هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۰:۱۵ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
#17

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
خوب من می خواستم داستان همه بروبچز رو جمع کنم یه جا و یه کم توش دست کاری کنم بعدا گفتم شاید خوشتون نیاد پس من سعی می کنم به داستان یه کم بیس بدم و ادامه ماله خودم رو می نویسم که در تناقض با ماله شماها هم نباشه... در ضمن این یه جوریی فلش بک به اتفاقات هستش و بروبچز فک کنم همون رو ادامه بدن راحتر باشن!
=========================================

درست در زمانی که لوپین هراسان از پله های آتشین کاخ به پایین رفت و خود را متعجب در میان ایستگاه متروی لندن یافت , شخصی سیاه پوش نیز به دنبال او از کاخ خارج شد. شخصی که لوپین روی اون نام سیاه آهنی را گذاشته بود . لرد ویدر, شاگرد امپراطور و شخصی که نام مشت آهنین امپراطور را با خود به همراه داشت. ویدر نگاهی به لوپین مستاسل کرد , از حرکات مارپیچ لوپین در حین دویدن کاملا مشخص بود که حال خوشی ندارد. برای چند لحظه ویدر وسوسه شد تا او را تعقیب کند, ولی فرمان دیگری داشت و دنبال کردن لوپین بیهوده بود چون هر چه باشد او رهبر جادوگران سفید بود و مسلما داشت می رفت پیروان خود را از خطر آگاه کند. البته اگر با این وضع موفق می شد به مقصدش برسد!ویدر نگاهی به اطرف کرد. کسی در این وقت شب در ایستگاه نبود , غیر از پیرمردی که داشت زمین را با ماشین شستشو تمیز می کرد. به طرف پیرمرد حرکت کرد.
"- پیرمرد! "
پیرمرد برگشت, ویدر انتظار داشت که وحشت کند و یا فریاد بکشد ولی پیرمرد عجیب خونسرد بود!
"- چیه پسر جان؟! بازم نمایش بالماسکه هستش توی شهر؟ این چه لباسای مسخریه؟ نکنه دارن فیلم....."
پیرمرد به صحبتش ادامه نداد چون دست های نادیدنی گردن او را گرفته بودند.
"- وقت منو تلف می کنی. دنبال شخصی به اسم ریدل می گردم. می شناسیش؟"
" -......آخ.. اهو...اهو.... گردنم! تو....تو ..... آخخخخخ! باشه باشه! فشار نده , ریدل؟ .... نه نمی شناسم! آخ سرررررررم! چرا همه چی داره یادم میاد؟"
ویدر در ذهن پیرمرد نگون بخت جستجو کرد ولی چیزی پیدا نکرد, ظاهرا راست می گفت و باعث تعجب ویدر شد! چون پیرمرد تقریبا هیچ افکاری نداشت و به علاوه ویدر فکر می کرد همه ولدمورت را بشناسند.
" - بسیار خوب پیرمرد تو داشتی اینجا رو تمیز می کردی که من ازت ساعت رو پرسیدم و رد شدم"
پیرمرد با صدایی ماشین گونه پاسخ داد" - بله البته!"
ویدر به راه خود ادامه داد ولی چیزی او را آزار میداد و آن اینکه پیرمرد از دیدن او اصلا تعجب نکرده بود! به هر حال باید به ماموریت خود ادامه میداد.
وقتی ویدر دور شد. پیرمرد خنده مرموزی کرد و با صدای بنگی ناپدید شد!
===============================
"-دادلز! دادلز! عزیزم بیا غذات سرد میشه! "
"- الان مامان! صب کن این مرحله رو هم رد کنم میام"
"- پسرمون یه قهرمانه پتونیا! آفرین پسرم !"

هری با بی حوصلگی به گفتگو های روزمره خسته کننده ترین خانواده دنیا گوش می داد و با حوصلگی ظرف های شام را می شست. از اینکه مجبور بود به خاطر ولدمورت در میان خانواده خاله عزیزش زندگی کند متنفر بود ولی مگر چاره دیگری هم بود.

"- خوب بشورشون پسر " عمو ورنون عینک نزدیک بین خود را به چشم زد و شروع به مطالعه روزنامه صبح که تا آن وقت شب فرصت مطالعه آن را نکرده بود کرد. هری دلش می خواست در همان لحظه آن ظرف تبدیل به هیولایی چیزی میشد و عمو ورنون را درسته قورت می داد ولی متاسفانه استفاده از جادو در بین ماگل ها ممنوع بود. " - نگا کن بازم چرت و پرت! دیگه وقتی تایمز شایعه بنویسه وای به حال بقیه!"
خاله پتونیا که در بیرون داشت باغچه را آب میداد سرش را از پنجره داخل کرد! نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد: " - چطور عزیزم چی نوشته؟ "
"- یه مشت اراجیف! یه عده سیاه پوش دیده شدن که به موزه لندن حمله کردن! همه نگهبان ها هم خفه شدن و هیچی هم ندزدیدن و فرار کردن! بعدا یه ساعت بعد به تالار اشیای باستانی سن پیترز هم حمله شده و بازم هیچی ندزدیدن! واقعا که برای پر کردن صفحه روزنامه چه چیزهایی می نویسن...اه! بذا ببینم تلویزیون چی داره"
هری با دقت به حرف های عمو ورنون گوش میداد. مسلما کار ولدمورت بود. مشخص بود ولدمورت به دنبال چیز مهمی می گردد. شاید نسخه دیگر از پیشگویی؟ هری نمی دانست....
" به اخبار شبکه سی بی اس خوش آمدید. ناسا چند لحظه پیش گزارش کرد که ارتباط با ماهواره دیسکاوری 8 قطع شده است . به گزارش خبرنگار ما ناسا احتمال می دهد علت این امر طوفان های خورشیدی باشد. در هر حال به زودی تیمی متشکل از فضانوردان ایستگاه فضایی میر برای پیگیری موضوع توسط یه شاتل به دیسکاوری 8 فرستاده خواهند شد. همچنین امروز اختلالاتی در شبکه محلی رادیو لندن پیش آمده بود که رادیو به مدت دو ساعت نوعی پارازیت نا مفهوم پخش می کرد که این اتفاق هم خود به خود برطرف شد.... خوب بپردازیم به اخبار عمومی.... مردم ناحیه فیرلایت لندن مدعی شدند که شاهد پرواز اشیایی عجیب به شکل U در آسمان بوده اند. سخنگوی مرزبانی هوایی ارتش با تایید ورود اشیایی ناشناس به حریم هوایی انگلستان آنها را ماهواره جاسوسی چین اعلام کرد. به دنبال این خبر جک استارو وزیر امور خارجه به....."
"- اه! اه! بازم اخبار مزخرف! سی بی اس از بشقاب پرنده میگه! تایمز از مردان سیاه پوش! احتمالا پایان دنیاست! "
هری احساس عجیبی داشت. احساس می کرد که نوعی جادو در این اتفاقات دخیل بوده اند! ولی اینکه ولدمورت ماهواره دیسکاوری 8 را خراب کرده باشد دیگر غیر ممکن بود! بالاخره دادلی دست از سر پلی استیشن 2 جدیدش برداشت و به سر میز شام آمد. و نگاهی تمسخر آمیز به هری که داشت ظرف ها رو می شست انداخت." - مامان! این ظرفا رو خوب نمی شوره"
"- هوی پسر! بیشتر کف بریز!"
هری احساس کرد بیشتر از این نمی تواند تحمل کند. بشقاب در دست هری منفجر شد و خاله پتونیا با جیغی بیهوش شد! هری فهمید بهتر است هر چه سریعتر از خانه خارج شود! پس کت خود را پوشید از خانه بیرون زد. صدای فریاد های بد و بیراه عمو ورنون را می شنید که برای او خط و نشان می کشید. دیگر عادت کرده بود....
هوا خوب بود و هری احساس آرامش می کرد. ولی با سوظن به اطراف نگاه می کرد و یک دستش چوب دستیش را از زیر کتش نگه داشته بود. بعد از جریان حمله دیوانه سازها , احتیاط کردن شرط عقل بود. امیدوار بود هر چه سریعتر تابستان لعنتی تمام شود و به هاگوارتس بازگردد. روی یکی از صندلی های پارک نشست و به فکر فرو رفت. یک عده مست ولگرد از روبه رویش در حال آواز خواندن رد شدند. برای چند لحظه به ماگل ها حسودیش شد. چه زندگی راحتی داشتند و لازم نبود نگران بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ باشند که هر لحظه ممکن بود سراغ آنها بیاید. احساس کرد پلک هایش سنگین می شود. روز سخت و بدی را گذرانده بود. هوای پارک هم خوب بود. پس دراز کشید و خیلی سریع به خواب رفت...

