هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#59

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
بازیکنان دو تیم به احترام راننده یک دقیقه سکوت کرده و تصویر پروفایلشان را به عکس سه در چهار ثبت شده از او در تپ‌سی جادویی تغییر دادند. روح راننده در حال عروج فریاد می‌زد «پروفایل می‌خوام چی کار مادر سیریوسا! امتیاز بدین! » اما هیچ بازیکنی به گوش برزخی مجهز نبود تا صدایش را بشنود.
هاگرید به سمت جنازه‌ی آمازونی که در مقابلش افتاده بود دست دراز کرد و یک تکه از دو تکه‌ای که او در دوران حیات به عنوان پوشش استفاده می‌کرد را کند. با فین پر سر و صدایی در تکه، به یک دقیقه سکوت پایان داد و دست دراز کرد به سمت تکه دوم.

- من که چیشمم آب نمی‌خوره.

- که چی؟

- ها؟ هوچّی دیگه! آب نمی‌خوره. فقط نوشابه.

هاگرید تکه‌ی دوم را دور سرش بست. فعال حقوق اجتماعی با چشمانی ذوق زده گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم مردی به زمختی تو برای حمایت از ساحرگان و نه گفتن به حجاب اجباری دست به مبارزه مدنی بزنه! تیم تیم به تو می‌باله هاگرید.»
هاگرید دست دراز کرد و یک جفت از تایرهای پراید شوالیه‌ی به جا مانده از راننده را کند و فرو کرد توی یقه‌اش.

- ساده نباش مسیح جون! این محفلی ریشو داره ساحرگان رو با این کار مورد تمسخر قرار می‌ده!

- دوربین ما سلاح ما! یکی عکسشو بگیره!

- فیرانک جون مین کلومت ... همین الان موتوجه شدم که من چقدر به ضعیفه‌ها کم توجه بودم و نادم شودم. تا حالا دیقت نکردم ... شوما ریشتونو میذارین زیر چارقد یا روش؟

- چی کار می‌کنی هاگرید؟

- گوفتم که ... مومکنه هنوز خطر این آمازونا در کمین باشه. نگفتم؟ احتیاط شرت عقله. تازه شرت غلط املایی نیست. منظورم اینه که اگه احتیاط نکونی عقلتو بدون سپر دفاعی ول کردی تو این جامعه‌ی پر از گرگ. گوفتم گرگ! کیک نداریم؟

تصویر کوچک شده


بازیکنان دو تیم جهت مراسم شروع بازی در میان زمین ایستاده بودند. پشت سر بازیکنان تیم، پرچم هفت رنگ آنان به اهتزاز درآمده بوده و در آن سوی، بچه‌های محله ریون، پرچمی با طرح هرم داشتند که بدن‌های له شده اکبرهای متعدد زیر آن له شده بود و در راس آن، چهره خوشحال ویولت خودنمایی می‌کرد. حلقه اتحاد ریونی‌ها با فریاد «زنده باد ویولت» شکست و در این سوی، «زنده باد برابری، مرگ بر مرد!» طنین انداز شد و بازیکنان پرواز کردند.

سلوین اولین سرخگون را تصاحب کرد و به سمت دروازه حریف انداخت. سرخگون رفت و رفت و عاقبت با صدای «فـــسسسسس» روی شاخ‌های ریموند فرود آمد و خالی شد.

از آن سو اصغر حمله‌ای را آغاز کرد و بعد از یک و دو با کتاب آشپزی همسرش، توپ را به سمت دروازه تیم شلیک کرد. بانی خرگوشه که با سبیل‌های از بناگوش در رفته‌اش بی وقفه بالا و پایین می‌پرید و آواز «عاشق و در به درم ... زده امشب به سرم ... تویی قرص قمرم» تلاوت می‌کرد، با یک پرش سریع سرخگون را گرفت و آوازش را این گونه تغییر داد: «سرگخون را من جان پناه دادم!»

تصویر کوچک شده


شاخ ریموند و پرش‌های چالاکانه بانی، بازی را 0-0 نگه داشته بود.

- حالا جوزفین توپ رو در اختیار داره که به عقیده من حضورش در زمین کاملا برای کوییدیچ سمّه!

زارپ!

بلاجری که بدون اجازه فعال‌ها به سمت یک ساحره حرکت کرده بود، زوزه کشان رفت و به پیشانی جوزفین ...

- پیشانی؟

... به دماغ جوزفین ...

- دماغ؟

... به چانه جوزفین ...

- چانه؟

... به گردن جوزفین ...

- گردن؟

... به شکم جوزفین ... [زهر نجینی! دیگه روایت منو قطع نکنیدا! حالا هر جایی که خورده ... یکم پایین تر یکم بالا تر که فرقی نداره. ] به شکم جوزفین برخورد کرد.

- جوزفین رو می‌بینیم که از جاروش زمین افتاده و با لپ‌های کبود، آمممم ... محل اصابت بلاجر رو دو دستی گرفته. این میزان از جراحت بسیار غیرطبیعیه و من از اول گفته بودم که به جوزفین مشکوکم. اصلا مشخص نیست که چطور تونسته وارد قبیله آمازون‌ها بشه! حضورش بین آمازون‌ها سمه.

جوزفین که بشین پاشو می‌رفت و فوت می‌کرد، رو به اتاق گزارش فریاد زد:

- خودت چجوری از تست‌های آمازونا رد شدی و اومدی این‌جا؟

گزارشگر که ساعت‌ها قبل از آغاز بازی آن جا بود، توضیحی نداشت. به ما هم ارتباطی ندارد. به کوییدیچ هم ارتباطی ندارد و به همین دلیل از چگونگی ورودش عبور می‌کنیم تا امتیاز کوییدیچی بودن را از دست ندهیم.

در ارتفاعی بالاتر از این دعواها، کریس شخصا علیه اسنیچ بابت فرار از دست وزیر که خودش باشد، اعلام جرم کرده بود و دیوانه‌سازها به نمایندگی از او، جهت دستگیری اسنیچ وارد ورزشگاه شده بودند. اسنیچ پرواز می‌کرد و دیوانه‌سازها به دنبالش. تا این که بالاخره اسنیچ گیر کرد!

- بوردیم! بوردیم!

هاگرید دست در چاک تایرهای بیرون زده از یقه اش کرد و اسنیچی که آن بین گیر کرده بود را خارج کرد.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#58

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
تیم
در برابر
بچه‌های محله‌ی ریونکلا


بخش دوم


مسئولین فدراسیون کوییدیچ برای کاهش دخل‌ها و مبارزه‌ی مدنی علیه تحریم‌ها برای دو تیم مشترکا به اسنپ شوالیه زنگ زدند ولی از آن‌جایی که فعال حقوق زن‌ها اسنپ را تحریم کرده بود، سفر را کنسل کرده و دست به کاپوتِ تپسی شدند.

راننده‌‌های تپسی مانند راننده‌های اسنپ نیستند. آن‌ها فروتن، کمتر در بند مادیات و بیشتر به فکر جهان آخرت هستند. راننده‌ی تپسی‌ای نبینی مگر با تسبیحی که یکسره در دستش باشد و ذکر خیر مادری که پشتش باشد. راننده‌های تپسی به مسافر ارج می‌نهند و معتقدند مسافر حبیب مرلین است. آن‌ها نه به ستاره اهمیتی می‌دهند و نه به ارز. تنها چیزی که برای ایشان مهم است برق چشمان مسافری‌است که از سفر راضی بوده و صلواتی که به آل وی می‌فرستد. راننده‌های تپسی فرزندان مرلین روی زمین هستند و میراث او را به دوش می‌کشند. مانندِ منش نیکوی این رانندگان را هیچ‌جا پیدا نخواهی کرد.

راننده‌ی تپسی مذکور کمتر از پنج ثانیه پس از تایید کردن سفر، ظاهر شد. همه را سوار کرد و هاگرید را هم چون جا نمی‌شد در صندوق عقب قرار داد. دست به ترمز دستی برد و کلاچ و گاز را فشرد تا پراید شوالیه‌ را وادار به حرکت کند. برای فراهم نمودن خوشی مسافران هم یک دور سریع Rapgod و lose yourself را از بر خواند و همزمان بیت‌باکس هم رفت. بازیکنان که انگشت به دهان مانده بودند به دوربینی که فیلم را برای اینستاگرام راننده ضبط می‌کرد دست تکان دادند. فعال اجتماعی حتی یک عدد بوس پرنده هم فرستاد.

چندی نگذشت که رسیدند دم در آمازون نقطه کُم. راننده پیاده شد و درب را برای همه باز کرد و قبل از خروج، یک دور کفش همه را به رسم مسافرنوازی واکس جادویی زد. بازیکنان با شادی از سفر به سمت دروازه‌ی عمارت آمازون حرکت کردند اما دو نگهبان که جلوی در ایستاده بودند، با خشم از ورود آن‌ها ممانعت کردند. هوریس که احساس می‌کرد خیلی وقت است دیالوگی گفته نشده، گفت: آق این یُبس بازیا چیه؟ ما رو فدراسیون فرستاده. در رو وا کن تا درت رو وا نکردم داوش!

