هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
#50

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
عزيزم اگه بخواي ميتوني از شومينه استفاده کني مطمئن تره
اوه عمه من ديگه بچه نيستم...آپارات راحت تر و سريع تره
تو تا وقتي من زندم همون سارا کوچولو هستي
سارا بوسه اي بر گونه ي عمه اش زد
و زن و شوهر پير را ترک کرد
پوپ
سارا مک کارتني يکي از کارمندان موفق وزارت سحر و جادو در بخش رسيدگي به شکايات بود که بعد از يک روز خسته کننده براي صرف شام به منزل عمه پيرش رفته بود...شام بسيار عالي و شب به ياد ماندني اي را گذرانده بود و حالا به سمت خانه ميرفت تا به تخت خوابش پناه ببرد و براي يک روز کاري ديگر آماده شود
هواي سرد زمستاني را در ريه هايش کشيد و غيب شد

مسير خانه تاحالا انقدر طولاني نشده بود....بعد از گذشت چند دقيقه که در هوا معلق بود به شدت بر روي سنگ فرش يخ زده ي خياباني افتاد..زانوانش زخم شده و قادر به ايستادن نبود..به زحمت خود را از زمين بلند کرد..هواي سردو سوز دار زمستاني ريه اش را آزرد آستين ردا را بر روي دهان و بيني اش گذاشت...او کجا بود..؟؟کوچه اي متروکه که تير هاي چراغ برق قديمي اي در آن به چشم ميخورد که نور آن تمام تلاش خود را ميکرد که در مقابل سرما و نسيم سردي که مي وزيد مقاومت کند..ولي عاقبت نسيم موفق شد و تنها کور سوي روشنايي از بين رفت ..

نور ماه از بين ابر هاي سياه...به آن فضا مي تابيد که خود باعث به وجود آمدن رعب و وحشت بيشتري در وجود آدمي ميشد...مغازه هاي متروکه اي در دو طرف خيابان به چشم ميخورد..گويي سالها هيچ کس در اين خيابان قدم ننهاده بود...سارا نگاه نافذ خود را بر تک تک نقاط خيابان افکند ولي هيچ نشانه اي از حيات نيافت..

ناگهان در 20 قدم جلوتر او زني با يک شمع و لباس خواب سفيد بلندي ظاهر شد....زن جلوتر مي آمد . موهاي بلند مشکي اي داشت که تا کمرش ميرسيد..جوان بود شايد چند سال از سارا بزرگتر بود....نزديک سارا شد در يک قدمي او ايستاد...با صداي زير گرفته اي گفت:ميدونم گم شدي...نگران نباش عزيزم....بيا من کمکت ميکنم و لبخندي پر معنا به سارا تحويل داد..نميدانست چه کند..ميتوانست نرود...و تا صبح سرگردان بماند..

زن جوان به نظر خطر ناک نمي آمد چه کاري ميتوانست بکند...زن برگشت و چند قدمي به سمت خانه برداشت سارا همچنان برجاي خود ميخکوب شده بود...ولي عاقبت تصميم خود را گرفت به دنبال او حرکت کرد...زن لبخندي به رضايت زد..سارا زير لب گفت:از لطفتون ممنون ولي اينجا کجاست؟؟
زن نيم نگاهي به سارا انداخت و گفت:توي اين محل نميتوني آپارات کني ..فردا صبح درشکه اي به سمت مرکز لندن ميره اونوقت ميتوني بري خونه...

سارا ديگر هيچ نگفت..اون زن از کجا ميدونست که او در مرکز لندن زندگي ميکند....وارد خانه شدند..وضعيت خانه نيز مانند مغازه هاي بود تار هاي عنکبوت در همه جا به چشم ميخورد ميز کوچک دايره شکلي در وسط اتاق قرار داشت به همراه دو صندلي و کاناپه ي کهنه اي نيز در گوشه اي ديگر شمع نيمه سوخته اي در جا شمعي کوچکي بر روي ميز قرار داشت...زن يک صندلي براي سارا عقب کشيد و خود به سمت آشپزخانه رفت:جلوي در ايستاد وگفت:قهوه ي تلخ يا شيرين...سارا با صداي آرامي گفت:تلخ
و بر روي صندلي نشست و مشغول تماشاي خانه شد....زن پس از 2دقيقه ظاهر شد....چندان خوب چيده نشده...

