هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۳:۵۲ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#62

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
لوک وارد دخمه ی تاریک و ترسناک شد که تنها چشمه ی نورش چشمان قرمز دای بودند.
- سلام ای لوک. شنیدم که باز درخششت و خفنیت نعمت بینایی رو از چندین و چند نفر گرفته. یکیشون از قلدر های وزارت خونه بوده. جرمت اعدامه.

لوک درجه ی خفنیش را بالا برد تا درخشش زیاد شود و بتواند دای را ببیند. زیر لب زمزمه کرد: تو می خوای لوک چالدرتون رو اعدام کنی جوجه ومپایر؟! تو هیچ می دونی لوک چقدر خفنه؟ گنده تر از توهاش هم نتونستن.

دای که داشت از توی آینه به لوک نگاه می کرد تا کور نشود، قهقهه زد: همشون همین رو می گن. تو که وسع خرید یه تابوت درست حسابی برای خودت نداری چی می گی؟

دای تفنگ جادویی اش را از جیبش در آورد و شلیک کرد که البته، بی فایده بود. لوک آن را با دو انگشتش گرفت. دای دو انگشتش را در دهانش کرد با صدای سوت او، دمنتور های تفنگ بادی به دست ظاهر شدند و با فریاد "آتش"، همه شلیک کردند ولی با حرکت دست لوک، همه ی گلوله ها متوقف شدند و به زمین ریختند.

دای به فکر فرو رفت. چگونه می توانست چنین موجود خفنی را بکشد؟
- فکر می کنی خیلی خفنی نه؟
- نه په. نیستم. فک کن من خفن نباشم.

همه ی دمنتور ها خنده شان گرفت. تصور یک لوک بی خفن خیلی سخت بود. درست مثل تصور یک دای ترسناک، یک ابروکمان آدم، یک لادیسلاو نازاموژل بود.
دای که از شدت خنده پخش زمین شده بود، گفت: ولی یه خفن راه نمی ره بگه من خفنم.
- آره. دوستامم همه همینو می گن. ولی هم من، هم تو می دونیم که من چقدر خفنم.

دای نمی توانست انکار کند. لوک خیلی خفن بود. اصلا او خفن در خفن بود. چقدر بد بود که او نمی توانست جای لوک باشد. حتی تصور آن همه خفنگی برایش سخت بود. بعضی ها برای خفن بودن ساخته شده بودند و لوک مثال بارز این حقیقت بود. آه! ای خوانندگان، بیایید این دعا را با هم بخوانیم تا شاید ما هم مانند لوک خفن شویم. المرلین! انی اسالک باِسمِ لوک، مِیک عاس خفن لایک خود لوک. ثنک یو سو ماچ. ماچ ماچ.
بله دوستان، دای که دید لوک خیلی خفن است از جان او گذشت. تنها بهایش هم این بود که ماهی یک جلسه او و دمنتور ها پیش لوک کلاس خفن بودن بیایند و به رسم قدردانی یوآن را هم در آینده ی نزدیک اعدام کنند و سرش را برای لوک بفرستند.


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ۳:۵۶:۱۶

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲:۳۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#61

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۰۵:۲۷
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
در باز شد و نفر بعدی وارد شد.
-ایشـــ، اه اه ولم کنین دیوانه سازای کثیف اه اه با اون ردای های کثیفتون. اونا میکروبه میکروب!

دای دهن دره ای کرد و در حالی که به آرامی با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود کاغذ رو به رویش را ورق زد و نام روی آن را خواند:
-دُلفینی ریدل؟ این دیگه چه جور اسمیه؟

دلفی که هنوز مشغول تمیز کردن لباس هایش بود و گرد و خاک را از ردایش میتکاند از لابه لای غر غر هایش گفت:
-خجالت آوره! دِلفینی ریدل آقای محترم. اون کسره است نه ضمه به شما پیشنهاد میکنم کتاب ادبیات جادویی سال اول رو مطالعه کنید.

