سریع و خشن
VS
تف تشت
پست دوم
سریع و خشنی ها، برازنده ی اسمشان، با سرعت و خشونت در را از جا خارج کردند و وارد بازی شدند. با گام هایی مصمم، برای یافتن پول و پس گرفتن شرافتشان بازی را آغاز کردند. فضای خالی زیر پایشان به احترامِ آن همه شهامت محکم شد و قانون جاذبه، برای لحظه ای در مقابل جذبه ی خالصشان متوقف شد. بعد، شاخه های تیز و دردآورِ درختانِ زمین بازی، به صورتشان خوش¬آمد گفتند؛ البته به جز دختر سامورایی که بی توجه به جاذبه و با کمک کاتانایش زودتر به استقبالِ شاخه ها رفته بـ...
- مث تسترال دروغ میگه! جاذبه فریادی زد، با خشونت پاهای لاغر دختر را گرفت و به تنه ی درختی کوبید. به هرحال نیروی مهمی بود و در اکثر فرمول های فیزیک به صورت مستقیم و غیر مستقیم حضور داشت و توهین هارا تحمل نمی کرد.
چون در فرمول گفته نشده بود جسمی که با جاذبه رو به رو می شود، یک جوجه سامورایی باشد یا یک کاپیتان میانسال؛ گفته بود همه ی اجسام! با این وجود، نیروی جاذبه قصد نداشت بیش از این، دوستان بدبخت زخمی و مقروض و مفلوک و از عرش به فرش رسیده را آزار بدهد، برای همین پس از سقوط سهمناکی، با صدای گـــــرومـــپِ غیر انسانی ای بر روی چمن های گل آلود فرود آمدند.
"ارور. بی حرکت بایستید تا از نیروی درمانی کمکی بازی استفاده کنید."- نگاهشون کن... چقدر جوون و جذاب و مشتاق مُردن! قبل از اینکه دوباره درمان بشن، بکشیمشون که سطحمون بره بالاتر!
- بعدشم وایسیم تا دوباره زنده بشن و بکشیمشون.
شلیکِ خنده ای به دنبال این جمله به گوش رسید.
- واقعا ایده های کثیفی داری!
معلومه هیچی از بازی عادلانه سرت نمیشه. نگاهشون کن آخه... حداقل بلند شن یکم راه برن نقشه بیاد دستشون، اسلحه گیرشون بیاد، بعد...
- بعد عادلانه بکشیمشون، چارچشم خان؟!
اشکال رنگی و ستارگانی که مقابل چشم اعضا می رقصیدند، به آرامی درحال محو شدن بودند که خودشان را درون حلقه ای انسانی یافتند. شش نفر بودند که دور چشمانشان دایره های مشکی کشیده بودند و... اسلحه های مشنگی شان را با حالت تهدیدآمیزی به سمت آن ها نشانه گرفته بودند.
- هی! اون مومشکیه کدِ تقلب داره!
مهاجمان وحشی به سمتِ سامورایی برگشتند و به شمشیری که در دستش می چرخاند، خیره شدند. دختر هم با نگاه گنگی متقابلا به آن ها زل زد. کلمه ی تقلب در لغت نامه اش ثبت نشده بود.
- نمی تونی با سلاح وارد بازی بشی؛ اونم این شمشیر! بدون اینکه سطحت بالا بره نمی تونی حتی بهش دست بزنی! این آیتم رو کجا دیدی چارچشم؟
چار چشم – که دو حلقه دور چشمانش کشیده بود – با متانت جواب داد:
- هیچ جا. حتما جایزه ی یه مأموریتِ مهمه.
شش مهاجم با احتیاط از تازه واردهایی که دیگر خیلی تازه وارد به نظر نمی رسیدند فاصله گرفتند. گروه عجیبی بودند. یک مرد میانسال، یک مادر و بچه، یک خانم متشخص و سه دختر در رنگ ها و طرح های متفاوت.
- بالاخره گیرتون انداختم، راه زنای چرکِ ته آمازونی! به دنبال فریادِ کر کننده ای از بالای سرشان، تیر نقره ای رنگی به سمتِ مهاجمان پرتاب شد.
اعضای سریع و خشن با نگاهشان تیر بلند و رعب¬آوری را دیدند که وارد بدنِ چار چشم شد.