سارا که جا خورده بود گفت:نه قشنگه

زن روبروي سارا بر روي صندلي نشست...قهو ه ي بدرنگي در فنجان ترک خورده اي را روبروي او گذاشت...چشمانش را ريز کرد و مستقيم به سارا خيره شد...سارا هم به او نگاه کرد چقدر زيبا بود....فنجان قهوه را برداشت و به لبانش نزديک کرد...لبخند رضايت بر لبان زن نقش بست.ولي انگاه حسي او را از اين کار منع کرد و سريع فنجان را برو روي ميز گذاشت..لبخند زن محو شد..وگفت:نميخوري؟؟
سارا گفت:نه فقط حس ميکنم بايد برم دستشويي ميشه نشونم بديد؟؟
زن لحظه اي مکث کرد وبا انگشت در کرم رنگي را نشان داد سارا به سرعت از جاي خود بلند شد و به سمت در رفت وارد شد...در را نيمه باز گذاشت و سيفون را کشيد آرام چوب دستي خود را بيرون کشيد و با حرکت کوچکي به چوب دستي زير لب گفت:چرابلس...بخار سياه رنگي در هوا به وجود آمد که در بين آن کلمه ي جادوگر سياه به چشم ميخورد...

ناگهان در باز شد..و نفرين کراشيو بود..که او را بر روي زمين..افکند..به خود ميپيچيد...ناگهان درد تمام شد..فنجان از روي ميز بر روي زمين افتاده بود.و تمرکز زن را به هم زده بود...سارا به زحمت خود را به عقب کشيد و چوبدستي را برداشت...به تمام توان خود نفرين بيهوش کننده را فرياد زد زن بر روي زمين افتاد..سارا از جاي برخاست و روي بدن زن رد شد...به سرعت خود را به در رساند و تمام توان خود ميدويد..ناگهان به يک فرعي رسيد...بر روي تابلويي که به زحمت خوانده ميشد ناکترن حک شده بود...وحشت سارا بيشتر شد..ناگهان ياد حرف زن افتاد..اينجا نميتوني آپارات کني...به امتحانش ميارزيد...چشمان خود را بست عرق سردي بر پيشانيش نشسته بود دو دقيقه بعد در جلوي درب خانه اش بود...نفس نفس زنان به داخل رفت و در را پشت سر خود بست بر روي زمين نشست..حالا تنها اشک بود که ميتوانست وحشتش را تسکين دهد....


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#49

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
شب آرامی بود، کوچه ناکترن خلوت به نظر می رسید و سکوت کوچه را فرا گرفته بود. اما کمی نگذشت که صدای پاهای دو مرد سکوت حاکم را شکست. کسی که جلوی دیگری پیش می رفت نفس نفس میزد دیگر توان راه رفتن هم نداشت ،نمی توانست بایستد. در حالی که نفس نفس میزد بر روی زمین زانو زد.
مرد بسیار کوتاه قد بود و موهای جلو سرش ریخته بود چشمان درشتی داشت و آشفتگی سراسر وجودش را گرفته بود. ظاهرا قدرتش بسیار تضعیف شده بود زیرا دیگر توان راه رفتن هم نداشت .
مرد دیگر که ظاهری آراسته داشت در امتداد اوبا گام های بلند خود حرکت میکرد پیروزی در صورت کشیده باریکش موج میزد و حس انتقام در چشمانش نمایان بود و به مردی که روی زمین افتاده بود نزدیک شد، جلو رفت روبروی او قرار گرفت ، چوبدستی اش را بیرون آورد و آن را روبروی دیگری گرفت مرد که دیگر امیدی به زنده ماندن نمیدید شروع به التماس کرد:
-ببین مالسیبر تو میتونی من رو ببخشی ازت خواهش میکنم هر چی بخوای بهت میدم فقط فقط با من این کار رو نکن
- وقتت تمومه تو لیاقت زنده موندن رو نداری فعلا انگشتر رو پس بده .
مرد دست در جیبش کرد و انگشتر رو بیرون آورد. مالسیبر انگشت رو از او گرفت .
- حدس میزدم پیش تو باشه.تو لیاقت این انگشتر رو نداری این انگشتر با ارزش تر از اوون چیزیه که فکر میکنی ،اما این انگشتر به کسی میرسه که لیاقتشو داشته باشه.
و انگشتر رو در انگشتش کرد ناگهان نور خارق العاده از جمجمه ای که به طور برجسته روی انگشتر هک شده بود ساطر شد انگشتر هر لحظه برافروخته تر می شد .
- توا ینجووری نبودی. تو دوست من بودی بهترین لحظات رو کنار هم بودیم.چطور میتونی بخاطر یه انگشتر من رو بکشی.چراب.....
اما قبل از اینکه ورد را به طور کامل تلفظ کند نوری از چوبدستی مالسیبر خارج شد و به او برخورد کرد و او را چند متری به عقب پرتاب کرد.
مالسیبر:همیکه میخوام تو رو بکشم باید مطمئن بشی.دیگه چرا از ورد ها استفاده می کنی.
مالسیبر بار دیگر با چوبدستی روی مرد که التماس در چشمانش موج میزد متمرکز کرد و وردی را با نفرت تمام زیر لب زمزمه کرد نوری از چوبدستی او ساطر شد و به مرد برخورد کرد .درد سراسر وجود مرد را فرا گرفته بود و صداهای فریاد او آرامش دیاگون را بر هم زده بود.بلاخره مالسیبر تصمیم گرفت همه چیز را تمام کند
مالسیبر:آواکداورا
لحظه ای بعد دوباره سکوت حاکم شد مالسیبر با گامهای بلندش از آنجا دور میشد کم کم آرامش به کوچه ناکترن بازگشت