دای که افکار شیطانی به ذهن بیمارش رسوخ و رخنه کرده بود لبخندی زد و گفت:
-شما متهم اعلام شدید خانوم...دِلفینی ریدل.
-من؟ من؟ چرا؟ به چه حقی؟ به چه جراتی؟ نه واقعا بر حسب چه منطقی؟

دای دوباره حالتی خونسردی به خود گرفت و به آرامی به صندلی اش تکیه زد:
-به جرمِ... دو صفحه ای میشه اتهاماتتون من وقتم گرانبها تر از ایناست. اما یه موردش میشه به دزدیدن چوبدستی لیسا توربین... ینی همون تورپین اشاره کرد. پس یه راست بریم سراغ مجازاتتون، که صد البته بخش جذاب ماجراست
-نه این قانونی نیست! من اعتراض دارم. من درخواست وکیل میکنم.
-این سوسول بازیا جاش اینجا نیست دلفین جون.

دای چشمانش را با حالتی متفکرانه ریز کرد و گفت:
-اما از اونجایی که من خیلی لطف دارم... میخوام بهت یه فرصت بدم در واقع تو حق انتخاب داری...

چشمان دلفی برقی زد و گفت:
-جدی؟ بین چه چیزایی؟
-خبـــــــــ در واقع تو میتونی بین حکم اعدام و سر کردن باقی عمرت توی یه کتابخونه انتخاب کنی.

دلفی شادمانه سری تکان داد و گفت:
-کتاب! البته که کتاب! من میتونم یه عمر با کتاب سر کنم!
-البته که میتونی

10دقیقه بعد...

دلفی که خودش را در یک کتابخانه بزرگ میدید سر از پا نمیشناخت:
-کتاب! کتاب! یه عالمه کتاب!

اما ماجرا از آنجا سخت شد که یک دفعه یکی از کتاب ها آتش گرفت. و آتش همینطور سرایت میکرد؛ بعدی و بعدی و بعدی...
و همینطور شد که تمام کتاب ها آتش گرفتند و صحنه ای شبیه صحنه حملات اسکندر مقدونی پدید آمده بود.
دلفی کم کم داشت دیوانه میشد با درماندگی گفت:
-نه کتابا نه... هرچی به جز کتاب...

وقتی که دید اینطوری راه به جایی نمیبرد، مثل یک بتمن(بت وومن ) واقعی درون آتش پرید تا کتاب ها را از آتش نشان دهد.
صد البته که دلفی معتقد بود"درهر شرایطی کتاب در الویت است"!
دای که از لای در شاهد ماجرا بود نیشخند خبیثی زد و گفت:
-اینم از این...نفر بعدی


تصویر کوچک شده



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۱۱ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#60

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
دو دیوانه ساز دیگر دخترک مو نارنجی (تاکید می کنم نارنجی) را آوردند که همه حضار شک نداشتن که پالی چپمن است. دای که لبخند کثیفی بر لب داشت گفت:

_ متهم رو به جایگاه بیارید.
_ متهم؟ با من بودید؟
_ مگه غیر از تو متهم دیگه ای وجود داره؟
_ آقا من مثل آدم تو خونمون نشسته بودم یه دفعه دیدم تو تا دیوانه ساز اومدن منو آوردن اینجا. موضوع چیه؟
_ تو متهم به هر نوع جنایتی هستی.
_ من؟ من تا به حال آزارم به مورچه نرسیده... البته چرا رسیده یه بار دختر خاله هامو شکنجه کردم و اون پسر هافلیه رو کشتم همین!
_ ما با اینا کاری نداریم.
دای به یکی از دیوانه ساز ها اشاره کرد.
_ شرح اتهام رو بخون.
دیوانه ساز سکوت کرد.
_ خب حالا که شما نمی فهمید خودم می خونم این جوری کیفش بیشتره. شرح اتهامات پالی چپمن: تهمت زدن به لیسا تورپین و صدا کردن او با لقب توربین بادی.
_ عه! شما خودتون به جرم خراب کردن عروسی من اعدامش کردید!
_ ساکت! لیست کردن اتهامات یوآن ابروکرومبی!
_ آبرکرومبی لعنتیا!
_ گفتم ساکت! دزدیدن وسایل خانه ریدل ها و از همه مهم تر علاقه داشتن به رودولف لسترنج!
_ اینا که گفتی جرم نیست. آبرکرومبی حقش بود، وسایل خانه ریدل هم یه دونه شونه لینی بود و یه دونه ریمل کراب، مگه علاقه داشتن به یه فرد خاص جرمه؟
_ اگه اون فرد رودولف لسترنج باشه آره. حکم پالی چپمن: اعدام ذره ذره ای.
_ اعدام ذره ذره ای دیگه چه کوفتیه؟