نگهبان هم نیزه‌اش را جلو آورد و گفت: بیا نزدیک تا قیمه‌قیمه‌ات کنم. مستر پرزیدنت تحریمتون کرده. بزنین به چاک!

هوریس با اخم آستین‌هایش را بالا زد و به جلو رفت. اما قبل از این که بتواند نگهبان را لمس کند، عمارت ناپدید شد و صحنه‌ی رنگارنگی با لینک‌های مختلف ظاهر شد که بالایش با چراغ نئون بزرگ نوشته شده بود «پیوندها» !

راننده که هنوز نرفته بود تا مطمئن شود مسافرانش به امنی به مقصد رسیده‌اند، ازماشین پیاده شد و گفت: عزیزکانم! برگردین به ماشین! به شرفم قسم شوما رو می‌رسونم به آمازون. به جون کیسه‌های هوایی پرایدم قسم! به زیتون و خرما قسم! به کله‌ی کچل براق لرد ولدمورت قسم! من نومیدتون نمی‌کونوم!

بازیکنان با اکراه سوار شدند. راننده در طول مسیر از مزیت‌های خوش‌قولی و مسئولیت‌پذیری سخن گفت و عکس فرزندانش را نشان داد و از مفهوم مقدس والدی تمجید کرد. برنامه‌ی مسیریابی که روی چوب‌دستی‌ راننده نصب شده بود به خوبی او را راهنمایی می‌کرد و اندکی بعد، آن‌ها درست جلوی درِ جنگل آمازون متوقف شدند. هاگرید از داخل صندوق عقب با خوشحالی خواند: رسیدیم و رسیدیم! کاشکی زودتر می‌رسیدیم. سوار لاک‌پشت بودیم. حالا منو در بیارین جان مادرتون.

به کمک بقیه، هاگرید هم توانست پیاده شود و صدای راننده در حالی که دور می‌شد، در جنگل اکو شد: به من ستاره بدین! بدین! بدین! بدین!

جاگسن دستانش را به هم مالید و گفت: خب بیاین نرمش. یک دو سه چهار...
هاگرید کیکی رو فرو داد و گفت: داوش حال داریا! بیا زمین رو بچین به جای این گونی بازیا!

سپس ریموند را گرفت و از شاخ‌هایش به عنوان دروازه استفاده کرد. با خط‌چین هم حدود زمین را مشخص کرد که ناگهان صدای غرشی در جنگل پیچید. با لرز پرسید: این صدای چی بود؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که گله‌ای از مورچه‌های وحشی باچشم‌های قرمز که هرکدامشان قدِ یک پراید شوالیه بودند، از میان بوته‌ها ظاهر شدند. گرسنه به نظر می‌رسیدند... آب‌دهانشان سرازیر بود. از هر بازیکن دسته دسته پشم ریخت و همه خون‌سردی خویش را از دست دادند.

هاگرید داد زد: بجنبین! این جا جای موندن نیست. تپسی بگیرین!
هوریس که برای استتار شدن، تبدیل به مبل شده بود، گفت: اما من دست ندارم. یکی دیگه بگیره!
فعال حقوق زنان که موفق شده بود سوار یکی از مورچه‌ها شود، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش خورد و گفت: من از هیچ مردی دستور نمی‌گیرم!

کریس که نصفش خورده شده بود، چوب‌دستیش را از جیب بیرون کشید و قبل از قورت داده شدن، موفق شد درخواست سفر را بفرستد. کمی بعد، سلوین و ریموند نیز خورده شدند.مورچه‌ها یکایک افراد را خوردند.

پایان


اوه بله، گویا یک و نیم پست دیگر هم در راه است. پس... هیچ جای ترس نبود. راننده باز ظاهر شد و در حالی که شعار می‌داد «رضایت مسافر، اولویت اول ماست!» مورچه‌ها را قلع و قمع کرد و سلوین و ریموند و حبه‌ی انگور را از شکمشان در آورد. می‌دانی که ارباب چه می‌گوید! اگر در مورد شخصیت خودت نباشد، ژانگولر نوشتن موردی ندارد!

افراد عرقشان را خشکاندند، سوار تپسی شوالیه شدند و خواندند: آقای راننده! پاتو بذار رو دنده!
راننده گیج‌وویج پرسید: من معمولا با دست دنده رو عوض می‌کنم. اما حرف حرف مسافره... اگه می‌خواین...
- نه حاجی راحت باش. هرجوری می‌تونی فقط ما رو از این خراب‌شده ببر بیرون.

راننده سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و روی wase جادوییش به دنبال آمازون دیگری گشت. اصرار این افراد به پیدا کردن آمازون عجیب بود اما او یاد گرفته بود به حریم شخصی مسافرانش احترام بگذارد. این سومین بند از سوگندنامه‌ی رانندگان تپسی بود.

مسیر طولانی بود و وقت کوتاه. پراید شوالیه از دره‌ها می‌پرید و اقیانوس‌ها را در می‌نوردید. از صحراهای طولانی می‌گذشت و راهش را از میان طبیعت وحشی جنگل‌های مابین می‌یافت. بالاخره پس از چندین شبانه روز سفر به مقصد رسیدند. راننده پیشانی تک‌تک مسافران را به قصد محبت بوسید (غیر از فعال حقوق زنان که این عمل را بی‌ناموسی تلقی می‌کرد و ممکن بود به جنبش metoo# بپیوندد.) و از آن‌ها مرلین‌حافظی کرد.

اولین چیزی که توجه بازیکنان را جلب کرد، تابلویی بود که روی آن به درشتی نوشته شده بود:

قبیله‌ی آمازون‌ها!
ورود سگ، یهودی و مرد ممنوع!


زیرش هم کمی کوچک‌تر انواع فحش به پدر و برادر کسی بود که قوانین را رعایت نکند و در این مکان آشغال بریزد. تصاویر متعددی هم از شکنجه‌ی مردان و سگانی بود که قوانین را رعایت نکرده بودند.

هوریس به اطرافیانش نگاه کرد و گفت: کسیتون که سگ نیست؟

کسی چیزی نگفت. هاگرید به ریموند نگاه کرد و گفت: آهای تو! من جونور شناسم. دو تا شاخ اکستنشن لندنی گذاشتی ور سرت فکر کردی ما نمی‌فهمیم سگی؟

ریموند گفت: آقا به جون مادربزرگ نویل من گوزنم! این شاخ‌ها کاملا نچرال و فابریکه. ببین کنده نمی‌شه!

فعال حقوق زنان در حالی که با دقت تابلو را معاینه می‌کرد،آهی از نهاد برون داد و گفت: بعد از این همه سال بالاخره داریم به تمدن نزدیک می‌شیم! ورود مذکران ممنوعه. بالاخره!

کریس اخمی کرد و گفت: پس چیجوری پس مسابقه بدیم؟ همه بایدحاضر باشن!
سلوین ریشش را خاراند و گفت: نظرتون چیه که پیراهن مبدل بپوشیم و خودمون رو جای بانوان جا بزنیم؟
رگ غیرت فعال حقوق زنان بالا زد و گفت: چی؟ می‌دونی این حرکت چقدر توهین آمیزه؟ من اجازه نخواهم داد!

فعال حقوق اجتماعی دستی به شانه‌ی فعال حقوق زنان کشید و گفت: فرانَک! عزیزم، به این فکر کردی که اگه اینا لو برن ممکنه کشته شن و مرد کمتر، زن خوش‌بخت‌تر؟ این جوری جمعیت هم کمتر می‌شه و هم به نفع خانوما می‌شه، هم کره‌ی زمین!
برقی در چشمان فعال حقوق زنان درخشید و گفت: نکته‌بینیت رو دوست دارم مسیح جان! بزن قدش!
جاگسن پرسید: خب الان ما چیجوری لباس مبدل بپوشیم؟ نظرتون چیه شما لباساتون رو بدین ما بپوشیم؟

چکی که خورد، او را از دادن پیشنهادهای دیگر بازداشت. اما ناگهان لامپی بالای سرش روشن شد.
- من شنیدم جنسیت بسته به روحیات و فکر افراده و می‌تونی زن باشی در بدن یک مرد. برای همین کافیه مثل یه زن فکر کنیم تا تبدیل به زن بشیم.

سلوین با حسرت گفت: من هیچ وقت نمی‌تونم به خوبی خانومم بشم. حتی در بزرگترین رویاهام!

فرانک گفت: البته که نمی‌تونی تسترال! کسی هم ازت انتظار نداره به خوبی یه بانو بشی. فقط سعی کن ذهنت رو بازتر کنی، احساساتت رو رها و بلندپروازباشی.