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۶:۵۴ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#48

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف


- گفتم از جلوی راهم برو کنار!
بنجی فنوبک با لحن تندی این جمله را گفت و در زیر شنلش چوب دستی اش را آماده نگه داشت . رو بروی او مرد درشت هیکل و کچلی ایستاده بود ! روی سرش خالکوبی یک اژدها دیده می شد ! مرد دستانش را باز کرد و به کوچه ی تاریک و خلوت ناکترن نگاهی انداخت :
- به نظر تو اینجا کجاست ؟ خونه ی خاله ! این جا ناکترنه ! و من هر کاری بخوام می تونم انجام بدم ! حالا هر چی گالیون داری بریز بیرون ! یالا !
بنجی نفسش را بیرون داد ، به اطراف نگاهی کرد و با آرامش جواب داد : ولی تو نمی تونی به من دستور بدی !
مرد پوزخندی زد و با صدای تقریبا بلندی گفت : انگار ! این پسر کوچولو نمی خواد به حرف من گوش کنه! باید یه گوشمالی کوچولو بدمش ! کروش...
قبل از اینکه مرد ورد خود را بر زبان بیاورد بنجی ورد " چرابلس " را به سوی او فرستاده بود ! قیافه مرد برای لحظه ای در هم رفت ! بنجی با سرعت جلو رفت ، یقه ی شنل مرد را در دستانش گرفت و او را بلند کرد :
- تو شغلت اینه یا مست کردی ! ها ؟
چشمان مرد با حالتی عجیب در داخل حدقه اش می چرخید :
- من از این کار لذت می برم ، اعمال زشت روحم رو آرامش می ده !
- می خوای همین جا کارت رو یکسره کنم ! می دونی که می تونم !
بنجی با حالت انزجار به مرد نگاه کرد ، قطره های آب از زیر شنل مرد به زمین می چکید ، بنجی او را به طرف دیوار پرتاب کرد ! زیر لب گفت : لعنت به جادوگران سیاه ! لعنت به کوچه ی ناکترن !


