هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
#28

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
-"چرا وزیر قدیمی منو به اینجا دعوت کرده آخه چرا اینجا اگر آل می خواست منو ببینه چرا تو سه دسته جارو یا حداقل سرگراز قرار نذاشت چرا توی این کشور دور؛نمی دونم این کارا چه معنی می ده؟"


آرنولد همینطورکه این افکار را دنبال می کرد به اداره ی پست مشنگها رسید؛وارد قسمت بسته های پستی شد،یک بسته ی بزرگ را برای خود برگزید و چوبدستی اشاره ای به آن کرد آدرس روی آن به شکل زیر تغییر کرد:


"ایران-شیراز-بولوار چمران"



زمانی که بسته به شیراز رسیده بود:


پستچی بسته ها را یکی بعد از دیگری به مقصد رساند تا نوبت به آخرین بسته رسید،آنرا به ابتدای بولوار چمران رساند اما آدرس روی آن توضیحات بیشتری نداشت پس بسته را کنار خیابان نزدیک مغازه ی لباس فروشی گذاشت و از آنجا دور شد.


آرنولد خود را از شر بسته ای که در آن مسافرت کرده بود رها کرد و بیرون پرید حالا باید خود را از دید مشنگها دور نگه می داشت.اینکار خیلی سخت بود چون تا جایی که او می توانست ببیند آنجا پر از مشنگ بود.لباس های بچه گانه ای که تن مانکن های درون مغازه بود،هر کسی را به یاد دوران کودکی خود می انداخت.آرام آرم از کنار لباس فروشی گذشت؛مرکز خرید بلوچ را نیز پشت سر گذاشت.


هرچه جلوتر می رفت بیشتر ناامید می شد"اگر یک مشنگ او را می دید چه؟"اما باز هم حسی او را فرا می خواند.در این قسمت از خیابان تعداد جمعیت حاضر مرتب کاسته شده و نقطه ی قوتی برای آرنولد بود.در آنسوی خیابان سه پسر بچه در حال گذر بودند شاید یکی از آنها آۀبوس سوروس پاتر بود اما اگر هر سه مشنگ بودند؛پس از نزدیک شدن به آنها خودداری کرد.

کم کم پیاده رو به سمت راست که فضای بسیار سر سبزی داشت کشیده می شد از میان آن فضای زیبا گذشت و به یک حوض رسید،در وسط آن حوض یک کاسه پایه دار بزرگ سنگی که از وسط دو نیم شده وجود داشت،دو نیم کاسه را به طرز ماهرانه ای از هم جدا کرده بودند و میان آنها فاصله انداخته بودند؛آرنولد فکر کرد اگر آندو تکه را به هم بچیبانند مانند حوضهای داخل خانه های کوچک قدیمی می شد با همین طرز فکر از کنار حوض گذشت دوباره با امید واهی به گشتن خود ادامه داد.


هر کسی را می دید فکر می کرد آلبوس سوروس پاتر است اما از ترس آنکه آنها مشنگ باشند جلو نمی رفت.


در حال گذر از کنار آبنمای بزرگی بود که قطرات آب از بالای آن به پایین سرازیر بودند،او تمام حواسش را جمع کرد تا توی کانال آبی که از زیر پایش رد میشد و روی آنرا با دریچه های آهنی پوشانده بودند،نیافتد؛زیرا بعضی قسمتهای کانال به دلیل فرسودگی بدون دریچه مانده بودند.


دیگر کاملا ناامید بود منتظر فرصتی که از طرف دیگر خیابان راه برگشت را در پیش بگیرد.پلی جلو رویش نمایان شد که از این طرف خیابان به آنطرف خیابان کشیده شده بود،پل دو راه ورودی داشت یکی سراشیب و مسطح(برای انسان های معلول)و دیگری پله دار بود،روی بدنه ی پل حروف M.R.I به طرز زیبایی به شکل یک جام که ماری از آن بالا می رود(علامت داروسازی مشنگها)نمایان بود،پل مزین به تز ئیناتی بود که آنرا مانند یک پل معلق روی آب جلوه میداد.هرچه توان در بدن داشت به کار گرفت و خود را از پله ها بالا کشید.


