1.- رسیدیم!
جمله کوتاه بود، اما کامل و جامع. اونا به مریخ رسیده بودن و وقتش بود از سفینه پیاده بشن و برای اولین بار تو عمر گرانقدرشون رو خاک مریخ قدم بذارن.
- من حشرهم! هیچوقت آرزوم قدم زدن رو خاک مریخ نبود. پرواز کردن تو آسمونش بود! پس گونهپرستی رو کنار بذارین و با همه به عدالت و یکسان برخورد کنـ... شپلخ!
- اوه شرمنده!
ضربه قرار بود فقط به جهت ساکت کردن لینی به پس کلهش برخورد کنه و بس. اما زنندهی ضربه یک مقدار در محاسباتش اشتباه کرده بود و نتیجهش این بود که لینی با سرعت و شدت به دیوارهی سفینه برخورد میکنه و همچون کتلت میچسبه بهش.
پروفسور خالی اما حافظ جون دانشآموزاش بود پس در مقابل این عمل سکوت اختیار نمیکنه و به دفاع از حق دانشآموزش بلند میشه.
- کی شما رو اینجا راه داده آقا؟ تو محاسبهی شدت یه ضربه اشتباه عمل میکنی! میدونی اگه حتی یک میلیاردم خطا توی محاسبات ساخت این سفینه و حرکتش و تا اینجا رسوندمون رخ میداد چی میشد؟ نه میدونی؟ بگو میدونی یا نه!
شخص ضربه زننده به لینی نمیدونست و احتمالا هرگز هم نخواهد دونست. چرا که خدمهی سفینه کاملا با پروفسور خالی موافق بودن و به همین جهت برای جلوگیری از اشتباهات محاسباتی بعدی، اون شخصو از یقه میگیرنش و پرتش میکنن تو فضای بیکران بیرون. باشد که سرنوشت خودش مقصد رو براش مشخص کنه!
پروفسور خالی که به رضایت خاطر رسیده بود، در کمال آرامش کلاه و لباس مخصوصشو برمیداره و به تن میکنه.
لینی که به تازگی با کاردک از دیواره جدا شده بود، حالا در حالی که بر اثر سرگیجهی حاصل از برخورد هلیکوپتری پرواز میکرد به نکتهی زیبایی اشاره میکنه.
- لباس سایز منم دارین دیگه؟
نگاه خدمهی سفینه به وضوح جواب رو فریاد میزد. "نه"! پروفسور خالی برای بار دوم اختیار از کف میده.
- شما بدون تجهیزات کافی پذیرفتین ما تو این سفر علمی شرکت کنیم؟ بگین کی مسئوله تا خودم به حسابش برسم!
خدمه از تهدید پروفسور خالی بسیار میترسن. برای همین به صورت کاملا هماهنگ و اتوماتیکوار همگی به سمت در خروجی سفینه اشاره میکنن.
- عه اونی که انداختین بیرون مسئول بود؟ خیله خب به سزای عملش رسید. بریم دیگه!
همه نفس راحتی میکشن و پروفسور خالی ضمن گفتن این حرف لینی رو میچپونه تو یه کلاه فضانوردی و زیرشم با پوششی میبنده و اونو زیر بغل میزنه و بیرون میبره.
به محض خروج از سفینه، همه جا سرخ میشه. در واقع سرخ نمیشه، سرخ بود و در اثر بازتابش نور خورشید محیط براشون نمایان میشه و سرخی مریخ با شدت کوبیده میشه تو نگاهشون. تا چشم کار میکرد همه جا بیابون سرخ بود و کوههای کوتاه و بلندی که در جایجای مریخ سر بلند کرده بودن.
لینی که گوشهی کلاه کز کرده بود و پاتیل غم زیر بغل گرفته بود، با بغض میکوبه به شیشه.
- پروفسور قرار بود از خاک مریخ یکم بردارم.