دای با لبخنده پلیدی جواب داد:
_ یعنی همه وسایل خاصتو می گیریم و تو بی خاصیت میشی!

لبخند گستاخانه پالی محو شد.
_ نه شما حق این کار و ندارید. من نمی خوام بی خاصیت بشم! نه!

اما دای بی حوصله تر از آن بود که به حرف پالی گوش کند. با اشاره او دیوانه ساز ها پالی را بردند.
_ خب نفر بعدی.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ ۰:۴۷:۳۷

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
#59

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۷ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
قاضی چکشش رو محکم روی میز میکوبه و فریاد میکشه:
-نفر بعدی!
دو دیوانه ساز با دست های گندیده و مرطوب شون زندانی بعدی رو میارن که کسی نیست جز گلرت گریندل والد! گریندل والد لباس بلند و سفیدی پوشیده که آستین های بلندش دست هاش رو از پشت بسته. گلرت مقابل جایگاه قرار می گیره و لبخند دیوانه واری می زنه و به دای خیره میشه.
دای تبرش رو تکون میده و میگه:
-نام متهم گلرت گریندل والد! جرم عدم پیروی از شخص اعلیحضرت لردولدمورت و خودسری این شخص در قتل نژاد پست مشنگ ها!
اعضای هیئت منصفه که همشون مرگخوارن سری به نشونه تاسف تکون میدن. دای ادامه میده:
-مجازات این شخص اعدامه!
گلرت همون طور که لبخندش رو روی صورتش نگه داشته میگه:
-منو از اعدام نترسون لووین! من خود ترس هستم! من خود وحشتم! من خود تاریکی هستم! من...
دای حرفای گلرت رو قطع می کنه و میگه:
-اه اه این چقدر حرف میزنه حرف هم که نمی زنه زر میزنه! اعدامش کنین هرچه زودتر. روش اعدامش هم...
دای کمی فکر می کنه و میگه:
-یه سلول مشترک با آلبوس دامبلدور بدین بهش!
خنده گلرت محو میشه و وحشت صورتش رو میگیره به عبارت دیگه وحشت وحشت می کنه! با یک حرکت سریع لباسش رو پاره می کنه و فریاد می زنه:
-نه نه! هرچیزی به جز این...نه...دامبلدور با من نه...
گلرت روی زمین میفته و دو دیوانه ساز میان تا از روی زمین بلندش کنن اما گلرت بلند نمیشه و در حالی که با ناخن به زمین چنگ می زنه فریاد می زنه:
-نههههههه!!!
دیوانه سازها گلرت رو فریاد کشان بیرون می برن و دای با آرامش خاصی میگه:
-نفر بعدی



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۱۲ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
#58

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
لینی بال‌بال‌زنون که نه، بلکه با پای پیاده از لای در عبور کرده و به داخل اتاق قدم می‌ذاره. دای که گوشه‌ای نشسته بود و پا رو پاش انداخته بود، نگاهی به ساعتش می‌ندازه.
- هی الان وقت اعدام بعدیه. چی شد پس؟ چرا نمیارینش؟

مخاطب دای دو دمنتوری بود که به تازگی و ظاهرا به تنهایی وارد اتاق شده بودن.