ریموند که شاخ‌هایش را در آورده بود تا تبدیل به گوزن مونث شود ولی بخاطر اشتباه محاسباتی تبدیل به آهو شده بود، گفت: بریم دیگه زودتر!

همه به دنبالش راه افتاد و کمی نگذشت که بزرگترین و پیشرفته‌ترین شهر دنیا روبرویشان قرار گرفت. کاخ‌های بزرگ و براق، پرایدهای شوالیه‌ی پرنده، موسیقی‌ گوش‌نوازی که هر چند ثانیه فحشی به مردان می‌داد و هزاران بانوی زره‌پوش که با اخم در خیابان‌ها توسط برده‌ها حمل می‌شدند.

چشمان فرانک و مسیح تبدیل به قلب شده بود و چیزهایی شبیه به «ببینین اگه زنا همه چیز رو اداره کنن، چقدر دنیا زیبا خواهد شد!» و «تنها راه رستگاری مقطوع‌النسل کردن مذکرهاست» می‌گفتند.

صداهایشان توجه چند نفر از اهالی را جلب کرد و باعث شد به طرفشان بیایند. کمی که نزدیک‌تر شدند، یکی از آمازون‌ها من‌ومن‌کنان گفت: ف... ف... فرانک؟ فرانک عمیدی؟
- آ... آ... آمازون؟ آمازون مردپنجول‌زننده؟
-مدرسه‌ی شکارمذکران‌بیخاصیت؟
- کلاس خانوم مردبه‌زمین‌افکن؟
- باورم نمی‌شه! خودتی فرانک؟

سپس هم‌دیگر را به آغوش کشیدند و از خاطرات گذشته گفتند. سایرین هم در کمال سکوت به آن‌دو خیره شدند. آمازون مرد پنجول‌زننده به بازیکنان اشاره کرد و گفت: شرمنده عزیزم! ولی باید یه تست جنسیت از همراهانت بگیریم که مطمئن شیم پای هیچ موجود مذکری این مکان رو به لجن نمی‌کشه.

هاگرید صدایش رو نازک کرد و گفت: جیگرم، من رو یادت نمی‌آد؟ ما کلاس خانوم مردانگی‌بُر با هم برداشته بودیم!

آمازون مذکور با اخم پرسید: پس بگو پس از چند ثانیه فشردن سیب آدم مردها، آسیب غیرقابل‌بازگشت بهشون می‌رسه؟ تانژانت زاویه‌ای که باید به امکان حساس لگد بزنی تا فرد مقطوع‌النسل بشه چنده؟ pH خون قربانیان مذکر به درگاه آتنا باید چند باشه؟ برای نایل شدن به درجه‌ی مردخواری باید چند قلب مذکر رو بخوری؟

وقتی هاگرید مکث کرد و جواب نداد، آمازون مذکور خشمگین شد و گفت: کافیه! خونتون رو بریزین تو این کاسه و ما بر اساس توالی‌یابی ژنتیکی تعیین می‌کنیم که حق ورود به مدینه‌ی فاضله‌ی ما رو دارید یا خیر.
- اما ما که ژنتیک نداریم.
- آره. ما خون هم نداریم.
- ما یه سری زنان از یه دنیای دیگه هستیم.

آمازونی که خرخره‌جونده نام داشت، گفت: پس باید تعیین بشه شما زنان فمنیست هستید یا زنان علیه زنان. برای این کار قلبتون رو در بیارین. با توکل به آتنا نتایج تا فردا آماده خواهد شد.
- ما که تا فردا بدون قلب می‌میریم!
- دیگه این ریسکیه که ما حاضریم بپذیریم .
- آقا ما حاضر نیستیم! یعنی چی؟

آمازون مردپنجول‌زننده داد زد: صداتو واسه من نبر بالا. من که می‌گم همین الان مشکوک‌ها رو تبدیل به خوک‌چه‌ی هندی کنیم و قال قضیه رو بکنیم.

آمازون نیزه‌درمردفروبرنده سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت: خب پس این و این و این و این رو ببرین به اتاق شکنجه. بقیه‌اتون می‌تونین هرجایی خواستین برین.

اما آمازون‌ها از یک چیز غافل بودند. از فردی که از پشت درخت‌ها آن‌ها را می‌نگریست تا از سلامتی مسافرانش آگاه شود! همان راننده‌ی خیرخواه! همان تپسی‌رانِ دلیر!

حمله‌اش سریع بود و خشن! تمیز بود و برق‌آسا! آمازون‌ها حتی فرصت نکردند از خود دفاع کنند. سوییچ ماشین با حرکت‌های سریع دست در صورت و شکمشان فرو می‌رفت و اثر خود را به جا می‌گذاشت. آمازون خرخره‌جونده خواست گردن راننده را گاز بگیرد اما عشق مسافران از موفق شدن او جلوگیری کرد و گازگرفتنش به طرف خودش بازگشت و مرد.

در کمتر از یک دقیقه، اثری از هیچ آمازونی نمانده بود.

بازیکنان که مات و مبهوت به ماجرا نگاه می‌کردند، خواستند از راننده تشکر کنند اما نگاهشان به لکه‌ی قرمزی در شکم راننده جلب شد که هی بزرگتر و بزرگتر می‌شد. نزدیک بود به پشت بیفتند که هوریس تبدیل به مبل شد و نگذاشت او به زمین بخورد. هوریس نیز سعی کرد وی را احیا کند اما ضربه کاری بود... راننده به زور سعی می‌کرد چیزی بگوید: امتیاز من... یادتون نره...

جمله‌اش تازه تمام شده بود که چشمانش را بست و دیگر چیزی نگفت. او لبخند به لب از دنیا رفته بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#57

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
کافی بود دو کلاس سواد داشته‌باشی تا متوجه پیام صریح روبیوس بشی. پیامی که روی یک تکه مقوا داد می‌زد تو صورتت که لوتفاً موزاحم نشوید! و کافی بود کمی، فقط کمی تاب و توان شنوایی تو گوشات می‌بود تا صدای زجه‌های مستصلانه‌ی مردی بزرگ و ذی‌غرور لهت می‌کرد. یعنی... له لهت می‌کردا.
و زمین لرزید. زمین... می‌لرزید. دلیلش هم تکان‌های کت و کلفت شانه‌های مردی بود که مستصلانه زجه می‌زد و دی‌غرور و از این فازا بود... خیلی...
هاگرید که در کلبه را روی خودش بسته‌بود، داشت به کار بدش فکر... سعی می‌کرد فکر کند، ولی بلد نبود. و این کار را ساده می‌کرد. چون کافی بود فکر کنی... کافی بود دودوتا چارتا کنی، که با دو کلاس سواد هم می‌شد کردش. که هاگرید نداشت.
هاگرید دو کلاس سواد نداشت. و فکر می‌کرد تنهایی هم می‌شه ترتیب پست‌ها رو به هم زد و امتیاز از دست داد و نیاز نیست یک نفر دیگه هم باشه تا پست باهاش جابجا بشه. کلاً از اینایی بود که وقتی ازشون می‌پرسی «اگه تو مسابقه‌ی دو از نفر سوم سبقت بگیری چندم می‌شی؟» می‌گن: سوم!
از این‌هایی که وقتی می‌بینن جای چنگال و قاشق روی میز عوض شده، چنگال رو دعوا می‌کنن که چرا جای قاشق نشستی ولی کاری با قاشق ندارن که چرا جای چنگال نشسته. هاگرید رّدی بودا! واقعاً می‌کرد این‌کارو. صحبت می‌کرد با قاشق چنگالا. تازه کیک یزدی رو هم با پوست... و الان نشسته بود روی مبل. روی مبلی که کارگردان‌ها باهاش بد بودند. فیلم‌بردارها باهاش بد بودند. رولینگ... آی مادر... رولینگ هم حتی باهاش بد بود. چرا که هیچ‌جا، تو هیچ‌یک از کتاب‌ها، تو هیچ‌یک از فیلم‌ها، پلان‌ها و این‌جور چیزها، نشونش نداده بودند. دیده نشده‌بود. اما الان وقتشه. وقتشه که من بهتون نشونش بدم. من هاگریدم. و من، کولبه‌مون یه موبل داریم که حرف می‌زنه. صوحبت واقعنکی می‌کونه. و الان که من نشسته‌م روش و دارم زجه می‌زنم، می‌ره در رو وا می‌کونه. و تو راه، با حفظ پف‌پفی بودن، از موبل‌بودگیش کاسته می‌شه. و تبدیل به یک چهره می‌شه. چهره‌ای که کارگردانا عاشقش بودن و اون دیالوگ محشر رو سر مرگ آراگوگ فیلان می‌کونه. من هاگریدم. و من دیگه تو کولبه‌مون موبل حرف‌بزن نداریم. هوریس داریم. دلربا... دلربا... جوغد!
هوریس در رو باز کرد و یک جغد پرید تو و نامه‌ی وصل‌شده به پاش رو گذاشت رو میز و رفت پی سرنوشتش. هوریس بی‌توجه به هاگرید که تعجب کرده بود از اینکه مبلش هوریس شده، نامه رو باز کرد. نامه هم نه گذاشت نه برداشت و حرف زد. اون هم به اصفهانی! الله اکبر از این دنیای جادو.
«از اونجایی که ورزشگاهی نقشی جهان در حالی تعمیرِس و ساختش کامل نشدِس، از پذیرفتن هاگرید معذورِس تا یه وقت خراب تر از این نشِد و خرج رو دستشون نذارِد.»

