هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
- هی! صبر کنید. من گاومیش ندارم.
- عه... خب عیب نداره. بیا پشت سر من بشین. مستعدم دیگه. دست خودم نیست.
- حیف مجبورم!

خورشید در حال غروب کردن بود و صحنه ی زیبایی را پدید آورده بود. مرگخواران، سوار بر گاومیش ها، هم گام با امواج خروشان رودخانه حرکت می کردند. هرچه بیشتر پیش می رفتند، جریان رودخانه سریعتر می شد. سکوت سنگینی بین مرگخواران برقرار شده بود و فقط صدای برخورد وحشیانه ی امواج با صخره های کنار رودخانه بود که این سکوت را می شکست. سکوت بین مرگخواران پایدار نبود.

- اونجا رو! یه دو راهی.
- حالا چیکار کنیم؟
- دای. تو رییسی. یه کاری بکن!
- آروم باشید عزیزانم. خونسردیتون رو حفظ کنید. از اونجایی که من رهبر مستعدی هستم بهتون میگم چیکار کنید. همین هفته ی پیش داشتم یه فیلمی می دیدم که دقیقا همین اتفاق برای افراد توی فیلم هم افتاد. مسیر سمت چپ به یه رودخونه می رسید و مسیر سمت راست ادامه ی مسیر بود. حالا من تصمیم گیری رو به خودتون واگذار می کنم.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱ ۱۶:۵۴:۴۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
مرگخواران با افکت" "به هم خیره شدند.هیچکس به فکر درست کردن قایق نبود. کسی هم از روونا به خاطر اخطارش تشکر نکرد باهوش بودن ریونکلاوی ها دیگر خز شده بود و همه به هوش ان ها عادت کرده بودند چیز جدیدی نبود. مرگخواران به سرعت چوب جمع اوری کردند و ان هارا به هم بستند و کلک را به اب انداختند که در مجموع، تمام این کار ها پنج دقیقه و چهارده ثانیه زمان برد.

-اماده شد!
-من جلو میشینم!
-کلکی ساخته ایم. انداخته ایم به آب!
-
-
- نه صبر کنید یه چیزی یادمون رفته.

مرگخواران که به خاطر شعر نوی بارفیو با حالت دونقطه خط به او خیره شدند با حرف دای سرشون رو به طرف دای کج کردند.

دای گفت:
-پرچم! پرچم رو یادمون رفته بود. قایق که بدون پرچم نمیشه.

دای به سرعت روی کلک رفت و از دکل چند سانتی متری کلک بالا رفت و پرچمی را به ان اویزان و پایین پرید.
-حالا درست شد.

مرگخواران نام زیبای مستعد را دیدند که بر روی پرچم دکل کلکشان در طلوع افتاب زیبای یک عصر پاییزی به اهتزاز در امده بود.
بارفیو که قبلا طعم عقب ماندن از بقیه را چشیده بود "من اول سوار میشم" گویان به سمت کلک رفت و با پرشی بلند جفت پا روی کلک فرود امد و طنابی که به گردن یکی از گاومیش هایش بسته شده بود را کشید و روی کلک اورد. به محض اینکه هر چهارپای حیوان زبان بسته روی کلک امد. کلک زیبا و دست ساز مرگخواران با صدای بلند خررررری کرد و از وسط به دو نیم تقسیم شد و بارفیو و گاومیش توی اب افتادند. تکه های کلک هم به ارامی در اب فرو رفتند و پرچم زیبای دای که به دکل وصل شده بود به ارامی در اب پایین رفت.

-کمک! روستایی شنا بلد نیسته. قل..قل..قل... کمک کنید.

مرگخواران مذکر همگی با دیدن این صحنه جامه های خود را دریدند و به سمت اب دویدند تا بارفیو را نجات دهند.بارفیو همچنان دست و پا میزد و درخواست کمک میکرد.
-کمک...عه عه عمقش کم هسته. نپرید. نپرید.