مه غلیظی بود. خیلی غلیظ... لوسیوس مالفوی با عجله در خیابان ليتل هنگلتون می دوید. حامل خبر مهمی بود. باید هر چه سریعتر خود را به مخفیگاه می رساند. به قدری ذهنش آشفته بود که به هیچ وجه دقت های همیشگی را نمی کرد. چطور می توانست دقت کند! تمام عملیات موزه لندن شکست خورده بود, عده ای مرد سیاه پوش زودتر از او و افرادش رسیده بودند و هر که بودند بسیار نیرومند بودند. دو کشته و 7 زخمی و حالا مالفوی با حداکثر توان خود در حال دویدن به سمت اربابش بود. بنا بر احتیاط نمی توانست غیب و ظاهر شود. چون وزارت سحر و جادو با دقت غیب و ظاهر شدن ها را کنترل می کرد. بالاخره رسید! می توانست درب ورودی سیاه و آهنی بزرگ محوطه عمارت را ببیند. شخصی نیز دم درب ورودی بود. البته همیشه یک مرگخوار دم درب ورودی خارجی به نگهبانی می ایستاد.
"- سلام جوزف! درو باز کن! چرا اینطوری نفس می کشی جوزف! نکنه بازم اون لعنتیا خوردی؟ خوب بذا من برم تو... اوه!"
پای مالفوی به چیزی خورد. در حقیقت آن چیز شی نبود بلکه یک آدم بود که درست چند قدم جلوتر از درب ورودی عمارت روی زمین افتاده بود.در یک آن مالفوی متوجه شد چرا احساس کرده قد جوزف بلند تر شده و عجیب نفس می کشد. جوزف مرده روی زمین افتاده بود و آن فرد که مقابل او بود مسلما جوزف نبود!
"تو .....! آخخخخخ!"
برای عکس العمل دیر بود و مشت محکمی که آن شخص به مالفوی زد تقریبا او را چند متر به هوا بلند کرده و داخل کوچه به زمین کوبید.موجود مرموز سپس نگاهی به مالفوی انداخت و داخل محوطه ورودی امارت قدیمی شد. مشخص بود مدت های فراوانی است کسی در اینجا ساکن نیست. علف های خشک شده زیر گام های آهنین مرد در حالی که به سمت ساختمان اصلی عمارت که در وسط محوطه بزرگ در حال کرد بود د له می شد و صدایی ناخوشایند ایجاد می کرد. چیزی نمانده بود که موجود مرموز به درب ورودی عمارت برسد که ناگهان کل محوطه در روشنایی سفید و سبز رنگی غرق شد. مثل اینکه شخصی منور زده بود. علامت سیاه در آسمان بود و مالفوی در حالی که از بینی و دهانش خون جاری بود نیم خیز روی زمین خود را به داخل محوطه رسانده و وند خود را به طرف آُسمان گرفته بود. نور جادویی مه را کاملا بی اثر می کرد و حالا مالفوی می توانست آن شخص را در زیر نور جادوی علامت سیاه به خوبی ببیند. موجودی وحشتناک با کلاهخودی عجیب و سرتاسر زره ای سیاه رنگ با شنلی سیاه بلند و باشکوه. درب عمارت متروکهه باز شد و چندین مرگ خوار بیرون ریختند و بلافاصله موجود مرموز را دوره کردند. ولی ظاهرا اصلا باعث نگرانی او نشده بودند.صدای خشن مردانه و کش داری از داخل کلاه خود شروع به صحبت کرد:
"- تام ریدل... یا ولدمورت کدوم یکیتونه؟"
مالفوی از پشت لنگ لنگان نزدیک شد.
"- الان نشونت میدم کدومه! "
و مشتی از پشت به مرد مرموز زد.
"- آخ دستم........ آخخخخخخخ! آخ آخ.......لعنتی! بزنیدش معطل چی هستین!
بلاتریکس از میان جمع مرگ خواران به جلو آمد.
"- لوسیوس تو همیشه احمق بودی! نمی بینی زره داره! تو هنوز یاد نگرفتی مشت زدن ماله ماگل هاست؟!" بلاتریکس وند خود را چرخاند و فریاد زد" کروشیو!"
فاصله بین بلاتریکس و موجود زره پوش کمتر از سه متر بود و مسلما وقت کافی برای جاخالی دادن نداشت, ولی به نظر نمی آمد تلاشی هم کرده باشد!
طلسم با صدای بمی به زره موجود مرموز برخورد کرد. به نظر نمی آمد در وضعیت او تغییری ایجاد کرده باشد.
" - هیچ چیز مطبوع از درد نیست! باعث نزدیکی من به عالی جناب می شود. متاسفم وقت بازی ندارم! چوب جادویی شماها شکسته است!"