آنسوی خیابان جایی که در حال حاضر سمت راست آرنولد بود،رودخانه ای وجود داشت که تقریبا خشک شده می نمود،جریان آب بسیار کمی که از آن می گذشت جز باریکه ای از پهنای رودخانه را اشغال نکرده بود،انگار سنگهای خشک رودخانه نیز با آرنولد همدرد بودند و او را بیشتر به بازگشت ترغیب می کردند.


دور و برش را نگاه کرد هیچکس نبود چوب دستی اش را بیرون کشید و ناپدید شد.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷
#27

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
اینو دو سال پیش نوشته بودم و تو بلاگ مرگخوران گذاشته بودم یه بار دیگه اینجا آوردمش.

هری پاتر و آخرین مرگ خوار

هری بعد از مراسم خاکسپاری دامبلدور رو به جینی کرد و گفت:
-خوب می تونیم بریم دیگه کسی مزاحم نیست دامبلی هم مرد؛
جینی که فکر نمی کرد هری همچین عکس العملی داشته باشد پرید رو هری و گفت:
-آخ جون.
خلاصه آن دو همچنان بغل هم بودند که یهو خانم ویزلی اومد و گفت:
-داری چیکار می کنین هری جینی زود از هم جدا بشین؛
هری که بهش برخورده بود، خیلی از دست خانم ویزلی عصبانی شده بود، هری کنترل خودشو از دست داد و خانم ویزلی که یکم هم چاق بود یکم چاق تر شد. جینی گفت:
-هری عصبانی نشو وگرنه بهت (نم... سانسور شد) آ .
هری یکم آروم تر شد و خانم ویزلی که چاق تر شده بود به سختی راه می رفت. هری تو ذهنش چیزهای وحشتناکی می گذشت با خودش گفت:
-خوب من هدفم اینه که ولدمورت رو بکشم ولی با کشتن اون که پدر و مادرم و سیروس که زنده نمیشن. و من چیزی که نیاز دارم یک جینی خوبه، این ویزلیها هم که با این رفتار خانم ویزلی فکر نکنم بدرد بخورن. پس یک کار دیگه می کنم که بتونم به راحتی به هدفم برسم.
هری در این فکرها بود که رون سر رسید و یک پس گردنی به هری زد.
هری که دوباره عصبانی شده بود کنترل خودشو از دست داد و گفت:
-تو خیلی احمقی، اگه جینی نبود اصلا با تو دوست نمی شدم.
رون که ناراحت تر شده بود چوبشو درآورد و به سمت هری گرفت و
-پتتت...
-اکسپلیارموس
عصای رون روی زمین افتاد. هری به طرف خانه سیریس رفت و در این فکر بود که چگونه از رون انتقام بگیرد و با خودش گفت:
-خوب بهترین انتقام از رون و خانم ویزلی میتونه جینی باشه.
نامه ای به جینی نوشت و در اون ازش خواست تا یک ساعت دیگه یک جای خلوتی بیاید تا با هم صحبت کنند.هری بعد از اینکه نامه رو به پای جغدش بست رفت و دوش گرفت و منتظر یک ساعت آینده شد.
هری منتظر جینی بود که یهو ولدمورت ظاهر شد.
-به به هری پاتر.
-تو من منتظر جینی بودم.
-ای سره احمق مگه نمی تونی ما جغدها رو زیر نشر داریم.
هری که تازه به اشتباه خودش پی برده بود و فکرهایی در ذهن داشت گفت.
