هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
#21

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت عقب عقب میره:به من چه؟به من چه؟مگه من گفتم از اینا بخوری؟مگه من گفتم تو کچل باشی؟مگه من گفتم تو مو نداشته باشی؟چرا کچلی؟چرا کچلی؟کچل!کچل!کچل بی خاصیت!!
بعد یهو جو گیر میشه ولدی رو با اردنگی پرت میکنه بیرون و بعد داد میزنه:
_:شعور نداره نمیفهمه باید مو داشته باشه!!
بعد میبینه ملت دارن به این حالت نگاش میکنن میگه:چیه خب؟مگه چمه؟
مرگخوار ها به این حالت از در خارج میشن.
ویولت یهو میبیندشون:کجا دارید میرید؟
بلا به حالت دو نقطه دی درمیاد:کی؟ما؟آها!ما داریم میریم...داریم میریم براتون دسته گل بخریم بیاریم...
بعدشم با سرعت نور میدوئن میرن پیش ارباب جونشون.ویولت برمیگرده و میبینه بقیه هنوز تو کفن.بی خیال میشه میره سراغ جوزف میزنه رو شونه اش.
_:بین داداش!ائه از این به بعد این جیغیل واست دردسر درست کردن،داشت رو صدا کن عرض سه سوت ریدیفش میکنه!زت زیاد.
ویولت به حالت این داش مشدیا میره بیرون و ملت همینطوری اندر کف بودند و تلافی چند ماه حموم نرفتن رو در آوردن.
لارتن اولین نفری بود که دوش گرفت از کف اومد بیرون:این خانومه کی بود؟
جوزف:هیشکی.
لارتن:ولی نمیشه.اون حتما یکی بود.
جوزف:نه نبود.
لارتن:بود.
چوزف:نبو...
در این هنگام ولدی که مطمئن شدع ویولت رفته شترخ در رو وا میکنه:بیا اینجا بینم!حالا دیگه ضعیفه ها( )رو میفرستی جلو؟کاری کنم که از جوزف بودنت پشیمون شی...
جوزف به این حالت عقبکی میره و ولدی غیر کچل(!)به این حالت جلویکی میاد...


But Life has a happy end. :)


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
#22

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
چه غلطا!!! بیشین بینیم باو ( جوگیرز شدی ویولت جان !!)
دو روز نبودیم ماهااا!

--------------------------
جوزف به این حالت عقبکی میره و ولدی غیر کچل(!)به این حالت جلویکی میاد...
ملت مرگخوار و در راس انها بلا با یک دسته گل وارد می شوند..

بلا: پس کو اون خانووووم با شخصیت...

ولدی آنتی کچل!!: ببند بلا...

بلا: اما قربان من بهش قول دادم برم گل بخرم...

ولدی: ببند...

بلا: اما....

در همین هنگام ولدی یگ نگاه چپ به بلا می کند و بلا حساب کار دستش می آید .بعد رو به جوزی می کند و می گوید:

-هووی جوزی حالا واسه من مامور اجیر کنی؟ بزنم پهن شی؟من که یه فوتت کن رو دیوار می پاچی که! آخه جوجه...

در همین زمان لارتن برای اولین و آخرین بار ! مخش رو به کار می اندازه!( دانشمندان از این واقعه به عنوان نادر ترین حادثه قرن اخیر یاد می کنند!!) و پشت سینیسترا پنهان می شود و صدایش رو به حالت داش مشتی ویولت در می آوردو می گوید:

- ببین ولدی جون.. نشدا ...اومدی نسازی ! ما بهت چی امر کردیم دادا.. قرارمون چی شد ها!! ببین خوش ندارم یه جمله دو بار بگم... (..) .. اهم .. اهم شیر فهم شد..نبینم دوباره این ورا بپلکی.. اگرنه از هستی ساقطت می کنم.. آره دادا..

وادی:

بلا بعد از کلی ذوق و این صحبتها!رو به ولدی می کند می گوید:
- دیدین قربان... اون منتظر دسته گلش می مونه...بذارین من دسته گلش رو بهش بدم...