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
#47

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
جادوگر جوانی برای دیدن دوستش به کوچه ی ناکترن رفته بود . غافل از اینکه دوست او جادوگری بود سیاه و شیاد . او در کوچه قدم میزد و به سر در مغازه ها چشم دوخته بود . او دنبال مغازه ای میگشت که روی سردرش نوشته باشد :
انواع طلسمات جادویی توماس !
جروی تا کنون به مغازه ی تام نرفته بود و فقط یک بار او را در کافه ای دیده با ا آشنا شده و از آن پس دوستان ظاهرا خوبی برای یکدیگر بوده اند . تام مردی بود قد بلند و چهار شانه . همیشه ردا های زر دوز شده و طلایی به تن میکرد . این جروی را که تمام عمرش را در فقر زندگی میکرد را میآزرد . جروی بر خلاف تام ریز نقش بود و کمی هم ترسو . به همین دلیل اغلب سوژهی خنده داری برای تام میشد !
جروی : ای بابا پس این مغازه کجاس ؟ ... ا ایناهاش بهتره برم تو . ولی نگاه کن چقدر سرش شلوغه ! شاید بهتر باشه برم و یه روز دیگه بیام . آره همین کارو میکنم .
جروی میخواست برود که ناگهان تام از داخل مغازه او را دید و برایش دستی تکان داد : هی جروی ! بیا تو !
جروی زیر لب زمزمه کرد : اما ... اوه باشه !
جروی با تردید وارد مغازه شد . به مغازه خوب نگاه کرد . مغازه ی تر و تمیزی بود که قفسه های نقرهای دور تا دور آن چیده شده بود . روی قفسه ها هم همه چیز به چشم میخورد . مثل جمجمه های انسان و حیوانات شیشه هایی که داخلشان مایع هایی رنگی وجود داشت که ابته جروی حدس میزد که آن مایع ها زهر باشد .
جروی کم کم به پیشخوان مغازه و تام نزدیک میشد .
تام : هی جروی چی شده ؟ مرد باش ! چرا مث موش ها از یه کنار می یای ؟ اینجا چیزی داره که تو رو میترسونه ؟ ها ها ها ها !!!!
جروی که ناراحت شده بود قدم هایش را تند تر کرد گفت : نه من نمیترسم ! مگه باید بترسم ؟!
تام دستش را به طرف جروی دراز کرد و گفت : به هر حال خوش اومدی ! بیا اینجا بشین .
و به طرف صندلی ای اشاره کرد و ادامه داد : یه کم صبر کن من کار این مشتری ها رو راه بندازم بعد بریم یه کافه یه چیزی بخوریم .
جروی سرش را به نشانه ی تایید نشان داد و نشست .
نیم ساعت بعد کافه ی ناکترن
جروی و تام میزی را انتخاب کردند و روی صندلی هایشان نشستند . تام از این سر به طرف صاحب کافه فریاد زد : هی تو برای ما یه نوشابه ی کره ای بیار !
بعد روش را به جروی کرد و گفت : از خودت بگو ! خیلی وقت بود ندیده بودمت
جروی آهی کشید و گفت : چیزی ندارم که بگم . راستی تام تو تو اون مغازه چی میفروشی ؟
تام : همه چی ! از شیر مرغ تا جون آدمیزاد دارم !
جروی متفکرانه پرسید : یعنی چی ؟
تام : هیچی بابا ! باز تو ترسیدی ؟ من انواع طلسما رو با انواع کارآیی به مردم میفروشم . مثلا اگه یه نفر و دیدی که بخواد یه نفرو رو بکشه بهش بگو حتما به من سر بزنه !
جروی : اما تام این کار ...این کار که غیر قانونیه ! تو حق نداری این کارو بکنی !
تام که عصبانی شده بود فجیع به جروی گفت : هی تو اینجا نیومدی که بای من قانون رو شرح بدی من خودم از همه ی اینا خبر دارم ...
جروی با عصبانیت از جایش بلند شد و به میز تکیه داد بعد گفت : اگه از قانون خبر داری چرا این کارو میکنی ؟ تو هیچ میدونی طبق بند 4 ...
تام حرف او را قطع کرد و چوبدستی اش را بیرون آورد و به نشانه ی تهدید به سمت جروی تکان داد : ببین مرد ! همه باید با من موافق باشن من قانون بند و تبصره و این چیزا حالیم نمیشه . هرکی با من مخالف باشه با این طرفه .
سپس چوبدستی اش را تکان داد .
جروی هم بی توجه به نگاه های هراسان و ستیزه جوی اطرافیان چوبش را از ردای کهنه اش بیرون کشید و فریاد زد : من رو با اون یه تیکه چوب نترسون .
بعد شدید تر فریاد زد چرابلس !
طلسم قرمز رنگی با سرعت زیادی به طرف تام حرکت کرد و ...
تام به زمین افتاد اما پس از چند لحظه بلند شد و مانند جسدی که زنده شده باشد ایستاد . نگاهش بی روح و خشک شده بود.
جروی نفس راحتی کشید و با صدای آرام تری گفت : خودت رو معرفی کن . یالا !
تام با همان نگاه بیروح به جروی زل زد و گفت : من توماس سمپل یک جادوگر سیاه هستم !