دمنتورا: تصویر کوچک شده

- چی؟
- تصویر کوچک شده


دای بالاخره بعد از چندین بار زل زدن به دمنتورا، متوجه اشاره‌ی اونا به نقطه‌ای بر روی زمین می‌شه. جایی که حشره‌ای آبی رنگ ایستاده بود و براش دست تکون می‌داد.
- سلام دای.

البته که دای مامور وظیفه‌شناسی بود و روابط دوستی رو به مسائل کاریش ربط نمی‌داد. بنابراین بی‌معطلی بشکنی می‌زنه و بلافاصله سقف باز شده و موجودی به داخل اتاق پرتاب می‌شه.
- اعدام شما به دست این مورچه‌خوار انجام می‌شه. به این صورت که شمارو هورت می‌کشه و نوش‌جان می‌کنه. اگه قبل از مرگ حرفی برای زدن داری...

دای نیم‌نگاهی به لینی که بدین شکل در اومده بود می‌ندازه و بی‌توجه ادامه می‌ده:
- بهتره برای خودت نگه‌داری! ما اینجا ازین قرتی‌بازیا نداریم... می‌تونی مشغول شی.

دیالوگ آخر دای رو به مورچه‌خوار بود. لینی دست از تعجب برمی‌داره و به وضع موجود معترض می‌شه.
- ولی من که مورچه نیستم!
- حشره بودنت کفایت می‌کنه.

لینی با دیدن مورچه‌خوار که لحظه به لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شد آخرین زورشو می‌زنه.
- من مورچه نیستم. پیکسی‌ام پیکسی. من این حقارتو قبول نمی‌کنم. اگه راست می‌گی یه پیکسی‌خوار بردار بیار تا منو بخوره. من تو خرطوم این جا نمی‌شم. وسط راه گیر می‌کنم.

دای به نشونه‌ی سکوت دستشو بالا میاره و برای لحظه‌ای امیدی ته دل لینی شروع به زنده شدن می‌کنه. لینی سزاوار مرگ دیگه‌ای بود! مرگی به جز... خورده شدن... توسط مورچه‌خوار!
لینی از فرصت بوجود اومده استفاده می‌کنه و با لگدی خرطوم مورچه‌خوارو به کناری می‌رونه.
- تازه اینطوری خود موجود بنده روونا هم می‌میره!

نمایان شدن برقی شیطانی در نگاه دای همانا و پایین اومدن دستش و اعلام صدور حکم اعدام نیز همانا! مورچه‌خوار هورتی می‌کشه و همچون جاروبرقی لینی که محکم به ردای دیوانه‌ساز چنگ زده بود رو به سمت خودش می‌کشه...




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
#57

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-اعدامی بعدی!

صدای فریادهای مجرم از دور دست ها به گوش دای میرسید.
-آهای....کسی نمیتونه منو اعدام کنه. من فقط وقتی خودم اراده کنم اعدام میشم. من اعدام میشم حتی وقتی که اعدام نمیشم.

جمله آخر هویت اعدامی را برای دای به طور کامل لو داد.
-رودولف لسترنج! خب...کاندیدای خیلی مناسبی برای اعدام شدن هستی. و ذهن دای پر از روش های خلاقانه برای اعدام توئه.

رودولف که به مامور اعدامش رسیده بود کمی آرام گرفت. اثری از ترس در چهره اش مشاهد نمیشد.
-چه روش خلاقانه ای؟ یا با قمه میکشی...یا میسپری دست دو ساحره باکمالات که ریز ریزم کنن.من جای خلاقیتی برای تو باقی نذاشتم.

دای قیافه غمگینی به خودش گرفت و رودولف شادمان از به هم زدن نقشه های دای، خندید.
دای دو قمه از زیر ردای رسمی اعدامش در آورد.
-خب من قصد داشتم با این پوستتو بکنم. الانم همین قصد رو دارم. ولی چون باهوش بودی یه فرصت نجات بهت می دم.