قلب های سرخِ بالای سرش به سرعت رنگ باختند و پس از چند ثانیه درجایی که ایستاده بود، نور های سبز و سرخی به چشم می خوردند.
- جون¬تون رو بردارین و فرار کنین! رابین هود برگشته!
راهزنان چرک آمازونی مانند بچه هایی که از مقابل دمپایی مادرشان کنار می پرند، لابه-لای درختانِ بی¬شمار اطراف پنهان شدند.
- آریانا...؟ قرصام رو عوض کرده بودی؟
- چـ.... منظورت چیه؟
- ارنی سان، اگه شما الان یه دسته موجودات وحشی رو دیدین که یکیشون انفجار نور کرد، باید بگم عمیقا نگرانتون هستم!
- اگه خودت هم دیدیشون، نگران خودت باش!
صدای قهقهه ای از بالای درخت ها به گوش رسید و بعد، پسر جوانی مقابلشان ایستاده بود که تیرکمان نقره ای رنگی به پشتش بسته بود، خم شد و با احترام دستش را به سمتِ رکسان دراز کرد.
- من رابین هودم. نجات دهنده ی تازه واردا و له کننده ی راه¬زنا!
- مـ... منم رکسانم! رکسانِ خالی!
- راستش از ناظمای بازی ام و مراقب حفظ نظمم. ولی بدون یکم خوش گذروندن که نمیشه به وظیفه ادامه داد، نه؟
دستش را میان موهای لَخت و قهوه ای رنگش فرو برد و ادامه داد:
- خب... به بازی راز جنگل خوش اومدین! مطمئنم قوانین رو می دونین. اگه هم نمی دونین، تو دفترچه ی منوی کنار اسمتون هست. پس دیگه اینجا کاری ندارم... فقط...
نگاهی به چهره های متعجب و خالی اعضای تیم انداخت.
- مثل اینکه واقعا هیچی نمی دونین
. پس... بذارین تریلر بازی رو براتون پخش کنم از همینجا!
چهره اش موقع ادای کلمات تریلر بازی جوری مشتاق بود که هیچکس دست رد به سینه اش نزد. دست هایش را بهم کوبید و فریاد زد:
- جان کوچولو! آخرین ادیت رو براشون پخش کن!
آسمان بالای سرشان لحظه ای تاریک شد. اعضای سریع و خشن یکدیگر را در آغوش گرفتند و منتظر ماندند. رابین هود درحالی که ستاره های ناشی از شور و شوق از چشمانش به هوا پرتاب می شد، مانند موجود جهنده ی دم انفجاری جست و خیز می کرد.
در همین لحظه ستاره های شبیه سازی شده ی آسمان بازی، بهم پیوستند و طرحی از رابین هودِ کمان به دست ساختند. نگاه همه به آسمان بود که صدای نخراشیده ای در گوششان پیچید.
- سلام آقا، برتی باتز دارین؟
- قوطی می خواین یا جعبه؟
رنگ از روی رابین هود پرید.
- قوطیشو بدین.
- سیرابی بدم؟ جیگر بدم؟
- جااااان کوچولو؟! داری چه غلطی می کنی؟ آخرین ادیت تریلر بازی رو پخش کن!
شکلک میمون های شرمنده بر روی آسمان نقش بست و پس از وقفه ای کوتاه، صدای خشدار و تلخی در گوش های اعضا پیچید.
- روزی روزگاری در جنگل اژدها، جایی که جنگِ گنجلـ... – سرفه – گنج جنگل، آرامش ابدی به ساکنان آن بخشیده بود، هر روز مسابقات و سرگرمی های شاد برگذار می شد. تا اینکه یک روز هیولاهای وحشت از سایه ها سر بر آوردند و گنج را در دل تاریکی مخفی کردند.
سکوت وهمناکی حاکم شد.
- اما... گنج در انتظار جنگجوی شجاعی بود که با غلبه بر موانع، سرانجام معمای شیطانی را به پایانی شاد مبدل می کند و تا ابد در افسانه ها ماندگار می شود. جنگجویی که پس از مبارزه با دشمنانی هیولا وار و مقابله با حریفانش راز جنگل را برملا می کند و... بقیه اش مهم نیست!