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#46

شایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۲۱ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
از جایی میان تاریکی شب!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین
آن شب سوج در خوردن نوشیدنی زیاده روی کرده بود و حال خوبی نداشت.همین طور که تلو تلو می خورد از پاتیل درزدار خارج شد.آنقدر مست بود که حتی به یاد نمی آورد کجاست.بی هدف شروع به حرکت در کوچه های تاریک و مه آلود لندن کرد.ساعت بزرگ لندن به صدا در آمد و نشان داد که شب به نیمه رسیده.سوج بعد از چند دقیقه تلاش برای حرکت بر روی پا هایش دیگر خسته شد.به تابلویی در یکی از کوچه های تاریک و خلوت لندن تکیه داد و آرام به سمت پایین سر خورد.از میان تاریکی سایه ای به سمت او می آمد.صدای قدم هایش در کوچه ی خلوت منعکس می شد.آن سایه آرام آرام با قدم های سنگین به سمت سوج آمدودر مقابل سوج ایستاد.بسیار آرام با صدای خشک و دورگه اش گفت:دونبال من بیا.من به تو نیاز دارم.سرورم از دیدن تو خوشحال می شه.
سوج هیچ چیزی از حرف های آن مرد را نمی فهمید.خودش را بر روی مرد انداخت.مرد او را از روی خود بلند کرد و روی زمین انداخت.سوج به شدت به زمین سرد و نم ناک برخورد کرد.به سختی بر روی زانوهایش ایستاد.به سختی نوشته بر روی تابلو را خواند.بر روی تابلو نوشته شده بود:کوچه ی ناکترن.
سوج با خواندن این اسم کمی به خودش آمد ولی هنوز نمی دانست که مردی که می خواست او را با خود ببرد جادوگر خوبی است یا یک جادوگر سیاه بنا بر این ناگهان به طرز ماهرانه ای چوبدستیش را به سمت مرد گرفت و زمزمه کرد:چرابلس.
مرد ناگهان با همان صدای دورگه گفت:جادوگر سیاه.
مرد از سایه بیرون آمد و چهره اش نمایان شد.او مردی قد بلند با مو های بلندی به رنگ بلوند بود که بر روی چهره اش چروک های زیادی بود.سوج گفت:ابرکسس مالفوی.این امکان نداره.مگه تو نمرده بودی؟بعد از این که یک ماه غیب شدی همه فکر کردن مردی.
مالفوی لبخند تلخی زد وگفت:من در حال کمک کردن به سرورم بودم.حیف شد که به خودت اومدی.اگر هوشیار نمی شدی این اتفاق برات نمی افتاد.سپس چوب دستیش را به سمت سوج گرفت و زمزمه کرد:کروسیاتوس.
نوری از انتهای چوبدستیش خارج شد و به سوج برخورد کرد.سوج بر روی زمین افتاد.بر روی زمین پیچ و تاب می خورد و از درد فریاد می زد.مالفوی چوبدستیش را کنار گرفت.سوج کمی آرام تر شد.مالفوی با نفرت گفت:فقط یک فرصت بهت می دم تا به سوالم جواب بدی.چه کسان دیگه ای تو گروهی که دامبلدور برای مبارزه با لرد سیاه تشکیل داده حضور دارن؟
سوج اب دهانی به سمت مالفوی پرتاب کرد و گفت:شک نکن که هیچ چیزی بهت نمی گم.
مالفوی گفت:متاسفم.سپس چوبدستیش را به سمت سوج که دوبارهه بر روی زانو هایش ایستاده بود گرفت و آرام زمزمه کرد:آواداکداورا.
نور سبزی به سوج برخورد کرد و سوج دوباره به زمین افتاد و بی حرکت ماند.مالفوی رویش را برگرداند و آرام آرام از جسد سوج دور شد و در تاریکی شب گم شد.


Shayan.AK


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#45

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۹ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۱ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
از اوج!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
باران نم نم می بارید و باعث میشد که فضای کوچه ناکترن دهشتناک تر از قبل جلوه داده شود.
چندین جادوگر سیاه و بیچاره در حالیکه در گوشه و کنار تاریک خیابان به هم چسبیده بودند تا گرم شوند به خوابی ناآرام فرو رفته بودند.
در میان چک چک باران ، صدای قدم های فردی سیاه پوش به وضوح شنیده میشد.
از برداشتن قدم هایش میشد فهمید که عجله دارد...
درست در پشت او گربه ای خاکستری در حالی که چشمانش از دقت برق می زد به نرمی او را تعقیب میکرد.
در صدای باران و سیاهی شب نه صدایی از آن گربه شنیده میشد و نه بدن خاکستری اش در آن کوچه نفرت انگیز رد میشد.
مرد سیاه پوش ناگهان ایستاد و چرخی زد و چوبش را در کمال تعجب به طرف گربه گرفت و زیر لب گفت : فکر کردی! تا اینجا منو دنبال کردی...ولی اون قدر زرنگ و فرز نیستی!
چوبش را تکانی داد ولی ناگهان گربه محو شد و به جای او تراورز ، یک محفلی نیمه قدیمی ظاهر شد.او نیز چوبش را به طرف فرد مقابل اش گرفته بود : خوب دستتو رو کردم روزیه!؟خیلی زود به باید اعتراف کنی...
و فریاد زد :
_ چرابلس!
همه ی این اتفاقات در چند ثانیه صورت گرفت ولی فردی که گویا روزیه نام داشت ، سریع تر از آنی بود که تراوز فکر میکرد.
_ اکسپلیارموس!
وی ، طلسمی را که از طرف تراورز فرستاده شده بود را دفع کرد و در تعجب او در برابر دیدگانش ، طلسم برگشت و دقیقاً به سینه ی تراورز برخورد کرد و سپس با فریادی گوش خراش بر روی زمین در غلطید.
رعد و برقی بی صدا در آسمان زده شده و باعث شد که پوزخند همراه با پیروزی ای که بر لبان روزیه نشسته بود برای ثانیه ای دیده شود و دوباره همه جا تاریکی.
او در حالی که چوبش را به طرف محفلی بیهوش گرفته بود گفت : درست بود که می خواستی از من اعتراف بکشی ولی طلسم مدافع برای همین موقع ها خوبه.حالا هم شب شده وباید خداحافظیت رو بکنی!
_ آواداکداوارا!
برقی سبز رنگ چندی کوچه را روشن کرد و سپس دوباره خاموشی و فقط صدای پقدم هایی که دوان دوان دور میشد.


