تمام همراهانش صدای عجیبی کرد و در جا تکه تکه شد. موجود مرموز جلو رفته و بلاتریکس را از گردن به هوا بلند کرد. بلاتریکس دست و پا می زد ولی انگار یک سد بتنی اورا نگه داشته بود. بقیه مرگخواران همچون موجودات بی خاصیتی شاهد خفه شدن بلاتریکس بودند و هاج و واج فقط صحنه را نگاه می کردند.
" - اربابت کجاست جادوگر!؟ یا همین....."
جمله مرد زره پوش نیمه کار ماند چون روی زمین پرت شده بود و از زرهش دود غلیظی بلند می شد. بلاتریکس که نیم خیز روی زمین افتاده بود زیر لب زمزمه کرد: ارباب
ولدمورت در وسط یاران خود ایستاده بود و وند خود را که هنوز دود از نوک آن بلند می شد به سمت موجود مرموز گرفته بود.صدایی بی روح و مارگونه شروع به صحبت کرد:"قبل از اینکه بمیری بگو کی هستی و برای چی دنبال من اومدی؟"
مرد کلاه خود دار از روی زمین بلند شد و دست خود را بالا آورد. نیرویی نادیدنی همه چیز را به هوا پرت کرد . تمام مرگ خواران به عقب پرت شدند. ولی ظاهرا در ولدمورت هیچ تاثیری نداشت.
"- قوی تر از رهبر جبهه سفید... بسیار قوی تر"
ولدمورت وردی نامهفوم زیر لب خواند و نور نارنجی رنگی به سمت مقابل خود فرستاد. در مقابل مرد مرموز از داخل ردای خود جسمی فلزی درآورد و آن جسم ناگهان به نواری قرمز رنگ تبدیل شد. این بار نوبت او بود تا وردی بخواند: " لاویتا دگادون ایمپایر!" سپری قرمز رنگی جلوی او را پوشاند.ولی طلسم ولدمورت سپر را شکافت و در یک انفجار مرد زره ای را به عقب پرتاب کرد. این بار مشخص بود به سختی آسیب داده است. ظاهرا با خود حرف می زد: "- خیلی قویه... امیدوارم عالیجناب منو ببخشه. باید از اراده تاریکی استفاده کنم.... باید تمرکز کنم. "
مرد زرهی دست خود را مشت کرد و سپس به شکلی درآورد که انگار می خواست هوا را خفه کند و زیر لب چیزی خواند. ولدمورت با خونسردی کامل ایستاده بود. ولی صدای افتادن چیزی در پشت سرش باعث شد به عقب برگردد. بلاتریکس و مالفوی که پشت سر اون قبلا ایستاده بودند روی زمین در حال غلط زدن بودند و گلوی خود را گرفته و به سختی نفس می کشیدند! چیزی داشت آنها را خفه می کرد! ولدمورت وند خود را بالا آورد و با یک حرکت نیرویی نادیدی را قطع کرد. مرد زره پوش تلو تلو خوران چند قدم به عقب رفت. و فریاد زد:"- امپراطور کبیر منو ببخشید! "و با سرعت شروع به فرار کرد . ولدمورت طلسم دیگری نیز به سمت او شلیک کرد ولی خطا رفت و قبل از اینکه بتواند کار دیگری انجام دهد آن شخص عجیب در میان مه ناپدید شده بود........
هری در حالی که فریاد می زد از خواب بیدار شد. جای زخمش به طرز وحشتناکی می سوخت. کمی طول کشید تا متوجه بشود هنوز روی صندلی پارک دراز کشیده است. کابوس عجیبی دیده بود! بیش از اندازه عجیب! اگر سابقه نداشت فکر می کرد که تخیلات خودش بوده است ولی خواب های او در مورد ولدمورت همیشه درست بودند... باید به دامبلدور خبر میداد. بلند شدو به سمت خانه شروع به دویدن کرد.....
==============
ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۰:۵۶:۵۶
ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۱:۰۵:۵۵
ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۱:۳۸:۳۳