صدای دای کمی بلندتر شد.
-کسی هست که بخواد این محکوم ملعون گناهکار رو نجات بده؟

دو ساحره بسیار زیبا با لباس رسمی وزارتخانه وارد شدند. نگاه های محبت آمیزی به رودولف انداختند.
-البته که هست. ما با کمال میل از ایشون حمایت میکنیم. و قول میدیم اگه از این به بعد مرتکب جرمی شدن ما به جاشون مجازات بشیم!

چشم های رودولف از تعجب گرد شده بود. دو ساحره باکمالات...حمایت از او...و تضمین آینده اش! رودولف همیشه میدانست که با بقیه متفاوت است.

دای غمگین و سرخورده قمه ها را کنار گذاشت.

یعنی داشت کنار میگذاشت...که صدای ساحره ها به گوش رسید.
-خب...ما منصرف شدیم...ما استعفا میدیم!

کلمه استعفا به شکل عجیبی در اتاق طنین انداخت. رودولف میخواست اعتراض کند.
-لعنتیا...شما نمیتونین استعفا بدین. شما منو امیدوار کردین. این نامردیه. بغض میکنما.

و صد البته که حامیان مستعفی رودولف هم ادعای مردانگی نداشتند. با لبخند های شیطانی از اتاق خارج شدند تا دای و قمه های تیزش به آرامی سرگرم کندن پوست رودولف شوند.

و نوبت به اعدامی دیگری برسد!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵
#56

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۲:۵۳
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
لیسا چند قدم به سمت در برداشت، که ناگهان قاضی صدایش را صاف کرد:

- ببخشید کجا؟
- امممم... خونه دیگه؟ آزاد شدم. خودتون گفتین!
- بله! گفتم که آزاد شدید... ولی نگفتم که آزاد شدین که برین خونه که؟ آزاد شدید که اعدام بشید.

دوشیزه تورپین متوجه منظور قاضی نشد، آزادی که ربطی به اعدام نداشت.

- من گفتم اینجوری باشه!

این دای بود که با داسی در دست لبخند می زد.
نگاه های متحیر همچنان در بین حاضرین در رفت و آمد بود.

- خب ببین از همون اوّلش که اومدی اینجا یعنی حتما حکمت اعدام بوده... منتهی احساس کردم یک مقداری تنوع بد نیست، گفتم به روش آزاد اعدامت کنیم!

لیسا به من و من افتاد، اعدام به روش آزاد دیگر چه صیغه ای بود؟

- ببین زیاد درد نداره... نمی دونم حقیقتش چون خودم تا حالا این روش رو امتحان نکردم...

دای یک انگشتش را روی لبانش فشرد و چهره متفکری به خود گرفت:
- تو قفس گذاشتن که درد نداره. بردن قفس زیر آب هم که بازم درد نداره. باز کردن قفس زیر آب هم همینطور... گاز گرفتن کوسه درد داره؟

لیسا:

دو نفر دستان لیسای متحیر را گرفته و او را به سمت استخر کوسه ها بردند. در طرف دیگر نیز دای با لبخندی بر لب به سمت قاضی برگشت و با برق شعفی در چشمانش گفت:
- بهش می اومد نه؟! می دونید... یه جورایی به فامیلش می اومد، نه؟

قاضی نگاهی به دای و سپس به لیست مجرمیان و یا در حقیقت اعدامیان انداخت، خدا می دانست که در نظر دای چه اعدامی به آن ها می آمد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵
#55

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۷:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
در باز شد و اولین اعدامی وارد شد!

- برم خونشو بخورم؟
-نه! زیادی عجله نکن.
-اتهامات رو قراعت کنید.
-تحدید به قصد کشت ی.آ و خراب کردن عروسی پ.چ و امیدوار کردن کاذب ک.ب. دفاعی از خود دارید دوشیزه توربین؟
-اینجا هم بهم میگن توربین.
- مگر غیر از اینه؟
-بله من لیسا تورپین است .
-اینجا وارد شده توربین!به ادامه محاکمه میرسیم.دفاعی از خود دارید؟
- یوآن منو عصبانی کرد. من عروسی پالی رو خراب نکردم!
- چه کسانی با آزادی خانم تورپین موافقن؟

دست نصف و شاید هم بیشتر اعضای دادگاه بالا رفت.