تصویر کوچک شده
شناسه قدیم من : بورگین


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#44

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
يك شب مهتابي بود و قرص كامل ماه سخاوتمندانه به خانه ها درختها و آدمها مي تابيد و باد شادمانه در ميان كوچه ي ناكترن مي وزيد و سنگفرش كف كوچه را نوازش مي كرد و به دور آتش پير مرد مي چرخيد. پيرمردي در مقابل آتش نشسته بود و تعداد زيادي كودك دور او حلقه زده بودند و به داستان بيوولف و گرندل كه او تعريف مي كرد گوش مي كردند. پيرمرد داستان را با آب و تاب زيادي تعريف مي كرد داستان هيولاي گرندل كه به دست بيوولف قهرمان كشته شد.هيولايي كه هزار چهره داشت و هزار سر! ناگهان صداي آه و ناله هاي كودكان برخاست:
-:..اه..نمي شه همشو امشب بگي؟
پيرمردي لبخندي زد و گفت: نه پسر جون الان ديگه خيلي ديره ..اين پيرمرد هم بايد بره بگيره بخوابه...!
-:يعني بيو ولف مي تونه ..گرندل رو بكشه، پدر بزرگ؟!
-: آْلبوس عزيز ...بهتره كه تا فردا صبر كني..
طولي نكشيد كه بچه ها از كنار پيرمرد قصه گو پراكنده شدند و هركدام به سوئي رفتد. پيرمرد هم بلند شد و همزمان آه بلندي كشيد و چوبش را بيرون كشيد و به سمت آتش گرفت تا با وردي آن را خاموش كند، اما:
-: صبر كن پيرمرد مي خوام بدونم ...ديگه چه داستانهايي بلدي..داستانهايي در مورد جادوي سياه ..مي خوام بدونم والفريك هم مي تونه گريندوالد رو شكست بده يا نه؟ مي خوام بدونم خاندان مشهور دامبلدور مي تونن گرينوالد رو شكست بدن يا گرندوالد با اين كار براي خودش شهرتي جاودانه مي خره؟
پيرمرد از حرفهاي اين مرد سياه پوش كه به طور ناگهاني در مقابلش ظاهر شده بود و اينچنين سوالي مي پرسيد يكه خورد. اما خودش را كنترل كرد و با چهره اي گشاده گفت :
-: براي اين كار مي توني بري پيش يه پيشگو ...من كاساندرا تريلاني رو بهت پيشنهاد مي كنم .
-:اما من دوست دارم كه والفريك پير اين ها رو براي من بگه ..بزرگ خاندان دامبلدور ...
پيرمرد به شدت از حرفهاي مرد سياه پوش تعجب كرده بود .اين سوالهاي بي ربط چه معني اي دارد؟ شايد هم دوستش اريك باشد كه باز هم مي خواهد با او شوخي بي مزه اي بكند ! اما چه دليل دارد كه اريك يك همچين شوخي بي مزه و نامربوطي با والفريك قصه گو بكند!؟اگر اين مرد خود گريندوالد باشد چه !؟ اگر اين مرد يك جادوگر سياه باشد چه؟ جواب اين سوال را راحت مي توانست بيابدفقط كافي است كه يك ورد بر زبان بياورد.ذهنش را متمركز كر و و در ذهنش با صداي بلند فرياد زد:
-:چراپلس...!
ناگهان دنيا در مقابل چشمش تيره و تار شد. مرد سياه پوش در مقابل چشمش به هيولايي بزرگ و سياه تبديل شد و صدايي در ذهنش پيچيد: "جادوگر سياه"!!
حالا والفريك پير در مقابل بزرگترين جادوگرسياه ايستاده بود ..جادوگري كه مي خواست با نابود كردن افراد سرشناس هم به شهرت و هم به قدرت برسد.يك جادوگر سياه نوپا اما ماهر و چيره دست!
گريندوالد مهلت نداد تا والفريك پير آرامش خودش را بدست آورد چوبدستي اش را بالا آورد به سمت سينه ي او گرفت و گفت:
-: فكر كنم ديگه منو شناختي پيرمرد..آره ..منو شناختي ..احتمالا زياده روي كردم اما ..خب مشكلي نيست..آواداكداورا!!
پرتو سبز به سمت پيرمرد شليك شد اما پيرمرد در اثر ضعفي كه بر او چيره شده بود تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد و در نهايت خوش شانسي پرتو از كنار گوشش رد شد. والفريك پير در اثر اين سقوط ناگهاني كمي به خود آمد.خوشبختانه چوب جادويش در دستش بود.بلافاصله پرتوي به سمت گريندوالد فرستاد اما جادوگر سياه، جوان و چالاك بود. بلافاصله طلسم را منحرف كرد و يك طلسم مرگبار ديگر فرستاد.پيرمرد ناگهان ناپديد شد و طلسم به سنگفرش هاي كف خيابان برخورد كرد.ناگهان با سرعني باور نكردني پرتو قرمزي به سمت گريندوالد آمد و او را به گوشه اي پرت كرد . در نتيجه چوبش از او جدا شد و به گوشه ي ديگري رفت.پيرمرد كه لبخند پهني بر صورتش نقش بسته بود گفت: درس اول جوون هيچ وقت توي دوئل بدون خلع سلاح كردن حريفت طلسم ديگه اي نفرست.
اما ناگهان صداي گريندوالد از پشت سر او شنيده شد:
درس دوم پيرمرد..هيچ وقت به اون چيزي كه مي بيني اطمينان نكن..اون فقط يك تصوير مجازي بود..آواداكداورا..
چشمان والفريك پير از حيرت درشت شد و در نهايت بدنش براي بار دوم بر روي زمين افتاد.اما اين بار بي جان...
========
والفريك پير: آلبوس پرسيوال "والفريك"‌برايان دامبلدور: پدربزرگ آلبوس دامبلدور...
گريندوالد: كسي كه آلبوس دامبلدور اونو شكست داد.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#43