اما دیر شده بود مرگخواران شیرجه زدند و با مخ توی زمین فرو رفتند نتیجه این شد که چند دقیقه بعد مرگخواران در حالی که لباس هایشان را روی شاخ و برگ درخت ها اویزان کرده بودندتا زود تر خشک شود کنار اتش نشستند و هر کدام دستش را روی زخمی که به اندازه ی تخم مرغ باد کرده بود گذاشتند و اه و ناله کنان عمه ی بارفیو را مورد عنایت قرار دادند. ان طرف تر بارفیو تک و تنها شیردون گاومیشش را در دهان فرو کرده بود و شیر مینوشید که دای با فریاد خودش حواس همه را به خودش جلب کرد.

-چرا نشستید؟ ما توی ماموریتیم. وقتی برای تنبلی نیست. همین الان راه میوفتیم و به ازکابان میرسیم هر جور که شده.

با صحبت های دای مرگخواران انرژی تازه ای گرفتند بلند شدند و به اب نزدیک شدند. بارفیو برای جبران اشتباهش اول از همه گاومیش خودش را به اب انداخت و رویش سوار شد و بعد هم دم گاومیش را به سرعت چرخاند چرخاند و چرخاند تا سرعت چرخش اینقدر زیاد شد که گاومیش به سبک قایق موتوی به جلو حرکت کرد.
مرگخواران که همه کفشان از گاومیش موتوری بارفیو بریده بود. هر کدام سوار یکی از گاومیش ها شدند و به اب زدند.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱ ۱۵:۳۳:۵۰

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۰۲ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
اندک اندک پس از اجراهای پیوسته اگوامنتی،افسون افسون جمع گشته و وانگهی عمق اب بیشتر و بیشتر افزایش یافت.

ـ قایقی میسااااااااازم!آنرا به آب مییییییییاندازم!

باروفیو در حالی که آوازی را با ریتم سنتی زیر لب زمزمه میکرد،مابین ان افسون را نیز اجرا میکرد.

البته بماند که کمر پدر شعر نو شکسته شد و سهراب سپهری در افق دیار آخرت محو شد!

ـ اون (قایقی میسازم،خواهم انداخت به اب) نبود؟

ـ حالا چه فرقی میکنَه؟افسونتَ بزن!

روونا پس از گفتن(اییییشـ)ـی و چشم پشت جانانه ای به باروفیو،ناگهان جرقه ای ابی رنگ در ذهن ابی رنگ،پشت دیهیم ابی رنگ راونکلایی اش زده شد.

چگونه میتوانستند موضوع به ان مهمی را فراموش کنند؟!

روونا در ذهنش اینرا گفت و چشمش را دوخت به زمین که اندک اندک اب بیشتر و بیشتر برروی ان عمق میافت.

ـ صبر کنیـــــــــــــن!

مرگخواران دست از افسون برداشتند و به روونا خیره شدند.

ـ چی شده روونا؟

ـ شما اصلا متوجهین چه چیز مهمی رو فراموش کردین؟

ـ گاومیش هام؟

ـ تسبیحم؟

ـ معجون اکوامنتی؟

روونا که از بی تفاوتی انها به تنگ امده بود با عصبانیت گفت:

قایق!نکنه میخواین تا اون سر دریا شنا کنین؟!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
دای ابروهایش را مدل خون آشام- گولاخانه ای بالا داد و گفت: الان وقت یکی دیگه از ایده های منه!

مرگخواران که از روش سختش فهمیده بودند که ایده های دای بهتر از معجون های هکتور نیست، سرشان را به شدت تکان دادند. آنقدر که کله های گرامشان مانند سانتروفیـــژ... سانترِفوووژ... سانتریفیـــــژ... سانتریفیوژ عمل کرد و همه مردند.

خیر. شوخی نمودیم. نمردند ولی آن تکان شدید باعث شد که از دهان هر کس چندین تار صوتی بیرون بزند. بانوی خوش آوازِ جمع هم با یک اکسیو، همه ی تار ها را جمع کرد و خورد. با لبخند بزرگی گرفت: الان براتون می آوازم.

تار صوتی بیشتر همانا و گوش خراش تر شدن صدایی که در حالت عادی هم شیشه می شکاند همانا. سلستینا، پس از چند دقیقه، ساکت شد و زیر لب گفت: اصن من برای استیج ساخته شدم.

