هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#12

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
به حق ریش مرلین !!!
اگر همه ی اعضا مثل شما بودن دیگه احتیاجی به ناظر انجمن نبود، از همه ی شما متشکرم !
" بووبو " عزیز مینی داستانت نسبتا فاصله زیادی با هدف ما داشت، ولی با این وجود بسیار عالی بود و من اونو به دلایلی خیلی زیادی به عنوان یک پست درخشان همون جا باقی میذارم و البته امیدوارم اینبار که پست می زنی حتما پست های قبلی رو با دقت بخونی و البته اگر شد نقدها رو نیز همچنین !
( نقدهای من به دلیل حجم زیادشون، بر خلاف انجمن های دیگه در تاپیک نقد و بررسی در همین فروم نوشته می شه و البته نکات بسیاری در همین نقد ها تذکر داده می شه که اگر اعضای محترم محبت کنن و اونها رو بخونن مطمئنا به هدفی که در نظر داریم خواهیم رسید و دیگر احتیاجی به پاک کردن پست هایی که فاصله نجومی با ماجراهای اصلی دارند، نخواهیم داشت ! )
بلیز و ریگولوس عزیز از توجه شما نیز سپاس گذارم و بسیار خوشحال از اینکه نقدها رو مطالعه می کنید و سعی دارید قوانین رو در حد امکان رعایت کنید ... امیدوارم همیشه شاهد پیشرفت شما در همه زمینه ها باشم.
..........................................................................................................................................

افراد حاضر در آن مکان با فریاد لوپین وحشت زده به سوی او برگشتن، ولی پس از چند لحظه وحشت آنها با حسی از شگفتی در آمیخت؛ چیزی در برابر لوپین نبود و او برای چندمین بار در آن ساعت با رفتار تردید آمیزش آنها را گیج و سردرگم کرده بود، ولی این بار راهی برای پنهان ساختن حقیقت وجود نداشت، بنابر این تانکس بلافاصله شنل نامرئی را از روی خود برداشت و با ظاهر شدن او که در آن لحظه موهایش را به رنگ قهوه ای روشن در آورده و لباس چرمی کهنه پوشیده بود، صدای حیرت میان جمعیت گرگینه ها پیچید.
تانکس از مقابل لوپین که گویی شوکه شده و همچنان ساکت بود، گذشت و در همان حال که رو به گرگینه ها می کرد، با صدای لرزانی گفت: م ... من نیمفادورا هستم ... نیمفادورا تانکس ... من نامزد ریموس لوپینم
تاثیر سخنان تانکس تنها بر روی یک نفر کاملا مشهود بود، کسی که با شنیدن آخرین جمله از زبان تانکس نفسش را با نا امیدی در سینه حبس کرد؛ آنتونیا به آرامی پشت یکی از گرگینه ها رفت و سعی کرد چهره غمگین و اشک چشمانش را از دید لوپین که همان لحظه به سوی آنها برگشته بود، مخفی کند.
لوپین در حالی که منتظر عکس العمل دیگری از سوی همنوعان خود بود به آرامی بازوی تانکس را گرفت و آهسته گفت: تانکس ...
- ریموس خواهش می کنم ... من ... من باید با دوستان تو اشنا بشم
تانکس جملات پایانی را در حالی گفت که سعی میکرد لبخند بزند ولی قیافه اش بیشتر به قیافه کسی می ماند که بدون چوب دستی در برابر تعداد بی شماری غول غارنشین ایستاده !
صدای زمخت کسی که پرسید " تو هم گرگینه ای ؟! " مانع از آن شد ریموس پاسخی به تانکس دهد و تانکس که کاملا غافلگیر شده بود، تته پته کنان گفت: م ... من ...اوه من ...
- اون یه نیمه گرگینه اس
تانکس به طرف لوپین برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت و در دل گفت " تو باز منو نجات دادی "
لبخند ملایمی برلبان لوپین نقش بست که بلافاصله با به یاد آوردن سخن تانکس درباره ی نبود فنریر گری بک بر لبش خشکید، لوپین هراسان رو به گرگینه ها کرد و گفت: ...


این نیز بگذرد !