در همین زمان لارتن که می بیند اوضاع بیخ پیدا می کند از پشت سینیسترا به این حالت به دوربین لبخند می زند.

ولدی:
بلا:


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲:۴۰ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
#23

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
در این لحظه در گیری دیگه شروع شد! ولدی یکی دو تا آواداکداورا فرستاد طرف محفلی ها که یهو لارتن پرید وسط و گفت:
- آقا قبول نیست. من اینجوری بازی نمی کنم! مگه مامانت بهت یاد نداده از این طلسما نزنی! ها!
ملت حاظر:
- ....سکوت....یهو....!
لارتن هم بصورت به جوزف می گه:
- اینا چرا می خندن! اینا اصلا بازی بلد نیستن! اصلا بیا خودمون گرگم به هوا بازی کنیم!
جوزف:
- ای ریش مرلین! نجاتم بده! آخه تو چرا تو این تاپیک اینجوری هستی؟
لارتن:
- تاپیک دیگه چیه؟
در این لحظه لارتن می بینه تما افراد موجود در صحنهچه محفلی چه مرگخوار، انواع طلسم های رنگارنگ رو به طرفش می زنن!
(گفتم رنگارنگ یا بیسکویت های دوران دبستان افتادم)
لارتن هم با یک حرکت کاملا ماتریکسی! همه رو جاخالی می ده!
ملت:
لارتن:
- نامردا چند نفر به یه نفر! اصلا من می رم اون خانوم با شخصیته رو صدا کنم!
سینی:
- مگه خانوم با شخصیته من نیستم!؟
لارتن:
- نه خیر! تو اسمارتیز منو خوردی! الان می رم ویولت رو صدا می کنم حال همتون رو جا بیاره!
ولدی و دار و دستش:
-
اما لارتن بدون توجه می ره بیرون. اون ور خیابون ویولت وایساده داره یه شیشه نوشیدنی کره ای رو یه نفس می خوره! لارتن می گه:
- سلام ویولت. نقشمون خوب گرفته! هرچی اینا بیشتر دعوا کنن کار و کاسبی مغازه ما سکه می شه! راستی چرا انقدر خشن رفتار کردی اگه ولدی اینا برای همیشه در می رفتن که نقشمون نقش بر آب بود!
ویولت:
- نگران نباش! باید طبیعی جلوه می کرد. باید سعی کنیم هر جور شده این دعواها تموم نشه. ولی تو هم خوب ادای خل ها رو در میاریا!
بعدش هم دو تاشون بصورت کلی خندیدن و به طرف مغزه جوزف راه افتادن. البته قرار شد این دفعه ویولت دیگه انقدر خشن نباشه!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۲:۴۲:۵۲