در این جمله آخر شخص مرموز نوعی اراده عجیب وجود داشت به طوری که بلاتریکس به صورت ناگهانی چند قدم عقب تر رفت. ولی بعد شروع به خندیدن به طرز مسخره ای کرد: " زره جالبی داره! حالا نشون......" حرف بلاتریکس قطع شد چون چوب دستی او و تمام همراهانش صدای عجیبی کرد و در جا تکه تکه شد. موجود مرموز جلو رفته و بلاتریکس را از گردن به هوا بلند کرد. بلاتریکس دست و پا می زد ولی انگار یک سد بتنی اورا نگه داشته بود. بقیه مرگخواران همچون موجودات بی خاصیتی شاهد خفه شدن بلاتریکس بودند و هاج و واج فقط صحنه را نگاه می کردند.
" - اربابت کجاست جادوگر!؟ یا همین....."
جمله مرد زره پوش نیمه کار ماند چون روی زمین پرت شده بود و از زرهش دود غلیظی بلند می شد. بلاتریکس که نیم خیز روی زمین افتاده بود زیر لب زمزمه کرد: ارباب
ولدمورت در وسط یاران خود ایستاده بود و وند خود را که هنوز دود از نوک آن بلند می شد به سمت موجود مرموز گرفته بود.صدایی بی روح و مارگونه شروع به صحبت کرد:"قبل از اینکه بمیری بگو کی هستی و برای چی دنبال من اومدی؟"
مرد کلاه خود دار از روی زمین بلند شد و دست خود را بالا آورد. نیرویی نادیدنی همه چیز را به هوا پرت کرد . تمام مرگ خواران به عقب پرت شدند. ولی ظاهرا در ولدمورت هیچ تاثیری نداشت.
"- قوی تر از رهبر جبهه سفید... بسیار قوی تر"
ولدمورت وردی نامهفوم زیر لب خواند و نور نارنجی رنگی به سمت مقابل خود فرستاد. در مقابل مرد مرموز از داخل ردای خود جسمی فلزی درآورد و آن جسم ناگهان به نواری قرمز رنگ تبدیل شد. این بار نوبت او بود تا وردی بخواند: " لاویتا دگادون ایمپایر!" سپری قرمز رنگی جلوی او را پوشاند.ولی طلسم ولدمورت سپر را شکافت و در یک انفجار مرد زره ای را به عقب پرتاب کرد. این بار مشخص بود به سختی آسیب داده است. ظاهرا با خود حرف می زد: "- خیلی قویه... امیدوارم عالیجناب منو ببخشه. باید از اراده تاریکی استفاده کنم.... باید تمرکز کنم. "
مرد زرهی دست خود را مشت کرد و سپس به شکلی درآورد که انگار می خواست هوا را خفه کند و زیر لب چیزی خواند. ولدمورت با خونسردی کامل ایستاده بود. ولی صدای افتادن چیزی در پشت سرش باعث شد به عقب برگردد. بلاتریکس و مالفوی که پشت سر اون قبلا ایستاده بودند روی زمین در حال غلط زدن بودند و گلوی خود را گرفته و به سختی نفس می کشیدند! چیزی داشت آنها را خفه می کرد! ولدمورت وند خود را بالا آورد و با یک حرکت نیرویی نادیدی را قطع کرد. مرد زره پوش تلو تلو خوران چند قدم به عقب رفت. و فریاد زد:"- امپراطور کبیر منو ببخشید! "و با سرعت شروع به فرار کرد . ولدمورت طلسم دیگری نیز به سمت او شلیک کرد ولی خطا رفت و قبل از اینکه بتواند کار دیگری انجام دهد آن شخص عجیب در میان مه ناپدید شده بود........


هری در حالی که فریاد می زد از خواب بیدار شد. جای زخمش به طرز وحشتناکی می سوخت. کمی طول کشید تا متوجه بشود هنوز روی صندلی پارک دراز کشیده است. کابوس عجیبی دیده بود! بیش از اندازه عجیب! اگر سابقه نداشت فکر می کرد که تخیلات خودش بوده است ولی خواب های او در مورد ولدمورت همیشه درست بودند... باید به دامبلدور خبر میداد. بلند شدو به سمت خانه شروع به دویدن کرد.....

==============


ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۰:۵۶:۵۶
ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۱:۰۵:۵۵
ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۱:۳۸:۳۳

!ASLAMIOUS Baby!


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#16

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
من اومدم!
*****************
سرما در بدنش لحظه به لحظه بيشتر رخنه مي کرد و بدنش تا کنون چنين کوفتگي اي را تجربه نکرده بود آن قدر سکوت بود که صداي حرکت موشي کف سلولش به اندازه ي نعره ي يک شير او را مي آزرد...
ناگهان در به شدت باز شد و صداي قهقهه اي مستانه او را تا مرز کر شدن برد...
دارون: آآآآآآآآه ..... ريموس عزيز ..... نمي دوني چه قدر از ديدار دوباره ي تو خوشحالم... بدنت کوفته شده ؟ ... بد نيست يه مشت و مالي بهش بديم! کروشيو!
لوپين از درد فرياد کشيد ضجه مي زد خود را به در و ديوار مي کوبيد تا کمي دردش تسکين بگيرد اما بي فايده بود تمام مغزش روي يک فکر متمرکز شده بود تنها يک بار فقط يک بار ديگر با آرامش نفس بکشد...
صدايي او را به آرزويش رساند که مي گفت : بسه ديگه!
دارون با سرعتي باور نکردني برگشت : اووووووه کارولينا ارباب از ديدنت خوشحال مي شه !
- بهتر نيست اون دهن گنده و کثيفتو ببندي ؟
- اووه بله حتما ... من داشتم به اين گرگينه ي عزيز يه ذره کمک مي کردم تا کوفتگي بدنش از بين بره!
- نشنيدي چي گفتم دهنتو مي بندي يا ...؟
ناگهان صدايي حرف او را قطع کرد صدايي آشنا صدايي که تا مغز استخوان هاي لوپين را مي لرزاند...
امپراطور با صدايي پر طنين گفت : اووه بلک عزيز تو دوباره برگشتي ؟ بايد بدوني اين افتخارو داشتي که مدت ها به تو فکر کنم مي دوني که اين افتخاريه که کمتر نسيب کسي ميشه!
- و من نيازي به اين افتخار ندارم جونور موذي!
ناگهان دارون به شدت سرخ شد با عصبانيت گفت : عذر خواهي کن!
- و اگه دلم نخواد اين کارو بکنم؟
امپراطور با صدايي بسيار وحشتناک تر از نعره ي شير بسيار بلند تر از رعد آسمان فريادي که تمام آن تالار باشکوه را به لرزه در آورد سر داد فريادي را که پشت ريموس لوپين با آن عظمت را خم کرد!
ناگهان چشمان لوپين گويي دوباره بينايي خود را به دست آوردند تالار به روشنايي و گرماي آتش بود اما از خود آتش خبري نبود... بلکه دختري در ميان تالار ايستاده بود که چهره اي صد برابر سوزان تر از آتش داشت! مسهور کننده ... فوق العاده! لوپين به او چشم دوخته بود که دوباره آن صداي ترسناک طنين انداخت : خودت خواستي بلک!
دختر ( کارولينا ): من از تو نمي ترسم موجود کثيف !
ناگهان نوري خيره کننده و سبز به طرف بلک با سرعتي سرسام آور حرکت کرد او به تنهايي با يک حرکت ساده جاخالي داد امپراطور با صدايي که از خشم مي لرزيد : کجا بودي خائن پست؟
اما کارولينا جوابي نداد در عوض به لوپين خيره شد ناگهان صدايش در ذهن لوپين طنين انداخت ريموس به لب هاي کارولينا چشم دوخت اما آن ها حرکت نمي کردند!
- حرکت کن ريموس درست همون جايي که ايستادي دريچه ي نجات تو قرار داره پايين رو نگا کن ...
او درست مي گفت چند تا از موزاييک ها جابه جا شده بودند
- همين حالا فرار کن او متوجه تو نمي شه ... الان!
لوپين به تندي وارد عمل شد درست در آخرين لحظه وقتي کم سو ترين نور هاي تالار داشتند نا پديد مي شدند صداي فرياد درد آلود کارولينا در آخرين تلالو ها شنيده شد...
**************************************
من به سرژ 4.99 مي دم
سام : 5
زاخارياس: 2
هديه پاتر : 3.5
لي : 4




Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#15

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
سام(نوشته اولت):

سام عزیز قشنگ بود ولی کوتاه بود و دیالوگش زیاد! از همه دوستان خواهش مندم یه مقدار طولانی تر بنویسند و با جزئیات بیشتر! در یک کلام شیلنگ بگیرید توی داستان! کش بدینش

در کل سام عزیز مشکلات نوشتت از نظر من: کوتاه بودنش, دیالوگ های نسبتا زیاد و در نهایت این بود که شخصیتی رو که در نوشته قبلی وارد شده بود در جا خیانت کار کردی! اصلا و ابدا کار جالبی نبود! این شخصیت باید خیلی جلوتر مشخص بشه که مثلا خیانتکاره! این راه وارد کردن شخصیت جدید نیستش...