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#11

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
اول از همه بگم واقعا از پست بووبو خوشم آمد خيلی توپ بود . از ذقت بليز هم خوشم اومد ولی اگر خوب دستور العمل نارسيسا رو خونده بود متوجه ميشد که نارسيسا گفته هری به ماجرا بر نگردونين . خيلی از شما معذرت ميخوام .
با اجازه شما آقای بلیز مقداری از متن شما را تغییر میدهم .
-----------------------------------------------------------------
با وحشت به سمت در رفت . در پشت در کسی نبود و راهرو خالی بود . گرگینه ها از پشت لوپین با نگرانی به هم نگاه میکردند و دائم سرک میکشیدند و میترسیدند که مبادا گری بک برگشته باشد !!!
لوپین چند لحظه در چهارچوب در ایستاد . او میدانست که چرا در باز شده ! قطعا دوباره هری پشیمان شده بود و برگشته بود .
لوپین در حالی که از دست هری بسیار خشمگین شده بود سعی کرد که بر خشم خودش غلبه کند و مانند بقیه گرگینه ها قیافه متعجبی به خودش بگیرد .
لوپین آهسته در را دوباره بست و در حالی که با قیافه متعجب به گرگینه ها چشم دوخته بود با لحن متعجبی گفت :
_ عجیبه مثل اینکه باد در رو باز کرده بود .
یکی از گرگینه ها که از همه جلوتر ایستاده بود گفت :
_ ببین ریموس ما همه میخوایم که از گروه گری بک خارج شیم ولی نمیشه ! اون خیلی بد انتقام میگیره ! ما نمیتونیم باهاش مقابله کنیم ! اون طرفداهای زیادی داره !
بلافاصله یکی دیگر از گرگینه ها گفت : چی میگی ما با هم عهد بستیم ! ما نباید اونو اینجوری ولش کنیم !!! اون برای حقوق نژاد ما کار میکنه !
در اون لحظه همهمه ای در بین گرگینه ها به وجود آمد . اما لوپین توجهی به آنها نداشت او احساس کرد که کسی ردایش را از پشت میکشد .
لوپین با صدای زمزمه مانندی گفت : هری چرا برگشتی ؟ پس اون پسره چی شد !
در اون هنگام آنتونیا با صدای بلندی گفت : چرا ما باید از بقیه جادوگران جدا باشیم ؟ ما هم انسانیم ما هم حق زندگی داریم !!!
اما صدایی که جواب لوپین را داد صدای هری نبود. این صدای نیمفیدورا تونکس نامزد خودش بود .
- سلام هری گفت تو خودتو تو چه مخمصه ای انداختی منم نتونستم بیکار بشینم به خاطر همین شنل هری رو ازش قرض گرفتم .
م کم سر صدای گرگینه ها داشت میخوابید . ظاهرا تقریبا همشون به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است طرف لوپین باشند اگرچه بعضی از آنها هنوز هم از این موضوع ناراحت بودن اما به نظر میرسید که ترجیح میدهند دوباره مخالفت نکنند.
لوپین که سرش رو پایین انداخته بود تا کسی چهره او را نبیند ( البته باید یک فکری هم برای دوتا شاخ که از تعجب روی سرش در اومده بود میکرد)اینبار با صدای بسیار آهسته ای گفت:
-آه .. خدای بزرگ......تو اينجا چيکار ميکنی ! من اينجا بين هم نوعان خودم هستم . خطر اصلی برای تو .
تونکس در حالی که به آرامی آستين لوپين را ميکشيد و در صايش رنگی از رنجش موج ميزد . گفت :
- خطر يعنی گری بک پس برای من دليل الکی نيار راستی گری بک را چيکار کردين . هری گفت جلوی در ورودی غاره . منهم ديدم اين بهترين فرصت برای دستگيری اونه اومدم اينجا ، برای مودي و کينگزلی هم پيغام فرستادم که بيان اينجا ............................
لوپین دیگه به ادامه حرف تونکس توجهی نکرد . او کاملا از شنیدن این خبر هراسان شده بود و باعث شده بود که احتیاط را کنار بگذارد . لوپین که کاملا جمع گرگینه ها را از یاد برده بود دست از تظاهر برداشت و به سمت صدای تونکس برگشت و آشکارا گفت :
_ چی ؟.....
------------------------------------------------------------
به خاطر ديالوگ های ضعيف جايگزين شده .................


من کی هستم


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#10

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ببخشید ولی من فکر میکنم که نارسیسا گفت که نباید راجع به قرص ماه صحبت کنیم به همون دلایلی که توی نقد هوکی گفتش !!! برای همین من با اجازه ادامه داستان رو از جایی مینویسم که نارسیسا گفت
-----------------------

