هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۰۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-باباجان ما کی به این خونه ریدل ها میرسیم؟
-پرفسور مثل اینکه فراموش کردین که ما یه ذره کوچیک شدیم؟
-باز هم باباجان باید الانا میرسیدیم!

همینطور که زاخاریاس و پرفسور باهمدیگه بحث میکردن گابریل هم مشغول گوش دادن به خطراتی که در این راه ممکن است تهدید جانی به همراه داشته باشند بود!

-گابریل میدونستی الان که ما در این اندازه ی کوچیک هستیم امکان داره 195 نوع اتفاق ناگوار برامون بیوفته؟
-اره میدونستم ولی ببیین من تو علوم مشنگی خوندم که 195 نوع باکتری مشنگی در هر ثانیه در هوا پخش می شوند!
-عهه چه بد چون در اون صورت عدد من به 200 تا اتفاق ناگوار تغییر میکنه!

گابریل و پومانا هم همینطور با هم بحث میکردند؛تنها نفری که اونقدر صبر و حوصله داشت که به حرف هاش گوش بده پومانا بود!

بنگ بنگ بنگ...
-یا ریش مرلین این صدای چیه؟
-به احتمال 90 درصد یه زلزله هستش که مربوط به جابه جایی صفحات زمین هستش که ای...
-واییی الان همه میمیریم! یکی از این 200 اتفاق ناگواری که گفتم زلزله بودش!
-خدا به حیوونام رحم کنه! امیدوارم کیفم رو تو اون قفسهِ گذاشته باشم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
پروفسور داشت با اژدهای قرضی نیوت حال می‌کرد. حیوون تسترال بخت رو با شادمانی به غرب و بعد بلافاصله به شرق هدایت کرد به طوری که اژدها ارور 404 داد و حس جهت یابیش برای باقی عمر غیرفعال شد.
ولی به این بسنده نکرد. به یاد جوونی و دوران غرب وحشی که تو دنیای مشنگی گاو چرونی کرده بود، به طور متوالی در جهت عمودی حرکت می‌داد. متاسفانه تنها کسی که با این حرکت حال می‌کرد و واقعا داشت اوقات خوشی رو می‌گذروند خودش بود.

باقی محفلی‌ها سفتٍ سفت فلس های اژدها رو چسبیده بودند که تو این حرکت های ناگهانی جایی پرت نشن و سر از خاورمیانه در نیارن که یه عمر بدبختیه.
اما حتی حال محفلی ها بهتر علیرضا بود. علیرضای بیچاره هزاران سال سن داشت و دیگه قلبش به خوبی زمانی نبود که حیوون خونگی هلگا هافلپاف بود. الان ناراحتی قلبی و گوارشی باهم داشت و پدر گورکنش در آمده بود.

- پروفس؟ می‌شه بسه دیگه؟ حال گورکنکم شده بد ها.
- چیزی گفتی باباجان؟
- بله پروفس. گفتم پودر پرواز به روتون الانه که علیرضا بیاره بالا. بعدم منتظرمونن سانتورا . یادتونه؟
- علیرضا؟ باباجان دوست پسر گرفتی؟ مبارکه. بعدا دعوتش کن آشنا شیم.

رز بحث رو ادامه نداد. یعنی فایده‌ای نداشت. باید زودتر کاری می‌کرد وگرنه علیرضا بعد قرن ها زندگی شکوهمند به خاطر خوردن سوپ پیاز می‌مرد.
- هی. تیت. برو پوزبند این حیوون رو بگیر از دست پروفس.

گابریل دهانش را باز کرد تا سخنرانی مفصلی راجع به اینکه پوزبند مال تستراله و این اسمش یه چیز دیگه‌س . اینکه ریشه‌ی این اسم از کجاس و تحولاتی در طول تاریخ از نظر زبانی روی کلمه داده شده حرف بزنه که رز پیش دستی کرد.
نه نه. نمی‌خوام بشنوم. فقط بکن کاری که گفتم رو.

تیت آهی کشید. هیچ وقت هیچ کسی مشتاق شنیدن حرف‌هایش نبود. ولی به هر حال چون مهربون و ساده بود حرف رز رو گوش داد و از دم اژدها به سرش نقل مکان کرد.