در کل مرسی که اینجا نوشتی و به گروه نویسندگان خوش آمدی! ادامه بده و هر چقدر بیشتر بنویسی سطح کارت همینطور بهتر میشه!

سام بهت 3 از 5 میدم
========

زاخاریاس:

زاخی جان نقطه چین زیاد اصلا توی یه متن جالب نیست! نقطه چین یعنی جمله ادامه نداره و یا اینکه متن الکی هستش .. توجه کن که هدف ما اینجا ارائه داستان نویسی اشتراکی و نوع جدیدی از رول پلینگ هستش که مثل کتاب می مونه...

بعدا متنت بین کتابی و محاوره ای داره شنا می کنه : " چند وقت استتویه اون زندان لعنتی" اینو جدا باید یه فکری به حالش بکنی. بازم به همه میگم عجله نکنید! شده دو روزه یه چیزی رو بنویسید ولی نوشتتون قشنگ باشه خیلی بهتره ! اینکه من ده فصل بذارم که همش بوقی باشه با اینکه مثلا یکی یه فصل بذاره توپ خیلی فرق می کنه و مسلما اون ده فصل من به درد لای جرز دیوار می خوره و داستان روی اون یه فصل خوب ادامه پیدا می کنه

در کل ساخی جان: کوتاه بود! نقطه چین زیاد داشت و بازم اتفاقات خیلی سریع پیش میره! بازم میگم داستانمون به صفحه 3 تاپیک هم نمی رسه اینطوری پیش برین که در یک نوشته لوپین گیر بیوفته در یکی هم آزاد بشه توی دو سه تا بعد داستان تموم میشه!
بعدا فضا پردازی چی شد؟ زندان چه شکلی بود؟ سیاهچال بود؟ مثل زندان میله داشت؟ تاریک بود؟

زاخی جون 2 از 5

========

هدیه پاتر:

در مورد اسمت منظورم این بود که وسط داستان یهویی مثلا بنویسیم: هدیه به لوپین گفت: سلام لوپین جون!

هدیه جان در یک خط چهار تا فعل؟! :
هنوز باورش نمي شد چه طور ممكن بود دامبل همچين آدمي نبود كه به هر كسي اعتماد كنه دارون چه نسبتي با دامبل داشته

این باعث میشه چهار با آدم ایست کنه و در نهایت از کیفیت کارت به شدت کم بشه... جدا از اینکه متنت اصلا به نوشته های بقیه نمی خوره مثلا گفتی " دامبل! " به نظرت خودت این قابل قبوله یا فقط تنبلی تورو توی تایپ کلمه دامبلدور نشون میده...

"ناگهان در سلول باز شد و لرد ويدر وارد شد از حالت صورتش مي شد فهميد كه خيلي سرحاله"
ببخشید صورت لرد ویدر رو چطوری میشه دید؟!

متنت مشکلات زاخی رو هم داره یعنی بین محاوره و جدی داره شنا می کنه! ولی مشکل نقطه چین های زاخی رو نداری که خودش کلیه!
من می خواستم 2 بدم ولی چندتا نکته خوب داشتی! یکی توضیح ها راوی داستان بود وسط دیالوگ ها " لوپين جوابش را نداد انگار به لرد ويدر گوش نمي كرد ذهنش را چيز ديگري مشغول كرده بود "

اینا خیلی خوبه. حتی اگه بچه ها حالت های افراد رو هم بنویسن خیلی باحال تر میشه و احساس طرف بهتر منتقل میشه. رولینگ استاد مسلم این کاره!

در کل 2.5 از 5 هدیه جان! ادامه بده حتما بهتر می نویسی

============
لی جردن

لی جان افت داشتی پسرم! پست قبلیت قشنگتر بود علتش هم خودت می دونی چون اینو تند و تند نوشتی و کمتر از اون روش فکر کردی!
دیالوگ هاش خیلی زیاد بود... ببینید بچه ها! من دارم می بینم که ته داستان رو شوت می کنین برای نفر بعدی! " در این لحظه فلان شد!" ..." ناگهان فلان صدایی آمد ...." اولا که ببخشید اینطوری میگم ! ولی نفر بعدی رو استاد می کنید و بدبخت پدرش درمیاد ادامه بده ! دوما اینکه دقیقا نشون میده دیگه هیچی به فکرتون نرسید و خواستین بندازین ادامه رو گردن نفر بعدی و این فقط یه چیزی رو نشون میده و اونم اینکه عجله می کنین!

در ضمن متنت کوتاه بود.

"امپراطور از پله های سیاهچال بالا رفت و ولدمورت و بقیه افراد هم پشت سر آو به راه افتادند.با رفتن امپراطور دردهای لوپین کمتر شد.آیا امپراطور ذهن لوپین را تسخیر کرده بود؟.نه اگر اینطور بود لوپین تمام رازهای محفل را لو داده بود.پس این درد چه بود.دردی که با آمدن امپراطور تشدید میشد...."

این ایدت بد نیست! فقط کپی برداری کامل از ماجرای درد زخم هریه یه جورایی! بازم خودت می دونی و بقیه که ادامه بدن یا نه

2.5 از 5!

=============

سام(نوشته دومت)

نه! اولی خیلی بهتر بود! یه چندتا جا باز پریدی روی خودمونی" مودی گویی میخواست از زیر کاری که بهش واگزار کرده بودند شونه خالی کنه"

دیالوگ زیاد وای خدایا! بچه ها پس چرا همتون رفتین روی دیالوگ! جلسه به این مهمی محفل فقط همین؟! ناراحتی اسنیپ رو هم فقط باید از روی این بفهمیم که جواب سر بالا میده! در حالی که اگه از روی رفتارش می گفتی خیلی بهتر درکش می کردیم!

"دامبلدور:مواظب باش این امپراطور هر موجودی که هست خیلی زیرک و خیلی خطرناکه."

من هنوزم نمی فهمم! دامبلدور از کجا درباره امپراطور فهمیده؟! چون توی نوشته های بچه ها هیچ کس هیچی بهش نگفته! یحتمل علم غیب داره!

2 از 5

============

سرژ

سرژ به نظر شخصی من از همه بهتر نوشتی! بازم دیالوگ زیاد بود ولی خوب ! دیالوگ ها قوی بودن! در مورد داستان هم خوب پیش بردیش... اگه یه کم هم فضا پردازی بود این همه سریع اتفاقات پیش نمی رفت خیلی بهتر بود...
مثلا ببین می تونستی یه کم از قدم زدن اسنیپ و دارون بنویسی و مثلا اینکه دارون عجیب رفتار می کنه!

3.5 از 5

============

خوب همگی خسته نباشید و حالا نقد کل داستان از نظر من به این صورته:

1. داستانمون وحشتناک داره سریع پیش میره و من یکی که خیلی ناراحتم!

2. داستانمون عجیب شده! هماهنگی نداره! من با مرموز بودن امپراطوری شروع کردم! بعدش توی نوشته بعدی امپراطوری به قدری مشخصه که دامبلدور از ارتشش صحبت می کنه! و در پست بعدی دوباره دامبلدور از امپراطوری نمی دونه و در کل خیلی عجیب داریم پیش میریم!