مرگخواران که کر شده بودند، چیزی نشنیدند و چیزی نگفتند. همان لحظه، ابر ها شروع به باریدن کردند.

دای داد زد: ایده ـم کار کرد! یـــــِس!

سلستینا با اخم گفت: یعنی ایده ـت این بود که ما بخاطر این که تو ایده جدید داری داد بزنیم و کله ـمون سانتریفیوژ شه و تار صوتی ها بریزه و من جمعشون کنم و بخونم و ابر ها از شادی شنیدن صدام اشک شوق بریزن :علامت سوال: چه فرهیخته!

سلستینا که دید دای حرفش را نمی شنود، با وردی شنوایی همه را برگرداند و دوباره حرفش را تکرار کرد.

دای با شرمندگی گفت: یجورایی. البته من روی شوک بزرگی که صدات به ابر ها وارد می کنه فکر کرده بودم و معمولا شوک به ابرا با بارون پایان می پذیره.

گیبن پرسید: الان داری برای خودت دست می زنی؟
و سلستینا که طعنه دای را درنیافته بود، به دست بندی تار های صوتی نوینش ادامه داد.

روونا مانند یک رهبر جلو رفت و گفت: دوستان من! شما ها خیر سرتون جادوگرین. اون تن لش رو تکون بدین و بگین "اگوامنتی" تا آب بیاد. جوونای امروزی هیچی سرشون نمی شه.

آملیا با اخم گفت: نه. نمی شه. لرد سیاه کاری کرده که ما نتونیم آب درست کنیم. باید از تو دریاچه اینفری ها آب بگیریم.
- باهوش! اون تو زندگی نامه کله زخمی بود.

مرگخواران زیر باران، زیر لب، زیر نور ماه، زیر سایه ارباب و زیر خیلی چیز های دیگر، شروع به اجرای اگوامنتی کردند.


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۲۲:۱۱:۱۷

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
مرگخواران به دنبال این پیشنهاد فوق العاده و بی بدیل به دنبال مورچه مذکور به راه افتادند و برای این که مورچه را گم نکنند با اصرار و خواهش و التماس بسیار یک تار صوتی بلند از سلستینا گرفتند و بصورت قلاده به گردن مورچه بستند. که البته طی این عملیات سر مورچه از بدن جدا شد و وینسنت قهرمان با نخ و سوزنی که همراه داشت سر مورچه را به بدنش پیوند زد.
باروفیو که سرگرم نی زدن برای گاو میش هایش بود گهگاهی دست از کار می کشید و مورچه را تشویق میکرد.
-اون دونه ره بردار...آباریکلا! اون یکی ره نه. اون همش پوسته. به چه درد تو می خوره آخه؟ :vay:

مرگخواران بصورت چهار دست و پا به دنبال مورچه میخزیدند و جلو میرفتند. خسته و عرق ریزان و تشنه.
ریختن عرق برای فردی که آرایش غلیظی بر چهره دارد امر بسیار وحشتناکیست. برای همین وینسنت طاقت نیاورد و فریاد کشید: نرسیدیم؟

فرمانده دای که مواظب بود لاله مورچه رهبر را نخورد، از فیلیوس پرسید: چند ساعت گذشته؟

فیلیوس با انگشتانش محاسباتی انجام داد و اعلام کرد:سه ساعت و چهل و پنج دقیقه!

فرمانده دای از هکتور پرسید: و چقدر مسافت طی کردیم؟

هکتور مسافت طی شده را با ته پاتی اندازه گرفت: دو متر و سی و چهار سانتیمتر.

فرمانده و بقیه مرگخواران نابود شدند!
-صبر کنین! اینجوری که تا ابد نمی رسیم. این ایده مزخرف از کی بود؟ قصد داشتی رهبری ما رو به سخره بگیری؟
هکتور بی اختیار شروع به لرزیدن کرد: این داره مثل ارباب حرف می زنه. معجون ادای اربابو درنیار بهش بدم درست شه؟

در این بین مورچه رهبر دانه ای را کول کرد و در یک زاویه صد و هشتاد درجه ای به سمت لانه اش برگشت و همه زحمات مرگخواران هدر رفت! دای قلاده مورچه رهبر را کشید و آن را تقدیم لاله کرد.
-بگیر وزیرم. می تونی ازش به عنوان چای کیسه ای استفاده کنی. ما نقشه دوم را اجرا می کنیم. مگه آزکابان وسط دریا نیست؟ خب ما باید دنبال آب بگردیم!