صدا با حالت شیطنت آمیزی که دیگر تلخی و خشونت سابق را نداشت ادامه داد:
- بلند شید! سلاح هاتون رو جمع کنید!
قلب تاریک آمازون رو به همراه متحدانتون بشکافید و در ماموریت های مختلف، آیتم های هیجان انگیز جمع کنید. در این محیط خشن از زندگی لذت ببرین و زندگی کنین و... بمیرین!
"بمیرین. بمیرین. بمیرین..."صدا قطع شد و تنها اکوی کلمات آخر گوینده در فضا پیچید.
- همشو خودم گفتم! باحال بود، نه؟
- خـ... خیلی.
- و آخرین نکته...
رابین هود با شیطنت خندید، دست هایش را در هوا تکان داد و لحظه ای بعد، پیغامِ
"درخواستِ دوستی با رابین هود را می پذیرید؟" مقابل صورت رکسان ظاهر شد.
- مراقب خودتون باشین. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. بازیای ماجراجویی بدون خانومای خوشگل کیفی نداره! اگه خواستین ماموریت شرکت کنین، خبرم کنین!
چشمکی حواله ی دخترها کرد و با دو جست بلند، از میدان دیدشان خارج شد. آه از نهاد اعضا بلند شد و بر روی زمین نشستند و به صدای صاف و بی تفاوت مافلدا که نحوه ی جمع آوری امتیاز و پول و سلاح را برایشان می خواند، گوش سپردند.
در همین لحظه چتر نجاتی آهسته بر روی زمینِ کنارشان فرود آمد. چارچشم با همان متانتِ سابقش بر روی زمین ایستاد.
- تو... تو مرده بودی!
- اگه رابین هود نرسیده بود، خودت مرده بودی.
- جلوی چشم خودم خاک اره شدی!
چارچشم با بی حوصلگی بینی اش را بالا کشید و پاسخ داد:
- برای همین اینقدر طول کشید که دوباره برگردم. شماها جدی جدی هیچی بلد نیستین، نه؟
نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد:
- تنهایی برای من خطرناکه و شما هم هیچی بارتون نیست. اگه باهم بازی کنیم تا وقتی که دوباره تیمم رو پیدا کنم، احتمالا زنده می مونیم.
بدین ترتیب، سریع و خشن و چارچشم، شانه به شانه، پا به اعماق جنگلی گذاشتند که حتی شعاع باریکی از نور خورشید هم از میان برگ های انبوهش عبور نمی کرد.
ساعت ها بعد – کارگاه آموزشی چارچشم- بهت گفتم فقط یه ضربه ی آهسته! این کجاش... آهسته... بود؟
آریانا لبخند عذرخواهانه ای حواله ی مربی جدیدش کرد.
- فقط یه آدمک جنگلی بود.
چارچشم، در حالی که دو چشم اصلی اش را در دو چشمِ فرعی اش می چرخاند، با بداخلاقی گفت:
- فکر کنم به اندازه ی کافی آدمک کشتیم. بریم سراغ هیولاها!
- هیولاها؟
چارچشم سرش را تکان داد و گفت:
- قرار بود بعد از اینجا بریم سراغ غاز- هیولای آمازونی ولی اون احمقا حتما نتونستن تنهایی از نقشه استفاده کنن.
ازین طرف.
اعضای سریع و خشن درحالی که چکمه های آهنی با پا و سپر های طلایی در دست داشتند، به دنبال راهنمای نقشه به دست، حرکت کردند.
- ارنی سان؟ یه روز و نیمِ دیگه وقت داریم که پول اون مادربزرگ پیر رو پس بدیم. آره؟
ارنی با نگرانی سری تکان داد و قبل از اینکه فرصت جواب دادن داشته باشد، با فریاد چارچشم از جا پرید.
- رسیدیم به قلمروشون! کاپیتان، تو با دختر موطلایی حساب نگهبانا رو برس! مادر و بچه از بالای درخت تیر اندازی کنن!
غاز- هیولا دهان بزرگش را برای بلعیدن سرِ استاد باز کرد و خوشبختانه رکسان به موقع تبرش را به نوکِ فولادی هیولا کوبید.
- دختر چینی یه جا پنهان شو تا موقعی که صدات کردم، سرش رو قطع کنی!
