هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
#36

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۴۷
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
خورشید به گرمی می تابید و تلألو انوار آن بر سطح دریاچه دیدنی بود. گادفری لبخندزنان، مشغول شنا کردن در وسط دریاچه بود و سعی می کرد به زردمبوهایی که مرتب ساق و ران پایش را گاز می گرفتند، توجه نکند. همان طور که پا کرال می زد و به خاطرات خوش زندگی اش فکر می کرد، جغدی نامه بر پرواز کنان مقابلش فرود آمد. گادفری قبل از آنکه نامه داخل آب به خمیر تبدیل شود، آن را از پای جغد باز کرد. پرنده ی بیچاره که خیس آب شده بود، شروع کرد به دست و پا زدن. زردمبوها پر و پاچه ی گادفری را رها کردند و به جغد حمله ور شدند. گادفری بدون توجه به جیغ های پرنده و ملچ مولوچ کردن های زردمبوها مشغول خواندن محتوای نامه اش شد.

- آقای میدهرست، با احترام به استحضار می رساند که جواب آزمایش شما مثبت می باشد. متأسفانه شما به ایدز، هپاتیت، سرطان و انواع امراض دیگر مبتلا می باشید. اگر می خواهید از مدت زمان باقی مانده به مرگتان مطلع شوید، امروز ساعت سه بعد از ظهر به جنگل ممنوعه مراجعه کنید.

گادفری از شدت یأس نعره ای کشید که باعث شد زردمبوها لحظه ای از خوردن جغد دست بردارند و با تعجب به او خیره شوند. میدهرست، در حالی که هم زمان قورباغه، پروانه، دوچرخه و همه ی مدل های دیگر شنا را اجرا می کرد، با عجله خود را به ساحل رساند. بدون اینکه لباس هایش را بپوشد، دوان دوان به سمت دفتر مدیر رفت.

دفتر مدیر

اسلاگهورن که به تازگی از خواب بیدار شده بود، بطری نوشیدنی جدیدی را باز کرد. هنوز آن را به سمت لبش نبرده بود که در دفترش به شدت باز شد و دانش آموزی که تنها ملبس به مایوی مشکی و دستکش سفید بود، داخل پرید.

دامبلدور که بافتن ریش هایش را از سر گرفته بود، با دیدن دانش آموز مزبور چشمانش از حدقه خارج شد و گفت:
- چی شده فرزندم؟ نکنه شکست عشقی خوردی؟

گادفری که دچار حالتی هیستریک شده بود و هم زمان می خندید و گریه می کرد، پاسخ داد:
- نه پروفسور!.. من دارم می میرم.. ایدز و هپاتیت و هزار تا درد و مرض دیگه ریخته به جونم ...

بعد به پای اسلاگهورن افتاد و ادامه داد:
- پروفسور!.. خواهش می کنم از مدرسه اخراجم نکنین .. بذارین آخرین روزای عمرمو اینجا باشم.. گفتم روز؟ .. نه شاید هم ساعت.. شاید هم دقیقه.. یا شاید هم ثانیه...

گادفری پس از گفتن این حرف جیغ بلندی کشید که باعث شد اسلاگهورن و افراد حاضر در تابلوها، شنوایی خود را از دست بدهند.

اسلاگهورن نامه ی خیس و مچاله را به زور از دست گادفری بیرون کشید و بعد از خواندن محتوای آن، دستش را بالا برد و حالت موعظه گونه ای به خود گرفت. اما قبل از آن که بتواند چیزی بگوید، مردمک چشمانش چرخید و سرش روی میز فرود آمد.

گادفری در حالی که می لرزید از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا خودش را برای قرار ملاقات در جنگل آماده کند و بفهمد چه مدت تا پایان عمرش باقی مانده. قبل از اینکه از دفتر خارج شود، دامبلدور همان طور که در گوشش قطره می ریخت، چشمکی به او زد وگفت:
- فرزندم! اگه مشکل عشقی داشتی بیا با خودم مشورت کن ...


