هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
#19

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]دیوانه سازها به دلیل نداشتن هیچ گونه قربانی برای نثار کردن بوسه بر رویشان اعتصاب کرده اند. آن ها رئیس آزکابان را کشته و در سرتاسر جامعه ی مشنگی پراکنده شدند و یکی یکی مشنگ ها ، جادوگران و ساحران را مورد حمله قرار میدهند. در این میان در آزمایشگاهی شاگرد یکی از استادان پیشنهاد میدهد که با ساختن عروسک هایی که همانند انسان ها احساس دارند ، دیوانه سازها را به جای کشاندن به سمت انسان ها به سمت عروسک ها بکشانند و به این صورت آن ها را گول بزنند و دیوانه سازها را گیر بیندازند. بعد از اینکه شاگرد این موضوع را با استادش در میان میگذارد ، استاد که این کار را غیر عملی میداند شاگردش را بیرون می اندازد. حالا شاگرد که میداند چگونه باید عروسک ها را احساس دار کنند به دنبال شخصی می گردد تا دانسته اش را با وی در میان بگذارد و به جامعه کمک کنند که او کسی نیست جز لیسا تورپین ...[/spoiler]

لیسا از پشت تلفن گفت: این طوری که نمیشه بهتره یه جا همو ببینیم و اونجا در این مورد صحبت کنیم.

آدام با عجله گفت: نه باید سریع تر بگم. میتونیم عروسک هارو احساس دار کنیم. دیوونه سازا باید اونارو با ما عوضی بگیـ...

لیسا وسط حرف او پرید و گفت: باید همو ببینیم. نیم ساعت دیگه کافه ترانزیت!

و لحظه ای بعد تلفن قطع شد. لیسا سریع آماده شد و بعد از خارج شدن از خانه با صدای پقی ناپدید شد.

نیم ساعت بعد:

لیسا که درون یکی از کوچه ها ظاهر شده بود ، به آرامی از آن خارج شد و وارد خیابان خلوت شد. نبودن هیچ شخص و ماشینی و هم چنین سرمای بیش از حد آنجا حس بدی به او داده بود.

با این حال با قدم هایی آهسته روی سنگفرش های پیاده رو یکراست به سمت انتهای خیابان که پلاکارد کج شده ی کافه ترانزیت در آن خودنمایی میکرد رفت. هرچه بیشتر به آنجا نزدیک تر میشد احساس سرمای بیشتر میکرد. حالا دیگر قبلش به سرعت در سینه اش میتپید.

- وای نه!

او مقابل کافه ترانزیت ایستاده بود و در کنده شده ی کافه درست جلوی پایش افتاده بود. با دیدن پاهای ملت که از پشت در کنده شده نمایان بود نفس در سینه اش حبس شد و لحظه ای بعد تعدادی دیوانه ساز را دید که از سقف شکسته ی کافه خارج شدند و از آنجا رفتند.

لیسا بدون معطلی وارد کافه شد. تنها امیدواری که داشت این بود که آدام هنوز به آنجا نرسیده باشد اما بلافاصله بعد از دیدن بدن او که روی زمین افتاده بود کاملا نا امید شد. با این فکر که شاید دیوانه سازها استثنائا او را از قلم انداخته باشند به سمتش رفت. اما کار از کار گذشته بود و او مرده بود.

چرا حرف های آدام را همان موقع درون تلفن گوش نکرده بود؟ چرا از او خواسته بود که به آنجا بیاید؟ چرا باید او این کافه را انتخاب میکرد؟ چرا دیوانه سازها دقیقا باید به اینجا حمله میکردند و هزاران چرای دیگر که در ذهنش شکل لیسا شکل گرفتند.

تنها کسی که میدانست باید چه کند آدام بود. لیسا فقط یک چیز را از راهکار آدام میدانست و آن هم احساس دار کردن عروسک ها بود. اما چگونه؟

آهی کشید و از آنجا خارج شد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۹
#18

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
-خب ما می تونیم این عروسک ها رو جوری طراحی کنیم که بیشتر از مردم عادی مردم رو جلب کنن.

استاد به شکلی کاملا جدی رو به آدام کرد و گفت:اوه پسر من در مورد تو اشتباه می کردم.

آدام بادی به گلو انداخت و گفت:از استادی مثل شما دانش آموزی از من بدتر بعیده!

استاد در حالی به سمت دیگری می چرخید،گفت:بر منکرش لعنت!آخه مرتیکه چه شکلی اینکار رو بکنیم؟

-شما بسپرش به من!

استاد در حالی که بسیار عصبانی شده بود،رویش را به سمت آدام چرخاند و گفت:خفه شو!تو بجز یک دانشجوی مشنگ نیستی که هیچی از این چیز ها حالیش نیست!

برق شادی در چشمان آدام خاموش!بغض سراسر وجودش را گرفت.در مقابله با اشک هایش که بر گونه اش جاری نشوند و با غمی نهفته در صدا گفت:اما استاد ...

استاد بسیار خشمگین بار دیگر به سمت او یورش برد.

-اصلا تو اخراجی!برو گمشو نمی خوام ریخت نحس مشنگت رو ببینم.

آدام به سرعت از آزمایشگاه خارج شد.دیگر توانی برایش نمانده که صرف جنگ با بغض کند تا نشکند پس بغضش شکست و هق هق گریه سر داد.سوار ماشین خودش شد و به سمت خانه ی خودش رهسپار شد.