-خوب من تو زندگیم خیلی اشتباه کردم ولی می خوام دیگه اشتباه نکنم.
-تنها راهت اینکه از سر راه من بری کنار و به من کمک کنی.
-خوب من چرا باید بهت کم کنم.
ولدمورت که رفته بود تو فکر گفت:
-خوب من می دونم که تو یکی رو دوست داری و منم همینطور بهتره به هم کمک کنیم تا به اون برسیم و با همدیگه هم کاری نداشته باشیم و هر کس میره سر زندگیش
- خوب من دقیقا به این نکته رسیدم تو کی رو دوست داری؟
ولدمورت گفت:
-من مینروا رو دوست دارم به همین خاطر هم بود که می خواستم دامبلی کشته بشه.
هری با شندین این جمله در فکر فرو رفت و گفت:
-من جینی رو دوست دارم.
ولدمورت با خنده گفت:
-ولی من می دونم که تو جینی رو دوست نداری تو عاشق اون دختره هرمی هستی.
هری هم واسه این که رو دست نخوره گفت:
-منم می دونم که تو مینروا رو نمی خوای تو هم عاشق تانکس هستی.
ولدمورت گفت:
-آره پس باهوش شدی. حالا چیکار کنیم. من ویزلیها و رون رو از سر بر می دارم و تو هم لوپین و بقیه رو نابود کن.
-من که نمی تونم از ورد مرگ استفاده کنم.
-خوب منم می دونم این ورد خیلی ساده هستش کافیه این معجون رو بخوری و این ورد رو بگی هر کس دفاع هم ایجاد کرد خودش خودشو می کشه.
هری معجون رو از ولدمورت گرفت و رفت.
به لوپین رسید و گفت سلام لوپین چطوری اینو دیدی.
هری یکم از معجون خورد و گفت: اواداکداورا.
لوپین در جا افتاد و مرد.هری تک تک افراد محفل را تنها گیر آورد و همین کار رو باهاشون انجام داد.
ولدمورت نیز تمام خانواده ویزلی ها رو کشت و هرمیون را با ورد قفل شدن دست پا بسته بود و به نزدیک خانه سیریس رفت.
هری نیز همین کار را با تانکس انجام داده بود.
-سلام هری می بینم که به هدفمون رسیدیم.
-آره حالا چه طوری اینا رو راضی کنیم.
-من فکر اینجا شو کردم من ذهن اونا رو درست مکی کنم.
-بعد چطوری ما دیگه با هم کاری نداشته باشیم.
-اینم ساده هستش یکی از اینا کمک می کنه تا قسم ناشکستنی بخوریم و با هم کاری نداشته باشیم.
هری که دیگر خیالش از همه چی راحت شده بود گفت:
-باشه قبوله.
ولدمورت ذهن اونا رو اصلاح کرد و در نظر هرمیون اصلا خانواده و ویزلی ها و ولدمورتی نبود بلکه تنها عشق اون هری بود. همچنین تانکس هم مثل هرمیون عاشق ولدمورت شده بود.
هری و ولدمورت با کمک تانکس قسم ناگسستنی خوردند و ولدمورت به هری گفت:
- تو آخرین مرگ خواری بودی که من داشتم.
-------
بعد از ده سال
هری و هرمیون بچه دار شده بودند و همچنین ولدمورت و تانکس؛ بچه های آنها با هم دوست شده بودند و با هم بازی می کردند.
دیگر از ده سال قبل هیچ اتفاقی نیافتاده بود و ولدموذت تغییر چهره داده بود و به عنوان کارمندی در وزارت سحر و جادو کار می کرد و هری نیز که حالا بهش هرپو می گفت نیز با ولدمورت همکار شده بود.