3. لوپین بدبخت توپ فوتباله! هر سه خط یه اتفاقی براش می یوفته و احتمالا در نوشته های بعدی با این وضع احتمالا 40 سال پیرتر شده باشه!

4. با اینکه من ذکر کرده بودم امپراطور و ولدمورت باید تلاش بشه فعلا تا وسطای داستان اصلا توی داستان نباشن و وفقط صحبتشون بشه! علاوه بر اینکه میان تازه کلی دیالوگ هم دارن! ایول! به هر حال من اینجا فقط نقد می کنم و دخالتی نمی کنم اگه شما دوس دارین اینطوری پیش بره پس بره! ولی بگم که با این وضع الان وسط های رو به پایان داستان هستیم!

5. اول ذکر کنید از نوشته کی ادامه میدین! من که گیج شدم! سلول ترکید بعدش ولدمورت در نوشته بعدی داشت با امپراطور صحبت می کرد؟!

6. امپراطوری تازه اومده! مسلما همچین قدرتی یهویی نداره که زرت بیاد ارتش و فلان و اینا بزنه و ولدمورت رو هم تحت کنترل بگیره! وقتی امپراطور به ویدر میگه ولدمورت رو پیدا کن برای اینه که امپراطور می خواد با افراد دو جبهه سیاه و سفید آشنا بشه و این اولین اشتباه امپراطوری هستش که فکر می کنه لوپین قوی ترین جادوگر سفید هستش به عنوان لیدر سفید ها اون رو میگیره و بعدا دنبال ولدمورت تا اون رو به عنوان لیدر سیاه ها ملاقات کنه!
یه چیز دیگه! ما نمی دونیم امپراطوری هدفش چیه , این باید مرموز بمونه.....

7. این چیزای که من توی مورد 6 گفتم که نشد! چون شماها یه جور دیگه رفتین پس حالا منطق میگه که ولدمورت جادوگر بزرگیه(توی کتاب شیش کاملا به ما ثابت میشه) و مسلما اجازه نخواد داد همینطور زیر دست امپراطور بمونه

8. در مورد وقایع و کتاب شیشم! هر جور دوس دارین بنویسید با پایبند کتاب نیستیم! اینکه توی کتابا کی چی کار کرده اصلا مهم نیست... حتی مثلا می تونین بگین لوسیوس مالفوی جادوگر سفید شده! این مثال بود!

9. به داستان جهت بدین... اینکه لوپین رو هی شوت کنیم اینور و اونور مسلما چیزی رو روشن نمی کنه. هر چند مثلا بروبچز یکی از جهاتی که دادن اینه که تا اینجا طبق نوشته های شما ولدمورت با امپراطوره و دامبلدور هم نقش چماق مهربون رو داره

همگی خسته نباشید و از همگی ممنونم اینجا نوشتین! ایول به همه! من یه کاری که احتمالا بکنم اینه که داستان تموم بروبچز رو یه جا جمع کنم... اگه وقت کنم حتما این کارو می کنم


!ASLAMIOUS Baby!


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#14

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
دارون:آقاي اسنيپ...من نميخواستم شما همراه من بياين...اگر خواستين ميتونين برگردين...
اسنيپ موهاي چربش رو كنار زد و با حالتي محكم گفت:دامبلدور گفته بايد بيام..پس ميام
صورت دارون طوري شده بود كه انگار سيلي محكمي به او زده بودند
ترق..ترق
غيب شدند و در همان كوچه ظاهر شدند...هوا كمي ابري بود..
بدون حرف زدن شروع به راه رفتن كردند تا به ابتداي كوچه رسيدند...اطراف استگاه نسبت به قبل خيلي خلوت تر شده بود...
دارون رو كرد و به اسنيپ گفت:لوپين همين جا غيب شد
با سردي شروع به وزيدن كرد...بادي كه احساس امنيت را با خود ميبرد
اسنيپ چشمانش را ريز كرد و گفت:تو چرا نرفتي باهاش؟
رنگ صورت دارون مانند برنج شد و گفت:لوپين خودش از من خواست كه باهاش نرم
اسنيپ:ولي من ازت ميخوام كه همراه من بياي...
دارون:چشم...هر چي شما بگين
آنها از پشت ديواري كه به ايستگاه مترو وصل بود گزر كردند
باران ارام آرام شروع به باريدن كرد
اسنيپ گفت:حالا
ترق..
همه جا تاريك بود...تاريكي مطلق...چشمانش را تا ميتوانس باز كرد.....سرش را محكم تكان داد...دستان خود را جلو برد تا حد اقل دستان خود را ببيند..اما هيچي ديده نميشد
_تاحالا كه دارون بهتر از شما كار كرده،مالفوي...ببين...اون يارو مو چرب رو آورده.
لوسيوس مالفوي:ولي اون پيشينه مارو نداره..تام
ولدمورت:بار آخرت باشه منو تام صدا ميكني
اسنيپ:شما كي هستين؟چرا اينقدر تاريكه..(چوبدستيش را در آورد).لوموس
اسنيپ احساس كرد كه نوري به دستش تابيده ميشود ولي اثري از نور نميديد
اسنيپ:لوموس...لوموس...!!
(صداي ولدمورت شنيده ميوشد):اسنيپ...من فهميدم كه نميشه به هر كسي اعتماد كرد...تو هم بايد اينو فهميده باشي...اين فلسفه خاص خودشو داره..بايد فلسفه اش رو بياموزي...بكار ببندي و تجربه كني...
اسنيپ:دارون كجاست؟
صداي پا آمد..صدايي كه هر لحظه نزديك تر ميشد
صداي كه هر جنبنده اي را به احترام وا ميداشت گفت:مردم احمق مستحق چيزهاي احمقانه ، مردم باهوش هم در حال فريب يكديگر...سوروس اسنيپ...تو جز كدام گروه هستي؟

اسنيپ:تو كي هستي؟
صداي امپراطور:يكي به دارون بگه فعلا استراحت كنه
ولدمورت:اين وظيفه ....چشم
باز حالت صحبت ولدمورت طوري بود كه انگار اجبار به چشم گفتن بود
اسنيپ فرياد زد:اينجا كجاست؟
امپراطور:ببرينش سلول
صداي قدم هاي آمد كه دور ميشد
اسنيپ ناخود اگاه شروع به حركت كرد...مستقيم حركت كرد...درد شديدي را در پيشوني خود احساس كرد...افتاد روي زمين و سرش را محكم گرفت...گرماي خون را احساس كرد
اسنيپ:آخ..اي لعنتي ها...
صداي لوسيوس:ها..ها(خنده تمسخر آميز)سرش خورد به ستون....
اسنيپ به زور بلند شد...به نظرش رسيد كه هيچ حسي از اين حس كوري بدتر نيست...يعني تا آخر عمر كور شده بود؟ولي الان چيزهاي مهم تري داشت...اينجا كجا بود؟
فريا زد: اينجا كجاست لوسيوس؟
لوسيوس:به زودي ميفهمي...تو هميشه بي صبر بودي...تو زندگي خودتو براي همين بي صبري از دست ميدي
اسنيپ با خشم گفت:تو نميدوني حتي زندگي چيه...تو فقط زنده اي ولي تحت فرمان يكي ديگه...
_خفه شو سوروس
صداي دويدن آمد و اسنيپ درد شديد را در ناحيه شكم خود احساس كرد
اسنيپ:آخ...دورگه كثيف
سكوتي همه جا را فرا گرفت..انگار بعد از اين حرف اسنيپ هيچ چيزي جان نداشت تا حتي صدايي از خود در بياورد...صدايي اين سكوت رو شكست..
ولدمورت:اسنيپ ، زندگي يك آبشار هست...در رودخانه تنها بودي و پس از سقوط هم دوباره تنها ميشي