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
#24

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۲۶:۵۸
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
بعدش هم دو تاشون بصورت کلی خندیدن و به طرف مغزه جوزف راه افتادن. البته قرار شد این دفعه ویولت دیگه انقدر خشن نباشه!
---------------------------------------------------
در باز می شه و ویولت داخل و پشت سر اون لارتن وارد میشه
ملت ولدی ( منظور ولدی ناکچل و دارو دسته اشه):
ملت جوزف:
ویولت : ببین ولدی بیا باهم کنار بیایم تو دیگه خط و نشون نکش ما هم دیگه کاری به کارت نداریم.
فهمییییییدی
ولدی: من مامانم رو میخوام
بلا که این صحنه رو میبینه ولدی ناکچل رو میگیره تو بغلش و بهش میگه: مامان برات بمیره چی میخوای گلم :mama:
ولدی: این دختره منو اذیت مکنه. من ازش میترسم
بلا: پسر قشنگم مامانم ازش میترسه
ولدی که به خودش میاد یه نگاه چبی به بلاتریکس میکنه
بلا:
بعد رو به ویولت: ببین دختره احمق هرچی بهت رو دادم پرو شدی برو بگو بزرگترت بیاد فهمیدی و در اخر هم یه نعره اینطوری میزنه یاهوووووووووووووووووووووووی
ویولت:
ملت جوزف:
ولدی: من میرم و دوباره میام یه خورده خوابم میاد میرم بخوابم و بعدشم میاد روزگار همتون رو black میکنم
ولدی ناکچل و دارو دسته اش از مغازه بیرون میرن و جوزف و دارودسته اش به این شکل
به هم نگاه میکنن
بعد از یه دقیقه ویولت رو به بقیه میکنه و میگه من یکی رو میشناسم که اون خیلی باجذبه هستش باید به اسر بگم اونم بیاره به این ماموریت
:phone: الو استر من به اون نیاز دارم ممکنه برام با پست جغدی بفرستیش
تا گوشی قطع میشه یه چیزی به پنجره برخورد میکنه پنجره رو باز میکنند هدویگ جغد محفل یه بسته رو میندازه تو اتاق و میره
لارتن سریع میدوه و بسته رو باز میکنه
دخترای حاضر:
ویولت:
جوزف: آقا کی باشن
شخص فعلاً ناشناس: خب من ویکتور هستم ویکتورکرام ( با صدای آلن دولن بخونید)
ملت: واوووووووووووو
ویکتور: خب ویولت منو نیاز داشتی. استر زنگ زد و گفت هدویگ میاد میبرت به این آدرس دیگه چیزی نگفت قضیه چیه؟


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۴:۱۴:۵۷
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۴:۲۳:۴۶

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
#25

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
ویکتور: خب ویولت منو نیاز داشتی. استر زنگ زد و گفت هدویگ میاد میبرت به این آدرس دیگه چیزی نگفت قضیه چیه؟
ویولت:این ولدی اومده چتر شده.نمیره بیرون.یه مشت آدم رو هم انداخته پشت خودش.
ویکتور:اون که کارش سه سوته.راستی من تو رو تا حالا ندیده بودم.ای اس ال میدی؟
ویولت داره خودش رو آماده میکنه تا با پا بره توی چشم ویکتور.....چهار متر....سه متر.....دو متر....یک متر....ده سانت....

در همین لحظه یه مار خیلی بانمک و مامانی از زیر در میاد داخل.
اش ویندر:آقا من اینجا بودم؟

....دیش دام بوف....(ویولت حواسش پرت میشه و برای همین ری زمین پخش میشه)

ملت:نه

اش ویندر:به جون خودم اینجا بودم.یادتون نیست ؟رفتم توی سوراخ کلید؟
ملت:کدوم سوراخ کلید؟این دره که اصلا سوراخ کلید نداره.

اش:داشت.....به جون خودم داشت
جوزف:برو بیرون برادر من.همین شکلی خزان خزان برو بیرون.وگرنه پروازت میدم.

اش:باشه ...خودتون خواستید.ولی من بیرون نمیرم.به عنوان یک مرگ خوار با تعصب،میرم پیش ولدی خودم.
سپس خزان خزان از زیر در عبور میکنه و وارد اتاق ولدی میشه.از قضا میزگردی سیاسی اجتماعی فرهنگی هنری تاریخی نیز در حال برگزاریست.

ولدی وسط نشسته و بقیه هم به شکل چهارزانو دورش هستند.
ولدی:باب این خانمه کیه؟از سارا اوانز ژانگولر باز تره.من جلوی ژانگولر بازیش رسما کم آوردم.کم مونده بود ولدی جاودانه رو بکشه.
اشویندر:این ویولته....من هم به شخصه کم آوردم.کلا باید یه ستاد کم آوردگان تشکیل بدیم.