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
سوسوی خورشید از میان ابرها بر روی شیشه ی پنجرها نور می انداخت.
درب مغازه ها آرام یکی پس از دیگری باز میشدند و آرام رفت و آمد مردم در کوچه دیاگون شروع شد.
در آن گوشه،درکنار جعبه های کثیف و سیاه،راهی برای ورود به کوچه دیگری وجود داشت.کوچه ای کاملا متفاوت با دیاگون.ويريديان آرام وارد کوچه شد.به دور و ور خود نگاهی انداخت و بعد با توجه به چاله کوچکی که جلوی پایش بود قدمی برداشت.به اولین مغازه ای که رسید وارد شد و بدون سلام از فروشنده پرسید:
ببخشید کجا میتونم معجون سریانوس رو پیدا کنم؟
فروشنده زنی با موهای فرفری و جولیده بود که لباس صورتی رنگی همراه با دمپایی های آبی رنگ پوشیده بود.پروشنده اول نگاهی به ویریدیان کرد بعد با لحن شیرینی گفت:
سلام
و بعد به کنار پنجره رفت و نگاهی به خورشید انداخت و گفت
.به به.امروز آفتاب از کجا درامده که من همچین آدمی رو به مشتری گرفتم؟
خب خب جناب.بفرمایید بشینیداین همه عجله برای چی؟
فروشنده با دستانش ویریدیان رو به نشستن بر روی صندلی قهوه ای رنگ دعوت کرد.
ويريديان هیچ کاری نکرد.حتی از جایش تکان نخورد.
زن که این را دید به آرامی دستی بر موهایش کشید و لیوانی چای به وی داد.
ويريديان که از رفتارش خجالت کشیده بود به آرامی از زن تشکر و لیوان را گرفت.
ويريديان به دعوت فروشنده به بر روی صندلی نشست و لیوان چای را نزدیک دهان خود برد.قبل از این که چای را بنوشد چیز عجیبی دید.یا بهتر چیز عجیبی به مشامش رسید.
چای بوی سم میداد!!
ويريديان چیزی به روی خود نیاورد. و آرام دستش را به سمط چوبش برد.
و بعد:چرابلس
طلسم به زن برخورد کرد.لیوان چای از دست زن افتاد و زن بر روی مبلی ولو شد.
ويريديان نگاهی به زن انداخت و پیش خود گفت:من کتاب طلسمهای جادوگری رو نوشتم ولی هنوز ...ولش کن.باید سریع از اینجا برم.




Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#42

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کوچه ناکترن از همیشه خلوت تر ، تاریک تر و کثیف تر بود ، بوی غذای مانده از همه طرف به مشام میرسید و در صدد بود تا نقش مهمتری در رعب انگیز تر کردن کوچه ایفا کند !
دو جادوگر قدیمی که زمانی با یکدیگر دوست بوده اند ، اکنون در مقابل یکدیگر ایستاده بودند و در حالیکه انگشتانشان را دور چوبدستی هایشان قفل کرده بودند ، با نگاهی سرشار از نفرت به یکدیگر مینگریستند ! ولی اکنون در دیده هایشان اثری از مشاهده دوست قدیمی رویت نمیشد ، تنها چیزی که مشخص بود این بود که آن دو که زمانی یکی از وفادارترین دوستان یکدیگر بودند ، به سمت خوبی و بدی روی برده بودند ؛ گریگور ویچ به سمت خوبی رفته و یکی از جادوگران درست کار بود و کاراکتاکوس بورک به سمت سیاهی و تبهکاری قدم برداشته بود !
تنها چیزی که الان حائز اهمیت بود این بود که آن دو در نظر دارند با یکدیگر دوئل کنند ، دوئلی کوتاه ، ولی در عین حال مهم و سرنوشت ساز !

