هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۴
#90

به تو هیییییییییچ ربطی نداره!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
از اتاقم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
_سرفه!
_سلام بفرمایین!
_من یه چیزی می خوام که بدم به این ناظرا که منو گل دختر عضو ایفا کنن!
_در واقع می خوای خرشون کنی نه؟
_آره!
_خوب نمی شه؟
_چرا؟
_چون بعضی چیزا رو نمی تونیم عوض کنیم تو دنیا!مثلا نمی تونیم اینارو خر کنیم!
_خوب من چی کار کنم!
_یه شیرنی بخور!
_از جونم سیر نشدم فعلا!
_خوب نخور!
_خدافظ
_خدافظ ممنون که از مغازه ی ما دیدن کردین و از این حرفااااا!
بعد یه اخیشی گفتو از خدا تشکر کرد که زود خلاصش کرده!



Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۴
#89

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دامبلدور با خشونت : هی رونی ؟
رون : چیه آلبوس ؟
دامبلدور : کی گفت بروشورهای منو بدی دست سرژ ؟
رون : آلبوس جون من فقط چندتا نت برای گیتار بهش دادم همین !
دراکو : ببخشید مزاحم میشم . من دیدم این رون بروشورهاتونو داده دست سرژ . مثل اینکه میخواستن یه گوشه آتیش روشن کنن چیزی برای سوختن نداشتن !
دامبلدور با خشونت : راست میگه ؟ میخوای همینجا خودم بروشورت کنم !
رون که صورتش به قرمزی موهاش شده بود تیغی رو از توی کمد دراورد .
- هووووووی دراکو تا کلتو اسموت نکردم از اینجا برو !
کوییرل : اه از این کلمه اسموت کردن حالم به هم میخوره بسه .دیگه شما سوژه جدید ندارین ؟ :poser:
دراکو : کوییرل جان ، چشم ندارن وزیری رو ببینن که زیر بار اسموت شدن نمیره شما کوتاه بیا .
کوییرل : تا خودم کلتو اسموت نکردم ساکت شو .
دراکو
کوییرل : خب من دیگه برم .
دراکو : منم همینطور .
دامبلدور با خشم به سمت در رفت و در و بست و فریاد زد :
- من این حرفا حالیم نیست . یا بروشورهامو پیدا میکنین یا اینکه .....




Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۴
#88

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
جشن شروع به برگزاري ميشه...آخ نگو...داشته تموم ميشده!

در يك روز كاملاً آفتابي ، باران مطبوعي در حال ريزش بود!
سرژ در رو باز كرد و پريد تو!
سرژ:بچه ها...بچه ها...منم...منم...دوست شما!
سدريك:جرج جون...يه شيشه شكلات ميخواستيم!
ققي:چي ميگي تو؟نه فرد جون يه پسته شكلات ميخواستيم!
ادي:رون...برامون ترقه مياري؟
كريچر:از اون خوشگلا!
سرژ:كي با تو بود؟
كريچر:نيدونم!
كوييرل:از كلمه هاي برره اي استفاده نكن!
سدي:دفعه ديگه حذف شناسه ميشي!
ققي:ا...تو از كجا ميدوني؟
ادي:قرار بود جز منو سرژ ديگه كسي ندونه!
سرژ زير پوستي حرف ميزنه
سدي:داري چيكار ميكني؟
ققي:داره صحبت ميكنه!
ادي:بابا باهوش...تو از كجا فهميدي؟
كريچر:من آبنبات ميخوام!
ققي:منم مسواك ميزنم!
سرژ:اينو يه جاي ديگه هم گفته بودي!
سدي:نه بابا!
ادي:گوجه...اين است آرم ما!
شون:من شبها به خود فكر ميكنم ، گويي كه سياهي شب مرا ميگيرد و ميبلعد ، من با توئم ، من ميروم آما گويي كه باز ميگردم!