ولدی:ولش کنید.بیاین همون بازی خودمون رو ادامه بدیم.یه روزی آقا خرگوشه.رفت و رسید به موشه.
ایگور:موشه پرید توی سوراخ
سالازار:خرگوشه گفت:
کل ملت مرگ خوار:آخ

در همون راستای قبلی،یه میزگردی هم خارج از اتاق و توسط ملت غیور غیر مرگ خوار برگزار شده.
ویکتور:خوب ویولت خانوم.یه کم بیشتر از سوابقتون توضیح بدید؟

لارتن:بله من کارم رو از زمین خاکی های اطراف تهران شروع کردم.یه مدت توی تیم آفتابه سازی زیر نظر کالین و مرلین به تمرینات ادامه دادم...
درک و جوزف ،لارتن رو بر میدارند و از میزگرد دورش میکنند.
ویکتور:داشتید میگفتید....
--------------------------------------
پست پنج دقیقه ای


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۷:۳۴:۳۶

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶
#26

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت اول یه نگاه به این ور میکنه بعد یه نگاه به اون ور میکنه بعد ابروش رو میندازه بالا:مردک تو خجالت نمیکشی؟نه میخوام بدونم تو حیا نمیکنی؟من این همه بدبختی کشید م خودم رو تو این پست شیرین کردم زرتی زدی همه چی شپلخ کردی که!
ویکتور نیشش باز میشه:تو از اولش شپلخ بودی!
ویولت دوباره میاد با جفت پا بره تو چش ویکتور که یهو در وا میشه و پس از برخورد به دیوار طبق تشخیص کارشناسان 9999999999999999 تیکه میشه و بلا با حالت ذوق مرگیده میاد تو:اه!سلام ویولت جون.خوبی؟من دلم برات تنگ شده بود!این دسته گله رو میبینی؟رفتم برات گل بچینم!این رودولف گور به گور شده بس که ناغافلی داشتم با لنگه کفش میزدم تو سرش حواسم رو پرت کرد که همون دفعه اول بله رو گفتم و این عقده گل چینی تو دلم مونده.آخه عزیزم نه که تو خیلی باکمالاتی گفتم بیام اینجا پیشت بشینم یه پیشنهاد بدم.من یه برادر شوهر دارم که اسمش رابستن من بهش میگم رابی آبی!بس که این شل و وله!ولی عزیزم تا دلت بخواد زن ذلیله!حتی وقتی ملاقه طلایی رو بدون داشتن زن از انجمن زن ذلیلان گرفت بیچاره رودولف تا صبح ناغافلی هی طلسم های شکنجه گرم میخورد بهش!!گفتم بیای ببینی چه بچه خریه که از همین حالاش تو زن ذلیلی رو دست همه مرداست.البته به جز رودولف ها...
اینجا لارتن به سان نخودی وارد صحنه میشه:بیشین بینیم باو!نبینم باز این مرگخوارا پاشون رو اونورتر از گلیمشون بذارن ها!اولا که ویولت یه محفلیه.دوما که منم یه محفلیم.سوما که:ای وو!چه خانم با شخصیتندندنده!با مو ازدواج موکوننده؟
ویولت که از زمان ورود بلا همونطور به حالت اکشن تو هوا مونده بود زاویه حمله رو 180 درجه تغییر میده و باعث میشه لارتن شباهت خاصی به یک عدد گوجه فرنگی له شده پیدا کنه!!
اینجا ویکی میپره وسط:وایسید بینم!اولیش من بودم ها!اولا که ویولت محفلیه.دوما که هرمایونی خیلی بد اخلاقه.سوما که این هری ورپریده رو یه روز در میون میاره خونه ما.بعدشم که من هوس تجدید فرار...
بلا:منظورت تجدید فراشه دیگه نه؟
_: اهم!بله.فقط میخواستم بگم که ویولت دختر رویاهای منه و من...
در برای دومین بار با صدای شپلخ وا میشه و یه مرد گنده میاد تو:چی شد نفهمیدم؟آبجی ما رو دارید قاپ میزنید؟...