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۸ ۱۵:۲۰:۰۳


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
#35

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
آشوبی که هاگوارتز و معده های اکثر دانش آموزان را در بر گرفته بود، هنوز به سرسرای بزرگ نرسیده بود.
پنجره های سرسرای بزرگ را کاملا بسته بودند و حتی کولرهای عظیم جادویی در آن نصب کرده بودند که گرمای مرگبار هوا وارد آنجا نشود.
ساعت تازه دوازده ظهر بود. هنوز حتی وقت ناهار هم نشده بود، اما یک نفر به تنهایی و با آرامش در سرسرای بزرگ نشسته بود و داشت استیک نیم پز را با سس، آبلیمو و سبزیجات، نوش جان میکرد.
با آرامش، برش دیگری از استیک را در دهان گذاشت، سپس مقداری سبزیجات را پشت سر آن، وارد دهان کرد.
صدای ملچ و مولوچ، سرسرای بزرگ تقریبا خالی را پر کرد.

ملچ و مولوچی که ناگهان با یک ضربه عظیم به در سرسرا، قطع شد، و سپس جغدی که روی سرش چند عدد ورم بزرگ به خاطر ضرباتش به در سرسرا ایجاد شده بود، وارد شد. جغد با آخرین حد توانش، شیرجه زد به سمت آن استیک خور قهار، و سپس بی حال، افتاد روی میز و در کنار استیک ها.

- اوه... وعده دوم ناهار؟ جغد خام رو هنوز امتحان نکردم!

فنریر گری بک، استاد درس تغییر شکل، میخواست با کارد بزند کله جغد را بپراند، که ناگهان متوجه نامه بسته شده به پای جغد شد.
چوبدستی اش را کشید و با طلسمی، پاها و بال های جغد را بست، سپس نامه را از پای او باز کرد و شروع به خواندن کرد.
هرچه بیشتر میخواند، دهانش بیشتر باز میشد و گویی زیر چشمانش بیشتر گود می افتاد.
نامه را خواند، سپس به سرعت، چهار دست و پا، دوید به سمت دفتر مدیریت مدرسه.

چند دقیقه بعد، ناگهان در دفتر مدیریت با لگد باز شد و فنریر با قیافه پر از اضطراب خود، دوان دوان، به صورت چهار دست و پا وارد شد.
هوریس از خواب پرید و بطری نوشیدنی که در دستش بود را روی میز ریخت.
تابلوی دامبلدور هم که داشت ریش هایش را میبافت، تمرکزش را از دست داد و دیگر نتوانست ببافد.
هوریس، که چشمانش به خاطر خواب آلود بودن و نوشیدنی کره ای، خمار شده بودند، با صدای آرامی گفت:
- باز جوگیر شدی فنریر؟ الان که گرگ نیستی...

سپس متوجه قیافه فنریر شد.
- واسه تو هم نامه اومده؟ من اگر به یه نامه دیگه گوش کنم، اصلا نمیتونم و زیر حافظه م درد میگیره حتی.

فنریر تنها کاری که کرد، این بود که جلو آمد و دندان های نامرتب و تیزش را نشان داد.

- البته تو که استثنائی و من همیشه دوست داشتم به نامه هایی که برات میرسه گوش کنم.

فنریر همانطور ایستاده، شروع کرد به خواندن نامه اش:
- با درود بر پروفسور گاری بک تیز دندان، اومدم یه سری چیز میزارو بگم بهت... مثلا اینکه کل گرگینه ها قراره از بین برن. هیچ راهی واسه درست کردنش هم نیست. ساعت پنج هم بیای جنگل ممنوع، بازم نمیشه نجاتشون داد حتی.

فنریر با چهره همچنان مضطرب خود به هوریس نگاه کرد.
- بهم گفت گاری بک... میفهمی هوریس؟ بهم گفت گاری بک! گری بک نیستم اگر ساعت پنج بعد از ظهر نرم تو جنگل ممنوع زوزه بکشم!

و پس از آن، فنریر با خشم از دفتر مدیریت خارج شد و هوریس هم دوباره روی میز شروع کرد به خر و پف کردن!