هکتور: بیل بیارم؟ با پاتیلم زمینو بکنم؟ چاه بزنیم؟

دای هکتور را متوجه کرد که آن ها به دنبال آبی برای آشامیدن نیستند...به دنبال رودخانه ای می گردند که به دریا منتهی شود. ولی هکتور برای این هم راه حلی داشت!
-به جای این که پیداش کنیم می تونیم رودخونه رو تولید کنیم. همگی بشینیم غصه بخوریم و گریه کنیم. قطره قطره جمع گردد و رودخونه ای تشکیل بدهد. رودخونه هم بی اختیار به طرف دریا میره. ما هم دنبالش حالا ندو کی بدو! فکر خوبی کردم؟

کراب گریه کردن را هم مثل عرق کردن دوست نداشت. ولی باید تابع جمع میشد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
-تاااااااار صوووووووووتی!

ملت درازکشیده که تازه جایشان گرم شده بود با شنیدن این فریاد بلند از جا پریدند،البته گاو باروفیو که حالا سمش در هوا بود نمیتوانست از جا بپرد بنابراین به آوای روح نواز و دل انگیز (مااااااا) رضایت داد.
گیبن که از این فریاد ناگهانی خشمگین شده بود جدول بتنی را به سمت گوینده پرت کرد و گوینده که قطعا سلستینا واربک بود، درحالی که به آسمان چشم دوخته و آب از دهانش آویزان بود از جدول بتنی جای خالی داد و جدول مستقیم بر سر فلیت ویک فرو آمد و آه از نهاد او برخواست.

-به به تارصوتی خرس بزرگ!

ملت با شنیدن کلمه خرس بزرگ خرسی را تصور کردند که به سوی آنها می آمد بنابراین به فکر نجات خود افتادند.

-ها...خرس دشمن گاو هسته.
باروفیو با تلاشی وصف ناپذیر سعی داشت گاوی را در جیبش بگذارد اما تلاشش نتیجه چندانی نداشت و او تنها توانست سم جلویی گاو را در جیبش قرار دهد.در حالی که میدوید گاو بی نوا نیز روی دو پای عقب دنبالش کشیده میشد.

سلستینا نگاهش را از آسمان به زمین دوخت و با دیدن ملت در حال فرار گفت:
-منظورم صورت فلکی خرس بزرگ تو آسمون بود.

مرگخوارها به آسمان نگاهی کردند تا خرس بزرگ را پیدا کنند اما هیچ چیزی که شبیه خرس باشد در آسمان پیدا نکردند.

دای که نمیخواست ملت فکر کنند او فرمانده مستعدی نیست و به عبارتی دیگر مقام فرماندهی خود را در خطر میدید،عینکی را از جیبش در آورد و برعکس روی بینی اش گذاشت و گفت:
-می دونید؟به دلیل پدیده آلودگی نوریه که من نمیتونم آسمانو ببینم و جهتو پیدا کنم ولی به هر حال من فرمانده و ستاره شناس مستعدی هستم.

ملت به آسمان و ستاره هایی که به وضوع می درخشیدند نگاهی کردند.

ملت:

دای فکری به ذهنش رسید.
-مگه هاگرید به کله زخمی نگفت اگر کسی بخواد چیزی پیدا کنه کافیه دنبال عنکبوتا راه بیوفته؟خب پس ماهم برای پیدا کردن آزکابان باید دنبال عنکبوتا راه بیوفتیم.

تراورز به شدت با خود درگیر بود، زیرا تسبیحش دور دستش گره خورده بود و حالا او سعی داشت آن را باز کند.
-حاجی دقت کردی این حرف هاگرید مال یه موضوع دیگه و یه جای دیگه بود؟
-هیس...شما منطق ظریف این قضیه رو درک نمیکنید.یا میرید دنبال عنکبوتا یا لاله میاد دنبال شما و خونتونو نوش جان میکنه.