نتیجه داستان

نتیجه مرگخورانانه: هری هم می تونه مرگخوار بشه و مرگخوار ها زیاد شن.

نتیجه داستتنانتونانه: اینجا هم میشه داستان نوشت.

نتیجه سرعتمندونانه: یک روزه میشه داستان نوشت.

نتیجه عشقولانه: بالاخره همه باید یک روز ازدواج کنن و هر آدمها هر چی زور می زنن برای زن و بچه هستش.

نتیجه وبلاگونانه: اگه یک وبلاگ از طرف چند نفر به روز بشه خیلی کارا میشه کرد و آدم مشتاق میشه داستان هم بنویسه.

نتیجه هری پاترانه: خوب هری پاتر بالاخره آدمه دیگه می تونه همه رو بکشه به خاطر زن و زندگی


من برگشتم


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
#26

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- من!
- تو!
- من!
- تو!
- من و تو!
- ما...


[b]دیگه ب


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۰:۴۳ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
#25

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
خسته و نا امید گوشه ای زانوی خود را بغل کرده بود . آیا او میتوانست نتواند یا نمیخواست بتواند ؟
آیا توانایی این کار را از دست داده بود یا میتوانست ، اما نتوانست توانایی اش را بروز دهد ؟
توانایی ... آیا او توانایی ای داشت ؟

همانجایی که نشسته بود خود را جمع تر کرد . نمیخواست به چیزی فکر کند . میترسید . میترسید بتواند . و میترسید نتواند .
آیا میتوانست اشک بریزد ؟ آیا توانایی آن را داشت از تمام غصه هایش بگریزد ؟ آیا میتوانست ؟ آیا میتوانست بخواهد ؟
چرا نمیخواست ؟
چرا نمیخواست آسوده شود ؟ چرا نمیخواست خودش را دوست بدارد ؟ چرا نمیتوانست بخواهد دوست داشتن را ؟

سرش درد میکرد . زانوانش را در میان دستانش فشرد .
میتوانست نفس بکشد ؟ میتوانست باری دیگر چشمانش را باز کند و اطرافش را ببیند ؟
نمیتوانست . میترسید نتواند ببیند . میترسید توانایی تحمل نداشته باشد . میترسید در نا توانایی هایش غرق شود .

چرا نمیخواست آهی بکشد ؟ آهی که همراه با آن ، کمی از اندوه هایش را از خود خارج کند .
اما نتوانست . نتوانست بخواهد . نتوانست آسوده باشد . خواست بتواند اندوهگین باشد .

سرش را روی زانو هایش که در آغوشش بودند گذاشت .
خیلی خسته بود . خسته تر از آن که بخواهد خستگی اش را رفع کند . اما این بار توانست ...
به خوابی عمیق فرو رفت . خوابی که در آن خوش بود . خوابی که در آن توانایی هایش را ابراز میکرد . میتوانست بخندد . میتوانست راه برود . او میتوانست گریه کند . میتوانست چیزی را در خود پنهان نکند . میتوانست تنها نباشد و ...

زانو هایش در میان دست هایش شل شد .
قطره اشکی روی گونه هایش لغزید که همراه با خود علاوه بر غم هایش ... روحش را نیز از بدنش خارج کرده بود .

حالا معنای زندگی را یافته بود ... معنای شاد بودن . معنای توانستن نپذیرفتن . حال میتوانست نخواهد ، بخواهد !

------------

میخوام بتونم یگم نقدش کنید ! و میتونم !


خواستم و توانستم كه نقد كنم!!!!!


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۰:۴۷:۴۰
ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۰:۵۶:۵۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۹:۴۰:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۸۷
#24

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد. و همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود ژل می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد. او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

---

داستان خودم نبود و اینکه اولین پستی هست که بعد از تقریبا یک سال (بدون در نظر گرفتن ترین ها و گفتگو با مدیران :دی) در تاپیک های خارج از ایفای نقش میزنم! ناظر ببخشه!




Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۰:۳۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷
#23

رون ویزلی old3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۰۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
دیشب کشتمش.
-یعنی چی؟شوخی میکنی؟

-نه کاملا جدیم.کشتمش.تیکه تیکش کردم.انداختمش توی کیسه های آشغال
احمق.تو یه آدم روانی هستی.چرا آخه؟

-چونکه دیگه با من نبود.باید میمرد.باید پاداش خیانتش رو میچشید.
-بدبخت اگر بفهمند،اعدامت میکنند.با چی تیکه تیکش کردی؟

-با همین دست های خودم.هر ورقیو که پاره میکردم،انگار روحم تازه میشد.
-ورق؟یعنی چی؟مسخره کردی منو؟

-برای کشتن کسی که قبلا دوستش داشتی، حتما نباید خونشو بریزی.فقط کافیه خاطره هایی که باهاش داشتی رو فراموش کنی.منم دفترچه خاطراتمو پاره کردم و اونو کشتم.


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=3306&forum=9&post_id=197138#forumpost197138]به روی واژه ی Delete کلیک کرد تا خاطرات بد را از خانه های اندیشه اش پا


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۳:۲۶ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#22

دورنت دایلیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۰۸ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷
از سرزمين سايه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
من زندانی زندان بی پنجره ی شبم

و اسیر سایه های تردید......

سالهاست سایه های مرا به اسارت برده اند و "زیبای کوچکم " را از من ربودند. و من در انبوه سایه ها به نظاره نشسته ام سرزمین ادمک های پوشالی را ...هما نان که خائنانه مرا به دست سایه ها سپردند و در دنیاشان را به رویم بستند .

من همانم که هرصبح زهر تلخ طردشدگی را می نوشم و
هر غروب بر سر قبرم کاکتوس می کارم .

من همان لوح پوچ و توخالی ای هستم که در بغض های فروخفته ام دست و پا می زنم .