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۰:۰۷ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
#34

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
صدای جیغو دستو هورا همه جارو برداشته بود منی که تازه سه ساعت از خوابم می گذشت دیگه نمیتونستم چشم رو چشم بزارم. از تخت پایین اومدم و متوجه نامه زیر تختم شدم. اینجور که از سروصدای ملت معلوم بود حتما چیز خوبی توی نامه در انتظارم نیست.
بعد از اینکه نامرو خوندم , داخل پاکتش گذاشتم و شروع کردم به پوشیدن لباسام. شلوار جین سیاه , تی شرت سفید و یه کتونی مشکی. از تالار خصوصی زدم بیرون و به طرف دفتر مدیر راهی شدم.
وقتی به جلو دفترش رسیدم همزمان ماتیلدا استیونز رو دیدم که عصبی و شوک زده از دفتر بیرون میومد معلوم بود صحبت های خاصی میونشون ردوبدل شده. بعد از رفتن ماتیلدا چند بار در زدم و بدون منتظر موندم برای کلمه بفرمایید , کلمو انداختم زیرو وارد شدم.

_ اوه... تویی استریکس... تو هم نامه داری؟... توهم مثل بقیه بخون منتظر نمون.

اقای هوریس بضور کلماتشو گفت و میون حرف زدنش بوی نوشیدنی کره ای میومد , معلوم بود که حالش روبه راه نیست. نامرو از جیب پشتی شلوار جینم در اوردم و شروع به خوندم کردم.

_ سلام آستریکس.

اومدم تا بهت چند تا چیز میز بگم.
یه چیزی که تو همه نامه ها نوشتم اینه که،
هاگوارتز رو به سیاهی میره. قاطی پاتی میکنه،
بعدشم که نابود میشه.
تو نمیدونی من کیم ولی من تو و همه بچه های توی هاگوارتزو میشناسم , دونه به دونه.
ببین! , من میدونم وقتی که تو این نامرو میخونی هاگوارتز قاطی کرده ولی از اینم بیشتر قاطی میشه وقتی که هاگوارتز بیوفته به جون خودش.
من نمیخوام زیاد بگم چون دیگه مزش میره. امممم... میخوای رازیو بگم؟!
امشب بعد ظهر بیا به جنگل ممنوعه. اونجا همو ملاقات کنیم. بنظرم موقعیت خوبی برای معرفی دوستای جدیدم باشه.

بعد اینکه خوندن نامه تموم شد به اقای هوریس نگاه کردم ولی مثل اینکه نامرو فقط برای خودمو تابلو پروفسور دامبلدور خونده بودم.
_ اقای هوریس؟!... اقای هوریس؟!
_ دییییییش

صدای افتادن و شکستن شیشه نوشیدنی کره ای توی فضای اتاق پیچید و بجای اقای هوریس که خوابش برده بود می گفت که ازش کاری ساخته نیست و به خودتون پایبند باشید.
نامرو تو جیبم کردم و از دفتر مدیر خارج شدم. دیگه خواب از سرم پریده بود. میخواستم بعدظهر خودمو به جنگل برسونم و ببینم این اتفاقا زیر سر کیه , سر هرکی باشه به سزای عملش میرسونم و همینطور دوستاش... عبدا بزارم دوستاش قصر در برن.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۸ ۰:۱۳:۱۳

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
#33

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
من در حالی که جیغ می کشیدم، نامه ی خودم که واقعا معلوم نبود از کجا آمده، را می خواندم. بقیه ی هافلی ها، حالشان بهتر از من نبود. چون آنها هم مثل من ، وقتی از خواب بلند شدند، زیر تختشان، یه نامه که درونش هر چه خبر بد و مزخرف در دنیا است، وجود داشت. هنوز نمی توانستم از جیغ زدن، دست بردارم.

بعضی ها هم از شدت عصبانیت، به دستشویی، مراجعه کرده بودند.اصلا نمی توانستم از خشم، از جایم تکان بخورم چه برسد که امروز بروم کلاس. می خواستم که آن نامه را به ترتیب، تکه تکه، پا گذاشتن روی آن به طوری که کلا سیاه شود، انداختن در کاسه توالت، سیفون را کشیدن و راحت شدن، کنم.