۱ساعت بعد

-نیست...حتی یک عنکبوتم نیست.
-عه نبود؟

سوزان که بالای یک درخت را میگشت و درخت صورتی شده بود، گفت:
-نخیرم نبود جناب منطق ظریف!
-عجب...خب حالا که عنکبوت نیست دنبال مورچه ها میگردیم.

ملت:

دای که مبلی را ظاهر کرده بود و روی آن نشسته بود و هات چاکلت می نوشید به مرگخوارانی چشم دوخت که هرکدام به یک طرف میرفتند.

-دای این مورچه داره سمت راست میره.
-این یکیم به شغل آبرومند نعش کشی مشغوله...داره یه مورچه دیگه رو سمت چپ میبره.

چهره ی سلستینا بر اثر تمرکز زیاد درهم رفته بود و با سنگی مورچه هارا میکشت.
-اینا چرا تارصوتیشون انقدر ریزه!؟

دای از مبل برخاست و با ده بیست سی چهل ،مورچه ای را انتخاب کرد و دنبالش راه افتاد.
-خب دنبال این میریم.


ویرایش شده توسط سلستینا واربک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۸:۰۱:۳۷
ویرایش شده توسط سلستینا واربک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۸:۰۳:۰۰
ویرایش شده توسط سلستینا واربک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۸:۰۹:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
آرام آرام دود كاملا از بين رفت و مرگخوار ها توانستند به وضوح يکديگر را ببيند. صورت همه شان سياه شده بود و سرفه مى کردند. هکتور که هنوز پاتيل را از سرش درنياورده بود، جاى چشم و دهان را روى پاتيل که دود گرفته بود تميز کرد. گيبن دستمالى به روى بتن هايش کشيد. باروفيو يک دور گاوميش هايش را بغل کرد، سرش را روى قفسه ى سينه شان گذاشت تا مطمئن بشود قلبشان خوب کار مى کند، يک دور سم هايشان را ورزش داد، کمى سوارشان شد و شيرشان را دوشيد تا مطمئن بشود خشک نشده و وقتى اين عمليات هاى چک کردن دار و ندار ها تمام شد، مرگخوارها دوباره زل زدند به رهبر مستعدشان.

داى که در دلش خدا خدا مى کرد کسى معنى مستعد را از او نپرسد، لاله را از دوش چپ به دوش راست منتقل کرد و گفت.
- دوستان و عزيزان!
_ بععععلههههه؟
- جواب نديد!

و وقتي مرگخواران ساکت شدند، داى دوباره شروع کرد.
- دوستان و عزيزان... مفتخرم که...

در اينجا داى دوباره از خدا خواست تا کسى معنى مفتخر را از او نپرسد.
- مفتخرم که مى دونيد من رهبرى اين گروه رو دارم... و حالا که معجون اثر نکرد تنها فکرم اينه که چون توى بيابونيم صبر کنيم شب بشه و با توجه به ستاره ها جهت يابى کنيم.

مرگخواران که باور نمى کردند رهبرشان انقدر مستعد باشد به مستعد بودن رهبرشان ايمان آوردند و سعى کردند ميزان مستعد خودشان را به مستعد رهبرشان نزديک کنند و مستعد تر بشوند و روزى آن ها هم رهبر مستعدى بشوند ولى تا مستعد تر شدن تصميم گرفتند که منتظر شب بمانند و فعلا مستعد نشوند.

شب هنگام

صداى اذان زوزه ى گرگ ها که شنيده شد و با ظهور اولين ستاره در آسمان، همه ى مرگخواران حتى آن ها که مستعد نبودند هم نتيجه گرفتند که شب شده است. به همين علت سريع همه دور هم جمع شدند و رو به آسمان دراز کشيدند. باروفيو هر چند کمى سخت بود ولى گاوميش هايش را هم رو به آسمان دراز کرد.
- مااااااااآ...
- جانم گاوم؟
- ماااووووماااااا...
- گشنه ايد؟ بيايد اين علفا رو بخوريد!
- ولي اونا علف نبودن. اونا دوستاي دافنه بودن كه اومده بودن تظاهرات تا دافنه آزاد شه.
- گيبن، يکى از بتن ها رو بده من بذار زير سرم!
- برو بابا! اون موقع که مى گفتم يکى کمک کنه همه ش رو به هوا سوت مى زديد و به خودتون نمى گرفتيد... حالا که لازمتون شده مى خوايد. عمرا!
- ساكت.