- و چه کسانی با اعدام خانم تورپین موافقن؟

فقط دست 5 نفر بالا رفت که یکی از آن ها جلاد بود!

- به این ترتیب خانم تورپین آزاد میگردد. اما در صورت مشاهده شدن جرم دیگری هیچگونه بخششی در کار نیست و اعلام میشود!

حالا نوبت اعدامی بعدی بود!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۱ ۱۷:۵۲:۲۱

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵
#54

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
سوژه جدید

اگر شما روزی جرمی بد انجام دهید، و جادوگر هم باشید، به آزکابان خواهید رفت احتمالا.

آزکابان... قلعه ای ترسناک همراه با مجازات های وحشتناک. خورده شدن روح و اعدام های خونین...

- خون؟!
- روش اعدامو خودت انتخاب می کنی.
- خون!

اگر شما یک عدد ریگولوس باشید، و رئیس آزکابان هم، می توانید یک خون آشام را به عنوان جلاد استخدام کنید و شرط های عجیب هم برای او بذارید.

- پس گفتی میتونم خونشونو بخورم؟
- به شرطی که روش اعدامشون با هم فرق داشته باشه.
- باشه!

اگر شما یک خون آشام باشید. احتمالا، نخواهید پرسید که اصلا چرا شما انتخاب شده اید؟!

- راست میگه. چرا من؟
- اسمِت بهش میخوره.

احتمالا!

- حله! کی شروع می کنیم؟

در باز شد و اولین اعدامی وارد شد!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۸ دی ۱۳۹۵
#53

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

گاهی قدم می زد...گاهی می ایستاد...گاهی فکر می کرد...و گاهی فقط نگاه!

سال های گذشته چیزهای زیادی از او گرفته بود. از ظاهرش...از قلبش...و از روحش.

حالا این جا بود. در میان جمعی که آرزوی بودن در آن را داشت. دوباره حاضر شده بودند. به خاطر او و برای او. با یک اشاره! با یک سوزش.

آرسینوس را می دید که سرو وضع چندان مرتبی نداشت. خاک تمام ردایش را پوشانده بود. ولی هر چند دقیقه یک بار کراوات دور گردنش را سفت می کرد... عادتش بود!

ریگولوس را می دید... او هم حاضر شده بود. زیر چشمی دور و برش را می پایید. خوب می دانست که باید هورکراکس هایش را از او دور نگه دارد. ریگولوس در مقابل هورکراکس مقاومت چندانی نداشت....عادتش بود!

لادیسلاو را می دید که تشخیصش بین جمع کار چندان سختی نبود. شسته و رُفته و جدی...با جملاتی سنگین و غریب، ولی پرمعنا! با عقربی که هنوز اسمش هم مشخص نبود. کلاه بلند و غیر عادی اش را روی سر مرتب کرد. عادتش بود!

بانز را می دید...در واقع...نمی دید! چیزی که می دید ردای بانز بود. او هرگز خود بانز را ندیده بود. حتی خود بانز هم خودش را ندیده بود. می توانست حاضر نشود. فرار کردن برای بانز خیلی ساده بود. ولی خودش را رسانده بود. نامرئی بودن برای بانز به معنی دیده نشدن نبود. کلاه ردایش را بر سر کشید که جای سرش هم مشخص باشد. عادتش بود!

گویندالین را می دید که در حلقه مرگخواران ایستاده...و جاروی جدیدش را. زیر لب داشت با جارویش جرو بحث می کرد. با وجود تاکید ها و اخطار های لرد سیاه...هر کسی هر چه که می گفت گویندالین بالاخره کار خودش را می کرد. عادتش بود!