انقدر جیغ کشیده بودم که دیگر صدایم در نمی آمد. پس، از جیغ کشیدن، دست کشیدم. نامه را مچاله کردم و ته جیبم انداختم. با قدم هایی از عصبانیت، به طرف در رفتم. دستگیره را محکم چرخاندم. از تالار خارج شدم . در را محکم پشت سرم، بستم و بقیه هافلی های وحشتزده را، تنها گذاشتم.

💚💔💜💛

در راهروی هاگوارتز، همه جیغ کشان، اینطرف و آنطرف می رفتند.
چه پسر، چه دختر. فکر کنم که همه مثل ما، نامه دریافت کرده بودند. اگر می فهمیدم که چه کسی اینکار را می کند، همان کاری را با او می کردم، که بعد نشان دادن نامه به هوریس، با نامه می کردم. هوا به طرز وحشتناکی، دلگیر و ناراحت کننده بود. هنوز اخم هایم در هم بود. فکر کنم بعد این اتفاق ها، باید بوتاکس می کردم.

به در اتاق هوریس رسیدم. از قیافه ی در معلوم بود که هوریس هم حال خوبی نداشت. به هر حال وارد شدم. کلی بطری نیم پر و خالی نوشیدنی کره ای، اتاق را پر کرده بود. هوریس بر صندلی خود، لم داد بود و باز هم نوشیدنی مخصوص خود را می خورد. او خیلی وضعش بد بود. شاید خیلی ها قبل از من، به هوریس مراجعه کرده بودند.

- آقای اسلاگهون...

- اومدی که درباره ی نامه ات حرف بزنی؟ الان دیگه هر کی میاد، می خواد درباره ی نامش حرف بزنه! البته قبلا هم هر کی از در می اومد می گفت که یه اتفاق بد افتاده هوریس! اما به هر حال... بیا بشین.

او به صندلی ای که روبرویش بود، اشاره کرد. من به جلو رفتم. صندلی را با عصبانیت کشیدم و رویش نشستم. به او نگاهی انداختم و شروع به حرف زدن کردم.

- خب... از خواب پاشدم و این نامه مزخرف رو دیدم.

من نامه را از جیبم در آوردم. آن را باز کردم و در دستانم گرفتم.

- بخونم؟

- حتما.

من گلویم را صاف کردم و شروع به خواندن کردم:

"سلام ماتیلدا.

اومدم تا بهت چند تا چیز میز بگم.
یه چیزی که تو همه نامه ها نوشتم اینه که،
هاگوارتز رو به سیاهی میره. قاطی پاتی میکنه،
بعدشم که نابود میشه.
اما فکر کن که این سیاهی از کجا میاد؟ خب...
همه تو رو اذیت می کنن و تو میزنه به سرت. بعد میزنی کل هاگوارنز رو نابود می کنی.
ازت یه در خواست دارم. بیا به جنگل. بعدش... من خود خوشگلم
رو نمایان میکنم.
میگم که باید برای من کار کنی وگرنه خانوادت میمیرن. مطمئن باش این اتفاق میفته.
باید هر کاری که من می گم رو انجام بدی. همه کار...
ساعت سه نصفه شب اونجا باش گوگول.
منتظر رفاقتت با خودم هستم."

من نامه را برای هوریس خواندم و او با تعجب به من خیره شد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
#32

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
سوژه جدید


خورشید با بی رحمی وسط آسمان ایستاده بود و با چنان شدتی می‌تابید که هیچ بنی بشری جرات خروج از قلعه را نداشت ... البته اگر ارواح را بنی بشر محسوب نکنیم! پیوز با کوهی از کاغذکاهی زیر بغل، مرکب در دست، قلم پر به لب و لبخند شیطانی همیشگی‌اش از قلعه خارج شد و به صورت شناور روی هوا مسیرش را به سوی خانه جغدها باز کرد. به محض ورود پیوز، جغدی که بالای در کمین کرده بود فضله‌ای رها کرد. اگرچه فضله مذکور از پیوز رد شد و به او نخورد، اما این باعث نشد پیوز به او ناسزاهای غیرقابل نگارش نگوید.

- لعنت بهت لعنتی!