رهبر مستعد انگشتش را به سمت ستاره اى در آسمان گرفت.
- اون ستاره ى قطبى نيست.

و بعد ستاره ى ديگرى را هم نشان داد.
- اونم نيست.
- داى بهتر نيست اونى که ستاره ى قطبى هستش رو نشون بدى؟
- آخه من نمي دونم كدومه. فكر كردم شما بلديد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۳:۴۱:۱۶

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
- خب وزیر عزیزم معجون رو به کی بدیم؟
- هشتگ خشتک.
- سوزی!
- نــــــــــــــه! این لاله همیشه به من حسودی می کرد.
- :baaa:
- سه ساعته ما رو الاف کردی مردک! بریز تو حلق همین کراب!
- نه! من آرایشم خراب می شه.

گیبن با فریادی روی هکتور پرید تا آن معجون را از او بگیرد.

بـــــــــــــــــــــــــوم!


ردای هتکور همیشه پر از معجون های مختلف بود!

- کسی زنده است؟

سوزان از آن هزار جان هایش بود.

- همش تقصیر توعه.

دود حاصل کم کم داشت از بین می رفت و چهره هایی نصفه و نیمه دیده می شد.
- تو چرا زنده ای؟

مرگخواران مستعد همیشه از هکتور و آن ردای کوفتی اش فاصله می گرفتند. همیشه!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۰:۳۷:۵۹

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۰۶ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
دای روی صندلی بزرگ کنار میز لم داد و یکی از گرگ هایش را احضار کرد و همینطور که لم داده بود گرگ اش را نوازش میکرد.
-خب مرگخواران عزیز ما، کمی برای من شیر شکلاتی بیارید.
-دای تو رهبر ماموریتی نه رهبر مرگخوارا.
-عه! خب چیزه...پس بهتره بریم سراغ ماموریت... بند و بساطتون رو جمع کنید حرکت میکنیم به سمت ازکابان.

چند دقیقه بعد مرگخواران با تیکی در جیب جلوی در حاضر بودند. که ناگهان صدای شکستن مهیبی از پشت سر شنیده شد.بارفیو بود که داشت گاومیش های را از در خارج میکرد و چون هر گاومیش عرضش چند برابر رودولف بود و از در رد نمیشد هر گاومیش شکستگی بزرگ تری روی در ایجاد میکرد. بارفیو با رضایت کامل اخرین گاومیشش رو هم از خانه خارج کرد و با لبخند رضایت به بقیه ی مرگخواران خیره شد که ناگهان گیبن همراه با دو بلوک در دستانش از پنجره بیرون پرید و اگر فکر میکنید که پنجره های خانه ی ریدل به اندازه ی بلوک های بتنی بزرگ هستند و الان تنها شیشه شان شکست اشتباه میکنید. با بیرون پریدن گیبن از پنجره سوراخ بزرگی روی دیوار خانه پدید امد و تمام وسایل توی خانه معلوم شد. دای که فکر میکرد با وجود بارفیو و گیبن هیچوقت سالم به ازکابان نمیرسند با خودش فکر کرد که باید تصمیمات جدی بگیرد چون نمیتوانست ماموریت را به خطر بیاندازد.

-خب دیگه کافیه! حرکت میکنیم.
با این حرف دای مرگخواران از در حیاط خانه ی ریدل خارج شدند و به دنبال دای راه افتادند.