But Life has a happy end. :)


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶
#27

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
آره خلاصه به صورتی بس غیرتمندانه داداش کلاوس وارد میشه و آهنگ خوب بد زشت می پخشه!درٍ درٍ دن!دن دن دن!!
بعد کلاوس میاد جلو:آبجی داشتیم از این قرتی بازیا؟
ویولت با خونسردی میگه:تو باز واسه من غیرتی بازی در آوردی؟اینا که کاری ندارن!خواستگاری کردن!تازه اون یکی هم گروه خودته!مرگخواره درجه یکه!
کلاوس جو گیرز میشه و همچین نعره ای میزنه که ملت به این حالت بهش خیره میشن و اون هم چون دچار مرض ضایعاتی مفرط میشه به تساوی حقوق زن و مرد راضی میشه و چنین شد که نام کلاوس بودلر به نام اولین آزادی خواه جهان ثبت شد!
کلاوس به صورتی منطقیولانه میشینه کنار خواهرش:وای عزیز!اینا هر کدوم یه ایرادی دارن!از همین حالا دور رابی رو خط بکش چون قبل از بله برون توسط استر به درجه رفیع شهادت نائل میشی!بعدشم این لارتنم که شیرینه.اون رو هم بی خیال شو.این ویکتور هم که هر روز دنبال یکی از دختراش.نکنه یه موقع خر شی ها!!
ویولت آمپرش میره بالا:داداشی دیگه داری پات رو میذاری اون ور تر ها!اولا که من به هیچکدوم جواب ندادم.دوما که من اصلا دلم میخواد با رابستن ازدواج کنم.خب که چی؟
کلاوس غیرتی میشه:ویولت بیشین سر جات بینیم!
ویولت هم بلند میشه و کلاوس رو از پنجره به بیرون پرت میکنه!همین لحظه تلفن میزنگه و ویولت تلفن رو برمیداره:بله؟
صدای استر میاید که بسی خشمگین است!!:با مرگخوار ازدواج میکنی؟نشونت میدم!گردان یک!!برید برای دستگیری ویولت بودلر.جوزف ورانسکی.سینیسترا و بقیه محفلی هی حاضر در مغازه...
ملت محفلی و مرگخوار با هم:


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
#28

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
صدای استر میاید که بسی خشمگین است!!:با مرگخوار ازدواج میکنی؟نشونت میدم!گردان یک!!برید برای دستگیری ویولت بودلر.جوزف ورانسکی.سینیسترا و بقیه محفلی هی حاضر در مغازه...
ملت محفلی و مرگخوار با هم:
ویولت : بابا من غلط کردم ! من هنوز تصمیم ازدواج ندارم ها ! ببین بلا جون یه سری پله های ترقی هست خوب ؟! من میخوام از اونا برم بالا ! وقتی به آخرین پله ی ترقی رسیدم اونوقت شاید دربارش فکر کنم !
اینجا بود که صدایی نامرئی شنیده میشه که میگه : موهاهاهاها !
دیگه این حرفا فایده ای نداره ! فکر کردین واسه چی به من میگن استر ؟!!!! من استرم ! من استرسم !!!

بلا : من میگم بیاین همگی با هم جیم فنگه رو بزنیم !!!
ویولت : من قبول میکنم ! اما اینا رو چیکار کنیم ؟
بلا : کیا رو ؟!!...آهان اون دو سه تا بیهوش رو بیخیلش شو !
ویولت : نه ! امکان نداره ! وجدان من اجازه نمیده این کار انسان دوست مدارانه رو بکنم !
جوزف : ولش کن اونا رو ! بیا بریم ! من هنوز میخوام زنده بمونم !!!
در همین لحظه لارتن که از همه زودتر بیهوش شده بود کم کم داشت به هوش میومد .
اتاق از دید لارتن :
همه چیز تاریک بود . اجسام در برابر دیدگان مات و متحیرش تار بود و کم کم میتوانست شکل واقعی آنها را ببیند . نگاهی به اطرافش انداخت همه به او مینکریستند ! خسته شد بس گردنش را اینور و آنور کرد ! پس صاف و بدون حرکت به سقف نگاه کرد . سوالی را میخواست بپرسد ...پرسید : اینجا چه خبره ؟!!! من کجام !؟
هنوز کسی جوابش را نداده بود که احساس کرد ان بالا روی سقف چیزی تکان میخورد !
با نگرانی پرسید : سیاهی کیستی ؟!!!!
از این ور ویولت با سر در گمی پرسید : لارتن ! کی اونجاست ؟!
لارتن : کی اونجاست ؟! چه کسی صدا زد لارتن ؟!!!!! (به من چه تکیه کلامشه دیگه !!! )
و اما سیاهی :
اون کسی نبود جز یه ساحره به اسم آمانادا لانگ باتم . اون مثل مرد عنکبوتی یا همون نینجا های خودمون چسبیده بود به دیوار ولی وقتی دید که شناسایی شده پرید پایین اما چون بررسی نکرده بود که کجا قراره فرود بیاد یک راست افتاد رو صورت لارتن !
لارتن آخرین جمله اش را گفت و دار فانی را وداع گفت و رفت البته فقط برای چند ساعت . چون دوباره بیهوش شده بود !
آخرین جمله ی لارتن : اخ صورتم !


تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#29

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جوزف:بابا ما خیر سرمون میخواستیم فرار کنیم ها!بیاین بریم قبل از این که استر بیاد پخشمون کنه!تو هم بیا مرد عنکبوتی!وف،دیش،شپلخ(شفاف سازی:اولی صدای مشت آماندا بود،دومی صدای چک آماندا بود،سومی صدای فرو رفتن جوزف در سوراخ کلید بود! ):مرد عنکبوتی خودتی و هفتاد نسلت!من اگرم چیزی باشم اسممزن عکبوتیه!
در این لحظه رادار لارتن شروع به کار میکنه و روی آاندا زوم میشه.بعد در یک حرکن خفنزانه از جاش میپره:ای ووو!چه خانوم با شخصیتندنده!با مو ازدواج موکوننده؟
پوف،دیش،شپلخ!نیازی به شفاف سازی نیست.همون مورد قبلی!
آماندا:ملت چه پرروئن تو رو خدا!نمیگن من خودم شوور دارم منتظرمه برم بزنمش!!
ملت:
بلا دست گل رو از ویولت به سمت آماندا میچرخونه:بیا آماندا جونم!من چطور جرئت کردم تو رو شکنجه کنم؟تو که خشانتت از من هم بیشتره!
کلاوس: بابا ملت تعارف بذارین واسه بعد!الان استر میاد بیاین در ریم!
_:ژوهاهاها!دیگه خیلی دیر شده!
صدای استر آنها را دچار استرس کرد!
آماندا: این کی بود جرئت کرد بلندتر از من حرف بزنه؟
همین لحظه آماندا آستینش رو میزنه بالا!!


But Life has a happy end. :)