پروفسور خالی اونقد محو تماشای محیط اطراف شده بود که به کل کلاس و تکالیفش رو فراموش کرده بود. اما به محض برخورد نگاهش با لینی متوجه موضوعی میشه.
- تو که نمیتونی ازون تو بیای بیرون، پس من به جات برمیدارم!
- نـــــــــــــــــــــــــــه!
پروفسور خالی که تازه خم شده بود تا کمی از خاک مریخو برداره، با شنیدن فریاد لینی دوباره صاف میشه.
- پروفسور! شما گفتین که ما باید بریم و خاک مریخ بیاریم. خودمون! با دستای خودمون! پس من باید خاک مریخو بردارم، خودم، با دستای خودم. ولی این توام!
حق با لینی بود. پروفسور خالی این همه راه لینیو نکشونده بود اونجا تا از دور نظارهگر دست کشیدن پروفسورش به خاک مریخ باشه، بدون اینکه خودش شانسی برای این کار داشته باشه.
- چرا وایسادین؟ زودباشین باید سریع خودمونو به پایگاه برسونیم!
لینی با بغض و پروفسور خالی با غصه نگاهی به هم میندازن. وقت تنگ بود و باید هرچه سریعتر راهی پیدا میکردن.
- پروفسور نظرتون چیه فقط برای چند ثانیه در حدی که این پاتیل کوچولو رو از خاک پر کنم ازینجا بیام بیرون و یه ذره ازون خاکو بردارم و دوباره تندی برگردم همین تو؟
- نه نه نه! اصلا و به هیچوجه! من حتی برای یک ثانیه هم جون دانشآموزمو به خطر نمیندازم حتی با وجود اینکه میدونم چیزی نمیشه.
لینی پوکرفیسوارانه به سختگیری بیش از حد استادش نگاهی میندازه. تا به الان این سختگیری به دادش رسیده بود، اما اینجا مانع رسیدن به رویاهاش شده بود.
- پروفسور کتاب علمی تخیلی هری پاتر و جام آتش رو خوندین؟ اونجا تو مسابقات سه جادوگر یکی از چهار قهرمان...
- مسابقات سه جادوگر فقط سه قهرمان داره.
لینی میخواست مخالفت کنه و کل داستانو برای استادش تعریف کنه. اما بلند شدن صدای فریاد دوبارهی خدمه، اونو ازین کار بازمیداره. پس به گفتن ادامهی ماجرا اکتفا میکنه.
- یکیشون وقتی میخواست بره تو دریاچه یه جادویی گفت که یه حبابی دور سرش تشکیل شد که توش اکسیژن بود! اینطوری تونسـ...
- قبوله!
پروفسور خالی شاید اون کتابو نخونده بود، اما به هر حال پروفسور بود و وقتی توضیحات جادویی رو میشنید میفهمید منظور چیه. پس قبل از اینکه خدمه بیان و اون دو تا رو بکنن تو گونی و به زور ببرن تو پایگاه، نوک چوبدستیشو داخل کلاه میکنه و طلسمی رو زیر لب بیان میکنه و بعدش پوشش کلاهو برمیداره.
لینی که دور سرش حبابی تشکیل شده بود به سرعت بیرون میاد و در حالی که دستکشهای مینیاتوریای دستش بود، دستشو میکنه تو خاک و مشتی از خاک مریخو برمیداره میریزه تو پاتیلش و پروازکنان برمیگرده تو کلاه.
- من نهتنها خاک مریخو برداشتم که حتی تو مریخ پروازم کردم!
پروفسور خالی که از دیدن شوق و ذوق لینی به وجد اومده بود، طلسمو خنثی میکنه و دوباره پوشش کلاهو برمیگردونه. اینبار خدمه با عصبانیت و قدمهایی بلند داشتن به سمتشون میومدن. پس به سرعت کلاهو میزنه زیر بغلش و دوان دوان میره به بقیه ملحق بشه تا به داخل پایگاه برن که پاش به سنگی گیر میکنه و محکم پخش زمین میشه و لینی همراه کلاه به هوا پرتاب میشه نمیدونی تا کجا میره!