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۴
#87

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
سدريك:سلام رون من بوق ميخوام.
رون:بوق نداريم دوغ ميخواي؟
سدريك:نه ميگم دوغ ميخوام تو ميگي بوق بدم بهت.
رون:من نميدونم فقط بوق دارم اهله قليون هستي؟
سدريك:نه من معتاد نيستم فقط سيگار ميكشم.
رون:اهله قليون چي هستي؟
سدريك:نه فقط سيگار ميكشم و قليون.
ققي:منم اهله قليونم.
ادي:منم اهله قزوينم.
زاخي:منم دسترسي دارم.
گل دختر:منم خيلي گلم.
مهتاب شيطون جيگر:منم خيلي شيطونو جيگرم.
رون:آخر بوق ميخواي؟ يا ميبري؟
سدريك:نه ميخورم.
زاخي:(بازي زير پوستي)
عله:همتونو حذف شناسه ميكنم.
سدريك:نه عله جان هدفه ما فعالسازي تاپيكهاي غير فعاله.
عله:جدي؟
سدريك:آره.
عله:خب پس همتونو حذف شناسه ميكنم.
ققي:بايد از رو جنازه ي من رد شي.
عله:آدواكدورا.
ادي:گولت زديم ما رفتيم.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۰:۴۱ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#86

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
شرمنده نشد کش بدمش بابام گیر داده می گه زیاد پای کامپیوتر میشنم کور میشم !!!
__________________________________________________

و وقتي نگاه هاي خيره‌ي مردم رو به دستاشون ديدن، اسلحه ها رو انداختن و چوبدستي هاشون رو در آوردن!!
رئيسشون هم به آرامي جلو اومد و گفت: به ما گزارش شده كه مرگخوارا اين جان....!!!!
***
افراد تازه وارد جو گرفته جدید که جزو وزارت خونه بودند شروع کردند به دستبند زدن الکی ملت ! و همه رو راهی زندان کردند ... و در همین موقع هم یه پلاکارد نشون دادند که روش نوشته شده بود : وزیر فقط چو !
کات!
_عالی بود بچه ها !
و این بود فیلم تبلیغاتی آستکبار : چو چانگ !!!
در همین موقع که بروبچ تو کف کامل بودند همه جا پر کاغذ رنگی و گل و بادکنک و ازین جلف بازیا شد و جشن وزیر شدن آستکبار شروع به برگزاری کرد ...


ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۲:۳۲:۴۵


Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#85

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
خب براي اينكه وارد يه صفحه جديد شديم ، من خلاصه ي داستانو رو از اول ماجرا تا اينجا براتون مي زنم تا شما راحت تر موضوع رو دنبال كنين!!!!!



=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=



ولدمورت به قصد خودكشي!! وارد مغازه شوخي ويزلي ميشه و بعد از مدتي خارج ميشه و به سمت " دستشويي دياگون " راه ميفته تا خودكشي كنه!!!

رون و آلبوس دامبلدور به قصد نجات اون و با كمك هاي بي شائبه ي اكبر پاتر (شخصيتي مجازي و ارزشي!!) به موقع به دستشويي مي رسن و ولدمورت رو از انجام اينكار منصرف مي كنن...در حين بيرون اومدن ولدموت از دستشويي اون با مخ مي خوره زمين و حافظشو از دست ميده!!!!

بعد از اين ماجرا افراد زيادي براي سعي مي كنن كاري كنن تا ولدمورت حافظشو بدست بياره از جمله اندروميدا كه بماند !!!

به طرز كاملا عجيبي ولدمورت تبديل به سرژ ميشه و بعدا با ضربه اي كه رون به سر سرژ مي زنه حافظه اون دوباره به سر جاش برمي گرده ( واقعا چه داستان زيبايي ... آدم لذت مي بره!!!!)!!

بعد از مدتي سرژ از مغازه بيرون ميره و بعد از مدتي آلبوس با سرژ تماس ميگيره و اون بر مي گرده تو مغازه!!!!

آلبوس سرژ رو به خاطر گروگان گرفتن هري پاتر به قصد كشت مي زنه ولي چند لحظه بعد هري از دستشويي مياد بيرون و ماجرا به خوبي و خوشي تموم ميشه!!!

در همين اثنا آوريل به قصد خريد سيم گيتار وارد مغازه شوخي ويزلي ميشه و جمعيت مشتاق براي ديدن كنسرت اون پشت سرش وارد مغازه ميشن!!

در همين لحظات سرژ كه مي بينه مردم اون رو كمتر از آوريل دوست دارن تصميم به خودكشي مي گيره!

جل الخالق ..... مريدانوس سرژ رو به درمانگاه روانكاوي مي بره و بر ميگرده و سرژ سالم و بي هيچ ناراحتي روحي شروع به گذاشتن كنسرت ميكنه!!