______________________________
اگر كتاب 6 بياد كه تمام اين ها اشتباه ميشه..چي كار كنيم..در ضمن..مگه امپراطور جان..شما نگفتين شما بيشتر پست ميزنين..فعلا كه يك دونه زدين

من از عمد هيچي از مودي نگفتم تا نفر بعدي خودش جريانو بگه...
خواستم تو اين پست بيشتر بگم كه نبايد ولدمورت رو حقير كنيم...بالخره اون زماني بهترين جادوگر بود...ولي مقابل امپراطور قدرتشو از دست ميده
در ضمن..من در مقامي نيستم كه نمره بدم..پس نميدم
در ضمن فضا سازي زياد نكردم چون چشاي اسنيپ جايي رو نميديد
بچه ها ...الان داستان به جاي رسيده كه خيلي ايده ها ميشه ازش در بياد


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۴ ۲۱:۰۱:۰۳


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#13

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
امپراطور دیگه چرا نمیای نقد وزیتی.
___________________________
صدایی بلند به این همهمه خاطمه داد:من حاضرم.
افراد داخل اتاق عده ای با غرور و عده ای باحس ترحم به فرد داوطلب نگاه کردند.
دامبلدور با آرامش خاصی که در صداش معلوم بود گفت:نه دارون؛تو تازه توی محفل عضو شدی و کارای مهمتری برای انجام دادن داری.
دارون با لحنی غمگین گفت:نه؛پروفسور.من حتما باید در این ماموریت حضور داشته باشم.ببینم اصلا شما میدونید لوپین کجا ناپدید شد؟
دوباره ههمه ای میان جمعیت به راه افتاد.
دامبلدور با تکان دادن دستش سعی در آرام کردن جمع رو داشت:آروم؛آروم.باشه دارون تو برو و اسنیپم باهات میاد.
اسنیپ سعی میکرد خودش رو آروم نشون بده؛ولی نمیتونست.اما سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت:من پروفسور؟
دامبلدور:من سیریوس اسنیپ دیگه ای توی این اطاق نمیبینم.
اسنیپ گویی از خشم میخواست همون لحظه به دامبلدور حمله ور بشه.اما بعد از مدتی گفت:اما پروفسور شما میدونید که من کارهای مهمتری واسه انجام دادن دارم.
دامبلدور:بله میدونم ولی الان مدتی میشه که ازولدمورت خبری نیست وما هم باید فعلا باید تمام نیروهامون رو روی نجات لوپین متمرکز کنیم.
اسنیپ گویی راه دیگه ای برای مقاومت نداشت پس آخرین تلاشم کرد:ولی پروفسور من...
دامبلدور اینبار با لحنی محکم گفت:اسنیپ همراه دارون میری.
اسنیپ هم بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون رفت.
دامبلدور دستانشو به هم کوبید و گفت:دارون نمیخوای باهاش بری؟
با این حرف دارون هم از اتاق خارج شد.
دامبلدور به در اشاره کرد و گفت:جلسه تموم شده.خواهش میکنم همه بیرون برن و فقط تو بمون مودی.
همه از در خارج شدند و مودی و دامبلدور شروع به حرف زدن کردند.
مودی با لحنی مضطرب گفت:آلبوس با من کاری داشتی.
دامبلدور از بالای عینکش مودی رو برانداز کرد؛مثل اینکه مودی حرف خنده داری زده باشه.
دامبلدور با لحنی نگران کننده گفت:مودی میخواستم یه ماموریت بهت واگذار کنم.
مودی با آرامشی ساختگی گفت:بگو آلبوس من گوش میدم.
دامبلدور با آرومترین صدایی که ممکن بود گفت:میخوام از دور مراقب دارون و اسنیپ باشی.
مودی ایبار نه با ترس بلکه با تعجب گفت:ولی آخه برای چی؟
دامبلدور:به نظر تو مشکوک نیست لوپین درست جلوی چشمای دارون ناپدید بشه و دارون حتی سعی نکنه اونو پیدا کنه.بعدشم با سرعت بیاد اینجا و بگه لوپین ناپدید شده.
مودی گویی میخواست از زیر کاری که بهش واگزار کرده بودند شونه خالی کنه:کجای این مشکوکه؟
دامبلدور:خودمم نمیدونم ولی احساس میکنم این کاری که میکنم صلاح.
مودی:باشه آلبوس من سعیمو میکنم و به طرف در به راه افتاد.
دامبلدور:مواظب باش این امپراطور هر موجودی که هست خیلی زیرک و خیلی خطرناکه.
مودی گویی همون یک ذره امیدی رو هم که داشت از دست داد ولی در رو باز کرد و بیرون رفت.
_____________________________________
زاخاریاس 3.15 از 5
هدیه 2.99 از 5
لی 3.75 از 5


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۷:۵۹ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#12

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
...................
این اتفاق درست زمانی رخ داد که امپراطور در حال پایین آمدن از پله های سیاهچال بود...
لوپین از شدت ضربه ای که موقع زمین خوردن به او وارد شده نمیتوانست تکان بخورد.
" – تام.
امپراطور مردی را که تا آن لحظه صحبتی نکرده بود صدا زد.
بطور واضح مشخص بود که آن مرد از این طرز رفتار خوشش نیامد.
" – بله قربان.
مرد برگشت و لوپین صورت وی را دید.لوپین از شدت ترس تکان خورد طوری که سلولش( البته اگر بتوان نام آن اتاقک 1 متری را سلول گذاشت) نزدیک بود واقعا فرو ریزد.
او لرد ولدمورت بود.چشمان قرمزش در آن لحظه به لوپین خیره شده بود.
" – خون کثیف ها.طرفداران اون پسر بچه خوش شانس.از همه اونا بدم میاد.
با این حرف لوپین احساس درد شدیدی در سینه اش کرد.
" – خونسرد باش تام ماروولو ریدل.من از خاندان گانت بیشتر از اینها انتظار داشتم.
ولدمورت ساکت شد.اما رفتار او طوری بود که انگار امپراطور جلوی دهانش را گرفته است.
" – برات ماموریت دارم تام.ازت میخام کارو به دست اون ابله های بیشعور نسپاری.میخام خودت وارد عمل شی.ماموریت تو اینه:تو باید اعضای اون محفل احمقانه رو بکشونی اینجا.خیلی وقته تفریح نکردم.
" – اما قربان
بار دیگر ولدمورت نتوانست حرفش را کامل بزند.
"- چشم قربان........

در محفل جوی خشک و ساکت حکمفرما بود.دامبلدور تمام اعضای محفل را برای کاری مهم وضروری دعوت کرده بود.حتی اسنیپ هم در بین جمعیت دیده می شد.
" – لوپین گم شده..
همهمه ای در بین افراد داخل اتاق به راه افتاد.
"- ما باید اون رو نجات بدیم.معلوم نیست چطور.فقط باید اون رو نجات بدیم.کسی حاضره تو این راه به من کمک کنه.

امپراطور از پله های سیاهچال بالا رفت و ولدمورت و بقیه افراد هم پشت سر آو به راه افتادند.با رفتن امپراطور دردهای لوپین کمتر شد.آیا امپراطور ذهن لوپین را تسخیر کرده بود؟.نه اگر اینطور بود لوپین تمام رازهای محفل را لو داده بود.پس این درد چه بود.دردی که با آمدن امپراطور تشدید میشد.....