پیوز که به سر مردم خرابکاری می‌کردی همه عمر ... دیدی چگونه جغد به سرت خرابکاری کرد؟!

- پند و اندرز و پیام اخلاقی مال آخر سوژس ... روایتتو بکن شعر نگو بابا!

پیوز سنگی به سمت آسمان پرتاب کرد و این ... آخ! را گفت. سپس همانجا نشست و در حالی که سرخوشانه آوازی زیر لب زمزمه می‌کرد، با سرعتی مثال زدنی مشغول نوشتن شد. با شروع هر برگه جدید، چند لحظه متوقف می‌شد، به فکر فرو می‌رفت و پس از قهقهه‌ای مستانه ادامه می‌داد. خورشید هنوز وسط آسمان بود که کاغذها یکی پس از دیگری پر شدند.

تصویر کوچک شده


- فنگ ... فنگ! من سواد درس درمون ندارم، بیا اینو بوخون ببین چی‌چی نوشته.

- دِه واق واز هاپِر ... ده هاپ واز واقِر ... وِن پارس هاپ هاپ!

فنگ در حالی که با ترانه‌ی بند مورد علاقه‌اش همخوانی می‌کرد به سمت هاگرید آمد و پاکت را از او قاپید و شروع به خواندن کرد. هرچقدر که چشم فنگ روی کاغذ پایین تر می‌رفت، دهانش بازتر، چشمانش گشادتر و بزاقش روان‌تر می‌شد.

- ده بوگو چی‌چی نوشته جون به سرم کردی پسر!

فنگ دیسک پینک فلوید را از گرامافون جادویی بیرون آورد و فلش حاوی فول آلبوم مجید خراطها را به آن متصل کرد.

- واق واق واق هاپ هاپ! هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ!

- نه ... نه ... نگو فنگ ... دروغ می‌گی ... ناموسا؟ ای مرلیییین!

هاگرید که اشک مانند سیل از چشم‌هایش جاری بود، کلبه اش را ترک کرد و دوان دوان به سمت قلعه رفت.

- هوریـــس ... هق هق هق هق ... هــــــوریـــــــــس!

در دفتر مدیر با لگد هاگرید باز شد. هوریس پشت میزش از حال رفته بود و سرش وسط میز قرار داشت. یک بطری خالی نوشیدنی کره‌ای سگی در دست راست و یک پاکت نامه نیز در دست چپش بود. پشت سر او آلبوس دامبلدور درون تابلویش نشسته بود و ریش‌هایش را نخ به نخ می‌کند و شیون «واققنوسا ... وامحفلا!» سر می‌داد. شاید اگر سر نمی‌داد، هاگرید متوجه جیغ‌هایی که از خوابگاه‌های دخترانه به گوش می‌رسید می‌شد. ظاهرا آن روز خیلی‌ها در هاگوارتز نامه دریافت کرده بودند.

پیوست:


zip Peevz.zip اندازه: 8.95 KB; تعداد دانلود: 149


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
#31

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- دای لوولین!

همه متوقف شدند و چشم به در دوختند؛ چنان که فرد جلوی در، مجبور شد با قیچی، نخ ها را ببرد تا بتواند با آنها صحبت کند.

- میگم دای لوولین!
- خب شنیدیم، دیگه داد نزن!

مرد، اهم اهمی کرد. دوباره اهم اهم کرد. با توجه به اینکه صدایش هنوز صاف نشده بود، بازهم اهم کرد.

- یه بار دیگه سرفه کنی میدم هکتور، معجون ضد سرفه بده بت!
- معجون ضد سرفه بدم؟
- هنوز نه هکتور! خب، بگو!

دای هم در طرفی، از ترس اینکه نجینی، به او حمله کند، یک جا ایستاده و با یک چشم، به نجینی و با چشم دیگر، به مرد جلوی در خیره شده بود.

- اِهِ... چیز...

حرفش را با دیدن چهره مرگخواران عوض کرد.
- دای لوولین دسترسی مرگخواریش گرفته شده، باید همین حالا بیاد بیرون!
- خب بوقی، نمیتونستی همون موقع بگی پست اینقد طول نکشه؟!