وسط كنسرت يهو مرگخوارا مي ريزن وسط و همه رو مي كشن و عده اي رو اسير مي كنن!!!!چند ساعت بعد پليس دياگون سر مي رسه و ......


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#84

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
همه با وحشت به سمت منبع صدا نگاه كردند... در آن سمت، دامبلدور ايستاده بود و به آن ها لبخند مي زد... گفت: تست آيكيو بود! آخه خود لرد سياه پا مي شه بياد اين جا؟!! نوابغين ماشاالله!!!
صداي چند نفر به گوش رسيد كه با هم مي گفتن: خودش شايد نياد، ولي مرگخواراش...
همه باز هم با وحشت به سمت منبع صدا نگاه كردن، كه البته چند تا بود، به شكل دايره اي كه اونا رو محاصره كرده بود... چهل نفر با رداهاي سياه و نقاب به صورت ايستاده بودن و چوبدستي هاشون رو به سمت مردم نشونه گرفته بودند...
در يك لحظه چهل صداي آواداكداورا شنيده شد و چهل نفر روي زمين افتادند... همه تو جاشون ميخكوب شده بودند... صداي كرام سكوت رو شكست: آقا ما رفتيم! رو پاي خودتونين!!!
و با صداي ترق بلندي غيب شد...
گويا اين غيب شدن ذهن همه رو باز كرده بود ولي قبل از غيب شدن يكي از مرگخوارا گفت: كروشيو سند تو آل!
همه ناگهان جيغ مي كشن و مي افتن رو زمين و به خود مي پيچن، حتي ديگر مرگخوارا... مرگخوارا اجرا كننده طلسم كه ديد دوستاش هم رو زمينند، سريع طلسم رو قطع كرد... مرگخوارا بلند شدن و با خشم بهش نگاه كردن ولي چون زود طلسم رو قطع كرده بود كاري نكردن...
صداي سرژ اومد: آقا ما هم الفرار!!
ولي قبل از اين كه غيب بشه، مردم داد زدن: سرژ...نه... ما تو رو دوست داريم... تو بايد هميشه در ميان طرفدارات باشي... بجنگ تا بجنگيم!!!!
سرژ با شنيدن اين تعريفات، يه لحظه جو گيزر شد ، دست مشت كرده‌ش رو تو هوا تكون داد و داد زد: مرگ بر آستاكباريون!!!
يه پرتوي سبز رنگ تو هوا به پرواز در اومد ولي يه نفر از طرفداران ايثارگر(!) خودش رو انداخت جلوش و افتاد زمين و چشم از دنيا فرو بست...!!!سرژ پريد به طرفش و شروع كرد به گريه كردن...
مرگخوارا چند تا هم سكتوم سمپرا فرستادن و هركي مي خواست طلسمي اجرا كنه يا كاري بكنه، يا شكنجه مي دادن يا مي كشتن...
بعد از چند دقيقه يكي از مرگخوارا: خوب... چند تا قرباني براي شكنجه ببريم... براي ارباب... لرد سياه...
. چند نفر رو با طناب بستن و يكيشون سوت بلندي زد...
صدايي از تقاطع كوچه با كوچه‌ي ديگر مي امد... صداي نزديك شدن چيزي...
صدا بلند و بلندتر مي شد تا در نهايت يه (( وانت مزدا مدل 47 آبي‌ رنگ)) با صداي زياد جلوشون ترمز كرد!!!
10 مرگخوار 10 اسير رو انداختن پشت و خودشون هم نشستن و ماشين با سرعت به حركت در اومد...(نكته: 20 نفر پشت يه وانت!!!)!