بعد از نیم ساعت راه رفتن

-امممم...بچه ها ازکابان از کدوم وره؟
-ای پدر تسترال!
-ای مادر سیریوس!
-خونشه بدوشم ؟
-معجون"ازکابان از کدوم وره" بدم؟

مرگخواران با دانستن اینکه کسی بلد نیست چطور به ازکابان بروند انرژی شان را از دست دادند. مرگخواران همیشه از ازکابان فرار میکردند و تنها راهی که بلد بودند راه فرار بود نه راه ورود. ان ها در وسط جاده ای بی انتها در حالی که یک طرف جنگل سوخته و طرف دیگر جاده بیابان بود بدون نقشه ای برای رسیدن به ازکابان گیر افتاده بودند و تنها راه حلی که به ذهنشان میرسید معجون هکتور بود.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۰:۰۱:۰۸
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۱۰:۰۴:۲۰

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۵۰ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
با زمزمه ماری زمین شروع به لرزیدن کرد...خورشید وحشت زده خودش را پشت اولین تکه ابری که در دسترس قرار داشت پنهان نمود و باد سردی وزیدن گرفت...ماری چشمانش را بسته بود به به خواندن ورد ادامه می داد. موهایش در باد به رقص در آمده بودند...
-تموم شد! در ظرف رو باز کنین.

لاکرتیا که بیشتر از همه نگران قاتل بود جلو پرید و در ظرف را باز کرد. دستش را داخل ظرف برد و وسایل را یکی یکی بیرون کشید.
-قاتل؟ کجایی عزیزم؟ بیا بیرون...منو ببخش که ازت برای قرعه کشی استفاده کردم. اینا دیگه چین؟ کی این همه تیک انداخته تو ظرف؟

همه به هم نگاه کردند...کسی تیکی داخل ظرف نینداخته بود. ماری مک دونالد مغرورانه جلو رفت!
-گفتم که درستشون می کنم...اینم علامت درسته! همه شون الان "درست" شدن!

مرگخواران برای این طرز فکر ماری بسیار تاسف خوردند...ولی اتفاقی بود که افتاده بود. همه وسایل به اضافه قاتل تبدیل به تیک شده بودند. لاکرتیا داشت فکر می کرد چگونه تیکش را به رنگ سیاه در آورده و قلاده ای به گردن آن ببندد...باروفیو سرگرم شمردن گاومیش هایی بود که با اصرار، همراه خودش به ماموریت آورده بود...و در این بین مرگخوار سست عنصری به نام گیبن بسیار خوشحال بود که مجبور نبود بلوک بتنی اضافه حمل کند.

ولی مرگخوار سست عنصر سخت در اشتباه بود!

-زمان رو به عقب برگردونیم!

همه با دهان باز به روونا خیره شدند.
-ایول! هر راه حلی باشه از مغز این ریونیا میاد بیرون.
-واقعا افتخار می کنم که هم گروهیشم.
-زمان برگردانی که در کار نیست...مگه همچین جادویی داریم آخه؟

روونا فکر این جایش را نکرده بود...ولی بالاخره روزی علم پیشرفت می کرد و ملت جادوگر برای ماستمالی کردن اشتباهاتشان مجبور به دست به دامن یک گردنبند شدن نمی شدند.

ماری مک دونالد که متوجه شد ایده اش خریداری نداشته با یک جمله مشکل را حل کرد!
-طلسم موقتیه!...یه ساعت دیگه تیک ها به حالت اولشون بر می گردن.

-حالت اول یعنی قبل از این که گیبن داغونشون کنه یا بعدش؟
-خب...قبلش...درست می شن!

مشکل وسایل حل شده بود. گیبن یکی از تیک ها را روی سرش گذاشت و لاکرتیا تیک سیبیل داری را داخل جیبش قرار داد.

-خب...رهبرمون کی باشه؟ ده بیست سی کنم؟
-ها...کن...ولی گاومیشای مو ناراحت موشن...اونا رو هم بشمار!
-اگه این کراب رهبر بشه من همین جا استعفا می دم می رم محفل ها! اون ننگ از این ننگ کمی بهتره! البته مطمئن نیستم!
-نظرتون درباره دای چیه؟

دای مرگخوار مستعدی بود! دو رنک در امضایش و یکی بالای سرش داشت. کسی مخالف نبود. دای هم ظاهرا بدش نمی آمد رهبر ماموریت شود.
-ولی از الان گفته باشم...لاله هم وزیر ماست! برای هر کاری باید با وزیرمون مشورت نماییم!

دای رهبر جوگیری بود!










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.