لوپین با وحشت به سمت در رفت . در پشت در کسی نبود و راهرو خالی بود . گرگینه ها از پشت لوپین با نگرانی به هم نگاه میکردند و دائم سرک میکشیدند و میترسیدند که مبادا گری بک برگشته باشد !!!
لوپین چند لحظه در چهارچوب در ایستاد . او میدانست که چرا در باز شده ! قطعا دوباره هری پشیمان شده بود و برگشته بود .
لوپین در حالی که از دست هری بسیار خشمگین شده بود سعی کرد که بر خشم خودش غلبه کند و مانند بقیه گرگینه ها قیافه متعجبی به خودش بگیرد .
لوپین آهسته در را دوباره بست و در حالی که با قیافه متعجب به گرگینه ها چشم دوخته بود با لحن متعجبی گفت :
_ عجیبه مثل اینکه باد در رو باز کرده بود .
یکی از گرگینه ها که از همه جلوتر ایستاده بود گفت :
_ ببین ریموس ما همه میخوایم که از گروه گری بک خارج شیم ولی نمیشه ! اون خیلی بد انتقام میگیره ! ما نمیتونیم باهاش مقابله کنیم ! اون طرفداهای زیادی داره !
بلافاصله یکی دیگر از گرگینه ها گفت : چی میگی ما با هم عهد بستیم ! ما نباید اونو اینجوری ولش کنیم !!! اون برای حقوق نژاد ما کار میکنه !
در اون لحظه همهمه ای در بین گرگینه ها به وجود آمد . اما لوپین توجهی به آنها نداشت او احساس کرد که کسی ردایش را از پشت میکشد .
لوپین با صدای زمزمه مانندی گفت : هری چرا برگشتی ؟ پس اون پسره چی شد !
در اون هنگام آنتونیا با صدای بلندی گفت : چرا ما باید از بقیه جادوگران جدا باشیم ؟ ما هم انسانیم ما هم حق زندگی داریم !!!
لوپین توانست صدای زمزمه مانند هری را تشخیص دهد :
_ من اون بچه هرو گذاشتم پیش رزمرتا اون خودش به سنت مانگو خبر میده بعدش دوباره از همونجا اینجا ظاهر شدم !
کم کم سر صدای گرگینه ها داشت میخوابید . ظاهرا تقریبا همشون به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است طرف لوپین باشند اگرچه بعضی از آنها هنوز هم از این موضوع ناراحت بودن اما به نظر میرسید که ترجیح میدهند دوباره مخالفت نکنند .
لوپین که سرش رو پایین انداخته بود تا کسی چهره او را نبیند اینبار با صدای بسیار آهسته ای گفت :
_ خب چرا دوباره برگشتی !؟
اینبار هری با لحن هراسانی با عجله پاسخ داد : ببین گری بک نبودش ! ناپدید شده ! نیست ! من میخواستم که دمه در صبر کنم تا تو بیای که .....
لوپین دیگه به ادامه حرف هری توجهی نکرد . او کاملا از شنیدن این خبر هراسان شده بود و باعث شده بود که احتیاط را کنار بگذارد . لوپین که کاملا جمع گرگینه ها را از یاد برده بود دست از تظاهر برداشت و به سمت صدای هری برگشت و آشکارا گفت :
_ چی ؟.....
----------------
امیدوارم این پستم جایگزین خوبی برای پست بووبو باشه اگر فکر کردید خوب نیست همون برای بووبو رو ادامه بدید . من دیدم نارسیسا گفتش دیگه قرص ماه رو ادامه ندیم منم برای همین مطابق با گفته نارسیسا یک رول دیگه نوشتم . امیدوارم خوشتون بیاد .




Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#9

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
حالا صدا های فریاد، درد آور و بی ترحم همه معدن را در بر می گرفت! این تنها هنگامی نبود که جمعیت گرگینه ها رو به کاهش می گذاشت ، اما نسل کشی شان بیش از همیشه وحشیانه و دهشت انگیز می شد! ریموس سال ها بود این احساس را تجربه می کرد! در واپسین لحظاتی که هنوز ذهن اش از آن یک انسان بود، به جسم نا پیدایی که سبب باز شدن در شده بود فکر کرد! بدون شک هری آنجا بود!