بقيّه مرگخوارا گفتند: خوب، ديگه پولارو هم بگيريم بريم...
رو به دامبلدور كردند و گفتن: زود، پولا رو بنداز اين جا...
دامبل گفت: من متعلّق به همه‌ي اين مردمم... اين پولا براي من مهم نيست، مهم شركت مردم در كلا-
صداي او با فرياد يكي از مرگخواران قطع شد: زود باش ديگه... ما كاراي مهم تري داريم...!
دامبل كه از ناراحتي مي ناليد، پول ها رو انداخت جلوشون و افتاد زمين و زانوهاش ‌رو تو بغل گرفت و گريه كرد...
مرگخوارا پول رو گرفتن و به طرز نامساوي و كشك گونه(!) بين خودشون تقسيم كردن...
يكيشون گفت: ديگه كي پول زياد داره؟
سرژ كه هنوز داشت گريه و هق هق مي كرد، گفت:رون اصلا پول نداره!!!!
نگاه مركخواران به رون كه سفيد شده بود دوخته شد، همه گفتن: ميدي، يا...
اون نعره زد: نــــــــه... من زحمت كشيدم واسه اينا... شما نمـ
يكي از مرگخواران داد زد: آواداكـ
رون گفت: باشه... باشه... مي دم...
و با ناراحتي بسيار زياد و در حالي كه چشاشو بسته بود تا دزديده شدن اون پول ها رو نبينه، با اكراه اونا رو انداخت تو يه فضاي خالي...
همه‌ي مردم، سرژ كه گريه مي كرد، دامبل كه هق‌هق مي كرد حتّي كسايي كه يه كم زخمي شده بودن، مرگخوارا و ... پريدن به سمت پول ها... تو هوا بودند و كم كم نزديك مي شدن كه...
ققنوس دامبل در اون فضا ظاهر شد و همه خشكشون زد و افتادن زمين و حيرت اونا رو در بر گرفت...
دامبل داد زد: ايول ققي... پول رو بردار بنداز من...
ققي چنان بهش نگاه كرد گويي چيزي از حرفاش نمي فهميد، و در برابر چشماي حيرت زده‌ي مردم، پولارو گذاشت تو دهنش و قبل از اين كه مردم بتونن كاري بكنن، با صداي بسيار بلندي قورت داد!!!!!
همه: ااااااااااااااااااااااااااااااه...!
و ققي با صداي چيك غيب شد...
يكي از مرگخوارا داد زد: اه... مي خواستيم پولا رو بگيريم بريم بستني بخريم ها!
سرژ با شنيدن كلمه‌ي «بستني» باز هم جو گيزر شد و گيتارش رو برداشت، و شروع كرد به زدن و خوندن: يادش به خير اون روزا، بستني داشتيم... بستنيمون كيـم بود، مشتري داشتيم... مشتريمون كچـل بود، دوستش نداشتيم... دســــت... دست دست دست!!
مردم شروع كردن به دست زدن كه نور سبزي به چشم خورد و چند نفر افتادن رو زمين... صداي آهنگ و خوندن قطع شد...
فقط صداي رون به گوش رسيد ، اون يه چيز بزرگ گرفته بود دستش و داشت توش يه چيزي مي گفت: ... بله جناب سروان... كوچه‌ي دياگون... بله، بله...
موبايل آجر مانندش آتيش گرفت و رون با جيغي اونو انداخت زمين... مرگخوارا كه مي ديدن اوضاع خراب شد به هم نگاه كردن... يكيشون داد زد: اينسنديو...
سرژ آتيش گرفت!!! همه‌ي طرفداراش ريختن روش كه خاموشش كنن، و در اين مدّت مرگخوارا به هم نگاه كردن، و صداي تق بسيار بلندي آمد و مرگخواران ديگه اون جا نبودند...