بعد یه بحث طولانی و خسته کننده و یاد آوری ریزه میزه شدنشون و سانتور هایی که مغرورن و دیر برسن قهر می‌کنن می‌ذارن می‌رن و گرسنگی کل ایل و تبار ویزلی و پاتر و ویزلی-پاتر، پروفسور قانع شد اژدها رو در حیاط خونه‌ی گریمولد فرود بیاره. البته فرودشون بیشتر به سقوط شبیه بود و تک تک محفلی‌ها به خود یادآوری کردن که دیگه هیچ وقت نذارن پروفسور راننده باشه.
نهایتا دقیقا کنار سم های سانتور کهن سال اژدها رو پارک کردند و پیاده شدند.

- باباجان شما سانتور کهن سالی؟

سانتور کهن سال به سختی از میون ریشش که به زمین می‌کشید جواب داد:
- بله. ریشم رو برات انداختم. بگیرش بیا بالا.

از اونجایی که پروفسور دیسک کمر داشت و بلاخره سن و سالی ازش گذشته بود و چون تیت عضو تازه نفس و جوون محفل بود علیرغم توضیحات تیت راجع به اینکه ریش عین موی گیسوکمند نیس و نمی‌شه ازش بالا رفت، برای او قلاب گرفتن و مجبور به بالا رفتن شد.
بعدا هم از همون ریش عینهو سرسره سر خورد اومد پایین.

- خب؟ چی‌ گفت؟
- گفت باید با دشمنامون دوست بشیم.
- چی چی؟
- همین دیگه. گفت تنها راه اینکه دوباره بزرگ بشیم اینکه دشمنی رو کنار بذاریم و دشمن هامون رو به دوست تبدیل کنیم.
- خب هستین پس منتظر چی؟ بدوین تا خونه ریدل خیلی راهه.

به این ترتیب محفلی‌ها برای آشتی با مرگخواران دوان دوان با نهایت سرعت در حالی که اندازه مورچه بودن حرکت کردند.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۰:۲۰:۱۶
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۱:۱۲:۲۴



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
همه درحال لیز خوردن بودند.انگار سوار قطار ایستگاه کینگزکراس بودند.دامبلدور که از آن همه دویدن خسته شده بود سر راه خوابش برد و لحظه به لحظه به سقوط نزدیک تر میشد .ناگهان از روی میله ی پله ها افتاد که پومانا از ریش دامبلدور گرفت و مانع از افتادن اون شد .البته موقت.

_پرووووووووووف طاقت بیار الان میرسیم!

پروف که در خواب هفت پادشاه به سر میبرد متوجه افتادنش نبود.

_پرووووووووف بیدار شین.

پومانا دستش خسته شد و دیگر توان نگه داشتن پروف را نداشت .دامبلدور اسلوموشن پایین میفتاد.

_پــــــــــــرووووووووووووفـــــــــــسووووووووووور نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
_پووووووووووومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااانــــــــــــــــــــاااااااا،چـــــــــــکــــــــــــار کـــــــــــردیِِِــــــــــــی؟

دامبلدور از نظر محو شد .چند ثانیه ایی گذشت همه دستشون رو به سرشون گذاشته بودند و لیز میخوردن .اونها در کمال نا امیدی بودند که اژدهایی از جلوی اونها به بالا رفت و صدای جیغی به صورت سرخ پوستی بلند شد.اول کسی نفهمید که کیه و با پایین اومدن اژدها و همراه شدنش با بچه ها فهمیدن اون نیوت بود.دامبلدور بیدار شده بود و ازیال های سفت و سخت اژدها گرفته بود و خوشحال بود و میخندید.

_ما تا حالا اژدها سواری نکردیم .باید یکدونه بخرم بابا جان ! قیمتش چنده؟

همینطور که دامبلدور میخندید اعضا روی میله به آخر رسیدند ولی مشکی اینجا بود که فاصله زمین تا میله ها زیاد بود و باید میپریدند که به زمین برسند .

_زاخار، بقیه! با یک دو سه من بپرید میگیرمتون!
یک...دو...سه .حالا!

همه پریدند و روی اژدها فرود آمدند.و لحظه ایی بعد خودشونو روی زمین دیدند.نیوت و بقیه از اژدها پایین اومدند .تیت که متعجب از دیدن نیوت بود گفت.
_نیوت !! تو چطور کوچیک شدی؟
_ دی..دیشب نمیدونم چی..چی شد ! صبح که بلند شدم دیدم کوچیک شدم.

زاخاریاس دستی به اژدها کشید .
_این چطور کوچیک شده؟
_نمیدونم دیشب اونم اومد جای من بهش یکم سوپ پیاز دادم.

هری دستی به ریش نداشتش کشید (چونش).