***

هری چشم هایش را به زحمت باز می کرد! پیشانی اش با چنان ضربه ای روی لبه ی پله خورده بود که احساس می کرد این تکه از سرش از باقی تن جدا شده است! فکر کرده بود غیب و ظاهر شدن اش ممکن است چنان فشاری به این تن مجروح بیاورد که باعث مرگ آن شود! در ضمن ! در آن تاریکی وحشت ناک حتی به پاهایش هم نمی توانست فکر بکند ، متمرکز شدن روی مقصد که جای خود دارد! تصمیم گرفته بود به سرعت فرار کند و بعد بیرون فکری به حال خودشان بکند! وقتی با بچه در بازو هایش از معدن بیرون می رفت ، گری بک که تازه از حال خلسه ی درد آور اش بیرون آمده بود ، پاهایی را دیده بود که روی پله ها بالا می رفت! تازه همه چیز را در یافته : آن صدا که او را ترسانده بود و پایان کار ریموس لوپین را پس انداخته بود آن جا در حال فرار بود!
و حالا که درد سرش آرام می گرفت - هری پاتر - همه چیز را به خوبی به یاد می آورد! در حال فرار احساس کرده بود که شنل اش روی سرش سر می خورد! به سرعت برگشته بود .مرد درشت هیکل - فنریر گری بک - با پاهایی که روی زانو خم شده بود و چشم هایی که بیش از دندان هایش خونی بود ، به او خیری شده بود! روی هری پریده بود و او که سعی می کرد فرار کند با صورت روی پله ها پایین آمده بود! بینایی اش کم شده بود اما چهره ی گری بک را به یاد می آورد که روی اش افتاده و دهان اش را باز کرده بود! سپس به فاصله ی یک رعد دهان اش بسته شد! خیره به پیشانی هری نگاه کرده بود!از پنجره ای که پنجره نبود ( امکان نداشت در این عمق زمین پنجره ای وجود داشته باشد!) به آسمان نگاه کرده بود و خشم، خود را به دیواره های چهره ی بی مانند اش می کوبید! آن گاه در کمال نا باوری از روی سینه او بلند شده ، شنل نامریی اش را برداشته بود و رفته بود!
هری دستی به پیشانی اش کشید! چرک ، گیاهانی شبیه خزه - که به سرعت روی عرق پیشانی هری شروع به رشد کرده بودند و کم کم روی ابرو هایش رسیده بودند - و کلی گند دیگر روی دست اش بود! شک نداشت که گری بک جای زخم او را دیده و حریف ارباب اش به حال خود واگذاشته! در حالی که می توانست او را ببندد یا زخمی کند تا توان فرار را نداشته باشد!و آن گاه این هدیه را پیش کش ارباب اش کند! این قربانی باستانی را! اما گری بک تنها رفته بود! آن هم با شنل پدری هری! هری ناگهان چیزی را به یاد آورد! برگشت و لکه ی خون وسیعی را روی پله ها دید! کو؟! کجا بود بچه ی بیچاره؟!
این فرار شرم آور بی حال اش کرده بود! حتی انگیزه ی فرار کردن نداشت!ولی چرا! باید در خواست کمک می کرد! سرش از این هیجان ناگهانی گیج رفت! روی پله ها افتاد! چشم اش از دریچه به بیرون افتاد! کناره های شکسته و خشن دریچه توی چشم می زد! لحظه ای تصویر میان آن که بی شباهت به اشکال ابر مانند آینه ی معروف مودی نبود شکلی به خود گرفت! و آن جا بود! ماه کامل!
ذهن اش به سرعت کار می کرد! او در دخمه بود و آن همه گرگینه آنجا! حتی ریموس هم پس از این او را نمی شناخت!پایان کارش به همین مسخرگی نزدیک بود! بی آنکه حتی با ولدمورت رو به رو شده باشد! و گری بک! با شنل نا مریی !
حتما قبل از تغییر شکل به ریموس می رسید! و او لابد فکر می کرد هری در کنار اش است! فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیافتد هم وحشت ناک بود! سریع از جا بلند شد! باید آن ها را پیدا می کرد! و حالا دیگر کار سختی نبود! صدای فراید گرگینه هایی که زود تر ار باقی تغییر شکل می دادند به وضوح به گوش می رسید! به سرعت دوید! به راه رویی در سمت راست پچید! و ناگهان چند گرگینه از راه روی دیگری که به آن جا ختم می شد بیرون آمدند! چند برار تعداد آنها، گرگینه هایی بودند که به دنبالشان می دویدند! هری در گوشه ای کز کرد! از وحشت در حال مرگ بود! چه می شود اگر این سرباز خسته ی گرگینه های را آنجا به حال خود رها می کردند و پی کارشان می رفتند؟!

***

ریموس هنوز وقت داشت! آن احساس نفرت انگیز هنوز بر او چیره نشده بود!
-هری! بیرون هری! ماه رو ببین! بیرووووون!
و ناگهان دستانی که دیده نمی شد دور گلوی او حلقه شد! تازه کم کم متوجه می شد! خشم تنهااحساسی بود که دشات! محکم به طرفی که حدس می زد مهاجم آن جا باشد لگدی پرتاب کرد ! و بعد!.... به طور کامل احساس می کرد یک گرگ است! گرگ-گون دیگری در مقابل اش بود! اما نیمی از بدنش دیده نمی شود! چند گرگینه در مقابل آندو قرار گرفتند! درگیری بالا می گرفت! ریموس لوپین با بدن گرگی اش به همراه چند گرگینه ای که سخن رانی او را پسندیده و از شکست موقت گری بک دلگرم شده بودند باید فرار می کرد! مریدان اش کم نبودند اما جبهه ی مقابل پر جمعیت تر بود! بیرون دویدند! به سرعت به سمت راه خروجی! از کنار جسم تاریکی که گوشه ای کز کرده بود و بوی گوشت تازه داشت رد شدند! فرصت نداشتند برای دریدن آن جا بمانند! این باعث مرگشان می شد!
...........
متاسفم که این قدر طولانی شد! امیدوارم که طرحی که داشتم رو دوستان پیدا کنند و این داستان واره باعث نشه جریان تاپیک بند بیاد!



Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#8

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
ريموس به سمت در دخمه رفت... نزديك تر مي شد و صداي زوزه ها و شادي ها بيش تر و بيش تر... تا اين كه به در رسيد... تلاش كرد خود را آرام جلوه دهد... نفس عميقي كشيد و دستگيره در را گرفت و در را باز كرد و وارد شد... در زنگ زده‌ي آهني پشت سرش بسته شد و سكوت محوطه را گرفت...