هوریس و هاگرید هم نه گذا... آها. گفتم نامه‌عه نه گذاشت و نه برداشت؟ غلط گفتم. هوریس و هاگرید نه گذاشت و نه برداشت(یکیشون نه گذاشت و اون یکی نه برداشت) و نامه زدند با این مضمون که ورزشگاهی که سر هاگرید نجوشه، می‌خوان سر سگ توش بجوشه و خیلی تند بود لحنشون خلاصه. و وصلش کردن به یه جغد تا بره در فدراسیون رو بزنه، نامه رو بندازه رو میز و نهایتاً بره پی سرنوشتش. به امید خدا.
تصویر کوچک شده

-خدا وکیله، صد تومن می‌دم زن نیارید تو این تیم. من کاپتان ماپتان اهمیت نداره برام. فقط یکی بیاد که توپ دست ساحره جماعت نده.

جمله‌ای که خوندید رو، اصغر بقال وسط دعوای اعضای ریون بر سر کاپیتانی گفت. و جمله‌ای که می‌خونید رو جوزفین گفت:
-اگه کاپیتان بشم هیچ زنی رو راه نمی‌دم... البته جز ویولت.
-ولی تو که خودتم زنی.

ولی جوزفین که خودشم زن بود! پس کریس سعی کرد قائله رو ختم کنه. کریس نفس عمیقی کشید، دست برد تو منوی وزارت و از اونجا یه حکم کاپیتانی صادر کرد و آورد و سر و ته قضیه رو هم آورد و شروع کرد به یار کشی. به لطف خدا.

-خداوکیله...
-من من...
-صد تومن...
-تو تو...
-می‌دم...
-زن نیارید...
-کشیدم...
-تو این تیم...
-چه کسی را... جوزفین را.
-تو این تیم! به جهنم سگ. صد تومن رو می‌دم که خودم بیام تو تیم. اصن حالا که اینطوره، زنمم میارم تو تیم. آسباب بازی زنم رو هم میارم تو تیم. خانوم؟ یه باناموسیشو بردار بیار. آ! همون کتاب آشپزی خیلی هم عالیه. یکه! آی کریس؟ این تیم، اولیا مربیانش کجاس؟ میخوام کمک مالی کنم.

ولی کریس نشنید. چون یه گله آدم یقه‌شو چسبیده‌بودن تا وارد تیم بشن... به جز لینی البته. لینی که معتقد به شایسته‌سالاری و این چیزا بود، یه نخود برداشته‌بود و داشت سعی می‌کرد روپایی زدنش رو به کریس نشون بده ولی کریس بهش رخ نمی‌داد. یعنی... خب... اصلاً بهش اجازه‌ی رخ دادن داده‌نمی‌شد. تو اون شلوغی که صدا به صدا نمی‌رسید و خودتون تصورش کنین اصلا، کریس خواست یکی از وزنه‌هایی که خیلی رو مخش بود و اذیتش می‌کرد رو از دوشش برداره.

-جوزفین...
-چی؟
- تو دیگه چه مرگته؟
-هن؟
-می‌گم تو دیگه چه مرگته؟
-من؟ نمی‌شنوم.
-تو که خودت عضو تیمی. چرا یقه‌مو ول نمی‌کنی...
-یقه‌ت نیست. دوشته. میخوای از رو دوشت برداری منو.
-
-من اینجام که بهت بگم اگه ویولت تو تیم نباشه، پدرت در اومده.
-

خب... اون شلوغی رو یادتونه؟ که صدا به صدا نمی‌رسید؟ سر جمع چار نفر بودن... یعنی... خب لینی که داشت روپایی می‌زد. این هچ. اصغر و زن و کتاب زنشم که پول داده بودن، اینم هچ. می‌موندن ریموند و اکبر و تام و جوزفین. که اکبر رو نکشیدن زیرا ویولت، و لینی رو هم نکشیدن زیرا سایشته‌شالاری.
انصافاً دلتون برای اون داستان جغد و سرنوشت و این چیزا تنگ نشده؟ اگه شده پس خوشحال باشید. چون یه جغد تازه، وارد تالار ریون شد و یه نامه انداخت رو میز و لینی رو خورد و رفت. کجا؟ خودتون این رو خوب می‌دونید! چیزی که شما نمی‌دونید، اینه که توی نامه چی نوشته‌شده‌بود که بنده اینجام که همینا رو به شما بگم دیگه. عه!
توی نامه نوشته بود که لطفاً پاشید بیاید فدراسیون، جهت انتخاب ورزشگاه جایگزین.
تصویر کوچک شده

-خب دوستان. تیم تیم پیشنهاد داده که بازی توی ورزشگاه آمازون برگزار بشه. ولی این امر فقط در صورت موافقت شما امکان‌پذیره... خواستم نظر شما رو...
-آقای فدارسیپوس! الله وکیله صد تومن می‌دم ورزشگاه رو جایگزین نکن. بذا همین نقش جاهان بمونه.
-چرا؟
-جواب این سوالو، نمی‌دونم چراشو. فقط می‌خوام منفی دو بزنم به پولم. مگه دنیا چن روزه؟ بذا یکم شادی کنیم.

همین‌طور که اصغر داشت حرافی می‌کرد، زنش خیلی متین و خجالتی در گوشش گفت:
-

آم... گفت:
-

شرمنده! من نشنیدم چی گفت. ولی خب واکنش اصغر بدین‌سان بود که این زیر می‌بینید:
-آقای فدراسیپوس؟
-فدراسیون هستم جناب بغال!
-بله... این کتاب رو می‌بینید بغل زن منه و داره تو بغل زن من تاب می‌خوره؟ این کتاب آَشپزی زن منه که با زن من حرف می‌زنه... زن من میگه کتابش نیازمند نمک به مقدار لازمه. که در آمازون با تخفیف ویژه به فروش می‌رسه. صد تومن می‌دم... الله وکیله صد تومن میدم، بازی رو بنداز آمازون. فدراسیپوس.

اینجای رول اشاره به رانت‌خواری و فساد و این جور چیزا داشت. امیدوارم آگاهی‌ساز بوده باشه.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۴۲:۵۰

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#56

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۷:۳۰
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 311
آفلاین
تیم vs بچه‌های محله‌ی ریونکلاو


پست دوم


به واقع اعضای تیم بچه‌محلّای ریونکلاو، می‌خواستن بازیکن‌های خفن ماگل رو جای خودشون جا بزنن و بیارن تو زمین بازی. چرا که با دستان پُر عشقِ رهبرِ عشق به هم گره خورده بودن. بگذریم از این که اون چند روز رو چطور گذروندن، بگذریم.

بهتره دوربین رو بچرخونیم سمت اقامتگاهِ ماندانگاس فلچر که داشت کاغذ وظایفش رو بررسی می‌کرد و همزمان با اون، سریالِ «جادوفلیکس» رو هم که از شبکه‎ی جاودگر تی وی برای هزارمین بار پخش می‌شد رو هم به تماشا نشسته بود.
- اوم.. صب کن ببینم..
- ناااااح!
- اسپانیا..
- ناچسب! ناچسب! ناچسبا بهمون حمله کردن!
- باشگاه فوتبال..
- این ناچسب‌ها به چه جرأتی خودشونو محق دونستن که از مرز مقدس ما عبور کنن؟
- که اینطور..
- ویرسینوس!
- خیله خب.
- ببندین دهنتونو تا دهنتونو ندادیم تبدیل به چسب کنن و باهاش بقیه اعضاتونو به هم چسب بزنن و از باقیمونده‌تون چسب درست کنن تا به هم چسبتون بزنن و دوباره از باقیمونده‌تون چسب بسازن و به هم چسبتون بزنن تا اینکه حتی سلول‌هاتون هم به چسب تبدیل بشه و تا جایی پیش بره که چسباتون هم به چسب تبدیل شه و تبدیل به چسبی بشین که تموم دنیا رو به هم چسب می‌زنه و دنیا هم به چسب تبدیل بشه و خود سوپریم لیدر، دراکولای کبیر، مجبور شه دوباره بیگ بنگ رو از اول بنگ بنگ کنه.