_سوپ پیاز!

تیت دستی به دلش کشید و با آهی حرفش رو گفت.
_آره خیلی خوشمزه بود ! دلم خواست.
_نه گابریل! ببین منطقی میاد .ما همه سوپپیاز خوردیم و این اژدها هم همینو خورده ولی بقیه حیوونا نخوردن و تنها حیوونی که سوپ رو خورده کوچیک شده.
_آفرین بر او هری الحق که به سوروس رفتی.

دامبلدور همانطور که سوار اژدها بود هری را تشویق میکرد.و خنده کنان رو به نیوت.
_نیوووت ! این اژدها برای ما با اجازه.



ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۵:۰۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۶:۵۰

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_مرد؟
_اره؛ البته فک کنم.
_چه مرگ غم انگیزی داشت. اگه من گریه نمی کردم اون زنده می موند.
_در عوض خودمون مرده بودیم.

همه کم کم داشتند بر می گشتند و جنازه رقت انگیز سوسک را میدیدند. زاخاریاس گفت:
_اخیش بالاخره از شرش خلاص شدیم. این دومین بار بود که امروز می خواست منو بخوره. حقش بود.

زاخاریاس لگدی نثار جنازه بخت برگشته سوسک کرد. پومانا که از این حرکت ناراحت شده بود؛ سر زاخاریاس داد زد:
_چطور دلت میاد بهش لگد بزنی؟ اون خیلی دردناک مرد، البته شاید درستش این باشه که به قتل رسید؛ اونم با دست های من.

پومانا با ترس و وحشت به دستانش نگاه می کرد و اشک می ریخت. زاخاریاس که کاملا گیج شده بود به گابریل نگاه کرد. گابریل هم به معنی اینکه ولش کن عادتشه به صورت لب خوانی جوابش را داد.

_خب فک کنم بهتره به مشکل بعدی رسیدگی کنیم.

سدریک این را گفت و به سانتور ها اشاره کرد. دامبلدور گفت:
_اوه، بله کاملا درسته.حالا فقط چطوری بریم پایین؟

گابریل با هیچان چواب داد:
_می تونیم از روی لبه کناری پله ها سر بخوریم.

فرد و جرج زدند به پشت گابریل و گفتند:
_افرین. عجب فکری کردی!

پومانا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_ممکنه خطرناک باشه. اگه بیفتیم دست و پامون بشکنه؟ نه این خیلی خطرناکه. پرفسور شما نمی خواین چیزی بگین؟
_خب دوشیزه پومانا به هر حال این تنها راهه.
_اما...
_اما نداره پومانا. بیا دیگه.

فرد این را گفت و دست پومانا را به سمت پله ها کشید.

بالای پله ها

_همه اماده اید با شمارش من یک....
_اما اینکار خیلی خطرناکه.

گابریل دست پومانا را گرفت و گفت:
_چیزی نمیشه. بشمار جرج.
_دووووو......سه، حالا.


ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۶:۰۵:۰۱
ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۶:۱۴:۴۱

نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: محفلی ها به‌علت خوردن یه گیاه ناشناخته همراه سوپشون، به اندازه های میکروسکوپی در اومدن و الان یه سوسکِ اسکیت سوار بهشون حمله کرده. دوتا سانتورِ پیر هم طبقه پایین خونه‌ن، چون می‌دونن چطور می‌شه به این نفرین پایان داد و منتظرن صاحبخونه بیاد بهش بگن.


_کی انقدر نزدیکمون شد؟

گابریل سکندری‌خوران زیربغل پروفسور دامبلدوری را که داشت با عجله یک ژیلتِ سه‌تیغ به سبد خریدِ اینترنتِ مشنگی‌اش اضافه می‌کرد، گرفت. سوسکِ اسکیت‌سوار که چین و شکن شاخک هایش در باد حس زیبایی‌شناسی آدم را برمی‌انگیخت، هر لحظه نزدیک تر می‌شد.

_عجله کن پومانا، ریشاش رو بگیر!
_نه، جدی می‌گم، کِی انقدر نزدیکمون شد؟ بخدا دیگه توان ندارم، این تن خسته ست، این روح زخمیه!