دای با خوشحالی، از اینکه خورده نمیشد و احتمالا در فرصتی دیگر، سرحال برمیگشت و دوباره مرگخوار میشد، بغ بغویی سرداد و همراه مرد، از خانه ریدل ها بیرون رفتند؛ بی خبر از اینکه نجینی به دنبال آنها می آید...

پایان

- آاااااو!



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۶
#30

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
نجینی، دای و دای همانند مثلثی ایستاده بودند که دو سر ضلع ها را دای‌ها تشکیل می‌دادند. نجینی همان طور که پوکر فیسانه به دو دای نگاه میکرد سر جای خود میخکوب شده بود. دای اصلی هوش ریونی داشت و کاملا آگاه بود که فقط یک بق با خورده شدن فاصله دارد. دهان خود را محکم بسته و فقط منتظر سرنوشت بود!

_بغ!

سرانجام اون یکی دای بغی گفت و دای اصلی را خرسند کرد. اما لحظاتی بعد نجینی به دنبالش بود.

_بق تو با بغ اون فرق داره! معجون غ تو گلویی بدم؟

بله نجینی از آن باهوش‌هایش بود. بالاخره اربابی همه کار توانا داشت. کمال همنشین در او اثر کرده. کمال اوهم در همنشین اثر کرده. اثر هم در کمال همنشین کرده. اما دای هم از جنس مرغوبش بود. سریع به سمت دای_جغد رفت و چند بار هم نزدیک شد و جاهایشان را جا به جاکرد به طوریکه در سی ثانیه پنجاه و شش جا به جایی رخ داده بود.

نجینی:

_کروشیو بزنم پرنسسو گیج نکنی؟

عایا دای دچار کروشیو بلاتریکس میشود؟ عایا نجینی او را میخورد؟ عایا زنده میماند؟ عایا پس از زنده ماندن شغل خانوادگیشون یعنی طلبگی را دنبال میکنه؟

همه در پست های بعدی.



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#29

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
- بغ بغو!

آستوریا خوشحال از اینکه بالاخره نجینی خوراکی مورد علاقه اش را پیدا کرده است؛ او را تشویق می کرد.
- دای چه کم از جغد سیاه دارد؟ هم مرگخوار و سیاهه هم بغ بغو می کنه که صدای پرندگان و تتلویانه!

دای اما علاقه ای نسبت به خورده شدن توسط نجینی نداشت.
- بغ بغو!
- عه عه! مرگخوار بی تربیت! داره فرار میکنه! هکتور بگیرش!
- معجون دای گیری بدم؟

هکتور سریعا شیشه معجونی را از درون موهایش درآورد و به سمت دای پرتاب کرد. خوشبختانه معجن به دای برخورد نکرد. معجون به جغد سیاه بخت برگشته ای برخورد کرد که قرار بود غذای نجینی شود.

گاااابوووومممم!

جغد چندین جرقه زد. بغ بغو کرد. دقت کرد. تبدیل به عقاب شد. پرهایش ریخت. دوباره جغد شد. منفجر شد و دود ها دور او را گرفتند.

چندثانیه بعد دود ها از بین رفتند و پیکری جدید بین دودها نمایان شد.

- اوه اونجا چه خبره؟ اگه دای اون ور داره بغ بغو می کنه، پس این که اینوره...
- حالا دوتا خوراک اصلی داریم. دای اصلی و دای فرعی!
- بغ بغو!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#28

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
داي و هكتور، به همراه جوجه جغد سياه، بار ديگر منتظر فرصت مناسب براي خروج شدند.

اندكي بعد

ملت مشنگ و جادوگر، هر كدام در سويي مشغول به انجام فعاليت هاي روزمره خود بودند كه ناگهان پيش لرزه ى خفيفي اتفاق افتاد.
ملت در چند سال اخير، با اين پيش لرزه ها كاملا آشنا شده بودند و ميدانستند كه چند ثانيه وقت دارند تا از مكان هاي خطرناك دور شوند؛ چراكه ثانيه اي بعد، زلزله اتفاق مي افتد.