در راه کلی با خود کلنجار می رفت.در آخر به این نتیجه رسید که خود باید این طرح را به تنهایی بسازد.

به خانه اش که رسید سریع پشت میز کارش نشست و ورق و کاغذی برداشت و هر طرحی که به ذهنش می آمد قلم بر دفتر می کشید.بالغ بر صد ها مدل را ساخت تا آخر زمانی که چشمانش به زور سرمه باز بود به یک مدل فوق العاده رسید!

-آهان باید همین رو بسازم از فردا شروع می کنم اما برای اینکار نیاز به یه همکار دارم.

او به یاد یکی از دوستانش در آزمایشگاه افتاد کسی که هم دوره با او آموزش می دید.سریع به سمت تلفن رفت تا طرحش را با دوستش در میان بگذارد.

-سلام لیسا

-سلام ببخشید شما؟

-آدامم!

-ببخشید اما فکر نمی کنی یکم واسه زنگ زدن دیره؟

آدام نگاهی به ساعت انداخت ساعت 1:17 دقیقه ی بامداد را نشان می داد.گذشت زمان به نظرش نرسیده بود.

-اوه متاسفم!

-عیبی نداره کارت رو بگو!

-راستش می خواستم طرحی که در مورد مقابله با دیوانه ساز ها به نظرم رسیده رو با هات در میون بذارم.



Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۸۹
#17

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین

پـــــَـــــق !


- اهــــ ! كوفت ! خوب يه در بزن ، الآن سكته... !

رئيس با ديدن ديوانه سازي كه با بي توجهي به او نزديك مي شد ، شگفت زده و وحشتزده گشت. آب دهانش را قورت داد و با صندلي چرخ دارش عقب عقب رفت.سپس سعي كرد خود را كنترل نمايد و گلويش را صاف كرد.

- بله ؟! فرمايش؟ اينجا چيكار مي كني تو؟!

سپس به زور سعي كرد ابروانش را در هم فرو كرده و اخم كند.

- چرا به حرفاي لئو گوش نمي دين؟!

ديوانه ساز عكس العملي نسبت به حرفهاي رئيس نشان نداد و تنها كمي نزديك تر شد. رئيس عرق سرد مي ريخت. رنگ چهره اش كم كم رو به سفيدي مي رفت.

ديوانه ساز نزديك تر شد‌؛ به طوري كه صورتش در چند سانتيمتري او قرار داشت.سپس بوسه اي سرد بر او زد.


در شهر


ديوانه ساز ها در هر جاي شهر پرسه مي زدند و با خوشحالي خود را سير مي نمودند! بيماري جنون هيپوگريفي شديداً در بين انها پخش شده بود.بيماري كه قرن ها بود با وجود بررسي هاي پي در پي كه توسط جادوگران و ساحره هاي دانشمند به عمل آمده بود،هنوز هم درمان آن را كشف نگشته بود. اما اين بار با ديدن روزنامه پيام امروز ، متوجه شدند تحقيقات خود را بايد دوباره به طور جدي آغاز نمايند. زيرا در غير اين صورت نه تنها احساس و عواطف بين مردمان له مي شد ، بلكه جامعه مشنگي و جادوگري كلاً از بين مي رفت.

- مامان ! من اينترنت مي خوام !
-اينترنت بخوره تو سرت ! دوشاخه رو نميدم !
- مامــــان، مواظب باش،‌ مي كشمت !

$#&`~13(#*؟؟@@^%4+!~~&#


آزمايشگاه


- هي من دارم به يه نتايجي مي رسم قربان !

قربان (!) نگاهي به آدام ( قحطي اسم ! ) انداخت و برگه هايي كه در دستش بودند بر روي ميز گذاشت. سپس گفت : بگو ببينم چي كشف كردي پسر جان ؟

آدام كه در حال ذوق زدگي تمام بود به ديوانه سازي كه در شيشه (!) نگه داشته بودند اشاره كرد و گفت : همونطور كه اينجا مي بينيد، اين بيمار بدبخت داره از گشنگي مي ميره ! ما بايد عروسك هاي الكي مشنگي بسازيم و با ورد فيلينگيوريتا به اونا احساس بديم !

- اوه !بعدش؟

- بعد هم ديوانه ساز ها رو با اين كار گول مي زنيم !

- نه بابا؟ اين همه آدم ، بعد بريم عروسك بسازيم؟ اونا هم حتماً گول مي خورن و ميان عروسكا رو بوسه مي زنن ها؟!

آدام كه برق خوشحالي در چشمانش مي درخشيد ، سرش را به نشانه " نه " تكان داد و گفت : قربان ، بذاريد نقشه م رو بگم خوب !

- كه اينطور! بفرماييد!


---

( هر چه به مخمان فشار وارد نموديم نقشه اي پيدا نكرديم، نوبت شماست! )


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۰ ۱۳:۴۲:۱۹

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۹
#16

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سوژه جدید:

آزکابان:

لئوناردو با وحشت در دفتر رئیس آزکابان را باز کرد و وارد شد.

- صد بار گفتم در بزن ، بعد وارد شو!

لئوناردو در حالی که نفس نفس میزد گفت: دیوونه سازا ... دیوونه سازا ... جنون هیپوگریفی گرفتن!

- الان وقتی برای شوخی های مسخره ی تو ندارم. برو بیرون.

- اما من دارم راس میگم ، اونا میگن که باید چند نفرو بفرستیم به اتاق بوسه.