Re: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۷
#30

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
سوژه جديد :
دامبل داره در هاگزميد قدم ميزنه و دقيقا هر 92 ثانيه يكبار يك بندري ميزنه . بعد از زدن حدودا سي و دومين بندري چشمش به مغازه ي لوازم جادويي ورانسكي مي افته .
الف : دامبل در هر دقيقه چند بندري ( ها ؟ نه )
دامبل وارد مغازه ميشه و جوزف رو مي بينه كه مشغول قالب كردن يك ملاقه ي مجهز به پيش بند ، آشغال جمع كن خودكار و ظرف شور اتوماتيك به يكي از جادوگران زز و عزيزه
جوزف : به به ! خوبي دامبل جون ؟ يه برس جديد آورديم براي ريشات ! مال يه خانم دكتر ترشيده مجهز به ريش و سبيلي بوده كه صبحا يه بار ريشاشو شونه ميكرده شبا يه بار ميخواي ؟
دامبل بسيار آروم ميگه : ساكت باش و بيا بريم گوشه مرلينگاه !
دامبل و جوزي وارد مرلينگاه مغازه ي جوزف ميشن كه از غضا ( قضا ؟ ) يكي از مشتريان گرامي سيفون رو نكشيده بوده .
دامبل : اون ژل تاب دهنده ريشي كه به من انداختي باعث شد تمام موهاي ريشم بريزه مرتيكه ارزشي
جوزف : خوب اون پشتش نوشته بود براي هر نوبت فقط اندازه يك دونه برتي بات ماليده بشه .
دامبل : آره ولي اون يه ذره ژل كي كفاف مي داد اين ريش ما را !
جوزف : خوب نبايد همشو مصرف مي كردي ، به من ربطي نداره ، بعد هم پس اين همه ريش چيه ؟
دامبل در همون لحظه ريشش رو مي كشه و ريش ذيل ( ) راحت كنده ميشه و جوزف در اون لحظه چيزي رو ميبينه كه باعث يه مقدار اختلال در مغز ناقصش ميشه !
جوزف ( با لحن شاهنامه ) : واي بر من اي دامبل كبير ! چشمان من كور باد كه تورا اينچنين بي ريش نبيند !
دامبل دوباره ريش نقره فام ( اين اسلاميه هم بوقيده به كلمات ) سر جاش ميذاره و توهم جوزف از بين ميره .
جوزف : همونطور كه گفتم به من ربطي نداره و خودت مسئولي !
دامبل ابر چوبدستي رو بيرون ميكشه و جوزف رو تبديل به وزغ درختي ميكنه
جوزف : قور قور قور، قي قار قور قور . ( ترجمه وزغي به فارسي : دامبل غلط كردم ! جان مادرت بيا از اين مرلينگاه بريم بيرون كه از بوي كلم گنديده خفه شدم )
دامبل كه از بين مخلوقات زبون وزغ هاي درختي رو هم ميدونه ميگه : قيرا قورا قوري قور ( آفرين بوقي ، حالا يه چيزي برم پيدا كن تا ريشم دوباره در آد يا ... ابر چوبدسته ديگه ، شايد مجبور شدي بقيه عمرتو به شكل سوسك هاي توالت بگذروني كه زبونشونم بلد نيستم ، دارم تازه مي رم آموزشگاه * )
دامبل جوزف رو دوباره به خودش تبديل ميكنه و با هم از مرلينگاه معطر ( ) بيرون ميرن .
دامبل با حالت كابوي : ببين بچه ، اگه تا هفته ي ديگه پيداش نكردي مجبوري با آداب زندگي سوسك ها آشنا بشي
دامبل با حالت باز هم كابوي ( ! )‌ خارج ميشه و جوزف هم مغازه رو به بوق ممد ميسپره و ميره تو دفترش .
___
جوزف در حالي كه داره به تابلوي عاقبت كاسب نقد فروش نگاه ميكنه از 40 درصد بقيه ي مغزش براي فكر كردن استفاده ميكنه
ذهن جوزف :
ضمير نا خود آگاه : بايد فرار كني و گرنه سوسكت ميكنه !
ضمير مفرد مذكر مخاطب ( ) : نه ، بايد مثل يك مرد بجنگي و بگي كه ريش اون به تو مربوط نيست
و درگيري ضماير ادامه پيدا ميكنه تا جوزف با نظر ضمير متكلم مع الغير موافقت پيدا ميكنه و تصميم ميگيره به دوستاش زنگ بزنه و از اونا كمك بخواد .
آيفون 3G شو در مياره و به شماره اولين دوستش زنگ ميزنه :phone:
و در همون حال فكر ميكنه دامبل اين همه زبان رو از آريان پور ياد گرفته يا مترجمان همزمان
* : از جواب اينكه دامبلدور چطور تونسته اين جمله دراز رو در سه كلمه جا بده معذوريم .
_________________________
برو بچ اين سوژه ي جديد جاي كارش بيشتره ، چون اعضاي سوژه قبلي بلاك شدن و سوژه هم خز شده . اين هم جديدتره و هم به خاطر قسمت آخرش اعضا مي تونن به راحتي خودشونو وارد كنن .


ویرایش شده توسط جوزف ورانسكي در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۷ ۲۲:۳۲:۴۱

[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.