من همانم که بار ها مرده ام و روح سرگردانم شاهد شکنجه ی نوع بشر بوده است .

من سکوتم رابارها با دستان خویش کشته ام و ضجه هایم ارامش شب سایه ها را بر هم زده است
من تنها راهب معبد مرگم و تنها ساکن دره ی اوارگی ;
و تنها نمازگزار الهه ی مرگ ....

ادمک ها از من گریزانند و مرا ساحره ی تاریکی ها نام نهادند .افسوس که ندانستند که من اینه وجود انانم ..

من همان اواره ای ام که اشک هایم را با اسمان قسمت می کنم و شب ها در معبد سرد و تاریکم برای فرود ستاره ی زندگی ام دعا می خوانم .

اینان مرا افسونگری عبوس میخوانند که رز های سرخ را به تیرگی نشانده است ..
ولی هیچ وقت نفهمیدند که رز های سیاه من سوگوار افتابند ; افتابی که از سرزمین سایه ها رفته است , نه مهری که در سرزمین پستشان ریاکارانه رنگ طلایی به خود می زند .

من اینجا ذره ذره وجودم پخش می شود و متلاشی می شوم تا از من نیز سایه ای ساخته شود .افکار سایه ها به لایه های زیرین افکارم رخنه کرده است و در زهنم را به هر چه روشنایی بسته است .کم کم بذر کینه در دلم می خشکد و غبار خاکستری بی تفاوتی بر دلم می نشیند .

و من اکنون ردپای دگردیسی کوری را که نا خوداگاهانه بر وجودم سایه انداخته بود, احساس می کنم.

من نیز اکنون سایه ی خویشم سایه ای که از مهر دورتر و دورتر می شود و بزرگ و بزرگ تر ..و من ناشیانه به وجود سایه در ذهنم دل بسته ام .چرا که سیاهی سایه ها اگر از دوری است از ریا نیست .اگر از نا مهربانی است ,از حسادت نیست .اگر از افسردگی است ا,ز کینه نیست .اگر از اوارگی است ,از تصاحب نیست .

ولی سیاهی ادمک ها از جهل است از ظلمت کوری است که با کشتن افتاب حقیقت بر وجودشان نشسته است .از رنگ ریایی است که بر ماه زده اند ....

انها هیچ وقت نفهمیدند که اشک های من برای دنیای پستشان نبود ; برای گلهای کاغذی ای بود که در باغچه شان کشته بودند تا فراموش کنند , خورشیدشان جعلی است .

اشک های من از رنج کودکان درونشان بود که هر لحظه به سمت فنا می رفتند ....

از به دار اویختن انسانیتی بود که جنازه اش را در قلب های تاریکشان دفن کردند ....

از هوسی بود که عشقش نام نهادند ...

از تهمت هایی بود که با ان دامنان پاک دختران خورشید را الودند ...

اشک های من از طرد شدگی نبود از هبوط ارواحی بود که در کالبد ادمک ها خشکیده بود .

انها نفهمیدند و نخواهند فهمید و اینک که از انان دورم دیگر برایم مهم نیست که درباره ام چه می اندیشند ..

در باره ی دختری تنها از دیار سایه ها

که حتی افتاب را گدایی نخواهد کرد !


شايدفراسوي زمان و مكان و در درون واقعيتي ژرف تر همگي اعضاي يك بدن باشيم
-----
ايا شما كه صورتتان را
در


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۷:۰۱ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
#21

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۷ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 45
آفلاین
U
داستان هاي كوتاه

شايد تا به حال، اتفاقات ساده اي در زندگي روزمره ي شما، شما را به فكر واداشته باشد؛ يا شايد هم ديدن يك تصوير؛ حتي شنيدن يك خبر و يا اسم يك كتاب؛ اين ها جرقه هاي عجيب و كوچكي هستند كه داستان هايي كوتاه و عبرت آموز، و يا تنها زيبا را خلق ميكنند.
شما تنها با تفكر بر روي آن ها، مي توانيد به زيبايي آنها را ساخته و پرداخته كنيد. اما بدانيد كه نوشتن اينگونه داستان هاي كوتاه، مستلزم تمرين و ممارست بيشتري است.
و اينجا، همان جايي است كه ميتوانيد به دور از هر دغدغه، داستان خود را بنويسيد و از تشويق ها، راهنمايي ها و يا انتقادات دوستان خود ( و البته
بنده) بهره بگيريد.
پس از همين امروز، چشم هايتان را بگشاييد و اين جرقه ها را در روشنايي بصيرت ببينيد. شايد فقط شما آن را مي بينيد!