- حین؟ اونا هم حتما فک کردن که ما قبول میکنیم. برو بشون بگو غلط زیادی نکنین.

لئوناردو در حالی که عقب عقب میرفت گفت: احساس خوبی نسبت به این حرفتون ندارم. ولی با این حساب میرم.

ساعتی بعد:

لئوناردو اینبار در را یک بار کوبید اما بدون پاسخ وارد اتاق رئیس شد.

- پیشرفت قابل توجهی بود.

- قربان! اون حرفو به دیوونه سازا زدم اما اونا نزدیک بود منو بوس کنن. بعدشم تهدید کردن که شمارو میذاریم واسه عصرونه شون.

- غلط کردن ، به حرفاشون توجهی نکن اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن.

- اما ...

- همین که گفتم. برو گم شو بیرون!

شب ، اتاق بوسه:

دیوانه سازها یکی یکی از اتاق بدون قربانی بیرون میرفتند و وارد هوای آزاد بیرون میشدند.

خانه ی دو مشنگ:

دختری جوان در گوشه ای کنار شومینه نشسته بود و پسری درست رو به روی او ، به او خیره شده بود.

- عزیزم دوست دارم!

دختر لبخندی زد و گفت: منم دوست دارم!

در همین حین که دختر و پسر در حال لاو پرونی بودند ناگهان فضا به طور کلی تغییر کرد.

پسر نگاهی به دختر انداخت و گفت: هیچ میدونستی خیلی بیریختی؟

دختر نیز با عصبانیت پاسخ داد: موهای تو هم اصلا مدلش باحال نیس!

پیام امروز ِ فردا

" آزکابان از دیوانه سازها خالی شده است! "

" دیوانه سازها از کمبود غذا اعتصاب کرده اند و از آزکابان گریخته اند. تعدادی از این دیوانه سازها در گوشه و کنار شهر های مشنگی مشاهده شده اند.
هم چنین اولین قربانیان آنان دختر و پسر جوانی بودند که بعد از ورود دیوانه سازها و تغییر فضا ، به گیس و گیس کشی پرداختند و در نهایت هر دو بوسه ای دیوانه سازی نوش جان کردند! "



Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۸
#15

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
[spoiler=خلاصه ی سوژه]موقع عروسی مخفیانه ی تدی و مورگانا تو لندن، یه بمب به طور ناگهانی منفجر میشه و عروسیشون به هم می خوره.تدی و مورگانا تی سنت مانگو بستر شدن تا حالشون خوب بشه.اونا قصد دارن از گروهشون بیرون برن و توی یه مزرعه ی ماگلی زندگی کنن.

بعد یه مدتی متوجه میشن ویکتوریا ویزلی تو انفجار این بمب دست داشت چون تدی قبلا با اون قرار ازدواج گذاشته بود.مقامات هم اونو میبرن اتاق بوسه تا زندانیش کنن.لرد سیاه میگه ویکتوریا باید مرگخوار بشه.در همین حال هم دامبل میگه با این که ویکتوریا به محفل خیانت کرده، نمیتونه مرگخوار شه و به لرد خیانت کنه.

خلاصه، چند روز بعد لرد میاد به دیدن ویکتوریا و به کمک ریتا موفق میشه اونو خلاص کنه.ریتا هم به عمو آبر میگه اون توی انفرادیه.

در همین حال، دامبل و جیمز و کینگزلی به دنبال ویکتوریا میرن آزکابان.کینگزلی میره بالای زندان و دامبل رو میاره بالا.تو یه لحظه کینگزلی پاش لیز می خوره و شیشه میشکنه.آبر و ریتا هم متوجه میشن یه نفر شیشه رو شکونده و میرن تا سر و گوشی آب بدن. دامبل بعد از غر غر های فراوان، به سمت پایین حرکت می کنه و تلپ! میفته پایین...[/spoiler]

در همین ثانیه، جیمز که نسبتا جو گیر شده بود، بلند بلند شروع میکنه به جیغ زدن.کینگزلی هم برای آرامش روح خودش از شدت عصبانیت روی جیمز می پره و هر دو تا تالاپی میفتن روی دامبل که تازه بلند شده بود!دامبل که خودشو وسط این دعوای برره ای می دید، با جالتی خفن و کماندویی جاخالی داد و کینگزلی و جیمز با دماغ خوردن زمین!

-آخ...اوووووی....وووی....آخ...

بعد از چند لحظه که کینگزلی و جیمز به هوش اومدن، دامبل دست اونا رو گرفت، نقابشونو پوشوند و تند تند به سمت اتاق بوسه حرکت کرد (در یک ثانیه )

همون حال، پیش آبر و ریتا

ریتا به وسیله ی سرویس پیامک از دو تا از جاسوساش محل دقیق دامبل رو فهمیده بود، شروع کرد به گمراه کردن آبر.

-امممم....آبر میگم من الان از پکور یه پیامک به دستم رسید که گفت باد شیشه رو انداخته.چه طوره ما برگردیم دفتر؟

آبر با حالت خونسردانه از حرکت وایساد، سرشو به طرف ریتا برگردوند و گفت:«اگه راست میگی اون پیامکو نشون بده »

ریتا که وحشت تموم وجودتو فرا گرفته بود، آروم آروم شروع کرد به عقب رفتن.آخرسر دستشو توی اعماق جیبش فرو کرد و موبایلشو درآورد.آبر خیلی سریع اونو از دستش قاپ زد و وارد اینباکس شد و شروع کرد به خوندن پیامک ها:

پیامک شماره ی 1:

سلام.خوبی ریتی جونم؟خواستم برای اینکه منو آزاد کردی ازت تشکر کنم.اینجا خیلی بهمون حال میده.ولدی بهم گفته که اگه آزکابانو تحت کنترل ما در بیاری می ذاره مرگخوار بشی و حسابی ذوق کنی!