»»» داخل دخمه «««
ريموس لبش را مي گزيد و به اين فكر مي كرد كه آيا هري واقعا رفت؟ يا باز هم براي نجات او اين جا مانده است؟ ولي وقتي قول دادن هري را به ياد آورد، خيالش راحت شد...
به سمت ساير گرگينه ها برگشت و دستانش را به نشانه‌ي سكوت بالا برد... همه ساكت شدند و او را نگاه كردند... منتظر بودند تا او دستوري دهد و همه عمل كنند...
حيال ريموس از اين لحاظ آسوده شد... او مي دانست اگر همه از او فرمان ببرند، به راحتي مي توانند از ارتش لرد سياه خارج و بر فنرير ،گريگينه‌ي وحشي پيروز شوند...
ريموس پس از چند ثانيه، در حالي كه صدايش آرام و لرزان بود شروع به صحبت كرد:
خوب... ديگه كسي مثل فنرير نيست كه اگه بخوايم از ارتش لرد ولدمورت(او در اين لحظه لرزش شديد بعضي گرگينه ها را ديد) بيايم بيرون، با تهديد و قتل جلومون رو بگيره....
گرگينه ها شروع كردند به تكان دادن سرشان به نشان رضايت... ريموس ادامه داد:
مي دونم... كه شما مثل فنرير وحشي نيستين كه قبل از كامل شدن ماه، شروع به كشت و كشتار كنين... شما هم در حالت عادي، آدم هايي مثل منين.... بايد لطافت داشته باشيم... ما تشنه‌ي قدرت نيستيم... هستيم؟
صداي چند نفر به گوش رسيد كه مي گفتند نه و برخي ها با اخم و قيافه‌هاي ناراضي به او خيره شده بودند... ريموس خطر را احساس كرد و خواست گفته خود را تكميل و تصحيح كند كه صدايي از پشت او را از جاي پراند... صدا شبيه باز شدن در به همراه جير جير هاي بلندي بود... رويش را به سرعت به سوي آن برگرداند و جا خورد...
كسي در ميان چارچوب در نبود ولي باد سردي به درون مي وزيد.... گويا باد باعث باز شدن در شده بود.... ريموس به سمت در رفت تا آن را ببندد... صداي زوزه‌ي خشمگين و عصبي را از پشت سر شنيد و وحشت او را در بر گرفت وقتي ماه را در پهناي بيكران آسمان، در حالي كه چون «قرص» بزرگ و بي عيب و نقص و صافي مي درخشيد، ديد......................


اگر مایل به خواندن نقد این پست هستید، لطفا روی " اینجا [color=006600]" کلیک کنید !

لطفا ادامه این پست رو از قسمت " ريموس به سمت در رفت تا آن را ببندد... " بنویسید ... با تشکر نارسیسا


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۶:۰۶:۱۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۷:۱۲:۵۷

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۴
#7

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
لوپين ادامه داد :
ما ميدونيم يه گرگينه چه دردهايی ميکشه و فکر نکنم از اين دردها لذت ببريم . پس چرا ديگران رو به اين دردها دچار کنيم . من اصلا دليلی نمی بينم که به بقيه حمله........
لوپين متوجه حرکت گری بک شد اون داشت به هوش می آمد . لوپين به خوبی ميدونست اگر اون بهوش بياد نه تنها حرفش ديگه ماثر نیست بلکه باعث دردسر هم میشه.
ولی قبل از اينکه بتونه کاری بکنه نوری رو ديد که به گری بک خورد و اون دوباره بيهوش شد . لوپين که حالا متوجه شده بود هری هنوز هم اونجاست و ممکنه برای هر جفتشون دردسر درست کنه بنابراين سعی کرد برای جلوگيری از اين پيش آمد حواس همه را پرت کند.
- آّه
لوپين دولا شد و وانمود کرد وضعیت گری بک را بررسی میکند و گفت : دوستان بهتره برگرديم به دخمه و گری بک به حال خودش بگذاريم فکر کنم برای چند ساعتی از دستش خلاصيم .
ناگهان گرگينه ها با شادی زوزه کشيدن و به سمت دخمه به راه افتادن و لوپين و گري بک و هری نامريی رو به حال خودشون گذاشتند .دوباره صدای فرياد و زوزه دخمه را پر کرد .
لوپين با صدای دو رگه گفت : يا ريش مرلين مگه به تو نگفتم برو نميدونم چرا تو حرف هيچکسو گوش نميدی همين الان از اينجا ميری .
هری منمن کنان گفت : تو الان بهترين فرصت را برای صحبت با گرگينه ها را داری . خوب من گفتم بمونم و پسرو ازت بگيرم تو هم بری با اونا صحبت کنی شايد سر عقل بيان مخصوصا که تو الان گرگينه روزی تو امروز قهرمانی مگه نه .
لوپين که هم عصبانی بود و هم خوشحال از جاش بلند شد و به سمت بچه رفت اول جلوی خون ريزی رو گرفت و سپس اونو بغل کرد و به سمت هری رفت .
- هری ازت خواهش ميکنم به خاطر اين بچه هم که شده سريعتر خودتو به خانم پامفری برسونی . ميتونی غيب شی .
هری با سرش جواب مثبت داد ولی چون نامريی بود لوپين دوباره از اون سوال کرد وهری جواب مثبت داد . هری بچه را بغل کرد و از دخمه بيرون اومد و در لحظه آخر گفت :
موفق باشی . و رفت
لوپين سعی کرد خود رو خونسرد نشون بده و وارده دخمه بشه .
------------------------------------------------------------
آيا هری بر ميگرده ؟
آيا لوپين موفق ميشه ؟
نقشه گری بک چی بود ؟
------------------------------------------------------------