***

دوستان عزيز، انتظار مي رود با رعايت كردن دو نكته ي زير، اين مكان را همواره محيطي منظم و به دور از درهم ريختگي و سردرگمي نگاه داريم:
1- در صورتي كه علاقه داريد پست شما نقد و بررسي شود، در زير پست خود اعلام كنيد تا ترتيب اثر داده شود.
2- دوستان عزيز از نوشتن داستان هايي كه متعلق به ديگران است و تنها به واسطه ي زيبايي دوست داريد ديگران هم آنها راببينند، خود داري كنيد.

با تشكر، مك گونگال.



Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۷
#20

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
چرا همیشه استکبار پیروز است ؟چرا همیشه بیگناهان اولین قربانیانند؟اما طبق گفته ایی که همیشه ظلم پایدار نیست . ماهم منتظر آن روزیم ،اما تاکی معلوم نیست! باورتان می شودکه همین استکبار چند مدت پیش همین جا اتفاق افتاد.
........................................................

همه ساکت صف بسته بودند ومدیر باحرکت منظمی خط کشش را در هوا می چرخاند ودر بین بچهایی که هاج وواج به او نگاه می کردند می رفت ومی آمد.

مدیر:تو بیا بیرون .......پسر بیرون آمد وگفت:من استاد...مدیر :بله تو...پسر:آخه برای چی؟......مدیر :چون من می گم .تو همین حالا وسایلت رو جمع می کنی اخراج می شی ودیگه بر نمی گردی......پسر:آخه چکار کردم؟ نگاه کن چند نفر اینجا وایسادن تو فقط منو دیدی....مدیر:همین که هست زورمون زیاده وگردنمون کلفته یالا زود باش حرکت کن....پسر که دیگه همه چیز رو تمام شده می دید با نهایت عصبانیت گفت:پس چرا دیگران بخشیده شدند فقط من در صورتی که من تازه هیچ کاری نکردم فقط چون اسمم بد در رفته...........مدیر:خفه شو،برای اینکه دلمون می خواد واختشاش ها رابخوابونیم.
ماندانگاس فلچر باغرور سرشار از خشم بابچه هایی که هیچ پشتش را نگرفته بودندخداحافظی کرد وخارج شد.

ارجمند گرداننده بندگان از خواری،درپای افکنده گردن کشان ازسروری.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: داستان‌هاي کوتاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
#19

دورنت دایلیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۰۸ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷
از سرزمين سايه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
باز هم همان اشنايان بي رحم ،باز هم همان فكرهاي تاريك


باز هم اين خوره به حانم افتاده است و اين بار با خنجر زهرالودش ذهنم را مي درد ..روح زخمي ام در تقلايي كور براي رهايي است

باز بغض كرده ام و دستانم به سوي اسمان است

و حس گنگ كهولت است كه بر ديواره ي ذهنم مي پاشد حسي كه يادگار سالها توقفم در خزان است چرا كه من به خزان تبعيد شده ام در خزان روييده ام و اين بار در باغ خزان ديده ي ارزوهايم انتظار قاصدي را ميكشم كه برايم خبر مرگ را به ارمغان اورد.

و من دوباره خسته ام خسته از اين دادگاه دروني خود ساخته كه هر لحظه اش محكومم ميكند .هر لحظه اش اتهامي است به جرم ديوانه بودنم چرا كه نپذيرفتم ادمك بمانم..

اري در دنيايي زيست ميكنيم كه ادمك بودن افتخار است ادمك با نقاب كاغذي...

ما همه مجرمانيم كه از ازل طناب دارمان را اويخته اند طنابي كه از جنس پوسيدگي افكارمان است و همه در اين مسير يكطرفه به سمت مرگ پيش مي رويم چه باور كنيم چه نه...

فقط نميدانم چرا از بين اين همه براي من حبس ابد بريده اند

بايد اشتباهي رخ داده باشد من كه هر روز اشتياقم را براي مرگ در نگاه حسرت بارم به كبوتر ها نشان داده ام..