کراب را می دید...با آن سرو وضع غیر عادی. و نگاه های حاکی از خشم و نارضایتی دیگر مرگخواران را به او. کراب عادت کرده بود عضو ناخواسته گروه باشد. نگاه لرد سیاه مثل دیگران نبود. مگر ظاهر خودش خیلی عادی بود؟! برق آینه کوچکی را دید که کراب پنهانی از جیبش در آورد و باز کرد. نگاهی به صورتش انداخت و آینه را بست. عادتش بود!

بلوینا را می دید...از دست این یکی کمی عصبانی بود. ولی این باعث نمی شد خدماتش را نادیده بگیرد. بلوینا مدام جایش را عوض می کرد.
پالی را می دید...روباه تازه واردش...او هم مانند بلوینا مدام جایش را عوض می کرد.
بلوینا با اشتیاق و پالی با نگرانی.
می دانست قضیه چیست...دلیل این تعقیب و گریز چیزی جز یک کلمه دو حرفی نبود...دم!
کاری به بازی کوچک و پنهانی این دو مرگخوار نداشت. پالی می رفت و بلوینا به دنبالش...عادتشان بود!

میوکی سوجی را می دید...جانوری که ادعا می کرد روباه است. ولی هیچ شباهتی به روباه نداشت. این دقیقا چیزی بود که از شخصیت سوجی دستگیرش شده بود. سوجی جانور ناشناس مرموزی بود. از راه می رسید...نظرش را می گفت و می رفت! سوجی هرگز به پشت سرش نگاه نمی کرد. عادتش بود!

لینی را می دید...روی شاخه نازک درختی نشسته بود. شاخک هایش را تمیز می کرد. بال های ظریفش به آرامی به هم می خوردند.
و هکتور را!
به دنبال هکتور نگشت...هر جا لینی بود، می توانست به فاصله کمی، هکتور را هم پیدا کند. هکتور درست زیر شاخه لینی، پاتیلش را روی زمین گذاشته بود و روی آن نشسته بود.
توجه لینی به هکتور جلب شد. چشمانش برقی زد... شاخه درخت را تکان داد و سوسک درشت سیاهی از روی شاخه داخل یقه هکتور افتاد.
هکتور شروع به جست و خیر کرد و لینی با شادمانی خندید...عادتشان بود!

وینکی را می دید...به او گفته بود تا جمع شدن همه مرگخواران بی سرو صدا سر جایش بایستد. این اخطار و تاکید اختصاصی، دلیل داشت! وینکی به تعداد مرگخواران جارو و دستمال به همراه آورده بود. لرد سیاه نمی دانست قصد داشت چه کاری با آن ها انجام دهد...ولی زیر چشمی پای وینکی را می دید که مانند جارویی برگ های دور و برش را جمع می کند. عادتش بود!

رز را می دید...این یکی زیاد جلب توجه نمی کرد. بوته گلی زیبا و خوش آب و رنگ در میان جنگل...ولی با کمی دقت می شد فهمید که این یکی یک گیاه عادی نیست. یک رز جادویی است! گلدان جیب دار غیر عادی اش...موهای مضحک...و جای خالی دندانش. دهانش مدام باز و بسته می شد. ولی صدایی به گوش نمی رسید. رز هر چند بی صدا، هنوز داشت با اربابش حرف می زد. عادتش بود!

آریانا را می دید...دامبلدور! ساحره کم استعدادی که به زور وارد ارتشش شده بود. به زور مانده بود. و به زور جای خودش را باز کرده بود. در آن لحظه هم مشغول انجام همین کار بود! نفر راست و چپش را کمی عقب زد تا بهتر بتواند لرد سیاه را ببیند. آریانا باید از هر چیزی سر در می آورد...عادتش بود!

بقیه هم به زودی می رسیدند...به زودی شروع می کردند.

به قدم زدن در مقابل مرگخواران ادامه داد. شور و شوقی وصف ناپذیر قلبش را فرا گرفته بود. خوشحال بود.باید می خندید...ولی خط مرزی را که سال ها پیش بین ظاهر و باطنش کشیده بود پررنگ تر کرد... اخم هایش را در هم کشید و ظاهرش را حفظ کرد...

عادتش بود...


پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.