من کی هستم


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#6

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
هری بی آنکه از زیر شنل نامرئی اش خارج شود، از لای در نیمه باز به آرامی گذشته و به سمت لوپین رفت و او که همچنان بالای سر فنریر ایستاده و نفس نفس می زد، با احساس فشار بر روی دست چپش هراسان به سمت در آهنین برگشت.
این حرکت ناگهانی و تردید آمیز باعث حیرت تعدادی از گرگینه هایی شد که در آن نزدیکی ایستاده بودند، ولی لوپین بلافاصله با حرکتی نمایشی دستانش را به طرف پیشانی خونینش برد و در همان حال که آن را به آرامی می خاراند تا جلوی دید آنها را بگیرد، آهسته گفت: برو ... هری برو !
لحظاتی بعد، لوپین به امید آنکه هری از آنجا خارج شده باشد، به آرامی به سمت گرگینه ها برگشته و یکایک آنها را از نظر گذراند، به نظر نمی رسید هیچ یک از آنها قصد انتقام جویی داشته باشند و همین مسئله باعث خوشنودی هری شد که بر خلاف تصور لوپین در گوشه ای زیر شنلش کز کرده و منتظر حمله وحشیانه ی یاران فنریر بود، امّا چنین اتفاقی نیافتاد، چرا که همه ی آنها از شکست فنریر گری بک خوشحال بودند و او هیچ جایی در دل هیچ یک از آنها حتی وحشی ترینشان نداشت !
- گوش کنین
صدای خسته ی لوپین درون دخمه پیچید و او در همان حال که به میان دخمه میرفت، ادامه داد: می دونم همتون از این وضع خسته شدین، منم مثل شما یه گرگینه هستم، من هم همون رنجی رو می کشم که شما می کشید ولی ... ولی فکر نمی کنم لرد ولدرمورت بتونه ما رو از زندگی رقت باری که محکوم به تحملش هستیم، نجات بده
هری با دیدن حرکات که بین جمعیت گرگینه ها پس از شنیدن اسم لرد ولدرمورت ایجاد شد، به خوبی ترس را در وجود آنها احساس کرد، ولی ریموس لوپین تنها پوزخندی زد و بار دیگر گفت: ...


این نیز بگذرد !


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#5

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
فنرير آرام‌آرام به سمت دروازه‌ي بزرگي رفت كه محوطه‌ي جنگ را از ساير قسمت‌هاي معدن جدا مي‌كرد...حالتي وحشي چهره‌اش را در بر گرفته بود...سكوت كل دخمه را فراگرفته بود...همه داشتند با نگاه‌هايشان فنرير را دنبال مي‌كردند...به جز ريموس كه بي‌هوش روي زمين افتاده بود، و آنتونيا، كه داشت با نگراني و با چشماني خيس از اشك، به ريموس خيره نگاه مي‌كرد...اشك از ديدگانش جاري شده بودند...مي‌دانست كه ريموس هنوز زنده است، ولي هيچ نمي‌توانست حدس بزند كه چه سرنوشت شومي در انتظار اوست...
فنرير به دروازه رسيده بود...دستان خيس از خونش را بر روي دستگيره‌ي قهوه‌اي و زنگ‌زده‌ي دروازه گذاشت، نفس عميقي كشيد و در را باز كرد...
بيرون هيچ خبري نبود...نمي‌دانست آن صداها از كجا آمده‌اند...البته، فقط يك چيز را مي‌دانست، و آن اينكه صداهايي كه از درون محوطه مي‌آمدند، به راحتي از بيرون قابل شنيدند...
چشماني را كه از آنها شرارت مي‌باريد، باريك كرد، و شروع كرد به بررسي تمام محيط...مي‌توانست حس كند كه كسي او را در نظر دارد...ولي به هيچ وجه نه مي‌دانست او كيست، و نه مي‌دانست كجاست...قدمي به جلو برداشت و به بازرسي محيط ادامه داد...با وجود نور مشعل‌ها كه كل راهرو را به خوبي روشن كرده بودند، هيچ كس ديده نمي‌شد...سكوتي سنگين حكمفرما شده بود...هيچ صدايي نمي‌آمد به جز صداي بسيار آرام و ملايم هق‌هق آنتونيا، و صداي چكه‌چكه كردن خون از سر و صورت فنرير...و صداي نفس‌هاي آرام و دردآلود آن كودك كه هنوز با چشماني بسته، در گوشه‌اي به دور خود مي‌پيچيد...
فنرير نفسش را با خشم بيرون داد، نگاه آخر را انداخت، ولي كسي را نديد...او نتوانست هري را ببيند...و مسلما هري نيز مطمئن بود كه او نخواهد توانست...چون زير شنل نامرئي قرار داشت...
هري از دور صداي فرياد فنرير را شنيده بود كه مي‌خواست لوپين را بكشد...از اين رو، با بيشترين سرعتي كه مي‌توانست به اينجا برگشته بود تا حواس فنرير را پرت كرده، مانع از اين كار او شود...و حالا هم بسيار احساس خوشحالي مي‌كرد كه نقشه‌اش به خوبي اجرا شده بود...
او اكنون، در گوشه كز كرده بود و خود را جمع كرده بود...سرش را هم پايين انداخته بود، تا فنرير صداي نفس‌هاي وحشتزده‌ي او را نشنود...اگر مي‌شنيد، كارش تمام بود...
فنرير لب‌هايش را چين داد، و صداي پچ‌پچ‌ها و همهمه‌هايي را شنيد كه ز درون محوطه مي‌آمدند...
"نه...ما نبايد بهش بگيم..."
"خب اگه نگيم ما رو مي‌كشه..."
"اين يه مبارزه‌س..."
ولي فرياد خشم‌آلود فنرير كه اكنون در آستانه‌ي دروازه ايستاده بود، به پچ‌پچ‌ها پايان داد...
فنرير:چي رو بايد به من بگين...؟ هان...؟
هيچ‌كس جرئت حرف زدن نداشت...
فنرير فرياد زد:زود باشين...بگين ببينم...
ولي باز هم حركتي انجام نشد...فنرير دستش را به سوي بشكه‌اي برد كه در نزديكي‌ش قرار داشت، خواست آن را بردارد و بقيه را با آن تهديد كند، ولي احساس كرد دستش ليز خورد...
دستش را روبروي چشمانش گرفت، و خون سرخي تازه‌اي را ديد كه آن را پوشانده بود...به شدت اخم كرد، ولي قبل از اينكه بتواند چيزي بگويد، با ضربه‌ي كه توسط ريموس به بالاي سرش وارد شد، تلوتلو خورد، و ديگر چيزي نفهميد...
ريموس كه خون از صورتش مي‌چكيد و از بالاي دروازه به روي سر فنرير پريده بود و خود را نجات داده بود، نفسي حاكي از رضايت كشيد، و با نفرت به فنرير بي‌هوش چشم دوخت...


