گیبن آرام و بی سر و صدا در راهروی سازمان قدم میزد.
فکر های گوناگونی سرش را بمباران میکردند. اگه ادامه میداد خودش رو در دوره ی جدیدی از زندگی قرار میداد اما اگه نمیرفت ، اگه نمیرفت چی ؟ مطمئنا با حقوق 100 گالیون در قرن نمیتوانست وینکی رو خوشبخت کنه پس بدون فکر به هر چیز دیگری وارد اتاق شد و فریاد زد:
-من آمادم ! :sharti:
در داخل اتاق، مورگانا آرام پشت میزش نشسته بود و بدون نگاه کردن به کسی که درون در ظاهر شده بود به این فکر میکرد که چه طور ممکنه وندلین از ایستگاه دروازه دولت به حسن اباد رسیده باشه ؟ این اصلا منطقی نبود !
بالاخره مورگانا چشمان نافذش رو به چشمان مضطرب گیبن دوخت !
- تو در نزدی ! :no:
- جان ؟
در نزدی! بدون اجازه وارد شدی چه طور میخوای اینجا کار کنی در حالی که ساده ترین اصول انضباطی رو نمیدونی ؟ برو و ایندفعه در بزن !
گیبن که اعتماد به نفسشو از دست داده بود با قیافه ای پنچر از اتاق خارج شد .
- ناک ناک ناک
- بفرمایید ! دیدی حالا بهتر شد ! حالا دیگه نمیخوام وقتتو هدر بدم اسمتو بنویس و وارد شو !
گیبن ارام به سمت میز رفت و با قلم مخصوص خودش اسمشو نوشت !
گــــــیــــــــــبـــــــنــــــ
و به سمت دری رفت که بالاش نوشته شده بود:
-"هنوز وقت هست فرار کن "
گیبن چشم هاشو بست و وارد شد .
مرحله اول:تست دقت
گیبن هنوز با چشم بسته به جلو میرفت که ناگهان سرش با چیز سفتی برخورد کرد. بالاخره چشماشو باز کرد و تصویری رو دید که در این محیط عجیب موج میخورد .!
صدایی از بالا به گوش رسید :
نقل قول:
گیبن بدون هیچ نگرانی به تصویر نگاه کرد هیچ نکته ای ندید که ناگهان شی در تصویر توجه او را به خودش جلب کرد. در کنار دیوار سفید جسم سفیدی را دید که انگار از خاک سر دراورده بود !
بلافاصله فهمید آن چیست و فریاد زد :
-کله قند
همان لحظه گیبن دری نقره ای را در روبه روی خودش دید و بدون لحظه ای تردید به سمت در رفت!
تست راز داری
گیبن وارد سالن بزرگی شد. صدایی ارام در گوش او بود که به او گوش زد میکرد "تو در این مرحله مغلوب میشوی" !
10 طبقه در رو به روی اون بود! هر طبقه با انواع شکنجه دهنده ها و سلاح ها و حیوانات گزنده تزیین شده بود !
نجوا ها تبدیل به فریاد شده بود:
-"تو اسم 10 تا از جاسوس های وزارت خونه رو به من میگی و من میزارم از هر طبقه سالم عبور کنی" !
گیبن فریاد زد :
-هرگز
اما وقتی قدرتی ماورائی که او را به سمت اولین طبقه میکشاند در دور خودش حس کرد از تصمیمش منصرف شد!
طبقه ی اول مار های گزنده !
قبل از رسیدن به طبقه دوم تقریبا از نیش مار ها بیهوش شده بود . اما حاضر به گفتن هیچ اسمی نبود !
نه طبقه ی دیگر طی شدند ! اما گیبن خارج شده از طبقه ی دهم گیبن سابق نبود !
جای انواع چاقو و شمشیر و کارد روی بدن لاغرش مانده بود!
پایش از چند ناحیه شکسته بود ! و خون قرمزی از فرق سرش رو صورتش میچکید !
اما بالاخره به در طلایی رسید . اما در بدنش به جز درد و زخم و زهر چیز دیگری نبود حتی نمیدانست چطور میخواهد مراحل دیگر را طی کند!
در همین لحظه هوا روشن شد و دیواره های هزار تو از بین رفتند !
مورگانا با ابهت و نجابت خاص خود به گیبن نزدیک شد و با صدای ارامی در گوش او زمزمه کرد:
- کارت واقعا متاثر کننده بود! غافلگیرم کردی! من معمولا این کارو انجام نمیدم اما اینبار رحمت من شامل حالت میشه و میتونی ماموریتت رو تمام کنی !
با گفتن این حرف گیبن در چمنزاری سرسبز ظاهر شد !
دیگر اثری از درد و زخم نبود اروم بلند شد و سعی کرد بفهمه چه اتفاقی افتاده !
با گذشت چند دقیقه درک کرد اون وارد مرحله ی سوم شده بود !
مرحله سوم:مقاومت دربرابر کسانی که عاشقشون هستید.
گیبن آرام قدم میزد و به این فکر میکرد چه طور باید این مرحله رو با موفقیت بگذرونم! لحظه ای رو تصور کرد که با وینکی و بچه هاش در حال بازی در چمنزار بود!
بیشتر دقت کرد این تصور نبود واقعیت بود وینکی رو دید که در حال پاک کردن مسلسلش در زیر سایه ی درختی نشسته !به سمتش رفت ! کنار وینکی نشست و گفت :
-فقط یه کم ،یه کم مونده و بعد از اینکه این شغلو بگیرم میتونیم با هم باشیم برای همیشه !
وینکی صورت غمگینش را از روی مسلسلش برداشت و به چشمان گیبن خیره شد:
- نه ما همین الانشم میتونیم با هم باشیم ، این شغل این کار ! این ادما تو نیازی بهشون نداری ! همشون رو ول کن !بیا با هم از اینجا بریم .
گیبن شوکه شده بود ! حس میکرد نمیتونه نفس بکشه !
از وینکی فاصله گرفت.
قلبش یه چیزی میگفت مغزش چیز دیگه اما تصمیم خودش رو گرفت فریاد زد :
نه من به خاطر تو اینجا اومدم ! اما حالا چیز های مهم تری تو این سازمان پیدا کردم ! من اینکارو تمومش میکنم همین الان .
و چشماش رو بست !
دستی رو روی شانش حس کرد .چشمانش رو ارام باز کرد مورگانا را دید که دستش را روی شانه او گذاشته ! میدانست که شانس کمی برای قبولی در سازمان دارد برای همین از اتاق بیرون امد و مورگانا را بدون هیچگونه حرفی تنها گذاشت ! اما هنوز در ته قلبش امید به قبولی در این مصاحبه داشت !