با این حرف دامبلدور همهمه ای شدید تر در بین اعضای محفل بوجود آمد.اما هیچ کس مستقیما به دامبلدور نگفت حاضر است برای لوپین بجنگد.....


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲:۵۰ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۴
#11

هديه پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۹ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۳۵ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۴
از نا كجا آباد البته همراه دني
گروه:
کاربران عضو
پیام: 126
آفلاین
خوب من دفعه ي قبل كه نوشتم ادامه رو ديدم سام نوشته و از مال منم بهتره پس بي خيالش شدم و ادامه ي سام رو نوشتم چون وقتي اومدم ديدم زاخي هم نوشته ولي منم گذاشتم راستي در راستاي حرف امپراطوري تاريكي:
تا دلتون می خواد شخصیت جدید بیارید از بروبچز سایت استفاده کنید! نه اینکه هدیه پاتر رو بیارین! !!! چون اسمش طنزه ولی از شخصیت های مثل پرانگز پاتر و اینا استفاده کنید و بعد از کلی تعریف و توضیح دقیق اگه دوست داشتین بکشیدشون! !
خوب من جواب شما رو در نحوه برخورد دادم چون خيلي ناراحتم كرد و البته اين فقط جواب شما نيست جواب خيلي هاي ديگه هم هست كه متاسفانه برداشت بدي از شخصيت من داشتم يعني به نظر شما اسم من طنزه!!!!!!!
حتي ديگه نيازي به بستن دستهاي لوپين نبود چون با ديدن و شنيدن حرف دارون مثل يك مجسمه خشك شده بود اصلا نمي تونست باور كنه در همين لحظه لوپينو به درون سلول شماره ي دو پرت كردند.
هنوز باورش نمي شد چه طور ممكن بود دامبل همچين آدمي نبود كه به هر كسي اعتماد كنه دارون چه نسبتي با دامبل داشته و چه نسبتي با امپراطور داره اصلا سر و كله ي اين دارون از كجا پيدا شد چون تا اونجايي كه ميدونست اون عضو محفل نبود.
تمام اينها سوالاتي بودن كه همچون سيلي خروشان در مغزش سرازير مي شدن و هيچ جوابي نداشت كه به آنها بدهد.
ناگهان در سلول باز شد و لرد ويدر وارد شد از حالت صورتش مي شد فهميد كه خيلي سرحاله
لرد ويدر در حالي كه قهقه سر داده بود به لوپين گفت: مي بينم زياد سر حال نيستي؟
لوپين جوابش را نداد انگار به لرد ويدر گوش نمي كرد ذهنش را چيز ديگري مشغول كرده بود چه طوري از اين مخمصه نجات پيدا كند و دنيا را از فرو رفتن در تاريكي نجات دهد تا به اين لحظه از قدرت ولدمورت به اين اندازه نترسيده بود امپراطور تاريكي ديگر كه بود و از كجا پيدا شده بود كه خودش كه سهل است يارانش هم از ولدمورت بيمي نداشتند.
و بالاخره به اونچه مي خواست رسيد راه حلي براي گول زدن امپراطور ولي يك چيز باعث ميشد كه در تصميمش مصمم نباشه و اون اين بود كه نمي دانست امپراطور با آن قدرت باور نكردني ميتونه فكرشو بخونه؟؟؟
ولي تصميم خودشوگرفت و رو به لرد ويدر كرد و گفت: تو دارون رو از كي مي شناسي؟
لرد در حالي كه پوزخند مي زد گفت:2،3 ماهي ميشه
لوپين : ولي اون يك جاسوسه
لرد: چي؟
لوپين : در تمام اين مدت اون جاسوسي امپراطور رو براي محفل مي كرد
لرد: توقع داري باور كنم
لوپين : ميل خودتو اگه به اربابت وفا داري بايد اونو از بين ببري
لرد با خودش فكر كرد اگه دارون يك خيانتكاره و جاسوسي اربابشو براي دامبل مي كنه پس چرا لوپين اينو گفت مي تونست اينو مخفي نگه داره اصلا چه لزومي داشت كه بگه در ضمن امپراطور تازه به قدرت رسيده چه طور چنين چيزي ممكنه
و همين سوالات رو از لوپين پرسيد
لوپين : خوب معلومه چون اون به ما هم خيانت كرده
لرد: نمي تونم باور كنم .لي در موردش فكر مي كنم
خوب من هنوز در رتبه اي نيستم كه درباره ي بقيه نقد كنم ولي به نظر من لي 5 ، سرژ 4 و آرتا (قضاوت نمي كنم) ، سام 5/3 ( اگه اعتماد به نفسش بيشتر باشه) و در مورد خودم اگه بده پاكش كنين ولي مثل سام اول نقدش كنين كه اشكالامو بدونم و اگر هم بد نيست بهم نمره بدين!


بياين هافلپاف


کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
#10

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
لوپین هنوز تویه افکار خودش چرخ میزد....نمیتونست باور کنه که دامبلدور کسی رو با اون فرستاده که خائن بوده.....هنوز داشت به خودش امیدواری میداد....فکر اینکه این میتونه یه خواب باشه حالشو بهتری میکرد....ولی از طرف دیگه به چیزی که در بیرون زندان در انتظارش بود فکر میکرد....
لوپین"لعنتیا چرا من....چرا من...خدایاااااااا...."
و ناگهان اشک از چشمانش جاری شد.....
یعنی دارون هم تهت طلسم کس دیگری بود؟؟؟....باز به این فکر افتاد....نمیدونست که چند وقته تویه اون زندان لعنتی بود....
تا به حال اطاقی که به این صورت براش نفرت انگیز باشه رو به خاطر نداشت....به جز.....
ناگهان صدایی از دوردست شنید....پیش خودش فکر میکرد شاید هم صدا از نزدیک میاد و من این طور فکر میکنم...
کسی به بقل سلول می آمد...
صدا نزدیکتر میشد.....تا ثانیه هایی دیگر آن شخص به سلول میرسید و شاید مرگ و زندگیش در دست آن مرد بود....
فکر لوپین از همه چیز خالی شده بود...بدنش سرد شده بود....آنقدر به صدا توجه میکرد که حتی پلک هم نمیزد.....
آن پاها در چند قدمی در بودند که.....
بوومممممممممممممم
انگار سقف به پایین ریخته بود...
نگهبان"این صدای چی بود جرج؟؟"
نگهبان دیگر"فکر کنم از طبق......."
ناگهان همه جا رو سکوت فرا گرفت....حتی صدای نگهبان هم نمی آمد....یعنی چه اتفاقی افتاده بود...یعنی دوباره تهت فرمان کس دیگری به این حالت در آمده بود؟؟؟
صدایی از نزدیکی شنیده میشد"اون کجاست؟؟؟"
"من نمیدونم"
"بهت میگم اون کجاست؟؟؟"
"من نمیدو......"
انگار ان فرد هم به حالت خفگی در آمده بود....
در همون چند لحظه سوالات زیادی در ذهن آشفته اش به وجود آمد:"اون صدای چی بود؟؟؟""یعنی کسی برای نجات من اومده؟؟؟"
"چرا صداها ناگهان قطع میشوند؟؟؟""پس چرا دیگه صدایی نمیاد؟؟"................
لوپین فرصتی برای جواب دادن به این سوالها نداشت....باید سریعتر یک کاری میکرد....حس کنجکاویش نمیگذاشت که آنجا بنشیند....
ولی از طرف دیگر بدنش خسته بود...تمام بدنش خواب رفته بود....حتی موشی که از روی دستش عبور کرد هم مانع پریدن دستش از خوبی طولانی مدت نمیشد....
زمین رطوبت خاصی داشت....و انگار سقف چکه میکرد.....حتی یک پنجره کوچک و یا یک روزنه هم آنجه وجود نداشت...تاریکی مطلق....فقط همین....
ناگهان صدایی او را با هوا پراند.....
==================================
خب امیدوارم خوب نوشته باشم...
من به سرژ 3 میدم
به سام و 3.5
به بقیه هم که خود امپراطور امتیاز دادن ولی خب منم میدم
لی:4.5
چو:3
گریفندور:0.5
===================================



Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
#9

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
دارون:لوپین اتفاقی افتاده؟
لوپین که حواسش به دارون نبود با لحن مسخره ای گفت:چی?ا؟
دارون: لوپین مطمینی حالت خوبه؟من به تنهایی هم میتونم این ماموریت رو انجام بدم..
البته لوپین لرزش رو در صدای دارون حس کرده بود ولی در دل شجاعت و شایدم حماقت این مرد رو تحسین میکرد.
اصلا این مرد کی بود؟چرا دامبلدور هیچ حرفی در مورد اون نزده بود؟اصلا ممکن بود که جاسوس امپراطوری باشه؟
لوپین دست خودشو روی سرش گذاشت و سعی کرد این افکار رو از ذهنش بیرون کنه؛ فعلا باید به کاری که موظف بود انجام بده فکر میکرد..
لوپین رو به دارون کرد و گفت:سریع از اینطرف بیا دنبالم.
و بدون توجه به اینکه آیا دارون پشت سرش میاد یا نه به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.خودشم نمیدونست چرا به اون سمت میره ولی حس میکرد که جهت درستی رو انتخاب کرده.
هر از گاه پشت سرشو نگاه میکرد تا ببینه دارون پشت سرش حرکت میکنه یا نه؟
بالاخره به ایستگاه مترو رسید.
اونجا خلوتتر از صبح بود نیرویهای ارتش با نظم خاصی جلوی ورود افراد رو به مترو میگرفتند.اما این مشکلی نبود لوپین آروم به دارون گفت که میخواد بره داخل و دارون هم با حرکتسر موافقت کرد.لوپین خودشو غیب کرد و داخل ایستگاه مترو ظاهر کرد...ولی اونجا ایستگاه مترو نبود!!!
ترس و وحشت تنها چیزی بود که توی چهره ی لوپین میشد تشخیص داد.نا خودآگاه به سرتا سر اون تالار بزرگ نگاه کرد.دنبال دارون گشت ولی نتونست اونو پیدا کنه.سوالات بیشماری به ذهنش خطور میکرد ولی جواب هیچ کدومو نمیدونست.این چه دشمنی بود که میتونست غیب و ظاهر شدن افراد رو کنترل کنه حتی در زمانی که ولدموت سالها پیش به اوج قدرت خودش رسیده بود اینقدر نترسیده بود؛چیزی درون ذهنش بهش میگفت که تسلیم شه و با امپراطور همکاری کنه ولی این فکر به جای اینکه سستش کنه باعث شد که به خودش بیاد؛حتی از اینکه این فکر به مغزش خطور کرده بود هم شرمنده بود.بالاخره صدایی آشنا اون سکوت لعنتی رو شکوند.
لرد ویدر:میدونستم برمیگردی.
لوپین سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه:خوشحالم از اینکه به گروه شما ملحق شدم.دیگه واقعا از دست...
و ناگهان صدای لوپین در بین قهقهه ای بلند خود به خود محو شد.
لرد ویدر:مثل اینکه هنوز به قدرت امپراطور پی نبردی خاین.
لرد ویدر به همراهانش اشاره کرد تا لوپین رو بگیرن.
لوپین با حرکتی آروم که کسی متوجه اون نشه دستش رو داخل رداش کرد تا چوبدستیشو بیرون بیاره ولی فقط تونست بقایای چوب دستیشو بیرون بیاره.
در تمام زندگیش اینقدر احساس نا امنی نکرده بود.نگهبانها هر لحظه نزدیکتر میشدند و لوپین مانند فردی که طلسم شده باشه نمیتونست حرکت کنه.سعی کرد تمرکز کنه؛حتی اگه یه دقیقه هم زمان مرگش به عقب میافتاد ممکن بود امیدی باشه پس هرچقدر نیرو براش باقی مونده بود فریاد زد:دارون کجاست؟
صدا در سالن خالی حالت اکو پیدا میکرد و گویی نیرویی از صدا خارج شده بود که پرچمها رو به حرکت وامیداشت.
هیچ کس جواب این سوالشو نداد اما لوپین نا امید نشد و بار دیگه فریاد زد:دارون کجاست؟
حس میکرد کسی از پشت بهش نزدیک میشه ولی شاید اینم یه توهم بود شاید امپراطور و تمام این کاخ توهم بود شاید داشت خواب میدید ولی میدونست همیچین چیزی محاله
صدا قطع نشد و همینطور به لوپین نزدیکتر میشد.لوپین جرات نداشت به پشته سرش نگاه کنه.
پس از مدتی که برای لوپین مثل یک سال گذشته بود صدای درست از پشت سرش به گوش رسید:با من کار داری لوپین؟
زانوهای لوپین از شدت ترس در حال لرزیدن بود و حتی قادر نبود کلمه ی دیگه ای صحبت کنه.
دارون با صدای بلندی خطاب به نگهبانها گفت:فعلا اونو بندازید توی زندان شماره ی دو.
_________________________________________________
ببخشید اگه خیلی بد بود.اگرم خواستید پاکش کنید حداقل اول نقدش کنید.خیلی دوست داشتم ادامشو بنویسم پس نوشتم و اگه اینو پاک کنید بازم مینویسم.اگه اونم پاک کنید دوباره مینویسم و اینقدر مینویسم تا خسته شید و پاکش نکنید


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱:۴۸ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
#8

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
سرژ عزیزم متوسط رو به خوب بود! یه سری اشکال نگارشی داشت که معلومه عجله کردی زدی! چرا عجله می کنی نترس عقب نمی یوفتی اینجا بازدید کنندگانش محدوده!
یه اشکال اساسی داشت داستانت!

بساط امپراطوری تازه اومده و امپراطوری هم لوپین رو تازه گرفته ( ویدر میگه تو اولین جادوگری هستی که با امپراطور ملاقات می کنی) تا هم زهر چشم بگیره و هم لوپین تحت طلسمه خفنیه!(ایول به خودت سرژ و لی جردن که اینو اضافه کردین من به فکرم نرسیده بود!) که یه جورایی شبیه طلسم فرمانه ولی عجیب تره!

خوب پس دامبلدور نمی تونه بگه: امپراطوری فلان , ارتشش بلان و ! چون تازه اومدن! و تازه لوپین باید برای دامبلدور تعریف کنه چی شده! و توی این تعریف کردنا عجیب تعریف می کنه که دامبل به رفتار لوپین شک کنه! و بگیم حالا از اونجا بفهمه! یه چیز جالب که می تونه اتفاق بیوفته اینه که چون همه درگیر ولدی هستن کسی اصلا لوپین رو جدی نگیره الا دامبل! اینم به هر حال ایدس...

اینم نقد من بود!
مرسی از پستت


!ASLAMIOUS Baby!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.