تصویر کوچک شده


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#4

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
ريموس با حيرت به جمعي از گرگينه ها نگاه كرد كه دور فنرير حلقه زده بودند... به آرامي پچ پچ مي كردند و هر از گاهي يكي از آنان لبخندي موذيانه مي زد... ريموس به سمت مخاطبش برگشت و گفت: يه لحظه صبر كن...
و به سمت جمع گرگينه ها رهسپار شد... هر چه قدر نزديك تر مي شد، حرف هايي را كه رد و بدل مي شدند را واضحتر مي شنيد... تا در نهايت گرگينه ها ساكت شدند و به سمت او برگشتند...
ريموس در جا خشكش زد... فنرير: ريموس... فكر كرديم حمله كردن بهمون... ترسوندي ما رو... بيا نقشه بكشيم...
ريموس با نفرت به آنان نگاه كرد... دلش نمي خواست در حمله‌ي وحشيانه‌ي آن ها به جايي كه هنوز نمي دانست، شركت داشته باشد ولي بايد مي دانست كه آن ها چگونه و به كجا حمله مي كنند...
از اين رو، تلاش كرد لبخندي موذيانه بزند، امّا حالت چهره‌ي او به هيچ وجه به آن صورت در نيامد... او نمي توانست لبخندي شيطاني بزند... چهره‌ي او هيچ گاه نمي توانست شرور باشد...
به سمت آنان به راه افتاد... باز هم پچ پچ را شروع كردند... آنتونيا از پشت با نگراني به آن ها نگاه مي كرد...
چند دققه به همين منوال گذشت، و گرگينه ها هنوز به پچ پچ كردن ادامه مي دادند... تا در نهايت اتّفاق عجيبي افتاد... ريموس با سرعت و به طرز خطرناكي به پشت رو زمين رفتاد و چند متر روي زمين به سمت عقب سر خورد... فنرير با خشم به سمت او به راه افتاد... ساير گرگينه ها به او و ريموس نگاه مي كردند و به سرنوشتي كه در انتظار ريموس بود مي انديشيدند...
فنرير در همان حال كه راه مي رفت گفت: چي گفتي؟ تو گفتي چون نقشه‌ي وحشيانه‌ايه تو شركت نمي كني؟ مثه اين كه هنوز با ما سازگار نشدي... ريموس... فرصتت براي سازگاري تموم شده... حال بايد... بميري...
او اكنون به ريموس رسيده و بالاي سر او استاده بود... ريموس نفس نفس مي زد و با نفرتي بسيار شديد به فنرير نگاه مي كرد... لحظات پرتنشي بود... اضطراب در ميان جمعيت سايه گستر بود و فنرير داشت به اين فكر مي كرد كه چگونه به وحشتناك ترين شيوه ريموس را از بين ببرد...
انتظار هيچ حركتي را از او نداشت... امّا ريموس با يك حركت چرخشي او را به زمين انداخت... همه نفس در سينه حبس كردند و انتظار كشيدند...
ريموس با خشم روي فنرير پريد و مشت محكمي نثارش كرد... فنرير از اين حركت بسيار خشمگين شده بود... او نمي توانست باور مند كه كسي او را مورد حمله قرار داده است... با تمام قدرت خود، او را از گردن به هوا بلند كرد، و با يكي از دستانش، چنان مشتي به صورتش زد كه او به ديوار خورد و روي زمين افتاد...
ريموس ديگر حركتي نكرد... فنرير بلند شد و لبخندي مسرورانه زد، ولي لبخندش با شنيدن صداهايي از بيرون خشك شد....................................................