»»» دو ساعت بعد «««
سرژ كه هنوز از شوك آتيش گرفتن در نيومده بود، نشسته بود و به يه جايي خيره نگاه مي كرد... آلبوس و رون داشتن گريه و آه و ناله مي كردن... مردم هم كنار پيكر سوخته، سرد و يا خوني آشنايانشون گريه مي كردن... اوضاع ناراحت كننده‌اي بود...
يهو چند تا چوب جارو تو آسمون ديده شد و وقتي به زمين رسيدن، چند نفر از پشتش پريدن و كلتشون رو كشيدن(!) و داد زدن: بشينين رو زمين... همه رو زمين... دستا بالا... سريع...
و وقتي نگاه هاي خيره‌ي مردم رو به دستاشون ديدن، اسلحه ها رو انداختن و چوبدستي هاشون رو در آوردن!!
رئيسشون هم به آرامي جلو اومد و گفت: به ما گزارش شده كه مرگخوارا اين جان....!!!!
...............................................................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#83

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
سرژ نگاهی به جمعیت کرد و لبخند زد ...
اون کم کم عقب عقب می رفت و ملت با لبخندهای ملیح طلبکارانه به سرژ لبخند می زدند ... جمعیت می خواستن حمله کنن رو سرژ که ناگهان رون به صورت خیلی تیز از تو جیب سرژ یه گیتار الکتریک خفن درآورد و داد دست سرژ و سرژ دوباره شروع کرد به خوندن ؛ اون می زد و ملت می کوبوندن !!!
وسط کوچه دیاگون خلاصه شده بود بوووق ! و به همین دلیل یدفعه کرام ظاهر شد و با ظهورش رعد و برقی تو آسمون زده شد و همه محو ابهت کرام بودن ...
کرام : من به عنوان یه وبمستر که خیلیم عادلم اجازه نمی دم وسط خیابون حرکات موزون اجرا کنید ؛ تا چند لحظه دیگه همه تونو حذف شناسه می کنم !!!
ناگهان چشمش به سرژ افتاد : اه نه سیستم من از بچه گیم عاشق سیستم بودم ! یادمه قبلنا ... و شروع کرد به همخوانی با آهنگ ؛
5 دقیقه بعد ؛
کرام روی صحنه پیش سرژ بود و داشت گیتار برقی می زد و با سرژ می خوند و ملت هم دیگه خودکشی و غش و ...
اون طرف هم رون و مریدانوس داشتند پولارو می شمردند و لبخند رضایتمندانه ای می زدند ، دامبلدور هم دست 10-20 تا بچه رو گرفته بود و داشت براشون از فواید یادگیری قوانین رول پلینگ از سنین طفولیت صحبت می کرد
هری هم مشغول پخش پفیلا و هات داگ بود تا یه جوری خودشو تو نمایش نامه جا بده !
که ناگهان همه ملت جیغ کشیدن و پراکنده شدند ! بروبچ همه مات و مبهوت به هم نگاه می کردن که یهو رون جیغ کشید ... اون بالااااااا...تو آسمون...علامت شوووووووووووووم
همه مات و مبهوت در حال سکته بودن که یهو بلیز زابینی با خنده پرید وسط و گفت : فقط یه شوخی بود !!!
بقیه : باز تو ازین شوخی شهرستانیات کردی مگه نمی دونی این دامبل قلب درست حسابی نداره ...
بلیز : ! بابا شوخی کردم من نبودم !
در همین موقع صدای قهقهه ای توی فضا پیچید : این من بودم ؛ لرد سیاه ...


ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۱۷:۳۵:۳۱


Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#82

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سرژ : آقا من یک فکری دارم چرا من آهنگای سیستم رو نخونم فکر کنم درامدمون بالاتر میره ها ؟
آلبوس و مریدانوس و رون نگاهی به هم انداختند . رون در حالی که بالا پایین میپرید گفت : آره حق با توئه چرا به فکر خودمون نرسید . آلبوس در حالی که بروشورهاش رو از تو جیبش در میاورد ( نکته : بروشور که تو جیب جا نمیگیره ) گفت : عالیه !! وای خدا جون میتونم بقیه بروشورهام رو بفروشم .
رون فریاد زد : سرژ پس چرا منتظری ؟ تو برو بیرون مغازه شروع کن به خوندن هر کس خواست کنسرت تو رو ببینه اول باید بیاد از اینجا چیز میز بخره ؟
آلبوس که نیشش تا آخر باز شده بود : عالیه منم بین مردم راه میرم و بروشور هام رو پخش میکنم
مریدانوس : منم میمونم به رون کمک میکنم .
هر کس رفت سر پست خودش . سرژ رفت بیرون مغازه گیتارش رو از تو جیبش دراورد و شروع به خوندن یکی از آهنگای سیستم کرد . بلافاصله مردم دور سرژ جمع شدن و با علاقه بهش نگاه کردند . رون فریاد زد : هوی از این ور بیاین اینجا ببینم !
همه جمعیت رفتند تو مغازه . رون گفت : میخواین به آهنگ سیستم گوش بدین ؟
همه جمعیت سرها رو تکون دادن .
رون گفت : پس اول باید از اینجا خرید کنید .
آلبوس از پشت رون فریاد زد : و بروشورهای منو بگیرین
مدتی گذشت رون در حالی در چشمانش عکس دلار افتاده بود داشت با علاقه پولهارو میشمرد :
50010 گالیون . 50011 گالیون 50012 گالیون وای خدا جون چقدر پول 50013....
آن طرف مریدانوس مثل برق از این سمت به آن سمت مغازه میرفت و به متقاضیان بی شمار مغازه جواب میداد . آلبوس در بین جمعیت راه میرفت او در حالی که بروشور هاش رو دسته دسته توی جمعیت پرتاب میکرد فریاد میزد : کلاسای رول پیلینگ . غیر رول پلینگ . المپیاد و تقویتی رولپیلینگ .......
اما تمام جمعیت جذب آواز سرژ شده بودند آنها همه دستهارو بالا گرفته بودند و دست میزدند جیغ میزدند عده ای وسط خیابون میرقصیدند . سرژ که کاملا جو گیر شده بود از سکو پایین آمد و رفت بین تماشاچیان بلافاصله صدای جیغ دخترا به اوج خودش رسید . سرژ با فریادش آواز میخوند و از بین جمعیت عبور میکرد و جمعیت نیز دنبال سرژ می آمد سرژ رفت وسط خیابون ایستاد و شروع به گیتار زدن کرد بلافاصله همه دورش جمع شدن و شروع به رقصیدن کردند .
_ دووووون . دوووووون دووووووووننننن
صدای سرژ قطع شد و او با تعجب به سیمهای گیتارش نگاه کرد . تمام سیمهای گیتار سرژ پاره شده بود . لحظه ای گذشت همه ساکت شدن و عده ای با خشم و عده ای با تعجب به سرژ نگاه میکردند در آن میان فقط صدای آلبوس شنیده میشد که داشت برای بروشورهایش تبلیغ میکرد صدای آلبوس نیز خیلی سریع قطع شد یواش یواش صدای جمعیت خشمگین اوج گرفت . سرژ نگاهی به جمعیت کرد و لبخند زد .. ........