من كه بارها حكم اعدام شادي هايم را خود امضا كرده ام

من كه با دستان خود زندگي ام را به اناني بخشيدم كه بودنم ازارشان ميداد

من طناب دارم را خود اويخته ام اما ادمك ها باز هم بازي ام ميدهند و مرا در دلهره ي كشيدن طناب نگاه داشته اند

من لبريز شده ام از حس درماندگي و بارها نفرتم را از زندگي بر ادمك ها بالا اورده ام ولي افسوس كه اسيران هرگز فهميده نخواهند شد.

ادمك هايي كه هر شب شان در پي لذتي جديد مي گذرد چگونه حال همچو مني را ميفهمند كه هر شب پاي محكمه ي كوران توسط مشكلات سنگسار ميشوم.و هر بار با زخم هاي جديد سر بر بالين مينهم

اي ايزد ادمك ها تو كه از نفرت من به اسارت اگاهي ..اسارت در خزاني كه جاي جايش لاشه ي گنجشكهاست و كلاغ هايش به مرگ حكم ميكنند..

تو كه ميداني من از اين دنيا گريزانم من از رقص هرزه هاي علف هاي باغ به پاي باد هوس باز دانستم كه اين دنيا نه جاي همچو مني است ...

اي ايزد ادمك ها نكند تو هم ادمك بودنم را به انتظار ميكشي؟نكند تو هم ديوانه ها را طرد كردي؟نكند بر كتابت روز ازل نوشتي كه من ادمك خواهم ماند ..ولي ولي من هيچ وقت بازيگر خوبي براي نقش هاي از پيش نوشته شده نبوده ام..

ببين دوباره سجاده ام خوني است ..نه اين خون اشك هايم نيستند كه انعكاس غروب را در خود گنجانده باشد چه سالهاست اشك هايم را در غربت خزان زده ي اين باغ از دست داده ام..اين خون بازمانده ي چپاول گرگهاست بر قلبم ..افسوس كه روز ازل از هول چنين فاجعه اي برايم نگفتي ..نگفتي با اين قلب پاره پاره چه كنم

دوباره دانه هاي تسبيحم از هم دور مي شوند ..

باز نامحرمي نزديك است

اي دوست كه دانه ي تسبيحم از تو گريزانند بيا تو اني باش كه زير پايم را خالي ميكني...

طناب دارم بر درخت اويزان است نگذار كه غرورم هم به پاي التماس به گرگها پاره پاره شود...

بيا ارامش را براي چشمان خسته ام معني كن...

بيا كه ادمك ها در خوابند ...زمستاني نزديك است...

بيا كه براي گرگها قرباني اي لازم است..بيا كه براي گرگها قرباني اي لازم است..

---


دورنت عزيز! واقعا من با خواندن پست شما، بايد اعتراف كنم كه يك متن قابل تحسين را مطالعه كردم! با اينكه نا اميدي و غم در نثر شما موج ميزد، اما استفاده ي به جا از تمام شيوه هاي زيبا نويسي در پستتان، از ناراحت كنندگي موضوع آن كاسته بود و آنرا دلنشين نموده بود. مخفي نگه داشتن هدف و كشاندن خواننده تا به انتهاي پست، نشان از قلم قوي شما دارد.

اما همه ي اين زيبايي ها از احساس كردن تنها اشتباه شما جلوگيري نمي كنند و آن هم عدم رعايت به موقع علائم نگارشي است. در اين گونه متون ادبي، غير از رعايت نقطه و علامت سوال، استفاده از ويرگول(،) و نقطه ويرگول(؛) بسيار ضروري به نظر مي رسد. زيرا تكميل بودن يك متن از لحاظ اين علائم، به نوعي زينت متن محسوب خواهد شد.


من باب مثال: و من دو باره خسته ام ، خسته ام از اين .... ( به مكان ويرگول توجه كنيد!)

در كل، پست شما بسيار جذاب و عالي بود و من منتظر ديگر داستان هاي كوتاه و زيباي شما خواهم ماند. موفق باشد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۷ ۱۸:۴۵:۴۵
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۷ ۱۸:۵۲:۰۰

شايدفراسوي زمان و مكان و در درون واقعيتي ژرف تر همگي اعضاي يك بدن باشيم
-----
ايا شما كه صورتتان را
در







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.