پروفسور دامبلدور که تازه به یاد آورده بود برای هر نوع ژیلتی بسیار کوچک است، افسرده شد و دیگر کاملا دست از تلاش کشید. مانند لواشکِ تازه روی زمین پهن شد و گابریل را وادار کرد او را دنبال خودش بکشد. با هر قدمِ گابریل، زمینِ خانه‌ی گریمولد برق می‌افتاد و به وزنِ ریش پروفسور دامبلدور اضافه می‌شد.
_پومانا، واقعا به کمک احتیاج داریم!
_ولی آخه یا ریش مرلین، خیلی نزدیکمون شده! بخدا زمانی میفهمید که دیگه دیر شده!

پومانا روی زمین نشسته بود، به سوسکِ نزدیکمون شونده نگاه می‌کرد؛ حرص می‌خورد و حسرتِ روزهایی را که می‌توانست با یک پا ترتیب هر حشره ای را بدهد، اما حتا آن موقع هم رحم و شفقتش اجازه نمی‌داد. دور تا دورش دریاچه‌ای از اشک هایش شکل گرفته بود، بینی اش سرخ شده بود و با هر دو دستش صورتِ گر گرفته‌اش را باد می‌زد. سوسک نزدیک و نزدیک تر شد،
_خدای بزرگ چرا انقدر نزدیکمون می‌شه؟ یه روز به خودتون میاید و میفهمید باید هوامو میداشتید، اون روز من دیگه رفتم!

به پومانا رسید،
_

و با رد شدن از دریاچه‌ی اشک های پومانا، مثل یکی از آن ماشین های گران قیمتِ مشنگی در یک روز بارانی سیلاب درست کرد، تعادلش را از دست داد و گوشه‌ی دیوار کتلت شد.
_کاش انقدر نزدیکمون نمی-

پومانا که در اشک هایش غوطه می‌خورد، پروفسور دامبلدور که نیاز داشت سریعا برود خشکشویی، و گابریل که در نوجوانی دچار دیسک کمر شده بود، همگی به لکه‌ی عظیم روی دیوار نگاه کردند که تا همین چند ثانیه‌ی پیش قصد کشتنشان را داشت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۵:۴۴:۱۵


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۰۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

همه فرار میکردن اما سوسک از اونا بزرگتر بود،سریع تر بود و الان همراه تخته ی اسکیت دوبل شده بود سرعتش،محفلیا کوچیکتر بودن،سرعتشون کمتر بود و قبلا ریش دامبلدور به پاش گیر نمیکرد ولی حالا هی می افتاد زمین!

تلپپ...تلپ تلپ تاپ

-پرفسورررررر...بدویین!
-دوشیزه اسپراوت ممنون ولی من توان دویدن ندارم! باید با سرنوشت خودم روزی روبه رو شم!
-پرفسور چرا دارین الکی حرف می زنین؟...گب؟گابریل بیا کمکم!

گابریل در سر جمع دونده ها بود،اتفاقاتی که براش افتاده بود رو کاملا یادش بود:
-یه بار یه کرگدن دنبالش افتاده بود!
-یه بار نزدیک بود له بشه زیر دست و پای هاگرید!
خلاصه این اتفاق ها اونو تبدیل به دونده ی خوبی کرده بودش!

-نمی تونم پوماناااا!
-دوشیزه اسپراوت لطفا فرار کنین،جون خودتون رو به خاطر من حقیر به خطر نندازین!
-نه پرفسور یه لحظه!...گابریلللل بیا کمک پرفسور!

گابریل خودش میخواست به فرار کردن ادمه بده ولی چون جون پرفسور در خطور بود به سمتشون رفت...

-چیشده پومانا؟ چیکار باید بکنم؟
تلپ تلپ...تالپ
-فهمیدی؟
-اره گرفتم پومانا!
-تو برو پشت پرفسور من از جلو بهشون کمک میکنم!
-اما سوسک دقیقا...یا ریش مرلین کی اینقدر نزدیکمون شد؟



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
محفلی ها به سمت نرده ها رفتند و به پایین نگاه کردند. دو سانتور روی فرش نشستند و سانتوری که از اون یکی جوان تر بود شروع به صحبت کرد.
_امشب یک گرگینه یک بچه رو گاز میگیره. فردا صبح یک مادر و فرزندش به قتل می رسند.

پومانا دستش را روی دهنش گذاشت و ارام گفت:
_وحشتناکه!

سانتور مسن تر گفت:
_اه بس کن دیگه! امشب تمام بلا های بد جهان رو برام گفتی.

پرفسور دامبلدور به انها اشاره کرد که از نرده های پله پایین بگیرند. سپس گفت:
_خب حالا که متوجه شدیم اینا هیچ کاری ندارن. بهتره یک فکری به حال خودمون بکنیم؛ همیشه که نمی تونیم اینطوری بمونیم.