پــاق!


اسپانیا - باشگاه فوتبال بارسلونا


به واقع، ورود ژانگولری وسط تمرین فوتبال هم مزایای خودشو داشت.
مثل ورود ژانگولری توپ چِل‌تیکه‎ی بازیکنا وسط صورتِ چِل‌تیکه‎ی کسی اومده وسط بازیشون.

و بگذریم از فحش‎هایی که دانگ به شوت‌کننده‌ی توپ داد.
چون شوت‌کننده‌ی توپ رو ورداشت برد.


اقامتگاه ماندانگاس


ماندانگاس که فعلاً تونسته بود دو تا از بازیکنای توی لیست رو جور کنه، همونجا رو کاناپه‌ش دراز کشید تا یه چرتی بزنه.

و اون دور و بر هم مارکز بود که سعی می‌کرد سوار جاروی معلق در هوا بشه و هم‌زمان با این قضیه، درگیر این یکی قضیه بود که چه شکلی رو جارو بشینه. چون اصولاً عادت به سطح کوچیک جارو نداشت، موتورسوار بود خب. البته این کار یه‌ کم سخت‌تر بود واسه بازیکن فوتبالمون که تو تمام عمرش رو زمین زندگی کرده و رو زمین مونده و رو زمین خورده زمین، و رو زمین پا شده از زمین، و دوخته به هم زمان و زمین، و اصن ببین! کل زندگیش خلاصه شده تو همین! لوئیس آلبرتوئه دیگه این!

مارک مارکز، یه یحتمل باباش مارک‌باز بوده این اسمو روش گذاشتن، در تخیلات شیرین کودکانه‌ش همیشه فکر می‌کرد جاروی پرنده یه‌چی تو مایه‌های همون موتور پرنده‌س که همیشه می‌خواستن اختراعش کنن، ولی خب جاش وسیله‌های دیگه اومد واسه پرواز و مخترعین شرافتمند هم که نمی‌خواستن شرافتشون لکه‌دار بشه، [ چی دارم می‌گم ؟! ] دور اختراع موتور پرنده رو خط کشیدن و ازش دست شستن و سعی کردن دستاشونو واسه اهداف مهم‌تر و بزرگتری کثیف کنن.

و در نهایتاً سوارز که از پس جارو سواری بر نمیومد، جاروشو پرت کرد اون ور و یه گوشه نشست و اینطوری به مارکز که حالا دیگه راه افتاده بود خیره شد.

یکی دو ساعت بعد


ماندانگاس در حالی که داشت دیدگانش رو مالش می‌داد، رفت واسه خودش و بازیکنا چایی بریزه و فنرهای از جا در اومده‌ی کاناپه رو دوباره سرجاشون فرو کنه.
بعد هم نگاهی به مورد بعدی لیستش انداخت.

نقل قول:

استیو آستین. یکی از کُشتی‌گیران آمریکایی و یکی از اسطوره‌های کُشتی حرفه‌ای.
پُست: مدافع


ماندانگاس این رو در حالی خوند که داشت چایی‌شو با چاقو جیبی‌ش هم می‌زد تا قندی داخلش بود زودتر حل بشه و هم‌زمان با اون، نگاهش بازم به اون تلوزیون کوفتیش بود که یه خبرنگار توش داشت با شور و حرارت از ناپدید شدن ناگهانی بدون سر و صدای کریستیانو رونالدو، بهترین بازیکن فوتبال صحبت می‌کرد.

ماندانگاس که کلاً علاقه‌ای به این‌جور خزعبلات نداشت و می‌خواست پاشه بره به کاراش برسه، تلوزیون رو خاموش کرد تا پاشه بره به کاراش برسه.

خب، ماندانگاس دزد بدبختی بود.
آزادی موقتش در گرو همین کارایی بود که ازش خواسته بودن انجام بده؛ بعد از اون دوباره می‌فرستادنش آزکابان. گیریم شایدم تو مجازاتش تخفیف قائل می‌شدن. گیریم آزادشم می‌کردن.
ولی خب چی می‌تونست مانع این بشه که بره یه دست گیم‌نت بازی کنه؟

و اون موقع بود که دستکج راه افتاد تو خیابونای لندن به دنبال اولین گیم‌نتی که دید.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۹:۱۸:۱۹
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۹:۱۹:۱۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸
#55

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۲۶:۴۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 320
آفلاین
تیم vs بچه های محله ریونکلاو


پست اول


کمی بعد از بازی هفته قبل، ورزشگاه بارگاه ملکوتی

- خیلی بد شد بچه ها، ما خوب بودیم ولی داوری نه! هر ضربه ای که خوردیم از داوری بود!
- تام! ما باختیم، بدم باختیم! فقط بذار یه گوشه بشینیم و به کار های بدی که تو بازی کردیم فکر کنیم!
- بشینید، بفرمایید! تعارف نکنید! خوب فکر کنید!

تیم ضربه فنی شده ی برو بچه های ریون از جارو هاشون پایین اومدن، هر کدوم یه گوشه از چمن ورزشگاه نشستن و از بازی بدشون خجالت کشیدن! اونم درست زمانی که تف تشتی ها یه تشت قرمز رو دنبال سرشون میچرخوندن و دور تا دور ورزشگاه دور افتخار میزدن.

سکوی گزارشگری ورزشگاه، میکروفون یوآن

- چه مسااابقه ی مزخرفی بود! حالا دیگه کم کم میتونید برین سر خونه زندگیتون، نه! نه! بذار ببینم! اوه اوه! سرکادوگان رو نگاه کنین! داره از اون بالا شاباش میریزه..!

ملتی که داشت از ورزشگاه بیرون میرفت حالا با شنیدن صدای جرینگ جرینگ گالیون هایی که از آسمون میبارید و جَوی که یوآن میداد؛ به طرف چمن ورزشگاه حمله ور شده بود، سر راه این جماعت ساندیس خور همین جور صندلی بود که له میشد، همینجور یوآن بود که صاف میشد و یکم جلوتر همین جور بچه محله های ریون بود که آب گرفته‌تر میشد! بچه های ناز و گوگول موگولی داشتند به کارهای بدشون فکر میکردن و از خودشون خجالت میکشیدن!

نیم‌ساعت بعد درمانگاه فوق تخصصی له شدگی هاگوارتز

- برو برو... برو خودتو مسخره کن!

روبیوس هاگریدی که هنوز نفس نفس میزد، دکتر رو از زمین بلند کرد و کوبوند وسط دیوار (جوری که الان داریم از اتاق کناری داستان رو ادامه میدیم! )
- دکتر گفتم که اینا رو من خودم از رو زمین جمع کردم تو باید درستشون کنی!

هاگرید که دیگه دکتر رو ول کرده بود، تشت قرمز رو جلو کشید و با عجله از درمونگاه رفت.
.
.
.
- مرتیکه ی روانی! پرستارها این تشت گوشت چرخ کرده رو بریزین بیرون!

- به نام عشق دست نگه دارید!

هاگرید رفته بود و بزرگترش رو آورده بود! همونجوری که ریز گریه میکرد به ریش دامبلدور آویزون شد.
- پروف من خودم اینا رو از زمین مسابقه جمع کردم! هق هق... نگا... چشاشون داره بهمون نگاه میکنه!
- آروم باش هاگرید، بذار نگاهی بکنیم ببینیم چی میشه.

پروفسور به بدنه تشت نگاهی کرد و مثل هندونه ای که میزننش تا صدا بده، گوشه تشت و مورد عنایت قرار داد!
- خوبه! خوبه! پرستاراااااا ، اتاق عمل!

دامبلدور با ابهت تمام هاگرید رو از ریشش جدا کرد، یک جفت دستکش جراحی به دست کرد و یک عینک ته گلدونی به چشم؛ بعد با گرفتن دکتر معترض از پَس کله و تیم جراحی راهی اتاق عمل شد.

فردای عمل

- دیدی دکتر؟ دیدی اگه با چشم عشق ببینی از گوشت چرخ کرده هم میشه آدم درست کرد؟
- پروف! ما هفت نفر ورودی داشتیم یه خروجی دادیم!
- نه بابا جان، درسته! من نگاه کردم، همه هستن فقط چون وقت کم بود همه رو ریختم روی هم که زودتر بریم به کار و زندگیمون برسیم! بیا نگاه کن. این دست های جوزفین، این پاهای تام، این شاسی کریس، اینم چِش و چار اصغر و زنش، اینم از شاخای ریموند، همه هستن.

ساعاتی بعد، رختکن کوییدیچ؛ ده دقیقه قبل از شروع مسابقه

- تام! الان چی میشه؟
- نمیدونم جو، نمیدونم! احتمالا کاری از ما بر نمیاد!