هوکی عزیز
پیش از خواندن نمایشنامه یا مینی داستانت با توجه به شناختی که از نوع و سبک نوشتارت داشتم، در دل تصور می کردم که قراره یه فراتر از حد انتظار یا یک عالی تقدیمت کنم، امّا ... متاسفانه می بینم که خیلی با عجله نوشتی و این باعث شده یه سری از قواعد مهم رو که همیشه به خوبی ازشون استفاده می کنی، اینبار فراموش کرده و ... بگذریم !
( دلم نمی خواد با ایرادهای بی موردی که همیشه می گیرم، باعث رنجش دوستی بشم، مطمئنم خودش منظور منو می فهمه ... درسته ؟! ) بنا بر این یه " ق " به عنوان قابل قبول به این پستت میدم و امید این رو دارم که این دوست عزیز اگر باز مایل بود ( پس از این نقد آتشین نارسیسا ) تو این تاپیک پست بزنه، اینبار با دقت و صرف وقت بیشتر و البته کمی هم علاقه این کار رو بکنه، درست مثل زمانی برای تاپیکهای خودش نمایشنامه می نویسه، علل الخصوص اولین پست هاش که یه عالی رو به راحتی نسیب خودش می کنه !
در ضمن گذشته از انتقادهای نامرئی که کردم، پستت خیلی پر محتوا بود، سبک خاص خودش رو داشت و البته در برخی از جاهای مهم مثل بعضی از فیلمهای هالیوودی همه چیز مبهم و در واقع نامرئی بود، باقی نکات مثبت هم کاملا آشکاره و نیازی به گفتن نیست ( من معمولا نقص و ایراد یک پست رو می نویسم !!! که شک دارم بشه اسم این نوشته رو نقد گذاشت ! )
خلاصه کلام ... موفق باشی


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۴ ۲۰:۲۸:۲۶

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#3

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
خب...خب...خب....يه چند وقتيه رول جدي ننوشتم...تقريبا بعد رفتن حاجي!!!
نارسيسا منو ياد حاجي ميندازه!!!!


=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

و لوپين پشت سر گري بك حركت كرد.
از آخرين باري كه ريموس پا به اين مكان گذاشته بود، دخمه فرق زيادي نكرده بود .... شايد تنها تعداد گرگينه ها زياد شده بود و بنظر مي رسيد گرگينه هاي قبلي هم وحشي تر از هميشه بودند!

" ريموس‌ "
صدايي زنانه ولي زمخت لوپين را صدا مي كرد .... ريموس به طرف صدا برگشت ... صورت دختر خوني بود ... با اين كه گرگينه بود اما بنظر مي رسيد پشت اين صورت خوني و دلمه بسته چهره ي زيبايي وجود داشته باشد..

ريموس لبخند زد و با صدايي گرفته گفت:
" آنتونيا، تو هنوز تو دخمه زندگي مي كني؟! "

دختر جوان با لبخند زيبايي لبخند ريموس رو جواب داد و سريعا گفت:
" جبر زندگي يه گرگينه اينه كه تو دخمه زندگي كنه ... اينو به ياد داشته باش! "

لوپين اين بار درست روبروي آنتونيا ايستاده بود .... لبخند از روي صورت اون محو شد .... لوپين نااميد به نظر مي رسيد...
" هنوزم عقايد مسخره ي گرگينه اي ... فكر مي كردم تو يه مقدار با بقيه فرق داشته باشي "


صداي گفتگويي كوتاه نظر لوپين رو جلب كرد ... ديگه به صداي آنتونيا گوش نمي داد!
"فنرير پس كي حمله رو شروع مي كنيم! "
صداي خنده ي گري بك دوباره گوش ريموس رو آزار داد...
" نگران نباش اورجيوس ... امشب همه چي شروع ميشه ! "
لوپين ادامه ي حرف هاي گري بك رو نمي شنيد .... حمله ! به كجا؟

اون بايد مي فهميد ....

.........................................................................
رون عزيز:
نوشتت خوب بود به خصوص ديالوگ هاش قوي و تاثير گذار بودند.
ولي چيزي كه توي نوشتت خيلي كم به چشم مي خورد فضاسازي بود.همين نبود فضاسازي باعث كوتاه شدن نوشتت بود.
البته نوشته هاي كوتاه بد نيستند ولي براي تاپيكي كه موضوعش تازه داره شكل مي گيره كمي مشكل آفرينه.
در ضمن نوشتت هيچ نشانه اي از ادامه ي پست بليز رو نداشت.
اگر نوشته ها اينجوري باشن فقط باعث سر درگمي نفر بعدي مي شن.
در كل موضوعي كه پيشآوردي مناسب و خيلي خوب بود.
اميدوارم نمايشنامه هاي خوبت رو باز هم ببينيم!

پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۶:۰۵:۱۶
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۴:۱۲:۱۰

يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.