موفق باشی، ویکتوریا!

بوس بوس


آبر از شدت عصبانیت کاملا سرخ شد و از دهنش بخار بیرون اومد.بعدش هم صدایی شبیه صدای سوت قطار سر داد و چماق خودشو برداشت.ریتا که از ترس جاشو خیس کرده بود، عینهو مرغی که پرشو روی گاز سوزونده باشن، سرتا پاش خیس عرق شده بود و از ترس آبر به این طرف و اونطرف می دوید.آبر هم با چماقش اونو دنبال کرد.

همچنان در حال تعقیب و گریز بودن که ریتا با مانعی درشت و ریشو مواجه شد و از حرکت بازموند.آبر هم هیجان زده به چهره ی ناراضی برادرش خیره شد و در عین خماری چماقشو انداخت پایین.

هر پنج نفر:

جیمز که به شدت تحت تاثیر جو قرار گرفته بود، عینهو قلدرا اومد جلو و یقه ی آبر رو گرفت و جیغ زنان گفت:«ویکتوریا کو؟کجا گذاشتیش؟ »

آبر با تاسف به ریتا اشاره کرد و همه ی نگاه ها به سمت ریتا خیره شدن.

ریتا:خوب چرا منو نگاه میکنین؟

...

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

سوژه کمی تا قسمتی تغییر کرد


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸
#14

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
محوطه آزکابان ساکت و سرد بود، ماه در آسمان به زیبایی میدرخشید و عکس کامل آن روی آب افتاده بود، قلعه آزکابان غرق در تاریکی و ظلمت، با صلابت و استواری بنا شده بود و برج های آن در زیر نور ما سایه های کشیده و بلندی رو ایجاد کرده بودند.

ناگهان با خش خش ضعیفی از بین بوته ها و درختان جزیره آزکابان سکوت سنگین منطقه شکسته شد، در بین درختان سه مرد با شنل های سیاه ایستاده بودند و در حالی که صورت های خود را با پارچه هایی به رنگ مشکی پوشانده بودند با صدای ضعیفی با هم صحبت میکردند

مرد اول: من تو این شنل های سیاه خیلی ناراحتم، احساس خفگی داره بهم دست میده! حس میکنم این شنل ها دارن منو میخورن، آی آی خوردن... آخ
مرد دوم: ساکت باش این کارا چیه!
مرد اول: به خدا یه چیزی داره گازم میگیره. آخ... واستا ببینم. اوی جیمز تو داری منو گاز میگیری؟
مرد سوم: ؟!!
مرد اول: پس کی داره گازم میگیره!! آخ بازم گرفت!
مرد دوم: احمق یه مورچه رو دستته! مرلینا منو گیر چه آدمایی انداختی!
مرد اول:

مرد دوم که ریش بلند و سفیدی داشت و قسمتی از ریشش هم از زیر پوشیََش (!) بیرون اومده بود نگاهی به ساعتش انداخت و با صدایی ضعیف تر گفت:

- گوش کنین، کینگزلی الان رو سقف زندان، الان واسه من طناب میندازه منم میرم پیشش، بعد از روی سقف ما میریم قسمت شیشه ای سالن انتظار، از اونجا شیشه رو میشکنیم و میریم پایین و میریم اتاق بوسه تا ویکتوریا رو خارج کنیم. شما دوتا هم همین جا باشین و اگر خبری شد با بیسیم به ما خبر بدین.

مرد دوم با عجله روبندش رو درست کرد و به سمت قلعه ی آزکابان دوید، بعد در حالی که به دیواره ی قلعه تکیه داده بود تا دیده نشود دو انگشتش رو بین زبانش گذاشت و سوت بلندی کشید، بلافاصله از روی یکی از بارو ها طناب بلندی به سمت او فرستاده شد. مرد با هیجان ریشش رو زیر شنلش فرو کرد، طناب رو با دو دست گرفت و با پاهاش از دیوار بالا رفت! در حالی که از موفقیت خودش بسیار ذوق زده شده بود، زیر لب زمزمه کرد: دامبل کماندو

...

ریتا وارد دفتر ریاست زندان شد و در حالی که همچنان موزیانه میخندید به آبر گفت:

- عمو جون خیالت راحت، کارش درست شد، ویکتوریا رو منتقل کردیم به انفرادی. فردا لرد میاد با خودت صحبت میکنه. فقط حواست باشه راحت کوتاه نیا، از هزار گالیون شروع کن بیا پایین، بعد به پونصد تا که رسید دیگه کوتاه نیا

آبر با دقت ریتا رو برانداز کرد و پرسید:

- محفل هم احتمالا فردا میاد، اونو چیکار کنیم؟
- نه اگه باهاشون کنار بیایم بعد دستگاه قضایی خفتمون میکنه! فقط باید یه کاری بکنیم که کسی نفهمه ویکتوریا بدون سند آزاد شده

شیرینگ

آبر و ریتا هردو از جا پریدند و در حالی که به سمت در دفتر ریاست میرفتند، ریتا پرسید: صدای چی بود؟
- نمیدونم جونیور، فکر کنم شیشه شکست! حتما باز دیوانه سازها بودن، بزار بگم نگهبانا یه سر و گوشی آب بدن

...