پاهای تام با تحمل وزن هفت نفری که بهش وصل بود هنوز هم اینقدری زیر بار مسئولیت کاپیتانی تیم بود که با استرس طول رختکن رو ویبره میرفت.
- ما الان هفت روحیم در یک بدن، ولی روح نمیتونه کوییدیچ بازی کنه؛ یعنی ما شیش نفر برای مسابقه کم داریم، این یعنی...
- یعنی باختیم!

تام هر چه قدر سعی کرد بود تا جلوی ریموند رو بگیره موفق نشده بود و حالا همه شنیده بودن.

- تام یعنی...
- نه! ما این مسابقه رو نمی بازیم ما یه راه حل پیدا میکنیم!
- ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ما میبااازیم!
- یکی ری رو خفه کنه!

مشت های جو به سمت سرش روانه شد و همزمان فریاد ریموند، البته درد حاصل از این ضربه رو همه حس کردن و به ترتیب بعد از ریموند فریاد زدند!

- شاید... شاید ریموند راست میگه، ما این مسابقه رو هم میبازیم!
- نه تام! من هیچ وقت تسلیم نمیشم و چون ما همه با همیم این یعنی هیچ وقت تسلیم نمیشیم! جوزفین با وزارتخونه تماس بگیر و گوشی رو بگیر جلوی دهن من.

دست جوزفین سریع به دستور کریس عمل کرد...

- وازرتخونه دولت سازندگی و....
- گابریل! منم کریس. گوش کن ببین چی میگم و خیلی سریع هر کاری بهت میگم و انجام بده.
- بله جناب وزیر!
- همین الان کشوی میز من رو باز میکنی.
-خب!
- یه ساعت قدیمی اونجاست، برش میداری میری ازکابان، میدیش به ماندانگاس فلچر و ....

آزکابان

- خب پس ماندانگاس فهمیدی چی شد؟ دو دقیقه بیشتر تا شروع بازی نمونده! دست به کار شو!

ماندانگاس که انگار آزادی رو بهش بر گردوندن احترام بزرگی به گابریل گذاشت و عقربه تنظیم ساعت و رو چرخوند.
زمان متوقف شد و حالا عقربه ساعت داشت برعکس میچرخید، زمان برگردان درست کار میکرد! حالا امید همه تیم به دانگ بود.

دانگ که حالا توی زمان درستی بود به لیستی که گابریل بهش داده بود نگاهی انداخت.
نقل قول:
شماره ی یک، مارک مارکز، جوانترین قهرمان موتو جی پی.
پُست: جوینده.


پیست تمرین مارکز، اسپانیا


وییییژ...
ماندانگاس با آپاراتی تمیز، درست وسط پیست پایین اومده بود!
مارکز هم که تازه از دور بیرون می اومد قبل از این که بخواد ردش کنه، مثل توپ بولینگ ماندانگاس رو زیر گرفت و خودش هم به هوا پرت شد!

دانگ که آزادی موقتش بستگی به ماموریتش داشت، لنگ لنگ زنان و فحش درجه سه به لب (!) پشت مارکز میدوید و بالاخره با فرود مارکز روی چمن های گوشه پیست خودش رو روی مارکز پرت کرد.

چررررق!

گروه امداد که تازه بالای سر موتور مارکز رسیده بود بهت زده به اطرف نگاه میکرد، هیچ خبری از مارک نبود!

مخفی گاه موقت ماندانگاس

- به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه کنید: طی عجیب ترین عملیات تروریستی اسپانیا، مارک مارکز قهرمان کلاس موتو جیپی کمپانی هوندا توسط مردی که برای لحظاتی در پیست ظاهر شده بود ربوده شد! هنوز هیچ خبری از...

مارکز دوشاخه تلویزیون و از برق کشید و با دقت توی کتاب "در جست و جوی اسنیچ" فرو رفت.

- بیا مارک بعدش باس اینا رو بخونی، من میرم بخوابم خودت هر شیش ساعت یک بار از اون معجونی که گذاشتم رو میز میخوری، فهمیدی؟
-

مارکز که تحت تأثیر معجون فرمان بود، مثل یه بچه ی خوب کتاب "قواعد کوییدیچ" و "جاروی محبوب من " رو از دانگ گرفت و به سرعت هر چه تمام به خوندن ادامه داد...



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱:۰۵ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#54

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تیم
VS
بچه های محله ریونکلاو



زمان: ساعت 00:00 روز 30 تیر تا ساعت 23:59:59 روز 5 مرداد

داوران:
فنریر گری بک
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#53

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین

ترنسيلوانيا Vs حوله پوشان

پست سوم


فلش بک:
حضرت سلطان رو تخت پادشاهی لم فرموده بودن، این پادشاه که میگیم شاه هیچ مملکت خاصی نیست غیر از مملکت جادو! بله بله.. همون سلطان خود خوانده، وزیر سابق و همون آرسینوس ساکس جیگر!

در واقع خب هر جوری هم که حساب کنین وقتی از وزارت به سلطنت تغییر شغل بدید هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن و لم دادن نخواهید داشت، پس چنین بود که آرسینوس تا جان در بدن داشت میخورد و لم می داد!

البته گاهی یه نامه میفرستاد واسه داورا که بجنبید نمره بدید یا مثلا اخیرا انگشتشو فشار داده بود رو دکمه شلیک بمب پ.. چیز..برگ ریزی که به مقصد ترنسیلوانیا هدف گیری شده بود.

و از پس این همه ظلم و جور و جفایی که در حق اهل ترنس روا داشته بود فقط دست مرلین میتونست بر بیاد یا حتی روونا..  بالاخره چوب خدایان صدا نداره چوب نمیزنن صاف میکنن تو حلقش!

بله، همانطور که گفته شد آرسینوس تو قصری که به تازگی و کاملا مخفیانه ساخته بود، روی تخت لم داده بود و نقاب به همراهی ایشان مشغول بود و خب بیخیال فضاسازی بشید قبل از این که مجبور بشم دوباره ده تا پاراگراف روضه بخونم!

- سووووووووووت!

آرسینوس یه مقداری به چپ و راست نگاه میکنه یه کمی انگشتشو میچپونه تو گوشش و می چرخونه..

- سووووووووووت!

- هی نقاب، تویی داری سوت میزنی؟
- من؟! نه بابا خودت اینقدر نشستی نشتی پیدا کردی.. باید بذارمت تو تشت آب ببینم کجات حباب میده!
- شتلق!
- شترق پووووووفششش!

اولی صدای پرت شدن نقاب به سمت دیوار بود و دومی افکت فرو ریختن کل قصر در اثر برخورد شی آسمانی بود!

نمای باز فلش بک:

از پنجره ی جنوب شرقی برج پادشاه خاک میزنه بیرون و ناگهان بلافاصله جنازه ی یه غول گنده بک زارتی میوفته رو قصر و با خاک یکسانش میکنه!

فلش اونورتر:

ولدک و بلاتریکس کنار هم توی خونه ی ریدل ها نشستن و گل میگن و گل می کشن.. نه ینی می شنون که خونه شروع میکنه به لرزیدن.

- اینا همش هارپیه بلاتریکس.. ما خودمون یه زمانی این کارو با محفل می کردیم، میخوای نشونت بدیم؟!

بلاتریکس ذوق زده میشه و یه علامت قرمز دلفی صفر درصد بالای تصویر پدیدار میشه.

- اوه ارباب.. به بهترین مرگخوارتون نشونش بدین!

ناگهان خونه یه تکون شدید میخوره ک بلا که به سمت ولدک خم شده بود پرت میشه روش..

علامت قرمز به علامت سبز دلفی صد در صد تغییر شکل پیدا میکنه!!

زمین بازی:

فرانکشتاین کوافل رو پرت میکنه و همزمان با اون دستش هم از سه ناحیه کنده میشه و با توپ پرت میشه وسط زمین، لیزا بازوی فرانکشتاین رو رو هوا می گیره.. گویندال مورگن ساعد فرانکشتاین میوفته تو بغلش و نصیب گیبن هم یه شست میشه!

کوافل هم تو هوا میچرخه و میچرخه و میخوره تو کوله پشتی جیسون و کمونه میکنه تو بغل ریتا، ریتا از فرصت استفاده میکنه و به سمت دروازه ها شیرجه میزنه!

- هیچ کدوم از تیم ها هنوز نتونستن گلی رو به ثمر برسونن. کلی فکر کنم بخت اول این بازی نصیب ریتا و تیم ترنسیلوانیا بشه!

ریتا که جلوی حلقه ی وسطی وایستاده کوافل رو میبره بالا و وسط حلقه رو هدف میگیره که یهو ماتش می بره و به افق خیره میشه.

- بمب!

ریتا که به کلی هنگ کرده بود و تا دوباره ریست بشه بازیکنای حوله پوش از راه میرسن و کوافل رو می قاپن.