ارنی در حالی که آخرین ضربه را به نگهبانِ مقابلش وارد می کرد، فریاد پیروزی زد و آیتم "گرزِ آتشین" را از روی زمین برداشت و به سمت غاز پرید. درحالی که سلاح تازه اش را بر سر غاز وحشی می کوبید، اورا از مسیرش منحرف کرد. غاز فریاد خشمگینی سر داد و دندان هایش را به ارنی نشان داد.
تامروپ بر روی شاخه ای نشسته و غاز را در محوطه ی شکار هم تیمی هایشان محصور کرده بودند. آریانا درحالی که طلسم کُند کننده را بر سر غاز نعره می زد، رو به سامورایی فریاد زد:
- حالا!
دختر که زیر پشته ای از برگ ها مخفی شده بود، با سرعت به هیولای سفیدرنگ نزدیک شد و با یک ضربه ی کاتانا، سرش را بر روی زمین انداخت.
اعضای اتحاد سریع و چارچشم، درحالی که فریاد شادی سر می دادند، پولِ به دست آمده را در کوله ی ارنی ذخیره کردند.
- خوبه. خوب یاد گرفتین. من حدودا پنج دقیقه ی دیگه به تیمم ملحق میشم و دفعه ی بعدی که هم رو ببینیم... دشمن همیم.
- ها...
چارچشم که توقع نداشت خداحافظی تاثیرگذارش با چنین واکنشی روبه رو شود، بینی اش را بالا کشید و رویش را برگرداند.
- سرش چرا هنوز مونده، چارچش سنسه*؟
دختر بدون اینکه منتظر جواب پسر بماند، دستش را دراز کرد و سر غاز را از روی زمین برداشت و به نوشته ی "کلاه¬خودِ ارباب وحشت" بالای آن خیره شد.
- کلاه¬خودِ... استثنایی...
چارچشم خونسردی همیشگی اش را از دست داده و آب دهانش از جاری شده بود. کلاه-خود، از بهترین آیتم های دفاعی بازی بود وحالا از دست او رفته بود.
- می فروشینش به من؟
سامورایی کلا¬ه¬خود را در آغوش فشرد و زیر موهایش پنهان کرد.
- نمی خوام.
چارچشم با درماندگی اصرار کرد:
- حتی برای همه ی چیزایی که یادت دادم؟
- ای کاش می تونستم، ولی دلم نمی خواد.
چارچشم برای بار سوم شانسش را امتحان کرد:
- حاضرم هزارتا سکه براش بدم.
در کثری از ثانیه، کلاه خود در سرش فرو رفت و کاتانا روی شاه رگش قرار گرفت.
- پول رو... بده بیاد، سنسه.
پول میانشان رد و بدل شد و کاتانا با رضایت به غلافش برگشت.
چارچشم درحالی که با کاپیتانِ تیم دست می داد، با پاهای لاغر و درازش از اعضای شاد و هیجان زده فاصله گرفت.
- خب... پول رو هم به دست آوردیم! حالا باید برگردیم تا برای بازی کوییدیچ به موقع برسیم.
- کاتانا دلتنگِ شمشیر سِر شده.
- شاید دکور خونه ی ریدل رو عوض کرده باشن!
ارنی درحالی که تمایلش برای بازگشت نزد اتوبوس را پنهان می کرد، گفت:
- خب دیگه... باید برگردیم و پول پیرزن رو پس بدیم. اگه بیفته بمیره، روحش اتوبوسم رو تسخیر می کنه.
- چطوری باید بریم، ارنی سان؟
ارنی پوزخندی به سامورایی و پرسش ساده لوحانه اش زد.
- کاری نداره که... از بازی می آیم بیرون.
- نههههههه! نعره ی آریانا در سرتاسر بازی طنین انداخت و هیولاهای حوالی را به غبار تبدیل کرد.
- این... شوخیه؟ شوخیِ کثیفیه فقط...
کلمات کتاب راهنما با صدای بی تفاوت مافلدا در گوششان پیچید.
- طریقه ی خروج از بازی...
امکان خروج از بازی تا پیش از پیدا کردن گنج اصلی و نابود کردن هیولای محافظش، وجود ندارد. موفق باشید. ___________
*سنسه: استاد