گریگور در حالیکه به صورت دوست از دست رفته اش خیره شده بود گفت : حاضری شروع کنیم ؟ امروز یکی از ما به دست دیگری از بین خواهیم رفت ! پس بدرود ! ولی فراموش نکن که من حاضرم بمیرم ولی از نفرین های سیاهی که تو استفاده میکنی استفاده نکنم !

کاراکتاکوس لبخند سردی زد و گفت : بدرود ! خواهیم دید ، که مجبور به این کار خواهی شد ! تو از طلسم سیاه استفاده میکنی !

چوبدستی ها همزمان به کار افتاد ، تنها صدایی که به گوش میرسید ، نفرین های دو جادوگر بود : سکتوسمپرا ، اکسپلیارموس ، کروشیو ، پتریفیکوس توتالوس ، ایمپریوس کارس ، ایمپدی منتا ، آواداکداورا ... !
سکوت ناگهانی سراسر کوچه ناکترن را در بر گرفت ! نه ! گریگور در حالیکه سر قول خودش که مبنی بر استفاده نکردن از جادوی سیاه بود ایستاده بود و اکنون بیجان در حالیکه به کاراکتاکوس چشم دوخته بود از این دنیای فانی کوچ کرد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#41

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نسیمی میوزید...دو جادوگر با شنل روبه روی یکدیگر ایستاده بودند!آنها در بیابانی قرار داشتند!بیابانی که تا فرسخ ها آنطرف تر اثری از هیچ موجودی زنده ای نبود!حتی کاکتوس هم آن اطراف نبود!

فرد جادوگری که یکی از مرگخواران لرد ولدمورت بود،دارای شنلی سیاه بود و فقط صورتش معلوم بود!علامتهای زخم بر تمام صورتش نمایان بود و موهایش به رنگ قهوه ای به نظر میرسید!چشمانش آبی بود!کمی آنطرف تر ديدالوس ديگل یکی از اعضای محفل ققنوس که طرفدار سرسخت هری پاتر هم بوده است قرار دارد!او هم شنلی مشکی بر تن دارد!ولی او تمام بدنش مشخص بود...بدنی لاغر و دارای موهای سیاه رنگ!چشمانش به رنگ قهوه ای بودند و نیشخندی بر روی لبانش نقش بسته بود!

بالاخره یاکسلی چوبدستیش را در آورد و دیگل هم مثل یک آینه به سرعت همان کار را انجام داد!یاکسلی پیش خود فکر کرد:
-این دوئل نیست!من باید اونو شکست بدم!نامردی هم بکنم هیچی نمیشه!

1..2..
-کریشیو!
ورد به طرف دیگل رفت او هم با با سرعت برگشت و با حرکتی چوب دستی که تا به آن روز فقط از دامبلدور چنین کاری دیده شده بود.
-آوداکداورا
یاکسلی اینبار به جای دفع ورد وردی دیگری به طرف دیگل رفت!از نور قرمز ورد معلوم بود که طلسم فرمان است!دیگل که انگار دستش بسته شده باشد با نگرانی به آن ورد نگاه کرد!عرق سر بر روی پیشانی اش جمع شده بود!بالاخره چند ثانیه ملال آور گذشت و ورد به او برخورد کرد!ابتدا به زمین افتاد ولی با سرعت ایستاد!لبخندی بر روی لبهای یاکسلی نقش بسته بود!
-صدای سگ در بیاور!
-هاپ هاپ هاپ!
یاکسلی زد زیر خنده!به صورت وحشتناکی میخندید و از این کار لذت میبرد!ناگهان به طرف دیگل رفت و چوب دستیش را گرفت!دستانش را گرفت و پق!

حالا آنها بالای یک ساختمان بودند!ساختمانی نیمه کاره!مه همه جا را فرا گرفته بود!دیگل به دستور یاکسلی به طرف لبه ساختمان رفت!یک قدم دیگه بر میداشت از آن ارتفاع به زمین میخورد!مردم با تعجب از آن پایین به او خیره شدند!هر کدام چیزی میگفتند!یاکسلی هنوز میخندید!به دیگل دستور داد که به یک قدم جلوتر برود!او هم یک قدم دیگه برداشت و حالا یاکسلی بالای ساختمان تنها بود!با خنده ای شیطانی و با صدای بلند گفت:
-ارباب ماموریت شما انجام شد!بالاخره من جز یاران وفادار شما میشوم!
حرفش را با صدای آرام تر تکرار کرد و خود را غیب کرد!پایین ساختمان مردم دور دیگل را گرفته بودند!او دیگر در این دنیا نبود!دیگر آن نیشخند بر روی لبانش نبود و جای آن را قطرات خون گرفته بود!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.