Re: مغازه شوخي ويزلي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#81

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
سرژ در گوشه مغازه از سقف خود را آویزان کرده است.
آلبوس و رون : نـــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!
دامبل و رون هم یهو بنا می ذارن به گریه کردن چون دامبل یه شاگرد رولش رو و رون پولاشو از دست داده بود و جفتشون داغون داغون بودند ...
در همین هنگام هری به شیرینی بالا و پایین می پره ، به خاطر من گریه نکنین نه نه !!! من راضی نیستم !!

در همین وقت در مغازه وا می شه و سرژ و مریدانوس که دستش داروهای سرژه وارد می شن .
رون و دامبلدور : ، جل الخالق ! این که زنده اس !
مریدانوس : یعنی شما هنوز فرق سرژ رو با عروسک ولدمورت تشخیص نمی دین ؟!
دامبل به رون چپ چپ نگاه می کنه و می گه : نمی شه این عروسکای کوفتیتو جمع کنی و با آدم بازی نکنی ؟!
و یه کله می زنه به رون و رون بیهوش می شه و میفته رو زمین "مریدانوس ازین که انتقامش گرفته شده لبخند پلیدانه ای می زنه "
بعد مریدانوس می شینه جریان و تعریف می کنه که طی یه عملیات انتحاری سرژ و از زیر دست و پای ملت موقع کنسرت کشیده بیرون و برده پیش یه روان درمانگر و اونم گفته که سرژ حالش به زودی خوب می شه به شرطی که داروهاشو بخوره و داروهاشم گیر نمیومد و مجبور شده تا ناصرخسرو بره و فروشندهه یه تف دارو رو 10 گالیون بهش انداخته !!!
سرژ که حرفای دکتر روش خیلی تاثیر گذاشته بود ، رفت کنار رون که تازه به هوش اومده بود و تو فکر پول ها بود نشست و اونو با معنویات زندگی آشنا کرد و از چهچه بلبل ها و سیستم و زندگی زیبا گفت و این که پول ارزش نداره و مریدانوس هم که اینو شنید به سرژ گفت : اگه ارزش نداره 10 گالیون رو رد کن بیاد !
سرژ : من ؟! 10 گالیون بدم که چی ، این همه پول عمراااااااا ...
و تا داشتن با هم شاخ به شاخ می شدن ؛
دامبل دستاشو بین اونا حایل کرد و گفت : مثل اینکه هنوزم تو رول پلینگ می لنگین ، وقته یه جلسه فوق العاده س ...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۱ ۱۰:۵۷:۴۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.