روی پشت بوم دامبل یکی با عصبانیت کوبید رو سر کینگزلی و گفت: گفتم با تیغ ببر! گفتم بشکنش آخه؟

کینگزلی سرش رو که جای پنج انگشت دامبلدور سرخ شده بود رو مالید و گفت: باو لباس سیاه تنگ کردی جو گرفتت پرفسور! خب چیکار کنم پام لیز خورد دیگه. پرفسور شما که برادرتون رئیس زندان چه احتیاج به این کارا آخه؟!

- مرلین اکبر، زرت و پرت موقوف ()، این طناب رو بگیر من سریع برم پایین تا سر و کله کسی پیدا نشده. حواست هم جمع باشه. به محض اینکه صدات زدم میای کمک خب؟

کینگزلی با دلخوری سرتکان داد، بعد طناب رو دور یکی از باروها گره زد تا وقتی دامبلدور پایین میره از دستش ول نشود

دامبلدور در حالی که طناب رو دور کمرش گره میزد گفت: از این بالا هم کیشیک بده اگه دیدی کسی داره به سمت اتاق بوسه میره با بیسیم به من خبر بده

بعد از بین شیشه شکسته خودش رو پرت کرد پایین

دوفشت ( افکت برخورد دامبل با زمین)


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱:۰۹ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸
#13

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121


تق تق تق!


صدای ضربه چوبدستی نگهبان،لرزه بر اندام ویکتوریا انداخت...
- ویکتوریا ویزلی،ملاقاتی داری!
ویکتوریا با شنیدن این حرف،به سرعت از جا برخواست.برایش مهم نبود چه کسی به ملاقاتش آمده،خروج از آن فضای ترسناک برایش کافی بود.
- بله بله الان میام.

در سلول باز شد،نور زیاد راهرو،چشمانش را آزرد.
- راه بیفت،زود باش،باید بریم اونور زندان،زود زود!
بی رحمانه با ویکتوریای جوان برخورد میکرد.
چند دقیقه بعد،به در بزرگ و سیاه رنگی رسیدند.نگهبان به سرعت در را گشود،گویی کسی در تعقیبش بود.
درست در پشت در،فرد بلند قامت و سیاهپوشی ایستاده بود که به محض گشوده شدن درب،به پشت میز کوچک رفت و نشست.
نگهبان ویکتوریا را به داخل هل داد و به سرعت در را بست.



دستان دختر،به شدت میلرزید،نمیدانست زیر آن نقاب،چه کسی پنهان گشته است تا اینکه سرانجام فرد شنل پوش نقاب از چهره برداشت.
صورت صاف و سفید لرد سیاه،لرزه دستان ویکتوریا را به تمام اندامهایش تعمیم داد.
- سیلام،چطوری؟شی موزی؟

شتـــــــــــــــــــــــــرق!(افکت برخورد فک ویکتوریا با زمین)

لرد که خود نیز از این لحن صحبت متعجب شده بود اندکی خود را جمع و جور کرد و گفت : اهم اوهوم،ویکتوریا،نظر به اینکه عنصر ارزشمندی شناخته شدی تصمیم گرفتیم بهت مرگخواری افتخاری بدیم.
- اع؟خوب؟
- خوب نداره دیگه
- اونوقت چی میشه؟
- ما آزادت میکنیم،میریم بیرون با هم،تو ام یه کوچولو از برنامه های دامبل میگی به ما.
- اونوقت بعدش میریم مرگ بخوریم؟



لرد دستی به سرش کشید و گفت : هوووووووووف! نه بابا جان،اصلا هیچی،ما میخوایم آزادت کنیم بری بیرون.
- اع؟عجـــــــــــــب!اوکی من قبول میکنم
درست در همین لحظه بود که نگهبا سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : باید ببرمش،شما هم هرچه زود تر خارج بشید.

در همون لحظه،اتاق ریاست زندان


ریتا : عمو،با این دختره چی کار کنیم؟
- کدوم دختر عمو جان؟
- همین معشوقه قبلی اون توله گرگینه !
آبر دستی به چانه اش کشید و گفت : بیبین جونیور،میدونی که من بند خانوما نمیرم،پس کار خودته،برو ببین با چی میشه خریدش
ریتا : تا چقدر بودج داریم عمو؟
- هست،زیاد داریم،محفل هم در این موضوع دخیله،ملت دارن فردا میریزن اینجا.

فلش بک،لحظه آخر خروج ویکتوریا

لرد : ما فردا اقدام میکنیم،آماده باش
ریتا :


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۸
#12

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
سوژه جديديوس

دينگ دينگ دينگ
ديم دارارارام، رام دادادام دادادام دادادام ( آهنگ پخش اخبار)

با سلام و صلوات بر مرلين و خاندان مطهر مرلين و خانواده شهدا

از شما بينندگان عزيز ميخواهيم که تا پايان اين بخش از خبرهاي نيمروزي مارا همراهي فرماييد