خب درسته که ماگلا اول پست از پروفسور خالی حساب میبردن چون جادوگر بود، ولی بالاخره یه جایی باید شخصیت حقیقیش میزد بیرون دیگه!
2.دانشآموزان با ذکر "مرلینا اونو از ما بگیر" منتظر اثر کردن معجون بودن. ثانیهها براشون مثل ساعتها میگذشت و چیزی نمونده بود از شدت هیجان اختیار از کف بدن.
- صورتش داره سرخ میشه!
- همینه، داره خفه میشه.
- دستاشم داره سرخ میشه!
- همینه، داره سرخک میگیره!
- لباساشم دارن سرخ میشن!
- همینه، داره یه ویزلی کامل میشه!
مشخصا دیالوگ آخر متعلق به یک ویزلی بود که از افزوده شدن یک عضو دیگه به خاندان شونصد نفرهش خوشنود بود.
از اون طرف شاید پروفسور خالی میتونست خودشو از خفه شدن و سرخک گرفتن نجات بده، اما "ویزلی" بودن و کوبیده شدن حقیقت ویزلی بودن تو سرش، خط قرمزی بود که هیچکس نباید ازش عبور میکرد.
- شما چی گفتین؟
پروفسور خالی همزمان با گفتن این حرف جلو میاد و به صندلی برخورد میکنه که موجب میشه تلو تلو بخوره، اما کنترل خودشو به دست میاره و دوباره همچون زامبیها به سمت دانشآموزا به حرکت در میاد.
- تکرار کنین ببینم!
هیچکدوم از دانشآموزا جرات تکرار کردن نداشت و آرزو میکردن کاش همون موقع که رکسان معجونو سرکشیده بود، بدو بدو دمشونو گذاشته بودن رو کولشون و فرار کرده بودن. اما خب، نه اونا فرار کرده بودن و نه پروفسور خالی دست از نزدیک شدن بهشون برمیداشت.
سو همراه بقیه با یه قدمی که رکسان جلو میومد، یه قدم عقب میرفت. اما اختیاری رو بدنش نداشت، چرا که کل سلولهای مغزیش به دنبال چارهای برای گریختن از وضع پیش اومده بود. این همه تفکر بالاخره نتیجه میده! برای همین به سرعت آینهای از جیبش در میاره و با طلسمی اونو بزرگ میکنه و یکراست میگیره جلوی پروفسور خالی.
پروفسور خالی با دیدن آینهی قدی که کل هیکل سرخ رنگشو نشون میداد که بیش از پیش ویزلی بودنش رو فریاد میداد، در هم میشکنه! همونجا رو زمین میشینه و شروع میکنه به زار زدن.
- نه! من خالیم، خالی خالی! خیلی خالی. زیادی خالی!
دانشآموزا که فرصتی برای گریختن پیدا کرده بودن، دو پا دارن، دوتای دیگهم قرض میگیرن و به سرعت از کلاس خارج میشن تا پروفسورِ کاملا ویزلی نشانشون رو به همون حالت ویزلی تنها بذارن تا تو خلوت خودش با ویزلی بودنش کنار بیاد!
بله! اثر معجون به این شکل بود که کل بدنش به رنگ خاک مریخ در میاد و حتی معجون به لباساشم رحم نمیکنه و اونا رم سرخ رنگ و ویزلی مانند میکنه! شاید باید سیارهی مریخ رو به سیارهی ویزلی تغییر اسم میدادن...
(نکته: چون موهای رکسان از اول سرخ بود، سرخی روش اثری نذاشت!)
3.ویزلی شو!
معجونی در تکاپو و سرخ رنگ، با خطوط سرخ رنگ، با دایرههای سرخ رنگ و کلا سرتاپا و وجودش سرخ رنگ همچون ویزلـ... هیچی!