- اینجا رو ببینید جریان بازی به نفع تیم حریف تغییر کرد.. گیبن داره تک روی می کنه ک فکر کنم میخواد خودش گل اول رو بزنه.. حال پفک پیگمی و ساموئلز هم انکار خیلی خوب نیست.. اونا دارن چیکار میکنن؟!

جیسون وسط زمین داشت دور حلزونی میزد و آرنولد هم تخت گاز به سمت غروب خورشید در حرکت بود و معلوم بود که داره میره به سمت یه غیبت صغرایی چیزی.

- و گل.. گل اول رو گیبن میزنه! ده امتیاز برای حوله پوشا!

و همینطور که فضا و هوا و چرخ و فلک و آفتاب بالانس (!) همه به نفع تیم حوله پوشا بود و گل اول و دوم و سوم و دهم رو به راحتی زدن حالا این لا به لا بوگارت دوتا رو گرفت ولی  بازم چه فایده..

- بله همونطور که می بینید سندی داره کف ورزشگاه خودشو تو گل می پلکونه! چی؟! گل یازدهم؟

-سوووووووووووت!

کل ورزشگاه در بهت و حیرت به اطرافشون نگاه میکنن ببین داور کجاست که داره سوت میزنه؟

- این صدای سوت نمیدونم از کجا داره میاد من دارم ادوارد دست قیچی رو می بینم که روحشم از اسنیچ خبر نداره.. بونز هم اون بالا یه چیزایی راجع به لوبیا داره زمزمه میکنه انگاری.. ولی خب اونم که اسنیچ تو دستش نیست!

صدای سوت شدیدتر و شدیدتر میشه و با ظهور جنازه ی یه غول دیگه کل ورزشگاه تبدیل میشه به تلی از خاک. به هر حال یه بازی ناتمام بهتر از یه بازی باخته ست!


فلش بک تر:

ترنسیلوانیایی ها تو حیاط قلعه در حال تمرین کردن بودن که ادوارد ناغافل یهو تبدیل به درخت میشه و شاخ و برگاش در میاد.

- ای داد بیداد این بازم که به طبیعت کانکت شد!
- ادوارد این دفعه دیگه ننه ی طبیعت چی زاییده؟!
- لوبیا!
- آنهالی شعت! همونایی که نفروختیمشون؟
- لوبیا رو قطع کردن!
- ولی قرار بود که اون لوبیاها تقلبی باشن.. مگه نبودن آرنولد؟!
- اونا تقلبی بودن! اون خودش گفت تقلبی ها رو برندار!
-
فلش اونور:

آرسینوس و نقاب از توی خرابه ها سر در میارن یا بر میارن یا یه همچین چیزی، سر آرسینوس اندازه ی یه کدو حلوایی ورم کرده!

- اوه! آرسی.. کله ت اوخ شد.. بیا برات بوسش کنم خوب شی!
- آرسینوس ساااااکسس!

آرنولد که از بالای سرشون در حال پرواز به سوی غروب خورشید بود این رو فریاد میزنه و به راهش ادامه میده!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#52

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
ترنسيلوانيا Vs حوله پوشان

پست دوم


ورزشگاه:

اعضای تیم ترنسیلوانیا دو ساعتی بود که در حال استراحت بودند. البته قرار بود بعد از یک ربع استراحت شروع به تمرین بکنن. ولی بعد از اینکه یک ربع تموم شد یاد شعر زیبای "بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین" از دونالد ترامپ افتادن و به استراحتشوت ادامه دادن.

- به نظر به استراحت ادامه ندیم. خیلی بده.

- کوله پشتی من هم خیلی خوشش اومده.

اما در همین لحظه ناگهان ادوارد عینک آفتابی رو از چشمش برداشت و به آسمون نگاه کرد. بعد گفت:

- نمیدونم شماره چشمم عوض شده یا یه نقطه سیاه میبینم که داره هی بزرگتر میشه و داره میاد سمت ما.

- واسه آلودگی هواس. ذرات دیگه از 2.5 میکرون گذشته. به 125 میکرون رسیده!

اما ادوارد میتونست ذرات آلودگی هوا رو از بقیه چیز ها تشخیص بده. ادوارد درخت باهوشی بود. اما وقتی که دایره هی بزرگ و بزرگتر شد و شکل یک خمپاره با عکس یک ماسک به خودش گرفت بقیه اعضای تیم هم موفق به دیدن اون شده، و وضعیت شلوار اونها از سفید به قهوه ای تغییر پیدا کرد.
در این حالت ادوارد که هنوز به طور دیفالت پروف خیلی ها بود، به طور دیفالت با شاخه هاش از یاران کوییدیچیش دفاع کرد. خمپاره هم نتونست اعضای تیم کوییدیچ ترنسیلوانیا رو بترکونه و نترکونده جان به جان آفرین تسلیم کرد.

اعضای تیم گرخیدن و سکته ناقص زدن. ولی به علت خیلی خفن بودن ماجرا خیلی زود و پس از چند لحظه همه ی اعضای تیم از گرخیدگی دراومدن و وارد حالت شوکیدگی شدن.

- موزدایی شدم.

و سپس وارد حالت چرتیدگی شده و غش کردن.

چند ساعت بعد:

چند ساعت بعد اعضای تیم بیدار شده و دوباره وارد حالت گرخیدگی شدن که چطوری چند ساعت خوابیدن. بعد میخواستن دوباره وارد حالت شوکیدگی بشن ولی با دخالت لنگه کفش کارگردان این اتفاق نیفتاد و پست ادامه پیدا کرد.

فردا - رختکن تیم کوییدیچ ترنسیلوانیا:

دکتر با چهره ای ناراحت بلند شد و رو به ادوارد کرد. ادوارد گفت:
- چی شده؟! خوب نمیشن؟
- نه. همین الان یادم افتاد قسمت آخر سریال عمر گل کاکتوس رو ندیدم.

ادوارد:
دکتر:
نویسنده:
کاکتوس:

- اونو ول کن دکتر! بگو حالشون خوب میشه یا نه!
- بله خوب میشن. ولی دوران گرخیدگیشون ممکنه خیلی طول بکشه. تو مسابقه حواست بهشون باشه خلاصه.
- فقط اینجا به ابهامی پیش میاد دکتر.
- ابهام خیلی خوبه. اصلاً ما همه ابهامیم!... منظورم اینه که... بپرس سوالتو.
- من چرا نگرخیدم؟
- درخت ها که نمیگرخن. دچار ریزش برگ میشن.

و با این خبر، ادوارد هم گرخید و علم پزشکی درختان رو به کل متحول کرد.

چند دقیقه بعد:

روز مسابقه رسیده بود و درحالی که اعضای تیم هنوز به طور کامل از حال گرخیدگی در نیومده بودن وارد زمین مسابقه شدن. گزارشگر مسابقه، جعفر، شروه به کار کرد.
- با سلام خدمت همه ی شما دوستان عزیز، با ذکر نام و یاد مرلین کبیر داریم میریم که مسابقه رو شروع کنیم!

با این حرف تماشاچی ها از شدت خوشحالی گرخیدن و با این میزان از گرخیدن، اون روز رو به روز جهانی گرخیدن تبدیل کردن.

تیم حوله پوشان هم وارد زمین شد. مقایسه حوله پوشان و ترنسیلوانیا مثل مقایسه پیکان و لامبورگینی بود. درسته که هر دو چهار تا چرخ دارن، هر دو حرکت میکنن و... ولی آیا کسی پیدا میشه که بگه پیکان و لامبورگینی هیچ فرقی با هم ندارن؟ اگه همچین فردی رو دیدین سریعاً به پلیس ضد شورش جادوگری اطلاع بدین. این افراد متوهم بوده و به شدت خطرناک هستن!

بازیکن ها آماده شدن و با سوت کر کننده داور، بازی شروع شد.

بازی به سرعت شروع شده. همه ی بازیکن ها با انرژی شروع کردن. البته... نه همه.

بازیکن های ترنسیلوانیا فقط یک متر از زمین فاصله گرفته بودن و مرتب کلمه "بمب" رو زیر لب تکرار میکرد. در این لحظه ادوارد، که تنها بازیکن از گروه ترنسیلوانیا بود که دوران گرخیدگیش تموم شده، از جاروش پایین اومد و با چند تا حرکت کاراته خفن، مغز بازیکن های دیگه رو ری استارت کرد. ادوارد نعره زد:

- حالا برین و حریف رو جوری شکست بدین که کف و خون بالا بیارن!

بازیکن های ترنسیلوانیا که فول انرژی شده بودن، مثل فنر از جا پریدن.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#51

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین

ترنسیلوانیا
Vs.
حوله پوشان
پست اول


وزیر به همراه نقاب و معاونش داشتند سومین چرت روزانه شون رو می زدند که یک دفعه در به دیوار کوبیده میشه و ادوارد بونز در حالیکه افسار تیمش رو گرفته و دنبال خودش میکشونه، در چارچوب در نمایان میشه.
ریتا و آرنولد و جیسون و کوله پشتیش گو اینکه هیچ گونه شرمی نداشته باشن، به جای کمک به پیرمرد بیچاره، نشسته بودن روی تیم و سنگین ترش کرده بودن...