روز گذشته دو تن از اعضاي فعال جبهه هاي سياه و سفيد، به نام هاي مورگانا لي فاي و تد ريموس لوپين، بر اثر بمب گزاري در يکي از کليسا هاي لندن، منفجر شدن! اين دو نفر، درحالي که به دور از چشم سايرين خواهان برگزاري يک مراسم عروسي مخفي بودند، بر اثر کودتاي يکي از فعالان عشقولانسي، به جاي خانه ي بخت، روانه ي سنت مانگو شدند!! خبرهاي رسيده حاکي از آن است که آقاي لوپين و خانم لي فاي در حالي که از دوري يکديگر به شدت در رنج و عذابي جانسوز (!) به سر ميبردند، بعد از مذاکرات و همفکري هاي فراوان به اين نتيجه رسيدند که بهترين کار عقد پنهاني خواهد بود، گويي اين دو کفتر عاشق، تحت تاثير داستان ماگلي رومئو و ژوليت تصميم بر چنين کاري گرفته بودند، بر طي خبرهاي رسيده، مشخص شده که آقاي لوپين، پيشتر ها با خانم جواني به نام ويکتوريا ويزلي رابطه عشقي خفني برقرار کرده و همچنين به اين خانم قول ازدواج داده بوده اند. اجازه بدين ادامه خبرها رو به خبرنگار عزيزمون بسپريم:

- بله... خيلي ممنون، همونطور که منظره پشت سر من رو ملاحظه ميکنيد، احتمالا زماني متعلق به يک کليسا بوده که بعد از بمب گزاري چيزي به جز خرابه اي از آن باقي نمانده! روز پيش بعد از بمب گزاري خانم لي فاي و آقاي لوپين به سنت مانگو منتقل شدن، گويا خانم لي فاي آسيب چنداني نديده اما موج انفجار آقاي لوپين رو از يکي از پنجره هاي کليسا به بيرون پرتاب کرد و موجبات جراحات شديد ايشون رو فراهم کرد، دقايقي بعد از رسيدن ماموران وزارت خانه، خانم ويکتوريا ويزلي از پشت يکي از بوته ها بيرون پريده و به بمب گزاري اعتراف کردند، گويا عذاب وجدان و عشق شديد ايشون منجر به اين کار شده

- بله، آقاي خبرنگار لطفا از احوالات اين سه نفر براي ما شرح بدين!

- بله، بايد گفت که امروز دادگاه خانم ويزلي برگزار شد و تصميم هيئت منصفه مبني بر اين بود که ايشون به زندان آزکابان به بخش اتاق بوسه فرستاده بشن، البته بايد گفت که آقاي لرد سياه هم در دادگاه حضور داشتند و اين عمل خانم ويزلي رو عملي شجاعانه تلقي کردند و خواستار آزادي ايشون و پيوستن به گروه مرگخوارن شدند. که البته اين تصميم هم به مسئولين زندان بستگي داره.

- ممکنه که با تصميم آقاي لرد موافقت بشه؟

- بله بله امکانش هست که با گرو گذاشتن وثيقه ( وثيغه؟ وصيقه؟ وسيقه؟ وصيغه؟ و...) ايشون بتونن آزاد بشن! اين نکته هم بايد ذکر کنم که آقاي دامبلي دور، ببخشيد، دامبلدور با اين تصميم مخالفت کرده و گفتند که چون خانم ويزلي مدتي در محفل به سر ميبردند و از نقشه هاي سري و مخفي اونها با خبرن نبايد به جناح سياه ملحق بشن! که دادگاه اعتراض ايشون رو رد کرده و گفته شد که عمل خانم ويزلي مناسب جناح سفيد نبوده و حق بازگشت به محفليون رو ندارند، و يا بايد به اتاق بوسه منتقل بشن يا هم ميتونن با قيد وصيقه آزاد بشن، اونم از طرف لرد سياه.

- بسيار خب، اجازه بدين به خبرنگار ديگرمون در سنت مانگو ملحق بشيم و ببينيم که ايشون چه گزارشي رو براي ما آماده کردن...
- خيلي ممنون خانم گوينده، بله بايد بگم اون خانمي رو که ميبينين اونجا دم در سنت مانگو نشستن و بي تابي ميکنن، خانم لي فاي، ملکه آوالان هستن. اجازه بدين با ايشون يک مصاحبه کوچيکي رو ترتيب بديم... سلام خانم لي فاي، حالتون چطوره؟

- عهو عهو، انتظار دارين چطور باشم؟ فخــــــــــــخ...
- بله، خيلي ممنون! نظر شما در مورده اين بمب گذاري چي بوده؟
- انتظار داري چي باشه؟ فخــــــــــــخ...
- اگه ممکنه يه کم واضح تر توضيح بدين
- خب... عهه عهه، فخ... منو تدي جون تصميم گرفتيم که به اين دوري پايان بديم و يواشکي ازدواج کنيم که يهو، بومب، همه چي رفت رو هوا! هنوز من بله رو هم نگفته بودم. الانم اومدم اينجا پشت در سنت مانگو نشستم تا پيش تدي باشم! راستش من از خونه قهر کردم و تصميم ندارم ديگه پيش مرگخوارا برگردم! انتظار داشتم لرد ازم حمايت کنه اما اون منو عاقم کرده!! دور تي کشيدن هرچي پله ترقي هم هست خط کشيدم. الانم تدي خيلي سر خوده شده، فخ... بايد مواظبش باشم يهو معتاد نشه! عهو عهو...شوپ( يکي از افکت هاي گريه بود اينم)
- برنامه شما واسه آينده چيه؟
- خب معلومه! منتظرم تدي حالش خوب بشه تا هردو چوب دستيامونو بشکنيم و بريم تو يک مزرعه ماگلي زندگي کنيم! يعني همون فرار کنيم! شايدم رفتيم آوالان. معلوم نيست. عهو عهو هـــــــــــــــــــي...