همه سرهایشان را به موافقت تکان دادند و شروع به فکر کردن کردند. بعد از مدتی مالی گفت:
_این اثر به احتمال زیاد بهد از مدتی از بین میره. اما مشکل اینه که نمی دونیم چقدر طول میکشه.

تیت با قیافه ای متفکرانه گفت:
_باید حتما یک پادزهری داشته باشه؛ مثلا گیاهی، میوه ای، چیزی. پومانا تو چیزی تو بند و بساط گیاهات نداری؟ پومانا!

پومانا که غرق در حرفهای سانتور جوان بود و لرزه ای بر اندامش افتاده بود، با فریاد تیت از جا پرید و گفت:
_چی؟ چیزی شده؟
_داشتم می گفتم تو جیزی میزی نداری که ما رو به حالت اول برگردونه؟
_نه ندارم.... گفتی برای خنثی کردن اثر گیاه؟
تیت سرش را به نشانه مثبت تکان داد. پومانا ادامه با شادی ادامه داد:
_چرا، چرا دارم. اما مطمئن نیستم کار کنه.

زاخاریاس با شوق پرسید:
_مهم نیست . فقط بگو کجاست؟
_نزدیکه. همین روبه رو....

پومانا دستش را به سمت روبه رو گرفت اما حرفش را ادامه نداد. زاخاریاس با دلسردی گفت:
_یک زمانی نزدیک بود. الان فرسنگ ها دور شده.

فرد گفت:
_خب می تونیم از یک چیزی استفاده کنیم تا به اونجا برسیم؛ یک چیزی که سرعتمون رو زیاد کنه.

تیت گفت:
_مثل یک تخته اسکیت؟
_افرین مثل یک تخته اسکی... چرا با ترس گفتی؟

تیت به پشت جرج اشاره کرد. جرج سرش را برگرداند و با یک سوسک تخته اسکیت به دست روبه رو شد.

_فرار کنید.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۰۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
-باباجان،در حال حاضر چند نفوذی وارد این خانه شدن،و ما با این سایز نمی توانیم باهاشون بجنگیم!
-بله کاملا درسته...اما باید...
-ببخشید من اصلام نمی دونستم این اتفاق ممکنه بیوفته!
-چه اتفاقی جرج؟
-من یه گیاهی تو حیلط پیدا کردم،به نظرم شبیه ریحون بود،مامان هم ریحون میخواست براش از اونا بردم!...به مرلین قسم روحم هم خبر دار نبود!

همه ی نگاه ها به سمت جرج برگشت!

-پس کار تو بوده پسرجون؟
-مامان؟
-دوساعت بود عزاب وژدان داشتم نکنه من یه گیاه اشتباهی خریدم!
-مالی اروم باش!
-پرفسور ما برای صدمین بار باز به خاطر شیطنت بازی های این دوتا تو دردسر افتادیم!😠
-اشتباه از منه مالی نه جرج!

همه از این حرف پرفسور تعجب کردن! اگه جرج اون گیاهو پیدا نمی کرد الان در سایز واقعیشون بودن! پس چرا پرفسور اینکار رو تقصیر خودش میدونست؟

-چی پرفسور؟
-بله کاملا درسته خانم ویزلی!...اگه من به حرف اون سانتور گوش میدادم و اون گیاه رو از تو باغچه جمع میکردم،همچین اتفاقی نمی افتاد!
-یعنی یکی پیش بینیش کرده بود پرفسور؟

صدای زاخاریاس بود که نفس نفس زنان به جمع خودشو رسونده بود!

-تو هم کوچیک شدی زاخاریاس؟
-درسته پومانا میبینی که!
-اهمممم...

پرفسور با اینکار دوباره توجه بچه هارو جمع کرد!

-ولی حال باید راهی پیدا کنیم که بفهمیم این نفوذی ها کی هستن؟
-نه پرفسور لازم نیست! شناسایی شدن!
-خانم تیت؟

گابریل با خوشحالی تمام داشت این حرف رو میزد!

-پرفسور...راستش من دیشب دل درد داشتم،بنابراین رفتم طبقه ی پایین تو اشپزخونه که عرق نعناع بخورم،بعدش اونجا خوابم برد!
-یعنی الان نفوذی هارو دیدی؟باباجان؟
-بله پرفسور!
-خب...
-دوتا سانتور خوب!