-شما خیلی محترمید! خیلی باحیایید! آفرین بهتون!

آرنولد از پشت تیم پایین میپره و اینو خرخر کنان رو به وزیر میگه.
آرسینوس نگاهی به تیم میکنه، نگاهی به در چارتاق باز دفترش، نگاهی هم به گربه ی پف کرده ی عصبی در حال خرخر...
-پیشی پیشی! خانوم منشی؟ اینارو کی راه داده تو؟

خانم منشی، خمیازه کشان در چارچوب در ظاهر میشه و شروع میکنه به گفتن دیالوگ معروف خودش...
-آقای وزیر! به مرلین من بهشون گفتم شما جلسه...

اما با دیدن تیمی که افسارش دست یک درخته، یه گربه ی آماده ی پنجول کشیدن، یه کوله پشتی که اندکی آدم بهش چسبیده و یه... سوسک...
-سوسک!

عه... غش کرد!

آرسینوس که آخرین امیدش برای نجات یافتن هم نقش بر آب شده، نگاهی به اعضای تیم قدر قدرت ترنسیلوانیا میندازه و با چاپلوسی هرچه تمام تر میگه:
-چه کاری میتونم براتون انجام بدم عزیزان؟

ریتا که در این بین از حواس پرتی آرسینوس استفاده کرده، از پایه ی میزش رفته بالا، روی اون نشسته و پاشم انداخته رو پاش، به قالب انسانی خودش برمیگرده و باعث زهره ترک شدن آرسینوس میشه.
-امتیازامون چرا همچینه؟
-امتیاز؟ کدوم امتیا... آها! امتیازای مسابقه قبل؟ چشه مگه؟
-چش نیست، گوشه! درسته ما مسابقه رو بردیم، اما دلیل نمیشه به ناداوری ها اعتراض نکنیم!

ادوارد یکی از شاخه هاش رو به سمت جیسون دراز میکنه...

-چی شده؟
-اون کاغذ امتیازا رو بده من، فرزندم.

جیسون کوله پشتی اش رو میذاره زمین و شیرجه میزنه توش.

یک ساعت بعد...

همه کلافه و بی حوصله به جیسون خیره شده ان که اتاق رو با خرت و پرتایی که از کیفش درآورده، پر کرده.
آستین ردای آرسینوس با قلم پری به میز دوخته شده. انگار خواسته باشه فرار کنه مثلا... ولی زهی خیال باطل! نشده کسی از دست ریتا در رفته باشه تا الآن!

-پیدا نشد اون کوفتی، فرزندم؟ شاخه ام خشک شد خب!

صدای جیسون از ته چاه به گوش رسید، اما تصویری وجود نداشت.
-چرا چرا... فکر کنم اینه.

در این لحظه تصویر جیسون هم پدیدار شد بالاخره و یه تیکه کاغذ پاره رو به سمت ادوارد گرفت.

-چه عجب! قبلنا سریع تر بودی بچه.

ادوارد کاغذ رو با یکی از شاخه هاش که نخشکیده بود، از دست جیسون قاپید و بلند خوند:

نقل قول:
داور اول:

ادوارد بونز: 77
ریتا اسکیتر: 76
جیسون ساموئلز: 80

داور دوم:

ادوارد بونز: 88
ریتا اسکیتر: 86
جیسون ساموئلز: 83


بعد کاغذ رو تا کرد و لابلای برگاش جا داد.
-چرا و چطور و چگونه امتیازای ما چنینه؟
-من هنوز هم مشکلی نمی بیـ...

آرسینوس وقتی تیزی قلم پری که ریتا زیر گلوش گرفته بود رو دید، ترجیح داد جمله اش رو کامل نکنه. هرچی باشه آرسینوس عاقلی بود!

-خب... الآن که دارم دقت میکنم یه چیزایی میبینم. به داورامون میگم ریز امتیاز بدن ببینیم مشکل از کجاست.

ریتا در حالی که قلم پرشو به شکل تهدید آمیزی تکون میده، میگه:
-زودتر جغد بزن به داورا ببینم!

آرسینوس که با احتیاط هرچه تمام تر مواظب خش نیفتادن گردنشه، دوتا کاغذ پوستی از روی میزش برمیداره و جغدهارو به سوی داورها روونه میکنه.

پنج روز بعد...

اعضای تیم ترنسیلوانیا بی حوصله به وزیر نگاه میکنن و دارن فکر میکنن چه بلایی سرش بیارن که بالاخره دوتا جغد خودشون میکوبن به شیشه و پرت میشن وسط اتاق.
ادوارد نامه هارو از پای جغدا باز میکنه، دوتا سکه از جیب وزیر در میاره، میندازه تو کیسه هاشون و میفرستدشون پی عشق و زندگی.

-بذار ببینم اینجا چی داریم..

نامه هارو باز میکنه و به ترتیب شروع میکنه به خوندن.

نقل قول:
داور اول:

ریتا اسکیتر:
سوژه: 25 از 40
نگارش: 30 از 30
ظاهر: 21 از 30

ادوارد بونز:
سوژه: 32 از 40
نگارش: 25 از 30
ظاهر: 20 از 30

جیسون ساموئلز:
سوژه: 25 از 40
نگارش: 25 از 30
ظاهر: 30 از 30

داور دوم:

ریتا اسکیتر:
سوژه: ۳۸ از ۴۰
نگارش: ۲۴ از ۳۰
ظاهر: ۲۴ از ۳۰

ادوارد بونز:
سوژه ۴۰ از ۴۰
نگارش: ۲۴ از ۳۰
ظاهر: ۲۴ از ۳۰

جیسون ساموئلز:
سوژه: 25 از 40
نگارش: 28 از 30
ظاهر: 30 از 30


ادوارد بعد از خوندن نامه ها، قیافه ی متفکری به خودش میگیره و میگه:
-نگارش ما اینقدر بد بود یعنی فرزندم؟ هرچند من تفاوت ظاهر و نگارش رو هم نمیفهمم.
-دیگه این نظر داورای ما بوده. بنده بی تقصیرم. البته داور دوم کلا امتیازا رو دست بالا داده که ملت ناامید نشن.

بعد از گفتن این دیالوگ، آرسینوس نگاهی به ریتا میندازه و میگه:
-خانوم اسکیتر... فکر کنم دیگه نیازی به این نباشه ها.

و همزمان به قلم پری که همچنان زیر گلوش قرار داشت اشاره میکنه.
ریتا نگاهی به درخت پیری که حکم بابابزرگش رو داشت و با شاخه های لرزون اونجا ایستاده بود و هر آن ممکن بود بمیره، کرد. خواست در دل آرزو کنه بمیره، که یادش افتاد برای این آرزوها بعدا هم وقت هست و الآن قرار بود کسب اجازه کنه فقط.
-باب بزرگ؟
-بیارش پایین نوه جان. ولشون کن.. بیا بریم.
-
-

ریتا قلم پرشو خیلی آروم از زیر گلوی سینوس که بر اثر شوک وارد بهش در این پنج روز کم کم داشت تبدیل به تانژانت می شد، پایین آورد. آرنولد رو از روی زمین برداشت و جیسون رو که بالاخره موفق شده بود وسایلش رو جمع کنه و تازه کوله اش رو روی دوشش انداخته بود، از دسته ی کوله اش گرفت و بلند کرد. بعد سه تایی روی تیم نشستن و منتظر موندن تا ادوارد که کم کم داشت ریشه اش همونجا پا می گرفت، افسار تیم رو بکشه و از اونجا خارجشون کنه.
هیچکس از مقصد بعدی تیم ترنسیلوانیا خبر نداشت، اما راویان اخبار و طوطیان شکر گفتار حدس می زنند که اونا تصمیم داشتن به ورزشگاهشون برن و تمرین کنن... که خب... این نشون میده راویان اخبار و طوطیان شکر گفتار قطعا از شجره نامه ی اعضای تیم ترنسیلوانیا و زادگاه نیاکان اونا خبر نداشتند!

زمانیکه آرسینوس از خروج کامل ادوارد و تیمش مطمئن شد، نفس راحتی کشید و رو به یکی از نقاب هاش که روی میز افتاده بود، گفت:
-فکر کردن به همین راحتیه که بیان اینجا و وزیر رو تهدید کنن! دارم براشون!


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۰:۰۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
#50

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
مسابقه مرحله نیمه نهایی لیگ کوییدیچ 1396


ترنسیلوانیا
VS.
حوله پوشان


مهلت مسابقه: از ساعت 00:00 روز 14 بهمن تا ساعت 23:59 روز 23 بهمن


داوران: آرسینوس جیگر و آیلین پرنس








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.