دامبل کنترل تلويزونو برداشت و اونو خاموش کرد، بعد در حالي که انگار داره با خودش حرف ميزنه تا با بقيه گفت: « بايد قبل از اينکه لرد سند خونه اي چيزي بزاره، ما ويکتوريا رو فراري بديم... نبايد نقشه هاي ما دست تام بيفته»

اتاق بوسه

ويکتوريا غمگين بود، همه جا تاريک و سرد بود و چشماش جايي رو نميديد، مدام خودش رو سرزنش ميکرد که چرا اون کار رو کرده اما وقتي ياد روزهايي که با تدي ميگذراند ميفتاد، دوباره چهره اش باز ميشد و از کاري که کرده بود لبريز از غرور و خوشحالي ميشد

ساعاتي گذشته بود و همچنان کسي سراغي از او نميگرفت، مطمئن بود که مرگش حتمي است و ديوانه سازها به زودي به سراغش خواهند رفت، از ترس لب هايش را گاز گرفت و در کمال نااميدي با تمام وجود فرياد کشيد:

- کمـــــــــــــــــــــــــــــک...


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۵ ۱۶:۲۰:۴۷

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
#11

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بوووووووووم! و این صدای پاشنه کفش هرمیون بود که به زیر چونه راجر اصابت میکنه و راجر به پرواز در میاد و یه دور روی هوا میچرخه و در همون حال دامبل میپره بالا و با یک ضربه کاراته که جوونیاش به دفعات ازش استفاده کرده بود بر کمر راجر میکوبه و راجر از وسط نصف میشه و پیکر خرد شده اش می افته زمین و هرمیون و دامبل نفس نفس زنان از سر جاشون بلند میشن و به راجر خیره میشن!

هرمیون: پسره بیــــــــــشعوووووور!
دامبل: ایییییییییییییییییشششش!

همون لحظه:
تق تق تق! (صدای در)

هرمیون و دامبل سراسیمه بدن نیمه جون راجر رو با پا هل میدن زیر میز و بلافاصله روی میز یک پارچه بلند میندازن و دامبلم میشینه روی میز و هرمیونم میپره بغل دامبل....

- در بازه بیا تو!

در باز میشه و بلیز در حالی که ناامید تر از همیشه به نظر میرسه سلانه سلانه وارد میشه ...

دامبل: به به ... بلیز اژدها ملقب به پیر هرات .. از اینورا! ببین من همه رولاتو خوندم! مثل بچه آدم بگو چه کلکی تو سرته وگرنه ...!

بلیز: ببین دامبل ....من الان به بم بست رسیدم میفهمی یعنی چی؟ یعنی به آخر خط رسیدم .. یعنی دیگه نمیکشم! همه دنیا از من رو برگردونده ... من اومدم اینجا تا منو یکبار برای همیشه بوس کنن تموم شه بره پی کارش!
دامبل و هرمیون!!!!!!!!
بلیز: منظورم بوسه دیوانه سازه باو
دامبل: آها اوکی ... الان دو تا از زبردست ترین دیوانه سازها رو میفرستم تا بوسِت کنن!

بلیز: ایول ... ااا راستی اون شست پای راجر نیست که از زیر پارچه بلندی که روی میز انداختین زده بیرون؟
دامبلو هرمیون
دامبل: چیز نه ... شبیهشه!
بلیز: دیدین ... حواسمم دیگه مثل سابق نیست ... نه من به انتها رسیدم

چند لحظه بعد ...

بلیز به همراه دو دیوانه ساز زبر دست رفتند اتاق بغلی و در همون حال در این اتاق ناگهان راجر یک مشت سیم و خازن و مقاومت مصالح و اینا روی صورت دامبل بالا میاره!
هرمیون
دامبل: اه چقدر بی جنبست این ، همش دو تا حرکت روش زدیم همه مداراش به هم ریخته هی ارور میده ... هرمیون اون پیچ گوشتی رو بده لطفا!
هرمیون در حال دادن پیچ گوشتی: اوه پروفسور در چنین مواقعی فقط یک روح میتونه مشکلشو حل کنه ...
راجر: نه مامان ... من آب نبات چوبی نمیخوام! چند بار بگم من فلور میخوام! به دابیم بگو پاشو از زندگی مشترک ما بکشه بیرون!
هرمیون و دامبل!!!!!

دامبل: خوبه ... تا یکم دیگه روح بلیزو تحویل میگیریم اونوقت میتونیم راجر رو دوباره از نو بسازیم!
هرمیون: راستی پروفسور دیوانه سازها چقدر طولش میدن! تا الان باید کارشون دیگه تموم شده باشه!

در همون لحظه در اتاق بغلی باز میشه و یکی از دیوانه ساز ها سر شنل پوششو از لای در میاره بیرون:

دامبل: چی شد؟ بوسش کردین؟
دیوانه سازه: پروفسور نهایت تلاشمونو کردیم! اما روح بلیز بسیار والا تر از اونه که اینجوری از بدنش خارج شه .. این مرد روح بسیار قدرتمندی داره و بدنش شدیدا مقاومت میکنه!

دیوانه ساز شماره دو هم سرشو از لای در میاره بیرون:
- قربان ... منم تلاش کردم اما روح این مرد با نهایت لجاجت به کالبدش چهار چنگولی چسبیده! فکر میکنم باید با روش معمولی بکشیمش بعد روحشو بگیریم!