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۱۴:۵۶:۳۵

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

گریفیندور

گلرت گریندل‌والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین

- فرزندان روشنایی کسی فکری در بساط خود دارد ؟

-

- فرزندان روشنایی ؟

-

ناگهان از بین محفلی ها چهره جنگجو پدیدار شد .
و ان چهره کسی نبود سر کادوگان و اسب کوتوله اش .

- بگو بابا جان کاری داشتی ؟

- من حریف می طلبم .
- اما بابا جان ما مشکلات بزرگتری از حریف طلبیدن داریم .

- إ إ إ ببخشید این مال یه سوژه دیگه بود . ما باید یه عملیات انجام بدیم . من سعی میکنیم با اسبم بقیه اسب ها رو راضی کنیم بزن و شما باید حواس بقیه افراد رو پرت کنید .
-ولی یک مشکلی وجود داره .

- چه مشکلی ؟

-


ویرایش شده توسط گلرت گریندل‌والد در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۹:۰۹:۵۲


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
سوسک به زاخاریاس نگاه کرد؛ تا حالا همچین موجودی ندیده بود. سعی کرد او را بررسی کند. زاخاریاس هم از این فرصت استفاده کرد و شروع به دویدن کرد. اما دویدن های او اصلا به چشم سوسک نمی امد.
بعد از چندین دقیقه که برای زاخازیاس چندین سال طول کشید؛ توانست از جلوی چشم سوسک دور شود. سوسک که دیر متوجه این اتفاق شده بود تا به خود امد اثری از ان موجود عجیب ندید. زاخاریاس خودش را به پشت میز رسانده بود. بعد از اینکه نفسی تازه کرد تصمیم گرفت خود را از شر ان سوسک خلاص کند. به دور و برش که پر از وسایل خیلی بزرگ بود نگاه کرد؛ از تمام وسایل گذشت تا به یک تخته اسکیت رسید. جرقه ای در ذهنش خورد و شروع به انجام ان کرد.
فرسنگ ها اون ورتر دامبلدور هنوز داشت هری و زاخاریاس را صدا می کرد بعد از اینکه به اندازه سنش انها را صدا کرد؛ به این نتیجه رسید که خودش راه حلی برای این اتفاق چاره کند. از جایش بلند شد و برای پایین امدن از تخت از طنابی که روزی نخی بیش نبود پایین امد. به سمت در رفت اما هر چه می رفت نمی رسید، پس شروع کرد به دیودن. دوید و دوید و دوید تا به در رسید. خوشبختانه در باز بود و به سوی بیرون در رفت.

_سلام...پرف...سور.

دامبلدور به سمت صدا چرخید و پومانا را دید. خیلی خوشحال شد و گفت:
_پومانا! تو هم کوچیک شدی؟!
_بله ...پرفسور. با هزار بدبختی اومدم.
_بهتره ببینیم بقیه هم کوچیک شدن یا نه؟
_بله فکر خوبیه.

انها به سمت تعدادی از اتاق ها روانه شدند. بعد از چندین دقیقه به اتاق ویزلی ها رسیدند و با صحنه عجیبی روبه رو شدند؛ فرد و جرج از طناب هایی که قبلا برای ازمایشاتشان به سقف بسته بودند بالا رفته و به سمت در تاب می خوردند. جینی با دیدن پومانا و دامبلدور ثورتش سرخ شد و گفت:
_اوه! سلام پرفسور.

با گفتن این حرف همه به سمت در برگشتند و با انها رو به رو شدند. دامبلدور که متوجه خجالت بچه ها شده بود با لبحند گفت:
_عجب فکری کردین! چرا معطلین زود بیاین این ور دیگه.

بچه ها که خیالشان راحت شده بود خود را به انها رساندند.
_اوه پومانا تو بودی از اونجا قیافت معلوم نبود. ببخشید.
_بیخیال جینی. پس شما هم کوچیک شدین.
_اره دیگه میبین...

جینی حرفش را نا تمام گذاشت چون صدای کوبیدن در اومد و بعد صدای یک نفر که گفت:
_صابخونه؟ خونه نیستی؟

صدایی بسایر بسیار پیر تر از قبلی گفت:
_ خونه نیستند دیگه، وگرنه جواب می دادند.

ان دو نفر وارد شدند؛ اما به جای صدای پای ادم صدای سم اسب اومد. همه سراسیمه به هم نگاه می کردند و در چشمان همشون فقط یک پرسش به چشم می خورد؛ حالا بدون چوبدستی و با این اندازه چی کار کنیم؟


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.