همان موقع خانه ريدل

بلاتريكس، وسط خانه ريدل نشسته و مشغول سرگرم كردن نجيني بود كه ناگهان لوستر با شكوه خانه، لرزيد.

-ديدي پرنسس زيباي من؟! لوستر لرزيد... هكتور، داره آماده آپارات ميشه! الان جغد سياه خوشمزه ات رو مياره!

به محض پايان يافتن جمله بلاتريكس، همه جا، شروع به لرزيدن كرد و اين يعني، هكتور در حال آپارات كردن است.
با ظاهر شدن هكتور در حياط، زلزله، تبديل به پس لرزه خفيفي شد!

هكتور، دوان دوان با جغد سياه، وارد خانه شد.
-نجيني ؟! بيا اينجا ببين برات چي آوردم...

نجيني به هكتور نزديك شد. اما گويا از جغد خوشش نيامده بود؛ چراكه به هكتور فش فشي كرد و سر جايش برگشت و هكتور نيز به دنبالش.
-بخور ديگه نجيني! آفرين دختر خوب. بخور!

تلاش هكتور بي ثمر بود. نجيني هيچ علاقه اي به جغد، از خودش نشان نميداد.

-بغ بغووو، بغ بغ !

داي هم شانسش را امتحان كرد، و انگار او خوش شانس تر از هكتور بود!
نجيني از خودش، علاقه به خوردن نشان داد! البته نه براي جغد سياه.
براي داي !



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۶
#27

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-دای...ازت خواهش می کنم تمرکز کن! ببین منو. به چشمام خیره شو...حالا تکرار کن..هک!
-بغ!

هکتور با عصبانیت سرش را تکان داد.
-نه تسترال...نه! بغ نه! هک...من هکم. اینا بَغَن!

با انگشتش به طرف تخم ها که هنوز در حال تکان خوردن و ترک خوردن بودند اشاره کرد. طی چند دقیقه گذشته، دای قدرت تکلمش را به طور کامل از دست داده بود و در جواب هر سوالی بغ می کرد!

هکتور امیدوار بود تاثیر معجون، موقتی بوده و دای به زودی به حالت عادی برگردد.

-بغ...بغ!

دای هم به وسیله این دو بغ، ابراز امیدواری کرده بود.

در حالی که هک به شاهکار جدیدش خیره شده بود، دای با هیجان شروع به بال بال زدن کرد.
-بغ...بغو...بغ بغووو!

هکتور متوجه حرف های دای نمی شد!
-چیه؟...نمی فهمم...چرا همچین می کنی؟...آب می خوای؟...دون می خوای؟...کرم بیارم برات؟ کاش می شد تو رو فرو کنم تو یکی از این تخما و درشو ببندم.

طولی نکشید که هکتور متوجه علت هیجان دای شد. تخم بعدی تقریبا به طور کامل ترک خورده بود.
تنها دو تخم باقی مانده بود. دای و هکتور با نگرانی به این تخم خیره شده بودند. ترک، عمیق و عمیق تر شد و سرانجام پوسته به طور کامل شکست و از هم جدا شد.
هکتور کمی جلوتر رفت...دقت کرد...پوسته زیرین را نگاه کرد. و بعد پوسته بالایی را برداشت و تکان داد.

-اِ...چرا همچینه؟
-بغ!
-پس جوجه کو؟...پوچ بود؟
-بغ!
-خب پس یه ساعته چی داشت اینو باز می کرد؟ ما رو مسخره کرده؟ بانز توش بوده؟
-بغ بغو بغو!

شاید دای جوابی برای این سوال داشت...ولی اگر داشت هم بی فایده بود. جوابی که نمی تواند بیان شود که جواب نیست.

هکتور هم این را می دانست. برای همین به آخرین تخم خیره شد.

تخم کمی تکان خورد...ترک خورد... و باز شد...این یکی پوچ نبود. پرنده سیاه رنگی در حال تقلا برای خارج شدن از زندان کوچکش بود.
-دای؟...ببین...این...جغده!...موفق شدیم! هم سیاهه هم جغده. جغد سیاهه! ما باید اینو ببریم برای نجینی!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.