دامبل: صبر کنید .. فکر میکنم خودم شخصا باید به این موضوع رسیدگی کنم! هرمیون جعبه ابزارمو بردار همراهم بیا!

چند لحظه بعد ....

دامبل و هرمیون و دو تا دیوانه سازها بالای سر بلیز ایستادن و با بهت به این پیکر معصوم که موقتا در اثر داروی بیهوشی به خواب رفته و آرام نفس میکشد خیره شده اند ...

دامبل و هرمیون
دیوانه سازها

دامبل: این دیگه چجورشه! چرا صورت بیمار رو انقدر ماتیکی کردید!
هرمیون: پروفسور من جایی نخونده بودم که دیوانه سازها ماتیک بزنن! یعنی ممکنه این بخش از کتاب های درسی حذف شده باشه؟
دامبل: نه دخترم! من فکر میکنم یک حقه کثیف در اینجا نهفته است!
دیوانه سازها

دامبل: شیطونا بجنبید شنلاتونو از روی سرتون بردارید!!!

.......


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۴ ۲۰:۰۳:۲۳



Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
#10

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
از اون جایی که سوژه این تایپیک به شدت بی ناموسی هستش،تغییر اساسی در روند تایپیک میدیم که مطابق با قوانین سایت بشه.


راجر : هه هه هه نرین پایین الان خیلی شلوغ پلوغه ملت فکر میکنن من مردم اونجا الان خودکشی بازاره
پرسی که محو جمال زیبای راجر شده بود و از طرفی غرق در تعجب بود گفت : اهم،ببخشید اما ما باید بریم پایینوکار داریم،چیزه،دستشویی و اینا باید بریم دیگه ئـــــــــــــه.

- اوه اوه اوکی بفرمایین.

همین که راجر از سر راه کنار رفت صدای فریاد هرمیون فضا را پر کرد.
- راجــــــــر،اونا فرارین،بیگیرشووووووون!

مرگخوارا که دیدن اوضاع خیطه پا به فرار گذاشتند.راجر تازه متوجه شده بود که دنیا دست کیه و اینا،ییهو تریپه خشمگین به خودش گرفت و با ژست ژانگولری فراوون گفت : بسپرش به من فرزندم...

و هنوز این جمله را کامل ادا نکرده بود که به سرعت به طرف پایین پله ها رهسپار شد.

5 ثانیه بعد

جیلینگ دیشدینگ شتلللللللق(افکت پخش شدن راجر روی کف سنگی زندان)

- آ...ییی،هرمـ...یون...

هرمیون که در اثر شنیدن آن صدای مهیب سریع خود را به محل رسانده بود گفت : وای راجر،راجر،راجــــــــــــــــــــــــــــــر...

و زد زیر گریه.
- راجر تو نیابد بمیری،راجر تو که یه بار مرده بو... ئـــــه،مگه تو همین چند مین پیش نیفتاده بودی پایین؟مشکوکیوس... چرا نمردی پس؟الان مردی؟راجر؟هووووی با تو ام.

هرمیون با استیصال بسیار برخاست و به سرعت سپر مدافعی درست کرد و برای آلبوس دامبلدور فرستاد.


چند متر اونور تر،بوفه زندان آزکابان

- هوووم نویل یه پرس دیگه از این خوراک روحتون بده بیاد،خیلی پسبید.
نویل : شرمنده ام پروفسور دیگه روحمون تموم شده باید وایسین تا دی.انه سازا یکی بیارن.
- دامبل که به شدت خشمگین شده بود همین که خواست بر سر نویل فریاد بزند متوجه نور نقره ای رنگی در آنسوی در شد.
سگ آبی شاد و شنگولی به طرف او می آمد.
دامبلدور به سرعت در آشپز خانه را گشود تا شگ داخل شود.

لحظه ای بعد صدای هرمیون در فضا پخش شد : پروفسور،راجر چند مین پیش از بالا پرت شد پایین اما نمرد.الان دوباره پرت شد اما فکر کنم مرد.مشکوکه.مرگخوارا فرار کردن،ریگولوس رو سر راه گرفتم،بقیه در رفتن کمــــــــــــــــــــــــک!!!
به محض ناپدید شدن سگ دامبلدور چوبدستیش را برداشت و از در بیرون رفت.

چند متر این ور تر،سرسرای زندان

هرمیون به آرامی همه جای زندان را موشکافانه میگشت تا اثری از مرگخواران بیابد.

پاق!

دامبلدور کنار هرمیون ظاهر شد و بی مقدمه گفت : چی شد؟چی فهمیدی؟
- هیچی پروفسور همشون... وااااااااای پشت سرتون!

دامبلدور به سرعت برگشت و چوبدستیش را به سمت مردی که پشت سرش بود نشانه رفت اما وقتی متوجه راجر شد آنرا پایین آورد.

راجر که کاملا سالم و سلامت بود با پوزخندی شیطانی گفت : یو هاهاهاهاهاها،من همه مرگخوارارو فراری دادم.همه اونا به من میپیوندن،میخوایم بریم با هم یه قلعه بزنیم صفا سیتی و اینا...
راجر تا دید لحنش از آن لحن مخوف فاصله گرفت به سرعت خود را جمع و جور کرد و ادامه داد : بله... اهم.. الانم شما دو تارو میکشم...یو هاهاهاهاهاهاها


seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.